اشاره: نظريه خود مختاري اخلاقي از نظريههايي بود که در عالم فلسفه اخلاق در قرون هفدهم و هجدهم شکل يافت. بر اساس رويکرد خود گروي، راهنماي خود بودن فرد و خود انگيختگي کامل را تنها مي توان به تعداد اندکي از افراد نسبت داد. اين نظريه در اين بخش از مباني خود – يعني استعداد تعداد اندکي از مردم براي تسلط بر خود- باعقلگرايان اوليه و حقوقدانان طبيعي هم داستان و موافق بودند. در اين بين برخي از فلاسفه برآمدند تا ادعاهاي قوي تري را در مورد استعداد اخلاقي انسان تحليل نمايند. اينان در تلاش بودند تا ماهيت آگاهي انسان از استلزامات اخلاقي را بيشتر ايضاح نموده و نشان دهند که انسان ها چگونه مي توانند در موضوعات اخلاقي با قطع نظر از شرايط اجتماعي که در آن زندگي مي نمايند محرک و راهنماي خود باشند.
در اين راستا ديدگاه هاي مختلفي از سوي فلاسفه مطرح و گسترش يافت. برخي از اين فلاسفه استنتاج نمودند که اصولاً استلزامات اخلاقي هيچ ابتنايي بر شناخت نداشته بلکه بر احساس مبتني است. و چون به زعم آنان احساسات به صورتي يکسان در تمامي انسان ها مشترک اند، معضل و مشکل دسترسي به راهنمايي و خود انگيختگي اخلاقي نيز از بين مي رود.
گروهي ديگر که انديشه هايشان ملهم از عقيده عقل گرايان بود به اين سو گرايش پيدا نمودند که عنوان نمايند شناختي که براي هدايت انسان لازم است، بسيار ساده تر از آن است که پيش از اين مطرح گشته. لذا براي همه قابل دسترسي بوده و راهنماي خود بودن براي تمامي انسان ها قابل تحقق مي باشد.
”شافتسبري” اولين نظريه پردازي بود که با ديدگاه خود مختاري شناخته مي شود. او بر اين باور بود که فضيلت مي بايست ابراز وجود خود انسان به عنوان يک کل باشد و نه صرف تسليم در برابر يک انتظام بيروني. وي معتقد بود که فضيلت عملي است که از انگيزه اي که آن را مورد پذيرش قرار دادهايم ناشي مي شود. و آگاهي حس اخلاقي ما را از هماهنگي يا عدم هماهنگي ميان احساسات خود باخبر مي سازد. به زعم وي تأييد “خود”، احساسي همچون دوست داشتن بوده و مانند آن مي تواند محرک و مشوق ما به انجام خوبي و اخلاقيات باشد. انسان در منظر شافتسبري داراي دو نوع تمايلات و گرايش ها مي باشد. اميال درجه اول يا سائق هاي انگيزشي که توانايي تأمل در مورد
آنها و قدرت پذيرش يا رد آنها از جمله سائقهاي انگيزشي مي باشد.
فرانسيس هاچسن (1746- 1694) انديشه هاي شافتسبري را تا اندازه اي انتظام و سامان بخشيد. وي به حسي موسوم به حس خير اخلاقي قائل شد. وي برعکس شافتسبري وجود اين حس را مترادف و مساوي با بي نيازي از تجربه و عقل مداري نميدانست. بلکه بر اين باور بود که عقل، وسايل تحقق غايات را درک کرده و تجربه ما را بر آثار و نتايج افعال خود آگاه مي گرداند. و نيز انسان را متنبه مي سازد که بهترين کردار، اعمالي است که بيش ترين سعادت را براي تمامي انسان ها به ارمغان بياورد. وي اين نوع خلقت را مرهون لطف و نيک خواهي خداوند به بشر تلقي مي نمايد. هاچسن در اين باره عنوان مي نمايد: ” بهترين فعل آن است که بيش ترين سعادت را براي بيش ترين شمار
انسان ها حاصل مي آورد و بدترين فعل آن است که به همان سان شقاوت به بار مي آورد”.
وي معتقد بود انسان در نهان خود داراي منابعي است که او را قادر مي سازد تا با احساسي قوي بر خود حاکم و مسلط گردد. وقتي فاعل اخلاقي نيازمند آن است که حقايقي را دريابد، اين مسئله به استحکام انگيزه نيک خواهانه و نه به کميت خوبي بستگي دارد. وي چنين احساسي را هم براي تبيين آگاهي از اينکه چه چيزي اخلاقاً لازم است کافي دانسته و هم جهت تبيين و توصيف انگيزه هاي فرد براي عمل به آن مقتضيات را الزامي
برمي شمارد. البته به زعم وي، اخلاق، استعداد اخلاقي و انگيزه، بسيار پيچيده تر از آن است که برخي از نظريه پردازان ترسيم مي نمايند.
به زعم هاچسن حس اخلاقي يا همدلي اخلاقي معياري مستقل از دين و تجربه است که نه از دين ناشي مي شود و نه از تجربه نشأت مي گيرد. بلکه موهبتي الهي بوده که همان وجدان اخلاقي و حس خيرخواهي است. وي معتقد بود که اميال عطوفتآميز، فضيلتمندانه و ادراک علوّ اخلاقي از دين سرچشمه نمي گيرند. چرا که حتي انسانهاي غيرمعتقد به خداوند و انسان هاي سست عقيده نيز مباني اخلاقي را درک و باور دارند. وجدان اخلاقي حتي در اعماق نهاد انسان هاي بي ايمان نيز وجود داشته و در نزد چنين افرادي نيز اصول ارزشمند از التزام نسبي برخوردار است.
وي همچنين بر اين عقيده پافشاري مي نمايد که ادراک علو اخلاقي و رفتارهاي فضيلتمندانه از نفع اجتماعي نيز ساطع نمي گردد. وي در اين زمينه اظهار مي دارد: “هنگامي که کيفيت اخلاقي افعال را مي سنجيم تا گزينش هايمان را ميان افعال گوناگون پيشنهاد شده به سازمان درآوريم، يا پي ببريم که کدام فعل داراي بيش ترين علو اخلاقي است؛ حس اخلاقي فضيلت، ما را به چنين داوري راه مي برد. در درجات برابر، سعادتي که توقع نشأتش از فعل مي رود، فضيلت متناسب با شماره اشخاصي است که سعادت برايشان شمول مي يابد”.
مباحث سعادت همگاني و خير عمومي و نيز وجدان اخلاقي در نظريه هاچسن سبب گرديده است که وي را پيشگام نظريه حس اخلاقي و ديدگاه فايده باوري محسوب نمايند. از جمله کساني که به تبع هاچسن، نظريه حس اخلاقي را تحت عنوان عواطف اخلاقي بسط داد؛ “آدام اسميت” ميباشد که در رويکرد خويش متأثر از انديشه هاي “ديويد هيوم” بود.
شافتسبري و هاچسون در مقابل روان شناسي واگشت گراي هابز و مندويل استنتاج نمودند که انسان علي رغم تأثيرپذيري از اميال و گرايشهاي خودبينانه از گرايش هاي ديگر خواهانه نيز برخوردار است.
اين نظريات در انگلستان توسط “ريچارد پرآيس” (1791- 1723) و “توماس رايد” (1796- 1710) و در آلمان توسط “کريستين آگوست کراسوس” (1775- 1715) بسط داده شد. تمامي اين افراد مترصد دفاع از برابري مسؤليت اخلاقي در پيشگاه خداوند بوده و معتقد بودند دسترسي به شناخت اخلاقي براي همگان ميسور و ممکن است.
“جوزف باتلر” (1752- 1692) معتقد بود اعمالي را مي توان فضيلت محسوب نمود که از انگيزه مقبول فاعل آن برخوردار باشد. وي توانايي درک عمومي اخلاقيات را به وجدان انسان نسبت داده و وجدان را امري تلقي مي نمايد که به طور شهودي عمل مي نمايد و نه توسط به کارگيري قوانين . وي معتقد است هر انساني به طور طبيعي اين استعداد و توانايي را دارد که به هر پرسش اخلاقي خود پاسخي صريح، واضح و رضايتمند دهد.
وي در مورد اينکه ريشه خود راهنما بودن، عقل يا احساس مي باشد پاسخ صريحي نداده و موضع سکوت را اختيار کرده است. چرا که او اعتقاد دارد عمل گرايي وراي انگيزه و علت آن، در درجه نخست اهميت قرار دارد. همچنين وي معتقد بود که اخلاقيات و ارزش هاي ذاتي، اساساً نمي تواند به هيچ اصل واحدي تأويل برده شود. اما پيچيدگي که وي در اخلاق و اصول ارزشي مي ديد منتهي به ترديد او درباره اين نکته که وجدان بشر ميتواند هدايتگر و محرک او در زندگي اخلاقي باشد، نگرديد.
نقدهاي وارد بر نظريه خودمختاري در فلسفه اخلاق:
1. شافتسبري با تمايز اخلاق از ديانت، ديدگاه خود را از علقه و صبغه مذهبي جدا نمود و بر مباني انساني که فاقد پشتوانه کافي مي باشد استوار کرد.
2. نظريه خود مختاري در تبيين استعدادهاي بشري راه به کج راهه برده و دچار اغراق نمايي و افراط گشته است.
3. اين نظريه کاربستي عملي در اينکه چگونه مي توان به حس اخلاقي و همدلي اخلاقي دست يافت و نيز چگونه آگاهي اخلاقي مي تواند در کنترل اعمال مؤثر باشد ارائه نمي دهد.
4. ابتناي اخلاق بر وجدان اخلاقي و اکتفا نمودن به آن موجب تزلزل مباني اين نظريه و
سطحينگري آن مي باشد.
5. نظريه خودمختاري در تبيين و ايضاح مباني خود دچار تناقض گويي گرديده است. چرا که خود قائل به آن گشته که تنها اندکي از افراد از توانايي استعداد اخلاقي و راهنماي خود بودن برخوردارند و حال آنکه بر استعداد راهنما بودن هر انساني اصرار و پافشاري نموده و راه حلي را براي افرادي که فاقد اين استعداد اخلاقي اند ارائه ننموده است و اين پرسش اساسي را با ابهام و بدون پاسخ باقي مي گذارد.
5. مشکلات کاربرد اين نظريه موجب نابرابري اساسي در توزيع توانايي اخلاقي گشته و تطبيق اين اصول بر موارد را با پيچيدگي مواجه
مي سازد.
6. اين نظريه بدون هيچ گونه تبيين و استدلالي اين پيش فرض را براي خود گزينش نموده است که انسان همواره مي تواند بدون هيچ عامل خارجي و محرک بيروني، به راهنمايي، هدايت وجدان خويش پاسخ دهد.
7. نظريه خودمختاري فاقد آموزه هاي ديني و مذهبي مي باشد و براي انسان جوياي سعادت دنيوي و اخروي نتيجه اي جز سرگرداني و اعوجاج ذهني در پي نخواهد داشت.
8. اين رويکرد هيچ پاسخ روشني به اين پرسش که با فرض اينکه انسان از طريق حکومت بر خود مي تواند راهنماي خود شود، سنت و اخلاق بايد چگونه باشد؟ ارائه نمي دهد.
منابع:
آثار کلاسيک فلسفه، مترجم مسعود عليا، تهران: ققنوس، 1382
تاريخ فلسفه اخلاق غرب، لارنس سي. بکر، قم: موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني (ره)، 1378
مباني اخلاق در فلسفه غرب و در فلسفه اسلامي، حسن معلمي، تهران: موسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، 1380
سير انديشه فلسفي در غرب، دکتر فاطمه زيباکلام، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم 1385.
رسالت