خلاصه کتاب : با شناسنامه – موضوع: رمان – رمان خارجي – تاریخ جهان – نويسنده: یورگن توروالد – مترجم: ذبیح الله منصوری ناشر: نگارستان كتاب – نوبت چاپ: هفدهم- تعداد صفحات: 334 صفحه – تيراژ: 2200 نسخه – قطع: وزیری گالینگور: در کشور آلمان ، از قدیم ، کسی که عهده دار امور مالی یک دانشکده پزشکی و جراحی بود به اسم مشاور دانشکده خوانده می شد و بعد از جنگ جهانی دوم که آلمان به دو کشور آلمان شرقی و آلمان غربی تقسیم شد ، شغل مشاور دانشکده پزشکی و جراحی در آلمان شرقی از بین نرفت.
با این که دیگر در آلمان شرقی دانشگاه ها مثل گذشته استقلال نداشتند و همه تحت نظر حکومت آلمان شرقی بودند ، در هر دانشکده پزشکی و جراحی یک(مشاور) ، امور مالی دانشکده را اداره می کرد.
در روز پانزدهم ماه مه سال 1948 (میلادی) یک مشاور دانشکده پزشکی و جراحی به اسم (هال) وارد اطاق سرپرست بهداشت ، در برلن شرقی شد.
در آن تاریخ هنوز حکومت آلمان شرقی به طور رسمی به وجود نیامده بود و شهر برلن تحت اشغال چهار دولت شوروی و آمریکا و انگلستان و فرانسه ، اساسنامه اداری مخصوص داشت معهذا برلن شرقی امروز پایتخت آلمان شرقی می باشد به طور غیر رسمی پایتخت آلمان شرقی به شمار می آمد.
غده های باطنی بدن انسان در اصطلاح پزشکی بین المللی موسوم به غده های (اندوکرین) که از دو ریشه یونانی یکی(اندون یعنی درونی و دیگری (کری نن)) یعنی ترشح کردن و در مجموع یعنی غده هایی که درون بدن ترشح میکنند و در زبان فارسی غده های باطنی نامیده می شوند تا نیمه دوم قرن نوزدهم کسی از تاثیر ترشح غده های باطنی در وظایف اعضا بدن اطلاع نداشت و بالطبع کسی نمی توانست از راه جراحی در غده های باطنی بدن دخالت نماید به طوری که آنها کمتر یا زیاد تر ترشح کنند تا قرن 20 که اولین جراح توانست از راه جراحی در غده های باطنی بدن دخالت نماید(زائر بروخ) بود.
بعضی از دانشمندان وظایف الاعضا کبد را(که صفرا ترشح میکنند) و لوزالمعده را که انسولین ترشح می نماید جزو غده های باظنی به شمار می آوردند اما اکثر علمای تشریح این دو را جزو غده های باطنی نمی دانند. در نظر آنها در درجه اول غده های(هیپوفیز) و (تیروئید) و (سورنال) جزو غده های باطنی است که غده اول در پایین مغز و غده دوم در برآمدگی جلو گردن و به قول اروپاییان سیب آدم و حوا در آنجاست و سورنال دو غده است که هر یک از آنها روی یک کلیه قرار گرفته است.
روز سوم ماه ژوئن سال 1948 میلادی (زائر بروخ) مثل روز های دیگر در ساعت هفت بامداد از خواب برخاست. وی طبق عادت بعد از برخاستن از خواب ریشش را می تراشید و به حمام میرفت و آنگاه صبحانه می خورد. و صبحانه او پیوسته نیمروی تخم مرغ و یک فنجان قهوه بود. عادت خوردن تخم مرغ در بامداد از دوره کودکی در زائر بروخ پیدا شد. چون والدین وی کم بضاعت بودند و در آلمان ، تخم مرغ ارزان ترین غذاها بود و طبقه کم بضاعت آلمان ، هنگام صبحانه تخم مرغ می خوردند.
در آن روز های بعد از جنگ تخم مرغ در برلن شرقی که مسکن (زائر بروخ) بود جیره بندی شده بود و آن جراح بزرگ که نمی توانست صبحانه ای دیگر بخورد ، به روزی یک تخم مرغ اکتفا می نمود ، (زائر بروخ) بعد از خوردن صبحانه به طرف بیمارستان (شاریتی) رفت تا به کار های روزانه مشغول شود و در بامداد آن روز بایستی مردی به اسم (هنریخ-گریف) را که 39 سال از عمرش می گذشت و هنرپیشه بود، مورد عمل قرار بدهد. هر بامداد، در بیمارستان (شاریتی) دستیار قدیم (زائر بروخ) دستور میداد اطاق عمل را آماده کنند و وقتی (زائر بروخ) وارد قسمت جراحی میشد، همه چیز برای عمل آماده بود و در آنروز غیر از دستیار قدیم دستیار جدی (زائر بروخ) هم که گفتیم درباره انتخاب وی ایراد می گرفتند حضور داشت و بیمار را که غده ای در قسمت تحتانی مغز داشت و (زائر بروخ)بایستی آن غده را خارج کند به اظاق عمل بردند و زائر بروخ به کمک کارکنان قسمت جراحی لباس کار پوشید و دستکش ضد عفونی شده جراحی بدست کرد و وارد اظاق عمل شد. از شرح اظاق عمل و کسانی که بایستی هنگام عمل جراحی(آنهم یک عمل دقیق در مغز) در این اطاق حضوز داشته باشند و هر یک وظیفه ای را بر عهده بگیرند میگذریم چون امروزه با توسعه تلویزیون و اینکه تلویزیون ها اغلب منظره اطاق های عمل را به نظر بینندگان میرسانند همه می دانند که در یک عمل جراحی بزرگ ، اطاق عمل چه شکل دارد و چه کسان ، در آنجا حضور دارند. آنروز بعد از اینکه بیمار را بیهوش کردند ، در حالی که دو دستیار قدیم و جدید در طرفین جراح بزرگ قرار گرفته بودند ،(زائر بروخ) شروع به عمل کرد. دست های آن مرد 72 ساله ، هنگام عمل جراحی طوری با سرعت حرکت می کرد که پنداری یک نوازنده بیست ساله با انگشتان خود مشغول نواختن چنگ می باشد و غده مضر و زائد که در مغز بیمار بود با دست جرح بزرگ از مغز خارج شد و در ظرف زباله افتاد و لحظه ای بعد دستیاران قدیم و جدید (زائر بروخ) که چشم از ناحیه عمل بر نمی داشت ناگهان دیدند که کارد (زائر بروخ) به سوی غده (هی پوفیز) رفت. آن عمل جراحی ربطی به غده (هی پوفیز) نداشت و جراح نبایستی به غده مذکور دست بزند.
اما با اینکه دستیاران قدیم و جدید دیدند که کارد (زائر بروخ) به طرف غده (هی پوفیز) رفت و عمل آن غده را به مورد می دانستند لب به سخن نگشودند و یادآوری نکردند که نباید به آن غده دست بزند تا کسی دانشجوی دانشکده پزشکی نباشد و دوره تحصیل و انگاه دوره کارآموزی جراحی را زیر دست یک استاد نگذراند و سپس دستیار یک جراح بزرگ نشود ، نمی تواند بداند که احترام کسانی که زیر دست یک جراح بزرگ کار میکنند ، برای او ، در کارهای علمی و جراحی چقدر است. یک استاد جراح در نظر شاگردان یا دستیارانش العیاذبالله چون خدای قادر و متعال است و به مخیله یک دانشجو ، حتی یک دستیار ، نمی گنجد که به یک استاد جراح ایراد بگیرد. به این جهت دو دستیار (زائر بروخ) با این که دیدند کارد جراحی استاد نبایستی به سوی غده (هی پوفیز) برود و مزاحم آن غده شود ، تذکری به او ندادند و ایرادی نگرفتند چون (زائر بروخ) را در علم و عمل ، دانا و توانای مطلق می دانستند و فکر میکردند عمل کردن روی غده هی پوفیز به وسیله آن استاد نابغه ، مبتنی بر مصلحتی است که آنها از آن اطلاع ندارند عمل جراحی خاتمه یافت و دستور بستن زخم از طرف استاد صادر شد. رسم جراحان بزرگ این است (یا این بود) که بلافاصله بعد از خاتمه یافتن عمل جراحی از اطاق عمل خارج می شوند و دستکش جراحی را از دست ها بیرون می آورند و در ظرف زباله می اندازند چون مرتبه خود را برتر از این میدانند که پس از خاتمه عمل ، در اطاق جراحی ، خود را برای بستن زخم معطل کنند و زخم را دستیاران آنها با کمک کسان دیگر که در اطاق عمل حضور دارند میبندند اما (زائر بروخ) بعد از خاتمه عمل ، بی درنگ از اطاق جراحی خارج نمی شد و توقف می کرد تا اینکه زخم ، بوسیله پانسمان پوشانیده شود و پس از اینکه زخم پوشانیده شد هنوز بیمار بیهوش بود و هنگامی که او را از اطاق عمل خارج میکردند به دستیاران گفت برای بهوش آوردن او عجله نکنید.
بیمار بعد از چهار ساعت که از انتقالش از اطاق عمل به اطاق استراحت گذشت به هوش آمد بدون اینکه احساس درد در سر بکند.
عملی که (زائر بروخ) به انجام رسانید در مغز بیمار بود و آدمی تمام دردها را بوسیله مغز احساس می نماید و اگر امکان داشته باشد که یک انسان بدون مغز زنده بماند و مثل آدمی عادی به زندگی ادامه بدهد. هیچ نوع درد را احساس نخواهد کرد و این یکی از واقعیت های حیرت انگیز است که گرچه آدمی تمام دردها را به توسط مغز احساس می نماید ولی خود مغز ، در مورد جراحاتی که بر آن وارد می آید بدون احساس است یعنی درد را احساس نمی نماید ، و چون مرکز هوش و شعور می باشد و بیش از تمام سلول های بدن انسان هوش دارد ، همین که احساس کرد مرگ احساس نزدیک می باشد ، دیگر به وسیله اعصاب حساس ، رنج ناشی از درد را به انسان نمی چشاند.. زیرا میداند که چون مرگ نزدیک است ضرورت ندارد که آدمی را از درد ، دچار رنج کند ، تا وی مجبور شود از مرگ ممانعت نماید.
مصلحت به وجود آمدن درد در بدن ، به حکم مغز ، این است که انسان متوجه شود و تلاش کند و از مرگ جلوگیری نماید و هنگامی که مغز دانست مرگ آدمی نزدیک و غیر قابل اجتناب است دیگر به اعصاب حساس بدن دستور نمی دهد که در آدمی احساس درد را به وجود بیاورند و در دقایق قبل از مرگ ، هز نوع درد در انسان از بین میرود و این واقعیت را پزشکان قدیم نمیدانستند ، و برعکس فکر میکردند قبل از مرگ ، انسان دچار شدیدترین درد ها می شود. به تصور آنها آن عذاب شدید ، جان را از بدن آدمی خارج مینماید و (عذاب جان کندن) که در محاوره عادی مصطلح شده بود اصطلاحی است که پزشکان قدیم به مردم آموخته بودند.
اساس تجربه در قسمتی از عضلات بدن اینست که کارد را برخلاف موازات تارهای عضله به حرکت در نیاورد و رشته هائی که مجموع انها یک بافت از عضله را تشکیل می دهد در گوشت به خوبی محسوس است و جراح تا آنجا که ممکن است در ماهیچه های مختلف بدن نباید کارد را طوری به حرکت در آورد که خطوط موازی رشته های عضله را در عرض آن رشته ها قطع نماید.
اما چون رشته های عضلات گوناگون بدن یک شکل نیست این قاعده کلی در عمل ، مواجه با اشکالات زیاد می شود.
زخم های مغز و سر به طور معمول زود بهبود می یابد لذا ، (هنریخ گریف) بایستی به زودی از بیمارستان خارج شود.
اما چون احساس سستی زیاد می کرد و آن سستی بعد از عمل جراحی مغز یک حال غیر عادی می نمود و بر حسب قاعده نمی بایستی وی آن طور سست شود ، او را از بیمارستان مرخص نمیکردند.
افزایش غیر منتظره اشتهای آن مرد سبب حیرت و آنگاه ناراحتی کارکنان بیمارستان (شاریتی) شد. آنها از این جهت ناراحت شدند که در آن زمستان سال 1948 – 1949برلن تحت محاصره اقتصادی به دست شوروی درآمده بود و دیگر از راه زمینی و راه آبی (یعنی راه کانال های برلن که مثل جاده ها در پایتخت المان از وسایل مهم ارتباطات است.) خواربار به برلن نمیرسید.
در بیمارستان (شاریتی) چند بیمار بودند که می توانستند از بازار آزاد ، خواربار خریداری کنند اما بعد از تعطیل بازار آزاد دیگر خواربار به انها نرسید.
(هنریخ-گریف) هنرپیشه هم نمی توانست از بازار آزاد خواربار بدست بیاورد.
خوارباری که به بیمارستان داده می شد محدود بود اما اشتهای (هنریخ-گریف) نامحدود و کارکنان بیمارستان متعجب بودند چرا آن مرد که از غذا خوردن سیر نمیشود با وجود این همه خوردن اینقدر سست است که حتی برخاستن از تخت خواب هم برای وی زحمت می باشد در صورتی که غذای زیاد که در بدن تولید انرژی می نماید بایستی سبب قوت شود یا لااقل آنقدر نیرو به وجود بیاورد که آن مرد بتواند به راحتی از تختخواب فرود بیاید.
یکروز که (هنریخ-گریف) از تختخواب فرود آمد و خود را در آیینه دید با شگفت متوجه شد که قدش بلند شده است.
زنگ زد و پرستار بیمارستان آمد.بیمار به او گفت ایا میبینید که قد من چقدر بلند شده است.زن پرستار نظری به سراپای (گریف) انداخت و گفت من متوجه نمی شوم که قد شما بلند شده باشد.
در پرونده طول قامت ان مرد را 1.73 متر نوشته بودند ولی بعد از این که قامتش را اندازه گرفتند معلوم شد که طول قامتش 1.78 متر میباشد و در عرض آن مدت کوتاه پنج سانتی متر بر طول قامتش افزوده شده است!که این امر در 39 سالگی یک واقعه خارق العاده بشمار می آید زیرا بلند شدن قامت انسان ، دوره ای بخصوص دارد و بعد از اینکه آن دوره گذشت ، دیگر قامت آدمی بلند نمی شود و در دوره سالخوردگی ، بر اثر کاهش موادی که مصالح اصلی استخوان های بدن را تشکیل میدهند ، حتی ممکن است از طول قامت انسان کاسته شود.
چند روز بعد که از این جریان گذشت افزایش قد بیمار از پنج سانتی متر گدشت و به هفت ، هشت سانتی متر رسید به طوری که تختخواب (هنریخ-گریف) برای او کوتاه شد.
بلند شدن قد یک مرد ، بر اثر دستکاری در غده هیپوفیز ، در کشور آلمان ، یک واقعه منحصر به فرد نبود. قبل از (زائر بروخ) جراحان دیگر آلمانی ، ان کار را برای بلند کردن قامت انسان (البته بعد از دوره ای از عمر که دیگر قامت بلند نمیشود نه در دوره کودکی و آغاز جوانی ) به انجام رسانیده بودند با این تفاوت که جراحان دیگر ، از روی عمد در غده (هیپوفیز) دستکاری میکردند و (زائر بروخ) بدون عمد و ندانسته در غده هیپوفیز مرد هنرپیشه دستکاری کرد.
پس از اینکه فرانسه در سال 1940 از پا در آمد ، حکومت آلمان هیتلری تحت تاثیر تلقینات فیلسوفان حزب نازی در صدد برآمد برای اداره امور جهان از طرف دولت آلمان که تصور میکردند به زودی فاتح جهان خواهد شد کسانی را پرورش بدهد که مظهر نژاد آریایی و شاخص صفات یک زمامدار نازی (طبق تعریف خود نازی ها) باشند.
برای حصول این منظور هزار تن از مردان و زنان جوان آلمان را که از لحاظ قیافه و قامت نمونه از نژاد اریایی ( مطابق تعریف فیلسوفان نازی) بودند انتخاب کردند و آنها را در منطقه کوهستانی (باویر) واقع در جنوب آلمان جا دادند و مسکن آنها ، در یکی از کوه های (باویر) به اسم ( آشیانه عقاب) خوانده شد.
مردان و زنانی که در اشیانه عقاب جا گرفتند همه داوطلب بودند و برنامه آموزش و پرورش آن مرکز را از ته دل میپذیرفتند و میدانستند که در پایان دوره تعلیم و تربیت ، هر یک از آنها ، فرمانفرمای یکی از کشور های جهان خواهند شد.
یکی از کارهایی که در مرکز آموزش و پروش آشیانه عقاب به انجام می رسید بلند کردن قد آنها ، با دستکاری در غده هیپوفیز بود.
مرکز آموزش و پرورش آشیانه عقاب تا سال 1944 دائر بود و بعد از این که در ماه ژوئیه آن سال علیه (هیتلر) بوسیله بمب سوء قصد شد تا او را معدوم کنند و آلمان را از نابود شدن به دست دول فاتح برهانند ، سازمان آشیانه عقاب منحل شد ، و معلوم گردید که رئیس آشیانه عقاب هم در سوء قصد علیه هیتلر شرکت داشته و میدانیم که بیش از هزار تن از کسانی که متهم به شرکت در آن سوء قصد بودند به دار آویخته شدند و تا سال بعد که هیتلر زنده بود دست از تعقیب کسانی که علیه او سوء قصد کرده بودند برنداشت و هرکس را که در مظان اتهام شرکت در آن سوء قصد قرار میگرفت به دار می آویخت حتی بیست یک روز قبل از این که در پناهگاه عمارت صدارت عظمای آلمان خودکشی کند یعنی در دهم آوریل 1945 دریاسالار ( کاناریس ) رئیس سازمان جاسوسی و ضد جاسوسی آلمان را در بازداشتکاهی به اسم (فلوسن برک ) به دار آویخت.
باری بعد از اینکه بلند شدن قد (هنریخ گریف) در بیمارستان به درجه ای رسید که تولید وحشت کرد ، رئیس بیمارستان گزارش واقعه را به مقامات بالا داد و به دستور رئیس بیمارستان مقرر شد که غده هیپوفیز (هنریخ گریف) را بار دیگر مورد عمل قرار بدهند ولی این بار برای این که قامتش را کوتاه کنند و دکتر (ویلفرید ) مامور عمل شد.غده هیپوفیز مثل سایر اعضای بدن به طور متعارف دارای دو عصب است یکی عصب حساس و دیگری عصب محرک.
اگر عصب محرک پا یا دست را قطع نمایند دیگر پا یا دست را نمی توان تکان داد ولی هرگاه عصب محرک غده هیپوفیز قطع شود آن غده به کار ادامه میدهد لیکن با وسعت بیشتر و ( زائر بروخ ) عصب محرک غده هیپوفیز هنرپیشه 39 ساله را قطع کرده بود و در نتیجه ، کار آن غده به طوری وسعت بهم رسانیده بود که قامت (هنریخ گریف) بلند شد.
دکتر (ویلفرید) برای اینکه از طول قامت مرد هنرپیشه بکاهد ، منتظر نماند تا این که غده (هیپوفیز) به خودی خود ، از کار فوق العاده باز بماند زیرا تا آن موقع طول قامت آن مرد به درازی قامت عوج میرسید به این جهت تصمیم گرفت مقداری از غده هیپوفیز آن مرد را قطع کند تا این که از فعالیت غده کاسته شود و همان کار را کرد و گزارش عمل مجدد را برای رئیس بیمارستان فرستاد.
اولین نتیجه عمل ثانوی در غده (هیپوفیز) هنریخ گریف این شد که وی اشتهای غیر هادی خود را که برای کارکنان بیمارستان حیرت آور شده بود از دست داد.
قرار شد که آن جراح بزرگ ، مردی به اسم کارل را که لیدر حزب کمونیست در یکی از ایالات شرقی آلمان بود مورد عمل جراحی قرار بدهد.
(کارل) بعد از اینکه به بیمارستان (شاریتی) مراجعه کرد گفت بایستی بدست (زائر بروخ) مورد عمل قرار بگیرد نه بدست سایر جراحان بیمارستان و چون مردی سرشناس و به اقتضای زمان برجسته بود ناگزیر بودند که درخواستش را بپذیرند.
(کارل) سنگ کلیه داشت و پزشکان نتواسته بودند با تجویز دارو ، سنگ او را خارج کنند و گفتند بایستی مورد عمل قرار بگیرد.
عکس هائی که از کلیه اش گرفته بودند وجود دو سنگ را تایید میکرد امام پزشکان احتمال میداند که بین آن دو شاید سنگی دیگر هست که در عکس برداری دیده نمیشود.
در اطاق عمل دستیاران (زائر بروخ) حضور داشتند و بعد از اینکه آن جراح بزرگ موضع عمل را آشکار کرد طوری با سرعت کلیه بیمار را شکافت و سه سنگ ریزه از آن بیرون آورد که پنداری یک زرد آلو را می شکافد تا هسته آن را بیرون بیاورد.
دستهای آن مرد هفتاد و دو ساله طوری با سرعت حرکت میکرد که هیچ یک از دو دستیار او ندیدند که پس از عمل کلیه کارد جراحی (زائر بروخ) به سوی غده ( سورنال) واقع در بالای کلیه رفت و آن را قطع کرد.
غده سورنال هم جزو غده های باطنی بدن است و در بدن هر انسان دو غده سورنال وجود دارد. که هر کدام یک ماده ترشح میکنند یکی آدرنالین و دیگری کورتیزون.
پس از پایان کار زخم بیمار را بستند و او را از اطاق عمل به اطاق استرحت منتقل کردند و چون یکی از لیدرهای آلمان شرقی بود ؛ یک نگهبان هم برای محافظت از وی مقابل اطاقش قرار گرفت.
روز بعد ، گزارش پزشک نگهبان نشان داد که حال بیمار خوب است و در روزهای سوم و چهارم نیز حال بیمار خوب بود.
اما در بامداد روز پنجم وقتی زن پرستار وارد اطاق بیمار شد و چشمش به صورت (کارل) افتاد وحشت کرد زیرا مشاهده نمود که زنگ صورت او قرمز شده است.
سرخ شدن رنگ صورت ، اگر از حال خفگی نباشد به طور معمول از تنگی نفس است و زن پرستار ، چ.ن مقل تمام پرستاران ، از مقدمات ( پاتولوژی) یعنی مقدمات تشخیص امراض اطلاع داشت دانست که شرخی صورت کارل ناشی از سکته های مغزی و قلبی نیست.
در ضمن میدانست که کارل هنوز صورت خود را در آئینه ندیده لذا نباید به او گفت که صورتش سرخ گردیده چون وحشت خواهد کرد.
پزشک نگهبان در ساعت مقرر وارد اطاق کارل شد و او از گزارش زن پرستار می دانست که صورت بیمار سرخ شده است.
او به بهانه رسیدگی به محل زخم بیمار ، پتوئی را که روی کارل بود عقب زد که سینه و شکمش را ببیند و مشاهده کرد که شینه و شکمش هم قرمز شده است بدون این که بیمار احساس کوچکترین ناراحتی بکند.
قرمز شدن صورت و بدن بیمار ، با هیچ یک از موازین پزشکی مطابقت نمیکرد.
اما در آن بیمارستان هیچ پزشک نمی توانست به علت تغییر رنگ (کارل) پی ببرد چون سرخی صورت و بدن او با علائم هیچ بیماری تطبیق نمی کرد.
(کارل) برخاست و چون در آن اطاق آئینه نبود بیمار به پنجره نزدیک گردید ، و پرده ای را که مقابل شیشه های پنجره بود کنار زد و خود را در شیشه نگریست.
چون شیشه های معمولی پنجره ، فقط چهار درصد از نور را منعکس می نماید ، دید که رنگ صورتش عوض شده است و با اصرار آئینه خواست و از مشاهده رنگ صورتش که به طور کامل قرمز شده بود به شدت وحشت کرد.
(آدی سون) هم که نامش را بیشتر به شکل (ادیسون) می نویسند و لذا با مخترع معروف برق اشتباه می شود در دوره ای که هیچ یک از اکتشافات علمی امروز در رشته زیست شناسی و غده شناسی به عمل نیامده بود به ترشح دو غده (سورنال) که گفتیم بالای دو کلیه قرار دارد پی برد و گفت که اگر (کورتیزون) که عصاره مترشح یکی از دو غده سورنال است قطع شود رنگ بدن قرمز خواهد گردید و آنگاه اختلالات دیگر در بدن به وجود می آید.
در دائرة المعارف های طبی ، بیماری ناشی از قطع ترشح (کورتیزون) را به اسم کاشف آن بیماری ( آدی سون) نوشته اند اما آن بیماری به قدری نادر است که کسی مبتلا به آن نمی شود ، مگر اینکه بر اثر حادثه ای مانند تصادم وسائل نقلیه یا جراحت میدان جنگ ، یکی از دو غده سورنالش که (کورتیزون) ترشح می نماید قطع گردد و دیگر کورتیزون به بدنش نرسد.
به همین جهت ، پزشکان ، بیماری (آدی سون) را فراموش میکنند چون اکثر در تمام دوران پزشکی ، حتی یک بار با آن بیماری مواجه نمی گردند.
یکروز زن پرستار بعد از اینکه وارد اطاق (کارل) گردید دید که از سرخی روی (کارل) کاسته شده است.
اما در روزهای بعد ، معلوم شد که کاهش رنگ قرمز (کارل) ناشی از یک پدیده جدید و عجیب یعنی از سیاه شدن رنگ او می باشد.
قبل از اینکه رنگ صورت و بدن (کارل) سیاه شود پزشکان بیمارستان عاقبت بر اثر کاوش و ورق زدن دایرة المعارف های پزشکی و زیست شناسی فهمیده بودند که قرمزی صورت و بدن کارل ، ناشی از قطع ترشح کورتیزون است. اما نمی توانستند بفهمند چرا آن مرد سیاه شد چون حتی (آدی سون) هم این موضوع را پیش بینی نکرده بود.
آنها اطلاع داشتند که در بعضی از امراض ممکن است رنگ صورت بیمار کبود شود.
پس از مدتی طوری (کارل) سیاه شد که جز سفیدی چشمها و ناخن های وی در تمام بدنش نقطه ای که سیاه نباشد ، وجود نداشت.
آن پدیده حیرت انگیز ، برای یکی از دو دستیار (زائر بروخ) که گفتیم سوابق نازی داشت اندیشه ای به وجود آورد که با یک قسمت از تئوری نژادی نازی ها (و البته تئوری مقرون به افسانه آنها) مغایرت داشت.
اما در آن موقع مقابل چشم های دستیار (زائر بروخ) یک مرد سفید پوست مبدل به سیاه پوست شده بود و آیا آن استحاله محسوس و غیر قابل تردید نشان نمی داد که سیاه پوستان هم در آغاز سفید پوست بودند و بعد سیاه شدند؟ پزشکان وقتی دیدند که مردی سفید پوست تقریبا یک مرتبه سیاه پوست شد کنجکاو شدند و به خود گفتند که ممکن است راز به وجود آمدن نژاد سیاه بشری مکشوف شده باشد.
(کارل) بیچاره از فرط اندوه و تزلزل رئحیه نه فقط دئستان سیاسی و مسلکی خود را نمی پذیرفت بلکه از پذیرفتن خویشاوندانش هم امتناع میکرد و میدانست که آنها از دیدنش متوحش خواهند شد و فقط پزشکان بیمارستان و زن های پرستار به اطاق بیمار راه داشتند و نگهبانی که روز و شب ، پشت اطاق (کارل) بود نمیگذاشت که دیگری وارد اطاقش شود.
(کارل) که در بیمارستان همواره تنها بود به امید و در انتظار اینکه پزشکان بتوانند رنگ او را تغییر بدهند میکوشید که با گوش دادن به رادیو و خواندن کتاب و روزنامه و مجله ، خود را سرگرم کند.
اینکه میگوئیم علت آنکه پروفسور (زائر بروخ) در مورد (هنریخ گریف) در غده (هیپوفیز) او کمی دستکاری کرد و نیز هنگامی که سنگ های کلیه (کارل) را بیرون می آورد در یکی از دو غده سورنال او (غده کورتیکوسورنال) دستکاری نمود چه بود؟
آن جراح نابغه ، داناتر از آن بود که کارد جراحی اش از روی اشتباه وارد غده ای یا عضله ای شود.
از چندی قبل ، قسمت هایی از یاخته ها (سلول ها) ی مغز ( زائر بروخ ) بتدریج دچار تصلب (سختی) می شد و آن تحول در قسمتی از مغز جراح نابغه که یاخته های حافظه در آنجا است پدیدار می گردید.
تاثیر کلی تصلب سلول های حافظه در اشخاص این است که حافظه ضعیف می شود و تاثیر فرعی و جزئی این می باشد که ضعف حافظه ، در هر کس که دچار تصلب سلول های مغز گردیده با مغز فرق می نماید.
تصلب سلول های مرکز حافظه در مغز مانند تورم غده پروستات از عوارض پیری می باشد ولی قطعی نیست و بعضی از اشخاص در دوره سالخوردگی نه دچار تصلب سلول های حافظه در مغز می شوند نه دچار تورم غده پروستات. (باید دانست که زن ها از تورم غده پروستات مصون هستند چون پروستات ندارند) اما ضعف حافظه و آنگاه از دست دادن آن در مرد و زن ، در دوره سالخوردگی مساوی است یعنی این عارضه پیری اختصاص به مرد ها ندارد.
(زائر بروخ) جراح بزرگ و نابغه هم بر اثر سالخوردگی دچار ضعف حافظه شد و عنقریب خواهیم دید که این عارضه در او با چه سرعت پیش رفت و چه نتایج فجیعی ببار آورد.
در حالی که پزشکان به هر وسیله برای سفید کردن کارل متوسل می شدند و نتیجه نمی گرفتند ، مقرر شد که یکی از زنهای هنرپیشه که در گذشته جزو هنرپیشگان کمپانی فیلمبرداری (اوفا)ی آلمان بود برای از بین بردن (گواتر) در بیمارستان شاریتی مورد عمل قرار بگیرد.
زن هنرپیشه ای هم که بایستی مورد عمل برای برداشتن (گواتر) قرار بگیرد بنام (لیلی – هلم) یکی از هنرپیشگان موسسه فیلمبرداری (اوفا)ی آلمان بود و گرچه در آن موقع قیافه اش طراوت سال 1930 (میلادی) را نداشت ، اما چشم های آبی و گیسوان طلائی و صورت بیضی شکل و قامت بلند و اندام متناسبش هنوز نشان می داد که نمونه ایست از شاخص هائی که متعصبین نازی برای نژاد آریائی تعیین کرده بودند.
(لیلی هلم) گفته بود که بایستی به دستور پروفسور (زائر بروخ) مورد عمل قرار بگیرد و قبول درخواست بیمار ، از لحاظ انتخاب پزشک یا جراح ، جزو شعائر پزشکی است و از قدیم این عقیده به وجود آمد که نباید بیمار را مجبور به قبول پزشک یا جراح مخصوص کرد، زیرا در روحیه اش اثر منفی به وجود می آورد و آن اثر نامساعد روحی ، مداوای بیمار را به تاخیر می اندازد یا درمان را منتفی می کند و در مورد (لیلی هلم) چون مانعی برای قبول درخواستش وجود نداشت ، (زائر بروخ) که او را از روی شهرت می شناخت ، موافقت کرد که وی را مورد عمل قرار بدهد.
عمل کردن برای برداشتن غده (گواتر) از این جهت دشوار است که غده گواتر (که میدانیم تورم غده تیروئید می باشد) جلوی گردن به وجود می اید و آنجا مکانی است که بعضی از رشته های حیاتی بدن مثل اعصاب و سرخ رگ از آنجا عبور میکند و یک غفلت جراح شاید سبب شود که یکی از آن رشته های حیاتی قطع گردد که در ان صورت جان مریض به خظر می افتد یا این که قسمتی از بدنش تا آخر عمر مفلوج می شود.
لیکن پروفسور (زائر بروخ) جراحی نبود که چیزی را فراموش کند ف و از روی سهو رگ یا عصب را قطع نماید و دستیارانش می دیدند که دست های پروفسور ، مثل همیشه با سرعت تکان می خورد و بر اثر حرکت سریع دست های آن جراح نابغه ندیدند که وی در پایان عمل گواتر آن زن عصب غده های (پاراتیروئید) را هم قطع کرد.
قطع عصب آن غده ها از طرف (زائر بروخ) از روی سهو نبود. بلکه همانطور که گفتیم در مغز جراح نابغه در آخرین لحظه عمل ، این اندیشه به وجود آمد که بایستی عصب غده های (پاراتیروئید) قطع شود و قطع آن به سود بیمار است.
زخم ، بانو (لیلی هلم) را بستند و او را از اطاق عملد به اطاق استراحت بردند تا اینکه بهبود یابد و در روزهای بعد ، آن زن بهبود یافت و طبق معمول پس از بهبودی گفتند که آن زن ، چندین روز دیگر در بیمارستان بماند تا اینکه دوره نقاهت را بگدراند و آنگاه به خانه اش برود.
امام در روزهائی که (لیلی هلم) دوره نقاهت را در بیمارستان میگذرانید مرتبا لاغر می شد و هر بامداد که زن پرستار وارد اطاق آن بیمار می شد میدید که از روز قبل لاغر تر شده و یک روز که زن پرستار وارد اطاق (لیلی هلم) شد از مشاهده صورتش وحشت کرد چون در دو طرف صورت ، عضلات گونه ها، طوری آویخته بود که گوئی دو قطعه گوشت کوچک می باشد که از دو قلاب یک دمان قصابی آویخته است.
لاغری صورت و آویخته شدن عضلات آن ، چشم های ابی رنگ آن زن را طوری برجسته نشان می داد که به نظر میرسید تخم چشم ها می خواهد از حفره های چشم بیرون بیاید.
علاوه بر لاغری عجیب ، آن زن وقتی پیراهن خود را می پوشید حس می کرد که دو استین پیراهن برای او بلند شده و دست هایش کوتاه گردیده است.
قیافه آن زن که روزی نمونه زیبایی آریائی و ستاره فیلم ها بود طوری مسخ شد که بیننده را به وحشت می انداخت.
چهار غده پاراتیروئید یک هورمون ترشح می کنند که اسم آن (پاراتیرین) یا (پاراتورمون) است و این هورمون در بدن انسان ، سبب می شود که دو ماده کلسیم و فسفر به استخوان ها برسد و این دو ماده ، مصالح اصلی ساختمان استخوان های بدن می باشد و اگر نرسد ، استخوان های بدن آدمی بتدریج به تحلیل میرود و از طول و عرض و ضخامت آن کاسته می شود و چون استخوان نگاه دارنده عضله است ، وقتی استخوان به تحلیل برود ، سبب تحلیل عضلات بدن میشود.
اما بعد از اینکه روزها گدشتآن زن متوجه شد که نه فقط صورتش مسخ شده ، بلکه بدون تردید از طول دست ها و پاهایش کاسته می شود.
زن بدبخت ، که قیافه وحشت انگیز خود را میدید و می فهمید که از طول دست ها و پاهایش کاسته شده ، دچار نوعی از جنون شد که در حال عادی نظیر آن خیلی کم است ولی در حال رویاء ، نظیر آن بیشتر به وجود می اید به این شکل که آدمی خود را در کالبد و قیافه دیگری می بیند و درحالی که در موجودیت خود تردید ندارد یقین دارد که از حیث قیافه و اندام شخصی دیگر است و قیافه و اندام سابق خود را ، مانند این که در حال خواب دیدن مشاهده کرده ، و واقعیت نداشته ، تصور می نماید.
(لیلی هلم) همواره در زیر چند پتو بسر میبرد ، معهذا از سرما شکایت می کرد و می گفت که از سرما نمی تواند بخوابد. هر کس که در گذشته (لیلی هلم) را ندیده بود اگر صورتش را میدید ، تصور می کرد که ان صورت متعلق به یکی از سر های بریده می باشد که قبایل موسوم به (جیواروس) که در قلب منطقه (آمازون) در آمریکای جنوبی زندگی میکنند خشک می نمایند.
رسم آن قبایل این است که بعد از این که سر یکی از دشمنان را بریدند استخوان جمجمه را خرد می نمایند و از وسط گوشت و پوست بیرون میکشند و استخوان صورت را هم از وسط عضلات بیرون می آورند و آنگاه عضلات سر و صورت را مقابل آتش بدون این که بسوزد خشک می کنند.
پزشکان بیمارستان از سرعت تغییر قیافه و اندام (لیلی هلم) بیش از لرزش و مسخ شدن او و کوتاه شدن دست ها و پاها متعجب میشدند و آنان پیش بینی نمی کردندکه قطع ترشح غده های پاراتیروئید در مدتی کوتاه آن تغییرات را در عضلات و استخوان های یک نفر به وجود بیاورد.
این موضوع و دو واقعه شگفت انگیز دیگر که در بیمارستان (شاریتی) اتفاق افتاده بود پزشکان را وادار نمود که برای بررسی آن سه واقعه یک کنگره پزشکی تشکیل بدهند و در آن کنگره غیر از پزشکان بیمارستان شاریتی عده ای از اطبا و جراحان آلمان شرقی هم شرکت کردند.قبل از اینکه بحث های کنگره آغاز شود از طرف پزشکان بیمارستان شاریتی گزارشی راجع به سه مریض آن بیمارستان به کنگره داده شد که یکی از آنها قامتش خیلی بلند گردیده و دیگری به شکل یک سیاه پوست در آمد و بیمار سوم طوری با سرعت کوچک می شود که بیم ان میرود از حیث اندام و طول قامت مانند یک عروسک بشود.
در گزارش مذکور ، علت هر یک از سه بیماری دکر شده بود و گفتند که در هر سه مورد عامل به شکل مثبت یا منفی ، ترشح غدد باطنی است با این تفاوت که در مورد اول ، افزایش ترشح یک غده باطنی سبب شد که قامت بیمار ،طولانی شود و در مورد دوم و سوم ، قطع ترشح غدد باطنی سبب سیاه شدن یکی و کوچک شدن دیگری گردید.
اگر آن اشتباهات در گزارش ذکر می شد ، زائر بروخ نه فقط مورد توبیخ قرار می گرفت بلکه به احتمال زیاد مطرود می گردید و دیگر نمی گذاشتند که با دارا بودن استقلال در جراحی وارد اطاق عمل شود و کارد بدست بگیرد و یک حقوق بازنشستگی به او میداند که تا پایان عمر در خانه اش بسر برد.
دو چیز مانع از این شد که تهیه کنندکان گزارش ، از (زائر بروخ) نام نبرند و او را مسئول بیمار اول و مسخ و ناقص شدن دو بیمار دیگر معرفی نمایند : اول مقام بزرگ علمی و فنی آن استاد بود که تمام جراحان المانی ، اولویت علمی و فنی وی را تصدیق می نمودند و دوم این که میدانستند زائر بروخ مورد توجه و حمایت حکومت وقت است.
گفتیم که نهوز در آلمان شرقی یک حکومت محلی و مستقل وری کار نیامده بود اما حزب کمونیست آلمان شرقی ، در عمل زمامدار به شمار می آمد و سران حزب کمونیست آلمان شرقی ، برای (زائر بروخ) قائل به احترام بودند و او را مورد حمایت قرار می دادند در صورتی که (زائر بروخ) عضو حزب کمونیست نبود.
بیمار دیگر که درخواست کرده بود به وسیله پروفسور (زائر بروخ) مورد عمل قرار بگیرد به اسن (اشتومپ) خوانده می شد.
او در آغاز زندگی ، یک کارگر فلز سازی بود اما در آن تاریخ که میخواست به وسیله ( زائر بروخ ) مورد عمل جراحی قرار بگیرد از رجال سیاسی و سرشناس آلمان شرقی محسوب می شد.
اشتومپ در زمان سوء قصد علیه هیتلر در زندان به سر می برد و یکسال بعد ، پس از اینکه هیتلر خودکشی کرد و آلمان نازی تسلیم شد ، (اشتومپ) از زندان آزاد گردیدو چون از سال 1933 تا پایان حکومت هیتلر ، در زندان به سر برده بود ، پس از این که آزاد گردید در نظر کمونیست های آلمان شرقی ، یک قهرمان ملی جلوه کرد. (اشتومپ) قبل از اینکه به زندان بیفتد مبتلا به زخم روده اثنی عشر بود.
در مدت سیزده سال که ان مرد در زندان به سر برد ، برای درمان زخم روده اثنی عشر دوا میخورد اما غذای مناسب نداشت و کسانی که مبتلا به زخم روده اثنی عشر یا زخم معده هستند بایستی از خوردن بعضی از غذاها خودداری نمایند ، و به اصطلاح ، از رژیم خاصی پیروی کنند و (اشتومپ) در زندان چاره ای غیر از خوردن غذاهای آنجا نداشت و برای او ، غذای رژیمی نمی پختند.
اشتومپ) را در بیمارستان (شاریتی) بستری کردند و او چند روز در بیمارستان بسر برد تا این که برای عمل آماده شود و در روز دوم ماه ژوئیه 1949 او را وارد اطاق عمل کردند و همانطور که (اشتومپ) خواسته بود پروفسور (زائر بروخ) برای عمل او تعیین گردید.
(زائر بروخ) به طرف دست شوئی رفت و دست را با آب نیمه گرم و صابون شست و آنگاه یکی از زن های پرستار دستکش جراحی ضد عفونی شده را با پنس به استاد بزرگ تقدیم کرد که بر دست کند اما (زائر بروخ) دستکش را از آن زن نگرفت (ویلفرید) دستیار (زائر بروخ) دید که او از گرفتن دستکش خودداری کرد و اندیشید که چند لحظه دیگر دستکش را بدست خواهد کرد.
اما استاد نابغه بدون اینکه دستکش به دست کند ، وارد اطاق عمل شد.
دستکش جراحی با اینکه یک وسیله ساده می باشد ، در اعمال جراحی از وسائل موثر برای جلوگیری از عفونت زخم است.
دکتر (ویلفرید) در اطاق عمل بعد از اینکه دید که (زائر بروخ) بدون اینکه دستکش در دست کند کارد جراحی را بدست گرفت گفت استاد محترم آیا بدون دستکش عمل می کنید؟
(زائر بروخ) نظری تند به او انداخت و جواب داد از چه موقع مقرر شده که شما به من امر و نهی بکنید؟
دستیار ، سر را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت.
سکوت وی دو علت داشت اول این که به خود گفت خودداری استاد از دست کردن دستکش لابد بدون مصلحت نیست و دوم اینکه خود را مدیون (زائر بروخ) می دانست.
اگر حمایت زائر بروخ نبود در محیط سیاسی آنروز آلمان امکان نداشت که به مردی چون او که در گذشته عضو حزب نازی بود اجازه بدهند که در بیمارستان کار بکند و درمانگاه خصوصی داشته باشد.
گفتیم که بیماری (اشتومپ) زخم روده اثنی عشر بود که به سبب سال ها مقیم زندان بودن نتوانست که آن زخم را از راه پرهیز غذایی درمان نماید.
پس از این که منطقه عمل جراحی آشکار شد کسانی که در اطاق عمل بودند ، زخم روده را دیدند و دو دستیار استاد مشاهده کردند که زائر بروخ به جای اینکه فقط موضع زخم را قطع کند و آن را بردارد با دو ضربت سریع کارد تمام روده اثنی عشر را قطع کرد به طوری که بین معده و روده باریک ( که روده اثنی عشر بین آن دو قرار گرفته) چیزی باقی نماند.
پس از این که جراح نابغه تمام روده اثنی عشر را برید و دور انداخت ، بایستی معده را به روده کوچک متصل نماید.
اما آن کار را هم نکرد و در عوض مقطع معده و روده کوچک را مسدود نمود ، به طوری که در شکم بیمار راهی و رابطه ای بین معده و روده وجود نداشت.
آدمی بی آنکه کوچکترین اطلاع از وظائف دستگاه گوارش داشته باشد می فهمد که وقتی مقطع معده و روده کوچک مسدود شد ، و رابطه ای بین معده و روده وجود نداشت ، غذا بعد از این که در معده ، مراحل اولیه گوارش را کذرانید ، راهی ندارد تا این که وارد روده شود و می دانیم که غذا فقط بعد از ورود به روده ، جذب بدن می شود و آدمی را تغذیه و تقویت می نماید.
اما دو دستیار پروفسور (زائر بروخ) با اینکه به چشم خود دیدند که او معده و روده باریک را مسدود کرد به طوری که دیگر بین معده و روده بیمار رابطه وجود نداشت آن قدر به علم و دانش و مهارت استاد اعتماد داشتند که آن عمل را ناشی از یک مصلحت یزرگ دانشتند. و انسان حیرت می کند که بعد از سه واقعه و در واقع سه فاجعه که به وسیله (زائر بروخ) روی داد چگونه آن دو نفر ، متوجه نشدند که جراح نابغه دچار اختلال مشاعر شده است و نتیجه کار او مرگ پر از رنج و ناراحتی بیمار (اشتومپ) خواهد بود.
(زائر بروخ) چندی قبل از تاریخی که وقایع مذکور در صفحات قبل اتفاق افتاد گفته بود که میتوان بعضی از عوارض روانی را با ماساژ (مالش) نخاع رفع کرد و از جمله گفته بود که می توان حافظه کسانی را که بدون ضایعه نخاع حافظه خود را از دست داده اند برگردانید و مقصود (زائر بروخ) از ضایعه نخاع این بود که قسمتی از نخاع بر اثر تصادم یا علت دیگر از بین رفته باشد( که در این صورت بر حسب قاعده مجروح زندگی را بدرود می گوید).
مردی که یک کارگر متخصص صنعتی بود به بیمارستان مراجعه کرد و گفت حافظه اش را از دست داده و از او تحقیق کرده اند که به چه علت دچار نسیان شده ولی آن مرد نتوانست علت فراموشی خود را بگوید و همین قدر گفت که سوابق خود را به کلی از یاد برده است.
وقتی مرد فراموشکار به بیمارستان مراجعه کرد ، به تقریب بیست و چهار ساعت از زمانی میگذشت که رئیس کارگر فراموشکار که در راس یکی از موسسات صنعتی قرار داشت به وسیله واسطه ای که (زائر بروخ) را می شناخت از استاد تقاضا کرده بود که چون کارگر فراموشکار یک کارگر صنعتی لایق می باشد و بیماری روانی وی ، برای خود او و موسسه ای که در آن کار میکند یک ضایعه است ، استاد به تبعیت از نوع پروری او را معالجه کند.
این بود که دستور داد که بیمار را در بیمارستان برای یک عمل جراحی در مغز آماده کنند و تصمیم داشت که هنگام عمل با دقت مواظب (زائر بروخ) باش و همین که احساس کرد آن مرد خطا می کند او را از ادامه عمل باز بدارد.
در روز معین ، بیمار را وارد تالار عمل کردند و (زائر بروخ) بعد از به انجام رسانیدن کارهائی که در صفحات قبل نوشته شد و تکرارش زاید است وارد اطاق عمل گردید و پس از این که استخوان جمجمه را از کاسه سر جدا کرد و روی جمجمه تا نمود مغز بیمار که به رنگ سفید متمایل به گلی بود نمایان گردید.
استاد شروع به ماساژ کرد و گفتیم که رنگ مغز بیمار سفید ، متمایل به گلی بود و هر قدر که (زائر بروخ) بیشتر با دو انگشت ، موضع مخصوص حافظه را ماساژ میداد رنگ مغز ، گلی تر می شد.
قیافه جراح عادی بود و در رخسارش نه اثر پرتی حواس دیده می شد نه تشویش نه شتاب و با حرکات یکنواخت به وسیله دو انگشت ، مغز بیمار را ماساژ میداد و هر قدر که بر طول مدت ماساژ افزوده می شد رنگ مغز ، در آن موضع که زیر دو انگشت جراح بود ، پر رنگ تر می گردید و به رنگ قرمز و آنگاه قرمز تیره و سپس به رنگ خرمائی در آمد.
چند بار (ویلفرید) درصدد برآمد از استاد بخواهد که دست از ماساژ بردارد و زخم را ببندد اما جرأت نکرد حرف بزند.
جراح برای بار سوم دستکش های جراحی را عوض کرد و معلوم بود آنقدر دقت دارد که نمی خواهد با دستکشی که با میکروب های اطاق (که روی زخم نشسته) آلوده شده به ماساژ ادامه بدهد.
کسانی که در اطاق عمل بودند از طول مدت ماساژ ناراحت و مضطرب شدند به طوری که استاد ، آثار ناراحت شدن را در قیافه آنها دید و گفت: اگر ما می توانستیم بعد از اینکه زخم را بستیم ، چند روز دیگر سر را بگشائیم و ماساژ را تجدید کنیم ، من اصرار نداشتم که ماساژ را ادامه بدهم ولی ما نمی توانیم چند روز دیگر ، جمجمه این مرد را باز کنیم و بایستی همین امروز از کار خود نتیجه بگیریم و زخم را به کلی ببندیم.
در منطقه ماساژ ، رنگ نخاع ، تقریبا سیاه شده بود و (ویلفرید) تصور نمی کرد که سلول های نخاع یک انسان زنده به آن رنگ در آید.
عاقبت (زائر بروخ) دست از ماساز برداشت و (ویلفرید) نظری به ساعت مچی خود انداخت و متوجه شد که استاد ، مدت سه ساعت بدون انقطاع مشغول ماساژ بوده است.
یعنی مرهم میخوانند ، روی زخم نهاد و سر را بست و هنگامی که بیمار را از اطاق عمل به اطاق استراحت می بردند ، (زائر بروخ) گفت این مرد ، سه روز دیگر دارای حافظه می شود.
در آن سه روز در آن بیمارستان (زائر بروخ) عهده دار چند عمل دیگر شد و تمام اعمال او ، با موفقیت بود به طوری کنه دکتر (ویلفرید) دستیارش قائل شد که عارضه پرتی حواس جراح نابغه ، یک عارضه ناگهانی و زود گذر بوده است.
روز سوم بعد از عمل جراحی در مغز مردی که حافظه را از دست داد ، آن مرد ، حافظه خود را بازیافت.
تا آن روز دکتر (ویلفرید) باور نمی کرد که عمل ماساژ (زائر بروخ) موثر واقع شود و فراموشی آن مرد درمان پذیرد.
دکتر ویلفرید مدتی قبل از وقایعی که ذکرش گذشت (زائر بروخ) موافقت کرده بود که روزی فیلم برداران در اطاق عمل حضور بهم رسانند و از یکی از اعمال جراحی اوفیلم بردارند.
در آن روز ، (زائر بروخ) بایستی زنی را که مبتلا به عارضه (همی پلژی) بود مورد عمل قرار بدهد و مداوا کند و این را هم می گوئیم که قبل از (زائر بروخ) هیچ کس در صدد بر نیامد که عارضه (همی پلژی) را با عمل جراحی درمان نماید.
قبل از اینکه فیلم برداران وارد اطاق عمل شوند به آنها تاکید شد که در آن اطاق حرف نزنند و راجع به کار استاد کسانی که با وی کار میکنند توضیح نخواهند و بدانند که اگر حواس استاد و همکارانش پرت خواهد شد و جان کسی که در معرض عمل است به خطر خواهد افتاد و از آن گذشته دچار خشم زائر بروخ خواهند شد.
طرز عمل استاد ، همان بود که چهار روز قبل از آن در مورد مردی که حافظه را از دست داده بود اعمال کرد جز این که در آن روز ، فقط مرکز حافظه را ماساز می داد و در مغز آن زن ، تمام قسمت چپ نخاع ، منطقه ماساژ شد.
چند روز پیش جراح بزرگ با دو انگشت ، مرکز حافظه مارگر معدن ذغال سنک را میمالید لیکن در آن روز با پنج انگشت تمام قسمت چپ نخاع را مالش می داد.
دکتر (ویلفرید) که چشم از دست ( زائر بروخ) بر نمی داشت متوجه شد که آن مرد ، بر خلاف چند روز قبل که با ملایمت ، نخاع کارگز معدن ذغال سنک را می مالید ، در آن روز بر نخاع آن زن غ=فشار وارد می آورد.
دستیار (زائر بروخ) متوجه شد که ایجاد فشار ، از طرف استاد ، برای بکار انداختن اعصاب محرک است.
(زائر بروخ) طبق معمول ، طوری مشغول کار خود بود که به کسانی که در اطاق حضور داشتند توجه نمی کرد.
(ویلفرید) به فیلم برداران گفته بود که نباید صحبت کنند و آنها هم لب به سخن نمی گشودند ولی دکتر ( ویلفرید) پیش بینی نمی نمود که ممکن است یکی از فیلم برداران سرفه یا عطسه کند و اتفاقا یکی از آنها سرفه کرد.
(زائر بروخ) سر را از مغز بیمار برداشت و نظری به فیلم برداران انداخت و پرسید این ها که هستند؟
ویلفرید گفت این ها برای فیلم برداری از عمل شما آمده اند و خود شما موافقت کردید که بیایند و از عمل شما فیلم بردارند.
(زائر بروخ) با خشم اظهار کرد من چه موقع گفتم که عده ای به اینجا بیایند و مزاحم کار بشوند.
(ویلفرید) به فیلم برداران اشاره کرد که از اطاق خارج شوند.
در آن وز ، (زائر بروخ) بایستی بیمار دیگری را هم که دچار یک زخم سرطانی در معده بود مورد عمل قرار بدهد اما مالش نخاع آن قدر طولانی شد که پس از خاتمه کار و بستن مغز ، دیگر وقتی برای عمل دوم باقی نماند ئ (زائر بروخ) از بیمارستان مراجعت کرد و با اتومبیل دولتی که به او اختصاص داده بودند به خانه اش رفت.
روز بعد در آن روز ، قبل از اینکه (زائر بروخ) شروع به عمل کند در وی چیزی دیده نشد که حاکی از پرتی حواس باشد.
او ، بعد از ورود به بیمارستان با دقت دست های خود را با آب نیم گرم و صابون و بروس شست و گرچه وی مثل جراحان قدیم پانزده دقیقه دست ها را با اب و صابون و بروس نمی شست اما دست شستن آن مرد هرگز کمتر از پنج دقیقه طول نمی کشید و در به کار بردن صابون افراط می کرد زیرا میدانست که صابون دشمن میکروب ها می باشد و اگر ما می توانستیم معده و امعاء و ریه ها و کبد و سایر اعضای مهم بدن را با اب و صابون بشوئیم نه فقط بیمار نمی شدیم بلکه حد متوسط عمر بشر از صد و پنجاه سال میگذشت.
(زائر بروخ) که روپوش جراحی را پوشیده بود پس از شستن دست ها دستکش جراحی را که یک زن پرستار به وسیله پنس به او تقدیم کرد پوشید و آنگاه زن پرستار دهان بند مخصوص جراحی را که مانع از این می شود که تنفس جراح با زخم تماس حاصل نماید بر صورت جراح نهاد و بست و (زائر بروخ) وارد اطاق عمل شد.
(زائر بروخ) با سرعت شکم را گشود و طوری در کار خود استاد بود که در لحظه اول بعد از گشودن (پری توان) که به فارسی صفاق خوانده می شود و آنگاه معده ، محل غده نمایان گردید.
(زائر بروخ) بعد از گشودن صفاق ، معده را در محلی گشود که غده در آنجا بود اما توجهی به غده نکرد و کارد او با همان سرعت به طرف بالا و منطقه سینه رفت دستیاران استاد ، از توجه (زائر بروخ) به سوی سینه تعجب کردند اما لب به سخن نگشودند و کارد (زائر بروخ) وارد منطقه ای شد که دستیاران زائر بروخ ، نمی توانستند بینند.
لحظاتی چند ، تمام آنهایی که می توانستند منطقه عمل را ببینند در سکوت مقرون به بهت بسر بردند و ناگهان دیدند که دست دیگر زائر بروخ وارد قفسه سینه بیمار شد و قلبش را از آنجا بیرون آورد و در حالی که هنوز قلب ضربان داشت آن را در ظرف زباله انداخت.
بعد از فاجعه بیرون آوردن قلب ار سینه آن مرد و انداختن در ظرف زباله ، یک فاجعه وحشت انگیز دیگر هم در انتظار کسانی که در اطاق عمل حضور داشتند بود و آن این که میدیدند که (زائر بروخ) روی جسد بیمار که مرده بود همچنان به عمل ادامه می دهد.
(ویلفرید) که به خوبی دریافته بود قطع قلب بیمار و کشتن او ، ناشی از پرتی حواس استاد است می فهمید که اهسته کار کردن (زائر بروخ) هم ناشی از پرتی حواسمی باشد.
(زائر بروخ) آنقدر آهسته کار کرد که بافت های گرم بدن بیمار ، و بهتر آنکه بگوییم بدن مرده، سرد شد.
چون عمل جراحی ( زائر بروخ) طولانی شده بود آن جراح بزرگ از واکنش عضلات مرده ، زیر کارد خود ، متوجه وضع غیر عادی عمل گردید و آن توجه ، چون جرقه در مغز او درخشید و پرتی حواس را از بین برد و شعور عادی بازگشت کرد و کسانی که در اطاق عمل بودند دیدند که یک مرتبه رنگ جراح نابغه سفید شد و کادر از دستش افتاد زیرا فهمید که بیمار ، زیر دست او مرده است.
تا آن روز اتفاق نیفتاده بود که یک بیمار ، زیر دست ( زائر بروخ ) در موقع هوشیاری او بمیرد.
از روزی که ( زائر بروخ ) مبتلا باختلال مشاعر شد کسانی در اثر اشتباه او در موقع عمل مرده بودند ولی خود وی نمیدانست که باعث مرگ آنها شده است و از روزی هم که ( زائر بروخ ) به شهرت رسید تا آن روز اتفاق نیفتاد که بیماری زیر عمل جراحی او ، یا بعد از خاتمه عمل ، جان سپرده باشد و هر بیمار بعد از این که مورد عمل ( زائر بروخ ) قرار می گرفت بهبود مییافت .
طوری حال ( زائر بروخ ) منقلب بود که نمی توانست طبق معمول ، بعد از خاتمه عمل جراحی به دست شوئی برود و دست ها و صورت را بشوید و دکتر ( ویلفرید ) گفت لگن و آب و صابون بیاورند که در همان اطاق دست ها و صورت استاد را بشویند.
متصدی بیهوشی ( که او هم دکتر بود ) واقعه آن روز را باطلاع اولیای بیمارستان رسانید و گفت که در دیوانگی زائر بروخ تردیدی وجود ندارد و او بایستی به مجازات جنایت امروز خود برسد و برای همیشه از کادر جراحی اخراج گردد.
متصدی بیهوشی وارد اطاق کار دکتر (هال) مشاور دانشکده پزشکی شد و با هیجان نشست.
دکتر ( هال ) پرسید آیا اتفاقی تازه افتاده است.
متصدی بیهوشی اظهار کرد شما میدانید که ( زائر بروخ ) در ایام اخیر گاهی دچار پرتی حواس می شد.
دکتر ( هال ) جواب داد بلی از این موضوع اطلاع دارم.
متصدی بیهوشی اظهار نمود ولی او امروز بمعنای واقعی دیوانه شد و در حالی که بایستی معده بیمار را عمل کند قلبش را از سینه آن مرد بدبخت بیرون آورد و دور انداخت.
ولی او گفت حیف است ( زائر بروخ ) از کارکردن ممنوع شود و شاید بتوان با داروی جدید ( ال – اس – دی ) او را معالجه نمود.
( ال – اس – دی ) داروئی است که باصطلاح پزشکی و دارو سازی ( هالوسی ژن ) می باشد یعنی داروئی که در مغز اثر می کند ولی مقدار زیاد آن در مغز اوهام وحشتناک بوجود میآورد.
دکتر ( هال ) درباره ( زائر بروخ ) با وزیر بهداری مذاکره کرد ولی وزیر بهداری گفت من نمیتوانم به تنهائی درباره ( زائر بروخ ) تصمیم بگیرم و بایستی هیئت وزیران او را از ادامه جراحی منع کند.
خلاصه آنکه هیئت وزیران حکومت آلمان شرقی تصویب نامه ای برای ممانعت از ادامه کار ( زائر بروخ ) صادر نکرد و او را بازنشسته ننمود.
( گوبلز ) وزیر تبلیغات آلمان در دوره ی حکومت ( هیتلر ) ، برنامه ای برای رادیو ی آلمان داشت با عنوان ( معرفی مردان بزرگ معاصر آلمان ) و بعضی از پزشکان آلمان که با ( گوبلز ) رابطه مستقیم نداشتند واسطه می تراشیدند تا این که ( گوبلز ) نام و شرح حال و باصطلاح بیوگرافی آنها را در آن برنامه بگنجاند تا شهرت پیدا کنند ولی ( زائر بروخ ) با وجود مراجعه مکرر باو ، هرگز موافقت نکرد که نام او در رادیوی آلمان برده شود و شرح حالش بیان گردد و تا روزی که زنده بود موافقت ننمود که مجله ها و روزنامه های آلمان او را مورد تمجید قرار بدهند و در هچ کنگره علمی از نوع کنگره هائی که هرسال در اروپا راجع به مسائل پزشکی و جراحی منعقد می شود شرکت نمی نمود مگر این که در آن کنگره راجع به یک موضوع مهم جدید جراحی که می دانست نفعش عاید عموم خواهد شد ، گزارش بدهد.
در تاریخ زندگی حرفه ای ( زائر بروخ ) پدیده هائی که موید خونسردی فوق العاده او در اطاق عمل بود ، متعدد است و در این جا فقط بذکر یکی از آنها اکتفا می کنیم زیرا آن پدیده ، در تاریخ اعمال جراحی به ثبت رسید و مبداء و مکتب یک روش جدید مداوا ، در اعمال جراحی قلب شد و بعد از ( زائر بروخ ) جراحان دیگر ، در موقع ضرورت ، از آن روش پیروی کردند و امروز هم می کنند.
بعد از این که ( زائر بروخ ) جراحی روی قلب را برای نخستین بار ابتکار کرد ، عده ای از جراحان اروپا و آمریکا ، نه فقط مایل بلکه آرزومند شدند مه هنگام عمل جراحی ( زائر بروخ ) بر روی قلب حضور بهم برسانند و ببینند که آن استاد چه میکند.
در آن موقع ، هنوز تلویزیون اختراع نشده بود تا این که جراحان عمل ( زائر بروخ ) را روی صفحه یک تلوزیون مدار بسته یا مدار باز ببینند و برای دیدن عمل جراحی ناگزیر بودند که در تالاز عمل حاضر شوند و از نزدیک آن عمل را مشاهده کنند ( دکتر حجازی دستیار ایرانی زائر بروخ شماره آنها را نزدیک پانصد نفر گفته است ).
( زائر بروخ ) طبق عادت و روحیه اش کوچکترین توجه باطراف نداشت و فقط صحنه عمل جراحی را میدید و از لحظه ای که عمل شروع شد حتی یک بار رو برنگردانید که جمعیت حاضر در تالار را نگاه کند در وسط سکوت آمفی تئاتر که از صدای بلند گو گذشته ، اگر پرنده ای در فضای آن پرواز می کرد صدای بالهایش شنیده می شد ، ناگهان پزشکی که عهده دار نظارت بر وضع بیمار بود گفت که ضربان قلب متوقف گردیده است و صدای او بوسیله بلندگو بگوش تمام کسانی که در آمفی تئاتر بودند رسید.
وقتی جراحان حاضر در آمفی تئاتر اطلاع حاصل کردند که قلب بیمار از ضربان افتاده پیش بینی کردند که تا چند دقیقه دیگر اولین اثر مرگ که مردن سلول های مغز می باشد، در بیمار آشکار خواهد شد.
( ژارگن توروالد ) آلمانی نویسنده این سرگذشت حقیقی می نویسد در بین آنها کسانی بودند که بعد از اطلاع از توقف ضربان قلب بیمار راضی و خوشوقت شدند زیرا متوقف شدن قلب بیمار دلیل بر این بود که ( زائر بروخ ) در عمل جراحی خود که آنهمه در دنیای پزشکی و جراحی سر و صدا تولید کرده بود شکست خورده است.
آنروز در بین کسانی که خواهان شکست خوردن ( زائر بروخ ) بودند شاید یک نفر هم وجود نداشت که پیروزی خود ( یعنی عدم موفقیت زائر بروخ ) را محقق نداند چون میدانست وقفه ضربان قلب در عمل جراحی همان است و مرگ بیمار همان و بعضی از آنها دوربین های خود را که تا آن دقیقه بموضع عمل جراحی دوخته بودند فرود آوردند و آماده شدند که بعد از اعلام مرگ بیمار برخیزند و از آمفی تئاتر بیرون بروند.
هرکس دیگر جای ( زائر بروخ ) بود و در آن مجلس بزرگ امتحان می شنید و میدید که قلب بیمار از ضربان ایستاده خود را گم میکرد و میدانست که در آن حال، با هیچ داروی مقوی نمیتوان قلب بی حرکت را بحرکت درآورد.
ولی زائر بروخ خود را گم نکرد و همان طور که یک سیب یا گلابی را بدست میگیرند، قلب یمار را بدست گرفت بطوری که با کف دست و انگشت ها آن را احاطه نمود و شروع به فشردن و بهتر آنکه بگوییم شروع به ماساژ کرد.
ولی نه بدون روش مخصوص بلکه طوری قلب را میمالید که فشار دست او ، روی قلب درست شبیه به فشاری باشد که حرکت طبیعی قلب ، بوجود میاورد و همان طور که قلب در هر دقیقه 72 بار میزند( زائر بروخ ) هم در هر دقیقه قلب را 72 بار میفشرد و بعد از هر فشار آن را رها میکرد تا این که ماساژ او شبیه به انقباض و انبساط طبیعی قلب باشد.
بعد از سه دقیقه که مشغول مالش قلب بود ، دردست خود ، جان گرفتن قلب را احساس کرد ودست را گشود و قلب را رها نمود و صدای دکتری که متصدی حال بیمار بود از بلندگو برخاست که گفت که قلب بیمار دارای ضربان شده است.
اگر قلب بیمار یک دقیقه و حداکثر دو دقیقه دیگر کار نمیافتاد سلول های مغز وی بر اثر نرسیدن غذا به آنها میمردند و دیگر ( زائر بروخ ) نمی توانست آن بیمار را زنده کند.
ابتکار آن روز ( زائر بروخ ) که سبب شد قلب بیمار به کار بیفتد منتهی به موفقیت عمل جراحی ( زائر بروخ ) گردید و آن ابتکار با حضور نخبه هایی از جراحان دنیا در جراحی، منشاء و مبداء یک روش درمان جدید شد تا امروز از طرف جراحان هنگام ضرورت اعمال می شود و در آن روز ( زائر بروخ ) خونسردی خود را به طوری که انعکاس بین المللی پیدا کرد به ثبوت رسانید.
آن روز ( زائر بروخ ) با ابتکاری که در دنیا بدون سابقه بود یک مرده را زنده کرد و شاید فکر کنیم که بعد از ان موفقیت بر خود بالید و بردیگران کبر فروخت.
اما تفاوتی در حال و روش ( زائر بروخ ) دیده نشد و معلوم گردید حتی زنده کردن مرده نمی تواند خونسردی آن مرد را از بین ببرد.
چون راجع به خونسردی ( زائر بروخ ) صحبت کردیم شاید تصور شود که او در خارج از اطاق عمل هم مردی بی اعتنا و خونسرد بود.اما خاطرات همکاران ( زائر بروخ ) نشان می دهد که آن جراح بزرگ در زندگی عادی مردی اجتماعی و خونگرم و خوش مشرب بود و هیچ یک از پرستاران ( زائر بروخ ) در ساعات عادی که او در اتاق عمل نبود از وی کم اعتنائی ندیدند تا چه رسد به ترشروئی و خشم.
در یکی از روزهای آغاز ماه مه که جنگ در برلن ادامه داشت سربازان فاتح شوروی وارد اطاقی شدند که ( زائر بروخ ) با روپوشی سراپا خون آلود مشغول عمل کردن سربازان مجروح بود.
اما سربازان شوروی بعد از اینکه وارد اطاق عمل ( زائر بروخ ) شدند و او را سراپا خون آلود در حال عمل دیدند وی را نکشتند.( زائر بروخ ) به کار ادامه داد و ذکر این واقعیت بدون مناسبت نیست که وقتی سربازان شوروی به برلن رسیدند و مسلم شد که پایتخت آلمان قادر به پایداری نمی باشد عده ای زیاد از پزشکان و جراحان برلن به طرف مغرب گریختند اما ( زائر بروخ ) نگریخت و وظیفه ی جراحی خود را از یاد نبرد و همه کسانی که آن روز حمله ( زائر بروخ ) را با کارد جراحی به دکتر ( مادلنر ) دیدند و سوابق خونسردی آن مرد اطلاع داشتند از آن واقعه بسیار در شگفت شدند.
پس ار اینکه ارتش شوروی وارد برلن شد و مقاومت آلمانیها در آن شهر از بین رفت مارشال ( ژوکوف ) که اسم و شهرت زائر بروخ را شنیده بود آن جراح بزرگ را مورد حمایت قرار داد.
(ژوکوف ) در بین افسران شوروی یگانه افسر ارشد بود که بنامش هزار تیر توپ شلیک شد و برای سایر افسران فاتح شوروی از 324 نیر توپ بیشتر شلیک نشد.
مردی چون ( ژوکوف ) آنهم در آغاز بدست آوردن پیروزی در برلن که هر سردار فاتح کارهای زیادی دارد. ( زائر بروخ ) را بخاطر داشت و او را مورد حمایت قرار داد و بعد از این که خانه او شناخته شد یک تابلو به زبان روسی بالای در خانه اش نصب کردند و روی آن نوشته شده بود: ( این جا خانه زائر بروخ بزرگ است ).
ولی افسران ارتش شوروی برای ( زائر بروخ ) خیلی بیش از میزان احتیاج آن مرد خواربار به بیمارستان و خانه اش می بردند و زائر بروخ، مازاد نان و گوشت و قند و قهوه و قوطی های کنسرو را که افسران شوروی برایش میاوردند بین کارکنان بیمارستان یا همسایگان قحطی زده اش تقسیم می نمود.
یکی از کسانی که دولت شوروی می خواست به آن کشور منتقل شود و در آنجا زندگی کند زائر بروخ یود.
یک روز ژنرال پروفسور ( ویسنسکی ) رئیس سازمان بهداری ارتش شوروی برای دیدار ( زائر بروخ ) به بیمارستان رغت و بعد از ورود، گفت همواره مایل بودم که بتوانم شما ا ببینم و اینک که به این سعادت نائل شده ام افتخار دارم که سلام گرم مارشال ( ژوکوف ) را بشما ابلاغ کنم. و چون تمام پزشکان و جراحانی که در ارتش ما کار می کنند آرزو دارند شما را ببینند تقاضا میکنم در صورت امکان روزی را برای امدن آنها به اینجا تعیین نمائید ( زائر بروخ ) دو روز دیگر را برای آن دیدار تعیین کرد و در روز معین عده ای از افسران شوروی که همه پزشک یا جراح بودند و در بهداری ارتش سرخ کار میکردند برای دیدن ( زائر بروخ ) به بیمارستان رفتند و باحترام استاد در یک صف قرار گرفتند و ( زائر بروخ ) مانند یک افسر بلند پایه که افسران دیگر را شان می بینند از مقابل آنها گذشت و با یکایک آنها دست داد.
( زائر بروخ ) هم یک انسان بود و رئیس سازمان بهداری ارتش سرخ میخواست حس خود خواهی او را تسکین بدهد تا بتواند وی را وادار به قبول پیشنهاد خود کند..
وی در یکی از آن فرصت ها به ( زائر بروخ ) پیشنهاد کرد که برای کارکردن به مسکو برود و گفت که دولت شوروی در آنجا باو یک خانه شهری و یک خانه ییلاقی خواهد داد و اتوموبیل و راننده در دسترس خواهد گذاشت و میزان حقوقش هم بسته بخود وی می باشد و هر قدر تعیین بکند از طرف دولت شوروی پرداخته خواهد شد.
( زائر بروخ ) میدانست که دولت شوروی عده ای زیاد از دانشمندان و کارشناسان صنعتی آلمان را جلب کرده و بطوری که شهرت داشت بعضی از آنها را بزور برده است.
این بود که از رئیس بهداری ارتش سرخ پرسید آیا برای انتقال من از این جا به مسکو دستوری از طرف دولت شما صادر شده است .
( ویسنسکی ) گفت نه ای ( گهیم رات )
( زائر بروخ ) گفت چون انتقال من از این جا به مسکو اجباری نیست من ترجیح میدهم در همین جا کار کنم و در صورتی که انتقال من اجباری باشد ترجیح میدهم که از کار کناره گیری نمایم.
این گفته بطوری که بزودی خواهد آمد بعدها دستاویزی شد برای حکومت آلمان شرقی تا این که ( زائر بروخ ) را از کار بر کنار کند. )ویسنسکی ) جواب ( زائر بروخ ) را برای ( ژوکوف ) آن جواب را به مسکو مخابره کرد و کسب تکلیف نمود و مسکو جواب داد که ( زائر بروخ ) را بحال خود بگذارید که همچنان در برلن مشغول کار باشد و ( ژوکوف ) که فرماندار نظامی برلن بود ( زائر بروخ ) را بسمت مشاور بهداشتی برلن انتخاب کرد.
یاری آمریکائیان بعد از این که وارد برلن شدند ( زائر بروخ ) را متهم کردند که مورد توجه حکومت نازی آلمان بوده است.
آنها عکسی را که از ( زائر بروخ ) وجود داشت و او را در لباس متحدالشکل ژنرالی ارتش آلمان نشان میداد بهانه کردند و در شورای چهارگانه اداره امور برلن را از شغل مشاور بهداشتی پایتخت آلمان معزول نمودند.
چون ( زائر بروخ ) در بیمارستان برلن شرقی کار میکرد و ان قسمت منطقه اشغالی شوروی بود مارشال ( ژوکوف ) اورا در شغل مشاور بهداشتی بقاء کرد.
اما عکسی که از )زائر بروخ ) با لباس ژنرای ارتش آلمان وجود داشت، مربوط بدوره خدمت سربازی او با عنوان افسر ذخیره ارتش آلمان است
در ارتش آلمان افسران ذخیره مانند افسران شاغل ترفیع درجه پیدا می کردند و در فواصل معین، بعد از طی دوره هائی بنام قرار گرفتن تعلیمات ( دوره های تعلیم افسران ذخیره ) نائل درجه بالاتر می شدند.
( زائر بروخ ) گفته بود که با عمل جراحی می توان زنی را که بسبب کج قرار گرفتن قسمتی از جهاز جنسی نازا می باشد درمان کرد بطوری که دارای فرزند شود و پس از این که زن به بیمارستان ( زائر بروخ ) مراجعه کرد ( زائر بروخ ) موافقت نمود که او را مورد عمل قرار بدهد.
بطور معمول جراحان عمومی که در قسمت های مختلف بدن انسان عمل می کنند، جراحی در جهاز تناسلی زن ها را به جراحان متخصص واگذار می نمایند اما ( زائر بروخ ) در جراحی همه قسمت های بدن چیره دست بود و ( مادلنر ) دید که آن جراح بزرگ با همان سرعت که در قسمت های دیگر بدن عمل میکرد جراحی در جها جنسی آن زن را بانجام رسانید و آن زن را برای استراحت از اطاق عمل خارج کردند و مردی را وارد اطاق عمل نمودند که بایستی غده پروستات وی مورد عمل قرار بگیرد.
( زائر بروخ ) با هوش و حواس کامل از اطاق عمل خارج شد و یک وضع غیرعادی غده پروستات در دوره سالخوردگی مردها یکی از دو شکل زیر آشکار میگردد که غده پروستات یا سست و باصطلاح شل می شود یا سفت وسخت.
اگر غده پروستات ورم کرد و سخت شد، چون مجرای ادرار از آن می گذرد شخصی که دچار تورم غده پروستات شده در آغاز سختی ادرار میکند و رفته رفته حال عسرالبول به حبس البول و بزبان محاوره نبدل به شاش بند می شود بطوری که نمیتواند ادرار کند.
اما اگر غده پروستات در دوره سالخوردگی یک مرد سست و شل شد آن مرد در آغاز احساس می نماید که نمیتواند ادرار خود را نگاه دارد و بعد از مدتی مبتلا به سلس البول می شود و بدون اراده ادرار از مجرایش خارج میگردد و هر یک از این دو عارضه که برای مرد سالخورده پیش بیاید بسیار ناراحت کننده است.
بهرحال دکتر ( مادلنر )که میدید ( زائر بروخ ) با حواس جمع و مشاعر بدون عیب با شرعت بکار ادامه میدهد در باطن بر چیره دستی وی رشک می برد و بعد از این که عمل غده پروستات باتمام رسید بیماری را که بایستی مورد عمل آپاندیسیت قرار بگیرد وارد اطاق عمل کردند و ( زائر برئخ ) همچنان با حواس جمع دتسکش را تعویض کرد و عمل آپاندیسیت را هم که برای جراحی چون او از عمل های پیش پا افتاده بود بانجام رسانید.
(زائر بروخ ) روزها در بیمارستان در فکر خوردن ناهار نبود و تا ساعتی که کار داشت بدون غذاخوردن بکار ادامه میداد و کارکنان بیمارستان میدانستند که وی در روز احسای گرسنگی نمیکند و اگر هم بکند ابراز نمی نماید.
هیات وزیران آلمان شرقی با نظریه وزیر بهداری موافقت کرد و قرار شد که وزارت بهداری لایحه قانونی مربوط به بازنشستگی زائر بروخ را با حق استفاده از تمام مزایای خدمت تهیه نماید لذا وزیر بهداری زائر بروخ را احضار کرد.
(زائر بروخ ) گفت همانطور که گفتم زندگی من وابسته بکارم می باشد. و من بدون کار کردن نمیتوانم زندگی کنم و میل دارم تا روزی که زنده هستم بکار ادامه بدهم.
وزیر بهداری احساس کرد برای این که ( زائر بروخ ) را از ادامه جراحی باز بدارد یک دستاویز موثر پیدا کرده و اگر ( زائر بروخ ) دست از جراحی بکشد و در خانه اش بنوشتن خاطرات خود مشغول شود ناراضی نخواهد شد و طرفدارانش هم زبان اعتراض نخواهند گشود.
این بود که وزیر بهداری که بگمان خود یک زمینه مساعد برای بازنشسته کردن ( زائر بروخ ) بدست آورده بود استاد را بیشتر ترغیب کرد.
من راجع به کارهائی که کرده ام یادداشته ای زیاد دارم که هنوز بشکل کتاب تدوین نشده ولی پیش بینی میکنم خاطرات من ده جلد خواهد شد.
زائر بروخ گفت من عصرها کار جراحی ندارم و می توانم هر روز هنگام عصر هم اوقاتم را صرف نوشتن خاطراتم بکنم اما از کار اصلی ام که جراحی است دست نمی کشم و تا روزی که زنده هستم این کار را ادامه خواهم داد.
روز بعد از آن واقعه دکتر )راسل ) که میدانیم شغل او رسیدگی بوضع کسانی بود که هنگام عمل جراحی یا بعد از آن میمیرند به بیمارستان آمد و جسد زن متوفی را که هنوز در بیمارستان بود بوی نشان دادند و بر او محقق شد که ( زائر بروخ ) آن زن را کشته و گزارشی تهیه نمود تا بوسیله رئیس بیمارستان به وزیر بهداری داده شود.
رئیس یمارستان گفت پس از رسوائی روز گذشته محال است که ما بتوانیم موافقت کنیم ( زائر بروخ ) بار دیگر قدم باطاق عمل بگذارد و اگر شهردار ( درسد ) بما گفت چرا یکی از منسوبان او بدست ( زائر بروخ ) بقتل رسیده باو خواهیم گفت مسئول قتل آن زن خود وی و سایر صاحبان مقامات بزرگ حزبی هستند که ( زائر بروخ ) را مورد حمایت قرار داده مجاز نمودند که باز به جراحی ادامه بدهد وگرنه ما در این بیمارستان اطاق عمل را بروی وی می بستیم.
هر قدر دکتر ) راسل ( کوشید که ( زائر بروخ ) را با بازنسته شدن موافق نماید و ورقه ای را که بای منظور آماده کرده بود بامضای آن مرد برساند ( زائر بروخ ) موافقت ننمود و گفت که نمیخواهم بازنشسته بشوم و دکتر ( راسل ) پس از سه ساعت مذاکره اظهار کرد که نمیتوانم بیش از این با شما بحث کنم و فقط بشما اطلاع میدهم که از این به بعد نه در بیمارستان ( شاریتی ) شما را به اطاق عمل راه میدهند و نه در هیچ بیمارستان دیگر.
بعد از اینکه دکتر ( راسل ) از منزل ( زائر بروخ ) خارج شد نتیجه مذاکرده خود را با آن مرد باطلاع وزیر بهداری رسانید و گفت که ( زائر بروخ ) مایل نیست بازنشسته شود و چون خود او با بازنشستگی موافقت نمینماید بایستی او را طبق مقررات عمومی بازنشستگی از کار برکنار کرد و بازنشسته نمود.
آنگاه دکتر ( راسل ) کیف خود را گشود و پرونده ای را از آن بیرون آورد و اظهار نمود ما این پرونده را که شرح جنایات غیر عقلانی زائر بروخ است برای رجال شوروی میفرستیم تا آنها بدانند که ما مجبور بودیم زائر بروخ را بازنشسته کنیم.
وزیر بهداری اظهار نمود با این وصف من ترجیح میدهم که ( زائر بروخ ) را با موفقت خود او بازنشسته کنیم و من راجع باین موضوع با دکتر ( براگش ) مذاکره میکنم و امیدوارم که او ( زائر بروخ ) را با بازنشستگی موافق نماید.
دکتر (براگش ) رئیس دانشکده پزشکی در آلمان شرقی بود و جامعه آلمانی روسای دانشکده را خیلی محترم میشمرد و امروز هم آنها را در آلمان خیلی احترام دارند.
( براگش ) رئیس دانشکده پزشکی برلن شرقی کسی بود که در سال 1935 میلادی باتفاق ( دماک ) دانشمند دیگر آلمانی داروهای موسوم به ( سولفامید ) را برای درمان قسمتی از امراض کشف کرد.
( براگش ) رئیس دانشکده پزشکی با دارا بودن مرتبه علمی و احترامی که نزد پزشکان و جراحان و در جامعه آلمان داشت یگانه کسی بود که می توانست ( زائر بروخ ) را راضی نماید تا با بازنشستگی خود موافقت کند.
( زائر بروخ ) پس از شنیدن این حرف گقت من خیلی تعجب می کنم که چرا مدتی است اصرار می کنند که من از کار کناره گیری نمایم و خانه نشین بشوم
( براگش ) گفت فردیناند عزیز، با کمال احترامی که من برای تو قائل هستم و تو را از توابع بشری میدانم باید بتو بگویم که تو مدتی است که هنگام عمل جراحی دیوانه می شوی و بیماری را که مورد عمل جراحی قرار میدهی بقتل میرسانی و اگر بخواهند ممانعت نمایند با کارد جراحی که در دست تو می باشد بکسانی که در اطاق عمل هستند حمله ور می شوی و متاسفانه تاکنون عده ای از بیماران بدست تو بقتل رسیده اند و تو از دیوانگی خو اطلاع نداری زیرا بعد از این که دوره طغیان جنون گذشت فراموش میکنی چه کرده ای و تا امروز با این که مرتکب قتل های متعدد شدی بپاس سوابق درخشنده ات در صدد بر نیامدند تو را مورد تعقیب قانونی و جرائی قرار بدهند ولی از این به بعد محال است که بگذارند تو در بیمارستان ( شاریتی ) یا بیمارستان های دیگر که تحت نظر وزارت بهداری است مبادرت بعمل بکنی.
( زائر بروخ ) بر اثر پا فشاری رئیس دانشکده پزشکی با بازنشستگی خود موافقت کرد و قرار شد ( براگش ) موافقت او را باطلاع وزیر بهداری برساند و در روز مقرر ( زائر بروخ ) نزد وزیر بهداری برود و موافقت کتبی خود را باو بدهد تا این که وزیر بهداری کارهای قانونی مربوط بباز نشستگی وی را بانجام برساند.
( براگش ) که پیش بینی می نمود که ( زائر بروخ ) رفتن نزد وزیر بهداری را فراموش خواهد کرد یا اگر هم بخاطر داشته باشد نخواهد رفت در روز مقرر بمنزل جراح بزرگ رفت و او را با خود نزد وزیر بهداری برد.
وزیر بهداری اظهار کرد منظورم این است که بنویسید که میل دارید بازنشسته بشوید.
( زائر بروخ ) جواب داد من میل ندارم بازنشسته شوم.
وزیر بهداری پرسید مگر شما ضمن مذاکره با دکتر ( براگش ) رئیس دانشکده پزشکی موافقت خود را با این موضوع ابراز نکردید ؟
( زائر بروخ ) پاسخ داد در منزل دکتر ( براگش ) او اصرار کرد که من دست از کار بکشم و چون برای دوستی با او قائل بارزش هستم نخواستم جواب منفی بوی بدهم.
( زائر بروخ ) بیماری خود را انکار کرد و وزیر بهداری از دکتر ( راسل ) پرسید آیا آن پرونده را آورده اید.
دکتر ( راسل ) از کیف خود پرونده ای را خارج کرد و مقابل وزیر بهداری گذاشت.
وزیر بهداری پرونده را گشود و خطاب به ( زائر بروخ ) گفت من با کمال تاثر و تاسف مجبورم که خلاصه آنچه را که در این پرونده هست برای شما ذکر کنم تا این که بدانید که از یکسال باین طرف در بیمارستان ( شاریتی ) بر اثر پرتی حواس ادواری مرتکب چه اعمال شده اید.
آنگاه وزیر بهداری شروع به بیان مربوط به جنایات غیر ارادی ( زائر بروخ ) در اطاق عمل کرد.
من هم در اغاز وقتی شنیدم که شما در اطاق عمل بر اثر فراموشی و پرتی حواس بدون اراده مرتکب قتل می شوبد یا بیماران را ناقص مینمائید بخود گفتم بشما حسد میورزند ولی پس از تحقیق بر من معلوم شد که آنچه گفته اند صحت دارد اکنون من بسبب وظیه و مسئولیتی که دارم، ناچارم شما را از کار بر کنار کنم ولو این که مخالفت با تمایل شما باشد و از این ببعد در هیچ بیمارستان که زیر نظر وزارت بهداری است بشما اجازه ورود باطاق عمل داده نخواهد شد اما حقوق و مزایائی که امروز دریافت می کنید تا روزی که زنده هستید بموجب قانونی که همین فردا به پارلمان تقدیم می شود بشما پرداخته خواهد شد.
( زائر بروخ ) پس از چند لحظه سکوت گفت هر چه میخواهید بکنید
وزیر بهداری پرسید آیا موافق هستید که بازنشسته بشوید ؟
ژائر بروخ گفت : بلی
با این که استاد در چواب وزیر بهداری گفت ( بلی) از امضای کاغذی که بازنشستگی او را مسجل می نمود خودداری کرد و آنگاه از جا برخاست و نظری بحضار انداخت تا از اطاق خارج شود ( براگش ) رئیس دانشکده پزشکی گفت ( فردیناند ) لحظه ای صبر کن.
زائر بروخ ایستاد و روبرگردانید و ( براگش ) برخاست و سوی او رفت و جراح بزرگ را بوسید.
ولی در آن موقع دو قسمت برلن، مانند امروز مجزی نبود و خبرنگاران مقیم برلن غربی از وقایع برلن شرقی آگاهی حاصل میکردند و بالعکس، اولین خبرنگار مقیم برلن غربی که از بازنشسته شدن ( زائر بروخ ) اطلاع حاصل کرد ( پل – راوو ) خبرگار خبرگزاری فرانسه بود.
( پل – راوو ) که خدمتکار موسوم به ( آن یس ) را می شناخت برای کسب اطلاعات بیشتر بخانه ( زائر بروخ ) رفت.
( آن یس ) که میدانست خبرنگار فرانسوی از دوستان آقای او میباشد در مقابل پرسش های ( پل – راوو 9 بی تکلیف بوی جواب داد و گفت از علت بازنشسته شدن آقای خود اطلاع ندارد و همین قدر میداند که او را بازنشسته کرده اند.
بعد ( آن یس ) این طرو توضیح داد :
امروز وقتی آقا بخانه مراجعت کرد من در آشپزخانه بودم و او وارد آشپزخانه شد و گفت ( آن یس ) مرا بیرون کردند.
( پل – راوو ) که نمیتوانست حدس بزند بازنشستگی آن استاد علت مزاجی و روحی دارد یقین حاصل نمود که برکنار کردن ( زائر بروخ ) ناشی از علت سیاسی است.
( پل – راوو ) صبر نکرد تا این که خود ( زائر بروخ ) را ببیند و از ان مرد راجع به علت بازنشسته شدنش توضیح بخواهد چون رسانیدن خبر به مرکز خبرگزاری یعنی ( پاریس ) بتاخیر میافتاد لذا خبری باین مضمون مخابره کرد : ( پروفسور فردیناند زائر بروخ ، جراح نابغه که از افتخارات ملت آلمان بود در بحبوحه قدرت جسمی و روحی از طرف وزارت بهداری حکومت آلمان شرقی بازنشسته شد و تصور می شود که او قربانی تصفیه حسابهای سیاسی شده با شد ….)
خبرگزاری فرانسه خبری را که از ( پل – راوو ) دریافت کرده بود طبق معمول بتمام دنیا مخابره کرده و آن خبر در تمام روزنامه های اروپا و امریکا که ( زائر بروخ ) را می شناختند چاپ شد و در بعضی از روزنامه های آسیا و آفریفا هم که نام ( زائر بروخ ) را شنیده بودند منتشر گردید.
( پل – راوو ) که روز قبل آن خبر را مخابره کرد نمیتوانست پیش بینی کند که انتشار آن خبر در روزنامه ها برای ( زائر بروخ ) و وزارت بهداری آلمان شرقی چه اشکالاتی تولید خواهد کرد.
اگر خبر بازنشستگی ( زائر بروخ ) بدون اظهارنظر خبرنگار فرانسوی منتشر میگردید اشکالی بوجود نمیامد زیرا سن ( زائر بروخ ) که وارد هفتاد و چهار سالگی شده بود .
دکتر ( مادلنر ) جواب داد قسمتی را که مربوط به علت بازنشستگی پروفسور ( زائر بروخ ) است بایستی تصحیح کنید چون علت بازنشستگی استاد ، این که شما نوشته اید نیست.
( پل – راوو ) پرسید علت بازنشستگی او چیست ؟
دکتر ( مادلنر ) جواب داد نمیتوانم بشما بگویم و در هر صورت شما بایستی مطلب امروز روزنامه ها را باین شکل تصحیح کنید که علت بازنشستگی ( زائر بروخ ) تصفیه حساب های سیاسی نیست.
خبرنگار فرانسوی چنین قضاوت کرد که اگر آن خبر نصحیح نشود ( زائر بروخ ) مورد فشار حکومت آلمان شرقی و حزب کمونیست آن کشور قرار خواهد گرفت و چون بعد از مراجعت باطاق و پرسش از ( زائر بروخ ) دانست که آن مرد هم علاقه دارد که آن خبر تصحیح شود قول داد که تصحیح خبر را بی درنگ به پاریس مخابره نماید و بقول خود نیز وفا کرد اما روزنامه های سویس و بخصوص روزنامه های آلمان غربی موضوع بازنشستگی ( زائر بروخ ) را تعقیب کردند.
کارکنان جوان بیمارستان ( شاریتی ) که میدانستند ( زائر بروخ ) بازنشسته شده از امدنش تعجب میکردند ولی کارکنان سالمند به علت معنوی آمدن ( زائر بروخ ) پی می بردند و می فهمیدندن مردی که سالها در یک موسسه کار کرده و هر روز کار خود را با عاقه حتی با عشق در آنجا شروع نموده نمیتواند یک مرتبه دل از آن موسسه برکند و خاطرات ساله های متمادی او را بان موسسه مربوط می نماید.
از آن رو ببعد ( زائر بروخ ) هر روز مثل موقعی که کار میکرد در ساعت معین به بیمارستان میرفت و باطاق دفتر خود وارد میشد و پشت میز می نشست و دو دست را روی میز و سر را بروی دست می نهاد و هیچ کس نمیدانست که آیا در آن حال بخواب میرود یا بیدار است و به رویاهای مربوط به گذشته کار خود فرورفته است.
دکتر ( هال ) چون دید که ( زائر بروخ ) خشمگین شده ، قدری سکوت کرد و آنگاه گفت من امروز آمده ام تا اوراقی را که مربوط به بازنشستگی شما است بامضای شما رسانم.
( زائر بروخ ) با همان لحن خشمگین جواب داد گفتم که احتیاج به حقوق بازنشستگی ندارم و کاغذی را هم امضاء نخواهم کرد.
باین ترتیب ( زائر بروخ ) از قبول حقوق بازنشستگی خودداری کرد بار دیگر نام او در روزنامه های آلمان و چند کشور اروپائی چاپ شد و همه نوشتند که دیگر اجازه نمی دهند وی در بیمارستان ( شاریتی ) کار کند و ( زائر بروخ ) با اینکه ثروت و اندوخته ای ندارد حقوق بازنشستگی را نمی پذیرد.
( زائر بروخ ) براستی اندوخته ای نداشت چون آن مرد در همه عمر نسبت به مسایل مالی بی اعتناء بود و پول را فقط باندازه ای که معاش روزانه و ماهانه اش بگذرد میخواست.
در چند مورد که ( زائر بروخ ) از امضای اسناد مربوط به بازنشستگی و در نتیجه پذیرفتن حقوق آن امتناع کرد دارای هوش و حواس عادی بود و نمیتوان گفت که جنون ادواری او را واداشت که امتناع نماید.
آنچه آن مرد را واداشت که حقوق بازنشستگی را نپذیرد این بود که فکر می نمود کسی که اسناد مربوط به بازنشستگی خود را امضاء میکند و حقوق تقاعد را می پذیرد در ظاهر و باطن اعتراف می نماید که دیگر مایل بادامه کار نیست یا توانائی ادامه کار را ندارد.
حقوق ( زائر بروخ ) قطع شد و با قطع حقوق او اتوموبیلی را که بخرج وزارت بهداری وسیله نقلیه اش بود از وی گرفتند و طولی نکشید که فقدان در آمد در خانه ( زائر بروخ ) محسوس شد و همسرش ( مارگو ) نمی توانست احتیاجات خانه را خریداری نماید.
بیماری سفیلیس، سه دوره دارد و در دوره اول علامت ان یک جوش ( یک قرحه ) است که روی جهاز جنسی یا در لب و در پزشکانی که با میکروب سفیلیس سر و کار دارند گاهی در انگشت پدیدار می شود و آن جوش یا قرحه در اصطلاح پزشکی موسوم به ( شانکر ) است.
در آن زمان اگر معالجه نکنید عوارض دوره دوم بیماری آشکار می شود و آن قرحه از بین میرود و جو های دیگر در دست و پا نمودار می شود و صدا تغییر می کند و این دوره هم بعد از چندی منقضی می شود و آثار ظاهری بیماری ناپدید میگردد.
عوارض دوره شوم بیماری سفیلیس گوناگون و همه خطرناک است و بیمار که خود را بطور کامل سالم میداند و با اشتها غذا میخورد و بخوبی میخوابد ناگهان دچار نابینائی می شود یا گرفتار فلج عمومی بدن میگردد.
روش پی بردن ( زائر بروخ ) به میکروب مرض سفیلیس این گونه بود که قدری از خون زن با مرد مشکوک را میگرفت و نیز قدری از خلط او را از یکی از ( گانگلیون ) ها ( برآمدگی لنفاتیک گردن را گانگلیون می گویند ) بوسیله سرنگ خارج میکرد و گرفتن خون و خلط پیش از دو دقیقه طول نمی کشید.
آنگاه آن دو مایع را در ظرفی کوچک مخلوط می نمود و میگداشت ته نشین شود و معلوم است که بعد از ته نشین شدن ، آبخون در بالا قرار می گرفت.
زائر بروخ آن آبخون را در ظرف دیگر میریخت و قدری محلول موسوم به ( مایع رین جر ) را بر آن میافزود ( مایع رین جر محلولی است نمکی که در آزمایشگاه و یا در ظرفی که میخواهند میکروب را در آن بپرورانند میریزند ) و همین که ( زائر بروخ ) آن مایع را در آبخون میریخت بفاصله پنج دقیقه میکروب های سیفلیس ( اگر در وجود زن یا مرد مشکوک بود ) آشکار می شد.
( شوردفکر ) در آغاز جوانی تمایلات دست چپی داشت و پس از این که هیتلر روی کار آمد در برلن یک دکان کوچک برای فروش کتابهای دست دوم باز کرد و گاهی هم خودش کتابهای ارزان قیمت را بچاپ میرسانید و میفروخت.
نمیتوانست زبان خود را نگاه دارد و یک بار تنبیه انظباطی شد.
یک عمل دیگر از وی سرزد که در نظر نازیها از گناهان غیرقابل بخشایش بشمار میامد و آن خواندن تصنیفی علیه هیتلر بود که در آن گفته می شد باید او را بدار آویخت.
خواندن آن تصنیف در زندان با توجه به سوابق سیاسی آن مرد سبب گردید که دادگاه در روز 14 آوریل 1945 او را بجرم خیانت به میهن محکوم باعدام کرد.
در بامداد روز اعدام خمپاره توپهای ارتش شوروی روی زندان برلن باریدن گرفت.
در زندان برلن بر اثر باران خمپاره ا رشته هر نوع نظم و انضباط گسیخته شد و هر که زنده ماند اعم از زندانیان و محبوس گریخت و ( شوردفکر) هم که همچنان لباس سربازی دربر داشت اما ریشش بر اثر سر بردن در زندان بلند شده بود فرار کرد. او نمیدانست کجا برود و چگونه خود را پنهان کند.
در حالی که سرگشته در خیابان های ویران برلن گام بر میداشت به مقابل بیمارستان شاریتی واقع در برلن شرقی رسید و یادش آمد که ( زائر بروخ ) جراح نوع پرور در آنجا کار میکند.
( شوردفکر ) خود را باو رسانید و با چند کلمه وضع خود را بیان کرد و گفت بوی پناه آورده است.
( زائر بروخ ) دیگر از بیمارستان ( شاریتی ) حقوق دریافت نمیکرد و چون بطور رسمی بازنشسته شده بود ( زیرا اوراقی را که باید امضاء کند امضاء نکرد ) حقوق بازنشستگی هم دریافت نمی نمود.
( زائر بروخ ) در مقابل پبشنهاد ( شوردفکر ) باو گفت که خاطراتش یک ماهه برای چاپ آماده می شود ( که این قول هم از پرتی حواس آن استاد سرچشمه میگرفت زیرا خاطرات یک عمر را نمیتوان در یک ماه نوشت).
( شوردفکر ) بعد از این که از استاد شنید به خاطراتش تا یک ماه دیگر آماده می شود با یکی از همکاران خود که دارای یک موسسه انتشارات باشم ( کیندلر ) در شهر ( مونیخ ) بود راجع بان موضوع مذاکره کرد تا باتفاق خاطرات استاد را چاپ کنند.
( برن دورف ) با توشه ای ازسفارش های ( کیندلر ) عازم برلن شد و بخانه ( زائر بروخ ) مراجعه کرد ولی باو گفتند که استاد برای شرکت در کنگره پزشکی و جراحی به ( ویسبادن ) رفته است.
در کنگره پزشکی و جراحی ( ویسبادن ) بر طبق برنامه مقرر بود که ( زائر بروخ ) راجع به جراحی در سینه و باصطلاح پزشکان و جراحان گذشته در ( قفسه صدری ) سخنرانی کند چون استاد از پیشوایان جراحی در سینه و در مورد جراحی در ریه و قلب اولین مبتکر بود و قبل از او کسی در ریه و قلب جراحی نکرد و پیش بینی میشد که سخنرانی جراح علامه بسیار جالب توجه خواهد بود.
اما ( زائر بروخ ) بعد از چند کلمه صحبت درست پریشان گوئی و مطالب بی سر وته را اغاز کرد و این بار طوری پریشان گوئی وی پزشکان و جراحان حاضر در کنگره را معتقد بجنون وی کرد که او را برای ( استراحت ) به بیمارستان شهرداری ( ویسبادن ) فرستادند.
هنگام عبور از مقابل اطاقی که درش نیمه باز بود مردی سالخورده و عینکی را دید که در اطاق روی تخت خواب نشسته و مشغول خواندن چیزی است و چون بارها عکس ( زائر بروخ ) را در روزنامه ها و مجلات دیده بود او را شناخت و وارد اطاق شد.
( زائر بروخ ) سر از خواندن برداشت و پرسید با من کاری دارید؟
( برن دروف ) خود را معرفی کرد و گفت از طرف موسسه انتشارات ( کیندلر ) واقع در ( مونیخ ) آمده تا راجع به انتشار کتاب خاطراتش با وی صحبت کند.
( برون دروف ) از شنیدن این ارقام غیر منتظره تعجب کرد چون انتظار داشت که مردی چون ( زائر بروخ ) که شهرتش ضامن بفروش رسیدن خاطراتش می باشد بابت سه حق التالیف، حداقل یک میلیون مارک مطالبه نماید و بگمان اینکه عوضی شنیدم خواهش کرد که ( زائر بروخ ) تکرار نماید و استاد دوباره گفت که بابت سه حق التالیف خواهان پنج هزار مارک پول و هزار تخم مرغ و یکصد کیلوگرم سیب می باشد.
دوره جراحی ( زائر بروخ ) در خانه اش بدو دوره تقسیم میشود.
در دوره اول (زائر بروخ ) فقط بیمارای را مورد عمل قرار میداد که می توانست باصطلاح سرپائی آنها را مورد معالجه قرار بدهد زیرا در خانه اش وسیله بستری نمودن بیماران را نداشت.
در آن دوره هیچ واقعه ناگوار در خانه استاد رو نداد و تمام کسانی که مورد عمل قرار میگرفتند بهبود می یافتند و اگر ( زائر بروخ ) بان روش ادامه میداد دچار عاقبت وخیم جنون ادواری نمی شد.
اما در دوره دوم ( زائر بروخ ) در صدد برآمد بیمارانی را مورد عمل قرار بدهد که لازمه اش بستری شدن آنها پس از خاتمه عمل بود.
امروز میدانیم انچه سبب شد که ( زائر بروخ ) در صدد براید مبادرت به اعمال جراحی بزرگ بکند احتیاج مادی نبود چون پس از این که در خانه اش اعمال جراحی سرپائی را شروع کرد دارای درآمدی شد که برای زندگی محدود وی کفایت می نمود و موسسه انتشارات ( کیندلر ) هم پنچ هزار مارک حق التالیف ( زائر بروخ ) را با یک حواله بانکی بوی پرداخت بدون این که حتی ( زائر بروخ ) یک سطر از خاطرات خود را نوشته یا نویسانیده باشد.
یک روز که بیمار بخانه اش فرستاده شد ( برن دروف) از طرف موسسه مطبوعاتی آمد تا خاطرات استاد را تندنویسی کند.
استاد او را با مهبانی پذیرفت و ( برن دروف ) گفت شما گرچه یک جراح نابغه هستید اما خاطرات خود را برای کسانی می نویسید که جراح نیستند و افراد عادی می باشد و انتظار دارند که در خاطرات شما، چیزهائی را بخوانند که برای آنها جالب باشد.
( زائر بروخ ) پرسید آیا شما معتقدید که من نباید خاطرات خود را راجع به کارهای جراحی بازگو کنم ؟
( برن دروف ) اظهار کرد محتویات اصلی خاطرات شما کارهای جراحی است ولی در عین حال که این خاطرات دارای مطالب مربوط به جراحی است باید برای خوانندگان عادی هم جالب بشود.
( زائر بروخ ) پرسید آیا موافق هستی که من خاطراتم را از دوره کودکی شروع کنم ؟
( برن دروف ) گفت اگر خاطرات خود را از کودکی شروع کنید خیلی در نظر خوانندگان جالب خواهد گردید.
( زائر بروخ ) که مردی صدیق بود بدون اکراه خاطرات دوره کودکی خود را شروع کرد و گفت که پدرش مردی فقیر بود و با تعمیر کفش های مردم، معاش خانواده اش را تامین می نمود و بعد از این که زندگی را بدرود گفت مادرش با همان کار عهده دار تامین معاش خانواده شد و شاید در تاریخ کشور یگانه زنی بود که پینه دوزی میکرد و با تعمیر کفش فرزندان خود را بزرگ می نمود.
شما بهمین ترتیب خاطرات خود را تقریر کنید کتاب خاطرات شما قبل از تاریخی که پیش بینی کردیم برای چاپ آماده خواهد شد.
چون کار جوان تند نویس تمام شده بود، خواست برود ولی ( زائر بروخ ) بچند جلد کتاب قطور که روی میز بود اشاره کرد و گفت این کتابها را ببرید و بخوانید.
( زائر بروخ ) یکی از کتابها را انتخاب کرد و مقابل جوان گذاشت و اظهار کرد بطور حتم بایستی این کتاب را که مربوط یه جراحی است بخوانید زیرا شما که شرح حال مرا که یک جراح هستم می نویسید بایستی لااقل از کلیات جراحی اطلاع داشته باشید.
دو روز بعد ( برن دروف ) آمد و بعد از سلام به استاد گفت امیدوارم که امروز هم مثل پریروز بتوانیم بخوبی کار کنیم.
( زائر بروخ ) پرسید چکار کنیم ؟
( برن دروف ) که از آن جواب غیر منتظره حیرت کرده بود گفت مگر قرار نبود شما خاطرات خود را تقریر کنید و من تندنویسی کنم ؟
( زائر بروخ ) پرسید چه موقع ما این قرار را گذاشتیم ؟
( برن دروف ) با شگفت چشم های استاد را نگریست و انتظار داشت که در چشم های او اقری از اختلال مشاعر ببیند.
ولی چشم های ( زائر بروخ ) از پشت عینک صاف و درخشنده بنظر می رسید.
( مارگو ) که پیش بینی کرد تا چند لحظه دیگر بین شوهرش و آن جوان یک مشاجره شدید در خواهد گرفت به ( برن دروف ) اشاره کرد که از اطاق خارج شود و باو گفت امروز حال پروفسور خوب نیست و شما برای کارکردن اصرار نفرمائید و فردا بیائید.
عمل یک مرد در خانه برای پائین آوردن درجه تب
در دوره ( زائر بروخ )پزشکان بنظرشان نمیرسید که بین غده ( هی پوتالاموس ) و عوارض ناخوشی ها و بخصوص تب رابطه ای وجود داشته باشد اما امروز علم پزشکی می گوید بین آن غده و بعضی از عوارش و بالاخص تب رابطه وجود دارد برای این که غده ( هی پوتالاموس ) در قاعده مغز از مراکز تنظیم اعصاب سنپانیک یعنی اعصاب حساس است و چون غده ( هی پوتالاموس ) اعصاب سنپانیک را تنظیم میکند بطور مسلم در احساساتی که از بیمارها بما دست میدهد تاثیر دارد.
دیگر این غده ( هی پوتالاموس ) مرکز تنظیم ترمیک بدن یعنی تنظیم حرارت بدن است و در نتیجه بطور محقق در وضع حرارت رسیدن ما موثر واقع می شود و از این جهت داروی معروف ( آسپرین ) تب را قطع میکند یا سبب کاهش درجه حرارت تب می شود که در غده ( هی پوتالاموس ) اثر می نماید و بعد از این که یک بیمار تب دار یک قرص آسپرین میخورد بر اثر اقدام غده (هی پوتالاموس ) تب او قطع می شود یا تخفیف پیدا میکند.
خود روی پوست جمجمه بیماریک دائره ترسیم کرد و آنگاه عملی را که در اصطلاح پزشکی موسوم به ( تره پاناسیون ) یعنی گشودن جمجمه برای عمل کردن در مغز است شروع نمود.
طوری ( زائر بروخ ) در کار خود استاد بود که از گشودن جمجمه با یک حرکت کارد جراحی غده ( هی پوتالاموس ) را یافت و با حرکت دوم کارد آن غده را بیرون آورد و در لگن زباله انداخت.
بعد از اینکه غده ( هی پوتالاموش ) بیرون آورده شد استاد دیگر کاری در مغز بیمار نداشت جز این که زخم را ببندد ولی مشاهده نمود که دختر پرستار خیلی روی بیمار خم شده است.
.دختر پرستار سر راست کرد و بطرف ( زائر بروخ ) رفت و آهسته گفت بیمار نفس نمی کشد.
( زائر بروخ ) هم مثل دختر پرستار روی بیمار خم شد و در حدود دو دقیقه قلب و نبض را وارسی کرد و بعد از اینکه سر را بلند نمود همسرش و دختر پرستار دیدند که رنگ بر صورت ندارد چون ( زائر بروخ ) دریافت که بیمار مرده است.
( زائر بروخ ) اولین جراحی نبود که مرتکب اشتباه شد و بر اثر آن سهو یک نفر را بقتل رسانید و پیش از او جراحان دیگر مرتکب نظایر آن سهو شدند و امروز هم گاهی این اشتباه که سبب نابودی یک بیمار بی گناه می شود رو میدهد.
اما جراحان ما قبل و مابعد ( زائر بروخ ) نبوغ علمی و صنفی او را نداشتند تا این که وجدانشان آنها را بطور غیرقابل بخشایش محکوم نماید.
پس از مدتی سکوت که ( زائر بروخ ) بی حرکت ایستاده بود چشم استاد به جسد مرده و جمجمه باز و مغز سفید او افتاد و دست خون آلودش را بر پیشانی خود کشید و قسمتی از سر و پیشانی اش خون آلود شد.
در آن موقع جراح بزرگ بخوبی احساس کرد که خود او براستی بیمار بوده و آنهایی که می گفتند وی بایستی دست از کار بشوید و بقیه عمر را استراحت نماید حرفی درست میزده اند و حرکتی کرد تا این که از آن اطاق خارج شود.
مردی که تا آن تاریخ صدها و باحتمال نزدیک به یقین هزارها نفر را از مرگ رهانیده بود برای این که خود را از محکومیت وجدان برهاند بفکر خودکشی افتاد.
زائر بروخ گفت بکسان مرده اطلاع بدهید که بیایند و جسد را ببرند. درخانه ( زائر بروخ ) دفتری بود که اسم و آدرس و شماره تلفن بیماران را در آن می نشتند و دختر پرستار در آن دفتر شماره تلفن خانه متوفی را پیدا کرد و گفت بیایند و جسد را ببرند.
کسان بیمار وقتی خواستند جسد را ببرند دیدند که سر مرده را باند پیچی کرده اند و این هم مزید حیرت آنها شد چون بیمار انها مبتلا به آپاندیسیت بود و عارضه ای در سر نداشت تا این که سرش را مورد عمل قرار بدهند.
آنها خواستند که از ( زائر بروخ ) توضیح بخواهند و او را نیافتند و دختر پرستار جواز دفن را که بخط ( زائر بروخ ) بود بکسان مرده داد و در این جواز بدون آنگه اشاره ای به عمل مغز او شود نوشته بود که بیمار بر اثر عمل آپاندیسیت مرده است.
وزیر بهداری دکتر ( مادلنر ) برای درمان جنون ادواری استاد و دور کردن وی از بیمارانی که باو مراجعه میکردند آن مرد را به بیمارستان ( شاریتی ) منتقل نمودند و ادامه توقف ( زائر بروخ ) در بیمارستان ( شاریتی ) تضمینی بود برای ممانعت از این که وی کرد جراحی را بدست بگیرد و بازهم مرتکب قتل شود و ( برن دروف ) هم پس از انتقال زائر بروخ به بیمارستان با موافقت دکتر ( مادلنر ) بانجا می رفت و در روزهائی که حال استاد مساعد بود خاطراتش را می نوشت.
در ماه نوامبر سال 1950 میلادی ( کیندلر ) مدیر موسسه مطبوعاتی واقع در ( مونیخ ) که کتاب زائر بروخ را چاپ میکرد از او دعوت نمود که برای مشاهده نمونه فورم های اولیه کتاب و تعیین عنوان آن که بایستی پشت جلد چاپ شود به مونیخ برود.
پس از اینکه ( زائر بروخ ) از مونیخ مراجعت کرد و ساکن بیمارستان ( شاریتی ) گردید حالش طوری خوب شد که دکتر ( مادلنر ) پس از یک مذاکره تلفونی با ( مارگو ) تصمیم گرفت که او را بخانه اش برگرداند مشروط بر این که ( مارگو ) مواظبت کند که شوهرش دست به عمل جراحی نزند.
رئیس بیمارستان ( شاریتی میدانست که نمی تواند همواره بوسیله اعانه معاش خانواده ( زائر بروخ ) را تامین کند و ناگزیر ( مارگو ) بایستی بر سر کار برود چون خود ( زائر بروخ ) بهرحال دیگر نمی بایستی بکار مشغول شود اما همین که مردم اطلاع حاصل کردند که ( زائر بروخ ) از بیمارستان بخانه اش رفته باز هم برای درمان بخانه اش مراجعه کردند ولی ( مارگو ) تمام بیماران را با یک جواب صریح و منفی رد میکرد و می گفت پروفسور ( زائر بروخ ) مبتلا به یک بیماری مزمن شده و باید در خانه استراحت کند تا معالجه شود و تا دوسال دیگر بهیچوجه حاضر به پذیرفتن بیمار نیست.
اما در بین بیماران زنی بود که در آن تاریخ 47 سال از عمرش میگذشت و چند بار بخانه استاد رفت و از ( مارگو ) جوای منفی شنید اما باز دست نمیکشید چون فکر میکرد که جز ( زائر بروخ ) کس دیگر نمیتواند او را با عمل جراحی معالجه کند.
آن زن آن قدر در اطراف خانه ( زائر بروخ ) کشیک کشید تا این که یک روز که ( آن یس ) برای حوائج خانه از منزل بیرون رفته بود و ( مارگو ) هم بطور موقت از خانه بیرون رفت زن فهمید که ( زائر بروخ ) در منزل تنها است و وارد خانه شد و اطاق ها را وارسی کرد و ( زائر بروخ ) را یافت و گفت خانم شما و خدمتکارتان نمیگذارند که من خود را بشما برسانم و بیماری خود را بگویم و از شما درخواست کنم که مرا مورد عمل قرار بدهید و معالجه کنید.
زن گفت من مبتلا به یک غده سرطانی در پشت نای گلو هستم و یقین دارم جز شما کسی نمیتواند غده سرطانی را طوری از پشت نای گلوی من بیرون بیاورد که معالجه بشوم.
زائر بروخ پرسید آیا از این غده که در گردن شما هست عکس برداری کرده اید ؟
زن گفت بلی فردا عکس هائی را که از غده برداشته اند برای شما خواهم آورد.
زن پرسید چند عکس بردارم ؟
زائر بروخ پاسخ داد چهار عکس یکی از جلوی گردن دیپری عقب آن و سومی از طرف راست گردن و چهارمی از طرف چپ و من بعد از اینکه عکس ها را دیدم بشما خواهم گفت در چه روزی غده را از گردن شما بیرون خواهم آورد.
باری چند روز بعد زن بیمار باز از یک فرصت مناسب که همسر و مستخدم ( زائر بروخ ) در خانه نبودند استفاده کرد و عکس هائی را که برداشته بود آورد و به استاد نشان داد.
( زائر بروخ ) پس از مشاهده دقیق عکس ها به زن بیمار گفت غده شما را بیرون خواهم آورد.
وقتی همسر ( زائر بروخ ) و خادمتکار خانه دانستند که استاد به زن بیمار وعده داده که او را مورد عمل قرار بدهد و غده سرطانی را از گردن وی بیرون بیاورد بشدن مخالفت کردند چون میدانستند لازمه آن عمل این است که زن بیمار بعد از عمل در همان خانه بستری شود تا این که بهبود یابد ولی با این که ( زائر بروخ ) بتدریج بر اثر عارضه ( پروستات ) ضغعیف می شد وضع روحی او رضایت بخش بنظر میرسید و گوئی بیماری جسمی سبب شده بود که بیماری روحی اش از بین برود.
رضایت بخش بودن حال روحی ( زائر بروخ ) از یک طرف و خواهش و التماس زن بیمار از طرف دیگر سبب شد که عاقبت ( مارگو ) و ( آن یس ) موافقت کردند که آن زن در خانه مورد عمل قرار بگیرد و روزی که قرار بود عمل انجام شود ( مارگو ) آن زن را بی هوش کرد و ( زائر بروخ )بدون پرتی حواس و با موفقیت آن زن را مورد عمل قرار داد و غده سرطانی را از گردن او در پشت نای خارج کرد و آن زن چند روز در خانه زائر بروخ خوابید و بعد از بهبود از آن خانه خارج شد.
این زن یعنی ( ایرم کاد – فری بک ) آخرین بیماری است که بدست ( زئر بروخ ) مورد عمل قرار گرفت و بهبود یافت و خارج کردن غده سرطانی گردن او بوسیله ( زائر بروخ ) سبب شد که آن زن چندین سال دیگر زنده بماند.
ظهر روز دوم ماه ژوئن سال 1951 میلادی در حالی که ( آن یس ) زن خدمتکار در آسپزخانه مشغول کار بود صدای ناله استاد را شنید.
زن خدمتکار خود را باطاق ( زائر بروخ ) رسانید و دید که او وسط اطاق دو دست را وسط ران خود قرار داده و دوزانو بر زمین نهاده و عرق بر صورتش نشسته و از درد بر خود میپیچد.
( آن یس ) پرسید شما را چی می شود ؟
( زائر بروخ ) نفس زنان گفت زیر شکمم درد میکند و قدرت ندارم خود را نگاه دارم.
( آن یس ) به درمانگاهی که همسر ( زائر بروخ ) در آنجا کار میکرد تلفن زد و ( مارگو ) را از درد شدید شوهرش مطلع نمود و ( مارگو ) از همانجا بوسیله تلفن بدکتر ( مادلنر ) اطلاع داد و او برای بردن ( زائر بروخ ) به بیمارستان یک آمبولانس بخانه اش فرستاد.
وقتی وارد منزل استاد شدند تا او را به بیمارستان ببرند دیدند که از حال رفته است.
دکتر ( مادلنر ) میدانست که ( زائر بروخ ) بر اثر عارضه ( پروستات ) دچار عسرالبول و با ناراحتی ادرار می کند اما انتظار نداشت که وی بحال اغماء در آید.
ولی ( مادلنر ) می گفت که ( زائر بروخ ) موافق این عمل نیست.
عاقبت ( زائر بروخ ) در ساعت چهار بامداد روز دوم ماه ژوئیه 1951 میلادی در بیمارستان ( شاریتی ) و همان مریض خانه که مدتی از عمر خود را در آنچا بستری بود برده و کار کرده و هزاران نفر را معالجه نموده بود زندگی را بدرود گفت و هنگام مردن 75 سال و دوماه از عمرش می گذشت.
سه روز بعد ، در روز پنجم ماه ژوئیه جسد زائر بروخ را با لباسی که در تمام دوره کار کردن در برداشت یعنی با روپوش جراحی در تابوت قرار دادند و او را در قبرستان ( وان زن ) واقع در برلن شرقی به خاک سپردند.
یک هفته بعد از اینکه جسد ( زائر بروخ ) را بخاک سپردند یه پیشنهاد دکتر ( مادلنر ) در تالار موسوم به ( رنسانس ) واقع در برلن شرقی یک مجلس تذکر برای یاد بود استاد بزرگ منعقد گردید.
در آن مراسم مجسمه نیم تنه ( زائر بروخ ) را در صدر تالار بین برک های غار قرار داده بودند و موافقت شد که یکی از روسای دانشگاه های آلمان شرقی در آن مجلس راجع به استاد متوفی صحبت کند و او بعد از این که پشت میز خطابه قرار گرفت در آغاز سخن کارهای برجسته ( زائر بروخ ) را در جراحی برشمرد و دوستان متوفی از آن حقیقت گ.ئی احساس رضایت کردند.
ولی بعد رشته صحبت را بروحیه ( زائر بروخ ) کشانید و گفت او مردی لجوج و یک دنده بود بدون این که لجاجت و یک دندگی او مستند بیک علت عقلانی و قابل قبول باشد و فی المثل بارها دولت آلمان شرقی باو پیشنهاد کرد که درباره اش حقوق بازنشستگی برقرار کند و او نپذیرفت و حال آنکه هیچ دلیل عقلانی برای نپذیرفتن حقوق بازنشستگی از طرف وی وجود نداشت.
این قسمت از نطق آن مرد دوستان زائر بروخ را ناراحت کرد و چند نفر برای این که نشان بدهند به این سخنان معترض هستند از جا برخاستند و از تالار خارج شدند.
خلاصه ( زائر بروخ ) در آغاز حقوق بازنشستگی را از این جهت نپذیرفت که از کارهای جراحی برکنار نشود اما در آخر میخواست حقوق بازنشستگی را بپذیرد اما باو نمیدادند.
یک روز بعد از آن مجلس تذکر روزنامه ( در آبند ) چاپ آلمان غربی رئیس دانشگاه راکه روز قبل آن نطق زننده را کرده بود بشدت مورد حمله قرار داد و نوشت که او مثل همه افراد کوچک و کوته بین و کم همت تصور میکند که اگر بزرگان را کوچک کند خود را بزرگ خواهد کرد غافل از این که تاریخ علم اسم ( زائر بروخ ) را با خط جلی بنام یک جراح نوآور و نابغه در صفحات خود ثبت کرده و شاید تا جهان باقی است نظیر ( زائر بروخ ) در جراحی بوجود نیاید
زائر بروخ با همه خدماتی که به علم و بشریت کرد با فقر و تهیدستی مرد و این از افتخارات آن مرد نابغه است که در مدت عمر با علم و هنر خود هزاران بیمار را از مرگ رهانید بی آنکه اقدام باندوختن مال برای دوره پیری و از کار افتادگی خود بکند.