مادرانه

 

صبح اول وقت خیلی زودتر از همیشه در محل کار حاضر شدم. روز سختی در پیش داشتم. کلی قرار، جلسه، کارها و برنامه های عقب مانده که همه برای امروز تنظیم شده بود. زمان را تلف نکردم. به سرعت پشت میز کارم نشستم و بدون اتلاف وقت مشغول به کار شدم. درست در زمانی که وقتی برای سرخاراندن نداشتم تلفن همراهم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم شماره منزل مادر است. اول با خود گفتم جواب نمی دهم تا به کارهایم برسم بعداً زنگ می زنم از مادر عذرخواهی می کنم. ولی شرم کردم با خود گفتم مادرم که کار دارد از هر چیز دیگر مهمتر است. لذا تلفن را برداشتم. مثل همیشه گرم و مهربان با من سلام و علیک کرد و احوالات من و اعضای خانواده ام را یک به یک پرسید. راستش با این همه گرفتاری که داشتم به صحبت مادر سرعت بخشیدم گفتم: در خدمتم مادر امر بفرمایید! مادرم گفت: پسرم می خواستم خواهش کنم کاری برایم انجام دهی. بدون اینکه کمی فکر یا تأمل کرده باشم بلادرنگ گفتم: مادر جان شرمنده ام. راستش امروز خیلی گرفتارم اصلاً وقت ندارم. مادرم بار دیگر اصرار کرد گفت: خیلی مهم است به خدا درد پا امانم را بریده و گرنه مزاحم تو نمی شدم. راستش با درد زانویی که امروز دارم به چشمم نمی بینم همان چهارتاپله را پایین و بالا بروم. من که در حین مکالمه با مادرم همزمان به سرعت کارهایم را هم انجام می دادم گفتم مادر من چاکر شما هستم ولی بگذار برای فردا. خدا شاهد است امروز خیلی گرفتارم به حدی که حتی فرصت آن را ندارم به خانه بروم و ناهار بخورم. هنوز کلامم تمام نشده بود بلافاصله گفت: یعنی چی؟ یعنی ناهار نمی خوری؟ گفتم فرصت نمی کنم انشالله بعد از ظهر که منزل رفتم ناهار می خورم. سرتان را به درد نیاورم چند دقیقه ای طول کشید تا مادرم مرا قانع کند که باید ظهر ناهار بخوری و من گفتم وقت نمی شود.نا گفته نماند مادر می دانست من صبح ها عادت به صبحانه خوردن ندارم برای همین اصرار بیشتری می کرد. جالب بود اصلاً موضوع تماس را فراموش کرده بود. به هر حال به هر صورت که بود از مادر خداحافظی کردم و قرار شد فردا به سراغش بروم. لذا بدون درنگ به کار ادامه دادم. باور کنید نفهمیدم کی ظهر شد. بعد از کلی سر و کله زدن با این وآن در جلسه و مذاکره به یکباره با صدای اذان به خود آمدم. وضو داشتم. سجاده را پهن کردم با خود گفتم نماز ظهر را بخوانم و نماز عصر را انشالله درخانه. نماز  ظهر را خواندم و ادامه ی کار. نزدیک ساعت دو ظهر بود که واقعاً از گرسنگی سردرد شده بودم. زیاد هم کار کرده بودم انرژی بیشتری هم صرف شده بود. به هرحال سرم را بالا کردم به ساعت نگاه کنم دیدم صدای در می آید. گفتم بفرمایید. در باز شد. باورم نمی شد. مادرم بود.به سختی قدم برمی داشت. انگار کلی خسته شده بود. سراسیمه سراغش رفتم. از زیر چادرش قابلمه کوچکی درآورد. گفت چون وقت نداشتی برایت ناهار آوردم. خیلی شرمنده شدم. گفتم مادر شما با این پای دردناکتان کار خوبی نکردید. خنده ای کرد گفت: پسرجان سرت به کار خودت باشد. و بعد گفت: مزاحمت نمی شوم ورفت. لقمه از گلویم پایین نمی رفت حس بدی داشتم با خود گفتم کاش من سراغ مادر رفته بودم! کاش کار مادر را به فردا نیانداخته بودم!

http://www.khorasannews.com/Page.aspx?type=1&year=1391&month=11&day=17&pageid=16

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *