شرح زندگانی امام باقر علیه السلام از نگاهی دیگر

منبع: مرکز مدیریت حوزه های علمیه

حضرت باقر (علیه السلام) در سال 57 هجري در شهر «مدينه» چشم به جهان گشود. او هنگام وفات پدر خود امام زين العابدين (علیه السلام) که در سال 94 رخ داد، سي و نه سال داشت. نام او «محمد» و کنيه‏اش «ابوجعفر» است و «باقر» و «باقر العلوم» لقب او مي‏باشد. مادر حضرت «ام عبدالله» دختر امام حسن مجتبي (علیه السلام) و از اين جهت نخستين کسي بود که هم از نظر پدر و هم از نظر مادر فاطمي و علوي بوده است. امام باقر در سال 114 هجري در شهر مدينه درگذشت و در قبرستان معروف بقيع، کنار قبر پدر و جدش، به خاک سپده شد. دوران امامت آن حضرت هيجده سال بود

خلفاي معاصر حضرت‏
پيشواي پنجم در دوران امامت دوران خود با زمامداران و خلفاي ياد شده در زير معاصر بود:
1- وليد بن عبدالملک (86-96)
2- سليمان بن عبدالملک (96-99)
3- عمر بن عبدالعزيز (99-101)
4- يزيد بن عبدالملک (101-105)
5- هشام بن عبدالملک (105-125)
اين خلفا، به استثناي عمر بن عبدالعزيز- که شخصي نسبتا دادگر و نسبت به خاندان پيامبر (صلی الله علیه وآله) علاقه‏مند بود- همگي در ستمگري و استبداد و خودکامگي دست کمي از نياکان خود نداشتند و مخصوصاً نسبت به پيشواي پنجم همواره سختگيري مي‏کردند.

پايه گذار نهضت بزرگ علمي
پيشواي پنجم طي مدت امامت خود، در همان شرائط نامساعد، به نشر و اشاعه حقايق و معارف الهي پرداخت و مشکلات علمي را تشريح نمود و جنبش علمي دامنه داري به وجود آورد که مقدمات تاسيس يک «دانشگاه بزرگ اسلامي» را که در دوران امامت فرزند گراميش «امام صادق ع» به اوج عظمت رسيد، پي ريزي کرد
امام پنجم در علم، زهد، عظمت و فضيلت سرآمد همه بزرگان بني هاشم بود و مقام بزرگ علمي و اخلاقي او مورد تصديق دوست و دشمن بود. به قدري روايات و احاديث، در زمينه مسائل و احکام اسلامي، تفسير، تاريخ اسلام، و انواع علوم، از ان حضرت به يادگار مانده است که تا آن روز از هيچ يک از فرزندان امام حسن و امام حسين (علیه السلام) به جا نمانده بود.(1)
رجال و شخصيتهاي بزرگ علمي آن روز، و نيز عده‏اي از ياران پيامبر (صلی الله علیه وآله) که هنوز درحال حيات بودند، از محضر آن حضرت استفاده مي‏کردند
«جابر بن يزيد جعفي» و «کيسان سجستاني» (از تابعين) و فقهائي مانند: «ابن مبارک»، «زهري»، «اوزاعي»، «ابوحنيفه»، «مالک»، «شافعي»، «زياد بن منذرنهدي» از آثار علمي او بهره‏مند شده سخنان آن حضرت را، بي واسطه و گاه با چند واسطه، نقل نموده ‏اند.
کتب و مولفات دانشمندان و مورخان اهل تسنن مانند: طبري، بلاذري، سلامي، خطيب بغدادي، ابونعيم اصفهاني، و کتبي مانند: موطا مالک، سنن ابي داود، مسند ابي حنيفه، مسند مروزي، تفسير نقاش، تفسير زمخشري، و دهها نظير اينها، که از مهمترين کتب جهان تسنن است، پر از سخنان پرمغز پيشواي پنجم است و همه جا جمله: «قال محمد بن علي» و يا «قال محمد الباقر» به چشم مي‏خورد. (2)
کتب شيعه نيز در زمينه‏هاي مختلف سرشار از سخنان و احاديث حضرت باقر (علیه السلام) است و هر کس کوچکترين آشنايي با اين کتاب ها داشته باشد، اين معنا را تصديق مي‏کند

امام باقر (علیه السلام) از نظر دانشمندان
آوازه علوم و دانشهاي امام باقر ع چنان اقطار اسلامي را پر کرده بود که لقب «باقر العلوم» (گشاينده دريچه‏هاي دانش و شکافنده مشکلات علوم) به خود گرفته بود.
ابن حجر هيتمي» مي‏نويسد:
محمد باقر به اندازه‏اي گنجهاي پنهان معارف و دانشها را آشکار ساخته، حقايق احکام و حکمتها و لطايف دانشها را بيان نموده که جز بر عناصر بي بصيرت يا بد سيرت پوشيده نيست و ازهمين جاست که وي را شکافنده و جامع علوم، و برافرازنده پرچم دانش خوانده‏اند. (3)
«عبدالله بن عطأ» که يکي از شخصيتهاي برجسته و دانشمندان بزرگ عصر امام بود، مي‏گويد:
«من هرگز دانشمندان اسلام را در هيچ محفل و مجمعي به اندازه محفل محمد بن علي (علیه السلام) از نظر علمي حقير و کوچک نديدم. من «حکم بن عتيبه» را که در علم و فقه مشهور آفاق بود، ديدم که در خدمت محمد باقر مانند کودکي در برابر استاد عاليمقام، زانوي ادب بر زمين زده شيفته و مجذوب کلام و شخصيت او گرديده بود.(4)
امام باقر ع در سخنان خود،اغلب به آيات قرآن مجيد استناد نموده از کلام خدا شاهد مي‏آورد و مي‏فرمود: «هر مطلبي گفتم، از من بپرسيد که در کجاي قرآن است تا آيه مربوط به آن موضوع را معرفي کنم».(5)

شاگرادان مکتب امام باقر (علیه السلام)
حضرت باقر ع شاگردان برجسته‏ اي در زمينه‏هاي فقه وحديث و تفسير و ديگر علوم اسلامي تربيت کرد که هر کدام وزنه علمي بزرگي به شمار مي‏رفت. شخصيتهاي بزرگي همچون: محمد بن مسلم، زراره‏بن اعين، ابو بصير، بريد بن معاويه عجلي، جابربن يزيد، حمران بن اعين، و هشام بن سالم از تربيت يافتگان مکتب آن حضرتند
پيشواي ششم مي‏فرمود: «مکتب ما و احاديث پدرم را چهار نفر زنده کردند، اين چهار نفر عبارتند از: زراره، ابوبصير، محمد بن مسلم و بريد بن معاويه عجلي. اگر اينها نبودند کسي از تعاليم دين و مکتب پيامبر بهره‏اي نمي‏يافت. اين چند نفر حافظان دين بودند. آنان، از ميان شيعيان زمان ما، نخستين کساني بودند که با مکتب ما آشنا شدند و در روز رستاخيز نيز پيش از ديگران به ما خواهند پيوست.»(6)
شاگردان مکتب امام باقر (علیه السلام) سرآمد فقها و محدثان زمان بودند و در ميدان رقابت علمي بر فقها و قضات غير شيعي برتري داشتند

شکافنده علوم و گشاينده درهاي دانش
آثار درخشان علمي پيشواي پنجم و شاگردان برجسته‏اي که مکتب بزرگ وي تحويل جامعه اسلامي داد، پيشگويي پيامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) را عينيت بخشد. راوي اين پيشگويي «جابر بن عبدالله انصاري» شخصيت معروف صدر اسلام است/
جابر که يکي از ياران بزرگ پيامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) و از علاقه‏مندان خاص خاندان نبوت است، مي‏گويد:
روزي پيامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) به من فرمود: «بعد از من شخصي از خاندان مرا خواهي ديد که اسمش اسم من و قيافه‏اش شبيه قيافه من خواهد بود. او درهاي دانش را به روي مردم خواهد گشود»/
پيامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) هنگامي که پيشگويي را فرمود که هنوز حضرت باقر (علیه السلام) چشم به جهان نگشوده بود/
سالها از اين جريان گذشت، زمان پيشواي چهارم رسيد. روزي جابر از کوچه‏هاي مدينه عبور مي‏کرد، چشمش به حضرت باقر افتاد. وقتي دقت کرد، ديد نشانه هايي که پيامبر (صلی الله علیه وآله) فرموده بود، عينا در او هست/
پرسيد اسم تو چيست ؟
گفت: اسم من محمد بن علي بن الحسين است.
جابر بوسه بر پيشاني او زد و گفت: جدت پيامبر به وسيله من به تو سلام رساند!
جابر از آن تاريخ، به پاس احترام پيامبر (صلی الله علیه وآله) و به نشانه عظمت امام باقر (علیه السلام) هر روز دوبار به ديدار آن حضرت مي‏رفت، او در مسجد پيامبر ميان انبوه جمعيت مي‏نشست (و در پاسخ بعضي از مغرضين که از کار وي خرده‏گيري مي‏کردند)پيشگويي پيامبراسلام را نقل مي‏کرد.

يک نکته‏
در اينجا تذکر اين نکته لازم است که جريان ديدار جابر با امام باقر (علیه السلام) و ابلاغ سلام پيامبر به آن حضرت، ضمن روايات مختلف و مضمونهاي مشابه در کتابهاي: رجال کشي، کشف الغمه، امالي صدوق، امالي شيخ طوسي، اختصاص مفيد و امثال اينها نقل شده است/
اين روايات از دو نظر متناقض به نظر مي‏رسند:
نخست: از اين جهت که طبق مفاد بعضي از آنها، جابر امام باقر (علیه السلام) را در يکي از کوچه‏هاي مدينه ديده است، و طبق بعضي ديگر، در خانه امام چهارم، و مطابق دسته سوم، حضرت باقر نزد جابر رفته و در آن‏جا، جابر حضرت را شناخته است/
دوم: در بعضي از اين روايات، تصريح شده است که جابر در آن هنگام نابينا شده بود، ولي در برخي ديگر آمده است که جابر با دقت قيافه امام پننجم را نگاه و وارسي کرد. بديهي است که اين موضوع با نابينايي جابر سازگار نيست.
در پاسخ تناقض نخست بايد گفت که، در يک نظر دقيق، منافاتي ميان اين احاديث نيست، زيرا قرائن نشان مي‏دهد که جابر روي اخلاص و ارادت خاصي که به خاندان پيامبر داشت، پيشگويي و ابلاغ سلام پيامبر را تکرار مي‏کرد و مي‏خواست از اين طريق عظمت امام باقر (علیه السلام) بهتر روشن گردد، بنابراين چه اشکالي دارد که اين جريان چند بار و در محلها و مناسبتهاي مختلف تکرار شده باشد؟
اما در پاسخ تناقض دوم اين است که شايد آن دسته از روايات که حاکي از ديدن و نگاه کردن جابر است، مربوط به قبل از نابينايي او بوده است چنانکه شيخ مفيد از امام باقر (علیه السلام) نقل مي‏کند که حضرت فرمود: نزد جابر بن عبدلله انصاري رفتم و به او سلام کردم. جواب سلام مرا داد و پرسيد: کي هستي؟ و اين بعد از نابينايي او بود…(7)نظير اين حديث را سبط ابن جوزي نيز نقل کرده است(8)

اوضاع و شرائط سياسي و اجتماعي

گفتيم که امام باقر (علیه السلام) با پنج تن از خلفاي اموي معاصر بود. اينک ويژگيهاي هر يک از آنها را در امر حکومت و اداره جامعه مورد بررسي قرار مي‏دهيم تا روشن شود که امام باقر (علیه السلام) در چه شرائط اجتماعي و سياسي زندگي مي‏کرده است؟
وليد بن عبدالملک
وليد بن عبدالملک نخسيتن خليفه معاصر امام پنجم بود و چون پيرامون ويژگيهاي او ضمن زندگينامه امام سجاد توضيح داديم، در اينجا فقط اضافه مي‏کنيم که:
دوران خلافت وليد: دوره فتح و پيروزي مسلمانان در نبرد با کفار بود. در زمان او قلمرو دولت اموي از شرق و غرب وسعت يافت. وليد در نتيجه آرامشي که در عصر وي بر کشور حکمفرما بود، توانست دنباله فتوحاتي را که در عصر خلفاي سابق انجام يافته بود،بگيرد. به همين جهت قلمرو حکومت وي از طرف شرق و غرب توسعه يافت و بخشهايي از هند، و نيز کابل و کاشمر و طوس و مناطق مختلف و وسيع ديگر، به کشور پهناور اسلامي پيوست و دامنه فتوحات او تا اندلس امتداد يافت و قشون امپراتوري اندلس از نيروهاي تحت فرماندهي «موسي بن نصير»، فرمانده سپاه اسلام، شکست خوردند و اين کشور به دست مسلمانان افتاد.(9)
سليمان بن عبدالملک
دوران خلافت «سليمان بن عبدالملک» کوتاه مدت بود، به طوري که مدت سه سال بيشتر طول نکشيد. (10) سليمان در آغاز خلافت، از خود نرمش نشان داد و به محض رسيدن به قدرت، درهاي زندانهاي عراق را گشود و هزاران نفر زنداني بيگناه را که حجاج بن يوسف در بند اسارت و حبس کشيده بود، آزاد ساخت و عمال و ماموران ماليات حجاج را از کار برکنار کرد و بسياري از برنامه‏هاي ظالمانه او را لغو نمود/
آتش انتقامجويي‏
اقدام سليمان در آزاد ساختن زندانيان بيگناه عراق دولت مستعجل بود، او بعداً اين روش خود را عوض کرد و روي حسابهاي شخصي و تحت تاثير احساسات انتقامجويانه، دست به ظلم و جنايت آلود. او با انگيزه تعصبات قبيلگي، افراد قبايل «مضري» را زير فشار قرار داد و از رقباي آنان يعني قبايل يمني (قحطاني) پشتيباني کرد.(11)نيز عده‏اي از سرداران سپاه و رجال بزرگ را به قتل رسانيد، و «موسي بن نصير» و «طارق بن زياد»، دو قهرمان دلير و فاتح اندلس، را مورد بيمهري قرار داده طرد کرد.(12)
مولف کتاب «تاريخ سياسي اسلام» مي‏نويسد:
«سليمان درباره واليان خود، نظريات خصوصي اعمال مي‏کرد: بعضي را مورد توجه قرار مي‏داد و براي از ميان بردن بعضي ديگر نقشه مي‏کشيد. از جمله کساني که سليمان با آنها دشمني داشت «محمد بن قاسم» والي «هند»، «قتبيه بن مسلم» والي «ماورأ النهر» و «موسي بن نصير» والي اندلس بود». (13)و اين دشمنيها همه از انگيزه‏هاي شخصي و رقابتهاي قبيلگي سرچشمه مي‏گرفت که متاسفانه فرصت توضيح بيشتر در اين زمينه در اينجا نيست.
فساد دربار خلافت‏
سليمان بن عبدالملک مردي فوق العاده حريص، پرخوار، شکمباره، خوشگذران، و تجمل پرست بود. او به اندازه چند نفر عادي غذا مي‏خورد! و سفرهاي وي هميشه رنگين و اشرافي بود. او لباسهاي پر زرق و برق و گرانقيمت و گلدوزي شده مي‏پوشيد و در اين باره به قدري افراط مي‏کرد که اجازه نمي‏داد خدمتگزاران و حتي ماموارن آبدار خانه دربار خلافت نيز با لباس عادي نزد او بروند، بلکه آنان مجبور بودند هنگام شرفيابي! لباس گلدوزي شده و رنگين بپوشند! تجمل پرستي دربار خلافت کم کم به ساير شهرها سرايت کرد و پوشيدن اين گونه لباسها در يمن و کوفه و اسکندريه نيز در ميان مردم معمول گرديد.(14)
عمر بن عبدالعزيز
با آن‏که طبق وصيت «عبدالملک بن مروان» (پدر سليمان) وليعهد سليمان، برادرش «يزيد بن عبدالملک» بود، اما هنگامي که سليمان بيمار شد و دانست مرگ او فرا رسيده، به عللي عمر بن عبدالعزيز را براي جانشيني خود تعيين کرد/
پس از مرگ سليمان، هنگامي که خلافت عمربن عبدالعزيز در مسجد اعلام شد، حاضران از اين انتخاب استقبال نموده با وي بيعت کردند.(15)
عمر بن عبدالعزيز که مواجه با وضع پريشان توده‏ها و شاهد امواج خشم و تنفر شديد مردم از دستگاه خلافت بني اميه بود، از آغاز کار، در مقام دلجويي از محرومان و ستمديدگان برآمد و طي بخشنامه‏اي به استانداران و نمايندگان حکومت مرکزي در ايالات مختلف چنين نوشت:
«مردم دچار فشار و سختي و دستخوش ظلم و ستم گشته‏اند و آيين الهي در ميان آنها وارونه اجرا شده است. زمامداران و فرمانروايان ستمگر گذشته، با مقررات و بدعتهايي که اجرا نموده‏اند، کمتر در صدد اجراي حق و رفتار ملايم و عمل نيک بوده و جان مردم را به لب رسانده‏اند. اينک بايد گذشته‏ها جبران گردد و اين گونه اعمال متوقف شود/
از اين پس هر کس عازم حج باشد،بايد مقرري او را از بيت المال زودتر بپردازيد تا رهسپار سفر شود، هيچ يک از شما حق نداريد پيش از مشاوره با من، کسي را کيفر کنيد، دست کسي را ببريد يا احدي را به دار بياويزيد.»(16)
مبارزه با فساد و تبعيض
علاوه بر اين، عمر بن عبدالعزيز پس از استقرار حکومت خود، اسبها و مرکبهاي دربار خلافت را به مزايده علني گذاشت و پول آنها را به صندوق بيت المال ريخت و به همسر خود «فاطمه»، دختر عبدالملک، دستور داد تمام جواهرات و اموال و هداياي گرانبهايي را که پدر و برادرش از بيت المال به اوبخشيده بودند، به بيت المال برگرداند اگر دل از آن‏ها بر نمي‏کند، خانه او را ترک گويد. فاطمه اطاعت کرده تمام جواهرات و زيور آلاتي را که متعلق به بيت المال بود، تحويل داد.(17)
عمر بن عبدالعزيز نه تنها همسر خود را با قانون عدل و داد آشنا کرد و حق مردم را از او گرفت، بلکه تمام اموال و دارايي و مستغلات و لباسهاي گرانبهاي سليمان بن عبدالملک را فروخت و پول آنها را که بالغ بر بيست و چهار هزار دينار شده بود، به بيت المال برگردانيد.(18)
عمر بن عبدالعزيز که اصلاحات اجتماعي و مبارزه با فساد را بدين گونه از خانه خود و دستگاه خليفه قبلي شروع کرده بود، شعاع مبارزه را وسعت داد و بني اميه و عموزادگان خود را به پاي حساب کشيد و به آنها فرمان داد که اموال عمومي را که تصاحب کرده‏اند، به بيت المال پس بدهند. او با قاطعيت تمام، کليه اموالي را که بني اميه بزور از مردم گرفته بودند، از آنها باز ستاند و به صاحبان آنها تحويل داد و دست امويان را تا حد زيادي از مال و جان مردم کوتاه کرد.(19)
اين موضوع بر بني اميه گران آمد و بر ضد عمر بن عبدالعزيز تحريکاتي نمودند. در همين زمينه عده‏اي از نزديکان با او ديدار کرده گفتند: آيا نمي‏ترسي که قومت بر ضد تو شوريده حکومت تو را واژگون سازند؟
عمر گفت: من غير از حساب روز قيامت، از هيچ چيز ديگر نمي‏ترسم، (آيا مرا از کودتا مي‏ترسانيد؟!)(20)
سب علي (علیه السلام) ممنوع!
چنانکه ديديم عمر بن عبدالعزيز- در قياس با ديگر خلفاي اموي – مردي نسبتا دادگر بود و هر چند به خاطر عدم امضاي حکومت او از سوي جانشينان معصوم پيامبر، وي نيز از جرگه طاغوتيان شمرده مي‏شود، اما به هر حال با بسياري از مظالم اسلاف خويش در افتاد و حکومتش خالي از خدمت نبود. اما در ميان اين خدمات، مهمترين خدمت او به اسلام بلکه به انسانيت، که در کارنامه حکومت و زندگي او درخشش خاصي دارد، از ميان برداشتن بدعت سبّ امير مومنان (علیه السلام) است. او با اين اقدام خود يک بدعت ننگين ريشه دار 69 ساله را از ميان برداشت و خدمت بزرگي به شيعيان بلکه به جهان انسانيت انجام داد/
اين بدعت، ميراث شوم معاويه بود، معاويه که پس از شهادت امير مومنان (علیه السلام) (در سال 40 هجري) کاملا بر اوضاع مسلط شده بود، تصميم گرفت با ايجاد تبليغات و شعارهاي مخالف، علي (علیه السلام) را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام!! معرفي کند. او براي اين کار، از يک سو، دوستداران و پيروان امير مومنان (علیه السلام) را زير فشار قرار داد و با زور شمشير و سرنيزه از نقل فضايل و مناقب امير مومنان (علیه السلام) بشدت جلوگيري کرد و اجازه نداد حتي يک حديث، يک حکايت، و يا يک شعر در مدح علي (علیه السلام) نقل و گفته شود/
و از طرف ديگر، براي آن‏که چهره درخشان علي (علیه السلام) را وارونه جلوه دهد، محدثان و جيره خواران دستگاه حکومت اموي را وادار نمود احاديثي بر ضد علي (علیه السلام) جعل کنند! و از اين رهگذر احاديث بيشماري جعل شد و در ميان مردم شايع گرديد!
معاويه به اين هم اکتفا نکرد، بلکه دستور داد در سراسر کشور پنهاور اسلامي در روزهاي جمعه بر فراز منابر، لعن و دشنام علي (علیه السلام) را ضميمه خطبه کنند!
اين بدعت شوم، رايج و عملي گرديد و در افکار عمومي اثر بخشيد و به صورت امر ريشه داري در آمد به طوري که کودکان با کينه علي (علیه السلام) بزرگ شدند و بزرگترها با احساسات ضد علي (علیه السلام) از دنيا رفتند!
بعد از معاويه، خلفاي ديگر اموي نيز اين روش را دامه دادند و اين بدعت تا اواخر سده اول هجري که عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد، ادامه داشت.(21)
شعاع تاثير يک آموزگار
در اينجا جاي اين سوال باقي است که انگيزه «عمر بن عبدالعزيز» از اين کار چه بود و چه عاملي باعث شد که در ميان خلفاي اموي، تنها او به اين اقدام بزرگ دست بزند؟
پاسخ اين سوال اين است که دو حادثه بظاهر کوچک در دوران کودکي عمر بن عبدالعزيز اتفاق افتاد که مسير فکر او را که تحت تاثير افکار عمومي قرار گرفته بود، تغيير داد و بشدت دگرگون ساخت. در واقع از آن روز بود که اين حادثه بزرگ زمان خلافت اوپايه ريزي شد/
حادثه نخست زماني رخ داد که وي نزد استاد خود «عبيدالله» که مردي خداشناس و با ايمان و آگاه بود، تحصيل مي‏کرد. يک روز عمر با ساير کودکان همسال خود که از بني اميه و منسوبين آنان بودند، بازي مي‏کرد. کودکان، در حالي که سرگرم بازي بودند، طبق معمول به هر بهانه کوچک علي (علیه السلام) را لعن مي‏کردند. عمر نيز در عالم کودکي با آن‏ها همصدا مي‏شد. اتفاقاً در همان هنگام آموزگار وي که از کنار آنها مي‏گذشت، شنيد که شاگردش نيز مثل ساير کودکان، علي (علیه السلام) را لعن مي‏کند. استاد فرزانه چيزي نگفت و به مسجد رفت. هنگام درس شد و عمر براي فراگرفتن درس، به مسجد رفت. استاد تا او را ديد، مشغول نماز شد. عمر مدتي نشست و منتظر شد تا استاد از نماز فارغ شود، اما استاد نماز را بيش از حد معمول طول داد. شاگرد خردسال احساس کرد که استاد از او رنجيده است و نماز بهانه است. آموزگار، پس از فراغت از نماز، نگاه خشم آلودي به وي افکنده گفت:
– از کجا مي‏داني که خداوند پس از آنکه از اهل «بدر» و «بيعت رضوان» راضي شده بود، بر آنها غضب کرده و آن‏ها را مستحق لعن شده ‏اند؟(22)
– من چيزي در اين باره نشينده‏ام.
– پس به چه علت علي (علیه السلام) را لعن مي‏کني؟
– از عمل خود عذر مي‏خواهم و در پيشگاه الهي توبه مي‏کنم وقول مي‏دهم که ديگر اين عمل را تکرار نکنم/
سخنان منطقي و موثر استاد، کار خود را کرد و او را سخت تحت تاثير قرار داد. پسر عبدالعزيز از آن روز تصميم گرفت ديگر نام علي (علیه السلام) را به زشتي نبرد. اما باز در کوچه و بازار و هنگام بازي با کودکان، همه جا مي‏شنيد مردم بي پروا علي (علیه السلام) را لعن مي‏کنند تا آنکه حادثه دوم اتفاق افتاد و او را در تصميم خود استوار ساخت/
اعتراف بزرگ
حادثه از اين قرار بود که پدر عمر از طرف حکومت مرکزي شام، حاکم مدينه بود و در روزهاي جمعه طبق معمول، ضمن خطبه نماز جمعه، علي (علیه السلام) را لعن مي‏کرد و خطبه را با سب آن حضرت به پايان مي‏رسانيد/
روزي پسرش عمر به وي گفت:
– پدر! تو هر وقت خطبه مي‏خواني، در هر موضوعي که وارد بحث مي‏شوي داد سخن مي‏دهي و با کمال فصاحت و بلاغت از عهده بيان مطلب بر مي‏آيي، ولي همينکه نوبت به لعن علي مي‏رسد، زبانت يک نوع لکنت پيدا مي‏کند، علت اين امر چيست؟
– فرزندم! آيا تو متوجه اين مطلب شده‏اي؟
– بلي پدر!
– فرزندم! اين مردم که پيرامون ما جمع شده‏اند و پاي منبر ما مي‏نشينند، اگر آن‏چه من از فضايل علي (علیه السلام) مي‏دانم بدانند، از اطراف ما پراکنده شده دنبال فرزندان او خواهند رفت!
عمر بن عبدالعزيز که هنوز سخنان استاد در گوشش طنين انداز بود، چون اين اعتراف را از پدر خود شنيد، سخت تکان خورد و با خود عهد کرد که اگر روزي به قدرت برسد، اين بدعت را از ميان بردارد. لذا به مجرد آنکه در سال 99 هجري به خلافت رسيد، به آرزوي ديرينه خود جامه عمل پوشانيد و طي بخشنامه‏اي دستور داد که در منابر به جاي لعن علي (علیه السلام) آيه: «انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و ايتأ ذي القربي و ينهي عن الفحشأ و المنکر و البغي يعظکم لعلکم تذکرون (23)تلاوت شود. اين اقدام با استقبال مردم روبرو شد و شعرا و گويندگان اين عمل را مورد ستايش قرار دادند.(24)

باز گرداندن فدک به فرزندان حضرت فاطمه (علیه السلام)
اقدام بزرگ ديگري که عمر بن عبدالعزيز در جهت رفع ظلم از ساحت خاندان پيامبر (صلی الله علیه وآله)به عمل آورد، بازگرداندن فدک به فرزندان حضرت فاطمه (سلام الله علیها)، دختر گرامي پيامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) بود/
فدک در تاريخ اسلام داستان تلخ و پرماجرايي دارد که جاي بحث آن در اينجا نيست، اما بطور اجمال، سيرتاريخي آن از اين قرار است که پيامبر، آن را در زمان حيات خود به دخترش فاطمه (سلام الله علیها) بخشيد و پس از رحلت پيامبر (صلی الله علیه وآله) ابوبکر، بزور آن را از فاطمه زهرا گرفت و جز اموال دولتي اعلام کرد و از آن زمان به وسيله خلفاي وقت، دست به دست مي‏گشت تا آن‏که معاويه در زمان حکومت خود، آن را به مروان بخشيد، مروان نيز به پسرش «عبدالعزيز» اهدأ کرد، پس از مرگ عبدالعزيز فدک به فرزندش عمر بن عبدالعزيز منتقل گرديد. عمر بن عبدالعزيز، آن را به فرزندان حضرت فاطمه تحويل داد و گفت: فدک مال آنها است و بني اميه حقي در آن ندارد. ولي متاسفانه پس از مرگ او، که يزيد بن عبدالملک به خلافت رسيد، مجددا فدک را از سادات فاطمي پس گرفت و تيول بني اميه قرار داد! (25)
«صدوق» در کتاب «الخصال» نقل مي‏کند که عمر بن عبدالعزيز فدک را در جريان سفر به مدينه در ديداري که با حضرت باقر (علیه السلام) داشت، به او مسترد کرد.(26)
گويا با توجه به اين گونه خدمات عمر در رفع برخي مظالم از خاندان پيامبر (صلی الله علیه وآله) بود که امام باقر (علیه السلام) مي‏فرمود:
«عمر بن عبدالعزيز نجيب دودمان بني اميه است…»(27)
حکومت عمر بن عبدالعزيز، در حدود دو سال، طول کشيد، گفته‏اند بني اميه او را مسموم کردند و به هلاکت رساندند.(28)
ممنوعيت نوشتن حديث‏
به دنبال انحرافهاي عميقي که پس از رحلت پيامبر (صلی الله علیه وآله) در جامعه اسلامي به وقوع پيوست، حادثه اسف‏انگيز ديگري نيز رخ داد که آثار شوم و زيانبار آن مدتها بر جهان اسلام سنگيني مي‏کرد و آن عبارت از جلوگيري از نقل و نوشتن و تدوين «حديث» بود/
با آنکه حديث و گفتار پيامبر (صلی الله علیه وآله) بعد از قرآن مجيد در درجه دوم اهميت قرار گرفته است و پس از کتاب آسماني بزرگترين منبع فرهنگ اسلامي به شمار مي‏رود، و اصولاً اين دو، از هم قابل تفکيک نمي‏باشند، خليفه اول و دوم به مخالفت با نقل وتدوين حديث برخاستند و به بهانه‏هاي پوچ و بي اساس، و در واقع با انگيزه‏هاي سياسي از هر گونه فعاليت مسلمانان در زمينه نقل و کتابت حديث بشدت جلوگيري نمودند/
ابوبکر گفت: از رسول خدا چيزي نقل نکنيد و اگر کسي از شما درباره مسئله‏اي پرسيد، بگوييد کتاب خدا (قرآن) در ميان ما و شما است، حلالش را حلال و حرامش را حرام بشماريد.(29)
خليفه دوم براي جلوگيري از نوشتن احاديث پيامبر (صلی الله علیه وآله) طي بخشنامه ‏اي به تمام مناطق اسلامي نوشت: «هر کس حديثي از پيامبر (صلی الله علیه وآله) نوشته، بايد آن را از بين ببرد».(30)
وي تنها به صدور اين بخشنامه اکتفا نکرد، بلکه به تمام ياران پيامبر (صلی الله علیه وآله) و حافظان حديث اکيداً هشدار داد که از نقل و کتابت حديث خودداري کنند!
«قرظه بن کعب»، يکي از ياران مشهور پيامبر، مي‏گويد: هنگامي که عمر ما را به سوي عراق روانه مي‏کرد، خود مقداري با ما راه آمد و گفت: آيا مي‏دانيد چرا شما را بدرقه کردم؟ گفتيم: لابد خليفه براي احترام ما که ياران پيامبريم، قدم رنجه کرده ‏اند! گفت: گذشته از احترام شما، براي اين جهت شما را بدرقه نمودم که مطلبي را به شما توصيه کنم تا به پاس پياده روي و بدرقه‏ ام آن را انجام دهيد/
آنگاه افزود: شما به منطقه ‏اي مي‏رويد که مردم آنجا، با زمزمه تلاوت قرآن، فضاي مسجد و محفل خود را پر کرده‏ اند، توصيه من به شما اين است که آن‏ها را به حال خود واگذاريد و مردم را با احاديث، مشغول نسازيد و با نقل حديث، از خواندن قرآن باز نداريد، قرآن را پيراسته از هر سخن و حديثي براي مردم بخوانيد و از پيامبر (صلی الله علیه وآله) کمتر حديث به ميان آوريد، من نيز در اين کار با شما همکاري خواهم کرد!
وقتي که «قرظه» به محل ماموريت خود وارد شد، به او گفتند: براي ما حديث نقل کن. وي جواب داد: خليفه ما را از نقل حديث باز داشته است. (31)
عمر در دوران خلافتش يک بار تصميم گرفت که احاديث پيامبر را بنويسد، آنگاه به منظور تظاهر به آزادي، موضوع را با مردم در ميان نهاد و پس از يک ماه انديشيدن، راه چاره را يافت و به مردم اعلام کرد: «امت هاي گذشته را به ياد آوردم که با نوشتن بعضي کتابها و توجه زياد به آنها از کتاب آسماني خود باز ماندند، لذا من هرگز کتاب خدا (قران) را با چيزي درهم نمي‏ آميزم»(32)
خليفه در اين باره تنها به سفارش و تاکيد اکتفا نمي‏کرد، بلکه هر کس را که اقدام به نقل حديثي مي‏نمود. بشدت مجازات مي‏کرد، چنانکه روزي به «ابن مسعود» و «ابودردأ» و «ابوذر»، که هر سه از شخصيتهاي بزرگ صدر اسلام بودند، گفت: اين حديث‏ها چيست که از پيامبر (صلی الله علیه وآله) نقل مي‏کنيد؟ و آنگاه آن‏ها را زنداني کرد، اين سه تن تا هنگام مرگ عمر در زندان به سر مي‏بردند! (33)
اين گونه کيفرها و سختگيريها باعث شد که ساير مسلمانان نيز جرأت نقل و کتابت حديث را نداشته باشند/

زيان جبران ناپذير
اين محدوديت ها باعث شد که احاديث نبوي در سينه حافظان حديث بماند و مسلمانان از اين منبع بزرگ فرهنگ اسلامي مدتها محروم گردند، به حدي که «شعبي» مي‏گويد: «يک سال با پسر عمر همنشين بودم، از وي براي نمونه حتي يک حديث از پيامبر نشنيده ‏ام!» (34)
و «سائب بن يزيد» مي‏گويد: از مدينه تا مکه با «سعد بن مالک» همسفر بودم، در طول سفر حتي يک حديث از پيامبر ص نقل نکرد!»(35)
اين ممنوعيت چنان اثر شومي در جامعه به جا گذاشت که «عبدالله بن عمر» با آنکه به دستور پيامبر احاديث آن حضرت را ضبط کرده بود، بر اثر بخشنامه خليفه، آنچنان کتاب خود را پنهان ساخت که هرگز در کتب حديث نامي از کتاب وي به چشم نمي‏خورد!
ناگفته پيداست زيان هايي که از اين ممنوعيت متوجه اسلام گرديد، قابل جبران نبود، زيرا کتابت احاديث پيامبر (صلی الله علیه وآله) قريب صد سال متروک گشت و آن کلمات بلند در ميان مسلمانان مورد مذاکره قرار نگرفت/
از همه بدتر آن‏که عده‏ اي مزدور و دورغ پرداز، از اين فرصت استفاده نموده مطالب دروغ و بي اساس را به نفع حکومتها و زمامداران وقت به صورت حديث جعل کردند ؛ زيرا وقتي مدرک منحصر به حافظه ‏ها و شنيدن از افراد گرديد، طبعا همه کس مي‏توانست همه گونه ادعايي بنمايد، چون نه کتابي در کار بود، نه دفتري و نه حسابي! پيدااست که در چنين شرائطي، دهها ابوهريره به وجود آمده براي بهره برداريهاي نامشروع، خود را محدث واقعي جا مي‏زدند!
اين وضع تا اواخر قرن اول هجري، يعني تا زمان خلافت «عمر بن عبدالعزيز» (99-101)، ادامه يافت. عمر بن عبدالعزيز با يک اقدام شجاعانه اين بدعت شوم را از ميان برداشت و مردم را به نقل و تدوين حديث تشويق کرد. او طي بخشنامه ‏اي، به منظور ترغيب و تشويق دانشمندان و راويان به اين کار، چنين نوشت:
«انظروا حديث رسول الله فاکتبوه فاني خفت دروس العلم و ذهاب اهله»: (احاديث پيامبر را جمع آوري کرده بنويسيد، زيرا بيم آن دارم که دانشمندان و اهل حديث از دنيا بروند و چراغ علم خاموش گردد)/
بنا به نقل «بخاري»، عمر بن عبدالعزيز نامه ‏اي مشابه مضمون فوق از شام به «ابي بکر بن حزم»، که از طرف وي حاکم مدينه بود، نوشت.(36)
ولي اين آغاز کار بود و مدتها لازم بود تا يک قرن عقب افتادگي جبران گردد و احاديث پيامبر (صلی الله علیه وآله) احيا شود و آنچه در حافظه‏ ها بود، طبعاً آميخته به برخي تحريف هاي عمدي يا سهوي، روي کاغذ بيابد
/
از آنجا که دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز کوتاه بود، اين برنامه بسرعت پيشرفت نکرد، زيرا پس از او «يزيد بن عبدالملک» و «هشام بن عبدالملک» زمام امور را در دست گرفتند و چيزي که در حکومت آنها مطرح نبود، دلسوزي به حال اسلام و مسلمانان بود/
بعضي نوشته‏ اند: نخستين کسي که به امر عمر بن عبدالعزيز احاديث را جمع کرد، محمد بن مسلم بن شهاب زهري بود.(37)
البته بايد توجه داشت که گر چه از زمان عمر بن عبدالعزيز نقل وکتابت حديث آزاد شد، اما از يک طرف احاديث مجعول دوران فترت کتابت حديث وارد مجموعه ‏هاي حديثي شد و از طرف ديگر محدثان رسمي و طرفدار حکومت از نقل احاديثي که به نحوي به نفع اهل بيت و شيعه تمام مي‏شد خودداري کرده آنها را کتمان نمودند/
توجهات بي اساس
دراينجا سوالي پيش مي‏آيد و آن اين است که علت ممنوعيت نقل و ضبط حديث چه بود و خليفه دوم به چه مجوزي چنين بخشنامه‏اي را صادر کرد؟ در صورتي که همه مي‏دانيم احاديث (گفتار پيامبر) مانند قرآن حجت بوده و پيروي از آن بر همه مسلمانان واجب است و قران درباره کليه مطالبي که پيامبر (صلی الله علیه وآله) مي‏فرمود (اعم از قرآن که گفتار خدا است و حديث که الفاظ آن از خود پيامبر (صلی الله علیه وآله) ولي مفاد آن مربوط به جهان وحي مي‏باشد) مي‏فرمايد: «هرگز پيامبر (صلی الله علیه وآله) در گفتار خود از روي هوي و هوس سخن نمي‏گويد و هر چه بگويد، طبق وحي الهي است» (38)
از اين گذشته خداوند صراحتاً سخنان و دستورهاي پيامبر را براي مسلمانان حجت قرار داده و فرموده است «و آنچه را پيامبر براي شما آورده بگيريد و اجرا کنيد و از آنچه نهي کرده خودداري کنيد». (39)
«عبدالله بن عمر»از پيامبر (صلی الله علیه وآله) نقل مي‏کند که حضرت با اشاره به دو لب خود به من فرمود:«اي فرزند عمر سوگند به خدايي که جانم در دست اوست جز حق چيزي از ميان اين دو، بيرون نمي‏آيد، آنچه مي‏گويم بنويس».(40)
آيا با اهميتي که احاديث پيامبر (صلی الله علیه وآله) دارد و از راههاي مهم و مطمئن آشنايي مردم با حقيقت اسلام به شمار مي‏رود، شايسته بودکه خليفه دوم براي جلوگيري از نوشتن احاديث پيامبر (صلی الله علیه وآله) به تمام مناطق اسلامي بخشنامه کرده بنويسد:«هر کس حديثي از پيامبر (صلی الله علیه وآله) نوشته، بايد از بين ببرد»؟! آيا اين بخشنامه با روح اسلام، که همواره طرفدار توسعه و گسترش علم و دانش است، سازگار است؟!
در پاسخ اين سوال، طرفداران دستگاه خلافت به دست و پا افتاده، براي اقدام خليفه از پيش خود فلسفه‏اي تراشيده و ادعا مي‏کنند که ابوبکر گفت: علت جلوگيري از نقل احاديث پيامبر (صلی الله علیه وآله) اين است که احاديث، با آيات قران مجيد آميخته نشود (!)(41)
اين عذر به قدري بي اساس است که احتياج به پاسخ ندارد، زيرا روزي که پيامبر اکرم بدرود زندگي گفت، تمام آيات و سوره‏هاي قرآن مضبوط و معين شده بود و نويسندگان وحي و قاريان قرآن با حافظه‏هاي قوي خود تمام قرآن را حفظ کرده بودند و آيات و سوره‏هاي قرآن چنان معين و مشخص شده بود که احدي نمي‏توانست حرفي را از قران بردارد يا حرفي را بر آن اضافه کند. آيا با اين وضع، نوشتن احاديث لطمه‏اي بر قرآن وارد مي‏ساخت؟! بعلاوه، قرآن مجيد ازنظر فصاحت، بلاغت، رواني و سلاست، جذابيت و ترکيب و جمله بندي طوري است که هيچ کلام و نوشته‏اي به آن شباهت ندارد و هيچ کلامي، گرچه از نظر فصاحت به عاليترين درجه برسد، قابل اشتباه با قرآن نيست/
سخنان امير مومنان (علیه السلام) در نهج البلاغه و خطبه‏هاي خود پيامبر (صلی الله علیه وآله) از نظر فصاحت و سلاست و شيريني در اوج فصاحت و بلاغت قرار دارد ولي هرگز قابل اشتباه با قرآن نيست و آياتي که امير مومنان (علیه السلام) ضمن خطبه‏هاي خود آورده، مانند گوهر درخشاني، در لابلاي سخنان علي (علیه السلام) مي‏درخشد و هر خواننده‏اي که با ترکيب کلام عرب آشنا باشد، در نخستين برخورد ميان اين دو فرق مي‏گذارد/
انگيزه سياسي
قرائن شهادت مي‏دهد که صدور اين بخشنامه انگيزه سياسي داشته و منظور اين بوده است که در پرتو ان، امتياز بزرگي را که آن روزها نصيب امير مومنان (علیه السلام) شده بود، از بين ببرند؛ زيرا امير مومنان (علیه السلام) هنگامي که پيامبر (صلی الله علیه وآله) در قيد حيات بود، کتابهايي تاليف نموده بود که در آنها احاديث پيامبر (صلی الله علیه وآله) و حقايقي راکه از آن حضرت در ابواب مختلف آموخته بود، گردآوري بود/
آيا پيامبر (صلی الله علیه وآله) از کتابت حديث نهي فرموده بود؟
تاسف اورتر اين است که برخي از محدثان، نهي از کتابت حديث را به پيامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) نسبت داده مي‏گويند: آن حضرت فرموده است: چيزي از طرف من جز قرآن ننويسيد و هرکس چيزي از جز قرآن نوشته بايد آن را از بين ببرد.(42)
قرائني شهادت مي‏دهد که اين مطلب بي اساس است، زيرا:
اولا امير مومنان (علیه السلام)، شاگرد ممتاز مکتب پيامبر، احاديث فراواني از آن حضرت ضبط کرده بود و نوشته‏هاي او دست به دست در ميان ائمه (علیه السلام) مي‏گشت و اگر پيامبر (صلی الله علیه وآله) از نوشتن احاديث نهي مي‏کرد، هرگز علي (علیه السلام) با فرمان او مخالفت نمي‏نمود/
ثانيا، نامه‏ هاي مختلفي در مسائل گوناگون، در احکام و فرائض و مرافعات و سياسات، در زمان خود آن حضرت نوشته شده و محدثان و تاريخ نويسان با اسناد و مدارک متقن، متن آنها را ضبط کرده‏اند. تعداد انگشت شماري از اين نامه‏ها مربوط به دعوت به اصل اسلام است، ولي بسياري از آنها پيرامون فصل خصومتها و تعيين حدود و کيفرهاي اسلامي و بيان احکام و فرائض نگارش يافته است ؛ بنابراين چگونه مي‏توان باور نمود که پيامبر (صلی الله علیه وآله) از يک طرف از نوشتن غير قرآن نهي نمايد، و از طرف ديگر 300 نامه، که 216 عدد از آن‏ها اکنون با تمام خصوصيات در دسترس ماست، در برابر ديدگانش نوشته شود و با مخالفت او روبرو نگردد؟!
شيعه پايه گذار تدوين حديث
خوشبختانه شيعيان از همان دوران حيات پيامبر اسلام در اين زمينه کوششهاي فراواني به عمل آوردند و به پيروي از امير مومنان (علیه السلام) در نقل و ضبط و تدوين حديث پيشگام شدند و آثار گرانبها و مجموعه‏هاي ارزنده‏اي از اخبار و احاديث از خود به يادگار گذاشتند.
علي (علیه السلام) نخستين کسي بود که احاديث رسول خدا را جمع آوري کرد. پيامبر اسلام احاديثي را املا کرد و علي (علیه السلام) آنها رانوشت و به صورت يک کتاب تدوين شده در آورد. اين کتاب پس از علي ع در اختيار ائمه ع بود تا آنکه به امام باقر (علیه السلام) منتقل گرديد. روزي «حکم بن عتيبه» آن را نزد امام باقر (علیه السلام) ديد. وي در مسئله‏اي با حضرت باقر(علیه السلام) اختلاف نظر پيداکرده بود، حضرت آن کتاب را به وي نشان داده حديث مربوط به مسئله مورد اختلاف را در آن ارائه کرد و فرمود: اين، خط علي (علیه السلام) و املاي رسول خدا است.(43)
از اين گذشته، امير مومنان (علیه السلام) کتاب ديگري پيرامون «ديات» تدوين کرده بود که «صحيفه» ناميده مي‏شد و آن را (به صورت طومار) به شمشير خود مي‏بست.
از آن حضرت نقل شده است که فرمود: «نزد ما کتابي نيست که آن را بخوانيم، جز کتاب خدا و اين صحيفه». مطالب صحيفه شامل حکم شرعي زخمها و جراحات بوده است.(44)
گفتار امير مومنان (علیه السلام) درباره صحيفه، بروشني نشان مي‏دهد که در آن زمان هيچ کتاب ديگري غير از قرآن نوشته بوده است و علي (علیه السلام) نخستين تدوين کننده حديث و فقه است. سيوطي، علي (علیه السلام) و فرزندش حسن (علیه السلام) را جز طرفداران کتابت حديث مي‏ شمارد.(45)
اگر جامعه تسنن بر اثر بدعت نهي از نوشتن حديث، صد سال يا بيشتر، احاديث اسلامي را ضبط نکردند، خوشبختانه جامعه تشيع در اين راه پيشقدم شدند، زيرا در زمان خود پيامبر (صلی الله علیه وآله) غير از علي (علیه السلام) «ابو رافع» يکي از ياران آن حضرت که از دوستداران علي (علیه السلام) نيز بود، کتابي به نام «السنن و الاحکام والقضايا» نوشت (46)و احکام و سنن مخصوص در ابواب مختلف اسلام را مثل نماز و روزه و زکات و حج و مرافعات گرد آورد و اگر ما اين کتاب را نخستين کتاب حديث بدانيم که توسط صحابه تدوين شده، مي‏توانيم آن را نخستين کتاب فقهي از اين نوع نيز بشماريم. (47)
ابورافع هنگامي اين کتاب را نوشت که کتابت حديث و گفتار پيامبر (صلی الله علیه وآله) از نظر دستگاه خلافت، جرم بزرگي به شمار مي‏رفت/
پس از ابورافع، نويسندگان شيعه در همان دوران فترت کتابت حديث، به ضبط و نوشتن احاديث اسلامي پرداختند و از اين طريق سخنان پيشوايان خودرا از دستبرد تحريف و ديگر آفات زمان حفظ نمودند. اين برنامه از زمان امير مومنان (علیه السلام) تا زمان پيشواي پنجم ادامه داشت و در زمان حضرت باقر (علیه السلام) پيشرفت درخشاني پيدا کرد، به طوري که هنگام صدور دستور عمر بن عبدالعزيز مبني بر جمع آوري و تدوين حديث، هر کدام از ياران و شاگردان برجسته پيشواي پنجم، هزاران حديث را در حفظ داشتند. (48)
محمد بن مسلم»، از شخصيتهاي بزرگ شيعه و راويان بسيار بلند پايه و با فضيلت، نمونه بارزي از شاگردان برجسته پيشواي پنجم در فقه و حديث است. او اهل کوفه بود و طي چهار سال اقامت در شهر مدينه، پيوسته به محضر امام باقر (علیه السلام) و بعد از او به خدمت امام صادق (علیه السلام) شرفياب مي‏شد و از محضر آن دوپيشواي بزرگ بهره‏ها مي‏اندوخت. وي مي‏گويد:
هر موضوعي که به نظرم مي‏رسيد، از امام باقر ع مي‏پرسيدم و جواب مي‏شنيدم، به طوري که سي هزار حديث از امام پنجم و شانزده حديث از امام صادق (علیه السلام) فرا گرفتم.(49)
محمد بن مسلم کتابي بنام «اربعمأْ مسئله» (چهار صد مسئله) تاليف کرده بود که گويا پاسخ چهار صد مسئله‏اي باشد که از پيشواي پنجم و ششم شنيده بود. (50)
يکي ديگر از تربيت يافتنگان مکتب امام باقر (علیه السلام) «جابر بن يزيد جعفي» است. او نيز اهل کوفه بود و براي استفاده از محضر امام باقر (علیه السلام) به شهر مدينه هجرت کرد و در پرتو استفاده از مکتب پرفيض پيشواي پنجم، به مرابت عالي علمي نائل گرديد. جابر، با استفاده از علوم و دانشهاي سرشار پيشواي پنجم کتب و آثار متعددي از خود با يادگار گذاشت که شاهد ديگري بر توجه شيعيان به مسئله تدوين حديث و جمع آوري معارف اسلامي است. کتب جابر به قرار زيراست:
1- کتاب تفسير/
2-کتاب نوادر/
3- کتاب فضائل/
4-کتاب جمل/
5- کتاب صفين.
6- کتاب نهروان.
7- کتاب مقتل امير المومنين (علیه السلام).
8-کتاب مقتل الحسين (علیه السلام) . (51)
يزيد بن عبدالملک
پس از مرگ «عمر بن عبدالعزيز»، «يزيد بن عبدالملک» روي کار آمد. يزيد مردي عياش و خوش گذران و لاابالي بود و به هيچ وجه به اصول اخلاقي و ديني پايبند نبود، از اينرو ايام خلافت او يکي از سياهترين و تاريکترين ادوار حکومت بني اميه به شمار مي‏رود. در زمان حکومت وي هيچ فتح و پيروزي و هيچ حادثه درخشاني در جامعه اسلامي اتفاق نيفتاد/
او که در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز وليعهد بود، چهره حقيقي و ماهيت خود را در وراي ظاهر فريبنده و قيافه مقبولي پوشانده و از اين رهگذر افکار عمومي را به سوي خود جلب کرده بود. به همين جهت خلافت او نخست با استقبال مردم روبرو شد، خاصه آنکه وي در نخستين روزهاي زمامداري اعلام کرد که برنامه خليفه پيشين را ادامه خواهد داد/
اين وعده براي مردم که طعم شيرين اجراي حق و عدالت را در زمان عمر بن عبدالعزيز (ولو به طور نسبي و در مدتي کوتاه) چشيده بودند، نويد اميد بخشي بود، ولي طولي نکشيد که اين انتظار مبدل به ياس و نوميدي گرديد زيرا پس از آنکه چند صباحي از زمامداري وي گذشت، برنامه عوض شد و وعده‏هاي همه پوچ از آب در آمد!
شهادت دروغين
يزيد براي آنکه سرپوشي بر اعمال نارواي خود بگذارد، و براي آن‏که خود را از هر گونه گناه و انحرافي تبرئه کند، با تمهيداتي، چهل نفر از رجال و پيرمردان را وادار نمود تا به مصونيت او از گناه و عصيان شهادت بدهند، اين عده شهادت دادند که هيچ گونه حساب و عذابي متوجه خلفا نيست! (52)
البته شهادت اين عده به اين سادگي نبود، بلکه گوشه‏اي از سياستهاي مزورانه بني اميه به منظور تثبيت حکومت خود به شمار مي‏رفت، زيرا بني اميه براي تامين مقاصد سياسي خود، يک جمعيت فکري مانند «مرجئه»(53)به وجود آورده بودند که فعاليت فکري آنها وسيله‏ اي براي تثبيت پايه ‏هاي حکومت اموي زير پوشش دين بود/
اين گونه جمعيتها، که به استخدام حکومت اموي در آمده بودند، با يک سلسله تفسيرها و توجيهات ديني، اعمال ضد اسلامي زمامداران اموي را توجيه مي‏کردند!
«ابن قتيبه دينوري» مي‏نويسد:
«يزيد ابتدأاً به خاطر اخلاق فريبنده خود، در ميان قريش محبوبيت داشت و اگر پس از رسيدن به خلافت، طبق روش عمر بن عبدالعزيز رفتار مي‏کرد، مردم از او شکايت نمي‏کردند؛ ولي وي برخلاف انتظار همه، پس از رسيدن به قدرت، بکلي تغيير روش داد و عيناً رفتار نامطلوب برادرش وليد را در پيش گرفت. رفتار او موج نفرت مسلمانان را بر ضد او برانگيخت، به طوري که مردم تصميم گرفتند او را از خلافت برکنار سازند. يزيد به اندازه‏اي به حقوق و خواسته‏هاي مردم بي اعتنا بود که حتي گروهي از قريش وعده‏اي از بني اميه نيز به اعمال او اعتراض کردند/
يزيد، به جاي آنکه به انتقادهاي مردم گوش داد. و در روش خود تجديد نظر نمايد، بر خشونت و سختگيري خود افزود و عده‏اي از اشراف قريش و بزرگان بني اميه را به اخلال در نظم عمومي و شورش و کودتا متهم کرد و به عموي خود «محمد بن مروان»، دستور داد آنها را بازداشت نموده به زندان افکند. اين عده قريب دو سال در زندان ماندند، آنگاه محمد آنها را به وسيله زهر مسموم نمود و همه را به قتل رسانيد!
يزيد غير از اين عده، تعداد سي نفر از رجال قريش را دستگير کرد و پس از آنکه مبالغ زيادي جريمه از آنان گرفت و اموال و دارايي و مستغلاتشان را مصادره نمود، آنان را مورد آزار و شکنجه سخت قرار داد و از هستي ساقط کرد، به طوري که افراد مزبور در گوشه و کنار شام و ساير نقاط پراکنده شده با فقر و تنگدستي به سر مي‏بردند.يزيد به اين هم اکتفا نکرد، بلکه دستور داد تمام کساني را که با آنان تماس داشتند، به اتهام همکاري با شورشيان و مخالفان حکومت، به دار کشيدند»! (54)
ساز و آواز و قمار
خلفاي پيشين بني اميه در اوقات فراغت خويش به اخبار جنگها و داستانهاي شجاعان قديم عرب و قصائد شعرا گوش مي‏دادند، ولي در زمان خلفاي بعدي و از آن جمله «يزيد بن عبدالملک» ساز و آواز جاي قصائد و اشعار را گرفت و در بزمهاي شبانه دربار خلافت، به جاي قصائد حماسي شعرا و داستانهاي جنگي، ساز و آواز رايج گرديد/
هشام بن عبدالملک
هشام مردي بخيل، خشن، جسور، ستمگر، بيرحم و سخنور بود. (55)او در جمع آوري ثروت و عمران و آبادي مي‏کوشيد و در زمان خلافتش بعضي از صنايع دستي رونق يافت ؛ لکن از آن‏جا که وي شخصي بي عاطفه و سختگير بود، در دوران حکومت او، زندگي برمردم سخت شد و احساسات و عواطف انساني در جامعه روبه زوال رفت و رسم نيکوکاري و تعاون برچيده شد، به طوري که هيچ کس نسبت به ديگري دلسوزي و کمک نمي‏کرد! (56)
نفوذ عناصر فاسد و منحرف
«سيد امير علي»، مورخ و دانشمند معروف، وضع اجتماعي – سياسي آن روز جامعه اسلامي را بخوبي ترسيم نموده اخلاق و رفتار هشام را به نحو روشني تشريح مي‏کند:
«با مرگ يزيد دوم، خلافت به برادرش هشام رسيد؛ لکن خلافت او زماني استقرار يافت که آشوبها و نهضتهاي داخلي را سرکوب نمود و آتش جنگهاي خارجي را خاموش ساخت، زيرا در آن زمان، از طرف شمال، قبايل ترکمن خزر به دولت مرکزي فشاروارد مي‏آوردند، و درشرق، رهبران عباسي مخفيانه سرگرم فراهم ساختن مقدمات براي درهم شکستن پايه‏هاي حکومت اموي بودند. در داخل کشور نيز آتش خشم و کينه خوارج، که مردمي دلير و سلحشور بودند، شعله ور شده بود/
در اين کشمکش‏ها، بهترين جوانان عرب، يا در جنگهاي داخلي کشته شدند و يا قرباني سياست بدبيني و حسادت دربار فاسد خلافت گشتند، زيرا در اثر اطمينان کورکورانه‏اي که خليفه قبلي از وزرا و درباريان خود داشت، حکومت و قدرت به دست افراد خود خواه و ناشايستي افتاده بود که مردم را به خاطر عجر و ناتواني خود و سؤ اداره کشور متنفر ساخته بودند/
البته رجال بزرگ و چهره‏هاي درخشان انگشت شماري بودند که با کمال همت و دلسوزي نسبت به دين و آيين در ميان مردم سست و کم فروغ شده و در ميان درباريان و عوامل وابسته به حکومت رو به زوال بود، زيرا آنان عموماً عناصري بودند که جز تامين منافع خود، هيچ هدفي نداشتند/
در آن عصر خطير، جامعه اسلامي نيازمند بازوي توانايي بود که کشتي متزلزل حکومت را از غرق شدن نجات بدهد، از اينرو طبعاً هشام به مزايا و خصوصياتي نيازمند بود که بتواند در پرتو آن، با دشواريها و مشکلاتي که جامعه اسلامي را از هر طرف احاطه کرده بود، مقابله کند/
در اينکه هشام بهتر از خليفه قبلي (يزيد) بود شکي نيست، زيرا در زمان هشام دربار خلافت از عناصر ناپاک تصفيه شد، وقار و سنگيني جايگزين سبکسري و بوالهوسي گرديد، و جامعه از وجود افراد طفيلي که سربار جامعه بودند پيراسته گشت/
ولي سختگيري بيش از اندازه هشام، به سرحد خشونت رسيد و صرفه جوييهاي وي جنبه بخل يافت و بعضي از کمبودهاي اخلاقي و انساني وي اوضاع را بدتر کرد، زيرا او فردي کوتاه فکر و مستبد و شکاک و بدبين بود، از اينرو، به هيچ کس اعتماد نمي‏کرد، بلکه براي خنثي کردن توطئه‏هايي که بر ضد او چيده مي‏شد، به عمليات مکارانه و جاسوسي متوسل مي‏شد و از انجا که آدم زود باوري بود،با يک بدگويي و سؤ ظن بهترين رجال کشور را از بين مي‏برد. اين بدبيني افراطي باعث شد که عزل و نصب متوالي و بيش از حد فرمانروايان و حکام شهرستانها، نتايج فوق العاده به بار آورد».(57)
امام باقر (علیه السلام) در شام
يکي از حوادث مهم زندگي پرافتخار پيشواي پنجم، مسافرت آن حضرت به شام مي‏باشد.
هشام بن عبدالملک، که يکي از خلفاي معاصر امام باقر (علیه السلام) بود، هميشه از محبوبيت و موقعيت فوق العاده امام باقر بيمناک بود و چون مي‏دانست پيروان پيشواي پنجم، آن حضرت را امام مي‏دانند، همواره تلاش مي‏کرد مانع گسترش نفوذ معنوي و افزايش پيروان آن حضرت گردد/
در يکي از سالها که امام باقر (علیه السلام) همراه فرزند گرامي خود «جعفر بن محمد(علیه السلام)» به زيارت خانه خدا مشرف شده بود، هشام نيز عازم حج شد. در ايام حج، حضرت صادق (علیه السلام) در مجمعي از مسلمانان سخناني در فضيلت و امامت اهل بيت (علیه السلام) بيان فرمود که بلافاصله توسط ماموران به گوش هشام رسيد. هشام، که پيوسته وجود امام باقر (علیه السلام) را خطري براي حکومت خود تلقي مي‏کرد، از اين سخن بشدت تکان خورد، ولي – شايد بنا به ملاحظاتي – در اثناي مراسم حج متعرض امام (علیه السلام) و فرزند آن حضرت نشد، لکن به محض آنکه به پايتخت خود (دمشق) بازگشت به حاکم مدينه دستور داد امام باقر (علیه السلام) و فرزندش جعفر بن محمد را روانه شام کند/
امام ناگزير همراه فرزند ارجمند خود مدينه را ترک گفته وارد دمشق شد. هشام براي اينکه عظمت ظاهري خود را به رخ امام بکشد، و ضمنا به خيال خود از مقام آن حضرت بکاهد، سه روز اجازه ملاقات نداد! شايد هم در اين سه روز در اين فکر بود که چگونه با امام (علیه السلام) روبرو شود و چه طرحي بريزد که از موقعيت و مقام امام (علیه السلام) در انظار مردم کاسته شود؟!
مسابقه تيراندازي
البته اگر دربار حکومت هشام کانون پرورش علما و دانشمندان و مجمع سخندانان بود امکان داشت دانشمندان برجسته را دعوت نموده مجلس بحث و مناظره تشکيل بدهد؛ ولي از آنجا که دربار خلافت اغلب زمامداران اموي-و از آن جمله هشام – از وجود چنين دانشمنداني خالي بود و شعرا و داستانسرايان و مديحه گويان جاي رجال علم را گرفته بودند، هشام به فکر تشکيل چنين مجلسي نيفتاد،زيرا بخوبي مي‏دانست اگر از راه مبارزه و مناظره علمي وارد شود هيچ يک از درباريان او از عهده مناظره با امام باقر (علیه السلام) برنخواهند آمد و از اين جهت تصميم گرفت از راه ديگري وارد شود که به نظرش پيروزي او مسلم بود/
آري با کمال تعجب هشام تصميم گرفت يک مسابقه تيراندازي! ترتيب داده امام (علیه السلام)را در آن مسابقه شرکت بدهد تا بلکه به واسطه شکست در مسابقه، امام در نظر مردم کوچک جلوه کند! به همين جهت پيش از ورود امام (علیه السلام) به قصر خلافت، عده‏اي از درباريان را واداشت نشانه‏اي نصب کرده مشغول تيراندازي گردند. امام باقر (علیه السلام) وارد مجلس شد و اندکي نشست. ناگهان هشام رو به امام کرد و چنين گفت: آيا مايليد در مسابقه تيراندازي شرکت نماييد؟ حضرت فرمود: من ديگر پير شده‏ام و وقت تيراندازيم گذشته است، مرا معذور دار. هشام که خيال مي‏کرد فرصت خوبي به دست آورده و امام باقر (علیه السلام) را در دو قدمي شکست قرار داده است، اصرار و پافشاري کرد که تير و کمان خود را به آن حضرت بدهد. امام (علیه السلام) دست برد و کمان را گرفت و تيري در چله کمان نهاد و نشانه‏گيري کرد و تير را درست به قلب هدف زد! آنگاه تير دوم را به کمان گذاشت و رها کرد و اين بار تير در چوبه تير قبلي نشست و آن را شکافت! تير سوم نيز به تير دوم اصابت کرد و به همين ترتيب نه تير پرتاب نمود که هر کدام به چوبه تير قبلي خورد!
اين عمل شگفت‏انگيز، حاضران را بشدت تحت تاثير قرار داده و اعجاب و تحسين همه را برانگيخت. هشام که حسابهايش غلط از آب در آمده و نقشه‏اش نقش بر آب شده بود، سخت تحت تاثير قرار گرفت و بي اختيار گفت: آفرين بر تو اي اباجعفر! تو سرآمد تيراندازان عرب و عجم هستي، چگونه مي‏گفتي پير شده‏ام؟! آنگاه سر به زير افکند و لحظه‏اي به فکر فرو رفت. سپس امام باقر (علیه السلام) و فرزند عاليقدرش را در جايگاه مخصوص کنار خود جاي داد و فوق العاده تجليل و احترام کرد و رو به امام کرده گفت: قريش از پرتو وجود تو شايسته سروري بر عرب و عجم است، اين تيراندازي را چه کسي به تو ياد داده است و در چه مدتي آن را فراگرفته‏اي؟
حضرت فرمود: مي‏داني که اهل مدينه به اين کار عادت دارند، من نيز در ايام جواني مدتي به اين کار سرگرم بودم ولي بعد آن را رها کردم، امروز چون تو اصرار کردي ناگزير پذيرفتم.
هشام گفت: آيا جعفر (حضرت صادق) نيز مانند تو در تيراندازي مهارت دارد؟ امام فرمود: ما خاندان، «کمال دين» و «اتمام نعمت» را که در آيه «اليوم اکملت لکم دينکم» (58)آمده (امامت و ولايت) از يکديگر به ارث مي‏بريم و هرگز زمين از چنين افرادي (حجت) خالي نمي‏ماند.(59)
مناظره با اسقف مسيحيان
گرچه دربار هشام براي ابراز عظمت علمي پيشواي پنجم محيط مساعدي نبود، ولي از حسن اتفاق، پيش از آنکه پيشواي پنجم شهر دمشق را ترک گويد، فرصت بسيار مناصبي پيش آمد که امام براي بيدار ساختن افکار مردم و معرفي عظمت و مقام علمي خود بخوبي از آن استفاده نمود و افکار عمومي شام را منقلب ساخت. ماجرا از اين قرار بود: هشام دستاويز مهمي براي جسارت بيشتر به پيشگاه امام پنجم (علیه السلام) در دست نداشت، ناگزير با مراجعت آن حضر به مدينه موافقت کرد. هنگامي که امام (علیه السلام) همراه فرزند گرامي خود از قصر خلافت خارج شدند، در انتهاي ميدان مقابل قصر با جمعيت انبوهي روبرو گرديد که همه نشسته بودند. امام از وضع آنان و علت اجتماعشان جويا شد. گفتند: اينها کشيشان و راهبان مسيحي هستند که در مجمع بزرگ ساليانه خود گردآمده‏اند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ مي‏باشند تا مشکلات علمي خود را از او بپرسند. امام (علیه السلام) به ميان جمعيت تشريف برده و به طور ناشناس در ان مجمع بزرگ شرکت فرمود. اين خبر فوراً به هشام گزارش داده شد. هشام افرادي را مامور کرد تا در انجمن مزبور شرکت نموده از نزديک ناظر جريان باشند/
طولي نکشيد اسقف بزرگ که فوق العاده پير و سالخورده بود، وارد شد و با شکوه و احترام فروان، در صدر مجلس قرار گرفت. آن‏گاه نگاهي به جمعيت انداخت، و چون سيماي امام باقر (علیه السلام) توجه وي را به خود جلب نمود، رو به امام کرد و پرسيد:
– از ما مسيحيان هستيد يا از مسلمانان؟
– از مسلمانان.
– از دانشمندان آنان هستيد يا افراد نادان؟
– از افراد نادان نيستم!
– اول من سوال کنم يا شمامي پرسيد؟
– اگر مايليد شما سوال کنيد/
– به چه دليل شما مسلمانان ادعا مي‏کنيد که اهل بهشت غذا مي‏خورند و مي‏آشامند ولي مدفوعي ندارند؟ آيا براي اين موضوع، نمونه و نظير روشني در اين جهان وجود دارد؟
– بلي، نمونه روشن آن در اين جهان جنين است که در رحم مادر تغذيه مي‏کند ولي مدفوعي ندارد!
– عجب! پس شما گفتيد از دانشمندان نيستيد؟!
– من چنين نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نيستم!
– سوال ديگري دارم/
– بفرماييد/
– به چه دليل عقيده داريد که ميوه‏ها و نعمتهاي بهشتي کم نمي‏شود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقي بوده کاهش پيدا نمي‏کنند؟ آيا نمونه روشني از پديده‏هاي اين جهان را مي‏توان براي اين موضوع ذکر کرد؟
– آري، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغي صدها چراغ روشن کنيد، شعله چراغ اول به جاي خود باقي است و از ان به هيچ وجه کاسته نمي‏شود!$
…اسقف هر سوال و مشکلي به نظرش مي‏رسيد، همه را پرسيد و جواب قانع کننده شنيد و چون خود را عاجز يافت، بشدت ناراحت و عصباني شد و گفت: «مردم! دانشمند والا مقامي را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبي او از من بيشتر است، به اينجا آورده‏ايد تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پيشوايان آنان از ما برتر وبهترند؟! به خدا سوگند ديگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال ديگر زنده ماندم، مرا در ميان خود نخواهيد ديد!» اين را گفت و از جا برخاست و بيرون رفت!
اتهام ناجوانمردانه
اين جريان بسرعت درشهر دمشق پيچيد و موجي از شادي و هيجان درمحيط شام به وجود آورد. هشام، به جاي آن‏که از پيروزي افتخارآميز علمي امام باقر (علیه السلام) بر بيگانگان خوشحال گردد، بيش از پيش از نفوذ معنوي امام (علیه السلام) بيمناک شد و ضمن ظاهر سازي و ارسال هديه براي آن حضرت پيغام داد که حتماً همان روز دمشق را ترک گويد! نيز بر اثر خشمي که به علت پيروزي علمي امام (علیه السلام) به وي دست داده بود، کوشش کرد درخشش علمي و اجتماعي ايشان را با حربه زنگ زده تهمت از بين ببرد و رهبر عاليقدر اسلام را متهم به گرايش به مسيحيت نمايد! لذا با کمال ناجوانمردي به برخي از فرمانداران خود (مانند فرماندار شهر مدين) چنين نوشت:
«محمد بن علي، پسر ابوتراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، وقتي آنان را به مدينه بازگرداندم، نزد کشيشان رفتند و با گرايش به نصرانيت!! به مسيحيان تقرب جستند. ولي من به خاطر خويشاوندي اي که با من دارند، از کيفر آنان چشم پوشيدم! وقتي که اين دو نفر به شهر شما رسيدند، به مردم اعلام کنيد که من از آنان بيزارم»!
ولي تلاشهاي مذبوحانه هشام براي پوشاندن حقيقت به جايي نرسيد و مردم شهر مزبور که ابتدأاً تحت تاثير تبليغات هشام قرار گرفته بودند، در اثر احتجاجها و نشانه‏هاي امامت که از آن حضرت ديده شد، به عظمت و مقام واقعي پيشواي پنجم پي بردند، و بدين ترتيب سفري که شروع آن با اجبار و تهديد بود، به يکي از سفرهاي ثمربخش و آموزنده تبديل شد! (60)
مناظرات امام باقر( علیه السلام)
در دوران امامت حضرت باقر (علیه السلام) فرقه‏هاي مذهبي و گروههاي سياسي و مذهبي متعددي مانند: معتزله، خوارج و مرجئه فعاليت داشتند و امام باقر (علیه السلام) همچون سدي استوار در برابر نفوذ عقائد باطل آنان ايستادگي مي‏نمود و طي مناظراتي که با سران اين گروهها داشت، پايگاههاي فکري و عقيدتي آنان را در هم مي‏کوبيد و بي پايگي عقائدشان رابا دلائلي روشن ثابت مي‏کرد. در اينجا به عنوان نمونه گفتگوي آن حضرت را با «نافع بن ازرق»،يکي از سران خوارج، از نظر خوانندگان مي‏گذرانيم:
روزي «نافع» به حضور امام رسيد و مسائلي از حرام و حلال پرسيد. امام به سوالات وي پاسخ داد و ضمن گفتگو فرمود:
به اين مارقين (از دين خارج شدگان) بگو: چرا جدايي از امير مومنان (علیه السلام) را حلال شمرديد، در صورتي که قبلا خون خويش را در کنار او و در راه اطاعت از او نثار مي‏کرديد و ياري اورا موجب نزديکي به خدا مي‏دانستيد؟!
امام افزود: آنان خواهند گفت که او را در دين خدا حکم قرار داد. به آنان بگو: خداوند در شريعت پيامبر خود در دو مورد دو نفر را حکم قرار داده است؛ يکي در مورد اختلاف ميان زن و شوهر است که مي‏فرمايد:
«و اگر از جدايي و شکاف ميان آن‏ها بيم داشته باشيد، داوري از خانواده شوهر و داوري از خانواده زن انتخاب کنيد (تا به کار آنان رسيدگي کنند) اگر اين دو داور تصميم به اصلاح داشته باشند،خداوند کمک به توافق آنها مي‏کند (زيرا)خداوند دانا و آگاه است».(61)
ديگري داوري «سعد بن معاذ» است که پيامبر اسلام او را ميان خود و قبيله يهودي «بني قريظه» حکم قرار داد، و او هم طبق حکم خدا نظر داد. آن‏گاه امام افزود: آيا نمي‏دانيد که امير مومنان حکميت را به اين شرط پذيرفت که دو داور بر اساس حکم قرآن داوري کنند و از از حدود قرآن تجاوز نکنند و شرط کرد که اگر بر خلاف قران راي بدهند، مردود خواهد بود؟ وقتي که به امير مومنان گفتند: داوري که خود تعيين کردي بر ضرر تو نظر داد، فرمود: من او را داور قرار ندادم، بلکه کتاب خدا را داور قرار دادم. پس چگونه مارقين حکميت قرآن و مردود بودن خلاف قران را گمراهي مي‏شمارند، اما بدعت و بهتان خود را گمراهي به حساب نمي‏آورند؟!
«نافع بن ازرق» با شنيدن اين بيانات گفت: به خدا سوگند اين سخنان را نه شنيده بودم و نه به ذهنم خطور کرده بود، حق همين است ان شأ الله!(62)
——————————————————————————
1-شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مکتبه بصيرتي، ص 261/
2-ابن شهرآشوب، مناقب آل ابي طالب،قم، موسسه انتشارات علامه، ج 4، ص 195/
3-اظهر من مخبئات کنوز المعارف و حقايق الاحکام و الحکم و اللطائف مالا يخفي الا علي منطمس البصيره او فاسد الطويه و السريره و من ثم قيل و فيه هو باقر العلم و جامعه و شاهر علمه و ارفعه (الصواعق المحرقه، الطبعه الثانية، قاهره، مکتبه القاهره، ص 201). 4- سبط ابن الجوزي، تذکره الخواص، نجف، منشورات المطبعه الحيدرية، 1383 ه’.ق، ص 337 – علي بن عيسي الاربلي، کشف الغمه، تبريز، مکتبه بني هاشم، 1381 ه’.ق، ج 2، ص 329 – فضل بن الحسن البداية و النهاية، الطبعه الثانية، بيروت، مکتبه المعارف، 1977 م، ج 9، ص .311 در بعضي از نسخه‏ها «حکم بن عيينه» ذکر شده است ولي «عتيبه» صحيح است. ر.ک به: کاظم مدير شانه چي، علم الحديث و دراية الحديث، چاپ سوم، قم، دفتر انتشارات اسلامي وابسته به جامعه مدرسين حوزه علمية قم، 1362 ه’.ش، ص 67/
5- طبرسي، احتجاج، نجف، المطبعه المرتضوية، 1350 ه’.ق، ص 176/
6-شيخ طوسي، اختيار معرفه الرجال (مشهور به رجال کشي)، تصحيح و تعليق: حسن المصطفوي، مشهد، دانشگاه مشهد، ص 136 و 137 (حديث شماره 219)/
7-الارشاد، قم، مکتبه بصيرتي، ص 262/
8- تذکره الخواص، نجف، منشوارت المطبعه الحيدرية، 1383 ه’.ق، ص 337/
9- دکتر آيتي، محمد ابراهيم،اندلس يا تاريخ حکومت مسلمين در اروپا، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1363 ه’.ش، ص 17-18/
ة 10-ابن اثير الکامل في التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 11 و 37 – مسعودي، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 173 و 182/
11- فروخ، عمر، تاريخ صدر الاسلام و الدولةالاموية، الطبعة الثالثة، بيروت، دارالعلم للملايين، 1976 م، ص 197/
12- سيد اميرعلي، مختصر تاريخ العرب، تعريب: عفيف البعلبکي، الطبعه الثانية، بيروت، دارالعلم للملايين، 1967 م، ص 125/
13-دکتر ابراهيم حسن، حسن، تاريخ سياسي اسلام، چاپ چهارم، تهران، انتشارات جاويدان، 1360 ه.ش، ج 1، ص 401/
14-مسعودي، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 175/
15-مسعودي، همان ماخذ، ص 183/
16- ابن واضح، تاريخ يعقوبي، نجف، منشورات المکتبة الحيدرية، ج 3، ص 50/
17- سيوطي، تاريخ الخلفأ، الطبعة الثالثة، تحقيق: محمد محيي الدين عبدالحميد، قاهره، مطبعة المدني، (افست مکتبه المثني- بغداد) ص 232 – ابن قتيبه، الامامة و السيامة، الطبعه الثالثه، قاهره، مطبعه مصطفي البابي الحلبي، 1382 ه’.ق، ج 2، ص 116 – سيد امير علي، مختصر تاريخ العرب، الطبعه الثالثه، تعريب: عفيف البعلبکي، بيروت، دارالعلم للملابين، ص 129/
18- ابن قتيبه، همان ماخذ، ص 116/
19- سيوطي، همان ماخذ، ص 232/
20-ابوحنيفه دينوري، الاخبار الطوال، تحقيق: عبدالمنعم عامر، قاهره، داراحيأ الکتب العربية (افست انتشارات آفتاب تهران)، ص 331/
21- ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، الطبعة الثانية، قم، منشورات مکتبة آية الله العظمي مرعشي النجفي، ج 3، ص 57/
22-علي ع يکي از شرکت کنندگان در جنگ بدر وبيعت رضوان بود بلکه در صدر همه آنان قرار داشت.
23-خداوند به عدالت و نيکوکاري و بخشش به خويشان فرمان مي‏دهد و از کارهاي بد و ناروا و ستمگري منع مي‏کند، شما را پند مي‏دهد تا اندرز الهي را بپذيريد(سوره نحل: 90)/
24- ابن اثير، الکامل في التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 42 و ر.ک به: مسعودي، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 184 – ابن ابي الحديد، همان ماخذ، ج 3، ص 59/
25-ابن واضح، همان ماخذ، ص 50/
26-الخصال، باب الثلاثه/
27-سيوطي، همان ماخذ، ص 230/
28- ابن عبدربه، عقد الفريد، بيروت، دارالکتاب العربي، 1403 ه’.ق، ج 4، ص 439/
29- شمس الدين ذهبي، تذکرة الحفاظ، بيروت، دارالتراث العربي، ج 1، ص 3/
30- ابورية، محمود، اضوأ علي السنه المحمدية، الطبعة الثانية، مطبعه صور الحديثه، ص 43 (من کان عنده شيئي فليمحه)/
31- شمس الدين ذهبي، همان ماخذ، ص 7 – عجاج الخطيب، محمد، السنة قبل التدوين، قاهره، دارالفکر، 1391 ه’.ق، ص 97 – ابن ماجه، سنن، بيروت، داراحيأ التراث العربي، ج 1، ص 12 – الحاکم النيشابوري، المستدرک علي الصحيحين، بيروت، دارلمعرفه، ج 1، ص 102/
32- ابورية، همان ماخذ، ص 43 – محمد بن سعد، الطبقات الکبري، بيروت، دارصادر، ج 3، ص 287 – عسکري، سيد مرتضي، نگاهي به سرنوشت حديث، تهران، انتشارات روزبه، 1353 ه’.ش، ص 23 – سيوطي، تدريب الراوي في شرح تقريب النواوي، بيروت، دارالکتب العربي، 1409 ه’.ق، ج 2، ص 64/
33- الحاکم النيشابوري، همان ماخذ، ج 1، ص .110 در تذکرة الحفاظ (ج 1، ص 7) به جاي ابوذر، ابومسعود انصاري نام برده شده است.
34-ابن ماجه، همان ماخذ، ص‏11/
35-ابن ماجه، همان ماخذ، ص 12/
36-بخاري، صحيح، بشرح الکرماني، الطبعة الثانية، بيروت، داراحيأ التراث العربي، ج 2، ص 6/
37- مدير شانه چي، کاظم، علم الحديث و دراية الحديث، چاپ سوم، قم، دفتر انتشارات اسلامي وابسته به جامعه مدرسين حوزه علمية قم، 1362 ه’.ش، ص 30/
38- و ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي (سوره نجم، 3 و 4)/
39- و مااتيکم الرسول فخذوه و ما نهيکم عنه فانتهوا (سوره حشر: 7)/
40- فاوما الي اسفتيه فقال الذي نفسي بيده ما يخرج مما بينهما الا حق فاکتب (الحاکم النيشابوري، همان ماخذ، ج 1، ص 104) و ر.ک به: سيوطي، تدريب الراوي، بيروت، دارالکتاب العربي، 1409 ه’.ق، ج 2، ص 62)/
41-ابوريه، همان ماخذ، ص 43/
42- احمد حنبل، مسند، دارالفکر، ج 3، ص 12- عبدالله دارمي، سنن دارالفکر، ج 1، ص 119- ابوريه، همان ماخذ، ص 42/
43- نجاشي، فهرست اسمأ مصنفي الشيعه، قم، مکتبة الداوري، ص 255 (ترجمه محمد بن عذافر)-الصدر، السيد حسن، الشيعة و فنون الاسلام، لبنان، صيدا، 1331 ه’.ق، ص .65 در بعضي نسخه‏ها «حکم بن عيينه» ذکر شده است، ولي چنانکه در چند صفحه پيش يادآوري کرديم، صحيح آن «عتيبه» است/
44-شرف الدين، السيد عبدالحسين، مولفوا الشيعه في صدر الاسلام، تهران، مکتبه النجاح، ص 14-.15 مرحوم سيد حسن صدر مي‏نويسد: نسخه‏اي از اين کتاب نزد من موجود است و بخاري در باب «کتاب العلم» از اين صحيفه نقل کرده است. (تاسيس الشيعه لعلوم الاسلام، تهران، منشورات الاعلمي، ص 279)/
45-تدريب الراوي في شرح تقريب النواوي، بيروت، دارالکتاب العربي، 1409، ج 2، ص 61/
46-نجاشي، فهرست اسمأ مصنفي الشيعه، قم، مکتبه الداوري، ص 4/
47- پيرامون بحث کتابت و تدوين حديث، نگاه کنيد به: جعفر السبحاني، بحوث في الملل و النحل، الطبعة الثانية، لجنة اداره الحوزه العلمية قم المقدسة، ايران، 1410 ه’.ق، ج 1، ص 58-73/
48-جلال الدين عبدالرحمن سيوطي، که اصرار دارد پايه گذاران علوم اسلامي را جمعي از اهل تسنن معرفي کند، مي‏گويد: «نخستين کسي که در فقه کتاب نوشت ،ابوحنيفه بود»؛ در صورتي که ابوحنيفه در سال 100 هجري متولد شده و در سال 150 فوت کرده است، اما ابورافع 60 سال پيش از تولد ابوحنيفه درگذشته است! (السيد حسن الصدر، تاسيس الشيعه لعلوم الاسلام، طهران، منشوات الاعلمي، ص 298)بنابراين جهان تسنن از اوائل قرن دوم هجري به تدوين فقه و حديث پرداخته ولي بزرگان شيعه از همان روزهاي اول دست به چنين کاري زده‏اند.
49-شيخ مفيد، الاختصاص، تصحيح و تعليق: علي اکبر الغفاري، قم، منشورات جماعة المدرسين في الحوزه العلمية بقم المقدسه، ص 201 – شيخ طوسي، اختيار معرفه الرجال (معروف به رجل کشي)، تصحيح و تعليق: حسن المصطفوي، مشهد، دانشگاه مشهد، ص 163 (شماره 276)/
50- شرف الدين، السيد عبدالحسين، مولفوا الشيعه في صدر اسلام، الطبعة الثانية، طهران، مکتبه نجاح، ص 64/
51-شرف الدين، همان ماخذ، ص 36/
52-سيوطي، تاريخ الخلفأ، الطبعه الثانية، تحقيق: محمد محيي الدين عبدالحميد، قاهره، مطبعه المدني (افست مکتبه المثني- بغداد) ص 246/
53-مرجئه فرقه‏اي بودند که ايمان را عبارت از اعتقاد قلبي مي‏دانستند و هيچ يک از گناهان و اعمال ضد اسلامي را با ايمان منافي نمي‏دانستند!
54-الامامة و السياسة، الطبعة الثالثة، قاهره، مطبعه مصطفي البابي الحلبي، 1382 ه’.ق، ج 2، ص 125/
55-ابن واضح، تاريخ يعقوبي، نجف، منشورات المکتبه الحيدرية، ج‏3، ص 70/
56-مسعودي، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 205/
57-سيد اميرعلي، همان ماخذ، ص 139/
58- اليوم اکملت لکم دينکم و اتممت عليکم نعمتي و رضيت لکم الاسلام دينا. اين آيه پس از واقعه غدير و اعلام امامت علي (علیه السلام) نازل گرديد/
59- محمد بن جرير بن رستم الطبري، دلائل الامامة، نجف، منشورات المطبعة الحيدرية، 1383 ه’.ق، (افست منشورات الرضي – قم) ص 105/
60- تفصيل جريان سفر حضرت باقر (علیه السلام) به شام را «محمد بن جرير بن رستم الطبري» در کتاب «دلائل الامامه» (ص 105-107) بيان نموده است و سپس مرحوم سيد بن طاووس در کتاب «امان الاخطار» (ص 62) و علامه مجلسي در بحارالانوار (ج 46،ص 307-313) و تاليفات ديگر خود از اين جرير نقل کرده‏اند، ولي در جزئيات قضيه اندکي اختلاف به چشم مي‏خورد.
61-وان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حکما من اهله و حکما من اهلها ان يريد اصلاحا يوفق الله بينهما ان الله کان عليما خبيرا (سوره نسأ: 35)/
62-طبرسي، احتجاج، نجف، المطبعة المرتضوية، 1350، ج 2، ص 176/
——————————————————————————–
سيره پيشوايان، مهدي پيشوايي، ص 304 -364

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *