خلاصه كتب مديريتي

قوس زندگي منصور حلاج

خلاصه كتاب: تلخيص: فهيمه مؤمن: ترجمه: دكتر عبدالغفور روان فرهادي: نمی توانم چیزی به دیگران بیاموزم ؛ فقط می توانم وادارشان کنم که بیندیشند: (سقراط) ابومغیت عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج از عارفان نامی ایران در قرن سوم و دهه اول قرن چهارم هجری است.او از سال ۲۶۰تا ۲۸۴ ه ق با عارفان بزرگی چون سهل تستری، عثمان مکی، وجنیدی بغدادی محشور بود.

کودکی- نوجوانی
حسین ابن منصور حلاج مشهورترین و بی پرواترین چهره تصوف و عرفان ایرانی و جامعه اسلامی است. منصور حلاج در سال ۲۴۴ هجری قمری در نزدیک بیضای فارس دیده به جهان گشود. بيضا لشگرگاهي بود بر سر راه سپاهياني كه از بصره به خراسان مي رفتند و موالي بني حارث يماني در آن مي زيستند.    حلاج دركودكي همراه پدرش به واسط آمد و در آنجا پرورش يافت.  زبان مردم واسط عربي بود.  حسين كه كودكي خردسال بود بعدها زبان فارسي را فراموش كرد.  اهل واسط اكثراً از اهل سنت و حنبلي مذهب بودند به جز دسته ي كوچكي از غلات شيعه كه در كنار روستاييانِ آرامي مي زيستند.  در واسط ، دارالحُفّاظ معروفي بود كه منصور تا دوازده سالگي به آنجا رفت و آمد مي كرد و قرآن را در آنجا آموخت و حفظ شد. و سپس در پی فهم قرآن ترک خانواده و خانمان گفته و مرید سهل بن عبدالله تستری شد و سهل تستری به او اربعین کلیم الله (چله نشستن بر طریق موسی پیغمبر) را آموخت.  وي در سنين كودكي همراه پدر به واسط رفته بود ، ولي امروز مي دانيم كه بعدها در سفرهاي متعدد خود از بيضا عبور كرده و چندي نيز در آنجا مانده و البته در همين شهر واسط است كه حلاج به خدمت سهل تستري مي رسد.
بنا به روایاتی دود مان وی به زرتشتیان می رسد پدر حلاج بنظر میرسد که به کار پنبه زنی مشغول بوده و به مناطق نساجی ایالت خوزستان که در آن وقت از تستر(شوشتر حالیه) تا واسط(شهری در کنار دجله، بین بصره و کوفه) امتداد داشته، مسافرتی می کرده حسین از همان کودکی پیوسته همراه پدر به خوزستان و عراق رفت و آمد می کرد. در این سفرهای همیشگی، حسین منصور، با زبان عربی و معارف اسلامی آشنایی کامل یافت. در جوانی به بزرگان صوفیه پیوست و هنوز جوان بود که خود پیر و مرشد صوفیان گردیدبرای وی کنیه‌های دیگری نیز چون «ابو عماره»، «ابو محمد» و «ابو مسعود» نیز آورده‌اند.
اهل فارس او را ابوعبدالله الزاهد، اهل خراسان ابوالمهر، اهل خوزستان حلاج الاسرار، در بغداد مصطلم، در بصره مخبر. اهل هند ابوالمغیث و اهل چین او را ابوالمعین می‌خواندند.
برای لقب او، «حلاج»، آورده‌اند:
عطار مي گويد:« او را حلاج از آن گفتندي كه يكبار بر انباري پنبه برگذشت اشارتي كرد در حال دانه پنبه از پنبه بيرون آمد و خلق متحير شدند. »
همچنين ” ابوابراهيم مستملي بخاري“ نقل مي كند:« حسين بن منصور بدان سبب حلاج خواندندي كه اسرار خلق بديدي و احوال و اسرار ايشان از نفس جدا كردي ، همچون كه حلاج پنبه را حلج كند ودانه را از او جداگرداند. »
جوانی . ازدواج . اولین حج
حلاج در سن 20از تستر به بصره رفت و در بصره در مدرسه حسن بصری شاگردی کرد و از دست ابوعبدالله عمرو بن عثمان مکی خرقه تصوف پوشید و به طریقت مأذ ون گردید.  در این زمان در حدود بیست هزار تن از بردگان زنگی که در نزدیکی بصره مشغول به کار بودند بر ضد خلافت عباسی قیام کرده بودند. حسین منصور بدیشان پیوست. در محله ایشان خانه گرفت حسین در آنجا دختر ابویعقوب اقطع بصری را به زنی گرفت و چون عمروبن عثمان مکی با این وصلت موافقت نداشت گاه به گاه بین عمرو مکی و اقطع بصری اختلاف می بود. . جنید بغدادی(نهاوندی) به حلاج پند میداد که شکیبا باشد. حلاج به اطاعت جنید چندی طاقت آورد و شکیبائی کرد تا اینکه سرانجام به تنگ آمد و به مکه رفت.. پس از اين زناشويي كه به مذاق عمروبن عثمان مكي خوش نيامد حلاج در محله ي تَميم واقع در بصره ساكن شد.  اين محله متعلق به عشيره ي بني مجاشع بود كه از نظر سياسي به شورش زيديه وابسته بودند.  بدعت نويني موسوم به مخمسه نيز اين گروه را آلوده ساخته بود.  پيروان اين مسلك افراطي بسيار متعصب و در نهان پر جنبش بودند.  درنگ حلاج ميان اين گروه شايد سبب بد نامي هميشگي وي به عنوان يك سركش شده باشند.  چنانچه اول بار وي در دبري توقيف شد.  حتي بعضي اورا همدست توطئه گران غالي شمرده اند.  بدون شك براثر معاشرت با اين گروه بوده كه منصور حلاج در نوشته هاي خويش نكاتي عجيب آورده، كه نشانه ي غالي بودن او درشيعه گري است
حلاج در سال270 هجری به سن بیست و شش برای انجام فریضه حج نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی می گفت که وجد انگیز بود و حالی داشت. در مراجعت از مکه به اهواز به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقه صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت تا ديگر مانند صوفيان خموش نباشد و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت است.
آزادانه با مردم در سخن بود از همه بيشتر با اهل قلم ، بازرگانان و گروه صرافان به سخن مي پرداخت.  اكثر اين افراد باسواد بودند ولي سرد مزاج و دلي پراز شك.  از نسل آرامي و ايرانيان به او بسيار گرويدند.  اما معتزله و گروهي از غلات با حلاج درافتادند و به ستيزه برخاستند. از آن جمله خراج گيران ومستوفيان ماليات كه از همين غلات بودند مانند: ” ابن فرات و ابن نوبخت “. اين دوگروه مردمان را عليه منصور حلاج برانگيخته و او را متهم به نيرنگ مي كردند

دومین حج .جهانگردی .آخرین حج
حلاج از آنجا به خراسان (مرکز نهضت عرفان ایرانی) رفت و پنج سال در آن دیار بماند، پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت، و از بغداد برای بار دوم با چهارصد مرید، بار سفر مکه را ببست و دومین حج را نیز گذراند، در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند.
پس از این سفر به قصدجهانگردی و سیاحت به هندوستان و ماوراءالنهر رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند، در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمیر رفت، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربفت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند، همراه شد و تا تورقان چین، یکی از مراکز مانویت، پیش رفت.
سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت و در این سفر در وقوف به عرفات از خدا خواست که ” خدایا رسوایم کن تا لعنتم کنند ومردم را از من بیزار کن تا هر کلمه شکر که از لبم بر آید فقط برای تو باشد و از کسی جز تو منت نکشم“.
اقامت در بغداد  شورش فکری وهنگامه رسوایی
چون منصور از مکه به بغداد بازگشت او را آرزویی بزرگ در سر افتادیعنی خواست در شرع اسلام خویشتن را صاحب ملامت سازد تا ازآن راه صاحب فتوت شود ودر بازارها فریاد می زد: ”ای مسلمانان داد مرا از خدا بستانید نه مرا با جان آسوده میگذارد تا بدان دلبسته شوم ونه مرا ازنفس جدا میسازد تا از آن وارسته گردم این عشوه ونازی است که من توان برداشتنش را ندارم“
حلاج با جوانمردی شگفت آور خود این آرزو را در دل بسیاری از مردم ایجاد کردکه باید گروه مسلمانان را از که تا مه اخلاقا اصلاح کرد.
در سال ۲۹۵ه/۹۰۷ م خلیفه عباسی بمرد و افراد با نفوذ دستگاه خلافت بغداد کودکی خود را به جای او نشاندند. مخالفان آنان نیز شوریدند و مردی دانا و شاعر از خاندان بنی عباس به نام المعتز را خلیفه کردند.
در سال 296 شورشي نيك خواهانه يا اصلاح طلبانه از جانب اصلاح طلبان اهل سنت روي داد. (. حلاج در این ماجرا متهم اصلی و مورد کینه و نفرت قدرت مندان بود) ولي به شورش بي نتيجه ماند. زيرا در روز دوم ، چون صرافان يهودي كه با همان مستوفيان ماليات بگير هم كيسه بودند ،  به دربار خليفه پول نداند اين نهضت شكست خورد و از اين رو مسند خلافت دوباره به ” المقتدر عباسي“  كه كودكي بيش نبود باز گشت و وزيري ماهر در امور ماليه به نام ” ابن فرات“ روي كار آمد.                                                                                           اين وزير، ” امير حسين بن حمدان“ را كه گريخته بود تعقيب مي كرد. در نتيجه ي اين جستجو ، حلاج را كه مشاور و مقرب  ابن حمدان بود يافت. ابن فرات نخست دستور داد كه حلاج را تحت مراقبت بگيرند و امر كرد كه ياران حلاج را در هر كجا هستند دستگير كنند. حلاج در آن زمان در شهر اهواز از ناحيه شوش كه مردانش سني وحنبلي مذهب بوند پنهان بود. سه سال ماموران وي را مي جستند و سرانجام به راهنمايي يكي از خائنان و به ياري خصمانه يكي از اهل سنت به نام ” حامد بن عباس“ كه در آن زمان مستوفي ماليه و عامل خراج شهر واسط بود ، حلاج دستگير و به بغداد برده شد .
محاکمه و به دار آویختن حلاج
محاكمات حلاج به چندين دوره باز مي گردد . آخرين محاكمه حلاج كه در آتي توضيح بشتري در مورد آن خواهيم داد نه سال به طول انجاميد. اين دوره سخت ترين و پررنج ترين دوره ي مجاهدت هاي حلاج است. در سال 301 (ه.ق) وزيري به نام ” ابن عيسي“ بسر كار آمد.                                                               
ابن عيسي نظر به فتواي شافعي ” ابن صريج “ قضيه حلاج را دور از صلاحيت دادگاه دانست و محاكمه ي او را به تعويق انداخت.  مريدان حلاج آزاد شدند و دشمنانش شوريدند. نتيجه ي اين شورش آن شد كه فرمان قتل حلاج در سالهاي بعد صادر شد.  در واقع نه فقط بيان    شاعرانه ي آكنده از لطف و عمق حلاج سبب جلب بسياري از طرفدارانش شده بود بلكه در عين حال كارهاي عجيب او كه به سحر و شعبده شبيه بود و ظاهراً ارمغان سفر او به هند مي نمود نيز از جمله اسبابي بود كه عامه دراطراف او جمع شدند.                                  
اين كارها ي عجيب كه از حلاج سر مي زد برعكس كرامات منسوب به اوليا از نوع اشراف به ضماير يا محدود به رويت و شهادت اشخاص معدود و افراد معيني نبود بلكه برحسب روايات همه جا در پيش چشم عامه در كوي و بازار انجام مي شد و بيشتر از نوع كارهايي بود در زمان ما به چشم بندي معروف است. به نظر مي آيد كه حلاج ازاين كارهاي غريب بيشتر براي جلب توجه مستمع استفاده مي كرد تا مردم به سخنانش گوش بدهند. سخناني كه حلاج غرائب و خوارق خود را براي جلب توجه عامه در غالب آنها بيان مي كرد، به واقع چه بود ؟ جز تك جملات و نقل قولهايي ، از سخنان شفاهي حلاج چيزي نمانده . ظاهراً سخن از محبت الهي بوده و مسئله ي اتحاد خالق و مخلوق ، عاشق و معشوق و مريد و مراد .                                                                 
دكترزرين كوب در اين مورد مي نويسد:« طرز بيان اين سخنان نيز براي مردم تازه بود و شور انگيز. يكبار ناكهان در بازار ” قطعيه“ ظاهر مي شد. اشك مي ريخت و فرياد مي زد: مردم از دست خدا به دادم برسيد! مرا از من ربوده است و به من باز نمي گرداند. طاقت حضورش ندارم از هجرانش مي ترسم و از اينكه در پي آن غايب گردم و محروم.  واي بر آن كس كه از پس حضور به غيب گرفتار شود و بعد از وصل به هجران دچار آيد.  مردم از گريه ي او به گريه مي افتادند و به دنبال او روان مي شدند تا به مسجد ”عتاب“ مي رسيد.                      
آنجا مي ايستاد باز شروع به سخن هايي مي كرد كه بعضي از آنها براي مردم مفهوم مي شد و پاره اي ديگر نامفهوم بود. وقتي ديگر به در مسجد مي ايستاد و مي گفت: واي مردم حق بر قلبي چيره شود آن را از هر چيز غير اوست فاني مي سازد چون  بنده اي را دوست بدارد بندگان را به عداوت او برمي انگيزد تا آن بنده روي به وي آورد و به وي نزديك آيد. اما حال من چگونه است روي از خدا نبرم و لمحه اي به وي نزديك نشدم. با اين همه خلق با من عداوت مي ورزند. و سخت  مي گريست و اهل بازار با وي مي گريستند.                              
اما وي ناگهان به خنده مي افتاد. بانگ و فرياد بر مي آورد و شعر مي خواند. گاه به ]مسجد[ جامع منصور در می آمد و از مردم می خواست به حرف وی گوش دهند.                                                                                  
مردم هم از دوست و دشمن دور وی ازدحام  مي نمودند. آنگاه روی به مردم می کرد و می گفت: “یاران بدانید که خداوند خون من بر شما روا کرده. مرا را بکشید و بعضی مردم از این حرف به گریه می افتادند. یکی می پرسید: ای شیخ چگونه کسی را توان کشت که نماز و روزه بجای می آورد و قرآن می خواند؟ و او جواب می داد آن چیزی که خون من برای آن ریخته می شود ورای نماز و روزه است و خواندن قرآن.  مرا بکشید که شما را مزد خواهد بود ومن را آسایش”
از سالهای حدود 295 ( ه. ق) به بعد و بخصوص حدود سالهای 306 ( ه. ق ) حلاج بطور متناوب در زندانهای حکومتی اسیر بود. البته در این زندانها اجازه یافت که در بین زنداني های عادی به ارشاد و تبلیغ بپردازد. همینطور از همین زندانهاست که به حضور خلیفه راه یافت . گويند در سال 303( ه. ق ) خلیفه را تب سختی عارض شده بود كه جلاج را از زندان به معالجت وي بردند و حلاج او را نجات داد و سال 305 ( ه ق ) طوطی عمانی ولیعهد را زنده کرد. همین عوامل سبب شد که معتزله بر وی حسد کنند و شایعات سختی را پيرامون حلاج در شهر و دربار خلیفه منتشر سازند. از سال304 تا 306 ( ه. ق ) زمام امور وزارت دوباره به دست ابن فرات که شیعه غالی بود افتاد ، ولی ابن فرات از بیم مادر خلیفه جرأت نکرد که بار دیگر قضیه ی منصوررا در محکمه ی شرع مطرح کند.
حلاج در زندان واپسین خود بسیاری از آثارش را به رشته ی تحریر درآورد که یکی از معروف تر ین آنها کتاب ” طاسین الازل“ است که ” ابن عطا آدمی“ آن را به سال 309( ه ق ) بدست آورد و نزد خود نگه داشت. همانطور که گفته شد در همان سالهاست که معتزله به شدت به حلاج حسد می ورزیدند و شایعه کردندکه حلاج شعبده باز و جادوگر است و این شایعات دهان به دهان به دربار خلیفه رساندند و جَوّ را علیه حلاج به شدت مسموم نمودند.  اعتقادات عامه و شور و هیجان کسانـی که دائم منتظر ظهور مظهر تازه ای هستند تدریجــاٌ از حضور حلاج یک نوع مصلـح و مهدی و منجی آخرالزمان در خیالها ساخت. اندک اندک کسانی پیـدا شدند که در حلاج یک مظهر الهــی را می دیدنـد به وی نامـه می نوشتند و از او حاجت می خواستن. با این همه به حلاج بین تمامی فرقه های مختلف وقت به دیده ی شک نگریسته می شد. شیعه او را منسوب به ربوبیت می کرد و سنی به سحر و جادو، معتزله او را مانوی می دانست و عرفا از یزیدیه.  با این همه حلاج به راه خود می رفت و آگاهانـه خود را به آغـوش مـرگ می اندخت.
در سال 306 ( ه. ق ) شخصی به نام ” شلمقانی“ که فردی دسیسه باز و تاریک رأی و ستمگر بود انديشه هاي نويني را تبليغ كرد. وي كه ابتدا از همراهان و از ياران حامد بن عباس و از مخالفان حلاج بود ، معتقد بود ايمان و كفر، فضيلت و خبث ، نجات و عذاب با آنكه جفت هستند در حقيقت دو فردند كه هر فرد با فرد ديگر شايسته و بايسته است. پس هركدام از اين دو فرد نزد خداوند پاك وباعث رضاي اويند.
همين شلمقاني بود كه به سال 311 ( ه ق ) بزرگان قنائيه را كه از ياوران حلاج بودند بكشتن داد شايد. او به هنگام محكوم گرديدن حلاج ، حامد بن عباس را براي انواع عذاب و عقاب و مثله كردن حلاج و ديگر شكنجه ها تحريك كرده باشد.
در آن سالها بغداد عظيم ترين پايتخت جهان متمدن آن روزگار بود و برصحنه بلند و با شكوه و پر هنگامه دربار عباسيان از سال 308 تا 309 (ه . ق) محاكمه ي عشق رباني برپا گرديد. در اين سالها حلاج در دستگاه حكومتي دو حامي داشت يكي ” ابن عيسيِ“ وزير و ديگر ”حسين بن حمدان نصر“ و همچنين مادر خليفه ، و اما در مقابل فردي چون ”حامد بن عباس“ كه يك محاسبي بي شرم بود كمر به قتل او بسته بود. حامد بن عباس بعداز اينكه به وزارت رسيد تصميم گرفت قضيه حلاج را باز برسر زبانها بيندازد و سرانجام هم به دستياري شخص ثالثي به نام ” ابو بكر بن مجاهد“ اين كار را عملي ساخت. اين ابن مجاهد شيخ القُرّاء بود و نزد همگان احترام خاصي داشت و نيز دوست ابن سالم و شبلي. اما نسبت به حلاج نظر خوبي نداشت. و حامد با علم به بي مهري ابن مجاهد به حلاج ، با كمك اين شخص به مراد دل خويش رسيد. يعني محاكمه حلاج را دوباره به ميان كشيد و همه ي كارها را آنچنان بر وفق مراد خود تمام كرد كه حمدان مجبور شد تا دوست خود ، حلاج ، را تحت مراقبت بگيرد و ابن عيسي نيز كه اين زمان نايب وزير بود رسماً مجبور شد كه علي رغم خواست و باور قلبي خود محاكمه ي حلاج را آغاز كند.
در اين هنگام حنبليان احتياط و دورانديشي را كنار گذاشتند و عليه حامد قيام نمودند و در كوچه هاي بغداد لعنتش كردند. روش اورا در مورد خراج و ماليات نا هنجار خواندند و رهايي حلاج را خواستار شدند. رهبري اين شورشيان را شخصي به نام ” ابو عطا آدمي“ بر عهده داشت كه از پيروان سرسخت حلاج بود.  نايب وزير ، ابن عيسي ، و دوست سالخورده او ، “طبري” مورخ معروف ، شورشيان را از آشوب برحذر داشتند. لكن شورشيان به اين اندرز آنها توجهي نكردند. در نتيجه وزير پيروزمندانه وارد ميدان شد و چون مسئول برقراري امنيت و آرامش در شهر بود حق داشت كه ابن عطا آدمي يكي از حاميان حلاج  را كه سركرده ي شورشيان نيز بود به محكمه جلب كند و البته هم چنين كرد. 
ضمن محاكمه ي حسين بن منصور حلاج از  ” ابن بهلول“ قاضي سني و حنفي مذهب خواستند كه در اين حكم هم نواي ” ابوعمر“ شود. ولي او نپذيرفت و بجاي او   ” ابو الحسين اَشناني“ كه مردي سست اراده و ضعيف بود به اين كار تن درداد.
در جلسه ي محاكمه ، ابوعمر او را تحريك مي كرد تا اينكه خو ن حلاج را حلال دانست.  در اين جلسه هيچ يك از گواهان اصلي حضور نداشتند.  ”عبدالله بن مكرم“ سركرده گواهان اجير شده ، براي موافقت با اين رأي گروهي را گرد خود جمع كرده بود.  علاو ه بر آنها ، اركان محكمه رأي برخي از فقهاي مخالف منصورحلاج را نيز بر اين رأي افزود تا مجموعه آراي متفق برقتل منصورحلاج را به 84 رسانيد. به پاداش اين خوش خدمتي عبدالله بن مكرم به منصب پر درآمد قضا در شهر قاهر بصورت افتخاري ، منصوب شد . روز ديگر نصر و مادرِ خليفه كوشيدند تا او را از اجرا ي حكم منصرف كنند. خليفه بيمار بود و تب داشت در همان حال گفت حلاج را نكشيد. اما حامد چنان وانمود كرد كه اگر حلاج زنده بماند ممكن است انقلابي بزرگ روي دهد. خليفه از اين سخن هراسناك شد و فرداي آن روز خليفه المقتدر پس از پايان مهماني كه به افتخار ”مونس و نصر“ داده بود دو فرمان صادر كرد يكي اينكه حلاج كشته شود و ديگر اينكه ” امير يوسف بن ابي ساج“ به حكومت ري منصوب گردد.»
حامد مي خواست صحنه را چنان بسازد كه حكم قتل حلاج از محكمه صادر گردد. از اين جهت با قاضي سني و مالكي مذهب ”ابوعمر حمادي“ كه در ميان كارگزاران ، در نطق نامور بود تباني كرد و اين مقوله را كه حلاج       مي گفت بجاي اداي حج ، نذر و زيارت كعبه ي دل كافي است ، دليل استغنا و بي نيازي حلاج از حج گرفتند و گفتند قضيه حلاج مانند قضيه ي قَرامَطِه است كه در پي خراب كردن كعبه بودند. زيرا نامه اي نيز از حلاج در اين خصوص بدست امده بود.
حلاج نامه اي به دوست خود ” شاكربن احمد“ نوشته بود و در آن قيد كرده بود كه « كعبه را ويران كن» و مقصود حلاج استقبال ازشهادت بود. يعني كعبه ي اصنام بدن را ويران كن و شهيد شد.  اما اهل ظاهر گفتند: مقصود حلاج از ويران كردن كعبه بيت الله الحرام است و به اين ترتيب اين پير خسته دل را قدم به قدم به چوبه ي دار نزديك مي كردند و خونش را برخود حلال مي دانستند .
مرگ حلاج بايد حدود سن 60 تا 65 سالگي اتفاق افتاده باشد چون بنا به تقريرات ابن باكويه هنگامي كه حلاج به حلقه ي ياران جنيد پيوست بيست سال بيش نداشت. همچنين بنا به تعريفات ”محمد بن علي حضرمي“ حلاج 45 سال پس از اولين ديدارش با جنيد به دار آويخته شد. پس مي توان انتظار داشت كه حلاج در حدود سن   60 تا 65 سالگي به شهادت رسيده باشد.
نقل مي كنند كه اولين بار ” ابن داود“ حسين بن منصور حلاج را به مرگ محكوم كرد كه البته اين فقيه ظاهري ، حكم خود را بر اساس مقالات حسين بن منصورحلاج در باب حلول و اتحاد صادر كرده بود. معذالك اين حكم ابن داود كه خودش 12 سال پيش از شهادت حلاج وفات كرد ، در آن زمان ظاهراً به تعقيب حلاج هم منتهي نشد. فقط اين حكم موجب شد كه اهل سنت دعاوي حسين بن منصورحلاج را نپذيرند و او را از حوزه ي اسلام خارج بدانند. اگر اصل وقوع حكم ابن داود درست باشد مي توان نتيجه گرفت كه اختلاف فقها سبب عمده ي رهايي حلاج بود و سبب ديگر عدم قدرت مدعيان خصوصي بود. چند سال بعد مدعيان خصوصي و قدرت آنها عدم توافق فقها را كم اثر كرد و ظاهراً نوبختي و ساير رؤساي شيعه در تكفير وي اصرار بيشتري ورزيدند .
“شرح دستگيري حسين بن منصورحلاج را دكترنوبخش اين طور نقل مي كند:« سبب دستگيريش اين شد كه رييس چاپارخانه شوش از خانه هاي پشت حصار شهر مي گذشت. زني را در يكي از كوچه ها ديد كه    مي گويد مرا رها كنيد ، خواهم گفت. به عربهايي كه به خدمتش بودند امر كرد او را دستگير كردند و از او پرسيد چه پيش خود داري؟ زن جواب داد: هيچ ندارم. او را به خانه ي خود برده ، تهديد كرد.  زن گفت: مردي در كنار خانه ي من فرود آمده كه او را حسين بن منصورحلاج مي خوانند و گروهي شب و روز به پنهاني بر وي درمي آيند و سخنان بر خلاف رضاي خداوند با هم دارند. فورا ً به همراهان خود و مأموران دولتي دستور داد آن خانه را جستجو و كاوش نمايند.  آنها به دستور او عمل كردند مردي را كه موهاي سر و ريش او سپيد شده بود با هرچه همراه داشت دستگير نمودند و به خانه علي بن حسين ، رييس چاپارخانه ، بردند و در اطاقي زنداني كردند و از وي تعهد گرفتند كه فرار نكند و هرچند از دفتر و كتاب و پارچه همراهش بود ضبط نمودند. اين خبر كه در شهر پيچيده شد مردم براي ديدنش آمدند و علي بن حسين از او پرسيد: آيا تو همان حسين بن منصور حلاج نسيتي ؟ وي منكر شد.  يكي از مردمان شوش گفت: من حلاج را به نشانه ي ضربتي كه بر سر دارد مي شناسم پس از جستجو آن نشانه را در سرش يافتند.
و نيز حسين بن منصور حلاج غلامي به نام ”دباس“ داشت كه دستگير و در زندان زير شكنجه و آزار بود. پس از چند بار گرفتن كفيل آزادش نمودند و از وي سوگند گرفتند كه به جستجوي حسين بن منصور حلاج به شهرها برود و اتفاقاً در همان اوان به شوش درآمد و وقتي اين خبر را شنيد به شتاب نزد ماموران حكومتي رفت و جريان را گفت و چون محقق شد كه او حسين بن منصور حلاج است از آنجا روانه اش كردند و آن پيشامدها برايش دست داد. وقتي حسين بن منصور حلاج را جهت محاكمه به بغداد مي آوردند يعني به تاريخ ربيع الاول سال 301(ه.ق) بر شتري نشانده بودندش و منادي بانگ در مي داد: اينك يك تن از عمال قرامطيان ، بيايد و وي را بشناسيد.
و با اين وضع پير خسته دل ديروز بغداد را به نام يك قرمطي به شهر وارد كردند و مردم از دوست و دشمن در اطرافش جمع شدند و در عاقبت كار اين پير عاشق متحير بودند.”
حلاج در مخالفت با نادرستی های دستگاه خلافت عباسی تا پای جان کوشید. اما شهرت او تا به امروز، به واسطه سخنان بی باکانه ای است که به روش صوفیان و عارفان بر زبان رانده و اناالحق زده. همین سخنان دلیل اتهام و تکفیر و مرگ او شمرده شده است. وی مردی زاهد پیشه بود که از همه آرزوهای جسمانی و خواست های شهوانی و نفسانی دوری می جست .
نگاه ياران
در باب حسين بن منصور حلاج مشايخ و عرفاي بعد از وي و هم زمان وي نظرات مختلفي را نقل كرده اند. از جمله ي اين عرفا شيخ ” ابوبكرشبلي يا جعفر بن يونس “مي باشد. در آخرين لحظه هاي انتظار مرگ آن چيزي كه در حلاج تاثير قوي بر جاي گذاشت پيدا شدن ابوبكر شبلي بود. نقل مي گنند: از وقتي كه شبلي حلاج را انكار كرده بود و وي را مستوجب زجر خوانده بود روي درهم پوشيده بود و در حالت پريشان بسر مي برد در واقع در همان اوايل تعقيب حلاج وي قول حلاج را نفي كرده بود و بعدها از ملامت وجدان اختلال حالي يافت. البته روايتي هست كه نقل مي كند شبلي در اواخر حال از آن انكار حال خويش بازگشت و نزد حلاج آمد و در آخرين لحظه ها نيز خدمت كرد. اما صحت روايت محل تأمل دارد چرا كه در آن روزها دم زدن از محبت حلاج خالي از خطر نبود و فرجام كار ابن عطا آدمي شاهدي است براين مدعا.  به علاوه شوريد گي و جنون پايان عمر شبلي به نظر مي آيد از اين ملامت وجدان ناشي شده است و اگر وي به نزد حلاج برگشته بود به نظر مي آيد كه اين ملالت وجدان كار او را بدان بيخودي هاي پايان عمر كشيده شده باشد. در هر حال اگر شبلي پايان كار حلاج را ديده مي بايست همانگونه باشد كه در روايات مشهور است. نقل مي كنند در شكنجه اي كه حلاج مصلوب با آن دست به گريبان بود عوام به روي وي سنگ مي انداختند همچنانكه رسم آن زمان بود كه مردم نسبت به كسي كه مورد تنفر سلطان بود اظهار نفرت مي كردند.  در اين حال چنانكه از روايات حاكي است شبلي هم در بين خلق بود با همان شور و هيجان جنون آميز كه مي بايست به زودي كار او را به بيمارستان بكشد.  نوشتنه اند كه اول چون نمي گذاشتند نزد حلاج برود پيغامي براي وي فرستاد كه خداوند تو را به اسرار خويش واقف كرد تو چون آن اسرار را فاش كردي چنين پاداش يافتي. با اين همه وقتي تماشا گران بر حلاج مصلوب سنگ انداختند وي گِل انداخت.  اما اين گِل كه شبلي بر وي انداخت بيش از سنگ حلاج را آزرد. آخر نه به قول خود حلاج « شبلي مي دانست كه نبايد انداخت.»
در باقي عمر خاطره ي اين صحنه از ياد شبلي نرفت. مي گويند همان روز بر سرنوشت حلاج گريه كرد و همان شب هم حلاج را بخواب ديد. به علاوه آنكه دعوي حلاج را در مسئله ي عين الجمع انكار كرد و خود او در آن شوريدگي هاي خويش همان سخنان را در شَطحيات خود به زبان آورد مي گويند : كه يكبار هم گفت من و حلاج يك اعتقاد داشتيم فقط جنون من مايه نجاتم شد و عقل حلاج ، وي را به هلاكت افكند .
پير هرات خواجه عبدالله انصاري در كتاب طبقات الصوفيه اينطور مي نويسد:« مشايخ در كار خود وي مختلف بودند و بيشتر وي را رد كنند. مگر سه تن كه وي را بپذيرند يكي ابو عباس بن عطا و شيخ ابو عبدالله خفيف و شيخ ابوالقاسم نصرآبادي.  ديگر كس از مشايخ وي را بنپذيرند و من وي را نپذيرم يعني بهر مشايخ را و شرع و علم را ، و هم رد نكنم و شما هم همچنان كنيد. وي را موقوف گذاريد و آن كس را كه وي را بپذيرد دوست تر از آن دارم كه رد كند. »
در كتاب تفسير انصاري در مورد حلاج اينطور نوشته شده است:« در حقيقت هيچ عاشقي مانند منصور حلاج دراين راه برنخاست. چرا كه او به هواي وصل دوست باز ماند و به هواي تفريد پريد. خواست تا شكار كند دستش نرسيد، ندا رسيد اگر خواهي ،كه دستت رسد سر زير پاي نِه. حلاج سر را زير پاي نهاد و برهفت آسمان بگذشت. »
همچنين در كتاب معارف به قلم سلطان ولد چنين آمده است :« چون فقر به كمال رسد خداست و بس وحده لا شريك له و از اين جا است كه منصور انا الحق مي گويد. « ليس في جبتي الاسوا الله » مادام كه در فقر از هستي تو برتر چيزي مانده باشد تو را مشرك گويند در عالم توحيد تو را از موحدان نشمارن. »
”عين القضاه همداني“ به كرات از حلاج تمجيد كرده. در كتاب تمهيدات خود مي نويسد:« دريغ آن روز كه سرور عاشقان و پيشواي عارفان ، حسين ، را بر دار كردند. شبلي گفت: در آن شب مرا با خدا مناجات افتاد.  گفتم: بار خدايا محبان خود را تا چند كشي؟ گفت: چنان كه ديت يابم. گفتم: ديت ايشان چه باشد؟ گفت: جمال لقاي من ديت ايشان باشد.  ما كليد سر اسرار بدو داديم او سِرِّ ما آشكار كرد ما بلا بر راه او نهاديم تا ديگران سِرِ ما نگاه دارند. »
همينطور در كتاب لوايح عين القضاه همداني اينطور آمده:« هيچ روزي كه بر عاشقان مي گذرد مبارك تر از آن روز نبوَد كه او را نزد معشوق يابند بردار برآمده آن روز، روزِ دار مي نمود. اما او را روزِ بار بود چون او در نظر يار بود. »
” نجم اادين رازي“ در اين مورد مي گويد:« اينجا نكته اي لطيف روي مي نمايد.  آري خاصيت آينه روي نمودن است. فرمود : « من عرف نفسه فقد غرف ربه» اول مي بايد كه آن آينه ي خود را به آينگي بشناسد تا اگر ناگاه صفا پذيرد جمال حق بنمايد. حقيقت آن جمال برخود نبندد ، كه هر كه بر خود بندد برخود خندد.  داند كه او آينه است نه حق.  چون منصور نگويد« انا الحق» گويد « انا المرات » تا عاشقانِ غيور قصدآينه شكستن نكنند. »
و اما ” شمس الدين محمد تبريزي“ در مورد عارف انقلابي قرن سوم در مقالات خود اينطور مي نويسد:« حلاج را هنوز روح تمام جمال ننموده بود وگرنه انا الحق چگونه گويد ؟ حق كجا واَنَا كجا ؟ اين اَنَا چيست ؟ اين حرف چيست ؟ و در عالم روح نيز اگر غرق بودي حرف كي گنجيدي ؟ الف كي گنجيدي؟ نون كي گنجيدي؟»
در كتاب مناقب العارفين به قلم ” افلاكي“ از قول مولانا در مورد حلاج اينطور نوشته شده :« روزي مولانا فرمود: سبب بر دار كشيدن حلاج آن بود كه روزي گفت: اگر محمد را دريافتمي به غرامت گرفتمي ! ماجرا اين بود كه شب معراج به حضرت عزت رسيد تنها مؤمنان امت را خواست چرا همه را در خواست نكرد؟چرا نگفت همه را به من ببخش. همين مؤمنان را خواست.  في الحال حضرت مصطفي(ص) متمثل و متجسد گشته از در درآمده كه اينك آمدم چگونه به غرامتم مي گيري؟ بگير ! فرمود: كه ما به فرمان حق مي خواهيم آنچه را مي خواهيم و دل ما فرمانخانه ي اوست كه از غير ارادت و فرمان او پاك و معصوم شده است.  اگر فرمودي كه همه را بخواه همه را بخواستمي اما همه را نفرمود. مؤمنان را فرمود. منصور دستار فرو گرفت ، يعني به غرامت مي ايستم. گفت : الا سَر، به دستار راضي نشوم تا روز دوم آن قضيه واقع شد و آن بهانه شد و او بر سر دار مي گفت : كه من مي دانم كه اين از كجاست و اين خواست كيست از خواست او روي نگردانم. همچنان سر را باخت و روي از آن سر عالم نگردانيد و هرگز عاشق صادق از امر بزرگان دين و عارفان سر يقين روي نگرداند. »
به هر حال بسياري از شعرا و عرفاي بعد از حلاج در باب وي شعرها سرودند و قلم ها زده اند. سنائي ، مولوي، عراقي ، شاه نعمت الله ولي ، شيخ شهاب الدين سهروردي و همچنين احمد يسوي و نسيمي از شعراي ترك حلاج را در اشعار خود ستايش كرده اند. 
احمد غزالي برادر بزرگتر امام محمد غزالي در مورد حلاج مي گويد :« منصور را وسوسه ي شيطان در نهاد بود.» اما امام محمد غزالي بيش از اين به خود جرأت مي دهد و اين طور مي فرمايد : « شيطان اگر چه ملعون و سر افكنده شد اما باز هم در فداكاري و از خود گذشتگي سرور عاشقان بود و حلاج كه پيرو اوست نيز دلداده ي خداست.»
” ديلمي“ عقيده دارد كه معناي عشق در نظر حلاج با معناي عشق در نزد حكماي يونانِ پيش از سقراط شباهت دارد [2].  علاوه بر اين علماي دين شيعه اثتي عشري مانند” شيخ بهايي“ نيز حلاج را به ديده ي احترام     مي نگريستند.  همچنين علمايي مانند ” خواجه نصيرالدين طوسي ، ميرداماد ، صدر الدين شيرازي (ملاصدرا ) و    ملا محسن فيض كاشاني“  از او به اكرام ياد كرده اند. حتي غلات شيعه كه در زمان حيات وي از مخالفان او بودند پس از مرگ از او به احترام نام بردند و به او لقب شهيد ثالث دادند. البته لازم به ذكراست كه هنوز هم عده اي از قاريان بزرگ قرآن و فقها منصورحلاج را گناه كار و حتي دجال آخر الزمان مي شمارند .
” ابن نديم“ در كتاب ” الفهرست“ حسين منصور حلاج را طور ديگري معرفي مي كند و معتقد است وي مردي شعبده باز بوده كه افكار خود را در لباس صوفيه آراسته و جسورانه مدعي دانستن همه علوم شده. ولي بي بهره بوده و چيزي از صناعت كيميا به طور سطحي مي دانسته و در دسايس سياسي خطرناك و گستاخ بوده و دعوي الوهيت كرده ، خود را نظر حق خوانده و در تشيع معروف بوده. لكن با قرامطه و اسماعيليان هم داستان و هم عقيده بوده است.
به هرحال حلاج سر انجام درتمام عالم اسلام نامور و بلند آوازه شد. مثلاً در كشور هاي عربي او را به دبده عزت و احترام مي نگرند.  بعضي از مردم اين ديار در دعا هاي خود نام حلاج را به درگاه خداوند شفيع قرار مي دهند. بخصوص مسلمانان ترك نژاد كه براي آرام كردن كسي كه بسيار بي تابي مي كند و بسيار گريه مي كند از اين دعاها استفاده مي كند. در آناتولي به هنگام سماع روحاني ، ني مي نوازند و اين ني را ” ني منصور“ مي نامند. 
چون جسد منصور سوزانده شد در قرن پنجم قبري خالي به نام او در بغداد و در نزديكي قتلگاهش بنا كردند كه زيارت گاه مسلمانان به ويژه مسلمانان هند و پاكستان است. اما شايد موجزترين و زيبا ترين وصف حال را    لسان العيب حافظ شيرازي در بابا حسين بن منصور حلاج بكار برده است :
گفت آن يار كز او گشت سر دار بلند           جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد
چون شب در آمد شيخ ابو اسحاق كازروني با حضرت حق تعالي مناجات كرد گفت : عزيزا ! پروردگار جان بنده ي جان باخته ي خود مرا معلوم گردان تا احوال وي به يقين بينم.  هاتفي آواز در داد كه: اي بنده ! آزاد‎ْ چشم بردار و ببين !  شيخ گفت: نگاه كردم حجاب از پيش من برداشتند حضرت عزت ديدم كه پرده اي از نور آويخته بود گفتم: الهي اين پرده ي سفيد از نور چيست ؟ آواز آمد كه اي ابو اسحاق اين پرده ي سفيد روح منصور ماست و او منظور ماست چون او جان خود را فداي راه ما كرد و از براي ما بر دار شد و براي ما بسوختند روح او در حضرت ماست بي حجابي تا بداني هركه جان عزير خود را فداي راه ما كند منزلت وي در حضرت ما چنين باشد.
احمد بن فاتك گويد : پروردگار بزرگ را در خواب ديدم چنانكه گويي در پيش او ايستاده ام گفتم : پروردگارا ! حسين چه كرده بود كه مستحق چنان بلاي بزرگ بود گفت : ما معناي بر او آشكار كرديم ولي او مردم را بسوي خويش دعوت كرد و به تبليغ برخاست ما بر سر او اين آورديم كه ديدي .
ابراهيم بن شيبان گويد : همراه با ابو عبدالله مغربي به مكه رسيديم و خبر يافتيم كه حلاج در آن شهر بر سر كوه ابو قيس مقيم شده است.  نيمروزي گرم از كوه بالا رفتيم حلاج را ديدم بر تخته سنگي نشسته و خوي از تن وي روان گشته چندان كه تخته سنگ از خوي وي تَرگونه مي نمود چون ابوعبدالله  او را در آن حال ديد برگشت و با دست به سوي ما اشارت كرد كه بر گرديد آنگاه ابوعبدالله  گفت: اي ابراهيم،  اي كه زندگانيت مدتي دير پايد ،  گواه سرنوشت اين مرد خواهي بود. بدان كه بزودي خدا او را در معرض امتحاني جانكاه و بلاي سخت خواهد افكند كه هيچ بنده اي را تاب آن نيست و اينك او ميزان شكيبايي خويش را در برابر آن امتحان الهي مي آزمايد .
نفل است كه در شبانه روزي هزار ركعت نماز كردي.  گفتند : چه مي گويي ؟ گفتي من حقم اين نماز خود را مي كني ؟ گفت : ما دانيم قدر ما .
نقل است كه چون او را بر دار كشيدند ابليس او را گفت : يكي اَنَا توگفتي و يكي من. چون است كه از تو رحمت بار آورد و از من لعنت.  حسين گفت : از آنكه تو اَنا به در خود بردي و من از خود دور كردم مرا رحمت آورد و تو را لعنت تا بداني كه مني كردن نيكو نيست و مني از خود دور كردن به غايت نكوست .
بزرگي گفت : اي اهل معني بنگريد كه با حسين بن منصور حلاج چه كردند تا مدعيان چه خواهند كرد .
عباسه طوسي گفت: فرداي قيامت در عرفات حسين را به زنجير محكم بسته بياورند كه اگر گشاده بياورند جملگي قيامت را به هم بر زنند.
بزرگي به خوابش ديد ايستاده جامي در دست و سر برتن نَه ، گفتند : اين چيست گفت او جام بدست سر برديدگان مي دهد .
حسين بن منصور حلاج قدس روحه العزيز را پرسيدند لذت عشق در كدام وقت كمال گيرد؟ گفت: در آن ساعت كه معشوق بساط سياست گسترده باشد و عاشق براي قتل حاضر كرده و اين در جمال او حيران شود و گويد :
او بر سر قتل و من در او حيرانم          كان راندن تيغش ، چه نيكو مي راند
ابراهيم بن ابي فاتك گويد : روزي پنهاني و بي خبر به خانه حلاج در آمدم او را ديدم كه نگونسار بر تارك سر ايستاده و مي گويد: در من تجلي شدي چندان كه تو را همه چيز پنداشتم و از من پوشيده ماندي چندانكه به نفي تو گواهي دادم نه دوري تو ماندگاراست نه نزديكي تو سودي دارد نه ستيزه با تو بي نيازي آورد و نه صلح با تو امنيت. چون حضور مرا احساس كرد استوار نشست و گفت :اي فرزند ! برخي از مردم به كفر من گواهي مي دهند و برخي به ولايت من آنان كه به كفر من گواهي مي دهند نزد من و خدا گرامي ترند از آناني كه به ولايت من اذعان دارند . گفتم: اي شيخ ، براي چه ؟ گفت : براي اينكه گواهي كساني كه به ولايت من گواهي مي دهند از روي حسن ظن مي باشد و گواهي كساني كه به كفر من گواهي مي دهند از روي تعصبِ ايشان نسبت به دينشان است. كسي كه در دين خود متعصب است و تعصب مي ورزد از كسي كه نسبت به ديگري حسن ظن داشته باشد گرامي تر است.
ابوالحسن علي بن احمد مردويه گفت: از حسين بن منصور حلاج شنيدم چون سلام نماز داد گفت : بار خدايا، به حق قدوسيَّت و يكتايي ات كه ويژه توست از تو مسئلت دارم كه مرا در ميادين حيرت از سر خود رها نسازي و از تنگناهاي فكرت نجات بخشي و مرا از جهانيان بي نياز و بيزار فرمايي و به مناجات با خود مأنوس كني. اي آنكه عاشقان در او مستهلك و ستمكاران از نعمت او فريفته اند ،  اوهام بندگان به كنه ذات و غايت معرفت تو نمي رسد ميان من و تو جز در الوهيت و ربوبيت فرقي نيست …  و در خلال اين گفتار قطرات خون از چشمش روان بود. چون مرا ديد خنديد و گفت : اي ابوالحسن از اين سخنان من تا آنجا كه دانِشَت مي رسد به ياد دار و آنچه بيرون از دانش توست به خود من برگردان و بيهوده به آن مياويز تا گمراه نشوي .
گويند: خضر(ع) بر حلاج كه به صليب كشيده شده بود گذشت. حلاج بدو گفت : جزاي اولياي خدا اين است؟ خضر(ع)گفت : ما سِر را كتمان كرديم ، سالم مانديم تو آشكار كردي پس بمير. سپس گفت : اي حلاج شب را چگونه به روز آوردي ؟ گفت : روز كردم در حالي كه اگر اخگري از من مي جست مالك دوزخ و آتش آن را  مي سوزانيد .
ابوبكر شبلي گويد: آهنگ حلاج كردم در حالي كه دست و پاهايش را بر درخت خرمايي به صليب كشيده بودند به او گفتم : تصوف چيست؟ گفت: كمترين مرتبه ي آن همين است كه مي بيني. گفتم: پس بالاترين مرتبه ي آ‌ن چيست؟ گفت: تو را بدان راه نيست ولكن فردا خواهي ديد و بدان كه در غيب چيزهايي است كه من آنهارا      مي بينم ولي آنها از تو پنهانند. چون شامگاه شد از خليفه دستوري رسيد كه گردن حلاج را بزنند نگهبانان گفتند: اكنون دير وقت است فردا دستور خليفه را بجاي آوريم فرداي آن روز حلاج را از روي آن تنه ي خرما فرود آوردند تا گردن زنند حلاج با آواز بلند گفت: براي واجد اين بس كه واحد براي او تنها شود.  يعني براي مرد خداجوي اين بس است كه خداي تعالي براي او تنها شود .
شبلي گفت: تصوف چيست؟ حلاج گفت: ظاهراً آن اين است كه مي بيني و باطن آن بريدن از مردم است.
احمدفاتك گويد: عيد نوروز همراه با حلاج در نهاوند بوديم آواز بوق عيد را شنيدم.  حلاج گفت: اين چه آوازي است و گفتم: عيد نوروز است حلاج آهي كشيد و گفت: نوروز ما كي خواهد رسيد؟ گفتم: چه روزي مورد نظر توست.  گفت : روزي كه بر دار روم. سيزده سال بعد كه حلاج را به دارآويختند از روي چوبه ي دار به من نظر افكند و گفت: آي احمد اينك نوروز ما فرا رسيد . گفتم: اي شيخ ، در اين نوروز چيزي به تو تحفه دادند.  گفت: آري تحفه اي از كشف و يقين و من از اين تحفه شرمنده ام ولكن آرزو داشتم زودتر به اين شادماني دست يابم.
احمدبن ابي فاتك گويد: چون حلاج در بغداد زنداني شد من نيز با او بودم شامگاهي زندانبانان آمدند و دست و پاي حلاج را به بند گران بستند و بر گردن او زنجير افكندند و او را به اتاقي تنگ داخل كردند. حسين به ايشان گفت: چرا با من اين گونه مي كنيد؟ گفتند: دستور داريم. حلاج گفت: اينك مرا به بند كشيده و در اين اتاق تنگ افكنده ايد ، ديگر آسوده خاطر و مطمئنيد. پس حلاج با يك حركت آن بند و زنجيرها همچون خميري نرم از دست باز كرده و به ديوار زندان اشارت فرمود و دري بر آن ديوار گشوده ش دو زندانبانان از آن در شگفت ماندند. آنگاه حلاج بار ديگر دست هاي خود را به سوي ايشان دراز كرد و گفت: اينك به دستوري كه داريد عمل كنيد. زندانبانان بار ديگر آن رفتار را از سرگرفتند و چون صبح شد زندانبانان خليفه ي عباسي ، المقتدربالله ، را از واقعه ي دوشين آگاهي دادند. نصرقشوري كه نزد خليفه قرب و محبتي داشت از خليفه دستور خواست تا براي حلاج خانه اي در زندان بنا كند. خليفه بدو اجازه داد و نصر براي حلاج خانه اي ساخت ودر آن فرش و رخت بگسترانيد و من با حلاج در آن خانه بودم تا روزي كه حلاج را از آن خانه بيرون بردندو برداركشيدند.
احمدفاتك گويد: به حلاج گفتم: مرا وصيتي كن.  گفت: به نفس خود بپرداز كه اگر تو آن را مشغول نكني آن تو را مشغول خواهد كرد.
كسي او را گفت: مرا پندي ده. حلاج گفت: با خدا همان گونه باش كه بر تو واجب گردانيده است.
احمد بن عطا بن هاشم كرخي گويد: شبي به بيابان رفتم حلاج را ديدم كه همراه سگي به سوي من مي آيد روي به او كردم و گفتم: درود بر تو اي شيخ ! حلاج گفت: اين سگ گرسنه است برو و براي وي بره اي بريان و نان قرص سپيد بياور و من اينجا ايستاده ام تا تو برگردي. من رفتم و آنچه را خواسته بود حاضر آوردم. حلاج پاي آن سگ را ببست و آن بره و نان را پيش آن افكند تا همه را خورد آنگاه حلاج پاي آن را بگشود و روانه ي بيابان ساخت و گفت: چند روزي است كه نفس اين غذاها را از من طلب مي كرد و من با آن سخت مخالفت مي ورزيدم تا امشب كه مرا براي بدست آوردن آن از خانه بيرون كشاند ولكن خداي بلند مرتبه مرا در اين گيرو دار بر نفس چيره فرمود.
روايت است كه شبلي روزي نزد حلاج رفت و گفت: اي شيخ ، راه رسيدن به خدا چگونه است حلاج فرمود دو گام است و رسيدي دنيا به روي دنيا دوستان بينداز و آخرت را به آخرت داران واگذار.
حکایت دار آویختن منصور حلاج از تذکره الاولیا عطار:
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند …
درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست ؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی!
آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی « عشق این است ».
پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت :« زیرا به قربانگاه می روم» چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زدو پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست ؟ گفت :« معراج مردان سردار است.»
پس جماعت مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.
هرکس سنگی می انداخت؛ شبلی را گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد . گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت :« از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او سختیم می آید که او می داند که نمی باید انداخت»
پس دستش را جدا کردند خنده ای بزد گفتند « خنده چیست؟» گفت « دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد ، قطع کند» پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .»
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زرید من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ( سرخاب ) مردان خون ایشان است.» گفتند اگر روی به خون سرخ کرد ساعد چرا آلودی؟ گفت « وضو سازم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیابد الان به خون .»
پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند ، پس گوش و بینی بریدند و … پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد.
مفهوم انا الحق از دیدگاه منصور
ندای اناالحق ( من حق هستم) که حلاج پیوسته بر زبان می آورد، در بینش عارفانه معانی عمیق دارد. یکی آن که من درست می اندیشم و راه من صحیح و عین حقیقت است. دیگر آن که من خدایم.
هر دو این معنی ها در بینش حلاج دارای اهمیت است. او معتقد بود که با ترک دنیا و راندن هرگونه میل نفسانی از خود، از صورت آدمی حریص و آزمند بیرون آمده و در جمع آدمیان و منافع عمومی ایشان حل شده است. آنچه او می خواهد برای خود نیست بلکه چیزی است که فایده اش به عموم می رسد. بنابراین با گفتن اناالحق منظور او حقانیت جمع بود در مقابل گروه کوچکی از مردم که با انحصار قدرت و ثروت می خواستند شادی ها و راحت های دنیایی را به خود اختصاص دهند و دیگران را با فشار و زور به تسلیم و بهره دهی وادار کنند. از سوی دیگر او خود را خدا می خواند و طواف بر گرد کعبه را طواف به دور خود می دانست. زیرا با یک تعبیر عارفانه معتقد بود که انسان در وجود خود از روح الهی بهره دارد.هنگامی که روح او از بستگی های حقیر این جهانی گسست، دیگر وجود او همه حق است، و در این صورت انسان به مقام خدایی رسیده است. بنابراین، هنگامی که او از قدر خود سخن می گوید به این مقام والای انسانی اشاره دارد.چون جسد منصور سوزانده شد در قرن پنجم قبري خالي به نام او در بغداد و در نزديكي قتلگاهش بنا كردند كه زيارت گاه مسلمانان به ويژه مسلمانان هند و پاكستان است. اما شايد موجزترين و زيبا ترين وصف حال را    لسان العيب حافظ شيرازي در بابا حسين بن منصور حلاج بكار برده است :
گفت آن يار كز او گشت سر دار بلند        جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد
آثار حلاج
از حلاج کتابهای فراوان نقل شده است از جمله:
“طاسین الازل و الجوهر الاکبر”، “طواسین”، “الهیاکل”، “الکبریت الاحمر”، “نورالاصل”، “جسم الاکبر”، “جسم الاصغر”، و “بستان المعرفة”. از حسين بن منصور حلاج اشعار نغزي بسيار زيبايي نيز بجا مانده كه عموماً به زبان عربي است. اين اشعار بطور پراكنده در كتب نويسندگان بعد از وي و همچنين برخي از آثار خود وي ضبط شده است. بيشتر اين اشعار شامل تك بيت ها و رباعياتي به مضمون عشق ، وحدانيت ، عين الجمع و ربوبيت هستند. 
هجويري در آثار خودش درباب نوشته هاي حلاج مي نويسد: « من پنجاه پاره تأليفات را از حسين بن منصور حلاج بديدم ، اندر بغداد و نواحي آن و بعضي به خوزستان ، فارس و خراسان. »
همچنين روزبهان در اين مورد مي نويسد: « شنيدم كه هزار تصنيف كرد اهل حسد همه را بسوختند و بدريدند . »
ابن النديم در كتاب الفهرست 46 رساله از حسين بن منصور حلاج نام مي برد از جمله : العدل والتوحيد ، نور النور ، التوحيد ، اليقين ، هو هو ،  الصوه و الصلوه و قرآن القرآن و الفرقان.
گر ترا عشوه چنان، شیوه چنین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم د ین خواهد بود
درد عشقت ز ازل بود مرا مرهم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود
روز محشر که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا، مُهر جبین خواهد بود
آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود
در چنان خلق ، که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر، روح امین خواهد بود
گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود
التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود
تا که آن طایر قدسی پرو بالی دارد
کار آن ترک کماندار کمین خواهد بود
جان به جانان ده واز مرگ میند یش حسین
خود تورا عاقبت کار همین خواهد بود
– کلمات قصار حسین منصور حلاج :
– چون بنده به مقام معرفت رسد ،غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید مگر ،خاطر حق .
– خلق عظیم ؛آن بود که جفای خلق در تو، اثر نکند .پس از‌ آنکه حق را شناخته باشی .
– زبان گویا ،هلاک دل های خموش است .
– ما همه سال در طلب بلای او باشیم ،چون سلطانی که دایم در طلب ولایت باشد .
– نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود .مگر نه او ترا به چیزی مشغول دارد که نا کردنی بود که در این حال با خود بودن ،کا راولیا است .
به نظرم رسید تا چکیده ای از شرح حال لویی ماسینیون نویسنده کتاب را در پایان تلخیص بیاورم
لویی ماسینیون (١٩۶٢-١٨٨٣م) – مستشرق فرانسوی- در پاریس به دنیا آمد. ماسینیون در سال ١٩٠٠م دیپلم ادبیات و فلسفه و یک سال بعد دیپلم ریاضیات گرفت. وی همچنین در مدرسه ملی زبان های زنده شرقی عربی آموخت. وی در سال ١٩٠۴م به مراکش سفر کرد و تحقیقی مختصر درباره آنجا نوشت و با ارائه آن موفق به اخذ دیپلم تحقیقات عالی در بخش علوم دینی از دانشگاه سوربن شد. از همین سال ها شرق شناسی را شروع کرد.  سال  ١٩٠۵م در چهاردهمین کنفرانس جهانی خاورشناسان که در الجزایر برپا بود شرکت کرد و با برخی دیگر از شرق شناسان از جمله گولدزیهر آشنا شد. سپس به مصر رفت و به تحقیقات خود ادامه داد و آثاری را نیز به رشته تالیف در آورد.
در سال ١٩٠٧م به واسطه اشعار عطار با حلاج آشنا شد و تا پایان عمر، تحقیق پیرامون شرح حال و آثار و افکار این عارف مشهور یکی از فعالیت های اصلی وی شد. طی سال های ٨-١٩٠٧م مامور انجام تحقیقات باستان شناسی در عراق شد. کاخ اُخَیضِر را کشف کرد و نتیجه کارهای باستان شناسی وی در کتابی با عنوان Mission en Mesopotamie” ماموریت در بین النهرین” منتشر شد. در باره حلاج آثاری از جمله: مصائب حلاج، طریقه حلاجیه، حلاج شیخ مصلوب، نیز مدخل «حلاج» در EIوقوس زندگی منصور حلاج را نوشت
بعد از خدمت در ارتش در جنگ جهانی اول (18-1914م) در کالج دوفرانس به عنوان استاد کرسی اسلام از دیدگاه اجتماعی فعالیت کرد. از سال 1926 تا 1954م که بازنشسته شد، باز هم به فعالیت در این مرکز ادامه داد.
خلاصه ای از آثار وی در زمینه های مختلف:
– تحقیق پیرامون شخصیت های تشیع و تصوف
– تحقیق در مورد فرقه یزیدیه: شیطان در میان یزیدیه
–  تحقیق پیرامون حلاج: چاپ دیوان حلاج به زبان فرانسه، اخبار حلاج، زندگی حلاج پس از مرگش، اسطوره منصور حلاج در مناطق ترک نشین، نوشته های عطار درباره حلاج.
–  فرقه های شیعی: فرقه نصیریه، فهرست منابع درباره قرامطه و خانواده بنی فرات.
–  تحقیق پیرامون حضرت زهرا(س) و شخصیت سلمان: سلمان پاک
شمار آثار ماسینیون را بالغ بر 650 عنوان تالیف، ترجمه، مقاله، خطابه و … دانسته اند
ماسینیون در ایران بیشتر به واسطه دکتر شریعتی که مدتی را نزد او شاگردی کرده بود، شناخته شده است. از وی تاکنون دو اثر به فارسی ترجمه شده است: سلمان پاک و نخستین شکوفه های معنویت اسلام در ایران که دکتر شریعتی آن را ترجمه و منتشر کرد و قوس زندگی منصور حلاج که بوسیله عبدالغفور روان فرهادی-  نویسنده افغانی که او نیز شاگرد ماسینیون بوده- به فارسی برگردانده شده است. البته کتابی که آقای دکتر قنوات ترجمه کرده را نیز به این فهرست اضافه کنید.
ازاین منابع نیز استفاده شده است:
fa.wikipedia.org
mandegar.tarikhema.ir
حلاج شهيد عشق الهي ، دكتر جواد نوربخش ، انتشارات مألف ، چاپ اول 1373