عمومی

آفرينش در قرآن

 
ان ربکم الله الذی خلق السموات و الارض فی سته ایام ثم استوی علی العرش یدبرالامر مامن شفیع الامن بعد اذنه ذلکم الله ربکم فاعبدوه افلا تذکرون -بدرستیکه پروردگار شما آن خدائیست که آسمان و زمین را در مدت شش روز آفرید و آنگاه بر عرش استیلا یافت. اوست که نظام آفرینش را به دست داد، هیچ شفاعتی را از هیچ شفیعی نمی پذیرد مگر آنکه باذن او باشد.
اینست (الله) پروردگار شما. پس او را بپرستید و در مقابلش اظهار بندگی و عبودیت کنید.
آیا با این همه نشانه ها که می بینید باز او را انکار می کنید.
(قرآن کریم – سوره یونس – آیه 39 )
چون اراده خداوند بر خلقت موجودات تعلق گرفت ابتدا آسمان و زمین را در مدت شش دوره آفرید و این مدت همانگونه که زمین شناسان معتقدند دهها میلیون سال طول کشیده و از این مدت طولانی در اصطلاح ایات قرآنی و روایات، تعبیر بروز شده است.
بعضی گمام می کنند که وقتی صحبت از روز به میان می آمد منظور همان فاصله میان طلوع تا غروب خورشید است و بعد ایراد می گیرند که این کلام با نظریه ی زمین شناسان منطبق نیست که معتقدند که خلقت آسمانها و زمین در مدت میلیونها سال صورت گرفته است.
منظور از (الیوم) در آیات قرآنی و روایات در این مورد مدتی است که از زمان، مرحله یا دوره می باشد و دیگر به فاصله میان طلوع آفتاب تا غروب آن اطلاق نمی شود برای اینکه در آن زمان یعنی قبل از آفرینش کهکشانها و سیارات و ثوابت ، نه آسمانی وجود داشته نه خورشید و نه زمین، تا زمین در مدت معینی به دور خورشید گردش کند و (روز) باصطلاح معمولی را به وجود بیاورد و این مطلب که شش دوره ای که خلقت اسمانها و زمینها در طول آن انجام گرفته براساس چه مقیاسی بوده بر ما هیچ مجهول است تنها می توانیم بگوییم کلمه( یوم) در آیات مربوطه تنها به مدتی از زمان اطلاق می شود که زمان آن از نقطه نظر ساعت و روز معمولی ممکن است میلیونها سال طول کشیده باشد.
خداوند بزرگ پس از خلقت آسمانها و زمین بر عرش استقرار یافت و آنگاه شب و روز را به وجود آورد و بعد از آن مدت هزاران سال باران های شدید و سراسر زمین را اب فرا گرفت و آنگاه خشکیها سر از آب بدر آورد و بر روی زمین حیات نباتی و حیوانی آغاز شد. گیاه و سبزه ها روئیدند و موجودات مختلف خلقت یافتند.
اراده ی خداوند بر آن تعلق گرفت که در این کره ی خاکی حیات و زندگی تا میلیونها سال ادامه یابد، حیوانات مختلف پدیدار شوند و گیاهان گونانگون برویند و زمینه زندگی برای موجودی که بعدها (انسان) نام گرفت فراهم گردد و آن موجود مدتی از زمان بر روی کره ی زمین زیست کند و از میان تمامی موحجودات خلقت یافته تنها او تکامل داشته باشد؛ شهرها بسازد، به کشفیات عظیم نائل اید و زندگی مادی خود را به آخرین مراحل ممکن پیشرفت دهد.
در آیه ی 12 و 13 و 14 از سوره مؤمنون می فرماید:
ولقد خلقنا الانسان من سلاله من طین(12)
ثم جعلناه نطفه فی قرار مکین (13) ثم خلقناه النطفه علثه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضغه عظاما فکسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارک الله احسن الخالقین (14)
« و بدرسیتکه آدمی را از چکیده ای از گل آفریدیم(12) و آنگاه او را به صورت نطفه در آوردیم و در جایگاهی مطمئن و استوار قرار دادیم(رحم) (13) پس نطفه را به صورت خون بسته شده در آوردیم و خون بسته شده را به صورت پاره ی گوشت خلقت فرمودیم. و پاره گوشت را به صورت استخوان در آوردیم و بر استخوانها گوشت رویاندیم و اورا بهتر و برتر از سایر خلقت ها آفریدیم پس بزرگ آن قادر یکتائی که بهترین آفرینندگان است (14).
در این ایه نیز به خلقت انسان از خاک و پس از نطفه بیان شد و آنگاه به مراحل رشد جنین، از نطفه گرفته تا زمانی که براستخوانها گوشت می روید و نوزاد کاملی به وجود می اید اشاره گردیده است.
یا بنی آدم لا یفتننکم الشیطان کما اخرج ابویکم من الجنه …..
«ای فرزندان آدم ! بهوش باشید تا شیطان شما را نفریبید و گمراه نسازد همچنانکه با فریب پدر و مادر شما(آدم و حوا) را از بهشت اخراج کرد».
( کلام مجید، سوره الاعراف آیه 27)
آنگاه خداوند آدم را در بهشت قبرار داد تا از نعمت های آن بهره مند شود. آدم مدتی در بهشت بود ولی از تنهایی رنج میبرد و از اینرو از خدا خواست تا او را از تنهایی نجات بخشد.
خداوند در یک روز که آدم به خواب رفته بود حوا را آفرید و وقتی که او از خواب بیدار شد با کمال تعجب زنی را در کنار خود دید و از او پرسید:
– تو که هستی و برای چه باینجا آمده ای؟
– من جزئی از اجزاء وجود توام که خداوند مرا
………………………………………………………………
خداوند خطاب به آدم فرمود:
– آدم! تو با همسرت در بهشت مسکن گزین و از هر نعمتی که می خواهد استفاده کنید و بهر جای آن که می خواهید بروید اما تنها ه یک درخت نزدیک نشوید که اگر به نزدیک آن درخت رفتید برخود ستم نموده اید. در میان مردم مشهور است  که آن درخت گندم بوده و گروهی هم معتقدند که سیب و جمعی را عقیده بر اینست که آندرخت (شجره دانستن نیک و بد) بوده است.
شیطان از اینکه می دید آدم و حو.ا در نهایت اسایش زندگی می کنند و خداوند هم به آنها نظر لطف دارد رشگ می برد از اینرو تدبیری اندیشید تا وارد بهشت شود و آدم و حوا را بفریبد.
شیطان برای داخل شدن به بهشت ابتدا نزد طاووی نگهبان بهشت رفت و به او گفت:
– من بر تو حقوق بسیاری دارم چه ما چه ما در گذشته با هم نگهبان بهشت بوده ایم اما اکنون برای من یک گرفتاری پیش آمده است و من هم به نزد تو آمده ام تا مرا یاری کنی و آنگاه قصه را با او در میان گذاشت و از او خواست تا اجازه دهد تا وارد بهشت شود. اما طاووس از این کار امتناع ورزید و با و هیچ کمکی نکرد و او را به بهشت راه نداد ولی او را راهنمایی کرد که موضوع را با «مار» در میان بگذارد.
شیطان به نزد مار رفت و با او به صحبت پرداخت و با چرب زبانی او را فریفت . افسون شیطان  در مار اثر کرد و او را در دهان خود جای داد و طوری به بهشت آورد که خازنان متوجه نشدند و اگر متوجه می شدند او را بیرون می کردند، چون ورود به بهشت برای شیطان ممنوع شده بود.  شیطان به نزد آدم و حوا آمد و بنای گریه و زاری را گذاشت.
آنها او را نشناخته و علت گریه و زاری او را پرسیدند او در جواب گفت:
– من بر عاقبت حال شما گریه می کنم . خدا می خواهد که شما را از بهشت بیرون کند و این نعمتها را از شما بگیرید …..! شیطان این سخنان را گفت و از آنها دور شد.
آدم و حوا از این موضوع خیلی ناراحت شدند و وقتی شیطان از دور اضطراب آنها را دید مجددا به نزدشان برگشت  و خطاب به آدم گفت:
– چنانچه به حرف من گوش کنی من شما را به درختی راهنمایی می کنم که اگر از میوه ی آن بخورید در بهشت جاویدان خواهید ماند.
آدم از شیطان پرسید:
– آن کدام درخت است؟
شیاطان درختی را که خداوند آنها را از نزدیکی به آن نهی فرموده بود نشان داد و به آنها گفت:
– چنانچه از میوه ی این درخت بخورید برای همیشه در بهشت خواهید ماند. اما آدم امتناع ورزید و به حرف او توجه نکرد.
شیطان به نزد حوا رفت و او را فریفت .
حوا به نزد آدم آمد و به او گفت که از میوه ی آن درخت بخورد و مار هم به درستی سخن شیطان شهادت داد . حوا به آدم گفت:
–  مار از نگهبانان بهشت است و شهادت او یقینا راست و درست میباشد اول من از میوه ی این درخت می خورم اگر واقعه ای اتفاق افتاد، تو برای من طلب آمرزش کن و اگر برای من حادثه ای پیش نیامد تو هم از آن بخور.
از آنجا که طبع انسان طوری است که از هر چیز که او را منع کنند نسبت به آن جرمی می شود آدم سخن حوا را پذیرفت. ابتدا حوا از آن میوه خورد و سپس از آن به آد م داد تا بخورد.
هنوز بیش از چند لحظه از خوردن آن میوه نگذشته بود که ناگهان حالت آنها عوض شد و از اینکه برهنه بودند در خود احساس شرم کردند و هردو با برگ انجیری عورت  خود را مستور نمودند.
از جانب خداوند به آدم خطاب شد:
–  بلی پروردگار من! به علت آنست که من از میوه ی آن درختی که تو از خوردنش منعم فرموده بودی  تناول کرده ام و به سخن تو گوش ندادم اما اول حوا آن زنی که تو برایم فرستادی جرأت این کار را پیدا کرد و من هم بنا به اصرار او از میوه ی آن درخت خوردم.
حوا از گفته ی آدم مضطرب شده گفت:
خدایا! مار که نگهبان بهشت بود به من گفت تا از میوه ی آن درخت تناول کنم وگرنه من هرگز این گناه را انجام نمی دادم.
خداوند به مار گفت که چون تو مقصر اصلی هستی من ترا تغییر شکل می دهم و از این پس باید با شکم و سینه روی زمین بخزی و غذای تو از خاک تیره خواهد بود و روزگار را با خواری خواهی گذراند و نوشته اند که مار قبل از این حادثه یکی از خوش صورت ترین و زیباترین موجودات جنت بوده و در اثر جرمی که مرتکب شد بدین صورت درآمده است. و خدا داناتراست.
و به حوا هم خطاب شد: چون تو در این امر تقصیر کاری لذا برای تو هم درد زایمان و حیض و استیلای شوهر مقرر فرمودیم.
آدم و حوا به واسطه ی این کگناه که از روی غفلت از ایشان سرزد خداوند از بهشت بیرونشان نمود. می گویند آدم از بهشت مقداری گندم و سی نهال میوه با خود آورد و باز نوشته اند که او حجرالاسود را نیز بهشت بیرون برد و جبرییل بر آدم نازل و طریقه ی آرد کردن گندم و کاشتن گیاهان را باو یاد داد.
نوشته وقتی آدم دم و حوا از بهشت اخراج شدند آدم بکوه سراندیب و حوا بسر زمین جده و ابلیس به سیستان و مار به اصفهان و طاووس به اندیه کابل افتاد (و خدابهتر می داد میداند) آدم در فراق حوا مدت چهل شبانه روز غذا نخورده و خداوند او را به دردها مبتلا کرد.
احساس شرم از گناه و پشیمانی و فراق حوا تمام اینها چیزهایی بود که آدم را می آزرد و روح او را رنج می داد آدم مدت سیصد سال گریه و زاری کرد و از گناه خود اضهار ندامت مینمود آدم دیگر آنقدر نحیف و لاغر شده بود که قوه ی کار و فعالین نداشت و روزگارش در نهایت تلخی می گذشت . تا عاقبت یکروز جبرئیل بر او نازل شد و مژده داد که خداوند توبه او را پذیرفته و از گناه او درگذشته است.
آدم اگر چه آمرزیده شده بود ولی همیشه در خود احساس شرم می نمود.
خداوند با اوخطاب فرمود:
– آدم! اگر چه گناهت را بخشیدم ولی بدان که تا قیمات بین فرزندان تو عداوت و دشمنی برقرار خواهد بود و از این پس در زندگی باید برای رزق خودتلاش کنی و برای رسیدن به هدفهایت رنج می بری.
دیگر آن زندگی راحت و مرفه تمام شد و از بین پس سرما و گرما ناراحت میشوی و از گرسنگی تشنگی رنج میبری.
تو اینک در سرزمینی قدم گذارده ای که در مقابلت دو راه وجود دارد. گمراهی و نجات ، ایمان و رستگاری و کفر و شرک. مواظب باش تا باز فریب شیطان را نخوری .
بدان که اگر این بار از خدای خود خود روی بگردانی و او را نافرمانی کنی شیطان بر تو مسلط میشود و از نظر من خواهی افتاد و در قیامت از زیانکاران خواهی بود.
الم عهد الیکم یا بنی آدم ان لا تعبدوا الشیطان انه لکم عدو مبین.
«ای فرزندان آدم! آیا با شما پیمان نبستم که فریب شیطان را نخورید و طوق بندگی او را بگردان نیندازید بدرستیکه او دشمنی است که با شما آشکارا عداوت می ورزد».
(قرآن کریم، سوره یس آیه 60)
آدم پس از آنکه توبه اش قبول شد و خداوند او را آمرزید و گناهش را عفو فرمود زندگی زندگی تازه ای را در روی زمین آغاز کرد.
مقارن با همین زمان بود که فرمان ساختن خانه کعبه از جانب خداوند خطاب شد و آدم به همراهی جبرئیل از محلی که اقامت داشت و می گویند که سراندیب بوده بهتر می داند به راه افتادند از بیابانها و کشتزارها و کوهها و دره های زیادی گذشتند تا به سرزمین مکه رسیدند.
و در آنجا او با همکاری جبرئیل و دستیاری بعضی از فرشتگان خانه را بنا نهاد و حجرالاسود را که خود از بهشت آورده بوده به دیواره ی آن نصب نمود آنگاه جبرئیل دستور داد طواف و زیارت خانه را با آدم یاد داد.
آدم پس از زیارت و طواف خانه همراه جبرئیل برای جستجوی حوا روانه ی کوه عرفات شد.
البته از زمانی که آدم و حوا از بهشت اخراج شدند تا این هنگام که عده ای معتقدند سیصد سال بوده بین انها جدایی افتاده بود و آرام از فراق حوا سخت در رنج و سختی زندگی می کرد.
پس از آنکه گناه آدم بخشیده شد و خانه کعبه را هم ساخت از طرف خداوند به او خطاب شد تا به اتفاق جربئیل به جستجوی حوا بروند. از آنطرف حوا هم از دوری آدم رنج می برد و در جستجوی او از جده به کوه عرفات آمدهبود. ابتدا وقتی که آدم و حوا در کوه عرفات به رسیدند یکدیگر را نشناختند و خدا داناتر است ولی جبرئیل آنها را به هم معرفی کرد و آن کوه را از این جهت که محل آشنایی و شناسایی آدم و حوا بود در آن هنگام به کوه عرفات نامیده شد و بدین ترتیب آنها پس از سالها جدائی و دوری از یکدیگر دوباره به هم رسیدند.
چون آب و هوای مکه خشک و این سرزمین قابل سکونت نبود آدم و حوا از خدای بزرگ تقاضا کردند تا آنها را بکوه سراندیب (محل سکونت آدم) برگرداند.
آدم پس از بازگشت به زراعت مشغول شد و با حوا زندگی آرام و آسوده ای را می گذراند تا آنکه به ایشان خطاب شد که تکثیر شوند.
آنگاه خداوند آدم را رسالت داد و فرزندانی هم به او عطا فرمود.
می گویند حوا در دو نوبت فرزند  آورد و هر با یک پسر و یک دختر . در مرتبه ی اول قابیل و خواهرش( اقلیما9 و بار دوم خواهرش (لبودا) به دنیا امدند.
آدم و حوا پس از سالها رنج و مشقت در کنار فرزندان خود با آسایش خاطر می زیستند تا آنکه فرزندانشان بسن بلوغ رسیدند. در این وقت آدم از جانب حق تعالی مأمور شد که قابیل را لبودا و هابیل را با اقلیما به ازدواج هم در آورد و خدا داناتر است . قابیل از این موضوع ناراحت شد و از فرمان پدر سرپیچیده چه خواهرش اقلیما که با او دوقلو بود و در یکبار به دنیا آمده بودند زیباتر از لبودا بود و نمی خواست که خواهر زیبایش اقلیما به ازدواج هابیل درآید. آدم مکرر قابیل را نصیحت کرد که این کار بامر من نشده این فرمان خدا بوده است فرمالن او بر هر بنده ای واجب می باشد. ولی قابیل زیر بار نرفت و سخنان آدم ذره ای در او اثر نکرد.
آدم از این موضوع خیلی ناراحت شد و پس از مدتها تفکر چاره ای اندیشید و به پسران خود گفت:
هر کدام از شما از مال خود چیزی به درگاه خدا نذر کنید و نذر هر کس که مقبول درگاه حضرت اخدیت قرار گرفت اقلیما را به او خواهم داد.
هر دو برادر این شرط را پذیرفتند.
هابیل که شغل دامداری داشت یکی از بهترین گوسفندان خود را برای اینکار انتخاب کرد و قابیل که زراعت می کرد و به کشاورزی مشغول بود مقدار کمی از پست ترین نوع گندم را که خود کاشته بود باین کار اختصاص داد.
آنها هر دو نذرهای خود را بر سرکوهی گذاردند. خداوند قربانی هابیل را پذیرفت ولی به نذر قابیل اعتنایی نفرمود. چون هابیل از روی صفای دل و توجه مخصوص یکی از بهترین های گوسفندان خود را نذر کرده بود. ولی قابیل فقط برای جمال خواهر و ازدواج با بدون ذره ای اخلاص با بی اعتنایی دست به اینکار زده بود و خداوند متعال هم عملی را می پذیرد که از روی اخلاص و صفا انجام شده باشد.
آتش حسد در دل قابیل شعله ور شد و با راهنمایی شیطان تصمیم به قتل برادر گرفت و هر چه هابیل او را نصیحت نمود و پند داد که این ماجرا کوچکتر از آنست که او به خاطر آن دست به چنین عمل ننگینی بزند ولی این سخنان هرگز در دل سنگ قابیل اثری نگذاشت و ارده و تصمیم او تغییر نداد و بالاخره در یک روز که آدم برای زیارت کعبه رفته بود قابیل با سنگ بیر سر برادر خود کوفت و او را به قتل رسانید.
اما پس از این کار ناگهان به خود آمد.
– عجب!! این چه کاری بود من کردم. برادر خود را با دست خود به قتل رساندم یقیناً خدا هیچگاه این گناه مرا نخواهد بخشید.
او چندین روز با جسد برادر خود سرگردان بود و نمی دانست او را چه کند تا اینکه خداوند دو پرنده را که می گویند زاغ یا کلاغ بوده است به نزد او فرستاد و آنها با یکدیگر نزاع کردند و یکی از آنها دیگری را کشت و جسد او را در دل خاک پنهان ساخت.
قابیل که ناظر این صحنه بود برادر را به تقلید از آن پرنده در زیر خاک مدفون کرد.
خداوند خواست با پیش آوردن این صحنه به او فهماند.
ای جوان کم تجربه و مغرور، تو که از یک پرنده کمتری و قدرت فهم و فکر یک زاغ را نداری دیگر این غرور و سرکشیت برای چیست؟
این نخستین قتلی بود که در در روی زمین به تحریک شیطان و در اثر پیروی هوای نفس صورت گرفت.
وقتی آدم از زیارت کعبه فارغ شد متوجه گردید که وضع جهان عادی نیست. زمین چون گذشته جلوه نداشته و آب گوارا نمی باشد، از همه چیز بوی ظلم می اید. این یک واقعیت بود که آدم را متوجه می کرد. بنای جهان هستی بر پایه عدل است و مختصر ظلمی که در دنیا اتفاق افتد عالم به هم می خورد اکنون در دنیا ظلمی بزرگ اتفاق افتاده و حقی از بین رفته بود. لذا تغییر اوضاع عالم آدم را متوجه کرد که حتما حادثه ناگواری اتفاق افتاده است.
وقتی که آدم به سراندیب رسید هابیل را ندید و از قابیل پرسید: برادرت کجاست؟
و قابیل با بی اعتنایی و خونسردی ساختگی جواب داد:
من که محافظ هابیل نبوده ام که او را از من می خواهی، گوسفندان او همه ی کشت و زرع مرا از بین برده اند و او یقینا از ترس گریخته است.
آدم موضوع را فهمید و جبرئیل هم قضیه را برای او شرح داد. آدم از حادثه ی مرگ فرزند بسیار ناراحت شد چون او فرزندش هابیل را خیلی دوست داشت. او قاتل هابیل را لعنت کرد اگر چه فرزندش بود و او را از خود راند.
قابیل بار دیگر از همه چیز متنفر شد و در کوه صحرا سرگردان گردید. حیوانات را با سنگدلی و بیرحمی می کشت و از گوشت آنها استفاده می کرد.
آدم از طرف خداوند مأمور شد تا قابیل را به قصاص خون هابیل بکشد ولی او گریخت و آدم هرگز او را نیافت. قابیل به طرف یمن رفت و در آنجا اقامت گزید و بقه عمرش را در آن سرزمین سپری شد. شیطان هم او را فریب داد و او را از پرستش خدای یگانه سرباز زد و آتش را معبود خود قرار داد.
اولاد او در آن سرزمین زیاد شدند و در آنجا فساد کردند، مرتکب گناهان زیادی گردیدند و برای همیشه خود را از رحمت حق دور نمودند.
پس از کشته شدن هابیل و فرار قابیل خداوند چشمان آدم و حوا را به جمال فرزندی ذکور روشن فرمود که او را شیث نهادند و خداوند هم  پیغمبری و رسالت را در نسل او قرار داد.
قال هذا صراط مستقیم ان عبادی لیس لک علیهم سلطان الا من اتبعک الغاوین.
« این است راه راست و بدرسیتکه تو ای شیطان هرگز بر بندگان من سلطه و قدرت نخواهی یافت مگر بدکارانی از ایشان که از تو پیروی می کنند.».
(کتاب مجید سوره حجر – ایه 41-44 )
آدم سالی یکبار به خانه ی کعبه می رفت و در آنجا مناسک حج را به جا می آورد. یکسال که به زیارت خانه ی کعبه رفته بود پس از فراغت از طواف خانه در گوشه ای به خواب رفت، وقتی از خواب بیدار شد ناگهان چشمش به منظره ی عجیبی افتاد. او دید که اطرافش را عده ی زیادی گرفته اند وقتی به سمت راست خود نگاه کرد اشخاصی را دید که با قیافه هایی روشن و چهره هایی که نور از آنها می ریزد به او لبخند می زنند.
نظر به سمت چپ خود افکند، کسانی را دید که با چهر هایی گرفته و کدر در حالیکه ظلمت از سر و رویشان میبارد و وجودشان را غبار گناه تیره ساخته بود  سر خود را بزیر افکنده بودند.
تعجب آدمبیشتر شد و وحشتزده به اطراف خود نگاه می کرد. در این ال جبرئیل به نزد آدم آمد و او را از این حالت نجات داد. آدم به مجرد اینکه چشمش به جبرئیل افتاد از او پرسید؟
– جبرئیل اینها کیستند:
– ای آدم اینها همه از فرزندان تواند کسانی را که در سمت راست خود مشاهده می کنی فرزندان نیکوکار و متقی تو هستند که خداوند آنان را در جوار رحمت خود جای می دهد.
و اما کسانی را که در سمت چپ تو ایستاده اند ذریه گنهکار و ناخلف تو می باشند. آنها از فرمان خدا سرر می پیچیند و خداوند هم نظر لطف و عنایت خود را از آنها بر می دارد و ایشان را از رحمت خود محروم می سازد.
در این وقت آدم در میان دست راستیها و فرزندان خلف و نیکوکار خود که با چهره ای بشاش و خندان به او نگاه می کردند جوانی دید بسیار زیبا و با اندامی موزون که می گرید و بسیار ناراحت است گویا از حادثه ای رنج می برد . از اینرو از جبرئیل پرسید:
– این جوان کیست؟
– او از فرزندان نیکوکار تست که نامش داود است و از پیغمبران مرسل خواهد بود ولی افسوس که عمرش بسیار کوتاه است و علت ناراحتی او همین است.
– مگر عمر او چند سال است؟
– شصت سال
آدم  ناراحت شد و از جبرئیل پرسید:
– عمر من چند سال است؟
– هزار سال.
آدم از خداوند خواست تا چهل سال از عمر او را به داود بدهد تا او صد سال زندگی کند وآدم نهصد و شصت سال. خداوند حاجت او را پذیرفت و دعایش را مستجاب فرمود. می نویسند بعدخها وقتی عمر آدم به نهصد و شصت سال رسید روزی عزرائیل  که مأمور قبض روح او و فرزندانش بود به نزدش آمد و خواست او را قبض روح کند.
آدم وقتی از جریان آگاه شد گفت:
از عمر من هنوز چهل سال باقی مانده است. مگر نه وعده خداست که من باید هزار سال عمر کنم؟ ( و خدا داناتر است).
– مگر تو چهل سال از عمرت را به فرزند خود داود نبخشیدی؟
آدم که بر اثر کهولبت موضوع را به کلی فراموش کرده بود گفت:
–    من هرگز چهل سال از عمرم را به داود نبخشیده ام و حق هم داشت چون سال ها از آن موضع گذشته و او مطلب را فراموش نموده بود.
–    خداوند هم از آن پس مقرر فرمود که بعد از آن فرزندان آدم تمام چیزهایی که به هم می بخشند و یا می فروشند بنویند تا بعد دچار زحمت نشوند.
–    خدای بزرگ چهل سالی را که آدم به داود بخشیده بود به او برگرداند بدون اینکه از مدت صد سال عمر داود کسر کند.
عزرائیل آدم را قبض روح نمود و آنگاه جبرئیل و جمعی از فرشتگان به کمک فرزندان آدم جسدش را در جامه ای بهشتی پیچیدند و بعد آن را در قبر گذاشتند و خاک بر او ریختند.
حوا هم یک سال یا هفت ماه بعد از آدم زنده بود و بعد درگذشت . این مدت بسرای باقی شتافت. نوشته اند که آدم و حوا تا زمان مرگ خود قریب چهل  هزار نفر از فرزندان خود را دیده بودند.
در تاریخ است که جبرئیل آدم را بر روی کوه اوقیس مدفون نمود.
پس از رحلت آدم (ع) نوبت رسالت به فرزندش شیث رسید.
شیث پنجاه سال پس از قتل برادرش هابیل به دنیا آمد. او مردی بود بسیار زیبا صورت و با فضیلت که از لحاظ دانش و علم شباهت بسیاری با آدم داشت و او محبوترین فرزندان آدم بود. آدم هنگام مرگ شیث را ولیعهد و جانشین خود قرار داد و اسرار نبوت را به او آموخت خداوند هم او را رسالت داد و برایش کتاب فرستاد.  شیث مدت نهصد و دوازده سال عمر کرد و شریعت و کتابش هم مطابق شریعت پدرش آدم (ع) بود وقتی عمر شریف آنحضرت به پایان رسید فرزندذان خود را به دور خویش جمع نمود و از میان آنها ( انوش) را به جانشینی خود انتخاب کرد و خود بسرای باقی شتافت.
انوش فرزند شیث پس از مرگ پدر به ریاست بین آدم رسید. نوشته اند که مادر او از حوریه های بهشتی بوده است. او مدت ششصد سال یا نهصد سال عمر کرد و مردی وارسته و آراسته به زیور کمالات بود . بعد از مرگ او پسرش (قنیان) جانشین او شد و او هم مدت هشتصد سال عمر کرد و پس از او فرزندانش مهلائیل جانشین او شد.
در زمان مهلائیل چون تعداد فرزندان آدم زیاد شده بود و آنها از جهت تنگی جا برای زندگی و زراعت و دامداری در مضیقه بودند از این جهت مجبور شدند که هر قوم و طایه ای به گوشهای برود و خود مهلائیل با عده ای به سرزمین بابل آمده و شهر شوش را بنا نهادند.
مدت زندگانی مهلائیل نهصد و هشت سال بوده و پس از او فرزندش (برد) جانشین او شد و مدت نهصد و شصت سال عمر کرد. برد فرزندان بسیاری داشت که خداوند از میان آنها ادریس را برگزید و او را فرمان رسالت داد.
واذکر فی الکتاب اغدریس انه کان صدیقا نیا و رفعناه مکانا علیا
« و نیزادریس را یاد کن که پیغمبر راستین بود و ما او را به مقام والائی ترفیع دادیم».
(مریم- 56-57)
خداوند ادریس را به پیامبری برگزید و به او معجزاتی عطا فرمود.
ادریس به میان قوم رفت و آنان رلا به سوی خدا دعوت کرد و از کارهای ناپسند منع فرمود. عده ای دعوتش را پذیرفتند و جمعی هم بر کفر و ضلالت خود باقی مانده و دعوتش را رد نمودند.
نوشته اند خط در زمان ادریس به وجود آمد و علم ستاره شناسی را آنحضرت بنیان نهاد.
ادریس در زمان رحلت حضرت آدم صد سال داشت و دویست سال پس از آنحضرت مبعوث به رسالت شد. ابتدای رسالت ادریس چنان بود که پادشاهی ظالم و ستمگر بر قوم او حکومت و فرمانش بر جان و مال مردم نافذ بود. روزی امیر وقت برای تفریح و خوشگذرانی از مرکز حکومت خود خارج شد. از قضا عبورش به چمنزار سبز و خرمی افتاد و مورد پسندش واقع شد. از وزرا خود پرسید:
– این چمنزار کیست؟
گفتند از مردیست خداپرست با این نام و با این نشان! امیر دستور داد مرد بینوا را حاضر کردند و باو گفت:
–  تو باید این زمین را به من واگذار کنی!
– مرد با ایمان که متکی به خدا بود در پاسخ گفت:
– من عائله ای دارم که از تو محتاج ترند.
امیر گفت پس آن را به من بفروش اما آنمرد زیر بار نرفت و حاضر نشد ملک خود را بفروشد.
امیر غضبناک به خانه بازگشت ولی بسیار ناراحت به نظر می رسید. و پیوسته در این اندیشه بود که آن زمین را به چه وسیله از مالکش بگیرد.
امیر همسری ناپاک داشت و او چون همسر خود را غضبناک دید سببش را پرسید. امیر داستان زمین و مالک را نقل کرد و گفت:
–  چاره کار بسیار آسانست و شما این کار را به عهده ی من واگذار کنید.
آنگاه آن زن ناپاک عده ای از یاران ناپاک و خدانشناس خود را طلبید و دستور داد.
–  بروید و نزد امیر گواهی دهید که فلان مرد ( همان مالک زمین) از دین امیر روگردان شده و به صف گمراهان پیوسته است.
آن عده که طمع مال و ثروت چشم عقلشان را بسته بود نزد امیر رفتند و به ناحق علیه آنمرد بینوا گواهی دادند، امیر هم که قبلا زمینه را مساعد کرده بود در طی یک محاکمه کوتاه او را محکوم به مرگ نمود و بلافاصله به کشتن او فرمان داد. و به این ترتیب خونی به ناحق بر زمین ریخته شد. در این وقت بود که دریای غضب الهی در مقابل این جنایت بزرگپ به جوش آمد و بادریس وحی رسید:
–  ای ادریس نزد این امیرستمکار برو و به او بگو تو بکشتن بنده ی من اکتفا نکردی؟ زمین و ملک او را گرفتی و عائله اش را بیچاره و بینوا ساختی؟ بهوش باش که از تو انتقام می گیریم و حکومت را از تو سلب مب کنیم و مرکز فرمانروایی تو را ویران و گوشت زن ناپاکت را طعمه ی سگان میسازم آیا حلم و بردباری من ترا مغرور و سرکش ساخته است؟
ادریس به نزد امیر رفت و پیام پروردگار خود را به او رسانید اما در جواب گفت:
–  پیش از آنکه به دست من کشته شوی از نزدم بیرون رو.
ملکه به شوهر خود گفت:
از پیام خدای ادریس هیچگونه بیم به خود را مده من چند نفر را می فرستم تا او را بکشند و عده ای را در تعقیب ادریس فرستاد.
مامورین در جستجوی ادریس بودند به فرمان خداوند از شهر خارج شد و خود را مخفی ساخت و از خداوند درخواست کرد:
–  خدایا! باران رحمت خود را بر این شهر نازل مفرما تا من درخواست کنم.
دعای ادریس مستجاب شد و وی به غار پناهنده شد و خداوند فرشته ای بر او گماشت تا همه شب غذای مورد احتیاجش را به او برساند. ادریس در پناه غار با آرامش خاطر به سر می برد و موضوع نفرین او در شهر ورد زبان بود.
در آن هنگام پرودگار عالم بانتقام خون آن مرد بیگناه امیر ستمگار را از تخت امارت سرنگون کرد و او را به چنگال مرگ گرفتار ساخت، شهرش را ویران و زنش را طعمه ی سگان نمود و سلطنت را به دست یکنفر گنکار گردنکش دیگر افتاد.
از گمشدن ادریس بیست سال گذشت، یک قطره باران نیامد، زندگانی بر مردم بسی سخت شد، زراعتها از بین رفت و باغستانها از بی آبی خشک گردید.
اهالی دست نیازمندی به شهر ها و نقاط دیگر دراز کردند و در اثر فشار و پیچیدگی به خود آمدند و گفتند:
–  این بدبختی ما برای نفرین ادریس است که از خدا خواست تا برما باران نفرستذ اکنون ادریس در میان نیست و ناپدید است اما خدای ادریس که همیشه ناظر ماست و از هر موجودی به ما نزدیکتر است رحمت او واسع تر و مهربانیش بیشتر از ادریس می باشد حال ما به نزد خدا می رویم و از او می خواهیم تا ادریس را به میان ما بازگرداند.
آنها به درگاه خدا رفتند و از گناه خود استغفار نمودند و خاک ندامت بسر ریختند و خداوند هم توبه ی آنها را پذیرفت و به ادریس فرمان داد تا به شهر برگردد.
ادریس به شهر بازگشت و مردم دسته دسته به حضور او شرفیاب شده و توبه ی خود را تجدید نمودند و رسالتش را تصدیق کردند. ادریس هم از خداوند طلب باران نمود، ابرها آسمان را پوشاندند و بارانی بارید و مردم سیراب شدند.
تدریس در میان قوم به تبلیغ رسالت خود مشغول بود و مردم را پند و اندرز می داد تا آنکه یکروز عزرائیل که از فرشتگان مقرب درگاه الهی است به نزد او آمد. ادریس از دیدنش خوشحال شده و از او پرسید:
آیا برای قبض روح من آمده ای؟
نه پیغمبر خدا برای زیارتت آمده ام.
اما ادریس خواست تا او را قبض روح کند و از محنت این دنیا اسوده به سرای باقی شتابد.
قومی که سخن خود را نمی پذیرفتند
و لقد ارسلنا نوحا الی قومه انی لکم نذیر مبین ان لا تعبدوا الا الله انی اخاف علیکم عذاب یوم الیم.
شیطان پس از حادثه طوفان نوح به نزد نوح (ع) آمد و گفت:
–  ای پیغمبر خدا من و پیروان خود از تو بسیار سپاسگزاریم و از خدمتی که بما کردی تشکر می کنیم آنحضرت فرمود:
– من برای شما چه کار انجام داده ام؟
– تو نفرین کردی تا خداوند تمام اهالی زمین را به وسیله ی طوفان هلاک کرد و آنها را یکسره به دوزخ فرستاد. اگر نفرین نمی کردی من چه قدر باید در قلبشان وسوسه کنم و فریبشان دهم تا آنکه دوزخی شوند اما تو زحمت من و پیروانم را کم کردی.
نوح دانست که شیطان او را سرزنش می کند و او فکر کرد چه می شد که من مدت بیشتری بر آزار و اذیت آنها صبر می کردم شاید عده ای از آنها از کارهای زشت خود پشیمان شده و به یگانگی خدا و رسالت من ایمان می آورندذ از این جهت بسیار متاسف شد و آنقدر گریه و زاری کرد که نام او را نوح گذاشتند.   
می نویسند که نوح در مدت 250 سالی که بعد از طوفان زندگی می کرد اطاقک کوچکی از سنگ ساخته بود و روزها در پناه آن استراحت می کرد و از حرارت آفتاب محفوظ بود. پس از طی این مدت روزی ملک الموت به نزد او آمد و گفت:
–  ای پیامبر خدا! من مأمورم که جان تو را بگیرم و روح پاکت را به ملکوت اعلی پرواز دهم وقتی نوح از قصد عزرائیل آگاه شد دست بر روی دست زد و گفت:
– اگر کمن می دانستم که عمرم اینقدر کوتاه است . من هرگز این خانه سنگی را هم برای خود نمی شاختم!!
نوح چهار پسر داشت به نامهای : سام، حام، یافث، کنعان
کنعان که در زمن رسالت نوح کافر شد و از پچدر رو گردانید و خداوند هم به جرم این گستاخی او را در حادثه ی طوفان هلاک کرد.
در این حادثه بعد از آنکه کشتی به زمین نشست . نوح تنها سه فرزند به نام های سام، حام و یافث داشت و او سراسر زمین را بین این سه پسر تقسیم کرد.
سرزمین شام و شبه جزیره ی عربستان و عراق و فارس و خراسان به سام که افضل و ارشد اولاد نوح بود رسید. 
سرتاسر آفریقا و هند و سرزمین مغرب به حام و کشور چین و سرزمین ترکستان و مشرق به یافث تعلق گرفت.
نوشته اند که نسب عرب و رومی و پارسی و قسمتی از سکنه ی شبه قاره ی هند به سام و همه ی سیاهان افریقا و جنوب هند به حام و نسبت مردم ترک و خزرها به یافث منتهی می شود و خدا داناست.
سام به نقل  بعضی از مورخین یکی از انبیای بزرگ مرسلاست و چون بین فرزندان نوح از همه هشیارتر و فهمیده تر و خردمنتر یود از اینجهت در نزد پدر محبوبیت فراوان داشت و نوح در هنگام مرگ خود او را به ولایتعهدی خود برگزید.
نوح در حق سام دعاهای فراوانی کرد از آنجمله از خدای یکتا خواست تا بیشتر انبیاء وملوک و دانشمندان را از نسل او قرار دهد.
سام به فرمان پدر به طرف شامات حرکنت کرد. و خداوند به او نه فرزند داد که به تدریج تگثیر شذنذ و نژاد سامی را به وجود آوردند. سام مدت پانصد سال زندگی کرد.
عده ای می گویند که حام از پیغمبران بوده است. حام پس از طوفان به طرف آفریقا رفت و نسل او زیاد شدند او مجموعا نه پسر داشت.
می نویسند که در میان فرزندان حام لغات و اصطلاحات زیاد پیدا شد و هر دسته بلهجه ی خاصی صحبت می کردند که دسته ی دیگکر آنرا نمی فهمیدند از این جهت مجبور شدند جدا از هم زندگی کنند. از اینرو هر دسته به سوئی رفتند و شهرها  و قصبات زیادی را بنیان نهادند.
درباره یافث هم سخنانی مختلفی هست و بعضی معتقدند او هم از پیغمبران مرسل بوده است . وی بعد از آنکه از پدر جدا شد به طرف سرزمین ترکستان به راه افتاد او با فرزندانش در ابتدا در صحرا زندگی می کرد ولی بعد که نسلشان زیاد شد شهرهای  فراوانی بنا نهادند. یافث یازده پسر داشت که بزرگترین آنها ترک نام داشت که یافث او در هنگام مرگ جانشین خود کرد.
ملتی که منجی خود را دیوانه بخواند سرنوشتش بکجا می انجامد؟!
و تلک عاد جحدوا بایات ربهم و عصو ارسله و اتبعوا امر کل جبار عنید.
« و این قوم عاد بودند که آیات خدای خود را انکار کردند و از پیریوی پیغمبران او سرباز زدند و تابع هر دیکتاتوری شقی گردیدند. »
(قرآن مجید- سوره هود آیه 59).
عاد طایفه ای از اقوام عرب بودند که در قسمت یمن و عمان می زیستند و زندگانی آنها به خوشی و کامرانی می گذشت . این قوم به قدری در ناز را با آنها ارزانی داشته بود. قوم عاد به قدری بند قد و طویل القامه بودند که اندازه قامت ایشان گاهی به پنج متر می رسید و خدا بهتر می داند.
مردمانی بسیار قوی و زورمند که در غایت اسودگی زندگی می کردند.
ولی از آنجا که اگر نعمتی به قوم و طایفه ای رو کرد و اگر آنها در خود مختصر زور و قدرت و بی نیازی یافتند مبدأ اصلی را از یدا برده و اصلا فراموش می کنند که از کجا آمده اند و بکجا خواهند رفت، از چه بوجود آمده اند و برای چه به وجود آمده اند، (ان الانسان لیطغی-ان رآه استغنی ).
آری ، قوم عاد هم به جای شکر و سپاس بدرگاه خداوندی که اینهمه نعمت به آنها داده و از زندگی بهره ی کافیشان بخشیده، در مقابل بتانی که هیچ کاری از آنها بر نمی آمد، نه می شنیدند، و نه قدرت یخن گفتن داشتند و شاخته ی خود آنها بود سجده می کردند و حاجات خود را از آنها می خواستند.
برای آگاه کردن آنها به سوی حق و مبدأ اصلی، اراده فرمود که از میان خودشان پیغمبری که با اخلاق و رفتار و کدار پسندیده او آگاهی داشتند برانگیزد تا مردم را از ضلالت و گمراهی نجات داده و صراط مستقیم و راه راست را با آنان بنمایاند.
هود: مردی بود بسیار متواضع و صبور و موحد که از اولاد سام بن نوح (ع) به شمار می رفت. خداوند او را به پیغمبری برگزید و به او فرمان داد تا قوم خود را از خواب غفلت بیدار کند.هود خودرا برای مقابله با مشکلات آماده کرده و بهمیان قوم رفت و دعوت خود را آشکار نمود.
از تو می خواهم که آنها را به بدترین وجهی عذاب کنی!!
نفرین هود مؤثر افتاد.
خداوند بر آن قوم خشم گرفت و مدت هفت سال تمام باران رحمتش را برآنها نبارید، این نخستین علائم عذاب بود، کشتزارها خکید و درختان و اشجار همه خشک شدند وضع قوم عاد تا دیروز  در ان همه نعمت زندگی می کردند بسیار بد واسف انگیز شد  و زندگیشان در مشقت و سختی می گذشت، اما آنها با اینکه این علائم را می دیدند و نشانه های غضب خدا را در هر گوشه مشاهده می کردند، معذالک همچنان در کفر و عصیان خود باقی بودند.
یکروز آن قوم ابر سیاهی را در گوشه ی اسمان مشاهده کردند و بگمان اینکه آن ابر حامل باران است خوشحال شده و کشتزارهای خود را برای آبیاری آماده ساختند.
هود به آنها گفت:
–  ای قوم این ابر حامل باران رحمت نیست بلکه عذابی است که خداوند برای هلاکت شما فرستاده است.
در این اثنا ناگهان باد تندی وزیدن گرفت، شدت باد به قدری بود که حیوانات و اشیاء را از مین بلند کرده و به جای های دور پرت می کرد ترس و وحشت بر قوم عاد حکمفرما شد و همه به خانه هایی که درون کوه ساخته بودند پناهنده شدند.
آنها فکر می کردند که با این وسیله می توانند در مقابل عذاب الهی استقامت کنند.
نوشته اند هفت شبانه روز باد به شدت می وزید تا سرانجام روز هفتم صاعقه ای عظیم آن قوم را شرور و نافرمان را هلاک کرد و در روی زمین کوچکترین اثری از آنها باقی نگذاشت.
اینست سرنوشت قوم و ملتی که خدا را رها کرده و به دنبال خواهشهای نفسانی خود بروند. خداوند داستان قوم عاد را برای عبرت آیندگان، در ایات زیادی از قرآن کریم نقل کرده است.
پس از این واقعه، هود (ع) با پیروان خود از آنجا به طرف حضرموت رفت: آنحضرت: مدت چهارصد و شصت و سه سال عمر کرد.
آهی که اثر کرد!
«شدید» و «شداد» دو برادر از فرزندان عاد بودند که بر بیش از 4/1 زمین حکومت داشتند. شدید برادر بزرگتر اگر چه به وجود خدا عقیده نداشت ولی مردی بود بسیار عادل که مردم در پناه عدل او روزگار را به خوشی می گذراندند.
هود پیغمبر با شدید خیلی مأنوس بود و در مجلس او زیاد رفت  آمد می کرد، اما هرچه او را به خدای یگانه دعوت می کرد او ایمان نمی آورید. و عاقبت هم در همان حال شرک از دنیا رفت.
بعد از شدید برادرش شداد روی کار آمد و زمام امور را به دست گرفت . هود او را به خدای یگانه دعوت نمود و از او خواست تا از بت پرستی دست بردارد و خدای یگانه را پرستش کند.
شداد گفت:
– اگر من به خدای تو ایمان بیاورم و از بت پرستی دست بردارم خدای تو به من چه پاداشی خواهد داد؟
– خداوند بهشت را نصیب تو خواهد کرد.
– بهشت کجاست؟
– بهشت جایی است که در آن انواع و اقسام نعمت ها یافت می شود  کسانیکه موحد و درستکار باشند در آنجا در نهایت عشرت و خوشی زندگی می کنند و آنگاه نعمت های بهشت را یک به یک برای او شمرد.
شداد گفت:
– من در همین دنیا با همین اوصافی که شمردی بهشتی خواهم ساخت که دیگر نیازی به بهشت خدای تو احتیاج نداشته باشم، و دستور داد تا مأموران در اطراف واکناف مملکت بگردند و از مردم زر و سیم جمع آوری کرده و به سوی مرکز بفرستند.
مأموران شداد به شهرهای و قصبات مختلف رفتند و در آنجا هرچه طلا و نقره و جواهر و زینت الات قیمتی پیدا می کردند از صاحبانشان به زور می گرفتند و به پایتخت می فرستادند.
در زمان پادشاهی شداد در یکی از شهرهای کوچک خانواده فقیری در نهایت مشقت و تنگدستی زندگی می کردند.
یکروز دخترک معصوم به پدر خود گفت:
– پدر جان من یک آرزو در دنیا  دارم که اگر آن برآورده شود دیگر هیچ غمی نخواهم داشت.
– خواست تو چیست پدرجان بگو شاید من بتوانم آنرا برآورده کنم.
– من می خواهم که شما در آغاز سال نو یک جفت گوشواره ی طلا برای من بخرید ولی می دانم این آرزو و تصور من هرگز صورت حقیقت نخواهد یافت چون شما….
پدر حرف دختر را قطع کرد و به او گفت :
– عزیزم ناراحت نباش من هر طور شده در فرصت کوتاهی که تا عید مانده کار خواهم کرد و آرزوی تو را برآورده خواه ساخت.
پدر بیچاره برای جلب رضایت دخترک خود با هر زحمت و جان کندنی بود پولی فراهم کرد و یک جفت گوشواره ی طلا برای او خرید و در آستانه ی سال نو یکشب آنرا به دختر کوچک خود هدیه کرد.
دخترک از شادی در پوست خود نمی گنجید و صبح فردا وقتی از خواب بیدار شد آنها را در گوش خود کرد و در کوچه با همبازیهای خود مشغول بازی شد.
از قضای بد مأمورین شداد که در آن محله مشغول جستجو بودند گوشواره های او را دیده و به تعقیبش پرداختند. دخترک مظلوم سراسیمه به سوی خانه دویده، خود را در آغوش پدر انداخت و قضیه را به او گفت. در همان حال مأمورین شداد به داخل خانه ریختند و بدون توجه به عجز و ناله های دخترک بیچاره و پدر بدبخت گوشواره ها را از گوش دخترک کشیده و جز سایر جواهرات برای شداد فرستادند.
در هنگامی که مأمورین مانند لشکریان فاتح که بر دشمن بزرگ خود غلبه یافته اند از خانه بیرون می رفتند آن دختر کوچک با دل شکسته و قلبی پر درد نگاهی به سوی آسمان افکند و در این حال توجهی به خدا پیدا نمود و در دل خود گفت:
–  ای خدای بزرگ! ای چاره ی بیچارگان و ای داورری درد دردمندان و ای پناه مستمندان تو چگونه راضی می شوی که ظالم گوشواه های مرا که پدرم با آنهمه رنج و زحمت برایم تهیه کرد به زور بگیرد و با آن بهشت بسازد. آه مظلوم اثر کرد و بنیاد ظلم بر باد رفت.
نوشته اند شداد با آنهمه طلا و نقره و جواهرات گرانقیمت در محلی بسیار وسیع باغ مجللی ساخت و عمارتهایی از طلا و نقره و عقیق در آن بنا کرد و در جویبارهای آن شیر و عسل روان کرد . زیبایی خیره کننده ی باع هر بیننده را مجذوب می کرد. به دستور شداد دخترکان زیبا و پریروی را از اقصی نقاط عالم جمع آوری نمود و به آن باغ فرستادند. در این باغ شداد قصرهای مخصوصی را به افسران و سرلشکران ارتش خود اختصاص داده بود و برای هریک به نسبت رتبه و درجه اش محلی برای سکونت تعیین نمود.
بنای آن باغ مدت یک پانصد سال طول کشید و پس از گذشت اینمدت ساختمان باغ تمام و آن از هر حیث مهیا شد. شداد نام این باغ را ارم نهاد .
خبر تکمیل بنای بهشت شداد رسید و او به همراهی جمع کثیری از سپاهیان و صاحب منصبان عالیرتبه ارتش خود به سوی آن بهشت به راه افتادند.
در بین راه که شداد با سپاهیان خود و با جلال و جبروت فراوان راه می پیمود ناگهان چشمش به آهویی زیبا افتاد که دل از او برد.چشمان آهو همچون یاقوت از حدقه بیرون آمده و میدرخشید . شداد بهوس افتاد آهو را شکار کند از اینجهت از صف همراهان خود جدا شد و در دنبال آهو اسب تاخت. اما آهو عاقبت از دست او گریخت و او درمیان بیابانی دور افتاده تنها ماند در این وقت ناگهان مشاهد کرد سواری به جانب او می آید.
خیلی تعجب کرد و وحشت زده فریاد کرد:
– تو کیستی و در اینجا برای چه آمده ای؟
و آن سوار آرام پیش آمد و به او گفت:
– نگران نباش من ملک الموتم و و برای گرفتن جان تو به اینجا آمده ام شداد بیچاره فریاد زد:
– اقلا فرصت بده تا من بروم باغی را که سالها برای ساختنش خون جگر خوردم ببینم.
– ولی من هرگز نمی توانم این امان را بتو بدهم. خداوتد وقرر فرموده است که تو را قبل از آنیکه به باغ برسی قبض روح کنم.
این نتیجه آهی بود که آن دختر دلسوخته که گوشوارهایش را مأمورین شداد گرفته بودند کشید، آهی که خاندان شداد را بر باد داد و حکومتش را سرنگون کرد.
نتیجه ی آن آه که از سینه ی سوخته برآمد، این شد که شدادی که مدت پانصد سال برای ساختن یهشتی وقت صرف کرد هرگز موفق نشد آن را ببیند این اثر ظلم است و ظالم سرنوشتی جز این نخواهد داشت.
ملک الموت جان شداد را گرفت و او از اسب بزمین در غلطید.
همراهانش پس از جست و جوی زیاد او را مرده یافتند و وقتی به بالای سرش رسیدند که چندین روزاز مرگ او گذشته بود.
شدادی که می خواست در مقابل بهشت موعود، بهشت دیگری برای خود بسازد تا عمر خود را به خوشی و کامرانی طی کند هرگز حتی موفق به دیدن آن بهشت نشد.
در تاریخ می نویسند که: بهشت شداد از نظرها پنهان شد و دیگر هیچکس آنرا ندید تا زمان هارون الرشید خلیفه عباسی کهمردی به نام عبدالله بن قلابه در حوالی آن باغ، شتر خود را گم کرد و سراسیمه در جست و جوی شتر خویش به اطراف می دوید. در این وقت ناگهان چشمش به آن باغ و عمارت افتاد جائی دید که هرگز در همرش حتی در خواب هم ندیده بود، هر چه سعی کرد تا از دیوار آن بالا برود میسر نشد عاقبت از این کار چشم پوشید و چند دانه جواهری که در کنار باغ افتاده بود برداشت و به نزد هارون الرشید برد و آنچه دیده بود برای او باز گفت.
هارون الرشید هم جمعی را با وسایل کافی برای بالا رفتن از دیوار به اتفاق آنمرد فرستاد ولی آنها هرچه جستجو کردند آن باغ ررا نیافتند و مأیوسانه به نزد هارون برگشتند.
هارون الرشید هم عده ای از تاریخ دانهای آنروز را جمع کرد و قضیه را با آنها در میان گذاشت آنها به او گفتند:
– این همان بهشتی است که شداد برای خود ساخته بود و هرگز موفق به دیدن آن نشد و ما روایتی از رسول اکرم(ص) شنیده ایم که آنحضرت فرمود: که در زمان خلافت تو مردی از پیروان آنحضرت یکبار آن باغ را خواهد دید.
معجزه ای که صالح نشان داد.
قوع عاد بر اثر نافرمانیها و گناهان خود هلاک شدند و خداوند سرزمین آنها را به قوم ثمود ارزانی داشت.
قوم ثمود در آباد ساختن آن بسیار کوشش کردند، قناتها احداث کرده و مزارع و کشتزارهای بسیار سرسبز و خرمی به وجود آوردند. کاخهای بزرگ و زیبای آنها سر به آسمان گذاشته بود.قوم ثمود برای رهایی از حوادث روزگار چون بادهای شدید زلزله های سخت و طوفان خانه هایی محکم در دل کوه کنده بودند تا در مواقع ضروری به آنها پناه ببرند.زندگی این قوم در ناز و نعمت می گذشت ولی آنها خدا را که آنهمه نعمت به ایشان ارزانی داشته بود، فراموش کرده و در مقابل احسانها و عواطف او ناسپاسی می کردند.
بتهایی از سنگ ساخته و در مقابلشان سجده می نمودند و آنها را شریک با خدا می دانستند.
خداوند برای راهنمایی ایشان صالح را که مردی بسیار عالم بود و در میان قبیله از حیث عقل و فکر برسایرین برتری داشت فرمان رسالت داد. او از فرزندان سام و از نوادگان نوح علیه السلام بود و پدرش عابر نام داشت. خداوند او را مأمور کرد تا در میان قوم رود و دعوت خود را آشکار کند.
قوم صالح وقتی دیدند که صالح در ایمان و عقیده ی خود تا این پایه استوار است و هیچ قدرتی نمی تواند ایمان او را از او بگیرد و از طرف دیگر دیدند ک کار صالح خیلی بالا گرفته و جوانان قوم دسته دسته به او ایمان می آورند و ممکن است این کار به ریاست آنها لطمه وارد کند از این حیث پا بر روی اخرین حربه گذاشتند و از صالح پرسیدند:
– آیا تو برای رسالت خود دلیل و برهانب هم داری؟ اگر داری بیاور.
صالح به امر خداوند شتری را برانگیخت و گفت این معجزه ی من است. یک روز او از همهی آب این سرزمین می خورد و روز دیگر آب را برای شما می گذارد.
روز بعد مردم شتری را دیدند با هیکلی بسیار عجیب و با کمال تعجب مشاهده کردند که او یک تنه تمام آب ها را خورد و روز دیگر اصلا لب به آب نزد.
این موضوع برای آنها خیلی عجیب بود و تا به حال سابقه نداشت.
صالح به آنها گفت:
– مواظب باشید اگر کوچکترین صدمه ای به این شتر برسانید عذابی سخت دامنگیر شما خواهد شد. شما از م معجزه خواسته اید و این هم اعجاز من است.
شتر صالح مدتی در سرزمین آنها به چرا مشغول بود و عده ای از مردم باهوش و روشندل و کنجکاو این شتر را دلیل بر پیغمبری او دانسته و به او ایمان آوردند و این موضوع سران قوم را بسیار ناراحت کرد. چون آنها می دیند که بنای حکومتشان رو به زوال است .
آنها علنا پیروان صالح را استهزا و مسخره می کردند و درباره ی آنها از هیچ آزاری روگردان نبودند.
از طرفی عده ای از مورخین می نویسند که شتر صالح جثه ای بسیار بزرگ داشت به طوری که حیوانات دیگر از او می ترسیدند. چون مردم احتیاج شدیدی همه روزه به آب داشتند و آن شتر هم یک روز تمام آبها را می خورد از اینجهت مردم زیاد مایل نبودند که شتر دربینشان باشد.
سران قوم از یک طرف از کشتن شتر می ترسیدند و از طرف دیگر از بودن آن احساس خطر می کردند. ولی عاقبت تصمیم به کشتن شتر گرفتند و در این خصوص از زنها استفاده کردند و گفتند:
– ما زنی زیبا را انتخاب می کنیم اگر او درباره ی شتر صالح دستوری بدهد مردانی که سیر شهوتند بیدرنگ فرمان او را اطاعت می کنند. و از این رو دوشیزه ی زییبایی به نام صدوق که پدرش محیا نان داشت استفاده کردند و او را فرمان دادند تا اعلام کند هر کس شتر صالح را بکشد به وصال من خواهد رسید.
دختر زیبا اعلام کرد که هرکس شتر صالح را بکشد به وصل من می رسد و مردی به نام (مصدع بن مهریج) هم به دنبال او رفت و به او قول داد تا شتر صالح را بکشد.
و از طرفی پیرزن ناپاکی به نام عنیزه مردی به نام (قداربن سالف) را نزد خود خواند و به او گفت:
–  من دختر زیبایی دارم و آنرا می خواهم به تو بدهم به شرطی که شتر صالح را پی کنی.
قداربن سالف هم اجابت کرد.
سخنان هوس انگیز آن زنان در آن دو مرد نابخرد و اسیر شهوت اثر کرد و عذاب و غضب خدا را از یاد بردند و در میان قبیله گردش کرده و عده ای را با خود همدست نمودند به طوریکه عده آنها به هفت نفر رسید. آنها یکروز در محلی کمین نمودند و هنگامی که آن شتر به طرف آب می رفت ویا از سر آب بر می گشت مصدع از مخفیگاه تیری پرتاب کرد که ساق پای شتر را شکست و از سوی دبگر قداربن سالف با شمشیر پیش رفت و دو پای او را قطع کرد. شتر به زمین افتاد. قدار ضربت دیگری بر گلوی شتر زد و باین ترتیب شتر صالح را کشتند و سپس با مژده موفقیت و پیروزی به سوی قوم خود برگشتند.
مردم هم از آنها استقبال کرده و از این مژده خیلی خوشحال شدند.  بدین ترتیب قوم ثمود از فرمان خداوند سرپیچیدند و حرف صالح را سبک شمردند وو به او گفتند:
– حالا اگر تو راستمیگویی از خدای خود بخواه تا ما را عذاب کند.
صالح به آنها گفت:
–  مگر من به شما نگفتم که دست به سوی شتر دراز نکنید و متعرض او نشوید، اکنون او را پی کرده و خود را به گناه آلوده ساختید . پس سه روز در خانه هایتان بمانید و بعد از سه روز یقینا عذاب الهی بر شما نازل خواهد آمد.
صالح می خواست به آنها باز هم فرصت دهد تا شاید یکی از آنها  پشیمان شود و به درگاه خداد توبه کند ولی هیچیک از آنها توبه نکردند و قدم در راه راست نگذاشتند.
صالح به آنها گفت:
–  چرا حالا که گنا کرده اید توبه نمی کنید و از خدای خود پوزش نمی طلبید؟
ولی شک و تردید آنقدر در دلهای آنان ریشه دوانده بود که او را استهزاء کردند و گفتند معلوم می شود گفته های تو همه دروغ بوده چون ما هیچ عذابی مشاهده نکردیم.
غروب روز سوم نشانه های عذاب پدیدار گشت و همه آنها به خانه هایشان پناه بردند ، ولی ناگهان با صاعقه ای رشته حیات همگی از هم گسیخته شد و کافران آن قوم همگی هلاک شدند.
خانه زادی که بزرگترین دشمن شد.
خداوند از عزرائیل سوال فرمود:
–  عزرائیل ! در مأموریت خود که گرفتن جان و قبض روح اولاد آدم بود، آیا در هیچ جا دلت به حال کسی سوخت؟
– بله – بار پروردگارا. در یک جا با همه ی صبر و حلمی که به من عطا فرمودی هنگام انجام مأموریت خود بسیار ناراحت شدم و لی دستور تو بود آنرا انجام دادم، ولی دلم به حال آن یکنفر بسیار سوخت.
– در کجا و برای قبض روح چه کسی ناراحت شدی ؟
– بار پرودگارا ! یک کشتی در دریا حرکت می کرد. با اراده ی تو  آن کشتی غرق شد و آنگاه تو به من امر فرمودی تا همه ی افراد کشتی را به جز یک مادر و فرزند قبض روح کنم!
من هم جان همه ی آنها را گرفتم و تنها مادر ماند با فرزند خود.
مادر به تخته پاره ای چسبید و در حالی که آنرا محکم گرفته بود توانست خود و فرزندش را از چنگال امواج خشمگین نجات دهد و برروی آن تخته پاره قرار گرفت.
در این وقت فرزند شروع کرد به گریه کردن و مادر برای اینکه او را ساکت کند پستان در دهانش گذاشت و مشغول شیر دادن به فرزند خود شد.
ناگهان تو مرا امر فر مودی که جان مادر را بگیرم. بار پرودگارا من در آن حا دلم برای آن کودک سوخت. چگونه امواج خشمگسن به سر و صورتش می خورد و طوفان او را بالا و پایین می برد.
خداوند به عزرائیل فرمود:
–  می خواهی بدانی سرنوشت آن کودک که دل تو برایش سوخت چه شد؟
– بار پرودگارا ! بسیار مشتاق دانستنم.
خداوند فر مود:
–  و اما آن کودک بیگناه که امواج او را بالا و پایین می برد، به تخته پاره ای گفتیم که آرام او را بر روی خود جای ده.
به امواج دستور دادیم : او را آرام به ساحل بر.
خورشید را فرمودیم: بر او آرام بتاب.
درختی را در کنارش رویاندیم تا در سایه آن از حرارت و گرمای آفتاب مصون باشد.
محبتش را در دل حیوانی افکنیدم تا او را مانند فرزندی بپذیرد و همانگونه که به فرزندان خود غذا می دهد او را نیز گرسنه نگذارد.
بدین ترتیب او بزرگ شد، ما او را قدرت و زور دادیم تا جائیکه حکومت و سلطنت نصیبش شد. قدرتش را آنقدر بالا بردیم تا سلطنتش همه روی زمین را فراگرفت.
اما او با ما مخالفت ورزید، نافرمانی ها کرد و راه عصیان و سرکشی پیش گرفت. ما که او را از آن حالت کودکی و ضعف بدین قدرت رسانده بودیم، از یاد برد و دوستان و مقربان درگاه ما را تحت فشار گذاشت . او عاقبت ادعای خدائی کرد و میلیونها بشر را گمراه نمود. او نمرود شد حتی یک روز بر آن شد که ما را ازبین ببرد. از اینجهت ب تختی سوار شد و چهار عقاب قوی بال او را به بالای آسمان آوردند.
او هم تیری درچله ی کمان گذاشت و به طرف آسمان پرتاب کرد با این خیال که ما را بکشد و از بین ببرد! ما برای این که او ناراحت نشود از این سفر ناامید برنگردد دستور دادیم تا تیر او را خون آلود کنند و به سویش برگردانند، تا آنکه خوشحال بر روی زمین بازگردد و دلش به این خوش باشد که خدای آسمانها را از بین برده است.
ما او را فرصت دادیم شاید توبه کند و از راهی که رفته  باز گردد . او هرگز رو به سوی ما نکرد و کفر و عصیانش روز به روز بالا گرفت . او نمرود شد و با ما دشمنی ورزید.
ما هم او را به وسیله ی ضعیف ترین موجودات ( پشه) از پا در آرودیم .
این خاطره ی همان کودکی بود که تو دلت برایش سوخت.