معرفی کتب مدیریت

کویریات

 

لب لباب کویریات ” عرفان ” است . روزگار شریعتی ، دوره عرفان گرایی نبود . عصرآرمان گرایی ، فعالیتهای سیاسی و اجتماعی بود. گرایش به عرفان و درون گرایی ، در جمع جوانان و روشنفکران، گناهی نابخشودنی تلقی می شد. میان کشش های عرفانی و کنش های اجتماعی ، تناقضی آشکار است . و شخصیت شریعتی نیز برآیندی است از میان این دوسو ، او شخصیتی چند لایه دارد ، و به نظر ، وجه غالب – اما مکتوم و پنهان – او ، عارفی شوریده و شیدا است

کویریات
زیباترین نوشته های ادبی و عرفانی دکتر شریعتی

” وجودم ” ، تنها یک  حرف ” است !
و ” زیستن ام ” ، تنها ” گفتن ” همان یک حرف ؛ اما
برسرگونه :
سخن گفتن و معلمی کردن و نوشتن .
آن چه تنها مردم می پسندند : سخن گفتن ؛ و آن چه هم من و هم مردم ؛ معلمی کردن ؛
و آن چه خودم را راضی می کند ؛ و احساس
می کنم که با آن ، نه کار ، که زندگی می کنم ؛ نوشتن !
و نوشتن هایم نیز ، برسه گونه : ” اجتماعیات ” ، ” اسلامیات ” و ” کویریات “.
آن چه تنها مردم می پسندند : اجتماعیات ؛
و آن چه هم من و هم مردم : اسلامیات ؛
و آن چه خودم را راضی می کند ؛ و احساس
می کنم که با آن ، نه کار – و چه می گویم ؟ – نه
نویسندگی ، که زندگی می کنم ؛ کویریات !

فهرست
عنوان
مقدمه    
فصل اول : زندگی

سرشت مرا با فلسفه و عرفان عجین کرده اند   
جوانی هم از کودکی یاد دارم 
مولوی مرا به زندگی بازگردانید 
فن زیستن در خویش را می دانست   
روح های عظیم و زیبا و سوزنده   
ای در وطن خویش غریب ، هم وطن منی   
فصل دوم : نیستان من ، کویر
مساله ، خوراندن ” میوه های مجاز ” است .  
کویر ، تاریخی است در صورت جغرافیا   
کویر ، تجسم سرشت آدمی در طبیعت   
فصل سوم : در غربتی این چنین
انسان شقایقی است که با داغ ، زاده است    
علی از خدا نیز تنهاتر است   
دل ، زیبایی ،معبد،کعبه  
دوست داشتن از عشق برتر است  
خاموش مردن بهتر از نالیدن است 
روح ام را فلسفه وعرفان سیراب کرد   
بگذار رنجیده در من بنگرند   
من و عین القضات و ابوالعلاء   
پرفسور شاندل کیست ؟   
شاندل ، همان دکتر شریعتی است .   
فصل چهارم :درد « بودن »
سرود آفرینش   
بودن خود برای چیست ؟  
دردم ، درد بی کسی بود.   
در انسان خدا نهفته است   
وسوسه ی تو مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد   
مساله اساسی ، ”  چه اندازه بودن ” آدمی است   
باز می گردم ، رجعت   
فصل پنجم : میعاد
عشق و تعصب به میهن و مردم   
من پرورده ی ” آزادی ” ام   
آزادی معبود من است   
اگر میعادی نباشد ، رفتن چرا   
انسانی که باید باشد و نیست   
خدا ، علی ، معبد   
پس از این ، جز سکوت سخنی نخواهم گفت    
اشارات   

مقدمه
“در جستجوی ” انسان کامل “

” کویریات” عنوانی است که شریعتی ، خود برای بخشی از نوشته هایش برگزیده است دکتر علی شریعتی با وجود عمر کوتاه ،آثار بسیاری از خود برجای نهاده است . او آثارش را در سه طبقه صورت بندی می کند :
1- اجتماعیات    2- اسلامیات     3 – کویریات
اجتماعیات : مطالب اجتماعی و سیاسی را در بر می گیرد.
اسلامیات : تبیین و تفسیرهایش از قرآن کریم و سیره وسنت پیامبر و اهل بیت گرامی است .
کویریات : روایتی عاشقانه و شورمندانه از چگونه زیستن او است .
“کویر ”  مهمترین کتاب این بخش از نوشته های او و در واقع ” نی نامه ی ” شریعتی است . وی به تاسی از مولانا در” مثنوی ” ، کویر را ” نیستان ” خود می نامد .
لب لباب کویریات ” عرفان ” است . روزگار شریعتی ، دوره عرفان گرایی نبود . عصرآرمان گرایی ، فعالیتهای سیاسی و اجتماعی بود .  گرایش به عرفان و درون گرایی ، در جمع جوانان و روشنفکران، گناهی نابخشودنی تلقی می شد .
میان کشش های عرفانی و کنش های اجتماعی ، تناقضی آشکار است . و شخصیت شریعتی نیز برآیندی است از میان این دوسو ، او شخصیتی چند لایه دارد ، و به نظر ، وجه غالب – اما مکتوم و پنهان – او ، عارفی شوریده و شیدا است :
گرچه در سیاست ، همه زندگی ام را تا حال غرق کردم و تاخت و تازهای بسیار کردم ؛ اما با جنس روح و ساختمان قلب من ناسازگار بود … من مرد حکمت ام ، نه سیاست !
شریعتی همچون عارفان دیگر – برای بیان مقاصد خویش ، زبان نمادین را برمی گزیند . در این زبان ، کلمه ها و واژه ها در معنایی ، متفاوت – و گاه متضاد – با معانی عالم واقع به کار می روند.
اگر چه شریعتی خود راشیفته و سوخته ی آتش عرفان می داند ، اما از نگاه آسیب شناسانه نسبت به این طریقت نیز غفلت نمی کند ؛ عرفان را بزرگترین عامل ارتقاء و کمال ” فرد ” می داند و هم بزرگترین عامل انحطاط و تباهی ” جامعه ”  .
این دیدگاه او متاثر از تاریخ تصوف در دوره های متلاطم ایران و نقش تخدیرکننده ی آن در اجتماع بوده است
خدایا : جامعه ام را از بیماری تصوف و ” معنویت زدگی ” شفا بخش ، تا به زندگی و واقعیت بازگردد؛ و مرا از ابتذال زندگی و بیماری ” واقعیت زدگی ” نجات بخش ، تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم .
شریعتی بعدها در جامع ترین نظریه اش ،” عرفان ” را در کنار ” آزادی ” و ” عدالت ” می نشاند؛ و همراهی و یک پارچگی و هم زیستی این هر سه را آرزو می کند.
اما حقیقت عرفان ، ” شناخت و معرفت ” است ، شناختن خود ، اندیشیدن در غایت و نهایت زندگی و جست و جوی معنایی برای این زندگی . معنای مرگ ، … و ” دویدن پی آواز حقیقت ” !
این کتاب نمونه منتخبی است از زیباترین نوشته های ادبی و عرفانی دکتر علی شریعتی دراین گونه نوشته ها ، ما با جانی شیفته و آزاد و قلمی صمیمی روبه رو هستیم ، که خواننده را به ضیافت تنهایی و خلوت و سکوت خویش راه می دهد.
او ازعریان کردن لایه های تو برتوی خویشتن نیز واهمه یی به دل راه نمی دهد چیزهایی می گوید و می نویسد که شاید با دیگر نظریاتش در تضاد باشد. وی به نیروی شگفت ” الهام ” عمیقاً باور دارد؛ و از دریچه ی ” شهود ” در جای جای کویریات ، از مکاشفات و معاینات خود سخن می گوید : و به این سان از چهره ناشناخته و پنهان خود پرده بر می فکند . فی المثل در مرگ زود هنگام خود تردید ندارد :
باور نمی کنم ،هرگز باور نمی کنم ، که سال های سال هم چنان زنده ماندن ام به طول انجامد … کس دیگری به درون من پا گذاشته است ؛ و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است ، که احساس می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم ؛ در خود بیارامم . از بودن خویش بزرگتر شده ام ، و این جامه بر من تنگی می کند .
این کفش تنگ و بی تابی فرار !
عشق آن سفر بزرگ !
اوه ، چه می کشم !!
چه خیال انگیز و جان بخش است . ” این جا نبودن ” !
دکتر شریعتی انسانی بود چند بعدی ،و در” روزگاری که هم چو چشم زمانه خون ریزاست ” کالبد ” جامعه ” و” زمان ” خود را می شناخت ؛ و از دردها  و رنجهای مردم پیرامون خود بی خبر نبود. عارفی بود پارسا و سالکی بود بی آرام و قرار . پای بند  شریعت محمدی بود و دل داده ی ولایت مرتضوی ، حدود شرع را رعایت می کرد ؛ اهل مراقبه و سلوک بود و سرشار از تجارب باطنی و معنوی ؛ اما حریم شریعت را پاس می داشت . از مرید پروری بیزار بود و با ریاضت های بیرون از حد دین نیز بیگانه و دور.
کویریات ” شریعت نامه نیست ” ، ” طریقت نامه ” و ” حقیقت نامه ” ی راستین او است ؛ ” ایمان نامه ” و ” غیب نامه ” ی او است . سفرنامه یی است به ماوراء این طبیعت ؛ نه در بیرون که در درون .
روح شریعتی ، روح بزرگی است ؛ ناآرام ،سرکش و رام نشدنی . اما عظمت روح او را می توان در یک جمله خلاصه کرد : در جست وجوی ” انسان کامل ” بود تا پای در راه او بگذارد.
انسان کامل – به تعبیر عرفا – صورتی از حضرت حق و آینیه ی صفات الهی است ؛ او علت غایی خلقت است . انسان کامل ، روح عالم است و عالم پیکر او . انسان کامل مایه ی شرافت و معنا و کمال عالم است .

فصل 1 –  زندگی  
سرشت مرا با فلسفه و عرفان عجین کرده اند

سرشت مرا با فلسفه و حکمت و عرفان عجین کرده اند . حکمت در من ، نه یک علم اکتسابی ، اندوخته هایی در کنج حافظه ، بلکه در ذات من است ؛ صفت من است و چنان که وزن دارم ، غریزه دارم ، گرما دارم ، یعنی موجودی هستم دارنده ی این صفات و حالات ، موجودی هستم دارنده ی حکمت ، فلسفه . فلسفه در آب و گل من است در جوهر و روح من است .
فلسفه در من تنها از طریق خواندن و تحصیل راه  نیافته است؛ بلکه در زن های من رسوخ یافته است؛ آن را از اجدام به ارث برده ام . اجداد من ، هیچ کدام فقیه و آخوند مذهبی نبوده اند؛ همه فیلسوف بوده اند.
همه کار اصلی شان ” حکمت ” بوده است ؛ و در کنارش ادبیات و سپس فقه و اصول و طب و دیگر علوم زمان .
من نیز از کوچکی ، پیش از آنکه خواندن و نوشتن درست بدانم ، فیلسوف بوده ام ، فیلسوف بدون فلسفه! این را بزرگ ترها همه می گویند :
” از همان اول با همه ی بچه ها فرق داشتی ! با خودت حرف می زدی ، می خندیدی ، اخم هایت را به هم می کشیدی غرق خیال های نامعلوم ات می شدی . از همان وقت ها این صفات مشخص تو بود : میل به تنهایی ، سکوت ، با خود حرف زدن ، فکر کردن دائم ، تنبلی در کار ، حواس پرتی ، بی نظمی ، نداشتن مشق ، خط ، کتاب و بی اعتنایی به درس و کلاس و معلم و…
و همین حال و حالت بود تا دبیرستان . ” شاگردی که از همه ی معلم هایم باسوادتر بودم ، و از همه شاگردی هایم تنبل تر . “
ورود من به دبیرستان درست مصادف بود با ورودم به فلسفه و عرفان . یادم هست – که نخستین جمله یی را که دریک کتاب بسیار جدی فلسفی خواندم ، و هم چون پتکی بود که بر مغزم فروکوفت ، و به اندیشه یی دراز فرو برد. از موریس مترلینگ بود :
” وقتی شمعی را پف می کنیم ، شعله اش کجا می رود ؟ “
با این جمله دستگاه مغز من افتتاح شد ، و هنوز از آن لحظه دارد کار می کند. این شروع تازه ای بود.
کم کم افتادم توی عرفان … الان نوشته های سیکل اول ام عبارت است از جمع آوری سخنان زیبای عرفای بزرگ : جنید و حلاج و قاضی ابو یوسف و ابوسعید و بایزید و …
تا سال های 1329 و 1330 در رسید ، و من در سیکل دوم ؛ که ناگهان توفانی برخاست و دنیا و آرامش اش برهم خورد ، و من نیز از جایگاه ساکت و تنهایم کنده شدم و ….
داستان آغاز شد.
و اکنون وارد دنیایی شدم از عقیده و ایمان و قلم و حماسه وهراس و آزادی و عشق به آرمان هایی برای دیگران . خاطره هایی پر از خون و ننگ ونام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خیانت و فداکاری و .. شهادت ها و …

جوانی هم از کودکی یاد دارم
دوران کودکی ، عصر طلایی هر کسی است . دوران پر عصمت وعزیز و شاد تاریخ یک زندگی . من نیز ، گرچه دوران کودکی ام نه با ” طلا ” که با ” فولاد ” سرآمد ، اکنون در پیش چشم خاطراه ام ، درخشش طلا یافته است . به خصوص که جوانی ام همه در آخرالزمان گذشت ، همه سر برروی کتاب و دل در آسمان و تن در زندان !
به قول فردوسی : ” جوانی هم از کودکی یاد دارم ” واما چون او ، دریغا دریغا ندارم ، که گرچه به سختی ، اما به خوبی گذشت .

مولوی مرا به زندگی بازگردانید
مولوی ، دو بار مرا از مردن بازداشت : نخستین سال های بلوغ بود ، بحران روحی همراه با بحران فلسفی . چه ، اساساً من خواندن را با آثار موریس مترلینگ آغاز کردم ؛و آن اندیشه های بی سرانجام شک آلود ، که نبوغی چون او را دیوانه کرد  ، پیداست که با مغز یک طفل دوازده ساله ی کلاس ششم دبستان چه می کند ؟ این تشت فکری دردنیای تصوف که به شدت مرا – باناپختگی – مجذوب خویش کرده بود ، توفانی تر و دیوانه کننده شد.
سال های 1325 تا 1328 ، جامعه نیز بی هدف بود ؛ و آن چه بود ، هرج و مرج حزب توده و آخوندیسم جان گرفته و بازیگران سیاسی آزاد خیال و فلسفه بافی ها ، عرفان گرایی ها ، مقدس مابی ها ، رمانتیسم بی محتوا و یا مشغولیت های زندگی و شکرگزاری از نعمت ” آب باریک و نان تافتون و … ”
پوچی ، بدبینی فلسفی ، بیگانگی با واقعیت زندگی و عدم وابستگی با جامعه و نداشتن مسوولیت و برداشتن لقمه های فکری بزرگ تر از حلقوم شعور و هاضمه ی اراک و هم زمانی آن با بحران بلوغ ، مسیر صادق هدایت را که آن ایام خیلی وسوسه انگیز بود ، پیش پایم نهاد ! و من برای پیمودن آن ، ساعاتی پس از نیمه شب ، آهسته از خانه بیرون آمدم ؛ جاده ی تاریک و خلوت ” کوه سنگی ” آن سال ها را طی کردم . استخر ” کوه سنگی ” نزدیک می شد و من ساعتی دیگر ، خود را در آن آرام یافته می دیدم .
ناگهان ، دلبستگی ، تنها دلبستگی ام به این دنیا ، در این زندگی ، مرا مردد کرد؛ مثنوی .
مرگ و زندگی ، دو کفه ی هم سطح بودند . اما مثنوی ، کفه ی زندگی را سنگین تر کند و مرگ را که از آن بی نصیب بود ، محکوم ساخت . زنده ماندم و با آغاز نهضت ملی ، جهت گرفتم .
و فصل دوم ، ورود به اروپا بود . در اوج جوانی ، هم فرهنگ داشتم و هم ایدئولوژی و هم مسوولیت . اما عظمت این هیولای پولاد ، که بر روی طلا و سکس خوابیده است و نام اش تمدن ، جهان گیر مغرب است و دارد نقش تمدن منحصر به فرد بشریت را بازی می کند ؛ مرا بر خود لرزاند.
کیست که در این تنهایی و غربت ، در این میدان گلادیاتور بازی ، من اسیر را ، نیرویی می تواند داد، که با این غول وحشی و هار و آدم خوار بتوانم مقابله کنم و رام اش سازم ؟
اکنون در برابر تو ، غرب با تمامی حجت ها و سفسطه ها و وکلا و شاهدها و اسناد و مدارک اش ، تنها به قاضی آمده است . کتاب مولانا را می فرستم ، تا به نمایندگی همه در برابر مدعی ، از ما دفاع کند ، مولوی ، غیبت همه را جبران می کند و یک تنها همه ا حریف است ؛ و تو را در ماندن یاری می کند .

فن زیستن در خویش را می دانست .
شریعتی در سال 1958م ( 1336 ش ) زندانی شده بود ؛ او در راه عقیده اش ، این سرنوشت را برای خویش انتخاب کرده بود . عقیده ، سراپای زندگی او را پر کرده بود . هنوز جوانی اش آغاز نشده بود ، که وارد کشمکش های سیاسی و اجتماعی شده بود .عقیده ، او را به این راه رانده بود . یک لحظه از رفتن باز نایستاد ؛ هیچ عاملی او را از راه به در نبرد ! هیچ دعوتی، منظره یی ، حادثه یی او را لحظه یی مردد نساخت .
داستان اش مفصل است ؛ او را تبعید کردند . به شهرسویل ، در جنوب اسپانیا و همان جا زندانی .
مجرمین سیاسی را یا تبعید می کنند و یا زندانی . او هردو را داشت . اما او مردی نبود که غربت و زندان سخت آزارش دهد . او مردی در خویش بود و با خویش محشور . کسانی که خود بسیارند ، نیازی به هم وطن ندارند. کسانی که خود آزادند ، از زندان به ستوه نمی آیند ؛ و این هرد دو در کار او تجربه شده بود .
او تنهایی پری داشت ، فن زیستن در خویش را خوب می دانست . با خود تنها نبود ، تنهایی ، سرش بیش تر گرم بود و دور وبرش ، بیش تر شلوغ .
دیگران هر گاه او را از خودش می گرفتند ، تنهایش می کردند . او خود ، وطن خویش بود ، و خود ، آزادی خویش ، این زندانی در غربت ، خود را در وطن خویش آزاد می یافت .

روح های عظیم و زیبا و سوزنده و سازنده
چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام ، بیهوده کفران نعمت می کنم . هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است .
پدرم نخستین سازنده ابعاد نخستین روح ام ، کسی که برای اولین بار هم هنر فکر کردن را به من آموخت و هم فن انسان بودن را : طعم آزادی ، شرف ، پاکدامنی ، مناعت ، عفت روح و استواری و ایمان و استقلال دل را ، بی درنگ ، پس از آن که مادرم از شیرم گرفت ، به کامم ریخت ؛ نخستین بار مرا با کتابهایش رفیق کرد.
و بعد … ابوالحسن خان فروغی ، او بود که برای نخستین بار ، به من آموخت که انسان ، یک روح پرورده و ورزیده ی انسان تا کجاها می تواند رشد کند ، تا چه اندازه می تواند بزرگ باشد و ” بشود ” این درس کوچکی نبود.
چه روح های بسیاری را دیده ام که پوسیده اند و کوچک  و زبون و قانع و لاغر مانده اند و تنها به همین علت که همین یک درس را نیاموخته اند . به همین علت که کسی بر سرراهشان نایستاده ، تا به آنها بفهماند که: ” تو تا کجاها می توانی بروی ، بپری ، سفرکنی ، بگریزی . “
و بعد گورویچ : که با نگاهی جامعه شناس به چشمان من بخشیده و جهتی تازه و افقی وسیع در برابرم گشود.
وپرفسور برک ، که مذهب را نشان ام داد، که از پشت عینک جامعه شناسی ، چگونه می توان دید؛ و همین درس بزرگ موجب شد که صدها هزار دانستنی های بیهوده یی که در اینجا آموخته بودم و به کارم نمی آمد همه ارجمند و به درد خور شد.
– شواتز و لوفور، که مرا با بینش های جدید امروز – نه به معنی قرن امروز بلکه به معنی امروز پس از جنگ دوم جهانی – در مسایل مکتبی و ایدئولوژیک آشنا کردند.
– و ژان پل سارتر که نه تنها اندیشیدن تلخ فلسفی امروز اروپا را در او دیدم ؛ بلکه در او دیدم که یک انسان نیز می تواند خلق و خوی یک گرگ تنها را داشته باشد .
– موسیقی : سمفونی های کلاسیک بزرگ مکتب دار ، سونات های کاستون دوفین که به اندازه ی سقراط  دوستش دارم . وازاو ، نه که چیزهای تازه فهمیده باشم؛ نه ” فهمیدن ” های تازه آموخته ام ؛ و دنیاهای دیگر و راه های دیگر و سختی ها و خطرها و کشمکش هاو رنج ها و …
و … بالاخره ماسینیون ! که فن ” از ابتذال فاصله گرفتن ” و ” در حد خوبی ، زیبا بودن ، و در حد زیبایی ، خوب بودن ” را به من آموخت ؛ و نمی دانم تا کجا آموختم ؟
شگفتا ! وقتی که بود ، نمی دیدم . وقتی که می خواند ، نمی شنیدم .. وقتی دیدم ، که نبود … وقتی شنیدم ، که نخواند… !
من از “او” هنر” دیدن ” را آموختم . از او نگاهی تازه گرفتم ، که با آن همه چیز را به گونه یی دیگر می دیدم ، ” او ” با زندگی خویش نشان می داد ، که دل آدمی ، تا کجا می تواند ” دوست بدارد” .

ای در وطن خویش غریب ، هم وطن منی
پروفسور لویی ماسینیون ، استاد بزرگوار و نابغه ی من – که خیلی چیزها را از او دارم.- عمر علمی خویش را همه بر سرتحقیق درباره ی حلاج ، سلمان و فاطمه (س) گذراند .من در سالهای 1960 تا 1962 با وی ، که سرگرم تدوین و تحقیقات خود درباره ی شخصیت سیاسی ، اخلاقی و روحی حضرت فاطمه (س) بود . همکاری حقیری داشتم ؛ او را در جمع آوری و خواندن و ترجمه کردن و سنجیدن آثار فارسی – به خصوص در لهجه های مختلف – مربوط به این کار کمک کردم .
بیش از همه آن چه مرا سخت لذت می داد و زندگی را برایم معنی دار و ارجمند و عزیز می ساخت ، تماس و آشنایی با روح بزرگ و گرامی و زیبا و نابغه دانشمند بود .
عمق زیبایی در سخن اش توام بود .  مثلاً ً درباره ی سلمان ، که سخت دوست اش می داشت ، می گفت : ” این زاده ی پاک اهورایی که از پیشانی بازش – که سر بر سجده الله نهاده بود – روشنایی آتش اهورامزدا ساطع بود… و گور متواضع و افتاده اش هم اکنون ، در سایه ی ایوان افراشته مداین ، بر روی زانوان شکسته اش فرونشسته است ؛ و از معنویت شکسته ی ” سلمان ” در برابر سلطنت افراشته ی کسرا ، حکایت می کند . “
آه اگر در زندگی من ، ماسینیون را نمی شناختم . احساس می کنم که اگر این حادثه ی بزرگ در عمرم رخ نمی داد. تا آخر عمر از چه چیزهایی بی خبر می ماندم . آنچه از او یاد گرفتم – اگر او نمی بود و یا من با او نمی بودم – از چه کسانی می توانستم یا د بگیرم ؟
و از چه کتابهایی می توانستم بیاموزم؟
ای که به من آموختی ، که عشقی فراتر از انسان ، و فروتر از خدا نیز هست ؛ و آن ” دوست اشتن ” است ؛ و آن آسمان پر آفتاب و زیبای ” ارادت ” است ؛ و آن بی تابی پر نیاز و دردمند دو روح خویشاوند است ؛ آشنایی دو تنهای سرگردان بی پناه ، در غربت پرهراس و خفقان آور این عالم است ؛ که عالمیان همه ، هم زبانان و هم وطنان هم اند.
و من در آن تیغه ی مرموز و ناپیدای نگاه تو ، که از عمق چشمان پر غوغایت ، آن ” من ” پنهان شده در عمق خویشتن ام را خبر می کرد، و در گوش اش قصه های آشنایی می سرود، خواندم که تو نیز ، ای ” در وطن خویش غریب ” ، هم وطن منی ، و ما ساکنان سرزمین دیگریم ، و بیهوده این جا آمده ایم . و هم چون مرغان ناتوانی ، توفان دیوانه ی عدم ، تو را در زیر این سقف سادهی بسیار نقش ، بیگانه افکنده است …

فصل 2 – نیستان من ، کویر
مساله ، خوراندن ” میوه های مجاز ” است .

سوال : اگر از میان کتابهای خود ، دو کتاب را بخواهید انتخاب کنید کدامها خواهند بود؟
برای خودم : کتاب ” کویر ”
برای مردم : درس های 1 و 2 اسلام شناسی را
سوال : چرا خود را و مردم را تفکیک می کنید ؟
” مردم همه ناچار نیستند ” آبادی ” را ترک کنند و سر به برهوت وحشت و حیرت کویر بگذارند .
می بینید که چرا خود را از مردم جدا کردم ؟ این از ” خودخواهی ” نیست ؛ از ” مردم خواهی ” است. حرف همین است که ، مردمی را که اکنون سرپا غرقه در ” دلهره های حیاتی ” اند غرق ” دلهره های وجودی ” نیز کنیم ، خدمت کرده ایم ؟
آگاهی ؟ آری شک نیست که این ” خودآگاهی ” است ؛ ” آگاهی وجودی ” یک نوع چشم گشودن و عریانی خود را دیدن ” اما آیا این همان میوه ممنوع نیست ” که آدم خورد و هبوط کرد از باغ به کویر؟
اگر آن ( میوه ممنوع خودآگاهی ) را نخورده بود فرشته معصومی بود نه آدم .
سوال : پس این یک نوع ” خودآگاهی ممنوع ” یا بینایی ممنوع است ؟
آری ، و من دوست ندارم ، همه ی بندگان بی تقصیر خدا را وسوسه کنم ، و با چنین شیطنت ، آرامش وجودی شان را پریشان سازم .
سوال : خود شما ، از کسی که چنین شیطنتی با شما کرد ، چه احساسی دارید؟
یک نوع غیظ دوست داشتن!
چرا هیچ کس دوست ندارد که به قیمت تمام لذتها و خوش بختی های عالم ، یک گام در فهمیدن عقب تر برود.
سوال : شما معتقدید که باید ” میوه ی ممنوع ” را به مردم نداد؟ یعنی مردم نباید به خودآگاهی برسند.
چرا اما اول مردم ما باید ” آگاهی ” پیدا کنند و سپس ” خودآگاهی ” به یاد دارید که آدم در بهشت از همه ی میوه ها برخوردار بود . همه ی میوه های باغ برایش مجاز بود . فقط یک میوه بود که برایش منع شده بود.
اما آدمی زاده های سرزمین ما ، اکثر میوه های مجاز برایشان ممنوع شده است . ابتدا باید در این باغ ، دارای حقوق آدمیت شوند ؛ از همه میوه های این باغ برخودار شوند ؛ در بهشت آدم شوند ؛ ” میوه های مجاز” را به دست آورند ، بچشند . آن گاه نوبت به ” میوه ی ممنوع ” خواهد رسید.

کویر ، تاریخی است در صورت جغرافیا
قضاوت ها درباره ی کتاب (کویر) بیش از همه ی نوشته ها و گفته های من ، متضاد و حتی متناقض بوده است . اما یک ناقد آگاه ، آن را یک “معجزه سیاه “نامیده است . معجزه به خاطر” قلم” و سیاه به خاطر ” اثری که بر احساس ها می گذارد “» من این اثرگذاری سیاه را یکسره نفی نمی کنم ؛ چه آنچه مسلم است ، « کویر » نفی آبادی ها است . برای آن که دل به آب و آبادی زندگی اش بسته ، « کویر » یک نوع « دل زدگی » است ؛ صدمه یی است برای سعادت و لذت و آرامش و از دست دادن “خوش بینی” !  خوش بینی آن که در زیر سایه ی درختی لمیده ، و آخور آباد کرده و پهلو از خوش بختی برآورده ، و از خودش خوش اش می آید ، و از این همه نعمت شاکر است
کویر ، تنها نیستان من و ما است ، که نیستان « ملت » ما و روح ما اندیشه و مذهی و ادب و زندگی ما و سرشت و سرگذشت ماهمه است .
کویر ! این تاریخی که در صورت جغرافیا ، ظاهر شده است !

کویر ، تجسم سرشت آدمی در طبیعت
من معتقدم که به همان اندازه که ” زهد ” بیهوده می کشد ، تا بدون حل تضادهای طبقاتی و تحقق سوسیالیسم ، توحید و اخلاص و تکامل معنوی را ، در جامی احیا کند ، سوسیالیسم نیز ، ساده لوحانه می پندارد که با حل مشکلات اقتصادی و نفی استثمار مادی ، انسان را به مرحله ی ” بی نیازی و بی رنجی ” خواهد رساند .
شکست نسبی رسالت انبیاء در تحقق توحید ، به عنوان توحید الهی و لازمه اش : توحید انسانی ؛ حاکمیت اسلام اشرافیت و محکومیت اسلام « علی » ثابت می کند که تا قدرت در اختیار یک طبقه است ، توحید نیز در دست او ، ابزار شرک می شود و احساس مذهبی نیز عام تخدیر و بیماری فلج کننده به نیروی خود اسلام ، خانواده ی پیغمبر مظلوم می شود . و به نیروی قرآن ، علی درصفین شکست می خورد ؛ و بالاخره با فتوای دینی « حسین » تکفیر می شود .
از سویی رشد بوژوازی در غرب ، نشان می دهد که ، به میزانی که نیازهای اقتصادی بیش تر تأمین می شود ، و انسان غربی به رفاه می رسد . دغدغه ی وح ونیاز انسانی و عصیان وعطش ، بیش تر جان می گیرد.
” کویر ” تجسم سرنوشت آدمی در طبیعت است.
نهضت اگزیستانیالیسم ( نه فلسفه اش )یک قرن پس از مارکسیسم اوج می گیرد ! و به همان میزانی که مارکسیسم زادگاه اولیه اش : آلمان ، فرانسه و انگلیس را ترک می کند و راهی آسیا و آمریکای لاتین و آفریقا می شود و جامعه های فقیر و عقب مانده  از او استقبال می کنند .
من در کویر از لائوتزو و بودا ، تا هایدگر و سارتر پلی کشف کرده ام : که آن را مدیون « قصه ی آدم » در فرهنگ ابراهیمی ام و تجسم عینی سمبلیک اش : « حج » که تئاتری که در آن ، کارگردان ، خدا است و بازیگر انسان و نمایش نامه؟ فلسفه وجود و داستان آفرینش و قصه ی خلقت انسان ، و تکوینش در تاریخ و حرکت اش در ذات ، بر مبنای جهان بینی توحید !
این است که ” کویر ” می کوشد تا به یاد تو که غرقه در آب و آبادی زندگی شهری ، آورد که :
ای خو کرده به غربت ، غرقه در روزمرگی دنیا ، ای به صدها بند نیاز ، چسبیده به خاک ! ای در بهشت بی دردی و نابینایی دل خوش کرده ، ای قربانی مصرف ! عطش عزیزت را فرو ننشانند ! شعله ی عشق را در جنسیت فرو نکشند ! ” آب کم جو ، تشنگی آور به دست ! ” چه آرامش مرده و برخورداری مرداری !
عطش ، دغدغه ، عشق ، جدایی ، غربت ، بیگانگی از خویش … همه یعنی : خودآگاهی ! آن چه در آبادی ها از آدم می گیرند ، در کویر می توان به دست آورد. کویر ” خودآگاهی هبوط ” است ؛ هبوط آدمی از بهشت بی دردی دنیا ! دنیا ؟ زندگی نزدیک بین ، پست ، ” فدا کردن آسایش در راه به دست آوردن وسایل آسایش ” چه احمقانه ! دور باطل بلاهت !
احتیاج به یک عصیان داریم ؛ فرار، فرار از این شهر به کویر . در کویر هم بهتر می توان به خودآگاهی رسید ، هم خوب تر جهان را دید ، وهم بهتر خدا را یافت !

فصل 3 – در غربتی این چنین
انسان شقایقی که با داغ ، زاده است !

کمبود ، اضطراب ، بیگانگی ، غربت ، انتظار ، غم و … مجهول ماندن .
آن چه که روح های بزرگ را به فریاد در آورده است . محرومیت ها ، نام و نان و هوس را ، هدف حیات می کند ، به زندگی کردن معنا می دهد و آدمی را به جستجوی « آنچه هست و ندارند » و آن گاه که روح به این هرسه می رسد ، ناگهان صحرای هراس انگیز و مجهول بیهودگی ، دربرابر پدیدار می گردد . جهان معنایش را از دست می دهد ؛ زندگی بار سنگینی می شود بر دوش کسی که نمی داند آن را باید کجا ببرد ؟
و انسان بودنی می شود پوچ ، بی ثمر ، بی برای ، هیچ !
همه ی مذهب ها ، فلسفه ها ، هندها ، عرفان ها و همه ی عطش های سیراب نشدنی و آرزوهای دست نایافتنی و سرمنزل مقصود نارسیدنی و کمبود همیشگی و خلأ آزاد دهنده ی روح های بزرگ و بی قراری های دل های فراتر و دغدغه مجهول درون های شگفت و اشتیاق های بی آرام و عشق های بی معشوق و نیاز عبادت در جان های بی معبود وعصیان و دلهره و هراس و تراژدی غم انگبز انسان ، که ” آن چه هست “،  نباید باشد و آن چه باید باشد نیست . و همه ی حرف ها همین است و همه ی دردها همین جا است . درد روح این است و این است که : انسان شقایقی است که با داغ زاده است !
باغ ها و آبادی ها ، همه را رفته ام ، شرق و غرب عالم را ، همه گشته ام . از اقصای تاریخ می آیم . از شاعران ، حکیمان ، عارفان و پیامبران همه ، سراغ او را گرفته ام . این راه ها ، همه به ” بی سویی ” است . این سرمنزل ها ، همه منزلی بر سر راه است !
علی بسیار تنهاست
نیاز همیشه زاده نقص نیست ، زاده فقر نیست . نیازهایی هست که زاده ی کمال است و اقتضای غنی .
حرف هایی هست که کلمات اش همچون سپند بر آتش ، در مجمر روح بی قرارند ؛ و آدمی را سراسیمه و بی تاب ، هم چون روح سرگردان ، از شهر و دیار برون می کشاند ؛ و در جست و جوی مخاطب گم شده اش ، بر روی زمین آواره می کند تا همچون دانته ، « او » را در خاطره ی خویشاوندش ببیند ؛ و یا هم چون « مهر » در آغوش محرم محرابی ؛ و یا همچون « سلمان پاک » در خلوت سوزان و تشنه ی صحرایی ، و یا هم چون « همام » در سایه ی روشن مرموز و پر سخن نخلستانی ؛ و یا همچون علی (ع) در …. هیچ جا … هیچ کس …
خدا برای تنهایی اش آدم را آفرید ، محمد (ص) سلمان را یافت . اما علی (ع) تا پایان حیاتش تنها ماند . از میان شیعیان اش جز چاه های پیرامون مدینه کسی را نداشت .
علی از محمد تنهاتر است!
دل ، زیبایی ، معبد ، کتاب
از میان اشیا این عالم چهار چیز است که مالک بردار نیست صاحب ندارد قباله ی مالکیت برایش بی معنی است ابلهانه است ، سخیف است ، حرف رسم و رسومات ، حدود و مقر رات ، عرفیات و اعتبارات ، سند ومهر و امضا و شاهد درباره اش حرف پو چ و زشتی است .
یکی کتاب است دیگری معبد است دیگری زیبایی و دیگری دل .
دل یعنی چه ؟ دل یعنی دل ، نه یعنی مغز ، مغز از آن صاحب مغز ات و صاحب مغز متعلق به خانواده اش و خانواده اش منسوب به شهرش و شهرش مربوط به مملکتش …
ببین چه حسابش روشن است و معین و منطقی .
عقل فقط دو تا کار بلد است : یکی این که می تواند ” بداند ” و یکی اینکه می تواند ” کلکی سوار کند ” و همین .
اما دل معجزه بزرگ و شگفتی است : حساب دیگری دارد . ” فهمیدن ” کار عقل نیست ، کار دل است . اصلا” دل چیز دیگری است ، جای دیگری است ، از مقوله ی این دنیا نیست .
زیبایی : یکی دیگر از چیزهایی که مالکیت بردار نیست ، قابل خرید و فروش و معاوضه و معامله و رهن و اجاره نیست زیبایی است .
زیبایی ها خود به خود اعضای خانواده ی دل هایند . هر زیبایی مال دلی است که آن را می فهمد . تمام ! زیبایی لبخند صبح ، ناز شکفتن یک شکوفه ، زمزمه ی چشمه ساری در کوچه باغ های ساکت نیمه شب ، زیبایی یک اندیشه ی زیبا…
معبد : دیگری معبد است معبد صاحب و مالک ندارد ، صاحب معبد هم کسی شنیده است ؟ اگر شنیده است حتماً آن معبد را دکان کرده اند و دین را کالا و عبادت را تجارت و .. یارو کاسبکاری که از ایمان مردم نان می خورد.
معبد از آن عابد خویش است ؛ صومعه از آن راهب خویش ، دیر از آن پیر خویش است و مسجد ویژه سرکشی که در عشق سجده ها بر خاک می افشاند و می داند که تنها سجده ی کسی قبول است که غروری برای شکستن دارد.
کتاب : کتاب آز آن کتاب شناس و کتاب فهم است کتاب های دنیا مال کتاب فهم های دنیا است نه کتاب دارهای دنیا . مالک کتاب کیست ؟ و مالکیت کتاب یعنی چه ؟
کتاب مال خریدارش نیست . کتاب مالکیت بردار نیست . کتاب مال کسی که پولش را پرداخته و معامله یی کرده و آن را در قفسه ی خانه اش گذاشته نیست . کتاب مال خواننده اش است . هر که آن را بازکند و بخواند و بفهمد و احساس کند و لذت ببرد و در او اثر کند مال هر که با کلمات آن بیش تر انس دارد با سطور آن بیش تر آشنا است با حرف های آن خویشاوندی پنهانی روح دارد.

دوست داشتن از عشق برتر است
دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کوراست و پیوندی از سر نابینایی . اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال .
عشق ، بیش تر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سرزند ، بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد .
عشق ، با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج ، زندگی می کند و بر آشیانه ی بلندش روز و روزگار را دستی نیست .
حسد شاخصه ی عشق است چه عشق ، معشوق راطعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگ اش نرباید و اگر ربود با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد.
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است یک ابدیت بی مرز است از جنس این عالم نیست .
دوست داشتن ، عشقی است که انسان دور از چشم طبیعت ، خود می آفریند ، خود به آن می رسد ، خود آن را ” انتخاب ” می کند .
عشق ، اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن ، آزادی از جبر مزاج ، عشق ، مامور تن است و دوست داشتن ، پیغمبر روح .

خاموش مردن بهتر از نالیدن است
ناگهان ، رسالتی را که در بعثت همه ی پیامبران تاریخ بود بردوش جان ام احساس کردم ندایی که طنین غیبی الهام را داشت در دل ام پیچید که :
” ای در جامه پیچیده برخیز و دست های پلید این ابی لهب بدنهاد را قطع کن و زن اش را که هیزم کش و آتش افروز جهنم او است – بران و این ماکیاولی بدگوهر کینه توز را ، که گرگ و روباه می زاید ، بکش خود را از چنگ گرگ و معبد را از دام روباه برهان ای امام زندانی ؛ موعود منتظر محراب ، مسیح مصلوب قیصر نقاب سیاه تاریخ را از چهره ی راستین ات برگیر.”
” چشمه سبز آب های خوش گوار را می شناسی به سرزمینی که ابرهای مسیحایی اسفند از دل کوهستانی سخت ، بهاری جاوید می رویاند ، برو.
رفتم ؛ و دل لبریز از عشق ، جان تافته از ایمان ، اندیشه روشن از حکمت ، تن گرم از امید و … من بی تاب انتظار..
جهان را پشت سر نهاده ام ؛ تاریخ را به پایان برده ام و اکنون رسیده ام به توده یی عظیم ، هم چون کوهی از حرف هایی که برای نگفتن دارم . کوهی سنگین که بر سینه ی جان ام افتاده است ؛ و من در زیر فشار خفقان آور و دهشتناک آن ، احساس می کنم که مرگ تا حلقوم ام بالا آمده و راه نفس را بر من بسته است .
چه راحت وخوب است ، حرف زدن وحشی ها ، بچه ها جمله ندارند ، کلمه حرف می زنند ، یک صوت ، یک هجا ، یک اشاره .
نه ، من هرگز نمی نالم . قرن ها نالیدن بس است می خواهم فریاد کنم اگر نتوانستم ، سکوت می کنم خاموش مردن بهتر از نالیدن است ، نالیدن فرزندان ماکیاولی پیر را مغرور می کند.
سکوت نومید و غم رنگ مغرب ، آرام و سنگین پیش می آید و مراهم چون ” سایه ی آواره یی در این کویر” در خود محو می کند و آفرینش ، باز در اقیانوسی از شب غرق می شود ؛ و شب چنان بر عالم می نشیند ، که گویی هیچ گاه برنخواهد خاست .

روح ام را فلسفه و عرفان سیراب کرد
روح ام را ، فلسفه و عرفان و ادبیات و هنر و تاریخ و مذهب سیراب می کرد.حتی در آن سال ها که به خدا معتقد نبودم .سال هایی که خدای موروثی ام را شکسته بودم و ه خدای خویش خدای جهان هنوز نرسیده بودم و اصلاً ماورالطبیعه را منکر بودم عمیق ترین لذت هایی که مغز جان ام را می نواخت و گرم می کرد . خواندن سرودها و متون نیایش های زیبای ادیان بود.
از تاریک و روشن سحرگاهی که کاروان بشری در فضای مه گون اساطیر به راه افتاد ، با آن ها همراه شدم و همه ی دنیای افسانه ها و جادوها و اسطوره ها را گشتم ؛تا به مرز تاریخ رسیدم و همه ی تمدن ها و مذهب ها و ملت های تاریخی را دیدم و شناختم ؛و در همه ی قرن ها با همه زیستم و در همه ی معبدها نیایش کردم.
و در همه ی مکتب ها با حکیمان و عالمان و ادیبان و شاعران و هنرمندان هم سخن شدم و در محفل همه ی پیامبران حضور یافتم ؛و رسیدم به حال ، شرق را گشتم  و غرب را گشتم و همگام با اندیشه و احساس ، گام به گام آمدم ، تا رسیدم به تنهایی به غربت ، کویر!
بگذار رنجیده در من بنگرند
بگذار بدم بگویند ؛ بگذار رنجیده در من بنگرند ؛ بگذار مرا به گناهی که همواره در آرزویش بوده ام متهم کنند . چه نیازی است به این که خود را در برابر این نسل تبرئه کنم ؟ چرا باید ضعف دفاع از خویش را بر خود هموار کنم ؟
نمی کنم ؛ بگذار مرا روحی بشمارند که با زندگی آشتی کرده ام و با سرگرمی های ابلهانه اش سرگرم شده ام . دیگر رنجش تلخ و حتی اتهام ان نسل ، مرا رنجور و پریشان نخواهد ساخت .
برعکس ، چه اطمینان آمیخته با لذتی احساس می کنم هنگامی که در چهره ی نسل جدید موج خشم و سایه ی بدبینی یی را نسبت به خویش می خوانم ، که در من نیست .
برای کسی که شب ها تا آستانه ی سحر ، تنها در گوشه ی اتاقش بیدار مانده و همه ی هستی اش را در یاد او محو کرده است و شب ها و روزهای پیاپی بی خواب و بی خوراک ، بی گفت و شنود، دور از خویش و از دیگران همه در خلوت آرام و دردناک اش ، با او در گفت و گو بوده است ؛ و به او می اندیشیده است ؛ و نجوا می کرده است و زندگی را همه به او سپرده است و اندرون اش را همه به او داده است و رنگ زردش از رنج درون اش سخن می گوید و سکوت دردناک اش از غوغای دل اش خبر می دهد و سردی آرام زندگی اش ، سوز ناآرام روح اش را حکایت می کند. چه لذت بخش و اطمینان بخش و خوب است که به کوچه پا که می نهد ، در چشم مردم بخواند ، که او را به بی دردی متهم می کنند . در رفتار مردم ببیند که او را به کفر تهمت می زنند و مرد دنیایش می دانند و مرد خور و خواب و راحت …
این چنین است که خلوص مطلق فرا می رسد؛ و ایمان ، از غبار ریا دور می گردد؛ و روح به عشقی زلال و دل به احساسی تاب و بی لک و بی رنگ دست می یابد.
چه ایمان هر چه پنهان تر است پاک تر است و عشق هر چه در پناه ” کتمان ” مخفی تر است زلال تر است .
من و عین القضات و ابوالعلاء
اندیشه یی که مجال پروازش ؛همه ی جهان بشری بوده است و سراپای تاریخ ، می تواند در چهار دیواری منزل اش ، اداره اش ، محصور شود ؟
تنهایی پس از این همه شکست ، آسان نیست . من اکنون ، احساس می کنم برتل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم تنها مانده ام ؛و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم ، و اعماق آسمان ساکت را می نگرم . و خود را می نگرم ؛ و دراین نگریستن های همه دردناک وهمه تلخ ، این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است ،و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر که ، تو این جا چه می کنی ؟
امروز به خودم گفتم : ” من احساس می کنم که نشسته ام و زمان را می نگرم که می گذرد ” همین و همین !
هیچ کس نمی فهمد که چه می کشم ؟ قدرت درک و وسعت احساس و صداقت  روح ،در هیچ کس تا آن جا نیست که بتوان پیش اش نالید . سکوت بر سراین درد ، مرا از درون هر لحظه می کاود و می کاهد ؛ و احساس می کنم که همچون مومی می گدازم و قطره قطره نابود می شوم.
” کویر ” آغاز این فصل دردناکی است که در کتاب روح من گشوده شده است . دراین کویر ، هیچ کس با من نیست ، نه حتی پدرم ، که در یقین مذهبی خویش آرام و بی حیرت غنوده است ، نه حتی همسرم که مرا با ملاک هایی می سنجد که گر چه برایم نیشتری است بر استخوان اما گاه در دل آرزو می کرده ام که کاشکی در چنان دنیاهایی  می توانستم بود.
کاش در این دنیای خالی و در این زندگی خلوت ، که هیچ کدام شان برایم هیچ ندارند ؛ چیزی می بود که مرا برای ماندن بهانه یی می بود ، هر چند بد ، هر چند زشت !
من اکنون به ” حماقت ” نیز محتاج ام و از آن نیز محروم .
در زیر این آسمان می بینم که ، عین القضات در سمت راست ام و ابوالعلاء در سمت چپ ام ایستاده اند ؛ و ما سه تن ، بی آن که با هم باشیم با هم تنهاییم ؛ و زمان ،ماسه هم زبان را نیز هر یک ؛ در حصار قرنی جدا زندانی کرده است !
پرفسور شاندل کیست ؟
از میان همه ی متفکران و همه ی نویسندگان و دانشمندان امروز جهان ، کسی چون شاندل Chandel مرا گرفتار عالم خویش نکرده است ، روح او در همان فضا سیر می کند که روح من ؛ اندیشه اش قدرت و ظرافت آمیخته یی را دارد که من دوست می دارم و آرزو می کردم که کاش می داشتم و قلم اش ، زبان اش و نگاه اش هم چنان است که قلم ، زبان و نگاه من می کوشد تا آن چنان باشد .
پرفسور شاندل ، متفکر بزرگی بود ” قدری فیلسوف ، قدری شاعر ، قدری سیاست مدار ، قدری نویسنده ، قدری … ” و خیلی چیز های دیگر .. در همه ی رشته های معرفت انسانی ، آگاهی عمیق و روشن و دقیقی داشت . هیچ کس چون او ” انسان ” را و ” جهان ” را نمی شناخت. او هم چهره ی مادی و عینی انسان هم جهان محسوس را خوب می شناخت و هم چهره ی روحانی و جهان معنوی را .
شاندل معتقد بود که ارزش علمی هر عالمی ، تنها به میزان اطلاعات اش بستگی ندارد ؛ بلکه بیش تر به سوالات و به خصوص نوع سوالاتی است که برایش مطرح است . چنان به این اصل معتقد بود که گویی به سوال های علمی در انسان و جهان بیش تر اهمیت می داد ،و در برابر آن ها حساسیت داشت تا جواب ها.
شاندل : هنگامی که یک انسان بزرگ را می شناسیم ، که در زندگی موفق زیسته است، روح او را در کالبد خویش می دمیم و با او زندگی می کنیم و این ما را حیاتی دوباره می بخشد!
شاندل ، همان دکتر شریعتی است
شاندل نویسنده ی فرانسوی زبان ؛ که من بیش از هر نویسنده و متفکری از نظر هنری و هم فکری – چه علمی ، چه اعتقادی – تحت تاثیر شگفت اویم .
شاندل در سال 1933 در طلمسن الجزایر به دنیا آمد ماردش ریشه ی مغولی داشت . پدرش آمیزه یی از عرب ( مادر ) و فرانسوی ( پدر ) بود .
مادرش تا پایان عمر روح ایلاتی و عشایری خود را حفظ کرده بود و خلق و خوی زنان خانواده های روسا و خوانین ایلات کوهستان های عبوس و مغرور شرق الجزایر را داشت .
اما پدرش که از خانواده ی علمای روحانی فرقه ی پروتستان بود تربیت عالی مذهبی و علمی گرفته بود و مردی هوشمند ، پرجوش ، متفکر و پاک دامن بود ،که زندگی اش را همه در کشمکش های سیاسی و فکری به خاطر جامعه ی الجزایر و  عقاید اجتماعی و مذهبی خویش داده بود و جز نام وکتاب و ایمان هیچ نیندوخته بود .
شاندل دراین خانواده زاد و رشد کرد و بارآمد . لطافت عرفانی آمیخته با خشونت و تحمل و آمیخته با نرمی روح و ظریف بینی نژاد زرد را از ” مادر ” و اندیشه ی علمی و منطقی و روح سیاسی و اخلاقی را از ” پدر ” به ارث گرفته بود و خود نیز این میراث ها را پرورشی دیگر داده بود و برآن نیز ، چیزهایی افزوده بود و مجموعه ی آن داشته ها و ساخته ها شاندل بود.
نویسنده یی که به گفته ی محمد قزوینی ، هر گاه که اثری از او می خوانم ، در دل آرزو می کنم که ای کاش نویسنده ی آن من می بودم .
– شاندل shandel  یا Chandel  به معنای ” شمع ” است . و کلمه ی شمع نیز ترکیبی از سه حرف نخستین ” شریعتی ، مزینانی ، علی ” .
سال تولد شاندل 1933 میلادی است که معادل 1312 شمسی است و همان سال تولد دکتر شریعتی می باشد.

فصل 4 – درد ” بودن  “
سرود آفرینش
در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود؛ و آن کلمه خدا بود.
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
و با”  نبودن ” چگونه می توان ” بودن “
و خدا بود و با او عدم ؛ و عدم گوش نداشت .
حرف هایی هست برای ” گفتن ” که اگر گوشی نبود، نمی گوییم .
و حرف هایی هست برای ” نگفتن ” .
حرف هایی که هرگز سر به ” ابتذال گفتن ” فرود نمی آورند.
حرف هایی شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند.
و سرمایه ی ماورایی هر کسی ،به اندازه ی حرف هایی است که برای ” نگفتن ” دارد.
و خدا از ” بودن ” بیش تر ” بود ” و از حیات زنده تر و از غیب پنهان تر و از تنهایی تنهاتر .
و برای ” طلب ” بسیار ” داشت “.
و خدا ” غنای مطلق ” بود و هرکسی به اندازه ی ” داشتن هایش ” می خواهد .
و خدا گنجی مجهول بود ؛ که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود و
و خدا زنده ی جاوید بود که در کویر بی پایان عدم تنها نفس می کشید .
دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش .
و خدا آفریدگار بود  و دوست داشت بیافریند.
زمین را گسترد و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد.
و آه های آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود-  در فضایی بی کرانه ی جهان ها ساخت .
و اما …
خدا هم چنان تنها ماند و مجهول و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوت اش بی کس . و در آفرینش پهناورش بیگانه ، می جست و نمی یافت .
آفریده هایش او را نمی توانستند دید، نمی توانستند  فهمید ؛ می پرستیدنش ، اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه ” آشنا ” بود .
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش ، غریب مانده است.
در جمعیت چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشید .
کسی ” نمی خواست ” کسی ” نمی دید ” کسی ” عصیان نمی کرد ” کسی عشق نمی ورزید ، کسی نیازمند نبود ، کسی درد نداشت … و …
و خداوند خدا ، برای حرف هایش ، باز هم مخاطبی نیافت !
هیچ کس او را نمی شناخت .
هیچ کس با او ” انس ” نمی توانست بست .
” انسان ” را آفرید.
و این نخستین بهار خلقت بود.

بودن خود برای چیست ؟
انسان گذشته ، در ناخودآگاهی طبیعی و غریزی خویش آسوده بوده است . ” انسان بدوی ” تکه یی – البته شریف – از طبیعت است .
انسان بدوی اختیار را در خود احساس می کند ، اما یک احساس کاذب خیال می کند هر چه را می خواهد ، انتخاب می کند اما هر چه را طبیعت برایش تعیین می کند ، او می خواهد در مرحله ی تعیین شده یی از عمر ، دو نفر را مجبور می کند ، که هم را بپسندند و به همسری آزادانه و به اختیار خود برگزینند .
به گفته ی عمیق مارتین هایدگر ، هنوز ” من ” پدید نیامده بود . “من” از هنگامی به وجود می آید که ” انسان خود را مستقلاً وجدان می کند ” . قرن های طولانی گذشته است تا ” من ” در تاریخ پدید آمده است .
به قول شاندل : انسان خود را از همه ی پدیده های جهان کم تر وو بدتر می شناسد؛ و از این رو است که امروز با این که بیش از همیشه در برابر طبیعت بزرگ مسلح است ، در قبال خویش سخت بی دفاع مانده است ….
انسان امروز را دیگر نه جهل ، نه طبیعت و نه بیماری خواهد کشت بلکه خطری که تمدن عظیم و مسلح کنونی را تهدید به زوال می کند ، خود انسان است … او بهتر از همیشه می تواند زندگی کند ، اما کم تر از همیشه می داند چگونه باید زندگی کرد ؟
همه چیز در جهان برای بودن آدمی است و درد این است که بودن ، خود ، برای چیست ؟
چه خنده آورند آن ها که بودن خویش را در جهان ، ابزار چیزی کرده اند که خود ابزار بودن آن ها است . و چه بسیارند آدمیانی که در این گردونه ی ابلهانه دور می زنند.
این است آن غار افلاطونی یی که زندگی نام دارد ؛ و تنها کسانی در آن خوب وخوش ، زندگی آرام و سعادت مندانه یی می توانند داشت که از بیرون بی خبرند ؛ پیکی ، پیامی ، صدای آشنایی از آن سود ، آرامش تاریک شان را برنیاشفته است . دراین غار ، گیاه و حیوان و آدمی هم خانه اند.

دردم ، درد بی کسی بود
پروردگار مهربان من ، از دوزخ این بهشت ،رهایی ام بخش در این جا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه یی ، بانگ عزایی ؛ و هر چشم اندازی ، سکوت گنگ و بی حاصلی  رنج زای گسترده یی ، در هراس دم می زنم ، در بی قراری زندگی می کنم و بهشت تو ، برای من بیهودگی رنگینی است . این حوران زیبا و غلمان رعنا ، همچون مائده های دیگر ، برای پاسخ نیازی در من اند ، اما خود من ، بی پاسخ مانده ام ، هیچ کس هیچ چیز در این جا ،” به خود ” هیچ نیست . ” بودن من ” بی مخاطب مانده است .
من در این بهشت ، هم چون تو در انبوه آفریده های رنگارنگ ات تنهایم ،
” تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بوده یی . “
کسی را برایم بیافرین ، تا در او بیارام ام . دردم ، درد ” بی کسی” بود .

در انسان خدا نهفته است
انسان ، به میزانی که از وسوسه ی آب ونان فارق می شود و در زندگی روزمره می آساید ؛ ” رنج وجودی ” و ” دردهای فلسفی” و پرسش های دشوار و حیرت افزای همیشگی ، سنگین تر و آزارکننده تر می شود.
عصیان امروز انسان مرفه ، نشان داد که آن دغدغه ی همیشگی روح را ، با فریب “خوش بختی” نیز نمی توان آرام کرد و نه تنها بورژوازی با بهشت پلید و دروغین وناپایدارش ، بلکه خداوند نیز با بهشت پاک و راستین و جاویدش انسان را نتوانست در نابینایی ، مطیع خویش نگه دارد.
ماهمه آدم ایم و بهشت همین زندگی است .و هر کس به اندازه یی که از میوه ی آن درخت ممنوع می خورد ، خود را بیش تر تبعیدی زمین و غریب زمانه می بیند.
برای دیدن برخی رنگ ها و فهمیدن بعضی حرف ها ، از نگریستن و اندیشیدن کاری ساخته نیست باید از آن جا که نشسته ایم ، برخیزیم ؛ قرارگاه مان را در جهان عوض کنیم .
ماهمگی به سوی خدا باز می گردیم . ” بنده ی من ، مرا پیروی کن ، تا هم چون خویش ات سازم” . من خواستم جانشینی در زمین خلق کنم ؛ آدم که ساخته و پرداخته شد ، من روح خویش را در او دمیدم ؛ انسان را خدا ، برگونه ی خویش آفرید.
این سخنان همه گواهی می دهند که در انسان ؛ خدا نهفته است . گل آن را فرو پوشیده است . انسان یک موجود طبیعی است که روح الهی را در خویش پنهان دارد ، این تنها موجود ثنوی هستی است ؛ خدا آگاهی و اراده و آفرینندگی مطلق است ، طبیعت نظامی فاقد مطلق اراده و احساس و ابداع و آدمی تنها موجودی نیمه خاک – نیمه خدا و شگفتا ! جمع دو نقیض ، جمع دو مطلق ، جمع دو بی نهایت با چه تعبیری بلیغ تر از آن چه قرآن گفته است : ” انسان روح خداوند و لجن و رسوبی زمین ” یک ” عالم صغیر ” یعنی طبیعتی که در آن خدا هست .
و اکنون – باور کنید ، تناقض ها شما را از فهمیدن و دیدن شباهت ها باز ندارد و اکنون همین روح است که در انسان جدید عصیان کرده است .
بودا زندگی را رنج ، “علی ” دنیا را پلید و سارتر طبیعت را بی معنی یافته اند .همه شان به روی یک قله رسیده اند و از آن جا ، این جهان و حیات را می نگرند ؛ هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین . در آن چه هست ، همگی پیروان یک امت اند ؛ امتی که خود را در این خاکستان اندک و زشت و بی احساس ، غریب می یابند . امتی که آن چه هست را بیگانه ؛ اندک و زشت می یابند . ” در آن چه باید باشد ” نیز پیروان یک مذهب اند ؛ مذهبی که اصول اش سه تا است : حقیقت ، خوبی و زیبایی .
پس می بینید که چه پیوندهای مشترکی با هم دارند ؟ پس اختلاف شان در چیست ؟
تنها در این که ” آن چه باید باشد ” هست ؟ یا نیست ؟
چون که این رنگ از جهان برداشتی
موسی و فرعون کردند آشتی

وسوسه ی تو مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد
ای کشور” غیب “وسوسه ی تو مرا برروی این زمین آرام نمی گذارد . ای میهن  افسانه یی من ، سرزمین همه ی آرزوهای بلند ، شهر خدا ، شوق تو ، زیستن را در زمین دشوار کرده است . ای خویشاوند راستین من ، که هرگز با تو نبوده ام ؛ ای مخاطب من که هیچ گاه با تو سخن نگفته ام ؛ بی تو ، با بیگانگی و سکوت می میرم .
میهن من ، مهراوه ی من ، انتظار ، گم  کردن تو است ؛ غربت ، غم دوری تو ؛ اضطراب ، درد بی تو ماندن ؛ غم ، داغ بی تو زیستن .
هنر را به جست و جویت فرستاده ام و هنوز نیافته است . عشق را در پی ات روان کرده ام و هنوز آواره است . زیبایی ها از تو نشان می گیرند و هنوز نشناخته اند … کجایی ؟  ای آشنای ناشناس ، ای خویشاوند بیگانه ، ای همیشه با من ” بی تویی ” بد است ؛ غربت طاقت فرساست .

مساله ی اساسی ، ” چه اندازه بودن ” آدم است .
آن را حماقت دادی ، چه ندادی و آن را که ندادی ، چه دادی ؟
و می بینم که آیت ا… شدن ، روشنفکر شدن ، مومن شدن ، بی دین شدن ، دانشمند شدن ، جامعه شناس و انسان شناس و روان شناس شدن ، نویسنده و هنرمند شدن ، آسان است و چه قدر هم آسان .
می توان هم به حقایق رسید و هم راه یافت و هم به زندگی رسید و هم به خداو هم به انسان و هم به خوش بختی و هم به نجات و دیگر چه می خواهی ؟
این که می گویم مساله ی دین و بی دینی ، مساله ی اساسی نیست ، این جااست . مساله ی اساسی که در وجود و در حیات مطرح است ” چه اندازه بودن ” است . ” چگونه بودن ” و ” چه قدر بودن ” خود آدم است .
فرق مومن مقدس با فاسق کافر چیست ؟ هیچ ، این در زندگی پیش از مرگ به دنبال چشم چرانی و شکم چرانی است و آن در زندگی پس از مرگ ؟ یکی در دنیا شیرو عسل و سایه ی درخت و حور و غلمان سیرش  می کند و نیاز دیگری ندارد، و دیگری در آخرت .
اختلاف شان در مکان و زمان رفع این احتیاجات و رسیدن به این ایده آل ها است . اختلاف شان ، اختلاف جغرافیایی است.
و آن گاه می بینیم که یک ” شبه خدا ” در گوشه یی از این دنیای بزرگ خدا – که آن را برای گیاهان و حشرات و حیوانات و شبه آدم ساخته است – تنها ایستاده است؛ وهمه ی درها و دیوارها و برج و باروها و بناها و درخت ها و باغ ها و مزرعه ها و شهرها و آبادی ها را در خویش ویران می کند ، همه را با خاک یکسان می سازد و می سوزاند و می شکند و خاکستر می کند و خاکسترش را به باد می دهد و کویر می سازد کویری ساکت و سوخته و بی آب و علف .
وآن گاه می بینی ، در این کویری که به عدم می ماند ، عدم – آن چنان که خدا نیز خلقت جهان را در آن جا آغاز کرد- ” انسانی تنها ” این خدا گونه ی تبعیدی ، در اعماق دور این کویر بی کرانه ی پر آفتاب ، دست اندرکار یک ” توطئه ی بزرگ ” است .
توطئه یی به همدستی خدا و عشق ، برای بازآفرینی جهان ، ” فلک را سقف بشکافتن و طرحی دیگر انداختن ” خلقتی دیگر بر روی ویرانه های این عالم ، بر خرابه ی هر چه هست . هر چه بود ، بنای جهانی نو ، در این دنیای فرتوت حشرات بی شمار،  جهانی  که ساکنان آن سه خویشاوند ازلی اند :
خدا ، انسان و عشق .
این است ” امانتی ” که بردوش آدم سنگینی می کند ، و این است آن ” پیمانی ” که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم و ” خلافت ” او را در کویر زمین تعهد کردیم . ما برای همین ” هبوط ” کردیم و این چنین است که به سوی ” او ” باز می گردیم .
باز می گردم ، رجعت
باز می گردم ؛ رجعت ، بهشتی را که ترک کردم ، باز می جویم ، دست هایم را از آن گناه نخستین ، عصیان می شویم همه غرفه های بهشت نخستین ام را ، از خویشتن خویش فتح می کنم ، طبیعت را ، تاریخ را ، جامعه را و خویشتن را .
در آن جا من و عشق و خدا ، دست در کار توطئه یی خواهیم شد تا جهان را از نو طرح کنیم ؛ خلقت را بار دیگر آغاز کنیم .
در این ازل ، دیگر خدا تنها نخواهد بود . در این جهان ، من دیگر غریب نخواهم ماند .
این فلک را از میان بر می داریم ؛ پرده ی غیب را بر می دریم ؛ ملکوت را به زمین فرود می آوریم . بهشتی که در آن ، درختان همه درخت ممنوع اند ؛ جهانی که دست های هنرمند ما ، معمار آن است …

فصل 5 – میعاد
عشق و تعصب به میهن و مردم

عشق به آزادی و تعصبی که به میهن ام و مردم ام دارم ، چنان است که با کم ترین موج تازه یی که بر چهره ی این امت ، که معشوق من است ، می نشیند زندگی خودم مسوولیت های خانوادگی ام ، زن و فرزند و پدر و مادر وقوم و خویش و کار و گرفتاری و تکالیف شخصی ام و حتی خورد و خواب ام را فراموش می کنم . هنوز هم چون آن جوان مجرد ، آزاد و پرشور ، همواره آماده ام که برای آزادی ، برای نجات ملت ام ، برای خوش بختی این نسل ، اگر بخواهد ، هر چه دارم با قبول منت و شرمندگی از عجز و تهی دستی ام ایثار کنم . شرمندگی !، زیرا یک معلم جز مغزش که کار می کند و جز دل اش که می زند چه دارد ؟ و این دو در راه نجات و برای آزادی انسان به چند می ارزد؟
ای نسل اسیر وطن ام !
تو می دانی که من هرگز به خود نیندیشیده ام ، تو می دانی و همه می دانند که من حیات ام ، هوایم ، همه خواستن هایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است تو می دانی و همه می دانند که هرگز به خاطر سود خود ، گامی برنداشته ام ؛ از ترس خلافت ، تشیع ام را از یاد نبرده ام ، تو می دانی و همه می دانند که نه ترسویم و نه سودجو ! تو می دانی و همه می دانند که من سراپایم مملو از عشق به تو و آزادی تو و سلامت تو بوده است و هست وخواهد بود.
تو می دانی و همه می دانند که دل ام غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن به تو است . تو می دانی و همه می دانند که من خود را فدای تو کرده ام و فدای تو می کنم ؛ که ایمان ام تویی و عشق ام تویی و امیدم تویی و معنی حیات ام تویی ؛ و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد ، طعمی ندارد . تو می دانی و همه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من ، از آوردن برق امیدی در نگاه من ، از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است . تو می دانی و همه می دانند که شکنجه دیدن به خاطر تو ، زندان کشیدن برای تو و رنج بردن به پای تو ، تنها لذت بزرگ من است . از شادی تو است که من در دل می خندم ، از امید رهایی تو است که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد و از خوش بختی تو است که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم .
من تو را دوست دارم ، همه زندگی ام و همه روزها و همه ی شب های زندگی ، هر لحظه از زندگی ام بر این دوستی شهادت می دهند ؛ شاهد بوده اند و شاهد هستند ، آزادی تو ، مذهب من است ، خوش بختی تو ، عشق من است ؛ آینده ی تو ، تنها آرزوی من است .
و اکنون ، تو ای نسل جوانی که ازعمق تاریک و پلید این روزگار ، که من به آن امیدی نداشتم ، پدیدار گشتی ، و در برابرم ایستاده یی و چشم در چشم من دوخته یی ؛ چشم هایت را ببند نگاه ام مکن ! من طاقت دیدن آن ها راندارم .
چه بگویم  
گریستن ، تنها کار یک ناتوان است !
ومن سخت ناتوان ام !
من پرورده ی ” آزادی ” ام
ستایش آزادی و جهاد به خاطر آزادی و عشق به آزادی ، حرفه ی من شده است و شغل من و حیات من و عشق من و ایمان من و چهار چوبه ی شخصیت من !
ای آزادی ، آزادی من ،که در چنگ استبداد به اسارت افتاده یی ؛ کاش می توانستم قفس ات را بشکنم و تو را در فضای پاک بی دیوار پرواز دهم .
اما مرا نیز به بند کشیده اند ، پاهایم را بسته اند ؛ چشم هایم را بسته اند ؛ قلم ام را ، انگشتان ام را ، دست هایم را شکسته اند ؛ زبان ام را بریده اند ؛ لب هایم را دوخته اند ، نمی دانی چه کرده اند ؟ نمی دانی چه می کنند؟
ای آزادی ! چه زندان ها برایت کشیده ام !و چه زندان ها خواهم کشید ؛ و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد . اما خود را به استبداد نخواهم فروخت .
من پرورده ی ” آزادی ” ام ؛ استادم علی (ع) است ؛ مرد بی بیم و بی ضعف و پرصبر.
و پیشوایم مصدق ، مرد آزاد ، مردی که هفتاد سال برای آزادی نالید .
من هر چه کنند ، جز در هوای تو ، دم نخواهم زد . اما ، من به دانستن از تو نیازمندم .دریغ مکن ؛ بگو هر لحظه کجایی ، چه می کنی ؟ تا بدانم آن لحظه ، کجا باشم ، چه کنم ؟
آزادی معبود من است
وصیت کرده ام که اگر برنگشتم ، نثرهای مرا به چاپخانه بدهند .
چه ، من در همه ی زندگی جز نثر و شعر ، سرمایه و اندوخته یی ندارم ، وارث نثرهایم مردم اند که همیشه دوست شان داشته ام ، و وارث شعرهایم ، روح این صومعه است ، که مرا دوست می دارد.
نثرها را برای مردم گفته ام ، از مردم است و شعرها را در این صومعه سروده ام و از روح اسرار آمیز و لطیف صومعه است . نثرهایم در سینه ی مردم خواهد ماند ؛ و شعرهایم در دل صومعه هرگز فراموش نخواهد گشت .
ومن ، که در زندگی ام ، جز شعر و نثر نیندوختم ، این چنین جاودانی خواهم گشت . پس چرا از مرگ بترسم ؟
من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام . عشق به آزادی ، سخت جان دادن را بر من هموار می سازد.
عشق به آزادی ، مرا همه ی عمر در خود گداخته است .
آزادی ، معبود من است به خاطر آزادی ، هر خطری بی خطر است ؛ هر دردی ، بی درد است ؛ هر زندانی ، رهایی است ؛ هر جهادی ، آسودگی است ؛ هر مرگی ، حیات است .
اگر میعادی نباشد ، رفتن چرا ؟
ودیگران چه می دانند ، که از عشق بالاتر هم هست ، پرشکوه تر هم هست … ایمان است ؛ ارادت است ؛ درد است ؛ نیاز است ؛ سخن است ؛ وحی است ؛ قداست ؛ شکوه و جلال است ؛ عظمت است ؛ مطلق است ؛ ایده آل است ، بی کرانگی است ؛ جاودانگی است ؛ ایثار است ؛ فداکاری است ….
علم بی عشق ، عقل بی پرستش ، جوان بی عشق ، نسل بی پرستش ، عقل و علم بی ایمان ، بی مسوولیت ، بی هدف چه خواهد بود؟
وای ! که چه زشت و سرد است ، روح عالمی که بی درد است ؛ اندیشه ی خردمندی که نمی پرستد ؛ نسل جوانی که ایمان ندارد!
انسانی که باید باشد و نیست !
” علی ” !

چه کسی می تواند سیمای او را نقاشی کند ؟ روح شگفتی با چند ین بعد ! مردی که در همه ی چهر ه هایش ، به عظمت خدایان اساطیر است . انسانی که در همه ی استعدادهای متفاوت و متناقض ” روح ” و ” زندگی ” قهرمان است . قهرمان شمشیر و سخن ، خردمندی و عشق ، جانبازی و صبر ، ایمان و منطق ، حقیقت و سیاست ، هوشیاری و تقوا ، خشونت و مهر ، انتقام و گذشت ، غرور و تواضع ، انزوا و اجتماع ، سادگی و عظمت ….
” انسانی که هست ، ازآن گونه که باید باشد و نیست ! ”
هیچ مذهبی ، تاریخی و ملتی ، چنین خانواده یی ندارد ؛ خانواده یی که در آن ، پدر ، ” علی ” است و مادر ” فاطمه ” و پسر ” حسین ” و دختر ” زینب ” ، همگی در زیر یک سقف و در یک عصر و یک خانواده !
به هیچ خانواده یی ، از جانب ملتی ، این همه عشق و اخلاص و ایمان و شعر وخون ، نثار نشده است !
خدا ، علی ، معبد
اگر خدا را از طبیعت و علی را از تاریخ و معبد را از زمین برداریم ؛ طبیعت قبرستانی متروک ؛ تاریخ ، دالانی تاریک و زمین ، خاکروبه دانی سرد و زشت می گردد.
چنان است که گویی خورشید را از آسمان برداشته باشیم ؛ یا روح را از اندام ، یا نگاه را از چشم و …
چه وحشتناک می شود ! چه وحشتناک ! زمستان در زمستان ، ظلمت در ظلمت ! واقعاً چه وحشتناک است تصور طبیعت بی خدا ، تاریخ بی علی و زمین بی معبد!
پس از این ، جز سکوت سخنی نخواهم گفت
جلد سوم این کتاب را دیگر هرگز نخواهم نوشت ؛ نه می توانم نوشت ، نه می توانند خواند ، ونه باید نوشت و نه باید خواند.
مگر نه حرف هایی هست برای ” نگفتن ” غیر از حرف هایی که نمی توان گفت یاخوب نیست گفتن اش یا … نه ! حرف هایی هست برای ” نگفتن ” و ارزش عمیق هر کسی ، به اندزه ی حرف هایی است که برای ” نگفتن ” دارد!
و کتاب هایی نیز هست برای ” ننوشتن ” و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی ، که باید قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم و جلدش را به صاحب اش پس دهم و …
و شما ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید ، پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت و شما ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید ، پس ازاین جز سطور سپید نخواهم نوشت و شما ای کسانی که هر گاه حضور دارم ، بیش ترم ، تا آن گاه که غایب ام ؛ پس از این ، مرا ” کم تر ” خواهید دید….
هیچ چیز نمی توانم بگویم .
هیچ چیز درباره ی هیچ چیز نمی توانم بنویسم …
آن چه آغاز شده است ، مرا به سکوت واداشته است .
احساس می کنم که ” پرنده ی موهومی شده ام ، که وارد فضای بی کرانه ی عدم شده است . ”

اشارات
خدا را سپاس می گزارم ، که عمرم را به خواندن ونوشتن و گفتن گذراندم . که بهترین شغل را در زندگی ، مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملت ام می دانستم و اگر این دست نداد ، بهترین شغل یک آدم خوب ، معلمی است ونویسندگی و من از هیجده سالگی کارم این هر دو.
و عزیزترین و گران ترین ثروتی که می توان به دست آورد ؛ محبوب بودن و محبتی زاده ی ایمان ؛ و من تنها اندوخته ام این ؛ و نسبت به کارم و شایستگی ام ، ثروتمند و جز این هیچ ندارم .
و حماسه ام این که کارم گفتن ونوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم . یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم ؛ و قلم ام همیشه میان ” من ” و ” مردم ” در کار بود ؛ و جز دل ام یا دماغ ام ، کسی را و چیزی را نمی شناخت .
و فخرم این که در برابر هر مقتدرتر از خودم ، متکبرترین بودم ؛ و در برابر هر ضعیف تر از خودم ، متواضع ترین .

گردآورندگان : بهاره رضوی نیک – خدیجه شاجانی
اردیبهشت 1393

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *