در گوش هایت شعر محبت می خوانم

و خدا می داند و دل شیدای من. دلی که جز تو را نمی خواهد و هرگز آرام نمی گیرد جز با در آغوش کشیدن نگاه مهربانت. و عجب جمع اضدادی است آن هنگامی که این دل رسوا به محبوب و معشوق خود می رسد و درست همان زمانی که قرار بوده آرام بگیرد چنان مشتاق و از خود بی خود می شود که گویی اینجا هم فقط تویی که باعث بی تابی جانمی. نمی دانم تو قرار منی یا آتشی بر خرمن احساسات و عاشقانه های وجودم. فقط و فقط همین را می دانم که تا از کندوان چشمان عسلی ات جامی ننوشم کامم شیرین نمی شود، تا بارانِ اشکِ شوق شادمانه هایت بر بیابان برهوت وجودم نبارد دلم سبز و خرم نمی شود، تا مشمول دعای امن یجیب شبانه ات نشوم گره ای از مشکلاتم گشوده نمی شود و تا تو نخواهی پرنده اسیر محبت تو، میل رها شدن از قفسی که با جاذبه ها و دلبرانه های ناب وجودت برایش ساخته ای ندارد. اکنون این منم سرمست از شهد شراب معشوقی بی همتا که بوی گل و ریحان می دهد و همچون الماس کوه نور نادر درخشان است و همچون تخت طاووس سلطنتِ نادری بی همتا. عاشقانه و راغبانه تو را در آغوش می گیرم و در گوش هایت شعر محبت می خوانم؛ که دوستت دارم را انتهایی نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *