ازش پرسیدم وحید کجایی؟ گفت بیمارستانم. چطور؟ چیزی شده؟ گفتم آره حالم مساعد نیست. گفت سریع خودتو برسون.
سراسیمه یک ماشین گرفتم و خودمو به دوستم رسوندم. بدنم قفل شده بود. انگار همه ی رگ های تنم بسته شده بودند.
دکتر تا منو دید با عصبانیت گفت: عزیزم! برادر من! رفیق من! چی به سر خودت آوردی؟!
گفتم چطور؟ گفت یک شوک عصبی خیلی شدید مثل یک سکته ی ناقص!! یک معاینه خیلی اورژانسی و یک سری اقدامات اولیه پزشکی انجام داد. چون اون زمان خیلی حال مساعدی نداشتم دقیقاً یادم نمی آد چه کارهایی کرد ولی همین قدر می دونم که بعد از مدتی که به خودم اومدم انگار خون تازه تو رگ هام جاری شده بود.
حالم که جا اومد وحید همکاراشو مرخص کرد و روی صندلی کنار تختم نشست.
گفت نمی خوای بگی چه مرگت بود! آخه تو چی کم داری؟ این همه فشار عصبی، این همه استرس، این همه ناراحتی …آخه چرا؟
گفتم وحید تو الان این حرفها رو برای من می گی؟ گفت آره. .دقیقاً با خودِ خودتم.
گفتم مرد حسابی تو دکتری یا قاتل؟ با یک مریض اورژانسی که این جوری حرف نمی زنند. گفت مریض اورژانسیِ عاقل. نه تویی که دیوونه ای هر روز یک بلایی سر خودت میاری.
گفتم وحید جان میشه برام یک ماشین صدا کنی؟ گفت چرا؟ گفتم می خوام برم یک بیمارستان دیگه پیش یک پزشک مهربون..!
لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: نترس نمی کشمت. حالا خداییش بگو چی شده؟
گفتم راستشو بخوای هیچی. گفت هیچی که نشد حرف. با کسی بحث کردی؟ دعوات شده؟ مشکلی داری؟ کم و کسری داری؟
گفتم نه..گفت پس چی؟؟
گفتم راستشو بخوای دلم شکسته. صداشو نازک کرد و گفت: الهی وحید برات بمیره. کی دل عشق منو شکسته؟؟
گفتم وحید بچه که بودم معلم کلاس سومم برام بهترین آدم دنیا بود. ازش بت ساخته بودم. یک الگوی کامل از مهربونی و عاطفه.
یک روز تصمیم گرفتم براش بعنوان هدیه یک نقاشی قشنگ بکشم. تو عالم بچگی یک ماه وقت گذاشتم تا دنیای رویایی خودم و معلم محبوبم رو با یک عالمه عشق و صمیمیت در یک کاغذ نقاشی ترسیم کردم. روزی که نقاشی حاضر شد با کلی ذوق و شوق بردمش پیش آقا معلم.
نمی دونم حالش خوب نبود یا از چیز دیگه ای ناراحت بود تا نقاشی منو دید گفت این چیه؟
با خوشحالی گفتم این هدیه من به شماست. یک نگاه کوتاه به نقاشی انداخت سریع ریز ریزش کرد انداخت سطل زباله.
گفت پسرجون بجای این کارهای الکی به درسات برس. اصلاً بگو ببینم جدول ضرب رو حفظ کردی یا نه؟ برو جلوی تخته وایستا ببینم… دو دوتا؟؟ چهار پنج تا؟ پنج شش تا؟…… اصلاً فرصت نمی داد جواب بدم. تند تند به صورت رگباری پشت سرهم ازم سوال می کرد.
منم که اتفاقاً خوب درسهامو خونده بودم اشکام مثل ابر بهاری می ریخت و تندتند جواب می دادم. ده بیست تا سوال که پرسید دید بلدم برای جبران مافات بود یا چیز دیگه اومد جلو گفت: اون نقاشی که مهم نبود مهم درساته که تو نمرت بیسته چون همه رو درست جواب دادی. پس باید خوشحال باشی چرا گریه می کنی؟ تو عالم بچگی همون جور که سرم پایین بود گفتم آقا می دونم نقاشی من هیچ ارزشی نداشت اما دنیایی که توش براتون کشیده بودم تمام حس وعاطفه و عشق من بود و تمام دنیایی که من تو ذهنم ساخته بودم خراب کردید.
یک نگاهی به من کرد گفت برو پسرم بشین سرجات.. رفتم سرجام نشستم. بعد کلاس آقا معلم منو صدا کرد ازم عذرخواهی کرد و سعی کرد از دلم دربیاره. منم چون خیلی دوسش داشتم بلافاصله بخشیدمش. اما هیچ وقت یادم نرفت چه جوری دنیای زیبایی که ساخته بودم رو اونجوری خراب کرد….
گفتم الان هم وحید جان می دونم نقاشی ها اهمیت ندارن ولی گاهی اونی که ازش توقع نداری یک جوری بنیان عشق و محبت و عاطفه آدمو به هم میریزه که تا مدت ها اثرش تو رگ های بدنت جاری می مونه…می فهمی چی می گم؟
سرمو که بالا کردم دیدم وحید نگاهش فرق کرده. داره مهربانانه به حرفام گوش می ده. دستشو گذاشت بالای سرم پیشانی منو بوسید گفت آره می فهممت! حق داری رفیق! این جور دردها حالاحالاها خوب نمیشه ولی یک کم بخواب دردت کم تر میشه…