شكل خدا
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود. ساكي مدام به پدر و مادر خود اصرار ميكرد و از آنها میخواست تا او را با نوزاد جديد تنها بگذارند. پدر و مادر ميترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچههاي چهار پنج ساله نسبت به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند. به همین دلیل جوابشان همواره منفي بود. اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نميشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر ميشد، بالاخره پدر و مادر تصميم گرفتند با خواسته او موافقت كنند. ساكي با خوشحالي وارد اتاق نوزاد شد و در را پشت سرِ خود بست. اما در كاملاً بسته نشده بود و پدر و مادر كنجكاوش ميتوانستند مخفيانه مواظب او بوده و حرفهایش را بشنوند. آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت: «نيني كوچولو، به من بگو خدا چه شكليه؟ من کم کم داره يادم ميره.»
بالهاي آدمي
پرندهاي بر شانههاي انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت: «من كه درخت نيستم!تو نميتواني روي شانهي من آشيانه بسازي.»
پرنده گفت: «من فرق درختها و آدمها را خوب ميدانم، اما گاهي پرندهها و انسانها را اشتباه ميگيرم.» انسان خنديد و به نظرش اين بزرگترين اشتباه ممكن بود. پرنده گفت: «راستي، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟» انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد. پرنده گفت: «نميداني چهقدر در آسمان جاي تو خالي است.» و انسان ديگر نخنديد.گویی در اعماق خاطراتش چيزي را به ياد آورد. چيزي كـه نميدانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني. پرنده گفت: «غير از تو پرندههاي ديگري را هم ميشناسم كه پر زدن از يادشانرفته است. درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است، اما اگر تمرين نكند آن را فراموش خواهد کرد. پرنده اين را گفت و پر زد.»
انسان با دیدگانش پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود. و چيزي شبيه دلتنگي در دلش موج زد. آنگاه خدا بر شانههاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت: «يادت ميآيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود. اما تو آسمان را نديدي. راستي عزيزم، بالهايت را كجا گذاشتي؟ انسان دست بر شانههايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس نمود. آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست!»
مسافر و درخت
كوله پشتي را برداشت و بهراه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: «تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.» نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود. مسافر با خنده رو به درخت كرد و گفت: «چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن.» و درخت زير لب گفت: «ولي تلختر آن است كه بروي و بيره آورد برگردي. كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست.» مسافر رفت و گفت: «يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جست وجو را نخواهد يافت.» و نشنيد كه درخت پاسخ داد: «اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد، جز آن كه بايد.»
مسافر رفت در حالیکه كولهاش سنگين بود. هزار سـال گذشت، هزار سال پرپيچ و خم، هزار سال پست و بلند. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي راه خود را از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بلندبالا و سرسبز كنار جاده بود.
زير سايهاش نشست تا لَختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: «سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم ميهمان كن.» مسافر گفت: «بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم. »
درخت گفت: «چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست.» و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: «هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته، اين همه يافتي!» درخت گفت: «زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست.»
عشق و زمان
در جزيرهاي زيبا تمام احساسات زندگي ميکردند. شادي، غم، غرور، عشق و…. روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همهي ساکنين جزيره قايقهاي خود را آماده و جزيره را ترک کردند. در لحظات واپسین زماني كه جزيره داشت كمكم به زير آب ميرفت، عشق از ثروت که قايقي با شکوه داشت کمک خواست و گفت: «آيا ميتوانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت: «نه! كشتي من انباشته از طلا و نقره است و جايي براي تو ندارم.» عشق از غرور که با کرجي زيبای خود راهي مکاني امن بود کمک خواست. غرور گفت: «نه! تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد.»
غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: «اجازه بده که با تو بيايم. غم با صداي حزنآلود گفت: آه! من خيلي ناراحتم، و دوست دارم تنها باشم.»
عشق سراغ شادي رفت و او را صدا زد، اما او آنقدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را نشنيد. آب هر لحظه بالاتر ميآمد و عشق ديگر نااميد شده بود، که ناگهان صدايي سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و بيدرنگ سوار قايق شد. هنگامیکه به خشکي رسيدند پيرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چهقدر مديون آن پيرمرد است. عشق نزد علم رفت و گفت: «آن پيرمرد چه کسي بود که جان مرا نجات داد؟»علم پاسخ داد: «زمان!» عشق با تعجب پرسيد چرا زمان به من کمک کرد؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: «زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
تقسيم هستي
روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت ميکرد. خداوند گفت: «چيزي از من بخواهيد، هرچه باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب کنيد، زيرا خداوند بخشنده است.» و هر كسي چيزي طلبيد. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن، يکي جثهاي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و آن يکي آسمان را.در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد، رو به خدا کرد و گفت: «خدايا من چيز زيادي از اين هستي نميخواهم. نه چشماني تيز، نه جثهاي بزرگ، نه بالي، نه پايي، نه آسمان و نه دريا، تنها کمي از خودت را به من ارزاني دار و بس!» و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: «آن که نوري با خود دارد بزرگ است، حتي اگر به قدر ذرهاي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگی کوچک پنهان ميشوي!» و رو به ديگران كرد و گفت: «کاش ميدانستيد که اين کرم کوچک، بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد طلبيد.»
ايستگاه آخـر
قطاري كه به مقصد خدا ميرفت، لَختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان نمود و گفت: «مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟ كيست كه رنج و عشق را توأمان بخواهد؟ كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟ »قرنها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند. از دنيا تا خداوند هزار ايستگاه بود. در هر ايستگاه كه قطار ميايستاد، مسافري پياده ميشد. قطار ميگذشت و سبك ميگشت، زيرا سبكي قانون راه خداست.
قطاري كه به مقصـد خدا ميرفت، بـه ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت اينجا بهشت است. مـسافران بهشتي پياده شوند، اما اينجا ايستگاه آخر نيست. مسافراني كه پياده شدند، بهشتي شدند. اما اندكي، ماندند. قطار دوباره راه افتاد و بهشت را پشت سر گذاشت. آن گاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت: «درود بر شما، راز من همين بود. آن كه مرا ميخواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.» و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري!
عطيههاي آسماني
با مردي كه در حال عبور بود، برخورد كردم. از او معذرت خواستم و او نيز بسيار مؤدبانه از من عذرخواهي نمود. ما خداحافظي كرديم و هر یک به راهمان ادامه داديم.
شب همان روز، در حال پختن شام، پسرم خيلي آرام كنارم ايستاد. همين كه برگشتم به او برخورد کردم و او را به زمین انداختم. با اخم گفتم: « از سر راهم برو كنار.» قلب كوچكش شكست و رفت. نفهميدم كه چهقدر تند حرف زدم. آن شب بيدار بودم و فكر ميكردم، صدايي آرام در درونم گفت: «زماني كه با غريبهاي برخورد ميكني، با خوشرويي عذر خواهي ميكني؛ اما با فرزند خود كه او را بی نهایت دوست داري رفتار بدی داشتی. برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آنجا، نزديكِ دَر چند شاخه گل ميبيني؛ آنها گلهايي هستند كه او برايت آورده است. خودش آنها را چيده؛ صورتي و زرد و آبي. آرام ايستاده بود تا تو را غافلگير كند و تو هرگز اشكهايي كه چشمهاي كوچكش را پر كرده بود نديدي.» در اين لحظه احساس حقارت كردم و اشكهايم سرازير شد. آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم.
ـ بيدار شو كوچولو، بيدار شو. اينها گلهايي هستند كه تو برايم چيدهاي؟
او خنديد و گفت: «آنها را كنار درخت پيدا كردم. چيدمشون چون مثل تو خوشگلن. ميدونستم دوستشون داري، مخصوصاً آبيهرو.» گفتم: «پسرم واقعاً از رفتاري كه امروز داشتم، متأسفم. نبايد آنطور سرت داد ميزدم. گفت: اشكالي نداره من به هر حال دوستت دارم مامان.»
گفتم: «من هم دوستت دارم پسرم، گلها رو هم دوست دارم، مخصوصاً گل آبيرو.»
دستها… دوستها
روزي معلمي در سر كلاس درس مسابقهاي ترتيب داد؛ ظرفی آب، يك قطعه صابون و يك قوطی جوهر خودنويس آورد. بچهها را به صف کرد و مسابقه شروع شد. قرار بود هر یک از بچهها دست خود را که قبلاً جوهری شده بود، بدون کمک کسی و بدون کمک دست ديگر، با آب و صابون پاک کند. به این صورت که راست دستها باید دست راست خود را جوهری کرده و با همان دست، جوهر را با آب و صابون تميز ميکردند و چپ دستها هم به همين ترتیب. برای هرکس زمان گرفته ميشد و در پایان هر کس که زمان کمتری صرف کرده و دستش را نیز تميزتر شسته بود، برنده اعلام ميشد. مسابقه تمام و برنده مشخص شد. اما هنوز مقداري جوهر بين انگشتان دست فرد برنده مانده و کاملاً تميز نشده بود. معلم، نفر آخر را (که زمان بیشتری صرف کرده و دستش کمتر تميز شده بود) آورد و اين بار اجازه داد تا از هر دو دست خود برای تمیزکردن جوهر خودنویس استفاده کند.
زمان گرفتند و ديدند در زمانی بسيار کمتر از نفر اول، دست خود را کاملاً تميز نمود و هيچ اثری از جوهر بر روی دستش نماند. معلم بچهها را جمع کرد و به آنها گفت: «ديديد! ما همه مثل آن دست هستيم. اگر روزی همهی عزم خود را جزم کنيم که درون خود را پاک کرده و شستشو دهيم، باز هم جاهايی باقی میماند که دستان ما به آن نخواهد رسید. اما اگر يك دوست خوب و صادق مثل آن دستمان وجود داشته باشد، خيلی راحتتر و بهتر میتوانيم خود را اصلاح کنيم.»
فرصتهاي زندگي
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه كسب كند. کشاورز با نگاهش او را برانداز نمود و گفت: «پسرجان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را به ترتيب آزاد مي کنم، اگر توانستي افسار يكي از اين سه گاو را بگيري، ميتواني با دختر من ازدواج کني.» مرد جوان، به انتظار اولين گاو در مرتع ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که در تمام طول عمرش ديده بود به بيرون دويد. با خود فکر کرد شايد گاو بعدي، گزينهي بهتري باشد، پس به کناري دويد و اجازه داد گاو از مرتع عبور کرده و از در پشتي خارج شود. دوباره در طويله باز شد. باورکردني نبود! تا آن لحظه چيزي به اين بزرگي و ترسناكي نديده بود. با سم به زمين ميکوبيد و خرخر ميکرد. با خود گفت: «گاو بعدي هر چهقدر بزرگ و ترسناك باشد، از اين گاو بهتر است.» وحشتزده به سمت حصارها دويد تا اجازه دهد گاو از مرتع عبور نموده و از در پشتي خارج شود. براي بار سوم در طويله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهرگشت. اين ضعيفترين، کوچکترين و لاغرترين گاوي بود که تا كنون ميديد. در جاي مناسبي قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دست خود را دراز کرد تا افسار گاو را بگيرد اما گاو، افساري نداشت!
موهبت
روزي مردي ثروتمند با اتومبيل جديد و گرانقيمت خود باسرعت زياد از خياباني كم رفت و آمد عبور ميكرد. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان، پسر بچهاي پاره آجري به سمت او پرتاب نمود. پاره آجر به اتومبيل برخورد كرد. مرد پايش را روي ترمز گذاشت، سريع پياده شد و متوجه شد اتومبيل صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش نمود. پسرك گريان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود، جلب نماید.پسرك گفت: «اينجا خيابان خـلوتي است و بـه ندرت كسـي از آن عبور مي كند. برادر بزرگـم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من توان كافي براي بلند كردن او را ندارم و ناچار شدم برای متوقف نمودن شما از اين پاره آجر استفاده كنم.» مرد بسيار متأثر شد و از پسر عذرخواهي كرد. برادر پسرك را روي صندلي نشاند، سوار اتومبيل شد و به راهش ادامه داد. در راه با خود میاندیشید در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيم تا ديگران مجبور شوند براي جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه ميكند و با قلب ما حرف ميزند. اما گاهي اوقات، زماني كه وقت شنيدن نداريم، او به اجبار، پاره آجر به سمت ما پرتاب ميكند. اين انتخاب ماست كه به نداي او گوش بسپاريم و يا….
قدرت انديشه
پيرمردی تنها در روستايي زندگي ميکرد. او قصد داشت مزرعهي سيب زميني خود را شخم بزند، اما کار بسيار سختي بود و تنها پسرش که ميتوانست به او کمک کند در زندان بهسر میبرد. پيرمرد نامهاي براي پسرک نوشت و وضعيت خود و مزرعه را براي او توضيح داد:”پسر عزيزم من حال خوشي ندارم، چرا که امسال نخواهم توانست سيبزميني بکارم. من نميخواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست ميداشت. من براي کار در مزرعه خيلي پير شدهام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل ميشد و مزرعه را براي من شخم ميزدي. دوستدار تو پدر! “
پس از مدتي پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد:”پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام.”سپيده دم روز بعد، 12 نفر از مأموران و افسران پليس محلي نزد پیرمرد آمدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحهاي پيدا کنند. پيرمرد بهت زده نامهي ديگري براي پسرش فرستاد و او را از آنچه روی داده بود مطلع کرد و از این امر اظهار سردرگمی نمود؟ پسرش پاسخ داد: “پدر برو و سيب زمينيهايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا ميتوانستم برايت انجام بدهم.”
زنجيرهي عشق
يک روز سرد زمستاني، زمانی که اسمیت از محل کار خود به خانه بر ميگشت، در راه زن مُسني را ديد. ماشين زن خراب شده بود و زن ترسان در ميان برف و سرما ايستاده بود. زن براي كمك دست تکان داد. مرد پياده شد، خود را معرفي کرد و گفت: «چه كمكي از دست من بر ميآيد.» زن گفت: «صدها ماشين از مقابل من رد شدهاند ولي کسي كمكي به من نكرد، اين واقعاً لطف شماست.» وقتي اسميت لاستيک را تعویض کرد و آماده رفتن شد، زن پرسيد: «من چهقدر بايد بپردازم؟» و او به زن گفت: «شما هيچ بدهياي به من نداريد. من هم در چنين شرايطي بودهام و همانطور که من به شما کمک کردم روزي نیز فردی به من کمک کرد. اگر واقعاً ميخواهيد جبران كنيد، شما نیز به دیگران کمک کنید و نگذاريد زنجيرهي عشق به شما ختم شود!»
چند مايل جلوتر، زن کافهی کوچکي ديد، به داخل كافه رفت تا چيزي بخورد و بعد به راه خود ادامه دهد. ولي نتوانست بدون توجه به لبخند شيرين زن پيشخدمتي که مي بايست هشت ماهه باردار مي بود و از خستگي روي پا بند نبود، بگذرد. او داستان زندگي پيشخدمت را نميدانست و احتمالاً هم هيچگاه نميفهميد. زمانيکه پيشخدمت رفت تا بقيهي صد دلار را بياورد، زن از در بيرون رفته و بر روي دستمال سفره يادداشتي باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشتهي زن را خواند، اشک در چشمانش جمع گردید. در يادداشت چنين نوشته شده بود: “شما هيچ بدهياي به من نداريد. من هم در چنين شرايطي بودهام و همانطور که من به شما کمک کردم، روزي فردی هم به من کمک کرد. اگر واقعاً ميخواهيد بدهي خود را به من بپردازيد، شما نیز به دیگران کمک کنید و نگذارید زنجيرهي عشق به شما ختم شود!”. همان شب وقتي زن پيشخدمت به خانه برگشت، در حاليکه به آن پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت: «واقعاً خوشحالم اسمیت. همه چيز كمكم درست خواهد شد.»
تقويم خدا
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه اصلاً زندگي نكرده است. تقويمش پرشده و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خداوند رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه گفتن و جار و جنجال راه انداختن از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن. لابهلاي هقهق گریهاش گفت: اما با يك روز… با يك روز چه ميتوان كرد… خدا گفت: «آنكس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي كه هزارسال زيسته است و آنكه امروزش را در نيابد، هزار سال هم به كارش نميآيد.» و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: «حالا برو و زندگي كن.» او مات و مبهوت به زندگي كه در گودي دستانش ميدرخشيد، نگاه كرد. اما ميترسيد حركت كند، ميترسيد راه برود، ميترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: «وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد، بگذار اين يك مشت زندگي را نیز مصرف كنم.» آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد، زندگي را بوييد و چنان بهوجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، ميتواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد. ميتواند…
او در آن يك روز آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد اما…
اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد. كفشدوزكي را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند سلام كرد و براي آنهایی كه دوستش نداشتند از ته دل دعا نمود. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او همان يك روز زندگي كرد اما فرشتگان در تقويم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود!
پيلهی كرم ابريشم
روزي سوراخی کوچک در پيلهای ظاهر شد. شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله را تماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر رسيد که دیگر توانی برای ادامه تلاش ندارد. آن شخص به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد نمود. پروانه در حالیکه جثهاش ضعيف و بالهايش چروکيده بود به راحتي از پيله خارج شد. شخص به تماشاي پروانه نشست. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه اومحافظت کند اما چنين نشد. در واقع پروانه ناچار شد همهي عمر را روي زمين بخزد. و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهميد که سختیها و تقلاهای پروانه براي خارج شدن از سوراخ ريز پیله را خدا به این دلیل براي پروانه قرار داده بود تا به وسيله این تلاشها مايعي از بدن پروانه ترشح شود تا پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد. گاهي اوقات سختیها لازمهي زندگی بوده و تلنگری برای تلاش بیشتر هستند. مشکلات بزرگ برای انسانهای بزرگ است. این مشیت الهی است و اگر خداوند مقرر ميفرمود تا بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم، به اندازهي کافي نیرومند نميشديم و هرگز بالی برای پرواز نداشتیم.
طنابهای ابلیس
مردی کنار بیراههای ایستاده بود، ابلیس را دید که طنابهایی بر دوش دارد و در حال گذر است.کنجکاو شد و پرسید: «ای ابلیس این طنابها برای چیست؟» و او جواب داد برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیفالنفس و سست ایمان و طنابهای کلفت برای کسانی است که دیر وسوسه میشوند. سپس از کیسهای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت و گفت: «این طنابها را نیز انسانهای با ایمان که راضی به رضای خداوندند و بر او توکل دارند پاره کردهاند و اسارت را نپذیرفتند.»مرد گفت: «طناب من کدام است؟» ابلیس گفت: «اگر کمکم کنی تا این طنابهای پاره را گره بزنم خطای تو را به حساب دیگران میگذارم.»مرد قبول کرد. ابلیس خندهکنان گفت: «عجب با این ریسمانهای پاره هم میشود انسانهایی چون تو را به بندگی گرفت!»
عطیهي عشق
دخترک نابینا در فکر فرو رفته بود، با خود میاندیشید و در درون خود جز تنفّر نسبت به تمام هستی، چیز دیگری نمییافت. از تمام دنیا و حتی از خود نیز متنفّر بود و در این میان تنها یک نفر را دوست داشت، کسی که همواره در کنار او بود و در زمان سختیها یار و یاور او. به او گفته بود: « اگر روزی بینا شدم، حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم، با تو ازدواج خواهم کرد.» و همینطور هم شد. در یک روز زیبا شخصی پیدا شد که حاضر بود چشمان خود را به دختر نابینا هدیه دهد و به این ترتیب دخترک بینا شد و توانست آسمان، زمین، رودخانهها، درختان، آدمیان و پرندهها را ببیند. دیگر از دنیا متنفّر نبود و آن را با تمام وجود احساس میکرد و دوست میداشت. دوست و یاور همیشگیاش به دیدنش آمد و حرفهای دخترک را به او یادآور شد: « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت ماندهام». دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت: « این چه بخت شومی است که مرا رها نمیکند، او هم که نابینا است.» و دختر قاطعانه جواب داد: « قادر به همسری با او نیست.»پسرک رو به سویی دیگر کرد تا دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شدهِق هِق کنان گفت: « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی.»
تصویر آرامش
در سرزمینی دور پادشاهی مسابقهای ترتیب داد و جایزهي بزرگی برای هنرمندی در نظر گرفت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقّاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک میدویدند، رنگینکمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ و … .
پادشاه تمام تابلوها را بررسی نمود، امّا سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی، تصویر دریاچهي آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش میشد ابرهای کوچک و سفیـد را دید، و اگـر دقیق نگاه مـیکردند، در گوشـهي چپ دریاچه، خانهي کوچکی با پنجرههای باز قـرار داشت، دود از
دودکش آن بر میخاست که نشان میداد شام گرم و خوشمزهای آماده است.تصویر دوم هم کوهها را نشان میداد. اما کوهها ناهموار و قلهها تیز و دندانهای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانهای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیلآسا بود.
این تابلو هیچ وجه تشابهی با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده شده بودند، نداشت. اما وقتی با دقت به تابلو نگاه میکردی، در بریدگی صخرهای شوم، جوجهي پرندهای را میدیدی که آنجا، در میان غرش وحشیانهي طوفان، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برندهي جایزهي بهترین تصویر آرامش، نقاشی دوم است. و بعد توضیح داد:«آرامش چیزی نیست که در مکانی بیسر و صدا، بدون مشکل و سختی یافت شود، بلکه چیزی است که در این شرایط سخت، آرامش را در قلب ما حفظ میکند. این تنها معنای حقیقی آرامش است.»
جهنم زیبا میشود
درويشی قصهي زير را تعريف میکرد:
يکی بود، يکی نبود. مردی بود که زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.وقتی مُرد همه میگفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثـل او حتماً به بهشت میرود.در آن زمان بهشت هنوز به مرحلهي کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد. فرشتهي نگهبانی که بايد او را به بهشت راهنمایی میکرد، نگاه سريعی به فهرست نامها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد.در جهنم هيچکس از آدم دعوتنامه نمیخواهد، هر کس به آنجا برسد میتواند وارد شود. مَرد وارد شدو آنجا ماند. چند روز بعد شيطان با خشم به دروازهي بهشت رفت، يقهي فرشتهي نگهبان را گرفت و گفت اين کار شما اشتباه محض است.نگهبان که نمیدانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده؟شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت: مردی را که به جهنم فرستادهايد همه چیز را در آنجا بر هم زده است. از زمان ورودش نشسته و به حرفهای ديگران گوش میدهد و به درد و دلشان توجه میکند. حالا همه در جهنم با هم گفتوگو میکنند، يکديگر را در آغوش میکشند و میبوسند. جهنم جای اين کارها نيست! لطفاً اين مَرد را پس بگيريد. وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت:
« با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی، خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند.»
عشق برابر است با عشق
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي ميكرد كه ناچار بود براي گذران زندگي و تأمين مخارج تحصيلش دستفروشي کند. از اين خانه به آن خانه ميرفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي ميكرد. تصميم گرفت از خانهاي مقداري غذا تقاضا كند. بهطور اتفاقي درب خانهاي را زد. دختر جوان و مهربانی در را باز كرد. پسرك با ديدن چهرهي مهربان دختر خجالت کشید و بهجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسـرك شده بود بـهجـاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسـر با تمأنينه و به آهستگي شير را سر كشيد و گفت: «چهقدر بايد به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چيزي نبايد بپردازي.»پسرك گفت: «پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري ميكنم.»سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز، متخصصين نسبت به درمان او اقدام نمایند.
دكتر، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائهي مشاوره فراخوانده شد. هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و بهسرعت بهطرف اتاق بيمار حركت كرد. لباس پزشكياش را بر تن كرد و براي ديدن مريض وارد اتاق گردید. در اولين نگاه او را شناخت.
سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر براي نجات جان بيمار اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجّهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري، پيروزي از آنِدكتر گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دكتر هزينهي درمان زن جهت تأئيد نزد او برده شد. گوشهي صورتحساب چيزي نوشت، آن را درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصميم خود را گرفت و پاكت را باز كرد. چيزي توجهاش را جلب نمود. چند كلمهاي روي قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است.»
پدر مهربان و پسر …
مرد جواني آخرين روزهاي دانشگاه را سپري ميكرد و به زودي فارغالتحصيل ميشد. چندين ماه بود كه يك اتومبيل اسپورت بسيار زيبا چشمش را گرفته بود. از آنجايي كه ميدانست پدرش به راحتي قدرت خريد آن ماشين را دارد به او گفت كه داشتن اين اتومبيل همهي آرزوي اوست. با نزديك شدن به روز فارغالتحصيلي مرد جوان دائماً به دنبال علايمي حاكي از خريد ماشين بود. بالاخره در صبح روز فارغالتحصيلي پدر او را به اتاق خود فرا خواند و به او گفت كه چهقدر از داشتن چنين فرزندي به خود ميبالد و چهقدر او را دوست دارد. سپس هديهاي را كه بسيار زيبا پيچيده بود به دست او داد. مرد جوان كنجكاو و البته با نوعي احساس نااميدي هديه را كه يك انجيل جلد چرمي دوست داشتني بود باز كرد. با ديدن هديه مرد جوان از كوره در رفت، صدايش را بلند كرد و با عصبانيت گفت: با اين همه پولي كه داري فقط يك انجيل به من ميدهي؟ و مانند گردبادي خشمگين خانه را ترك گفت و انجيل مقدس را در آنجا باقي گذاشت. سالهاي بسياري گذشت و مرد جوان موفقيتهاي بسياري در راه تجارت كسب نمود. در همين سالها تلگرافي با اين مضمون دريافت كرد كه پدرش درگذشته و همهي دارايي خود را به او واگذار كرده است و او بايد هرچه زودتر به خانهي پدري رفته و به امور رسيدگي نماید. و این در حالی بود که او پدرش را از صبح روز بعد از فارغالتحصيلي نديده بود. وقتي به خانهي پدري رسيد، ناگهان غم و پشيماني بر دلش نشست. به بررسي اوراق بهادار پدر پرداخت و در ميان آنها انجيلي را كه پدرش به او هديه داده بود به همان نوي، همانطور كه او آن را سالها پيش باقي گذاشته بود، پيدا كرد در حالي كه قطرات اشك به روي گونههايش سرازير شده بود، كتاب مقدس را باز كرد و به ورق زدن پرداخت و در حالي كه مشغول خواندن آيههاي آن بـود، ناگهان يك سوييچ اتومبيل كه در پاكتي در پشت آن قرار داشت به زمين افتاد روي آن، نام طرف معامله نوشته شده بود و اين نام مالك اتومبيل اسپورت مورد علاقه او بود همچنين روي آن تاريخ روز فارغالتحصيلي او درج شده و به طور كامل پرداخت گرديده بود.
همه چیز زیباست
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم میزد که به زن گریانی رسید و دلیل گریستن زن را از او پرسید. زن در جواب گفت: « به زندگیام میاندیشم، به جوانیم، به زیبایی که در آینه میدیدم، و به مردی که دوست داشتم. خداوند بیرحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. میدانست که من بهار عمرم را به یاد میآورم و میگریم.» مرد خردمند در میان دشت پر برف ایستاد، به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. زن از گریستن دست کشید و پرسید: «در آنجا چه میبینید؟» خردمند پاسخ داد: «دشتی از گل سرخ. خداوند، آنگاه که قدرت حافظه را به من بخشید، بسیار سخاوتمند بود. میدانست در زمستان، همواره میتوانم بهار را بهیاد آورم … و لبخند بزنم.»
پل محبت
دو برادر با هم در مزرعهي خانوادگی خود کار میکردند، یکی از آن دو ازدواج کرده بود و خانوادهي بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود خود را با هم نصف میکردند، یک روز برادر مجرد با خود فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانوادهي بزرگی را اداره میکند.بنابراین شب که شد، یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برد و روی محصول او ریخت. در همین اثنا برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سروسامان گرفتهام، ولی او هنوز ازدواج نکرده است و باید آیندهاش تأمین شود، بنابراین شب که شد کیسهای پر از گندم برداشت و مخفیانه به انبار برد و روی محصول او ریخت. سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیرهی گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است، تا آن که در یک شب تاریک، دو برادر در راه انبار به یکدیگر برخورد كردند و سپس بدون اینکه حرفی بزنند کیسههایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
دوستی
دو دوست با پای پیاده از جادهای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعیاختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند، یکی از آنها از سر خشم بر چهرهي دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست من بر چهرهام سیلی زد.»آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکهي آب استراحت کنند، ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شـود که دوستش بـه کمکـش شتـافت و او را نجـات داد. بعـد از آن کـه از غـرق شدن نجـات یافت بـرروی صخرهای سنگی این جمله را حک کرد: « امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.»
دوستش با تعجب از او پرسید: «بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شنهای صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک میکنی؟»دوست دیگر لبخندی زد و گفت: « وقتی کسی ما را آزار میدهد باید آن را روی شنهای صحرا نوشت تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگها حک کرد تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.»
حماقت دیوانگی
در زمانهای قديم وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود، فضيلتها و تباهیها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت: بياييد بازی کنيم، مثلاً قايم باشک.
ديوانگی فرياد زد: آه چه عالی، من چشم میگذارم.چون کسی نمیخواست دنبال ديوانگی بگردد همه قبول کردند. ديوانگی چشمهايش را بست و شروع به شمردن کرد: «يک … دو … سه …»
همه به دنبال جايی بودند تا پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت داخل انبوهی از زبالهها مخفی شد. اصالت به ميان ابرها رفت و هوس به سمت مرکز زمين به راه افتاد. دروغ که میگفت به اعماق کوير خواهد رفت، در اعماق دريا پنهان شد. طمع داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم به داخل چاه عمیقی فرو رفت. تقریباً همه پنهان شده بودند و ديوانگی همچنان میشمرد:
«هفتاد و سه … هفتاد و چهار…»اما عشق هنوز مردد بود و نمیدانست کجا مخفی شود. البته تعجبی هم نداشت زیرا پنهان کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد 100 نزديک میشد که عشق تصمیم گرفت وسط يکدسته گل رز، آرام بنشیند. ديوانگی فرياد زد، دارم ميام، دارم ميام و در همان ابتدای کار تنبلی را پیدا کرد. تنبلی اصلاً تلاش نکرده بود تا خود را مخفی کند!
بعد هم لطافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت آرام در گوش او گفت: «عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.»ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه از درخت کَند و آن را با تمام قدرت داخل گلهای رز فرو کرد. صدای نالهای بلند شد. عشق از داخل شاخهها بيرون آمد، دستهايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون میچکید. شاخهي درخت چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت: «حالا من چکار کنم؟ چگونه ميتوانم جبران کنم؟»عشق جواب داد: «مهم نيست دوست من، تو ديگر نميتوانی کاری بکنی، فقط خواهش میکنم از اين به بعد يارِ من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.» و از آن روز تا ابد عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدمهای عاشق سَرَک میکشند!
درس زندگی
در یک روز گرم و زیبا، معلم و شاگردي در يك مزرعهي پر از گل در زير درختي نشسته بودند. ناگهان شاگرد پرسيد: مدتي است كه سؤالي فكرم را مشغول ساخته است. آيا شما ميتوانيد مرا راهنمايي كنيد؟معلم لبخندي زد و گفت: «خوشحال خواهم شد اگر بتوانم.»شاگرد گفت: «چگونه ميتوانيم شريك روح و زندگي خود را بيابيم؟»آموزگار مدتي فكر كرد و سرانجام گفت: «سؤال سخت و در عين حال آساني است.»و سپس به مزرعهي روبهرو اشاره كرد و گفت: «همانطور كه ميبيني در اين مزرعه گلهاي بسياري روييده است. شروع به حركت كن و هرگاه به زيباترين گل رسيدي آن را بچیـن و براي مـن بياور. اما به ياد داشته باش كه اجازه نداري به عقب برگردي همچنين تنها ميتواني يك گل بچینی. حالا برو.»شاگرد حركت كرد و پس از مدتي بازگشت.معلم به او گفت: «تو باز گشتي اما من گلي در دستهايت نميبينم؟»شاگرد جواب داد: «در مسير حركتم گلهاي زيادي ديدم اما با خود فكر كردم شايد بهتر و زيباتر از اين گل هم باشد پس به حركت ادامه دادم و آنگاه زماني رسيد كه خود را در پايان راه ديدم و چون گفته بوديد كه نبايد به عقب بازگردم، پس دست خالي بازگشتم.»معلم گفت: «براي يافتن شريك زندگي هرگز مقايسه نكن و اميدوار نباش كه شخص بهتري را مييابي. اين تنها وقت تلف كردن است چرا كه زمان به عقب باز نميگردد. سعي كن شريكت را همانگونه كه هست بپذيري.»
نسبت با خدا
در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش، هفت سالهاي جلوي ويترين مغازهاي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره و مُندَرِس بود. زن جواني از آنجا ميگذشت. همينكه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت: «حالا به خانه برگرد. امیدوارم تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي.»پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: «خانم! شما خدا هستيد؟!»زن جوان لبخندي زد و گفت: «نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.»پسرك گفت: «مطمئن بودم با او نسبتي داريد.»
اعجاز دعا
زني با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست تا کمي خواربار به او بدهد و به نرمي توضیح داد که شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و صاحب شش بچه است که در حال حاضر گرسنه میباشند. صاحب مغازه با بياعتنایي نيم نگاهي به زن انداخت و با حالت بدي سعي کرد او را از مغازه بيرون کند.زن نيازمند درحالي که اصرار ميکرد گفت: «آقا … شما را به خدا قسم ميدهم. به محض اينکه بتوانم پولتان را پس خواهم داد.»صاحب مغـازه به تنـدی در پاسخ زن گفت که به هیچوجه نسیه نخواهد داد. در همیـن حیـن مشتـري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت: «ببين اين خانم چه ميخواهد … هزینهي خريد اين خانم را من پرداخت میکنم.»خواروبار فروش گفت: «لازم نيست … خودم ميدهم … ليست خريدت کو؟»زن لیست خرید را به مغازهدار نشان داد و مرد گفت: «ليستَت را بگذار روي ترازو، به اندازه وزنش هرچه خواستي بِبَر.»
زن با خجالت لحظهای مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند که کفهي ترازو پايين رفت. خواروبار فروش باورش نميشد. مشتري از سر رضايت خنديد. مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفهي ديگر ترازو کرد ولی کفهي ترازو برابر نشد. آن قدر جنس گذاشت تا بالاخره کفهها برابر شدند.در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت تا ببيند روي آنچه نوشته شده است. کاغذ ليست خريد نبود بلکه دعاي زن بود که نوشته بود: « اي خداي عزيز، تو از نياز من آگاهی. خود آن را برآورده کن.»
فقط اوست كه ميداند وزن دعاي پاك و خالص چهقدر است. دعا بهترين هديهي رايگاني است كه ميتوان به هر كسي داد و پاداشی بسيار گرفت.
سوپر مارکت بهشتی
سالها پیش که از بزرگراه زندگی عبور میکردم، به تابلویی برخورد نمودم که روی آن نوشته شده بود: «سوپر مارکت بهشتی»هنگامیکه جلوتر رفتم، درها رقصکنان باز شدند و من داخل سوپر مارکت شدم. در آنجا گروهی از فرشتگان میزبان را دیدم. آنها همهجا حضور داشتند. یکی از آنها سبدی در اختیارم گذاشت وگفت: « این را بگیر و با دقت خرید کن.»هر چه که انسان به آن نیازمند بود در آنجا پیدا میشد. ابتدا مقداری شکیبایی برداشتم. عشق نیز در همان قفسه بود. در قفسهي پایینتر ادراک بود که در همهي مکانها و زمانها به آن نیاز پیدا میکردی.یکی دو جعبه دانش و معرفت برداشتم و مقداری ایمان و یک بسته نیکوکاری. سپس مقداری قدرت و شهامت خرید کردم که به من کمک میکردند از این مسابقه سربلند بیرون آیم. سبدم کاملاً پر شده بود ولی ناگهان به خاطرم رسید که به مقداری بخشندگی نیز نیاز دارم و سپس اندکی هم رستگاری در سبد گذاشتم، چرا که رستگاری مایهي نجات است. سعی کردم که هرچه را لازم است به مقدار کافی بردارم و سپس شروع به حساب و کتاب کردم تا صورت حساب سوپر مارکت را بپردازم. همانطور که از راهرو بالا میرفتم دعا و نیایش را دیدم و آنها را در سبد چیدم چرا که میدانستم هنگامیکه از این مکان بیرون بروم مرتکب گناه خواهم شد. آرامش و سرور آخرین چیزهایی بودند که به وفور در قفسهها دیده میشدند. ستایش و ثنا نیز در همان نزدیکی قرار داشتند، آنها را نیز برداشتم. سپس نزد فرشته حسابدار رفتم و گفتم: «اکنون چهقدر باید بپردازم؟»او لبخندی زد و گفت: «هر کجا که دوست داری آنها را همراه خود ببر.» دوباره سؤال خود را تکرار کردم و او گفت: « خداوند صورت حساب شما را مدتها قبل پرداخت کرده است.»