مدیر مدرسه

خلاصه كتاب:عاطفه یکتا :
از در که وارد شدم در دهنم بود وزورم آمد سلام کنم .در حالیکه جلو میزش ایستاده بودم رونویس حکم را را روی میزش گذاشتم .سعی میکرد عصبانیتش را کنترل کند,رونویس را را با کاغذهای ضمیمه اش زیرورو کرد وبعد غبغب انداخت وگفت :جا نداریم آقا !هر روز یک حکم می دهند دست یکیو میفرستند سراغ من … .
حوصله این اباطیل را نداشتم وگفتم :لطفا زیر همان برگه مرقوم فرمایید وسیگارم را توی جاسیگاري براق روی میزش تکاندم .تحمل این یکی را نداشتم .با اداهایش معلوم بود تازه رییس شده در کارگزینی کل سفارش کرده بودند برای خالی نبودن عریضه،رونویس حکم را به رویت رییس فرهنگ هم برسانم که تازه اینطور شد وگرنه بالای حکم کارگزینی چه کسی میتوانست حرف بزند ؟!
از معلمی اقم نشته بود 10 سال سروکله زدن با بچه های مردم ومشاهده چشم های گردشده ودهنهای باز بر سر هر مسئله ساده ای به فکر مدیر شدن انداخته بودم .حکم را دادند دستم که بروم وارسی که باب میلم هست یا نه!
مدرسه ای دو طبقه ونوساز  که در بیابانی بنا شده زمینهای آفتابرو.حتما زمینش متری یک عباسی هم نمی ارزد اما پس از مهاجرت خانواده های بچه ها که به خاطر راه وسختی مسیر دلسوز بچه هایشان می شدند,زمینهای اطراف که متعلق به یک فرهنگ دوست خرپول بود میشد متری صد تومان. یارو اسمش را روی دیوار مدرسه کاشیکاری کرده بود .
این فکرهارا همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سرزده بودم.آخرسرهم به این نتیجه رسیده بودم مردم حق دارند جایی بخوابند که آب زیرشان نرود .روز بعد پیش رئیس فرهنگ برگشتم وبه کارگزینی رفتم به همراه رییس فرهنگ به مدرسه رفتیم زنگ را زود تر از موعد زدند ودر حضور ناظم ومعلم ها نطق غرایی در فضایل مدیر جدید که من باشم کرد ورفت ومن ماندم و235 شاگرد وچند معلم ویک ناظم .
ناظم جوان رشیدی مینمود که بلند حرف میزد وبه راحتی امر ونهی میکرد و بیا برویی داشت و با شاگردهای درشت روی هم ریخته بود که  خودشان ترتیب کارها را می دادند و پیدا بود که به سرخر احتیاجی ندارند وبی مدیر نیز میتوانست مدرسه را اداره کند .
معلم چهارمی ها خیلی گنده بود از آنهایی که گمان میکردی مدیری است,صحبت میکرد و اباهتی داشت شاید به همین دلیل از طرف سایرین برای عرض خوشامدگویی آمد .وقتی حرف میزد در این فکر بودم چگونه توانسته  با نان معلمی چنین هیکلی بپروراند .معلم کلاس اول باریکه ای سیاه بود که عینکی درشت به چشم میزد,معلم سومی ها مردی کوتاه قد وخپل بود که صدایی جیغ داشت,مانده بودم که بچه ها چگونه کلاسهایش را تحمل می کردند !؟!
معلوم بود که تلخک معلم ها است .معلم کلاس دوم نیز جوجه فکلی بود ,کروات زده که ریشش را از ته میتراشیید.
کلاسهای پنج و شش را دو نفر با هم اداره  میکردند.یکی فارسی و شرعیات و تاریخ جغرافی و کاردستی و این جور سرگرمی ها را می گفت که جوانکی بود بریانتین زده با شلوار پاچه تنگ و پوشت و کروات زرد و پهنی که نعش یک لنگر بزرگ آن را روی سینه اش نگهداشته بود و دائما دستش حمایل موهای سرش بود و دمبدم توی شیشه ها نگاه می کرد. وآن دیگری که حساب و مرابحه و چیزهای دیگر را می گفت جوانی بود موقر و سنگین که مازندرانی به نظر می آمد و به خودش اطمینان داشت و تنها معلمی بود که سیگار توی جیبش بود.پیدا بود که در کلاس موفق است.غیر از اینها یک معلم ورزش هم داشتیم که دو هفته بعد دیدمش و اصفهانی بود و از آن قاچاق ها.هفته ای سه روز نمی آمد و دو قرت و نیمش هم باقی بود.
با این آدمها باید سر میکردم وبه کمکشان مدرسه را راه میبردم چایی و بساطی در کار نبود که از جیبم گذاشتم وبه فراش سپردم بساط چایی را به پا کند . فردا صبح اول وقت رفتم مدرسه بچه ها در صف
ایستاده بودند وناظم چوب به دست در ایوان بود تنها 2 تا از معلم ها در دفتر بودند معلوم بود کار هر روزشان است ناظم را به سر یکی از کلاسها فرستادم وخودم آمدم دم در مدرسه, دوضلع شمالی وشرقی مدرسه کوچه بود که دراز ومستقیم از وسط بیابان به خیابان اسفالته ای می رسید که اتوبوس در آن میرفت ودرختکاری بود .حتما از ابتدای جاده که چشمشان به من می افتاد خجالت میکشیدند وادب میشدند که دیر نیایند اما آیا این برازنده است که از همین ابتدا سخت گیری کنم ؟
سایه معلم کلاس سه از انتهای جاده پیدا میشد که از حرکاتش شناختمش ،ولی انگار حضور من تاثیری نداشت بی انصاف چه سلانه راه میرفت که دیدم هیچ جای گذشتی نیست داشتم از کوره در میرفتم که تغییراتی را در رفتارش حس کردم ,حرکاتش تندتر شد ودکمه های کتش را بست نگاهش را به من دوخت بخیر گذشت وگرنه خدا عالم است چی میشد .سلام کرد مثل اینکه میخواست چیزی بگوید که پیش دستی کردم.
بفرمایید آقا بچه ها منتظرند حتما مرا ندیده بود یا لابد در فکر دخترهایی بود که دیشب در کلاس انگلیسی دیده بود .
در افکارم بودم که هیکل معلم کلاس چهار از دور نمایان شد حالتی مانند دویدن داشت پاهایش بلند بود اما وزن سنگینش را سخت میتوانست تکان دهد, به من که رسید حتی سلامش خیس عرق بود .در دفتر,گفتم نشست یک لیوان آب از کوزه به همراه خنده مسخ شده اش به دستش دادم،بلند شد برود که گفتم در عوض دو کیلو لاغر شدید.میخواستم به طرف اتاقم بروم ،ببینم فراش درست وراستش کرده یا نه که ناظم بکوب از پلکان آمد پایین.
دیدید آقا !اینجوری می آیند مدرسه اون قرتی که خیالش هم نبود آقا !
حوصله اراجیفش را نداشتم راه افتادم که بروم اتاقم،در اتاق را باز کردم داشتم دماغم را با بوی خاک نم کشیده عادت میدادم که آخرین معلم هم آمد توی ایوان با صدای بلند جوری که تمام مدرسه بشنود ناظم را صدا زدم وگفتم با قلم قرمز برای آقا یک ساعت تاخیر بگذارید.
روز سوم هنوز نرسیده به مدرسه صدای سوزوگداز بچه ها را شنیدم به سرعتم افزودم چند نفری جلو صف ایستاده بودند وناظم با ترکه ای بر کف دستشان میزد یکشان انقدر کوچک بود که شک داشتم ترکه بر کف دستش بخورد اگر هم میخورد به سر انگشتانش بود که آخ چه پوستی می کند یا به مچش میخورد .
دونفرشان که گنده بودند،الکی جیزوپر میکردند.  از در که رفتم تو برقی در چشم بچه ها دیدم،حس کردم در جایگاه مدیر میتوانم ناظم را تا سر حد مرگ بزنم .کمی جلوتر که رفتم ناظم مرا دید،سلام نکرده میان حرفش پریدم که این یکبار را به خاطر من ببخشید.سپس بچه ها سکسکه کنان داخل صفشان شدند وبه سمت کلاس رفتند معلم ها نیز سر وقت در کلاس حاضر بودند به اتاقم رفتم،ناظم در حالیکه نفس تازه میکرد به فراش فرمایش داد که آبی برایش بیاورد .مشکل را جویا شدم که گفت چنان چموشانی شدند که اگر جلوشان در نیایی از سر وکولت بالا میروند دیگر بیشتر از این بحث را ادامه ندادم که رویش باز شود مبادا چیزی بپراند،از مادرش پرسیدم گل از گلش شکفت ومن نمیدانم که چرا هوس کردم نصیحت پیرانه ای کنمش.
برایش تعریف کردم که در تمام دوران تحصیل تنها 2 بار تنبیه شدم بار اول از گلدسته مسجد محل که مسلط بر مدرسه بود وتماشایی ، بالا رفتم وبار دوم  که مدیر اشتباهی مرا کشیده ای زد وچون سید اولاد پیغمبر بودم بعد مرا به دفترش خواند وکتابی به عنوان عذرخواهی به من هدیه کرد که هنوز دارمش .در نهایت خواستم ترکه هارا بشکند او نیز شکست.
در همان هفته اول امور را به دست گرفتم زمستان و9 بخاری زغالی وآب اوردن وجاروی مدرسه از یک فراش بر نماید از اداره یک فراش دیگر خواستم که هرروز منتظر ورودش بودیم . عصرها مدرسه نمی رفتم اما سه چهار روزه جرات پیدا کردم.میدانستم اغلب کلاسها ورزش دارند کلاس اول یکسره بود وبه خاطر بچه های جغله نگرانی نداشتم تور والیبال در مدرسه بی خطر ومحوطه اطراف نیز نه ماشینی نه آدمی که ترس از تصادف ومردم باشد گرچه پستی بلندی داشت و پر از چاله وآب،حداقل از حیاط مدرسه بزرگتر بود .
بازرس که آمد گفت باوجود کمبود امکانات سر جمع مدرسه خوبی است .سفارش دکتر ووسایل بهداشتی کردیم که دکتر رسید ولی برای وسایل بهداشتی به پدر یکی از بچه ها که در بهداری ارتش بود گفتیم.
دست کم روزی 2-3 بار دست وبال بچه ها زخمی میشد .ساده ترین شکل در ربع ساعات تفریح دعوا بود که با زمین خوردن یکیشان تمام میشد.  اگر قبلش عبور ناظم ومعلم ها پایانش نداده باشند فکر میکردم علت این زمین خوردن ها نداشتن کفش مناسب باشد،آنهایی هم که داشتند بچه ننه بودند وراه رفتن نمی دانستند .برای زخمهایشان خودشان وارد عمل میشدند دوا را که دم دستشان بود بر میداشتند وبه روی زخمها میمالیدند ومیرفتند بزرگترها به کوچکترها کمک میکردند گاهی نیز معلمها وناظم اگر می بودند. یکبار نیز خودم قوزک پای همان پسرک کوچک را پانسمان کردم . مدرسه آبی نداشت با هرز آبی که در آب انبار جمع میشد وتلمبه ای که زنگهای تفریح قسمتی از تفریح بچه ها بود اب بالا می آمد.برای خوردن نیز دو منبع در گوشه حیاط بودند که بچه ها بهش هجوم می آوردند که روزی 2 بار پر میشد.عجب عطشی داشتند ! صد برابر آنچه برای علم داشتند .
یک روز هم مالک مدرسه آمد پیرمردی موقر که خیال میکرد برای سرکشی به خانه مستاجر نشینش آمده،از در نیامده صدای فحشش به فراش می آمد که چرا بچه ها با زغال روی دیوار خط کشیده اند واز همین توپ وتشرش شناختمش .در جستجوی دوستهای مشترک در خاطرها مان انبان اسم ها را زیر و رو کردیم.کار آسانی نبود.او دو برابر من عمر داشت.ولی عاقبت چیز دندان گیری به دست آمد و آنوقت راحت شدیم و دانستیم که از چه باید حرف زد.بعد هم سفارش های او برای شیروانی طاق مستراح که چکه خواهد کرد وچاه آن که لابد پر شده است و آب انبار که لجن گرفته و لوله کشی آب که مبادا فردای زمستان یخ بزند و بترکد و کلاهی که فرنگ سر او گذاشته و اگر در فرنگستان بود حالا او را با این دست ودلبازی عضو  آکادمی کرده بودند و از این جور اباطیل و ادعاها…چایی هم به او دادیم و با معلم ها آشنا شد و قول دادم تا رفت.کنه ای بود .درست یک پیرمرد.تجسم خاطرات گذشته و انبان قصه ها و اتفاقات بی معنی و نمونه وقاری که فقط گذشت عمر به آدم میدهد.یکساعت ونیم درست نشست. باید پی دیدنش را ماهی یکبار  به تن میمالیدم معلم ها نیز هر کدام یک ابلاغ 24 ساعته در دست داشتند ولی به هر کدام تنها 20 ساعت کلاس رسید .با ناظم قرار گذاشتیم معلمی دیگر از اداره بخواهیم وبه هر کدامشان 18 ساعت درس بدهیم به شرط آنکه هیچ بعداز ظهری مدرسه تعطیل نباشد ودشوارترین کار همین بود که با کدخدامنشی حل شد ومن یک معلم دیگر از اداره خواستم .از اواخر هفته دوم فراش جدید آمد پیرمردی لاغر اندام که لباس آبی می پوشید آب را نوبتی می آوردند،مدرسه رونقی گرفته بود پلکان همیشه شسته بود وبخاریها سوار شدند .فراش جدید که سرش توی ح ساب بود صدای بودجه بخاریها را درآورد،که به ناچار کارگری گرفتیم که قبل از واکس بخاریها سروصورتش را سیاه میکرد ومثل حاجی فیروز در مدرسه می لولید.
هنوز یک هفته از آمدن فراش جدید نگذشته بود که صدای معلمها در آمد که این چه فراشی است، نه سلامی نه احترامی حتی خورده فرمایشاتشان را را نیز توجهی نميکند،درست است که به من سلام میکرد اما معلم ها نيز انتظار داشتند.در فاصله ساعات کلاس ها در دفتر بود،چای میریخت وآبی به دستشان میداد بعد همان گوشه می ایستاد و معلم ها را کلافه میکرد،دیگر صدای خنده هایشان از دور نمی آمد وبا چند سال تجربه ام میدانستم که اگر سنگینی بار تدریس را در ساعات بین کلاس با متلک پرانی به یکدیگر خالي نکند،در کلاس بر سر بچه های مردم میریزند یا چرت میزنند.فراش را به دفتر خواندم اول غیر مستقیم ودر نهایت مستقیم فهماندمش،هنوز کلام از دهنم خارج نشده بود که گفت:اين جماعت را من میشناسم شما اگر چند ماهیست با اینهایید من عمری هست که باهاشون سروکله میزنم .امروز سیگار میخواهند فردا روز سفارش مشروب میدهند .انگاری او نیز متوجه هیچ کاره بودنم شده بود،اما مدیر وسکوت در برابر فراش پررو؟
که صدای ماشین حمل ذغال به نجاتم آمد .نگاهی به او کردم وگفتم قباهت دارد این حرفها ،جیب معلم جماعت کجا به خریدن مشروب رسد،حالا بروسراغ ماشین زغال وهمینطور که بیرون میرفت افزودم دو روز دیگه که محتاجت شدند و ازت قرض خواستند با هم رفیق  میشوید .با شروع بارندگی دستور سوختن بخاریها را از صبح دادیم،زغال هرطوربود میگرفتیم اوراق باطله مشق بچه هانيز فراوان،فقط یک کبریت لازم داشت .بچه ها همیشه زود می آمدند خیلی سعی کردم یک روز زودتر از بچه ها مدرسه باشم عاقبت نشد . ظهرها کارم طول می کشید دیرتر میرفتم اما همیشه مدرسه پر بود،نهایتا متوجه شدم شلوغی همیشگی مدرسه به خاطر گیوه بود در آب که راه میرفتی خیس می شد وسنگین واگر تندتر راه میرفتی از پایت در می آمد،عده غایب های صبح ده برابر شده بود .
برای گیوه به انجمن محلی رفتیم تصمیم گرفته شد که سه کامیون شن هم بفرستند برایمان که دو تایش را در حیاط ویکی را در خیابان مدرسه خالی کردیم،نیم ساعته خود بچه ها با تخته وچوب وکفش پهنش کردند.
یه روز که به مدرسه رسیدم ناظم هنوز نیامده بود از این اتفاقها کم می افتاد وطبیعی بود که زنگ را هم نزده باشند،10 دقیقه میگذشت ومعلم ها در دفتر گرم اختلاط .گفتم زنگ رازدند وهمه رفتند سر کلاس دو تا از کلاس ها معلم  ها نداشت.در کلاس دوم یکی از کلاس شش ها را فرستادم وکلاس دیگر نیز خودم رفتم،نیمی از ساعت نگذشته که فراش به کلاس آمد وگفت زنی در دفتر منتظرم است،گمان میکردم از والدین بچه هاست.به دفتر رسیدم دختری 20 ساله می نمود،با موهای فر که کمی نیز در صورتش دست برده بود حکمش را داد دستم که دانشسرا دیده ومعلم جدید است .
پرسید آیا غیر  از او معلم زن دیگری نيز است؟ گفتم که راه مدرسه ی ما برای پاشنه کفش خانم ها نساخته اند  خنده زوری کرد .بعد از کمی صحبت درباره ساعات کلاسها زنگ خورد از دفتر بیرون رفت.معلم ها که انگار مویشان آتش گرفته خود را رساندند وتا از در آهنی مدرسه بیرون رفت ،هر کدام از پشت در او را می پاییدند.
یک روز برفی بود که با یکی از والدین بچه ها آشنا شدم یارو مرد کوتاهی قدی بود و فرهنگی و بزک کرده که ننشسته از سفرهای فرهنگش حرف زد،میخواست پسرش را که کلاس دوم بود واز همان سه تا نصفی درس که میخواندند،ثلث اول تجدیدی داشت به مدرسه ما بیاورد .از باغبانش که پسري درسخوان داشت شنیده بود که بچه ها زیر سایه مدیر پله های ترقی را سریعتر طی میکنند وبا مدارس دیگر مثقالی هفت سنار فرق دارند . حالیش کردم که احتیاجی به این تعارفات نیست ومدرسه افتخار دارد که بیشتر با بچه باغ ومیراب ها سروکار دارد،که حس کردم ناراحت شد.
ناظم را صدا کردم ومرد را به او سپردم معلم سر خانه خواسته بود که خود ناظم قبول کرد. دیگر دنیا به کام ناظم بود درست به اندازه حقوق دولتی اش اضافه کاری میگرفت آنهم از یک مشتری .هر روز نقشه تازه برای مدرسه وحتی من میکشید یک روز آمد که چرا ما خودمان  انجمن مدرسه نداشته باشیم وبا حسابی که کرده بود حدود 60نفر از اولیا دستشان به دهنشان می رسید امور را با امضایی به خودش سپردم .
دعوت نامه ای برای اولیا نوشت و جلسه با حضور بیست وچند نفری از اولیا رسمی شد. خودم را کنار نگه داشتم وچه دست ودلباز مقام های انجمن را به دیگران سپردم همان مدیریت برای هفت پشتم کافی بود .آنکه ناظم به پسرش درس ميداد،پاکت سربسته ای به اسم مدیر فرستاده بود که در آن عذرخواهی ازاینکه نتوانسته بود حضور پیدا کند والبته وجه ناقابلی حدود 150 تومان نیز ضمیمه اش بود .که آن پول  به همراه مقادیری دیگر  که از دیگر والدین جمع آوری شده بود به ناظم  سپرده شد.
اولین کاری کردم رونوشت مجلس آن شب را برای اداره فرستادم،ناظم نیز آن پول را صرف خریدن  تور والیبال و درختکاری خیابان وساختن در برای مستراح مدرسه کرد .باز دیروز افتضاحی به پا شد  وناگهان مردی رنگ ورو باخته وارد اتاقم شد نگاهی کردمش چه خبر شده با خانم سرافرازمان کردید ؟! نگاهی به زنش کرد و زن دست پسرش را گرفته واز اتاق بیرون رفتند .با خود گفتم حتما مشکل بزرگی دارد که با پشتوانه خانواده به مدرسه آمده سعی در خنثی کردن عصبانیتش داشت که سیگاری به او تعارف کردم گویی که مگسی را میپراند سیگار را با دست رد کرد وگفت :آقا این چه مدرسه ای است من جای شما بودم استعفا میدادم در این مدرسه … که وسط حرفش پریدم چه میگویید اقا این مزخرفات کدومه ؟!حرف حساب سرکار چیه. خواستم از اتاق بیرون کنمش اما اخر باید میفهمیدم جریان چیست !!آبروی چندین وچند ساله من رفته،پزشک قانونی،کلانتری فهمیده اند .خبر به گوش محل هم رسيده.خلاصه ماجرا این بود که پسرک مفعول به همراه فاعل به بهانه دیدن
آلبوم تمبر به خانه شان رفته وماجرا در آنجا اتفاق  افتاده.حال چرا مردک کوس رسوایی خود را به دست گرفته وپایین تنه وناموس خود در گذر میگذارد که کلانتری و پزشک قانونی پرونده درست کنند
که چه ؟مدرسه ای را تخته ومدیری را اخراج کند. پسرک فاعل را به دفتر خواندم وبا مشت ولقد به جانش افتادم و دو سه ترکه که ناظم اورده بود بر سر وصورتش خورد کردم.خود ناظم وساطت کرد وپسرک را از زیر دست وپایم نجات داد آرامتر که شدم تازه به صرافت افتادم که نکند عيبي کرده باشد،از فراش شنیدم که پسر مدیر اتوبوسرانی است وسر وصورتش را شسته وروانه خانه کرده اش.
بعد از اتمام ماجرا عصر به خانه رفتم در که باز شد چشمان همسرم گرد شد, وقتی می ترسید چهره اش چنین میشد.برای اینکه خیال نکند آدم کشتم ماجرا را برایش تعریف کرده که درماند.سیگار وعرق بیدمشک نیز از لرزش دستانم کم نکرد لقمه از گلویم پایین نمی رفت.      با سیگار چهارم شروع کردم: میدونی زن؟
بابای یارو پولدار،حتما کار به دادگستری و این جور خنس ها میکشه که چه بهتر هر چی باشد که به عنوان مدیر کمی حرف دارم.مدیریت که الفاتحه.بپرسند که چرا بچه مردم راتنبیه بدنی کردم …
زنم تلفن را برداشت وشماره دو سه تا از دوستانم را که در دادگستری کاره اي بودند گرفت وخودم قضیه را برایشان گفتم که مواظب باشند .
فردا پسرک فاعل به مدرسه نیامده بود از پسرک مفعول هم خبری نبود،بچه ها هر روز زمین میخوردند،سر نوشیدن آب دعوا میکردند ومعلم ها با چند دقیقه تاخیر ودیر راه افتادن ها وناظم همان گروپ گاراپش.فقط من مانده بودم و یکدنیا حرف و انتظار:تا عاقبت رسید…
احضاریه ای با تعیین وقت قبلی برای دو روز بعد در فلان شعبه و پیش فلان بازپرس دادگستری.آخر کسی پیدا شده بود که به حرفم گوش کند.
تا دو روز بعدکه موعد احضار بود اصلا از خانه در نیامدم.نشستم و ماحصل حرفهایی که با همه چرندی هر وزیر فرهنگی می توانست با آن یک برنامه هفت ساله برای کارش درست کند. و سر ساعت معین رفتم به دادگستری . اطاق معین و بازپرس معین.در را باز کردو سلام,و تا آمدم خودم را معرفی کنم و احضاریه را در بیاورم یارو پیش دستی کرد و صندلی اورد و چای سفارش داد و«احتیاجی به این حرفها نیست و قضیه کوچک بود و حل شد و راضی به زحمت شما نبودیم…»  که عرق سرد بر بدن من نشست.چاییم را که خوردم روی همان کاغذهای نشاندار دادگستری استعفا نامه ام را نوشتم و به نام همکلاسی پخمه ام که تازه رییس فرهنگ شده ود دم در پست کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *