می شود بیخیال ما شوی، دست از سرمان برداری، ما را فراموش کنی، بگذاری با درد و مرگِ خودمان زندگی کنیم و بمیریم، شباهنگام، وقت و بی وقت از ما سر نزنی؟ آخر این چه اوضاع و احوالی است که برایمان درست کردهای؟ ای غم! اگر ما نخواهیم با تو گعده کنیم، اگر همدمی مثل تو نخواهیم چه کسی را باید ببینیم؟ بخدا این دلِ بیصاحب خانۀ شادمانی هاست که تو جایش را به زور اشغال کرده ای؟ خدا از تو نگذرد، حلالت نمی کنیم چرا خانۀ شادی را غصب کردهای؟ دیگر از تو بیزار شدیم، چشم دیدنت را نداریم و نمیتوانیم در کنار تو زندگی کنیم. مگر نه این است که هر آمدنی را رفتنی است؛ پس زمان رفتن تو کِی فرا می رسد؟ رهایمان کن! دست از سرمان بردار. بگذار این چهار صباح باقیمانده از زندگی، شادی همدم ما باشد. آخر ما هم حقی داریم، از این دنیا سهمی داریم، لطفی بکن و مدتی دست از سر ما بردار تا مثل همۀ آدمها ما هم کمی طعم شادی را بچشیم