چکیده:
این مقاله،تلاش دارد تا دیدگاه فوکو درباره ی قدرت و رابطه ی آن با مفاهیمی چون، دانش و معرفت و انوع قدرت و مکانیزم های آن،انضباط و ….و تا حدودی انتقادات وارد بر این دیدگاه را مورد بررسی قرار دهد،فوکو به طور کلی قدرت را یک وضعیت استراتژیکی پیچیده و مرتبط و تفکیک ناپذیر از دانش و معرفت می داند که صرفاً در مالکیت نیست بلکه در همه جا و همه ی مکان ها حضوری دائمی و چشم گیر دارد.
کلید واژه ها: فوکو،قدرت،دانش،معرفت.
مقدمه:
قدرت،یکی از عام ترین مفاهیم در علوم انسانی و اجتماعی است و شاید دلیل این عام بودن،حضور همیشگی اش در روابط اجتماعی و انسانی باشد.قدرت،ذاتی روابط اجتماعی است و جامعه به واسطه آن به سامان می شود. در نگرش سیاسی و فلسفی عمومی معاصر،قدرت همواره معادل حکومت تلقی می شود و حکومت،تنها صاحب امتیاز قدرت به حساب می آید و مردم فاقد آن هستند.بر پایه ی این نگرش،کشمکش اصلی در جوامع،تضاد بین فرادستان”صاحبان قدرت” و فرو دستان”افراد فاقد قدرت” می باشد،بنابراین،در این دیدگاه،چالش اصلی عبارت است از تلاش فرودستان در جهت به دست گرفتن تمام یا بخشی از قدرت و در پی آن رسیدن به رهایی و آزادی،اما فوکو این برداشت از قدرت را نوعی توهم می داند و اظهار می دارد،نباید قدرت را به عنوان امتیازی که تصاحب و تملک می شود در نظر گرفت،بلکه باید آن را به منزله ی شبکه ای از مناسبات دانست که همواره در حال گسترش و فعالیت است.فوکو،قدرت و مناسبات آن را در روابط میان شهروندان یا در مرز میان طبقات اجتماعی نمی بیند،بلکه آن را شبکه ای گسترده که تا اعماق جامعه پیش رفته است و همه ی افراد در این شبکه کم و بیش درگیرند،می داند،چه بالایی ها و چه پایینی ها!چه حاکمان و چه زیردستان،همگی در مسیر اعمال قدرتند.بر همین مبنا،فوکو از ما می خواهد که در توصیف اثرات قدرت از به کار بردن واژه های منفی،دست برداریم.یعنی واژه هایی نظیرک”قدرت طرد می کند”،”سرکوب می کند”،”جلوگیری و سانسور می کند”و …مبین مناسبات قدرت نیست و در واقع به عقیده ی وی،”قدرت تولید می کند.”
به طور کلی میشل فوکو،این اندیشمند فرامدرن نقشی تعیین کننده در طرح ادبیات مربوط به قدرت دارد.
زندگی شخصی:(گوشه ای از زندگی فوکو)
میشل فوکو(1984-1926) در پوایته،فرانسه متولد شد.در اکول نرمال سوپریور به تحصیل پرداخت.در دهه ی 1950 در سوئد،لهستان و آلمان تدریس کرد.در 1960 به فرانسه بازگشت.در 1970 برای تدریس در کرسی تاریخ سیستم های فکری در کلژ دوفرانس،برترین موسسه دانشگاهی در فرانسه برگزیده شد.فوکو پساساختارگرایی است که به این مسئله پرداخته که چگونه دانش و قدرت متقابلاً یکدیگر را به وجود می آورند.دانش بیشتر اعمال قدرت است تا تلاش برای رسیدن به حقیقت،و حقیقت به همان اندازه نمایش قدرت است که نشانگر اراده به دانستن.(سیدمن،234:1388)
قدرت از دیدگاه فوکو:
به گمان فوکو،قدرت به سان ظرفیتی برای عمل نیست که در دستان برخی افراد یا گروه ها متمرکز شده باشد.در عوض،قدرت نیروی چند ظرفیتی است که به واسطه ی مجموعه ای متکثر از شبکه های اجتماعی به حرکت در می آید.قدرت در سراسر جامعه پراکنده و منتشر شده است:قدرت می تواند به واسطه زندان یا بیمارستان روانی،یا به واسطه گفتمان های مختلف از قبیل روانپزشکی یا خبیث منتشر شود.همان گونه که فوکو می گوید،قدرت همه جا هست چون که از همه جا نشأت می گیرد.قدرت بیشتر به سان مجموعه استراتژی های پیش رونده و روابط به نظر می رسد تا وضعیت ابدی و پایداری از امور.
قدرت وضعیت استراتژیکی پیچیده:
قدرت مولد معرفت و دانش است و آن چه ما به عنوان درست و نادرست می شناسیم یعنی مفهوم حقیقت و خطا،دقیقاً در حوزه ی سیاسی شکل می گیرد.از دیدگاه فوکو،قدرت چیزی است که در مالکیت دولت،طبقه حاکمه و یا شخص حاکم نیست،بر عکس قدرت یک استراتژی است:قدرت نه یک نهاد و نه یک ساختار بلکه”وضعیت استراتژیکی پیچیده” و “کثرت روابط میان نیروها”،است.هر جا قدرت هست،مقاومت هم هست و قدرت در واقع برای بقراری خود نیازمند وجود شمار کثیری از نقاط مقاومت است.به عبارت دیگر شبکه روابط قدرت در عین حال همواره با مجموعه ای از اشکال مقاومت است.بر طبق تحلیل فوکو”قدرت” تنها بر روی افراد آزاد و اعمال آن ها اعمال می شود و آنان را برمی انگیزد تا از میان گزینه های مختلف دست به انتخاب بزنند.از همین رو شرط وجود قدرت،رابطه مستمر آن با مبارزه،مقاومت و آزادی است.اما هر جا نافرمانی و مقاومت به پایان برسد،رابطه قدرت هم پایان می یابد.(تلخیص از رابینو و دریفوس(فوکو)،28:1379-25)
فوکو
در خصوص مفهوم قدرت،درک سلسله مراتبی ساده را رد می کند و معتقد است قدرت یک مفهوم ساده ی ابلاغی از بالا به پایین و دستوری نیست،بلکه در شبکه ای از روابط درهم پیچیده،ساری و جاری است.همان چیزی که ساختار جامعه را تعیین و آن را مشروع می کند.قدرت در این مفهوم ریشه در لایه های مختلف تعاملات اجتماعی و زبانی(مفاهیم) دارد.به عبارت دیگر اعمال قدرت به شکل یک بردار خطی رو به پایین اجرا نمی شود بلکه به اصطلاح در یک ظرف گفتمانی شکل می پذیرد و معنی می یابد:در اندیشه ی فوکو”مسأله قدرت” در همه جا جاری است،در نسبت ها و اهمیت یافتن مناسبت ها،در روابط و تعاملات زبانی و کلامی میان افراد،طبقات و گروه های اجتماعی که به روش ها و منش های گوناگون ابراز می شود.به عبارت دیگر آنچه باعث بازتولید نظم موجود می شود،گره خورده با آن نظمی است که مجموعه مفاهیم را در خرد جمعی جامعه تولید می کند و مشروعیت می بخشد.فوکو در”اراده به دانستن” قدرت را پیش از هر چیز به منزله کثرت مناسبات نیرو درک می کند.مناسباتی که ذاتی عرصه ای هستند که در آن اعمال می شوند.
فوکو،شکل رادیکالی تصور ما از قدرت را دچار تغییر مفهوم کرد.بر پایه نظریات وی قدرت امری “بازدارنده” نیست،بلکه در دوران جدید قدرت از این شکل که ما را از انجام دادن چیزی منع کند فراتر رفته است.در مقابل فوکو معتقد است قدرت امری”مولد” است و قدرت هویت و ذهنیت را تولید می کند.به علاوه از نظر او قدرت صرفاً از یک منبع نشأت نمی گیرد و نمی توان فقط دولت یا طبقه حاکم را منشأ ایجاد قدرت دانست.قدرت در اندیشه فوکو به شکل مویرگی مفهوم سازی شده است.قدرت مانند خون در شبکه مویرگی بدن به هر نقطه ای می رسد و آن را تحت تأثیر قرار می دهد.(لوکس،59:1387)
مکانیزم های قدرت:
در “میکروفیزیک قدرت”،فوکو چهره های قدرت را بررسی می کند و به تحلیل قدرت پرداخت:
1-قدرت به هیچ رو در یک مکان خاص وجود ندارد،بلکه در تمامی ساحات زندگی در جوامع مدرن ریشه دوانده است.به این مفهوم که نقطه مرکزی ندارد و برخلاف تصور نظریه پردازان مارکسیست-لنینیست به گونه ی یک هیرارشی از بالا به پایین تنظیم نمی شود.(قدرت تمامی افراد جامعه را در برمیگیرد،و فرد،در واقع امر،محصول قدرت است.
2-قدرت در اختیار درآورده نمی شود و اما،بر کوچک ترین عنصر جامعه اثرگذار است.
3-قدرت نباید حتماً از روابط اقتصادی سربلند کند و آن را نمی توان در رابطه با خودمختاری و وابستگی درک کرد.
4-همه چیز و همگان در مدار قدرت می چرخند،ساختارهای قدرت همواره پویا و سیال اند.(M.facult.1985.s.12)
اما مطالعه ی این خرده- فیزیک مستلزم آن است که قدرت اعمال شده در آن نه به منزله ی یک خاصیت،بلکه به منزله ی یک استراتژی درنظر گرفته شود،و اثرهای استیلایی این قدرت نه به یک”تصاحب” بلکه به ترتیبات،مانورها،تاکتیک ها،تکنیک ها و عملکردها نسبت داده شود،مستلزم آن است که این قدرت را نه به منزله ی امتیازی که می توان از آن برخوردار شد،بلکه به منزله ی شبکه ای از مناسبات همواره در حال گسترش و فعالیت دید،مستلزم آن است که نیزوی دائمی الگوی این قدرت دانسته شود و نه قراردادی که معامله ای را انجام می دهد یا فتحی که قلمرویی را تسخیر می کند.روی هم رفته باید پذیرفت که این قدرت اعمال می شود و نه تصاحب،و این قدرت”امتیاز” کسب شده یا حفظ شده ی ظبقه ی حاکم نیست،بلکه اثر و نتیجه ی کلی موقعیت های استراتژیک این طبقه است-اثری که موقعیت کسانی که تحت سلطه اند آن را آشکار و گاه همراهی می کند.وانگهی این قدرت بر کسانی که “آن را ندارند”،صرفاً به منزله ی اجبار یا ممنوعیت اعمال نمی شود،بلکه این قدرت آنان را محاصره می کند و از طریق و از خلال آنان می گذرد،این قدرت بر آنان تکیه می کند،درست همان گونه که آنان نیز در مبارزه ی خود علیه قدرت،به نوبه ی خود بر چنگال هایی که قدرت بر آنان تکیه می کنند.این بدان معناست که این روابط تا اعماق جامعه پیش می رود،که این روابط در روابط میان دولت و شهروندان یا در مرز میان طبقات جا ندارد و این روابط صرفاً به بازتولید شکل کلی قاونون یا دولت در سطح افراد،بدن ها،حرکت ها و رفتارها بسنده نمی کند،بدان معنا است که گرچه پیوستگی و تداوم وجود دارد(در حقیقت،این روابط بدین صورت و بر اساس سلسله ی کاملی از چرخ دنده های پیچیده مفصل بندی می شود.) اما تشابه یا همتایی وجود ندارد،بلکه تمایز و ویژگی ساز و کار و شیوه وجود ندارد.سرانجام این که روابط تک معنایی نیستند،این روابط نقطه های بی شمار رویایی و کانون های بی ثباتی را که هر یک خطرهای خود را دارد تببین می کنند،خطرهای درگیری،مبارزه و واژگونی دست کم موقتی مناسبات نیروها.پس واژگونی این “خرده قدرت ها” از قانون همه یا هیچ پیروی نمی کند،این واژگونی یک باز برای همیشه با کنترل و نظارت نوین دستگاه ها یا با عملکردی نوین یا با تخریب نهادها به دست نمی آید،در عوض،هیچ یک از مقاطع معین این واژگونی در تاریخ ثبت نمی شود مگر با اثرهایی که این واژگونی بر تمامی شبکه ای که در آن گرفتار شده،می گذارد.(فوکو،1378: 39-38)
چگونگی مهار قدرت:
فوکو،کنترل قدرت و مبارزه و مقاومت در برابر آن را کاری مشکل می داند و علت این دشواری را نیز در عدم درک قدرت می بیند.او استدلال می کند که قبل از قرن 19 مبارزه با استثمار مشکل بود،زیرا ماهیت آن را نمی شناختیم ولی امروزه می دانیم که چه کس دیگران را استثمار می کند اما هنوز ماهیت قدرت را نمی شناسیم و نمی دانیم که قدرت به دست چه کسانی و چگونه به دست می آید و اعمال می شود.تنها می دانیم که قدرت دست حکومت گران نیست و کسانی که قدرت را اعمال می کنند لزوماً کسانی نیستند که منافعشان از راه اعمال قدرت تضمین می شود و برعکس نفع برندگان از اعمال قدرت همیشه اعمال کننده قدرت نیستند.به علاوه اشتیاق به قدرت به رابطه قدرت و منافع شکل می دهند.گاهی توده ها،مشتاق اند افراد خاصی به قدرت برسند و آن ها هم علیه توده کار کنند.با این حال مشتاق این قدرت خاص و اعمالش هستند.
از طرفی هم مفاهیم”طبقه حاکم”یا”جناح به قدرت رسیده” یا “دستگاه حاکم” هیچ گاه به درستی ضابطه مندی نشده اند و بی اندازه سیال اند.به هر حال فوکو امیدوار است که شاید مبارزه های جاری به همراه تئوری های موضعی و محلی و منفصلی که از این مبارزه ها حاصل می شود و جزئی از مبارزات را شکل می دهد در آستانه کشف نحوه اعمال قدرت قرار داشته باشند.
وی وجوه مشترک این مخالفت ها را با انواع قدرت در موارد زیر فهرست می کند:
1)این مبارزات جهانی هستند و محدود به یک کشور نیستند.
2)هدف این ها انتقاد از اثرات قدرت به خودی خود است.
3)بی واسطه و آشوب طلبانه و اقتدارگریزانه اند.
4)از یک سو بر حق متفاوت بودن فرد و از سوی دیگر بر ناحقی جداسازی افراد تأکید دارند.
5)با اثرات قدرتی که با دانش و صلاحیت پیوند دارد مبارزه می کنند.
6)آن ها خشونت اقتصادی و ایدئولوژیک یک دولت را نفی می کنند و نظام تفتیش عقاید علمی و اداری را که هویت ما را تعیین می کند،نفی می کنند.
به طور خلاصه،حمله به تفکیک و شکل قدرت است که خود را بر زندگی روزمره بلاواسطه ای که به فرد هویت می بخشد.این قدرتی است که افراد را به سوژه تبدیل می کند.بنا بر تعریف فوکو سوژه یعنی:1)منقاد دیگری بودن به موجب کنترل و وابستگی2)مقید به هویت خود بودن به واسطه آگاهی و خودشناسی که هر دو معنی حاکی نوعی قدرت مسخر کننده اند.از نظر فوکو به طور کلی سه نوع مبارزه وجود دارد:یا علیه اشکال سلطه قومی،مذهبی و اجتماعی است،یا علیه اشکال استثمار است،یا علیه سوژه شدگی و انقیاد،یعنی چیزی که فرد را به خودش مقید می کند و بدین شیوه وی را تسلیم دیگران می سازد.فوکو مدعی است که می توان در طول تاریخ مثال های بسیاری از این سه نوع مباره اجتماعی پیدا کرد که یا از هم جدا و یا با هم در آمیخته اند.مثلاً:در جوامع فئودالی مبارزه علیه اشکال قومی-اجتماعی و در قرن نوزدهم-علیه استثمار و امروزه علیه اشکال انقیاد الویت دارد.به گمان فوکو این نخستین بار نیست که جامعه غربی با سوژه سازی و انقیاد مواجه شده است در قرن پانزده و شانزده نیز این قدرت و مبارزه با آن وجود داشت.اما وجه غالب نبود،بر خلاف امروزه که این مبارزات الویت و محوریت یافته است.فوکو به دنبال بدگمانی اش نسبت به حقایق عام معتقد است که خودِ مفهوم عدالت فیزیکی از آن مفاهیم کلی و حقایق عامی است که در جوامع مختلف به عنوان ابزار کسب قدرت اقتصادی و سیاسی یا سلاحی برای مبارزه با قدرت اختراع شده است و به کار رفته وی رود.به نظر او تمایل به کلی نگری مانع فهم ما از نحوه عملکرد دولت در جوامع غربی است.باید از مدینه های آرمانی و پی گیری مبادی نخستین دست کشید و برای رسیدن به “آزادی” و “جامعه ای آزاد” با زیاده طلبی های قدرت و سوژه سازی های آن مبارزه کرد و چون قدرت در همه جا پخش است شهروند نیز باید به کمک استراتژی های موضعی در برابر آن موضع بگیرد،زیرا این قدرتی که ریشه های تاریخی دارد چیزی نیست که با یک شورش یا انقلاب برافتد بلکه باید قدم به قدم جلوی گسترش آن را گرفت. (Heinrich Fink،p.1-7)
به نظر فوکو همیشه فرهنگ غرب اصرار داشت که قدرت را حقوقی و منفی ببیند،نه تکنیکی و مثبت. و این به نهاد سلطنت مربوط می شود که در سده های میانه تکامل یافت.بدین صورت که سلطنت در پیکارهای محلی فئودال ها خود را همچون دارو یا نیرویی که قادر است خشونت را پایان دهد،نشان داد.سلطنت خود را با اختصاص کارهای حقوقی و منفی به خویش پذیرفتنی جلوه داد.گرچه از همان اول از آن کارکردها فراتر رفت و حاکم و قانون و نهی نظامی به وجود آورد که در دوره های بعدی به وسیله نظریه های حقوقی گسترش یافت.بنابراین نظریه های سیاسی هرگز از وسوسه های شخصی حاکم خلاص نشد و هنوز هم با مسأله حاکمیت سرگرم است.(نادری،1384)
انواع قدرت:
فوکو،سه نوع قدرت را در جامعه مشخص کرده است:
1)قدرت انضباطی،که از دید فوکو برای نخستین بار در اروپای قرن هفدهم در قالبی اجتماعی سازماندهی شد و افراد انسانی را همچون منابع قدرت در نظر می گیرد.قدرت انضباطی،هر دو وجه توانمند ساز و محدود کننده را داراست و با مطیع و منضبط کردن بدن ها امکان سازماندهی شان را در نظام های اجتماعی به دست می آورد.
2)قدرت مشرف بر حیات،که معنایش امنیت و سلامت است.این شکل از قدرت به زعم فوکو در اروپای قرن هجدهم تکامل یافت و تحت تأثیر همان نگاه جمهوری خواهانه ای صورت بندی می شد که آدمیان را نیروهایی شکل پذیر می دانست و تربیت کردن و بهینه ساختن ایشان را وظیفه ی دولت می دید.این رده از روابط قدرت،جمعیت را همچون منبع اقتدار در نظر می گرفت و از این رو به سازماندهی جمعیت ها،ترویج بهداشت و با پشتوانه پزشکی و روانپزشکی مدرن به تثبیت شکلی هنجارین از بدن ها و شخصیت ها در این حوزه های جمعیتی همت می گماشت.
روش های پیشوای روحانی در راه های مختلف به کار گرفته شده،با این حال پیشوای روحانی یکی از فعال ترین عضوهای جامعه،در جهان غرب به شمار می آید.(p.5.184)
3)قدرت حاکمیت بنیاد،این قدرت در قالب دولت و نهادهای سیاسی تبلور می یابد و همان است که نگاه نظریات کلاسیک بدان دوخته شده است.از دید فوکو شکلی از روابط قدرت در قرون هفدهم و هجدهم میلادی در غرب تکامل یافت که در سازماندهی قدرت سیاسی در جوامع یهودی باستانی ریشه داشت.این روابط،مسئولیت کردارهای تابعان را به حاکم تحویل می کرد و در نتیجه وی را مسئول رستگاری پیروانش فرض می کرد.حاکم در برابر بر عهده گرفتن این مسئولیت خطیر،اطاعت بی چون و چرای تابعان را در تمام عرصه ی زیست جهانشان طلب می کرد و این به رابطه ی شبان و گله اش شبیه بود.(وکیلی،267:1389)
اما ویژگی های این قدرت شبان وار که در بالا به آن اشاره ای شد،به شرح ذیل است:
1)سلامتی،رفاه،امنیت و حمایت از مردم را در همین جهان تضمین می کند-یعنی رستگاری دنیوی افراد
2)کارگزاران یا متصدیان قدرت شبان وار در ساختارها و نهادهای عمومی و همچنین خصوصی افزایش می یابند.(دستگاه های دولتی،پلیس،سازمان های بشردوست،نهادهای پزشکی.)(اسمارت،172:1385)
قدرت،معرفت و بدن:
در آثار فوکو،پنداشت بدن در حکم یکی از مولفه های اصلی عملکرد روابط قدرت،جایگاه برجسته ای دارد.در تحلیل تبارشناختی است که بدن به عنوان ابژه ی معرفت و هدف اعمال قدرت مکشوف می گردد.معلوم می شود که بدن در عرصه ای سیاسی جای دارد و انباشته از روابط قدرت است که آن را رام و مولد،و بنابراین،به لحاظ سیاسی و اقتصادی مفید و سودآور می کنند.این تسخیر بدن و نیورهای آن از رهگذر فناوری سیاسی مقدور می شود،این فناوری سیاسی مقوم دانشی از بدن است که دقیقاً دانش عملکرد بدن نیست و{مقوم}چیرگی و سلطه ای بر نیروهای بدن است که چیزی بیش از توانایی غلبه بر آن ها است.(اسمارت،99:1385)
این فناوری سیاسی بدن-این محاسبه ها،سازماندهی ها و فنونی که روابط قدرت،معرفت و بدن را به هم متصل می کند-هیچ قرارگاه نهادی مشخصی ندارد،هر چند ممکن است نهادها از آن استفاده کنند یا برخی از روش های آن را به کار گیرند.در نتیجه،تحلیل روابط قدرت،معرفت و بدن در سطح نهادهای اجتماعی انجام نمی گیرد،بلکه کانون تحلیل بر پراکندگی و توزیع فناوری های خاص قدرت و روابط متقابل آن ها با پیدایش صور خاص معرفت،خصوصاً علمی که موجودات انسانی،یعنی فرد،موضوع(ابژه ی)آن ها است،متمرکز می شود.تحلیل های تبارشناختی فوکو با بررسی خصلت روابط قدرت مدرن آغاز می شود،یعنی با این پرسش که”قدرت چگونه اعمال می شود” و مسئله ی ملازم با آن،یعنی روابط میان قدرت و معرفت.این تحلیل ها به آثار فوکو درباره ی امور جنسی ختم می شود که در آن ها شواهد روشنی از چرخش کانون توجه و مطالعه ی سوبژه و سوبژکتیویته در تمدن غرب و چرخش از فنون سلطه به “فنون ضمیر نفس” دیده می شود.مطالعاتی که در آن ها پرسش روابط قدرت جایگاه برجسته ای دارد،خصوصاً در مراقفبت و تنبیه و تاریخ امور جنسی(جلد 1)،به روشنی مشهود است که هیچ گونه فرمول بندی کلی و تعمیمی از روابط قدرت و معرفت امکان پذیر نیست،در واقع،این مطالبات دقیقاً با روابط تاریخی گوناگون میان صور معرفت و شکل های اعمال قدرت سر و کار دارند.(اسمارت،1385،:100-99)
مراقبت و تنبیه:(تحول مجازات)
هدف این کتاب ارائه ی تاریخ به هم پیوسته ی روح مدرن و قدرت نوین قضاوت کردن است،{یعنی}تبارشناسی مجموعه ی پیچیده ی کنونی علمی-قضایی که قدرت تنبیه تکیه گاه هایش را از آن می گیرد،توجیه ها و قواعدش را از آن دریافت می کند،اثرهایش را در آن بسط می دهد و غرابتِ مفرط اش را در آن پنهان می کند.(فوکو،34:1378)
مراقبت و تنبیه با توصیف تصویر گونه ای از کیفر و عذابی که بر بدن”دامی ین شاه کش” در 1757 وارد آوردند آغاز می شود.پس از ماجرای خوفناک مراسم شکنجه و اعدام دامی ین در ملأعام،فهرست بلند بالایی از قواعدی دیده می شود که در واقع جدول روزانه ی فعالیت ها(مثل برنامه ی بیدار شدن،دعا،کار،غذا،آموزش،استراحت،نظافت شخصی و از این قبیل)در”دارالتأدیب زندانیان جوان” در پاریس،حدود هشتاد سال پس از دامی ین است.توصیف این دو فضای کاملاً متفاوت و متضاد،دگرگونی بنیادینی را که در کردوکارهای کیفری به وقوع پیوسته بود،به نحو موثری ترسیم می کند که همانا ناپیدید شدن نمایش عمومی مجازات جسمانی و استقرار شکل متفاوتی از مجازات بود.این دگرگونی از نظر فوکو بازنمود تغییر هدف تنبیه و مجازات از بدن به “روح” یا “روان” بود.اما،با این که بدن دیگر مفعول مستقیم و بی واسطه ی کردوکارهای کیفری نبود،هنوز هم تابع فرآیند کیفری بود-محبوس در زندان،مجبور به کار،محکوم به محرومیت جنسی و دستخوش مجموعه ای از کنترل ها و مقررات دیگر.بنابراین،اگرچه مفعول بی واسطه ی مجازات تغییر کرده بود و از شکنجه کردن و عذاب دادن بدن به محروم شدن از ثروت و حقوق آزادی فردی تبدیل شده بود،اما دست کم ته مانده ای از تنبیه بدنی،تا به امروز همچنان بر جای مانده است.اسناد و مدارک تاریخ کیفری به طور کلی تأکید می کند که در طول 200 سال گذشته شدت و سختی مجازات ها پیوسته رو به کاهش بوده است. با این که فوکو با این نکته مستقیماً مخالفت نمی کند اما معتقد است که دگرگونی های مهم چندان ربطی به این تغییرات کمیتی ندارد.-شدت کم تر،درد کم تر،سنگدلی کم تر-بلکه شامل تغییرات کیفی هستند،یعنی تغییر اصلی همانا”تعویض مفعول و هدف عملیات کیفری” است که از بدن مجرم به “روح” فرد تغییر کرده است.بحث فوکو این است کحه از آغاز سده ی نوزدهم سلسله ی کاملی از انواع دگرگونی ها در نظام کیفری به وقوع پیوسته است-قاضی ها “چیزی غیر از جرایم را به محاکمه می کشند.”که همانا فرد است،یعنی آن چه هستند و آن چه باید باشند،قضاوت به سایر مقامات نیز اعطا شده است،مثل پزشک و مددکار اجتماعی، و یک حکم کیفری اکنون راهی برای”اصلاح” یک مجرم شده است.ما هنوز هم تنبیه می کنیم،ولی درصدد معالجه و درمان هستیم.خلاصه ی کلام،کار فوکو ربطی به ارائه ی شواهدی برای تأیید روند افزایش نرم خویی در مجازات ندارد،بلکه در پی بررسی تغییرات گوناگون شکل مجازات و کاربست آن است-ظهور عرصه ی تازه ای از ابژه ها،نظام نوین حقیقت و مجموعه ی تازه ای از قواعد در اجرای عدالت کیفری.(اسمارت،1385: 98-97)
در واقع حق تنبیه از انتقام پادشاه به دفاع از جامعه بدل شد.اما این حق تنبیه از نو با عنصرهایی چنان شدید ترکیب شد که تقریباً مخوف تر گردید.تبهکار از تهدیدی با ماهیت افراطی رهانیده شد اما در معرض کیفری قرار گرفت که به نظر بی حد و مرز می رسید.بازگشت برقدرتی خوفناک،از همین رو،وضع کردنه اصل اعتدال برای قدرت مجازات ضرورت یافت.(اسمارت،:1385: 115-114)
تکنیک های اجرای انضباط:
انضباط:فن قدرتی است که رویه هایی برای تأدیب یا رام کردن بدن ها(چه فردی چه جمعی)فراهم می کند.ابزارهایی که قدرت انضباطی به واسطه ی آن ها همه چیز را در چنبره ی خویش می گیرد عبارتند از:نظارت سلسله مراتبی،قضاوت هنجار ساز و تجسس.مفهوم نظارت سلسله مراتبی دال بر پیوند میان مرئی بودن و قدرت است،و نیز دال بر این است که دم و دستگاهی که برای نظارت و مراقبت طراحی شده القا کننده ی آثار و نتایج قدرت است،و این که یک ابزار جبری و قهری کسانی را که در معرض آن هستند قابل رویت می کند.طبق استدلال فوکو،در طول عصر کلاسیک،”دیده بانی های “گوناگون برای دسته های آدمیان برساخته شد،که اساساً از روی مدل هیئت هندسی اردوگاه نظامی،که نظارت دقیق را تسهیل می کرد،ساخته می شد.مدل اردوگاه”نموداری از قدرت که به وسیله ی رویت پذیری عمومی عمل می کند.”شالوده ای فراهم ساخت که بر مبنای آن منظومه ی قدرت نوینی پا گرفت،منظومه ی قدرتی که با سازماندهی و نظم و ترتیب دادن به فضاها با مشاهده و نظارت کسانی را که درون آن بودند مقدور می ساخت و با مرئی ساختن مردم،امکان شناختن آنان و تغییر دادن آنان را فراهم می کرد.اگر امکان برساختن دستگاه انضباطی کامل و تمام عیاری وجود داشت،آن گاه،یک نگاه”چشم اقتدار”می توانست پیوسته همه چیز را زیر نظر بگیرد.اما در نبودِ امکان تحقق چنین آرمانی،”چشم انضباط”نیازمند پشتوانه هایی است که به شکل سلسله مراتب پاییدن و نظارت کارکردی و مداوم درآمد.به خاطر سپردن این مطلب اهمیت دارد که قدرتی که از طریق نظارت سلسله مراتبی اعمال می شود یک دارایی یا خاصیت نیست،بلکه خصلت یک ماشین یا دستگاه را دارد که از طریق آن قدرت تولید می شود و افراد در حوزه ی ماندگار و پیوسته ای توزیع می شوند.(اسمارت: 1385،114-112)
دومین ابزار قدرت انضباطی،قضاوت بهنجار ساز است.طبق استدلال فوکو،در بطن نظام انضباطی قدرت،”مادون مجازات” یا مجازات فراقضایی نهفته است که بر انبوهی از رفتارها اعمال می شود.از همین رو:در کارگاه و مدرسه و ارتش مجموعه ی بی کم و کاستی از خرده مجازات های مربوط به زمان(تأخیر،غیبت،وقفه در کار)،مربوط به فعالیت(بی توجهی،سهل انگاری،بی همتی)،مربوط به رفتار(بی ادبی،نا فرمانی)،مربوط به سخن گفتن(پرحرفی،گستاخی)،مربوط به بدن(ایستارهای “نادرست”،اداهای نامربوط،بی نظافتی)و مربوط به مسائل جنسی(بی نزاکتی،بی حیایی)به شدت اعمال می شد.(همان)
در اصل،چیزی که مجازات می شود،ناهمنوایی است که اعمال قدرت انضباطی درصدد اصلاح آن است.ولی انضباط نه فقط از طریق تنبیه و مجازات،بلکه،افزون بر آن،از طریق تشویق یا پاداش ها و امتیازاهایی به خاطر رفتار و کردار مناسب و جریمه و مجازات به خاطر سوء رفتار،عمل می کند.یکی از نتایج این نظام تشویق و تنبیه در فرآیند تعلیم و اصلاح،این است که اتباع خود را توزیع و رتبه بندی می کند.هدف مجازات در نظام قدرت انضباطی،نه جریمه کردن است نه سرکوب کردن،بلکه بهنجار ساختن است که همراه با پاییدن(نظارت سلسله مراتبی)،به عنوان مهم ترین ابزارهای اعمال قدرت از عصر کلاسیک سرچشمه گرفته اند.
سومین ابزار انضباط،یعنی وارسی،ترکیبی از فنون نظارت سلسله مراتبی و داوریِ بهنجارساز است،تا” نگاه خیره ی بهنجارساز” به وجود آید که می توان افراد را از طریق آن طبقه بندی کرد و مورد قضاوت قرار داد.در وارسی:”انقیاد کسانی که ابژه دانسته می شوند و ابژه شدن کسانی که به انقیاد کشیده شده اند{عیان می شود}….در این تفکیک ظریف می توان کل قلمرو معرفت،و همه ی اقسام قدرت را پیدا کرد.(همان)
فوکو تصریح می کند:انضباط را نمی توان با یک نهاد یا یک دستگاه یکی گرفت،انضباط نوعی قدرت و شیوه ای برای اعمال قدرت است که دربرگیرنده ی مجموعه ی کاملی از ابزارها،فنون،رویه ها،سطوح کاربد و آماج ها است،انضباط نوعی “فیزیک” یا”کالبد شناسی”قدرت،و نوعی”فناوری”است.و ممکن است برخی نهادهای تخصصی(ندامتگاه ها….)یا نهادهایی که آن را به سان ابزار اصلی برای نیل به هدف معینی به کار می گیرند(مدارس،بیمارستان ها)یا سازمان های از پیش موجودی که آن را ابزاری برای تقویت یا سازماندهی دوباره ی سازوکارهای قدرت درونی می یابند،عهده دار انضباط شوند به عبارتی دیگر،انضباط بانی سازوکار قدرت خاصی است،نوعی”کالبد شناسی سیاسی”که در طول سده ی هجدهم موجب سهولت سازماندهی دوباره ی همه ی نهادها(زندان ها-بیمارستان ها-مدارس و کارگاه ها)و تبدیل آن ها به دم و دستگاه هایی شد که در چهارچوبشان قدرت و معرفت به صورت متقابل و چرخه ای یکدیگر را تقویت می کردند،و از همان جا بود که شکل گیری چندین شاخه ی دانش(مثل جرم شناسی،روان پزشکی،علوم تربیتی و …)آغاز شد. (Heinrich Fink،p.1-7)
به طور گسترده پنج معنی به هم پیوسته از کلمه ی دیسیپلین وجود دارد.مسیرهای انضباطی به هواداران و از آن جهت شاخه ای از دستورالعمل ها یا دپارتمان دانش است.این متن مذهبی یک ایده ی آموزشی مدرن برای”بدنه ی دانش” یا یک انضباط مانند جامعه شناختی یا اقتصاد را فراهم می کند.ما می توانیم انضباط را به عنوان بدنه ی دانش و دانش برای بدنه تعریف کنیم چون آموزش مغز به طور اجتناب ناپذیری آموزش بدن را دربردارد.دوماً،این نمایانگر یک روش آموزش یا دستورالعمل برای بدنه ی دانش است.انضباط،ارتباط مهمی با مسائل نظامی دارد که شامل تکرار،در به کارگیری سلاح می شود.سوم اینکه،یک معنی در ارتباط با عالم مسیحیت دارد که اشاره به یک سیستم قانون گذاری دارد که به وسیله ی آن دستورات در کلیسا اجرا می شود.شامل به کار گیری روش های جزایی برای جلب اطاعت و بندگی.فعل انضباط به معنی وادارکردن افراد به شکل های مختلف برای اطاعت کردن است.این یک ابزار برای اصلاح است.نهایتاً کاربرد نادری برای تعریف رژیم پزشکی دارد که در آن دستورات پزشک باعث ایجاد انضباط در بیماران می شود در جامعه ی معاصر پس از مطالعات میشل فوکو،ایده ی قوانین فزاینده ی مشخصی که منجر به جامعه ی منضبط یا جامعه ای براساس نظام های “کارسرال” وجود دارد. (p.183-186)
پیدایش جامعه ی انضباطی:
با گسترش مکانیسم های انضباطی،”جامعه انضباطی”پدیدار شد.از نگاه فوکو پیدایش جامعه انضباطی با سه فراگرد کلی همراه بود.اولاً از لحاظ اقتصادی و اجتماعی،تکنولوژی های قدرت انضباطی در زمانی شکل گرفتند که وقوع تحولاتی در جمعیت و در شیوه تولید،زمینه ی مناسبی برای گسترش تکنولوژی های اداره جمعیت و تأمین کارایی برای دستگاه های تولیدی فراهم آورده بود،تکنولوژی های انضباطی قدرت،در نتیجه فرآیند انباشت سرمایه را پرشتاب کردند.ثانیاً از لحاظ حقوقی و سیاسی تکنولوژی های انضباطی در درون ساختارهای حقوقی و سیاسی تعبیه شدند،در پس ظاهر برابری حقوقی،شبکه ای از قدرت های خرد و کوچک گسترش یافت.روابط قدرت،بنیاد این ظاهر حقوقی را تشکیل می دادند و ضامن اطاعت و فرمانبرداری بودند.ثالثاً از لحاظ علمی،با گسترش تکنولوژی های انضباطی،روابط متقابل میان اعمال قدرت و تشکیل دانش،افزایش یافت.نهادهای انضباطی دستگاه هایی بودند که در آن ها روش های گردآوری و ایجاد اطلاعات و دانش وسیله ای برای اعمال سلطه می شد.(رابینو و دریفوس:29،1379)
جوامع انضباطی در تقابل با جوامع مدرن اولیه ای قرار دارند که حول محور تمرکز اقتدار در دستان حاکمان مطلق سازمان یافته بودند.در این جوامع،نظم اجتماعی را حاکم مطلقی حفظ می کرد که قدرت گرفتن یا بخشیدن حق حیات یا طلب اطاعت را داشت،قدرت حول سرکوب-توان ساکت،سانسور یا انکار کردن-سازمان یافته است.برای مثال،در اروپای مدرن اولیه،قانون تجلی حاکمیت فرمانروای مطلق به حساب می آمد.تخطی از آن نیز به چالش کشیدن و حمله به حاکم مطلق بود.فرد مجرم با تعذیب مجازات می شد تا اقتدار حاکم مطلق اثبات شود.تعذیب بدن خاطیان روشی بود برای نمایش عمومی قدرت سرکوبگر و مطلق فرمانروا.
در جامعه ی انضباطی،نظم از طریق تکنولوژی های کنترلی همچون تفکیک فضا،مدیریت زمان،محبوس کردن،مراقبت و سیستم امتحان،که انسان ها را به منظور بهنجار ساختن رفتار اجتماعی دسته بندی می کنند،حفظ می شود.اگر نهاد نمونه در جوامع مبتنی بر قدرت مطلق پادشاه باشد در جامعه ی انضباطی،ارتش،کارخانه،بیمارستان و زندان است.حفظ نظم بیش از آن که توسط سلسله مراتبی از فرمانروا و فرمانبردار باشد،به وسیله ی دستگاهی از فنون و گفتمان انضباطی انجام می شود.قدرت در سامان انضباطی بیش از آن که به شکل سرکوب تجلی کند،در تولید سوژه ها یا خویشتن های اجتماعی نمود می یابد که حکم ابژه ی کنترل بهنجارساز را دارند.برای مثال،هدف محاکمات جرم شناختی مدرن،تنبیه بدن از طریق تعذیب نیست.بلکه بدن به وسیله ی دستگاه نامنظم مراقبت(مانند محافظان،مونیتورهای تلویزیونی،جداول زمانی زندان و فعالیت های محدود شده) تحت نظارت و مدیریت قرار دارد.
وانگهی،هدف اصلی کنترل اجتماعی روان مجرمان است.فوکو از اعمال و گفتمان های جرم شناسانه ای سخن می گوید که”سوژه ی تبکار” را به وجود می آورند،هویت شخصیتی که سرشت ذاتی روانی و اجتماعی اش او را به ارتکاب جرم وا می دارد.برساختن سوژه تبهکار،ایجاد مجموعه ای از تکنولوژی های کنترلی(مانند حبس،مراقبت و استراتژی های بازپروری)و متخصصان(قشضات،روسای زندان ها،مددکاران اجتماعی،اعطا کنندگان آزادی مشروط به زندانیان،روان شناسان)را که هدفشان بهنجار کردن رفتار فرد مجرم است،توجیه می کند.
فوکو،منکر اهمیت اجتماعی قدرت سرکوبگر دولت یا قشر اجتماعی حاکم(مانند نخبگان اقتصادی یا قدرت روان)نیست.بلکه او اصرار دارد که تولید نظم اجتماعی مبتنی بر انضباط در زندان ها،بیمارستان ها،کارخانه ها،ارتش و مدارس برای جوامع معاصر غربی از اهمیت اساسی برخوردار است.این قدرت به اطاعت واداشتن نیست که این ساختارهای اجتماعی را ممکن ساخته است،بلکه نظم اجتماعی را مجموعه ای از استراتژی های برقرار کننده ی انضباط-از حبس تا سیستم های امتحان-به وجود می آورد،که هدفشان تنظیم رفتار از طریق تحمیل هنجارهای بهنجار بودن،سلامت،هوشمندی و تندرستی است.(سیدمن،:1388،249-248)
حبس در جامعه انضباطی:
منظور فوکو از جامعه انضباطی جامعه تحت انضباط یا کاملاً،انضباط یافته نیست،زیرا هیچ انضباط و قدرتی بدون مقاومت پیش نمی رود.منظور از جامعه ی انضباطی جامعه ای است که در آن مکانیسم های انضباط در سراسر پیکر جامعه پخش و منتشر می شوند.در این رابطه فوکو از “شبکه حبس”سخن می گوید: که درون آن زندان ها،موسسات خیریه،پرورشگاه ها،مراکز تربیت اخلاقی و …قرار دارند.نظارت،مراقبت،ایجاد امنیت،کسب دانش و اطلاعات و منفرد سازی نیازمند دانش مربوط به تشخیص بهنجار و نابهنجار و مستلزم معاینه و نظارت است. در همین رابطه فوکو از “قدرت مشرف بر حیات”سخن گفته است.قدرت مشرف بر حیات دو بعد دارد:یکی اعمال تکنیک های قدرت بر حیات فرد به منظور افزایش توانایی ها و سودمندی اقتصادی بدن فرد و تضمین فرمانبردای سیاسی،دوم اعمال تکنیک های قدرت بر پیکر جامعه از طریق نظارت بر بهداشت،اخلاقیات،تولید مثل و اداره جمعیت این موضوع به ویژه در تاریخ جنسیت بررسی می شود.(رابینو دریفوس:29،1379)
مسئله ی مقاومت(مقاومت و قدرت):
این جمله ی فوکو که”هر جا قدرت هست،مقاومت هم هست.”نقطه ی شروع مناسبی برای پی گرفتن این بحث است.مقصود فوکو از جمله ی مذکور این است که هر جا که قدرت اعمال می شود مقاومت نیز حضور داد و به موازات شبکه ی روابط قدرت،کثرتی از صور نیز دیده می شود.فوکو در بازتقریری که از فرضیه ی قدرت-مقاومت می کند این استدلال را می آورد که اعمال قدرت را نباید صرفاً بر حسب رابطه ی میان کارگزاران فردی یا جمعی،یا به عنوان رابطه ی مبتنی بر خشونت یا وفاق درک کرد،بلکه باید در حکم:کل ساختار کنش هایی{تلقی کرد} که همه ی کنش های ممکن را در برمی گیرد،برمی انگیزد،تلقی می کند،می فریبد،آسان تر یا دشوارتر می سازد، و در حالت های افراطی مطلقاً،ممنوع یا محدود می کند،با این حال اعمال قدرت همیشه راهی برای تأثیر گذاشتن بر سوبژه های کنشگر به دلیل کنش آنها یا توانایی اقدام به کنش آن ها است.
به عبارت دیگر،قدرت فقط روی سوبژه های (فردی یا جمعی)آزاد اعمال می شود.یعنی سوبژه هایی که کردار یا کنش آنها در عرصه ای از امکان ها و انتخاب ها قرار دارد.بنابراین،قضیه ی “هر جا هست مقاومت هم هست”به صورت تازه ای درمی آید،یعنی این که در ذات رابطه ی قدرت”سرکشی های اراده و پافشاری بر آزادی نهفته که در ذات رابطه ی قدرت سرکشی های اراده و پافشاری بر آزادی نهفته که به طور مداوم رابطه ی قدرت را برمی انگیزد.”
طبق استدلال فوکو،هر رابطه ی قدرتی بیانگر”استراتژی مبارزه”بالقوه است،به این معنا که ساز و کارهای نسبتاً ثابتی که در جریان اعمال قدرت می توانند رفتارها را هدایت و نتایج را منظم و مرتب کنند،ممکن است به دست”بازی آزاد واکنش های متخاصم” از صحنه خارج شوند.به بیان دیگر،یکی از حدود هر رابطه قدرتی،رویارویی و تخاصمی است که ممکن است آن را تضعیف کند یا از میان بردارد.کعکس این مطلب نیز صادق است،یعنی حد یک رابطه ی تخاصم،استقرار و تحکیم یک رابطه ی قدرت است،رابطه ای که سازوکارهای تأثیرگذاری بر کنش دیگران،جای بازی آزاد نیروها و واکنش ها را می گیرد.به این ترتیب،روابط قدرت،که مقوامت(مبارزه نافرمانی و از این قبیل) شرط لازم برای وجود آن است،در میان حد و مرزهای تخاصم و پیروزی کامل و مطلق بر یک خصم قرار می گیرد که یک سوبژه دیگر هیچ گونه آزادی عمل نداشته باشد.(اسمارت:1385-176-174)
قدرت و دانش(معرفت):
فوکو در تحلیل قدرت،کاری با اشکال سازمان یافته و متمرکز قدرت ندارد بلکه موضوع اصلی بحث او تکنیک هایی است که در نهادهای گوناگون تجسم می یابند.به سخن دیگر مسئله مورد بحث فوکو،اعمال،حوزه اجرا و اثرات قدرت است نه قبضه یا تصاحب قدرت. از دیدگاه فوکو به جای تمرکز بر انگیزه ها و منافع گروه ها یا طبقات در اعمال سلطه باید به تحلیل فرآیندهای پیچیده ای بپردازیم که از طریق آن ها افراد به عنوان آثار قدرت ابژه ساز تشکیل می شوند.قدرت شبکه ای است که همه در آن گرفتارند.افراد،مالک یا کارگزار قدرت نیستند بلکه مجرای آن اند.حقایق و خواسته ها از اثرات قدرت هستند.فرد،هم محصول قدرت و هم وسیله ای برای تشخیص و تبلور آن است.برای شناخت تاریخ،تکنیک و تاکتیک های قدرت باید از سطح فرد(و یا به گفته فوکو”از سطح فیزیک خرد” شروع کرد.تنها پس از شناخت مکانیسم ها و تکنیک های قدرت می توان فواید اقتصادی یا سیاسی آن را دریافت:نکته مهم این که از نظر فوکو، مکانیسم های قدرت متضمن تولید ابزارهای موثر برای ایجاد و انباشت دانش هستند.مشاهده،ثبت وقایع تحقیق و بررسی فضاهایی ایجاد می کند که در درون آنها دانش شکل می گیرد.مکانیسم های قدرت مدرن در سده های هفدهم و هجدهم پیدا شدند و از طریق نظام های مراقبتی و شبکه اجبارهای مادی بر بدن ها اعمال گردیدند.فوکو این قدرت جدا را “قدرت انضباطی” می نامند.که پیدایش و اعمال آن به نحو جدایی ناپذیری با پیدایش دستگاه های خاص دانش و تکوین علوم انسانی پیوند داشته است.(رابینو و دریفوس:1379: 26-25)
تحلیل های فوکو آشکارا بر پایه ی این فرض مأخوذ از نیچه استوارند که معرفت پیوند تفکیک ناپذیری با شبکه های قدرت دارد:قدرت معرفت را تولید می کند.( و نه فقط با تشویق و ترغیب به تولید معرفت،به این دلیل که معرفت به قدرت خدمت می کند.،یا با کاربست معرفت به دلیل سودمند بودن آن)،قدرت و معرفت مستقیماً بر یکدیگر دلالت می کنند،هیچ رابطه ی قدرتی نیست که حوزه ای از معرفت همبسته ی خود را ایجاد نکند،و هیچ معرفتی نیست که در آن واحد مستلزم و بانی روابط قدرت نباشد.(اسمارت،100:1385)
تعامل دائمی ای که بین قدرت و دانش به خصوص در ارتباطات شفاهی وجود دارد به گونه ای است که حقیقت اساساً ناپایدار باقی می ماند.این در واقع به این معنی است که تأثیر و عملکرد قدرت ناپایدار بلکه غیرقابل پیش بینی است.ایم مسئله در بحث سلطه رسانه ها اهمیت دارد.واقعیت،تنها محصول قدرت تجلی یافته در بیرون نیست،بلکه یکی از پدیده های این جهان است که به شرایط و عوامل بسیاری بستگی دارد.محدودیت هایی که به اشکال مختلف ایجاد می شوند و باعث پدید آمدن واقعیت می شوند.
او در ادامه ذکر می کند که هیچ رابطه ی قدرتی بدون تشکیل حوزه ای از دانش متصور نیست و هیچ دانشی هم نیست که متضمن روابط قدرت و دانش لازم و ملزوم یکدیگرند.هر جا که قدرت اعمال می شود،دانش نیز تولید می شود.به عبارتی قدرت موجد و منشأ دانش و معرفت است.به طور مثال،توسعه ی دانش جرم شناسی در قرن نوزدهم در گرو توسعه زندان ها بوده است.بر خلاف نگرش سنتی منفی،مخرب،فسادآور،سرکوبگرانه،محمدود کننده و بازدارنده به قدرت در نگرش مدرن قدرت جنبه عقلایی تری به خود گرفته است و می تواند مثبت،مولد و موجد باشد.(قلی پور،162:1388)
وی در ادامه می نویسد:این درست است که آدم نباید ضرورتاً قرن نوزده را به انتظار می کشید تا بدین وسیله قدرت خود را با{کمک}مقداری از مشوره ها و شناخت نمایان می کرد،مختصر با گفتمان افرادی که کم و بیش به وسیله ی قدرت شایستگی داشتند و یا برآورده می شدند.اینکه حکام(خودمختاران)و شاهان،آموزگاران و فیلسوفان را در دور و بر خویش جمع کرده بودند و از فرزانگان و اموزگاران مشورت می گرفتند،{این همه} درست است و ریشه در قرن نوزده ندارد و اما از قرن نوزده به بعد معرفت{مبدل} به اساسنامه می شود،{به شکل} نهادگونه با قدرت معین مجهز شده است،در حوزه ی تقسیم کار دستی و کار روشنفکری قرن نوزده چیز جدیدی را پدید آورده است.به این معنا که معرفت مجهز شده با قدرت معین در جامعه باید کارکرد داشته باشد.به این مفهوم که این معرفت است که قدرت را در اختیار در می آورد و نه اراده خوب قدرت و یا کنجکاوی وی که به پیشواز معرفت می رود.
پس آن چه جدید است نه این واقعیت است که میان قدرت و معرفت رابطه ای وجود دارد،بلکه شکلی که قدرت در آن مادیت می یابد:آن هم به این معنا که معرفت بی واسطه با قدرت پیوند می خورد.از قرن نوزده به بعد قدرت به شکل متمرکز آن در دست حکام نیست،بلکه تقسیم می شود و آن را باید در دست تولید کنندگان و اداره کنندگان آن جستجو کرد.نشر معرفت پیوند تنگاتنگ با انتشار قدرت در شکل نظام های انضباطی وارد که به طور نمونه در مهندسی یک زندان که به مدل(panaption)شهرت دارد،تجسم یافته است.مهندس آن جرمی بنتام،طرح زندانی را ریخت که حجره های آن یک دایره را تشکیل می دهند و در مرکز آن برج مراقبت وجود دارد.زندانبان می تواند از این برج تمامی زندانیان را تحت مراقبت گیرد.شگفت انگیز تر این که بی آن که زندانبانی در برج باشد،زندانیان خود را تحت نظارت حس می کنند.
تأکید و توجه خاص فوکو به زندان تمام دید-معماری معین آن،سازماندهی فعالیت و مراقبت که توسط گروه معدودی انجام می گرفت-خواننده8 را نسبت به این نکته اساسی آگاه می گرداند.ممکن است گفته شود که اعمال انضباط به اقتدار محدود متخصص عملی خاص متکی است،اما نیروی انضباط به توجه کلی که ما نسبت به ارزیابی و اصلاح رفتارمان بنا بر هنجارها در زبان و در سیاست های ما جریان دارد،انحرافات توجه عموم را به خود جلب می کند و باعث نگرانی آن ها می شود.(استونز،387:1379)
خلاصه ی کلام این که
معرفتی که در قرن نوزده سربلند کرد،از مقررات،آیین نامه ها،بازرسی کامل و کنترل میایه برداشته است.چنین معرفتی را می توان در چاهرچوب نهادهای جامعه،به طور مثال زندان ها،تیمارستان،دستگاه نظامی و ….کرد،که خود سهم ارزند و نقش مهم در کنترل کل نظام اجتماعی دراد.فوکو در این ارتباط می نویسد:”آن چه کارگاه،در مدرسه و در ارتش بیش از حد افزایش می یابد،یک نوع میکروعدلیه ی زمان(Mikro-jusiz- دیر آمدن،حاضر نبودن،وقفه-یا فعالیت(بی توجهی،بی دقتی،تنبلی){ و یا میکرو عدلیه} جسم(بد ایستادن و اشارات بد،کثیف بودن) و در زمینه ی امیال جنسی زننده و بی شرمی است (Heinrich Fink،1-7)و بدین سان است که اطفال،جنون زدگان،محکومین و افرادی که مروبط به “نژاد” دیگر شناخته می شوند،(فراموش نکنیم که قرن هجده گهواره نزاد باوری مدرن است)مبدل به موضوع شرح،توضیح و گزاره های بیوگرافیک می شوند.دقیقاً در بطن همین نظام است که علوم انسانی زاده می شود و فوکو ان را بی رحمانه به شلاق نقد می بندد.قدرتی که در شکل علوم انسانی چهره می نمایاند و از سوی آن بیان می گردد، در تار و پود معرفت روزمره راه پیدا می کند و هنجار پدید می آورد.هنجارهایی که قواعد زندگی روزمره ی انسان ها را تحت کنترل خویش در می آورد.
برای فهمیدن اینکه ما چگونه به یک نیازمندی تبدیل شده ایم،با پیروی از فوکو،نه یک تئوری بلکه تحلیلی است که می آزماید چگونه تکنولوژی های قدرت و دانش از قدیم به هم متصل شده و در قالب های بتنی و صنعتی گسترش یافته اند.پکیده اثر فوکو به عنوان مروری بر منطق سیاست غربی عمل می کند.این مقاله اثبات می کند که چگونه این فرآیندها از طریق بعضی افراد حاکم و دستوردهنده،تا این حد در ارتباط نزدیک با اقداماتی نظیر هویت سازی و تولید دانش هستند.(p.1 89-117)
موافقین و مخالفین فوکو:
فوکو همواره در دو کفه ترازو قرار داشته است . یا به تعبیری در دو قطب متفاوت درک می شده است.دیدگاه اول به دلایل متفاوت به رد وی پرداخته است و دیدگاه او را غیر قابل دفاع و ارزش می داند.دیدگاه دوم که درست در قطب مقابل و متضادی می باشد،به تحسین وی و سنت او پرداخته است.در بحث از دیدگاه اول، و مواجهه ای اینچنینی با فوکو،که از اولین روزهای اشتهارش با آن دست به گریبان بوده،مواجهه سارتر با فوکو مشاهده می شود.سارتر پس از انتشار کتاب نظم اشیاء قویاً آن را رد می کند.دلیل وی در رد آن عدم تازگی و نوآموری و اهتمام به بدیهه گویی و تکرار این کتاب است،سارتر این کتاب را آخرین مانعی تلقی می کند که بورژوازی توانسته در برابر مارکس َعلم کند.(کچوئیان،227:1382).بدین معنا،در واقع سارتر کار فوکو را کاری سیاسی قلمداد می کرد که تنها کارکرد آن مواجهه با مارکسیسم و تلاش برای امحای حقایق آن بود.دلیل آن را می توان در دفاع سارتر از مارکسیسم و تلاش وی برای تلفیق اگزیستانسیالیسم و مارکسیسم دانست.نه تنها سارتر،بلکه تمام آنانی که به نوعی تعلق خاطر به اندیشه مارکس داشته و خود را وامدار وی می دانستند از وی آزرده خاطر بوده و جزء دسته ی اخیر محسوب می شوند،چرا که فوکو نقد جدی خود را در همین کتاب بر مارکس و چهارچوب نظری وی در برخورد و تحلیل دانش و فرآورده های ذهنی وارد می سازد.همین دیدگاه فوکو و بنا بر اعتبار همین کار(رد مارکسیسم و چهارچوب های تحلیلی ان در برخوردار با دانش)،دیدگاه متقابل را برای ستایش فوکو فراهم آورده است در واقع شارحانی چون شریدان نه تنها این رویکرد ضد مارکسیستی را نقض نمی داند،بلکه به اعتبار آن یکی از ضعف های مطرح در کارهای دیرینه شناسانه وی را توجیه می کند.(بری اسمارت)نیز اندیشه های فوکو را دقیقاً بنا به همین اعتبار که زمینه ی رهایی از خطاها و مغالطات مارکسیست در مورد دانش را فراهم می سازد،تحسین می کند.او از نقطه نظر به این مسئله می پردازد که مارکسیسم را بالاترین صورت عقلانیت و معتبرترین علم تاریخ قلمداد می شده است.بی تردید،یکی از سرسخت ترین مخالفان فوکو در مرحله ی تبارشناسی،هابرماس می باشد.دید فوکو در طرح دیرینه شناسی،ناظر به این مسئله است که چهارچوب ها یا معیارهای درستی و نادرستی یا حقیقت و خطا در هر عصر یا شناسه خاصی،حاصل بازی توأمان دانش و قدرت سیاسی می باشد.در واقع از آن جایی که قدرت و سیاست در اشکال مختلف آن،از دید فوکو،در شکل دهی به دانش نقشی ایفا می کند،حقیقت و خطا و صدق و کذب مستقیماً حاصل قدرت سیاسی می باشد.به همین دلیل است که سخن گفتن از رژیم های حقیقت و خطا را با مددگیری از نیچه به مفهوم اراده یا میل به حقیقت پیوند می زند در این معنا،فوکو نظریه های علمی را ابزارهایی در دست قدرت های سیاسی قلمداد می کند که میل به قدرت خود را پوشش اراده به حقیقت و به مدد آن پاسخ می گویند.هابرماس یکی از صاحبنظرانی است که با اندیشه ی فوق به شدت به مبارزه برخاسته و به نقد آن می پردازد.هابرماس اندیشه ی فوکو را فلسفه ی (تروریستی ضدعقل گرا)می خواند.از دید وی،فوکو همزمان با بسط اندیشه هایش بنیان و ریشه ی خود را نیز می زند.زیرا وی با رد اصول و معیارهایی کلی عقلی،امکانی برای اعتبار یا داوری دیدگاه هایش و نقد آن ها باقی نمی گذارد.هابرماس به عنوان کسی که معتقد است تجدد پروژه ای ناتمام و کامل نشده است،تلاش فوکو را در صورتی معتبر قلمداد می کند که وی به عقلانیت و اصول عقلانی مطروحه در عصر روشنگری،پایبند بماند.رها کردن این اصول و معیارهای کلی از نظر او(پایان فلسفه) نیز می باشد،چرا که دیگر بیرون از این چهارچوب،امکانی برای فلسفه پردازی و اندیشه باقی نمی ماند.بر پایه ی نقد هابرماس بر فوکو،وی را می توان شایسته عنوان آنارشیست جدید دانست،هر چند هابرماس او را متهم به محافظه کاری می کند اما این با آنارشیسم کلاسیک فرق دارد.چرا که آنارشیست های قرن نوزدهم آرمان گرا بودند و فوکو نیست و دیگر صفت عقل گرایی آنارشیست های کلاسیک است که فوکو در سنت مقابل آن(ضد عقل گرایی)جای می گیرد.(ریچارد رورتی)از دیگر مخالفین فوکو می باشد.او مخالفت خود را در قالب طرح یک سوال از وی مطرح می کند که اهمیت این سوال از نظر امکان صورتبندی معرفت شناسی از طریق تحقیق تاریخی می باشد،یعنی همان چیزی که دیرینه شناسی دانش موضوع اهتمام فوکو است،سوال رورتی این است که آیا فوکو به ما طرحی یا بنیانی برای چیزی نظیر یک نظریه دانش می دهد،آیا ما باید دیرینه شناسی او را همچون گونه ای از حوزه ی جایگزین برای نظریه دانش بدانیم؟پاسخ رورتی به این سوال منفی است.چرا که اساساً او با استدلال هایی که می آورد،این را نفی می کند.(دلوز)از جمله متفکران طرفدار فوکو است که اندیشه ی فرامدرن وی را با (اینیشتین) مقایسه می کند.از نظر وی،همان گونه که هنوز نیز انسان های متعارف در فضا و زمان نیوتنی زندگی و اندیشه می کنند و زندگی و فهم در زمان انیشتینی برای آن ها دشوار است،هضم و قبول اندیشه های فوکو که متعلق به هصری دیگر است نیز برای اهل تجدد سخت و دشوار است.(مینجر پوتزل) نیز در اظهاراتی مشابه،فوکو را دنباله ی انقلاب علمی در حوزه ی فیزیک قلمداد می کند او معتقد است فوکو با آگاهی نسبت به تغییراتی که در این حوزه ی علمی با پیدایی نظریه ی نسبیت و نظریه ی میدان ها به وجود آمده،کوشیده است انقلابی مشابه در قلمرو علوم انسانی به وجود آورد و چهارچوب مفهومی نظریات مذکور را به این حوزه ها بکشاند اما وجه جدایی پوتزل از سایر اندیشمندان ذکر شده،دیدگاه خاص وی نسبت به فوکو است.چرا که فوکو را ترکیبی از موفقیت و شکست می داند،و البته متفکرانی که با وی هم عقیده هستند،نیز کم نیستند.کسانی که معتقدند فوکو هم تخریب گر است و هم سازنده،که البته قدرت تخریب گری وی بالاتر از قدرت سازندگی وی است.به هر ترتیب،نگاهی کلی به اندیشه های فوکو نشانگر این نکته مهم است که نمی توان نظام جامعی از دل اندیشه های وی استخراج کرد و خود وی نیز به این نکته اذعان دارد که عصر لین نظام پردازی ها به سر رسیده است.شاید بهترین تعبیر در مورد فوکو و در راستای بحث اخیر،این باشد که فوکو به معنایی ابن الوقت می باشد،ابن الوقتی نه لز نوع عرفانی بلکه از نوع تجددی و دنیوی اش.(نادری،1384)
در غرب نظریه قدرت فوکو مورد نقد و بررسی جدی قرار گرفته است.در حوزه ی زبان آلمانی نقد یورگن هابرماس(Jurgen Habermas)اکسل هونیت(Axel Honneth) و استفان برویر(Stefan Breuer) در خور توجه و تأمل است.
یورگن هابرماس به این دلیل منتقد فوکو است چرا که اعتقاد دارد برداشت فوکو از قدت باعث آسیب های جانبی می شود و فوکو از نظر فلسفی باید پاسخگوی آن ها باشد.در رویکرد فوکویی گریزی از قدرت نیست و هر نوع عمل گفتمانی در حوزه دانش عملاً به کارکردهای قدرت ارتباط می یابد.در حقیقت تعارض یا تفاوت در اینجاست که از دید هابرماس،به عنوان یک ادامه دهنده پروژه مدرنیته،قدرت باید به واسطه یک نظریه انتقادی که قادر به برقراری تمایزهای هنجاری بین استفاده مشروع و نامشروع از آن باشد،تعدیل شود.به عبارت دیگر رویکرد هابرماسی به قدرت،رویکرد مبتنی بر نظریه انتقادی است که کارکردهای مشروع و نامشروع قدرت و هنجارهایش را مدون و به این واسطه کارکرد قدرت را تعدیل می کند.این وظیفه روشنگرانه و آگاهی بخشی است که هابرماس برای نظریه انتقادی در تعدیل مناسبات قدرت قائل می شود.در حالی که فوکو خود این نظریه انتقادی و هر عمل گفتمانی را هم در چهارچوب مناسبات قدرت بررسی می کند.گفتمان نقد طبق دیدگاه هابرماسی مستقل از قدرت عمل می کند در حالی که طبق دیدگاه فوکویی گفتمان نقد خودش بخشی از عملکرد قدرت است.از دید فوکو هر نوع عمل انتقادی در موضع نقد قدرت از پیش و در پس زمینه،ن عمل انتقادی مفهوم قدرت و میل به کسب قدرت دارد.یعنی به عبارتی ناقدرتی که در حوزه ی انتقادی قرار دارد،پیشاپیش از جنس قدرت است و در مناسبات قدرت عمل می کند.( تلخیص از:کلی،1385)
نقد دیگر بر آثار فوکو به خصوص نظریه ی قدرت وی،نقدهای استفان برویر است.در مورد آنچه مربوط به نظریه ی قدرت فوکو می شود،می توان این پرسش را مطرح کرد که آیا فوکو به موضوع قدرت برای دستیابی به آناتومی جوامع مدرن ارزش مبالغه آمیز قایل می شود یا نه؟
نظریه ی قدرت فوکو در زمینه ی انضباط گرایی و انضباط سازی،خویشاوندهای زیاد با نظریه ی ماکس وبر و کارل مارکس و بالاخره آدورنو و هورکهایمر است.
ماکس وبر خصیصه ی اصلی جوامع مدرن را در گرایش روزافزون ان به “عقل ابزاری”،رشد بوروکراسی و انضباط در بوروکراسی می دید که بالاخره”قفس آهنین” می آفریند.کارل مارکس کوشید تا در هم تنیدگی استثمار را با روند عقلانی و با انضباط سازی در کارخانه ها و …در جوامع سرمایه داری را بررسی کند . به شکل کالایی جامعه بپردازد.نظریه انتقادی هورکهایمر و آدورنو،با کمک گرفتن از مارکس و وبر- نباید فروید را فراموش کرد-در “دیالکتیک روشنگری”روند تمدن را به مثابه ی روند رشد”عقل ابزاری” و انضباط نشانه گرفتند و پس از جنگ دوم جهانی به نظریه ی “چامعه ی کاملاً اداره شده” دست یافتند.و اما،نقد بنیادین فوکو بر اندیشمندان کلاسیک در غرب،اندیشمندانی چون کانت،هگل،مارکس و وبر،این بود که آنان شیفته و دلباخته تاریخ سرسری اند.آن هم بدین مفهوم که کوشیده اند ویژگی های جوامع را در دوره های مختلف تاریخ از یک ساختار معین استنتاج کنند.از این رو به آن ها اتهام”تقلیل گرا” را می زند.
نقد دیگر بر آثار او به خصوص نظریه ی قدرت فوکو،متعلق به پولانتزاس است،بنا به استدلال پولانتزاس،در آثار فوکو اهمیت طبقات اجتماعی و مبارزه ی طبقاتی بسیار دست کم گرفته می شود و دوم این که مسئله ی نقش محوری دولت در اعمال قدرت در جوامع مدرن تقریباً به طور کامل نادیده گرفته می شود.استدلال پولانتزاس چنین است که انگاره ی روابط قدرت در آثار فوکو فاقد شالوده یا مبنای مشخص است.اگر فرمول بندی های این دو نفر را با هم مقایسه کنیم معلوم می شود که از نظر فوکو روابط قدرت خانه زاد زندگی اجتماعی یا مترادف با اجتماعی بودگی است،از نظر پولاتزاس قدرت شالوده ی مشخصی دارد که”در مورد تفکیک طبقاتی و مبارزه ی طبقاتی به صورت:الف)استثمارب9جایگاه طبقات مختلف در دستگاه ها و سازوکارهای گوناگون قدرت و پ)دم و دستگاه دولت”درمی آید:فقدان مبنا یا شالوده ی مشخص برای قدرت در آثار فوکو،که در این متن و زمینه ی خاص عملاً به معنای فقدان انگاره ی بنیادهای اقتصادی قدرت و نادیده گذاشتن مادیت نهادی دولت است،ریشه ی “بن بسن منطقی”اندیشه ی فوکو معرفی می شود.
پولانتزاس این معضل را چنین بیان می کند که اگر قدرت هیچ شالوده و بنیادی ندارد،و اگر قدرت همیشه امری درون-ماندگار است،آن گاه چرا باید مقاومتی وجود داشته باشد؟مقاومت از کجا می آید؟و اصلاً چگونه ممکن می شود؟پاسخی که پولانتزاس به این مسئله ی مقاومت می دهد کاملاً سر راست و قابل پیش بینی است،یعنی این که،برخلاف نظر فوکو،قدرت در روابط تولید ریشه دارد و بنابراین مقاومت و مخالفت را باید به صورت پدید هایی مفهوم پردازی کرد که در ساختار روابط تولید ریشه دارند.پولانتزاس در دولت،قدرت،سوسیالیسم آثار فوکو را به دلیل نادیده گرفتن مسئله ی قدرت دولت،آن هم در زمانه ای که دامنه و اهمیت آن”به ابعادی رسیده است که پیش از این هرگز دیده نشد”حورد انتقاد قرار می دهد و انتقادهای مشابه پرشماری در پی این جمله می آید که همگی حاکی از این هستند که فوکو جایی هم که به مسئله ی دولت می پردازد،متکی به انگاره ای از دولت است که محدود به تجهیزات و دستگاه های عمومی ارتش،پلیس،زندان،دادگاه و غیره می شود.خلاصه این که شماری از قراردادگاه های اعمال قدرت دولتی مثل آسایشگاه ها و بیمارستان ها و دم و دستگاه های ورزش… نادیده می ماند.(اسمارت،165:1385-164)
جمع بندی و نتیجه گیری:
در یک جمع بندی مختصر می توان گفت که فوکو در نظریه ی قدرت خویش می کوشد،نشان دهد که قدرت به هیچ رو طردگونه و آشکار تجلی نمی یابد،بلکه به صورت بسیار بغرنج و زیرکانه با کوچک ترین عنصر جامعه در تماس است.مهم تر از همه جسم افراد را تغییر می دهد،کنترل می کند و می سازد.نظریه ی قدرت وی همچنان می خواهد به ما بگوید:قدرتی که بی واسطه خود را با معرفت یکی می داند،خود پدیدآورنده ی معرفت است.قدرت از دیدگاه فوکو در جوامع مدرن چنان حضور همه جانبه دارد که در عین حال در برابر خویش مقاومت ایجاد می کند.
به هر حال،قدرت نزد فوکو چیزی نیست که در مالکیت دولت یا طبقه حاکم یا شخص حاکم باشد،بر عکس قدرت یک استراتژی است و نه یک نهاد یا یک ساختار.قدرت شبکه ای است که همه در آن گرفتارند و انسان ها و نهادها و ساختارها همه مجری آن اند.و این که از نظر فوکو هر جا قدرت هست،مقاومت هم هست زیرا لازمه ی قدرت مقاومت است و اگر مقاومتی نباشد قدرتی در کار نخواهد بود،بدین جهت که قدرت تنها بر افراد آزاد اعمال می شود و مقاومت و آزادی شرط وجود قدرت است.
منابع:
نادری،احمد:بررسی اندیشه و زندگی میشل فوکو،گزارش تحقیق نظری ارائه شده برای درس نظریه های جدید انسان شناسی دکتر فکوهی دانشگاه تهران،کارشناسی ارشد،1384
وکیلی،شروین:نظریه قدرت،1389
فوکو،میشل-ترجمه:سرخوش،نیکو-جهاندیده،افشین،مراقبت و تنبیه(تولد زندان)،1378
کلی،مایکل-ترجمه:سجودی،فرزان-نقد قدرت،1385
سیدمن،اسیتون-ترجمه:جلیلی،هادی-کشاکش آراء در جامعه شناسی
استونز،راب-ترجمه:میردامادی،مهرداد-متفکران بزرگ جامعه شناسی
قلی پور،آرین:جامعه شناسی سازمان ها،رویکرد جامعه شناسی به سازمان و مدیریت.1388
دریفوس،هیوبرت-رابینو،پل،میشل فوکو،فراساختارگرایی و هرمنوتیک،ترجمه:حسین بشیریه،1379
اسمارت،بری-میشل فوکو-ترجمه:چاووشیان،جوافشانی-میشل فوکو،1385
کچوئیان،حسین،فوکو و دیرینه شناسی دانش،1382
An analytics of power relations: Foucault on the history of discipline Roger; Deacon
doi: 10.1177/0952695102015001074History of the Human Sciences February 2002 vol. 15 no. 1 89-117
-Discipline Bryan S. Turner
doi: 10.1177/0263276406062698 Theory, Culture & Society May 2006 vol. 23 no. 2-3 183-186
Ben Gloder -Genology of pastoral power-2007.pp 158-176
۱ـ Heinrich Fink– Eitel, Foucault zur Einführung, Hamburg, S. 7
4ـ M. Foucault, Freiheit und Selbstsorge, Frankfurt a. Main, 1985, S. 12
http://socialsciences.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=393:1392-06-23-07-06-14&catid=76:1391-07-08-18-29-24&Itemid=58
Michel Foucault – Biography
Michel Foucault was a French philosopher or more specifically a historian of systems of thought, a self-made title created when he was promoted to a new professorship at the prestigious Collège de France in 1970. Foucault is generally accepted as having been the most influential social theorist of the second half of the twentieth century. He was born on October 15, 1926, in Poitiers, France, and died in Paris in 1984 from an AIDS-related illness. As an openly homosexual man he was one of the first high-profile intellectuals to succumb to the illness, which was at the time still most unknown. However, it would appear that he knew he had AIDS and he reportedly was not afraid to die as he sometimes shared with his friends his thoughts of suicide. Yet, he continued working relentlessly until the end, spending the last eight months of his life working on the last two volumes of The History of Sexuality, which happened to come out just before he died in Paris at the hospital on June 26th 1984. He is buried at the Cimetière du Vendeuvre in Vienne, in the Rhone-Alpes Region, not far from Poitier the city where he was born.
Foucault’s father was a surgeon, and encouraged the same career for his son. Foucault graduated from Saint-Stanislas school having studied philosophy with Louis Girard who would become a notorious professor. After that Foucault attended the Lycée Henri-IV in Paris, then in 1946, equipped with an impressive academic record he entered the École Normale Supérièure d’Ulm, which is the most prestigious French school for humanities studies. Fascinated by psychology he received the equivalent of a BA degree in Psychopathology in 1947. In 1948, working under the famous phenomenologist Maurice Merleau-Ponty, he received another BA type of degree in Philosophy. In 1950 he failed his his agrégation (French University high-level competitive examination for the recruitment of professors) in Philosophy, but succeeded in 1951. During the 1950s he worked in a psychiatric hospital, then from 1954-58 he taught French at the University of Uppsala in Sweden. He then spent a year at the University of Warsaw, and a year at the university of Hamburg.
Through his impressive career Foucault became known for his many demonstrative arguments that power depends not on material relations or authority but instead primarily on discursive networks. This new perspective as applied to old questions such as madness, social discipline, body-image, truth, normative sexuality etc. were instrumental in designing the post-modern intellectual landscape we are still in nowadays. Today Michel Foucault is listed as the most cited intellectual worldwide in the humanities by The Times Higher Education Guide. This is not so, however if we consider the field of philosophy alone, and that in spite of it being the discipline Foucault was largely educated in, and which, it is safe to say he might have identified with the most. This is probably because Foucault’s definition of philosophy focuses on the critique of truth and does so by conceiving it as inextricable from a critique of history. This is because according to him, it makes philosophy a much richer discipline. Linking philosophy and history, however is considered by many as irreconcilable with the generally accepted definition of philosophy as being independent of it.
In 1959 Foucault received his doctorat d’état under the supervision of Georges Canguilhem, the famous French philosopher. The paper he presented was published two years later with the name Folie et déraison: Histoire de la folie à l’âge classique (Madness and Unreason: History of Madness in the Classical Age, 1961). In this text, Foucault abolished the possibility of separating madness and reason into universally objective categories. He did so by studying how the division has been historically established, how the distinctions we make between madness and sanity are a result of the invention of madness in the Age of Reason. He does a reading of Descartes’ First Meditation, and accuses him of being able to doubt everything except his own sanity, thus excluding madness from his famous hyperbolic doubt.
In the 1960s Foucault was head of the philosophy departments at the University of Clermont-Ferrand. It was at this time that he met the philosophy student Daniel Defert, whose political activism would be a major influence on Foucault. When Defert went to fulfill his volunteer service requirement in Tunisia, Foucault followed, teaching in Tunisia from 1966-68. They returned to Paris during the time of the student revolts, an event that would have a profound effect on Foucault’s work. He took the position of head of the Philosophy Department at the University of Paris-VII at Vincennes where he brought together some of the most promising thinkers in France at the time, which included Alain Badiou and Jacques Rancière. Both went on to become leading thinkers of their generation, and both have taught at EGS. It was also in 1968 that he formed, with others, the Prison Information Group, an organization that gave voice to the concerns of prisoners.
In The History of Sexuality, Volume 2: The Use of Pleasure, one of his last far-reaching works he wrote: “[W]hat is philosophy today–philosophical activity, I mean–if it is not the critical work that thought brings to bear on itself?”. Foucault is here practicing the very kind of critical questioning he is hinting at. It is a sort of reflective movement of thought that challenges the all-too-often uncritical tendencies of philosophical thinking, especially when it fails to see that it is itself part of what needs to be critiqued. In this light, Foucault is not simply stating something to be accepted or refuted, for that too would lead to complacent thinking. On the contrary, in his very use of language here and elsewhere there is a clear opening for something other, perhaps even unknown, which is made possible in part through a challenging use of the questioning mode.
Foucault’s project, then, should not be confused with traditional history and needs to be wrestled with. He helpfully continues: “In what does it [philosophy] consist, if not in the endeavor to know how and to what extent it might be possible to think differently, instead of legitimating what is already known?” Significantly, he is questioning the very discourse of philosophy as an established tradition whose tendency towards rigidity needs to be interrogated. Foucault’s re-defining of “philosophical activity” characterizes what philosophy needs to be today if it is to do more than simply perpetuate the status quo. There is thus in a very real sense a political and ethical level to Foucault’s work. This is to varying degrees evident in all of his corpus, hence the appeal many critical thinkers still find in his research today.
Foucault always endeavors to write what he calls a “history of the present” and in spite of the apparent contradiction it is a critical move that has political reach. Because what matters today has roots in the past, a history of the present is a productive space for critical thinking. In Foucault’s own words: “The game is to try to detect those things which have not yet been talked about, those things that, at the present time, introduce, show, give some more or less vague indications of the fragility of our system of thought, in our way of reflecting, in our practices.” Early on he refers to such history in terms of archeology and later as his research become more directly political, as genealogy, taking his cue from Friedrich Nietzsche.
His numerous archaeological, or epistemological studies recognize the changing frameworks of production of knowledge through the history of such practices as science, philosophy, art and literature. In his later genealogical practice, he argues that institutional power, intrinsically linked with knowledge, forms individual human “subjects”, and subjects them to disciplinary norms and standards. These norms are produced historically, there is no timeless truth behind them. For him truth is something that is historically produced. Foucault examines the “abnormal” human subject as an object-of-knowledge of the discourses of human and empirical science such as psychiatry, medicine, and penalization.
Foucault published The Order of Things in 1966, which immediately became a bestseller in France, perhaps surprisingly given the level of complexity of the book (arguably his most difficult to read). It is an archeological study of the development of biology, economics and linguistics through the 18th and 19th centuries. It is in this book that he makes his famous prediction at the end that “man”, a subject formed by discourse as a result of the arrangement of knowledge over the last two centuries, will soon be “erased, like a face drawn in sand at the edge of the sea.” Less poetically and in the same book: “As the archeology of our thought easily shows, man is an invention of a recent date. And one perhaps nearing its end.”
Foucault’s book Archaeology of Knowledge was published in 1969. As with The Order of Things, this text uses an approach to the history of knowledge inspired by Friedrich Nietzsche’s work, although not yet using Friedrich Nietzsche terminology of “geneaology”, and this is a rare major work for Foucault that does not include a historical study per se. Because what Foucault is really after in this book is the question of archeology as a method of historical analysis. This attitude to history is based on the idea that the historian is only interested in what has implications for present events, so history is always written from the perspective of the present, and fulfills a need of the present. Thus, Foucault’s work can be traced to events in his present day. The Order of Things would have been inspired by the rise of structuralism in the 1960s, for example, and the prison uprisings in the early 1970s would have inspired Discipline and Punish: The Birth of the Prison (1975). Discourses are governed by such historical positioning, which have their own logic, which Foucault refers to as an “archive”. Archeology, Foucault explains, is the very excavation of such archive.
In 1975 with the publication of Discipline and Punish: The Birth of the Prison, his work begins to focus more explicitly on power. He rejects the Enlightenment’s philosophical and juridical interpretation of power as conceptualized particularly in relation to representative government, and he introduces instead the notion of power as “discipline” and takes the penal system as the context of his analysis, only to generalize it further to society at large. He shows this kind of discipline is a specific historical form of power that was taken up by the state from the army in the 17th century, which spread widely across society through institutions. Here he begins to examine the relationship of power to knowledge and to the body, which would become a pivotal Foucaultian move in his future research. He argues that these institutions, including the army, the factory and the school, all discipline the bodies of their subjects through surveilling, knowledge-gathering techniques, both real and perceived. Indeed, the goal of such exercise of power is to produce “docile bodies” that can be monitored, and which lead to the psychological control of individuals. Foucault goes as far as arguing that such power produces individuals as such. In maping the emergence of a disciplinary society and its new articulation of power, he uses the model of Jeremy Bentham’s Panopticon to illustrate the structure of power through an architecture designed for surveillance. The design of Bentham’s prison allows for the invisible surveillance of a large number of prisoners by a small number of guards, eventually resulting in the embodiment of surveillance by the prisoners, making the actual guards obsolete. The prison is a tool of knowledge for the institutional formation of subjects, thus power and knowledge are inextricably linked. The rather controversial conclusion of the book is that the prison system is actually an institution whose purpose is to produce criminality and recidivism.
During the 1970s and 1980s Foucault’s reputation grew and he lectured all over the world. In 1971 he was invited to debate Noam Chomsky in on Dutch television for The International Philosophers Project. It gave rise to a fascinating debate, which has been published several times since then. Chomsky argued for the concept of human nature as a political guide for activism while Foucault argued that any notions of human nature cannot escape power and must thus first be analyzed as such.
During the later years of his professorship at the Collège de France he started writing The History of Sexuality, a major project he would never finish because of his untimely death. The first volume of the work was published in 1976 in French and the English version would follow two years later, entitled The History of Sexuality Volume I: An Introduction. However, the French title was much more indicative of what Foucault was after: “Histoire de la sexualité, tome 1 : La Volonté de savoir”, which translates as The History of Sexuality Volume I: The Will to Knowledge (a newer edition is simply named The Will to Knowledge). It is an amazingly prominent work, maybe even his most influential. The main thesis of the work is to be found in part two of the book called “The Repressive Hypothesis” where Foucault articulately explains that in spite of the generally accepted belief that we have been sexually repressed, the notion of sexual repression cannot be separated from the concomitant imperative for us to talk about sex more than ever before. Indeed, according to Foucault it follows in the name of liberating so-called innate tendencies, certain behaviors are actually produced. With the contention that modern power operates to produce the very behaviors it targets, Foucault attacks here again the notion of power as repression of something that is already in place. Such new notion of power has been and continues to be incredibly influential in various fields.
His last two books, the second and third volumes of the history of sexuality research, entitled The Uses of Pleasure and The Care of the Self respectively, both relate the Western subject’s understanding of ourselves as sexual beings to our moral and ethical lives. He traces the history of the construction of subjectivity through the analyses of ancient texts. In The Uses of Pleasure he looks at pleasure in the Greek social system as a play of power in social relations; pleasure is derived from the social position realized through sexuality. Later, in Christianity, pleasure was to become linked with illicit conduct and transgression. In The Care of the Self, Foucault looks at the Greeks’ systems of rules that were applied to sexual and other forms of social conduct. He analyses how the rules of self-control allow access to pleasure and to truth. In this structure of a subject’s life dominated by the care for the self, excess becomes the danger, rather than the Christian deviance.
What Foucault made from delving into these ancient texts, is the notion of an ethics to do with one’s relation to one’s self. Indeed the constitution of the self is the overarching question for Foucault at the end of his life. Yet the point for him was not to present a new ethics. Rather, it was the possibility for new analyses that focused on subjectivity itself. Foucault became very interested in the way subjectivity is constructed and especially how subjects produce themselves vis-à-vis truth.
In his last few books Foucault works with a system of control, not understood by traditional concepts of authority, which he calls bio-power. Bio-power can be understood as the prerogative of the state to “make live and let die”, which is distinct from the rule of the sovereign power which would “let live and make die” by rule of the king. This attitude toward the lives of social subjects is a way of understanding the new formation of power in Western society. Foucault’s history of sexuality suggests that pleasure is found in regulation and self-discipline rather than in libertine or permissive conduct, and encourages resistance to the state through the development of individual ethics towards the production of an admirable life: “We must at the same time conceive of sex without the law, and power without the king.”
http://www.egs.edu/library/michel-foucault/biography/