آنقدر زمانه فرق کرده و چیزهای هیچ و پوچ سر راه زندگی قرار گرفته که گاهی احساس میکنم دیگر اهل زمین نیستم، با این آدمها سر و کاری ندارم، اکثرشان را نمیفهمم، آنها هم مرا نمیفهمند. حوصله هیچکس و هیچ چیز از دنیای زمینی را ندارم. آنچه برای من مهم است برای آنها مهم نیست و به آنچه آنها اهمیت میدهند من اهمیت نمیدهم. اصلاً گویی هیچ مناسبتی بین من و آنهایی که میبینم نیست. نه اینکه بخواهم بگویم از آنها بهترم یا بدتر. به هیچ وجه نمی توانم و نمیخواهم چنین قضاوتی بکنم. فقط حس میکنم من به آنها تعلقی ندارم و آنها به من. دلم میخواست پر پرواز داشتم و همچون عقابها تا اوج آسمان پرواز میکردم و خانهای در قله کوهستان ساخته و فارغ از بیمهری انسانها آرامش را در آغوش کشیده و شکوهِ زندگی را مشاهده میکردم. این گونه شاید به خدا نزدیک تر میشدم و از زمینی ها دورتر چون قربانش بشوم خدا روی زمین خیلی غریب است و تبار ما به آسمانی ها بر می گردد نه به زمینیها. فعلاً از روی اجبار اینجا تبعید شدهایم.