خلاصه كتاب: آشنائي با زندگي چهارده معصوم:
تلخيص: معصومه رضائي:
مقدمه:پيامبر اكرم(ص)، فاطمه زهرا(ع) و دوازده امام (ع) را چهارده معصوم مينامند. از ميان اين چهارده نفر پنج تن نخست، يعني رسول خدا(ع)ص)، علي(ع)،فاطمه(ع)، حسن و حسين (ع) “پنج تن آل عبا” و “اصحاب كسا” ناميده ميشوند زيرا حضرت رسول (ص) روزي كسا و پردهاي به روي سر كشيد و اين چهار تن را با خود در زير كسا جمع كرد و دعا نمود و خداوند آيه تطهير را در شأن آن بزرگواران نازل فرمود.
تلخيص: معصومه رضائي:
مقدمه:پيامبر اكرم(ص)، فاطمه زهرا(ع) و دوازده امام (ع) را چهارده معصوم مينامند. از ميان اين چهارده نفر پنج تن نخست، يعني رسول خدا(ع)ص)، علي(ع)،فاطمه(ع)، حسن و حسين (ع) “پنج تن آل عبا” و “اصحاب كسا” ناميده ميشوند زيرا حضرت رسول (ص) روزي كسا و پردهاي به روي سر كشيد و اين چهار تن را با خود در زير كسا جمع كرد و دعا نمود و خداوند آيه تطهير را در شأن آن بزرگواران نازل فرمود.
اهل بيت عصمت و طهارت (ع) نمونههاي كامل تعليم و تربيت پيامبر اكرم (ص) ميباشند و راه و روش ايشان همان روش پيامبر اكرم (ص) ميباشد. البته در مدت 250 سال، از سال يازدهم هجري_ كه سال رحلت رسول خدا(ص) است_ تا سال 260 هجري _ سال غيبت حضرت حجت(ع) _ كه امان هدايت با مردم محشور بودند ، محيطهاي مختلفي در زندگي پيش آمده كه طرز زندگي و مبارزه آن بزرگواران را در شكلهاي مختلف نمودار ساخته است ولي هدف اصلي را كه همان حفظ اصول و فروع دين از تغيير و تبديل و انحراف، و نيز تعليم و تربيت مردم بود تا حد امكان هرگز رها نكردند.
پدر
حضرت علي(ع)، پدر بزرگوار امام حسن(ع)، شخصيتي است كه خداوند سبحان در كتابش قرآن مجيد، و پيامبر اكرم (ص) در سنت و سخنانش او را مورد مدح و ستايش قرار داده است و ميليونها انسان به ولايت و محبت او گرويدهاند. و نيز بسياري از دانشمندان جديد و قديم و محدثان شيعه و سني و حتي دانشمندان غير مسلمان شرق و غرب، هزاران جلد كتاب درباره فضايل و مناقب آن حضرت تأليف كردهاند. با اين همه هنوز بسياري از فضايل و زواياي وجودي آن امام همام، ناگفتني مانده و تا روز قيامت نيز ناگفتني خواهد ماند.
مادر
مادر بزرگوار امام (ع) حضرت زهرا(ع) است. بانويي كه در علم و فضيلت، زهد و ديانت، عفت و پاكدامني، تقوا و پارسايي، دعا و شب زندهداري، تربيت و فرزندداري، خانهداري و شوهرداري، دلسوزي نسبت به دين و مسئوليت اجتماعي، امر به معروف و نهي از منكر، جهاد و مبارزه و دفاع از حريم ولايت و ارزشهاي ديني نمونه و الگويي ارزشمند بود.
امير مومنان(ع) ميفرمايد:
“روزي هنگامي كه وارد منزل شدم، ديدم پيامبر اكرم (ص) در حاليكه حسن در سمت راست و حسين در سمت چپ و فاطمه(ع) پيش روي آن حضرت نشسته بودند، فرمود: اي حسن و اي حسين! شما دو كفه ترازو هستيد و فاطمه زبانه آن است. دو كفه جز به وسيله زبانه يكسان و هماهنگ نميشوند و زبانه نيز جز بر روي دو كفه استوار نميماند. شما دو نفر امام هستيد و مادرتان داراي مقام شفاعت است”
طلوع خورشيد
بنا بر قول مشهور، امام حسن(ع) در پانزدهم رمضان المبارك سال سوم هجري در مدينه پا به عرصه وجود گذاشت. روزي ” ام فضل ” دختر عباس بن عبدالمطلب، به حضور پيامبر اكرم (ص) شرفياب شد و عرض كرد: ” خواب ديدهام كه عضوي از اعضاي شما كنده شده است و در خانه من است.”
حضرت فرمود:” خواب تو درست است. دخترم فاطمه پسري خواهد آورد كه تو او را شير خواهي داد.”
شگفتيهاي ولادت
در خصوص ولادت و وقايع آن هنگامه شادماني مطالب زيادي در دست نيست. اما علامه مجلسي روايتي را بيان ميكند كه نشانه شرايط ويژه حاكم در هنگام تولد است.
“زماني كه امام حسن(ع) متولد شد، مادرش فاطمه(ع) يازده سال داشت. حسن بن علي(ع) در وقت تولد پاك و مطهر بود، تسبيح و ذكر خدا ميگفت و جمله” لا اله الا الله” بر لبش جاري بود و قرآن تلاوت ميكرد و جبرييل هم با او سخن ميگفت.”
نام، القاب و كنيهها
آن امام بزرگوار فقط يك نام داشت: “حسن” و بعضي گويند كه وي در تورات ” شبر” ناميده شده است.
القاب بسياري براي ايشان شمردهاند كه برخي از آنها عبارتند از:
مجتبي، سبط، سبط اكبر، سيد، تقي، زكي، طيب، ولي، امير، حجت، زاهد.
كنيه امام حسن(ع) “ابو محمد” است و در مناقب ابن شهر آشوب” ابوالقاسم” هم ذكر شده است.
از جمله سنتهاي ولادت نوزاد پس از نامگذاري، اين بود كه براي او ” كنيه ” تعيين ميكردند. كنيه نوعي لقب براي اشخاص است كه معمولا از نام پدر يا فرزندانشان گرفته ميشد(مانند : ابوعلي = پدر علي،
ابن سينا= پسر سينا). امام باقر(ع) در اين باره ميفرمايد:
“ما براي فرزندانمان در كودكي كنيه قرار ميدهيم از ترس آنكه مبادا در بزرگي دچار لقبهاي ناخواشايند گردند.”
شمايل امام حسن(ع)
امام حسن(ع) از لحاظ صورت و شمايل نمونه پيامبر اكرم (ص) بود. چنانكه انس بن مالك ميگويد:
هيچكس همچون حسن(ع) به پيامبر اكرم (ص) همانند نبود و راويان سيمايش را چنان نمايش ميدهند كه به چهره ملكوتي آن حضرت ميمانست. رخسارش سفيد و آميخته به سرخي بود، در چشمانش سياهي درخشندهاي برق ميزد، موهاي پرپشت و پيچيده (مجعد) داشت، استخوانهاي بدنش درشت و فاصله شانه و بازوانش كمي زياد بود، محاسن انبوه و كوتاه داشت. در اخلاق والايي كه پيامبر به داشتن آن بر همه پيامبران برتري داشت شبيه جدش بود.
اخلاق و فضايل امام حسن(ع)
سخن گفتن درباره فضايل سبط اكبر حضرت حسن بن علي(ع)، كاري دشوار است اما به ناچار قطرهاي از درياي بي كران فضايل امام حسن (ع) را ميچشيم.
– امام مجتبي(ع) عابدترين و والاترين مردم زمان خود بود.
– وقتي به حج ميرفت، پياده و چه بسا پاي برهنه راه ميپيمود.
– وقتي ياد مرگ و قيامت و محشر و گذشتن از پل صراط ميكرد، ميگريست.
– هنگامي كه به ياد عرضه اعمال به پيشگاه خداوند ميافتاد، صيحه ميزد و غش ميكرد.
– به هنگام نماز، بندهاي بدن مباركش ميلرزيد.
– وقتي نامي از بهشت و جهنم به ميان ميآمد، مضطرب و نگران ميشد و از خداي تعالي رسيدن به بهشت و دوري از دوزخ را درخواست نمود.
– پيوسته و در هر حاليكه كسي او را ميديد به ذكر خدا مشغول بود.
– بسيار با سخاوت بود. سه بار اموال خود را به دو قسمت كرد: يك قسمت را در راه خدا بخشيد، و قسم ديگر را براي خود نگه داشت. حتي گاهي يك جفت كفش را به مستمند ميبخشيد و يك جفت ديگر را خود ميپوشيد.
– در تواضع چنان بود كه روزي عدهاي مستمند را مشاهده نمود كه روي زمين نشسته ، تكه نانهايي را برميداشتند و ميخوردند. چون آن حضرت را ديدند تعارف كرده، گفتند: اي پسر رسول خدا! بفرما صبحانه! امام(ع) از اسب پياده شد و اين آيه را تلاوت فرمود” به راستي كه خدا مستكبران را دوست نميدارد” سپس به خوردن غذا مشغول شد. وقتي سير شدند، امام(ع) آنها را به مهماني دعوت كرد و از آنها پذيرايي بسيار خوبي نمود و لباسهايي به آنان بخشيد. با همه اينها ميفرمود: ” فضيلت و برتري از آنهاست، زيرا آنها به غير از آنچه ما را بدان پذيرايي كردند، چيز ديگري نداشتند، ولي ما بيش از آنچه داديم، باز هم داريم.”!
– وقتي به بستر ميرفت سوره كهف را ميخواند و ميخوابيد.
– در صبر و بردباري، وقار و آرامش، خوشبيني، تقوا و شهامت زبانزد عام و خاص بود.
– فاطمه(ع) دو فرزندش حسن و حسين(ع) را هنگام بيماري پيامبر اكرم (ص) كه در همان بيماري از دنيا رحلت فرمود، به نزد آن حضرت آورد و گفت: اي رسول خدا! اينان فرزندان تو هستند، چيزي به آن دو ميراث بده. پيامبر اكرم (ص) فرمود: شكوه و بزرگي و سيادت من براي حسن، و كرم و شجاعتم براي حسين است.”
فضايل امام حسن (ع) در قرآن
آيات بسياري در قرآن كريم درباره اهل بيت و همچنين امام حسن(ع) وجود دارد كه همگي دليلي محكم و روشن بر فضايل و برجستگيهاي آنهاست. آيه مباهله، آيه تطهير، آياتي از سوره الرحمن و نيز آياتي از سوره “دهر” يا “انسان”.
قرآن كريم در آياتي از سوره “دهر” ميفرمايد:
“ابرار و نيكان از جامي مينوشند كه با عطر خوشي آميخته است. از چشمهاي كه بندگان خاص خدا از آن مينوشند، و از هر جا بخواهند، آن را جاري ميسازند.”
آن ها به نذر خود وفا ميكنند، و از روزي كه عذابش گسترده است، ميترسند، و غذاي خود را با اين كه به آن علاقه دارند، به مسكين و يتيم و اسير ميدهند و ميگويند: ما شما را براي خدا اطعام ميكنيم و هيچ پاداش و تشكري از شما نميخواهيم، از پروردگارمان بيمناكيم، در آن روزي كه عبوس و شديد است.
از اين رو خداوند آنها را از شر آن روز نگه ميدارد و از آنها استقبال ميكند، در حاليكه شادماناند.
امام حسن (ع) با پيامبر اكرم (ص)
پيشتر گفته شد كه امام حسن (ع) در پانزدهم رمضان سال سوم هجري به دنيا آمد و تا روزي كه رسول خدا(ص) از دنيا رفت، يعني بيست و هشتم صفر سال يازدهم، هفت سال و شش ماه از عمر شريف امام حسن(ع) در كنار جدش پيامبر اكرم (ص) و دامان پر مهر آن بزرگوار سپري شد. شايد بتوان گفت كه بهترين دوران زندگي آن حضرت همان چند سال بوده است.
و بالاخره در روايتي پيامبر اكرم (ص) فرمود:
” حسن، سرور جوانان اهل بهشت و حجت خداوند در ميان امت است. فرمان او فرمان من و گفتارش گفتار من است. هر كس از او پيروي كند، از من است و هر كس از او نافرماني كند از من نيست.”
امام حسن(ع) با پدر
امام حسن(ع) از 33 سالگي نزديك 5 سال همراه پدر در دوران خلافتش بود. امام مجتبي(ع) در همه صحنههاي مهم دفاع از حريم امامت و خلافت پدر و نيز جنگهاي مهم دوران زمامداري علي(ع) حضوري فعال و بسيار مؤثر داشت. او كه در سي و سه سالگي به سر ميبرد، از هوش سرشار و آگاهي به مسايل روز برخوردار بود، و هنگام بيعت با پدرش علي(ع) ميديد كه مردم چگونه وقتي از انحرافات و كجرويها به ستوه آمدهاند، با اصرار زياد از او ميخواستند كه رهبري جامعه مسلمين را عهدهدار شود.
هنگام بيعتشكني طلحه و زبير، ابوموسي اشعري كه والي كوفه بود، مانع حمايت مردم كوفه از اميرالمومنين(ع) ميشد، لذا امام علي(ع) حضرت مجتبي(ع) را به كوفه فرستاد تا حكم عزل ابوموسي را به او اعلام نمايد، اما ابو موسي همچنان در عناد و نافرماني خويش باقي بود و تصميم داشت زمامداري كند.
امام حسن(ع) فرمود: اي ابوموسي! مردم را از حمايت ما باز مدار. و آن گاه با نرمي و محبت فرمود: به خدا سوگند! ما جز اصلاح كار مردم هدفي نداريم و هيچكس مثل اميرالمومنين از باطل وحشت ندارد.
ابوموسي حيران ماند و به امام(ع) گفت: راست ميگويي، پدر و مادرم فدايت باد ولي آن كس كه با او مشورت كنند، بايد امين باشد. حضرت فرمود:بله.
مداراي حسن بن علي(ع) و شكيبايي و بردباري زيادش، نتوانست در روح اين متمرد كه جز خشونت چارهاي براي كارش نبود، اثري بگذارد و او همچنان بر عقيده باطل خود پافشاري ميكرد و مردم را از جهاد باز ميداشت.
امام حسن(ع) تصميم گرفت مردم را بيدار كند و همتشان را برانگيزد و آمادگي و شوق كامل در جان آنها ايجاد كند. از اين رو فرمود:
” اي مردم به شما خبر رسيد كه امير المومنين(ع) به سوي كوفه ميآيد و ما و ما براي كمكخواهي از شما آمدهايم كه چهرههاي درخشان انصار و سركردگان عرب هستيد، و ميدانيد كه طلحه و زبير پيمان خود را شكسته به همراه عايشه بر مقام خلافت شوريدند… پس خدا را ياري كنيد تا خداوند ياريتان دهد.”
ولي ابوموسي همچنان بر دشمني و سركشي خود باقي ماند و مردم را از همراهي امام باز ميداشت و آنچه از حسن(ع) و ديگران ميشنيد به پشت گوش ميانداخت، تا اينكه حسن(ع) شكيبايي خود را از كنار نهاد و با فريادي انقلابي چنين فرمود: اي مرد! از كارگزاري ما كنار بگير و از منبر ما پايين بيا!.
سپس رو به مردم كرد و گفت:” اي مردم دعوت امير خود را پاسخ گوييد و به سوي برادران خود بشتابيد. وقتي اميرالمومنين (ع) را ببينيد خواهيد فهميد كه چقدر از كار خلافت بيزار است. به خداوند سوگند از آن جهت خلافت را پذيرفت كه گروهي از خردمندان امت كه نمونههاي عالي گذشته و حال هستند او را به زمامداري برگزيدند و خير در سرانجام اين كار است. پس دعوت ما را بپذيريد و ما را ياري كنيد تا از اين گرفتاريهايي كه براي ما و شما پيش آمده نجات يابيم… بر خيزيد و خير و حقيقت را گسترش دهيد و زشتي را نابود سازيد.”
مردم سخن حسن(ع) را شنيدند و اطاعت كردند و دعوتش را پذيرفتند.
از طرفي مالك اشتر به سراغ ابوموسي اشعري كه به قصر خود باز گشته بود رفت و چنان با خشم الهي خود او را ترساند و از او خواست كه اين مقام و منصب را ترك كند كه وي با استفاده از فضاي تاريك كوفه فرار كرد. لذا امام حسن(ع) بر مردم كوفه تسلط كامل يافت و به آنها فرمود:
” من فردا صبح حركت ميكنم، شما هم يا سواره بياييد يا از راه آب با قايق به راه افتيد.”
كوفه ناگهان براي حركت موج برداشت و هزاران نفر براي ياري امام علي(ع) به جنبش آمدند و دستههايي سوار بر اسب شدند و گروههايي با قايق از راه رودخانه كوفه را ترك كردند.
امام حسن(ع) مردم كوفه را رهبري ميكرد و از اين پيروزي شادمان بود تا به همراه سپاهيان خود به “ذي قار” رسيد. آن جا محلي بود كه امام و يارانش در آن مستقر شده بودند تا سپاهيان كوفه فرا رسند.
همراه با پدر در جنگ جمل
در جنگ جمل امام علي(ع) طرف راست لشگر را به امام حسن و طرف چپ را به حسين (ع) سپرد و پرچم را به دست پسرش حنيفه داد و گفت: به پيش.
با آغاز جنگ جمل بسياري از ناكثان و پيمانشكنان كشته شدند و با وجود آنكه طلحه و زبير هم به درك واصل شدند اما مردماني كه اطراف شتر عايشه را گرفته بودند به سختي از او و شترش دفاع ميكردند و هر دسته كه كشته ميشدند دسته ديگر جاي آنها را ميگرفتند و سرسختانه مقاومت ميكردند.
علي(ع) متوجه شد تا آن شتر سرپاست، اين مردم نادان و فريبخوردگان از مقاومت خويش دست بر نميدارند و آشوب و فتنه خاموش نميشود، از اين رو در صدد بر آمد تا هر چه زودتر آن شتر را از پاي در آورد. لذا اميرالمومنين(ع) پسرش حنيفه را طلبيد و نيزه خود را به او داد و فرمود:” شتر عايشه را هدف اين نيزه قرار بده و آن را از پاي در آور.”
محمد نيزه مخصوص پدر را گرفته و حمله كرد ولي ” بنوضبه” كه اطراف شتر عايشه بودند و به سختي از آن حمايت ميكردند مانع پيشرفت او شده و او را از رسيدن به شتر بازداشتند، پس محمد به ناچار نزد پدر باز گشت.
در اين وقت حسن بن علي(ع) كه در آن موقع حدود 33 سال داشت، پيش رفت و نيزه را از او گرفت و به سوي شتر حمله كرد . خيلي سريع خود را به آن رساند و نيزهاش را به شتر زد و بازگشت، در حالي كه خون آن شتر كه عايشه بر روي آن فرماندهي ميكرد بر نيزه بود.
محمد حنيفه با ديدن اين منظره رنگش دگرگون شد و خجالت كشيد.
اميرالمومنين(ع) به محمد فرمود: “ناراحت مشو كه او فرزند پيغمبر است و تو فرزند علي هستي”
آري با پايداري و شجاعت امام حسن(ع) بالاخره شتر عايشه از پاي در آمد و جنگ جمل به نفع لشگر حق به پايان رسيد و پس از حدود يك ماه كه علي(ع) در بصره سكونت گزيد به كوفه آمد و مقر حكومتي خود را آن جا قرار داد.
همراه پدر در جنگ صفين
حادثه صفين رويداد تلخي است كه موجب شكست حكومت علي(ع) گرديد و او را چنان به اندوه كشيد كه آرزوي مرگ كرد و نيز آثار زشت همين واقعه پر نيرنگ صفين بود كه امام حسن (ع) را وادار به قبول صلح كرد. اين تلحكاميها، زاييده نفاق و سركشي و پستي سپاه عراق بود كه حتي يك بار به فرمان پيشوايش گردن ننهاد.
اميرالمومنين(ع) در طول چند ماهي كه در كوفه بود به تنظيم امور و تعيين وظيفه استانداران و نامهنگاري براي معاويه و ياغيان ديگري كه نزد او رفته و شام را پايگاه خود قرار داده بودند سرگرم بود.
زماني _ كه ظاهرا در اين دوران چند ماههي اقامت در كوفه است_ عدهاي از مردم كوفه درباره حسن بن علي(ع) طعنه زده، گفتند: وي از سخن گفتن و احتجاج عاجز و ناتوان است و سعي كردند او را يك جوان ناتوان و بي دست و پا معرفي كنند!!
هنگامي كه اين خبر به گوش اميرالمومنين(ع) رسيد، فرزندش حسن را خواست و سخن آن مردم را به اطلاع او رساند. امام حسن(ع) عرض كرد: من در حضور شما نميتوانم سخن بگويم!
حضرت فرمود: من از نظر تو دور ميشوم و تو مردم را دعوت كن و براي ايشان سخن بگو.
امام حسن (ع) مردم را دعوت نمود و چون جمع شدند سخنراني بليغي كرد به طوري كه صداي گريه مردم بلند شد، آن گاه فرمود:
“اي مردم! از پروردگار خود عقل و خرد گيريد كه به راستي خداي عز و جل آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برگزيد. نژادي كه بعض آنان از بعض ديگرند. و خداوند شنوا و داناست. ماييم از نژاد آدم و خاندان نوح و برگزيده ابراهيم و دودمان اسماعيل و ماييم از خانواده محمد(ص) . ما در ميان شما همانند آسمان بلند و زمين گسترده و خورشيد تابنده و شجره زيتونهايم كه نه شرقي و نه غربي، و زيتون آن درخت مبارك گشته است كه پيغمبر ريشه آن، علي شاخه آن و ما _ به خدا سوگند ميوه اين درخت هستيم ، كه هر كس به شاخهاي از شاخههاي آن چنگ زند نجات يابد و هر كس از آن تخلف ورزد به سوي دوزخ در افتاده است”
در اين هنگام علي(ع) در حاليكه رداي او به زمين كشيده ميشد از پشت مردم بيرون آمد و بر فراز منبر رفت و ميان دو ديده حسن را بوسيد و فرمود: “اي پسر رسول خدا(ص) حجت خود را بر اين مردم ثابت و محكم كردي و فرمانبرداري و اطاعت خود را بر ايشان واجب ساختي، پس واي بر آن كس كه با تو به مخالفت برخيزد!.”
امام علي(ع) آنچه در توان داشت براي بسيج سپاه به كار برد و مردم را به جنگ با معاويه برانگيخت، و گروهي از بزرگان عراق را كه از جنگ جمل كناره گيري كرده بودند سرزنش نمود. از جمله بزرگان كوفه كه به علت كنارهگيري از جمل پشيمان شده بود، ” سليمان بن صرد خزاعي” بود كه امام او را به اين جهت سرزنش كرد و به او فرمود:
” به شك افتادي و منتظر ماندي و بازگشتي ، در صورتي كه بيش از هر كس به تو اطمينان داشتم و گمان ميكردم كه بيش از هر كس به ياري من ميشتابي! پس چرا از ياري خاندان پيامبر باز نشستي و چه چيز تو را از ياري من بازداشت؟
سليمان پوزش خواست و به حال شرمساري گفت: اي امير مومنان ب گذشتهها باز نگرد و مرا از آنچه گذشته شرمگين مفرما. به دوستي من پيشي گير و در هدايت من اخلاص بورز، آينده نشان خواهد داد كه دوست و دشمن تو كيست.
سليمان خدمت امام حسن(ع) رسيد و از خشم و سرزنش امام به او پناه برد. امام حسن(ع)با او به نرمي و مدارا سخن گفت و فرمود: امام كسي را سرزنش ميكند كه اميد ياري از او دارد.
سليمان عرض كرد: كارهايي در پيش داريم كه با مرگ توأم است و شمشيرها به جنبش ميآيد ، در اين معركه به همچون مني نياز داريد! پس مرا سرزنش نكنيد و از راهنماييام با ز نمانيد.
امام حسن(ع) با نرمخويي و اطمينان ب او فرمود:” خدايت بيامرزد، تو در ياري ما بخيل نيستي.”
بنا بر اين امام حسن(ع) با اين اخلاق عالي و مدارا و طبيعت تابناكش، توانست سليمان را به راه آورد و غبار كدورت را از جانش بزدايد و بر ديگران غلبه كند.
سليمان و همه مردم كوفه تحت تأثير خطابه و سخنان حسن (ع) قرار گرفتند و آماده جهاد شدند.
جنگ شروع شد و صفها آراسته گرديد. امام علي(ع) فرماندهي جانب راست سپاه را به حسن بن علي(ع) و برادرش حسين و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل سپرد.
روزي معاويه در معركه جنگ، خواست تا حسن بن علي(ع) را بيازمايد و روي طبع فريبكارانهاش به خيال خود او را فريب دهد، به همين منظور عبيدالله بن عمر را كه در زمره لشگريان وي بود، خواست و به او گفت: نزد حسن بن علي برو و او را به خلافت اميدوار كن و وعدههاي ديگري به او بده ، شايد بتواني او را از پدرش جدا كني و پيش ما بياوري!
عبيدالله به ميدان آمده و حضرت مجتبي را طلبيد و گفت: سخن و حاجتي با تو دارم.
چون آن بزرگوار پيش آمد و پيشنهاد او را شنيد ، با تندي پاسخ او را داد و در پايان به او فرمود:
” گويا تو را مينگرم كه امروز يا فردا كشته خواهي شد به راستي كه شيطان اين حال را برا ي تو آرايش كرده و فريب داده تا خود را معطر ساخته و جايگاهت را زنان اهل شام ببينند و به زودي خدايت بر زمين افكند و كشتهات را به صورت روي خاك اندازد.”
عبيدالله كه اين سخنان را از سبط رسول گرامي اسلام شنيد، سرافكنده و نااميد به سوي معاويه باز گشت و معاويه براي دلداري او گفت: آري او پسر پدرش علي است.
گويند : به خدا سوگند كه آن روز هنوز به پايان نرسيده بود كه عبيدالله از لشگر شام بيرون آمد و به دست مردي از قبيله همدان به قتل رسيد و آن مرد همداني براي آن كه مقتول خود را گم نكند و در فرصت مناسب بتواند اسلحه و جامه او را برگيرد ، نيزهاش را در چشم او فرو برد و او را بر زمين دوخت و پاي آن مقتول را نيز به اسب خود بست.
وقتي جنگ عمومي در گرفت، امام حسن(ع) مردانه به سپاه دشمن حمله برد و به اقيانوس مرگ فرو رفت. امام علي (ع) كه ديد فرزندش در خطر مرگ قرار دارد، فرياد زد:
” جلوي اين پسر را بگيريد كه با مرگش مرا در هم نكوبد. من هرگز نميخواهم اين دو پسر در جنگ كشته شوند زيرا نسل پيغمبر قطع ميگردد.”
وقتي عمار در صفين به شهادت رسيد، امام حسن(ع) اندوهناك بر خوابگاه عمار ايستاد و آنچه از زبان پيغمبر درباره عمار شنيده بود با صداي بلند در برابر سپاهيان بيان داشت، پيامبر درباره اين يار بزرگوارش فرمود: براي من سايباني چون سايبان موسي بسازيد سپس كاسهاي شير نوشيد و گفت: خيري جز خير آخرت وجود ندارد، و مقداري از آن شير به عمار نوشانيد و فرمود: اي پسر سميه! گروهي از مردمان سركش تو را خواهند كشت.
سپس امام حسن(ع) به گفتارش چنين افزود كه جدم فرمود: ” بهشت در آرزوي ديدار سه نفر است: علي و سلمان و عمار.”
از آن جايي كه نبرد صفين از سال 36 تا 38 هجري قمري به طول انجاميد، بنابراين امام حسن(ع) از سي و سه سالگي تا اوايل سي و پنج سالگي در جنگ صفين حضور داشت.
امام حسن و شهادت پدر
بعد از ضربت خوردن امام علي(ع) در محراب نماز، مردم كوفه با اطلاع از آن فاجعه خود را به مسجد رساندند، و فرزندان آن حضرت نيز به مسجد آمدند. پيشاپيش آنها حسن بن علي(ع) خود را به محراب رسانيد و پدر را در كنار محراب مشاهده كرد كه صورت و محاسن آن حضرت به خون سرش خضاب گشته و جمعي اطراف آن حضرت را گرفته و در صدد هستند تا به هر ترتيب هست ، او را براي اقامه نماز برپا دارند و با وسيلهاي جلوي خونريزي را بگيرند.
حسن(ع) جلو رفت و چون نظر آن حضرت به فرزندش افتاد به وي دستور داد با مردم نماز بخواند و خود امام نيز نشسته نماز خواند و چون از نماز فارغ يافت، پيش رفته سر پدر را كه خون از آن ميريخت به دامن گرفت و عرض كرد: چه كسي اين ضربت را به شما زد؟
– عبدالرحمن بن ملجم!
– از چه سمتي فرار كرد؟
– كسي به دنبال او نرود هم اكنون از اين در او را ميآورند. و به “باب كنده” اشاره كرد.
فرزند داغدار علي(ع) رو به آن ملعون كرد و فرمود: امير مومنان و امام مسلمانان را كشتي؟ آيا اين پاداش آن همه لطف و محبتي بود كه به تو كرد و تو را پناه داد؟
امام علي (ع) نيز با آوايي كوتاه و آهسته به آن بخت برگشته فرمود: كار سخت و جنايت بزرگي مرتكب شدي! آيا من تو را مورد ترحم خود قرار ندادم، و تو را در بخشش و عطا بر ديگران مقدم نداشتم؟ آيا اين بود پاداش من؟!
سپس رو به حسن كرد و فرمود:” پسرم! با اسير خود مدارا كن و او را مورد ترحم و شفقت خويش قرار ده!”
بعد از شهادت پدر امام حسن(ع) فقط يك ضربه به عنوان قصاص به آن ملعون زد و به درك واصل شد.
امام حسن(ع) طبق وصيت پدر با كمك برادرش امام حسين(ع) پس از غسل و كفن، جنازهي آن بزرگوار را در تاريكي شب مخفيانه در نجف اشرف دفن كردند.
امامت
جريان امامت، كه داراي نبوت و رسالت است، بعد از رحلت جانسوز نبي اكرم(ص) با امامت امام علي(ع) آغاز و به امام زمان(عج) ختم ميشود.
امام حسن(ع) نيز اول، طبق وصيت علي(ع) امام مسلمين شد، و بعد از بيعت مردم با او، خلافت را نيز بر عهده گرفت.
امام علي(ع) كتابها و اسلحهي خود را به امام حسن(ع) سپرد و فرمود: پسرم پيامبر (ص) به من دستور داده به تو وصيت كنم و امامت مسلمين را به تو واگزارم و كتابها و اسلحهام را به تو بسپارم همان گونه كه پيامبر(ص) به من وصيت كرد و كتابها و اسلحهاش را به من سپرد. آن حضرت به من دستور داد تا به تو امر كنم كه وقتي مرگت فرا رسيد آنها را به برادرت حسين بسپار.
امام حسن(ع) در سن 37 سالگي از ناحيه به امامت مسلمين منصوب شد.
بيعت با امام حسن(ع)
هنگامي كه اميرالمومنين(ع) در محراب كوفه به دست ابن ملجم مرادي ضربت خورد و در شب بيست و يكم رمضان سال 40 هجري به شهادت رسيد امام حسن(ع) بدن شريف آن حضرت را غسل داد و كفن كرد و بر آن نماز خواند و در سرزمين نجف به خاك سپرد.
بسياري از مردم كوفه در مسجد جمع شده بودند و در عزاي علي(ع) ميگريستند. نزديك ظهر ناگهان همهمه مردم و صداي تكبير و صلوات آنان بلند شد. در اين هنگام فرزند علي(ع) امام حسن و امام حسين و محمد حنيفه و برخي از بزرگان و اصحاب خاص آن حضرت وارد مسجد شدند . با ورود آنها صداي شيون مردم فضاي مسجد كوفه را پر كرد.
امام حسن (ع) بر بالاي منبر رفت سپس فرمود:
” اي مردم هر كس مرا ميشناسد كه ميشناسد ، و آن كه نميشناسد، بداند كه من حسن بن علي(ع) هستم. منم پسر بشير(مژده دهنده بهشت، يعني رسول خدا(ص) كه از نامهاي آسماني او بشير است.) منم فرزند نذير(ترساننده از جهنم) ، منم پسر آن كس كه به اذن پروردگار مردم را به سوي او ميخواند، منم پسر سراج منير(چراغ تابناك هدايت)، من از خانداني هستم كه خداي تعالي پليدي را از ايشان دور كرده و به خوبي پاكيزهشان فرموده است من از خانداني هستم كه خداوند دوستي ايشان را در كتاب خويش واجب دانسته و فرموده است:
” بگو من از شما در برابر تبليغ رسالت آسمانيام پاداشي جز دوستي خويشاوندانم نميخواهم و كسي كه به كسب نيكي بپردازد ما هم بر پاداش نيكي او ميافزاييم.”
بعد از سخنراني پر جاذبه امام حسن(ع) عبيدالله بن عباس پيش آمد و مردم را به قبول بيعت امام برانگيخت و گفت: ” اين پسر پيامبر شما و جانشين امام شماست با او بيعت كنيد”
مردم نيز دعوت او را پذيرفتند و فرمانبرداري خود را همراه با پذيرش و خشنودي اعلام داشتند و گفتند: ” حسن بن علي( ع) در نزد ما محبوب است و حقش بر ما واجب و براي خلافت به حقيقت شايسته ميباشد.”
وقتي مراسم بيعت پايان يافت امام حسن (ع) به تنظيم امور حكومت پرداخت و كارگزاران دولت را تعيين فرمود و افراد خوشنام و شريف از مومنان راستين و شايستگان مسلمين را برگزيد و فرمانهاي انديشمندانهاي صادر كرد و صد در صد به حقوق سپاهيان افزود چنانكه پدرش علي(ع) هم در جنگ جمل چنين كرد.
زمامداران معاصر
امام حسن (ع) در دوران زندگي خويش زمامداري شش نفر را ديد كه عبارتند از :
1- پيامبر اكرم (ص) از سال يك تا يازده هجري قمري
2- ابوبكر پسر ابو قحافه از سال يازده تا سيزده هجري قمري
3- عثمان بن عفان از سال بيست و سه تا سي و پنج هجري قمري
4- اميرالمومنين علي بن ابيطالب(ع) از سال سي و پنج تا چهل هجري قمري
5- معاويه بن ابي سفيان از سال سي و پنج تا شصت هجري قمري
آهنگ جنگ
بعد از بيعت مردم با امام حسن (ع) معاويه كه سر مخالفت با آن حضرت داشت با نامههايي كه بين او و امام(ع) رد و بدل شد دانست كه فريب و نيرنگ فايدهاي ندارد و امام آماده جنگ است و ناگزير او نيز براي جنگ مهيا شد.
وقتي خبر حركت معاويه و سپاه فراوان او به سوي عراق در همه جا منتشر شد مردم سراسيمه و هراسان شدند امام كه از اين خبر آگاهي يافت بعضي از يارانش را فرمان داد تا در شهر فرياد زنند : ” الصلاه جامعه” تا مردم براي نماز در مسجد جامع فراهم آيند. ديري نپاييد كه گروه انبوهي در مسجد آمدند. امام بيرون آمد، بر منبر بالا رفت و خدا را ستايش و سپاس گفت و بعد فرمود:
“خداوند فرمان جهاد را بر بندگانش نگاشت اگرچه آنها را ناخوشايند آيد . به من خبر رسيده معاويه فهميده كه ما به سوي او در حال حركت هستيم. از اين رو او نيز به طرف ما حركت كرده است. همگي به سوي “نخيله” (ناحيهاي در راه شام نزديك كوفه) كه قرارگاه ارتش است حركت كنيد تا بنگريم و بنگريد و ببينيم و ببينيد كه چه ميشود.”
وقتي سخن امام حسن (ع) پايان يافت مردم يكه خوردند و زبانشان لال و رنگشان زرد شد گويي به سوي مرگ كشانده ميشدند. هيچكدام فرمان امام را نپذيرفتند زيرا از سپاه شام ميترسيدند و طرفدار تنآسايي و سازش بودند و اين پستي و خاري در نخستين دعوت به جهاد از آنها آشكار شد كه از آيندهاي خطرناك خبر ميداد و سرنوشتي شوم و نااميدي از پيروزي را به همراه داشت.
امام حسن (ع) با شتاب براي مبارزه با طغيانگري بني اميه از كوفه خارج شد و ” مغيره بن نوفل” را به جاي خود گذاشت و به او دستور داد كه مردم را براي جهاد برانگيزد و به نخيله بفرستد. سپس خود با سپاهي بسيار ولي سست نهاد به نخيله رفت. حضرت سه روز را در آن مكان ماند و تصميم گرفت كه سربازاني را جلو بفرستد تا از وضع دشمن آگاهي يابد و آنها را در هر كجا كه هستند متوقف سازند و از پيشرفت بيشتر آنها جلوگيري به عمل آورند. امام حسن (ع) براي اجراي اين ماموريت گروهي از ياران وفادار و شجاع و ماهر خود را انتخاب كرد كه تعدادشان به دوازده هزار نفر ميرسيد و فرماندهي آنان را به پسرعمويش ” عبيدالله بن عباس” سپرد. عبيدالله راهي شد تا به “شينور” رسيد و از آنجا به سوي
“شاهي” روان شد و به موازات فرات و فلوجه به “مسكن” رسيد.
معاويه نيز به مسكن آمد و در يك آبادي به نام ” حيوضيه” فرود آمد. روز بعد ، معاويه لشكري به جنگ او فرستاد. عبيدالله نيز با همراهان خويش به جنگ با آنها بيرون آمد و آنان را مجبور به عقب نشيني كرد. وقتي شب شد معاويه كسي را نزد عبيدالله فرستاد كه حسن بن علي به من پيشنهاد صلح داده و كار خلافت را به من واگذار خواهد كرد!! اگر هم اكنون فرمانبردارم شوي و در تحت اطاعت من درآيي رييس و فرمانروا خواهي بود وگرنه در زماني فرمانبردار و مطيع من خواهي شد كه تو تابع باشي و بدان كه اگر اينك سر اطاعت فرو نهي يك ميليون درهم به تو خواهم داد كه نيمي از آن را نقدي به تو ميپردازم و نيم ديگر را هنگاميكه داخل كوفه شدم خواهم پرداخت. عبيدالله فريب خورد و شبانه – به گفته يعقوبي- همراه هشت هزار نفر ديگر از ميان لشكر خويش گريخت و به لشكر معاويه ملحق شد و او نيز بر آنچه وعده كرده بود عمل كرد و پانصد هزار درهم به او داد. همين كه بامداد شد مردم هر چه انتظار كشيدند كه عبيدالله از خيمه خويش بيرون آيد و با آنان نماز بخواند بيرون نيامد. وقتي هوا روشن شد و به جستجويش رفتند او را نيافتند از اين رو قيس بن سعد با ايشان نماز خواند و سپس براي آنان خطبه خواند و سپاهيان را دعوت به آرامش و ستيز با دشمن كرد. سپاهيان سخن قيس را پذيرفتند و اعلام وفاداري نمودند و گفتند: ” شكر خداي را كه او را از ميان ما بيرون برد “
فرماندهي سپاه پس از خيانت عبيدالله به قيس واگذار شد و نيروهاي مسلح به اختيار او درآمد. قيس نيز پس از احراز مقام جديد گزارشي به امام حسن (ع) فرستاد و او را از حوادث دردناك گذشته و قبول فرماندهي جديد آگاه كرد.
سپاهياني هم كه با امام در مدائن بودند وقتي از خيانت عبيدالله و پناه بردن او به دشمن آگاهي يافتند به فتنه انگيزي پرداختند و در امواج شر و فساد فرو رفتند و ترس و لرز همگي را فرا گرفت. سرداران خائن سپاه در جستجوي راهي بودند كه به معاويه بپيوندند و پولهاي فراواني از او دريافت كنند.
دستهبندي سپاهيان كوفه
ارتش و سپاه عراق كه به همراه امام حسن (ع) براي نبرد با معاويه بسيج شده بود در فتنهها فرو رفته ، موج بدبختي و تيرهروزي چنان آن را در بر گرفته بود كه خطرش براي امام از خطر معاويه بيشتر بود. شيخ مفيد به خوبي وضع اين سپاه را بيان ميكند و با ابتكار خاص ، آنها را به گروههايي گوناگون تقسيم مينمايد كه ما در اينجا به صورت ذيل بيان ميكنيم:
1- شيعه: اين گروه با ايمان و مخلص تعداد كمي را در سپاه تشكيل ميدادند زيرا اگر جناح نيرومند و فراواني بودند امير مومنان به قبول حكميت تن در نميداد و حسن(ع) ناگزير به پذيرش صلح نميشد. اين گروه اندك در طرز فكر و عقيده با ديگر سپاهيان اختلاف داشتند. از آن جهت كه خلافت را حق خاندان پيامبر اكرم (ص) ميدانستند و عقيده داشتند كه اهل بيت رسول الله(ص) جانشينان او و نگهبانان و ياران اصيل اسلاماند و اجراي فرمانشان بر همه مسلمانان واجب است.
2- خوارج: گروه ديگري كه به سپاهيان امام پيوستند خوارج بودند كه ميخواستند به هر وسيله و حيلهاي كه باشد به جنگ معاويه بروند و اين خواست آنها دليل ايمان به شايستگي حسن(ع) و ناسازگاري معاويه نبود بلكه آنها امام و معاويه را مثل هم ميدانستند و آن دو را به يك چشم ميديدند. ولي بدان جهت در جنگ معاويه شتاب داشتند كه او را از امام نيرومندتر ميدانستند و به اين منظور به سپاه امام پيوستند تا كار معاويه را تمام كنند و چون معاويه از ميان برداشته ميشد نابودي امام حسن (ع) براي آنان آسان ميگشت و او را همانند پدرش ناگهاني ميكشتند.
3- آزمندان و طمعكاران: عدهاي از طمعكاران دنيا پرست نيز در صف سپاهيان امام وارد شده بودند كه ايماني به ارزشهاي معنوي نداشتند و نه عدالت را تقديس ميكردند و نه حق را ميشناختند آنها فقط به دنبال سودجويي و آزمندي شخصي خود و در پي پيوستن به گروه پيروز بودند.
4- شكاكان: بدون شك اين گروه تحت تاثير تبليغات ناخوشايند خوارج و دعوتهاي نادرست بني اميه قرار گرفته و در حقانيت خاندان پيامبر اكرم (ص) به شك افتاده بودند و رسالت معنوي و اصلاحي اهل بيت را به چيزي نميگرفتند و چنانچه آتش جنگ زبانه ميكشيد به ياري امام برنميخواستند زيرا آنها عقيده و ايماني نداشتند كه از آن دفاع كنند.
5- پيروان روساي قبايل: اين گروه تعداد فراوانتري داشتند و خطرشان هم بيشتر و بزرگتر بود زيرا كوركورانه و بدون اراده فرمان بزرگان و روساي قبايل را اطاعت ميكردند.
صلح چرا ؟
برخي از مهمترين دلايل صلح بدين قرار است:
1- رخنه و نفوذ دو حزب اموي و خوارج در ارتش امام
2- خيانت فرمانده سپاه
3- پخش شايعات، وعدههاي دلفريب و خيانت ياران
4- نداشتن ياران مبارز
بازگشت به مدينه
امام حسن (ع) چندي در كوفه اقامت كرد. همين كه براي بازگشت به مدينه خود را آماده نمود عدهاي خدمت حضرت رسيدند تا با ايشان خداحافظي كنند. امام (ع) به آنان رو كرد و فرمود:
“سپاس خدايي را كه در امر خود قادر و تواناست آنچه اراده خداوندي است انجام خواهد گرفت حتي اگر همه مردم جمع شوند باز هم مانع انجام آن نخواهند شد.” وقتي از علت بازگشت آن حضرت به مدينه پرسيدند فرمود: ” چارهاي جز رفتن نيست” با سپري شدن آن روز امام حسن (ع) با برادرش امام حسين (ع) و خانواده و اطرافيان خود كوفه را به قصد مدينه ترك كردند در حاليكه مردم هنگام حركت آن حضرت به شدت ميگريستند. شيخ مفيد ميگويد: امام حسن (ع) در حالي به مدينه رفت كه خشم خود را فرو مينشاند و در خانه خود امامت كرده و چشم به راه دستور پروردگار خويش بود.
وصيت امام حسن (ع)
هنگامي كه وفات امام حسن (ع) نزديك شد برادرش حسين بن علي(ع) را خواست و فرمود:
“اي برادر! به همين زودي از تو جدا ميشوم و به ديدار خداوند نائل ميگردم هر گاه من از دنيا رفتم چشم مرا بپوشان ، بدن را غسل بده، كفن كن، بر روي تابوت بگذار و كنار مرقد مبارك جدم ببر تا عهدي تازه كنم سپس مرا پهلوي قبر جدهام فاطمه بنت اسد ببر و در آن جا به خاك بسپار. به زودي خواهي دانست كه عدهاي ميپندارند ميخواهي مرا در كنار قبر جدم مدفون سازي و براي جلوگيري از آن امر گرد هم ميآيند. اكنون به تو سفارش ميكنم براي خدا سعي كنيد در پاي جنازه من هيچ قطره خوني ريخته نشود. ” سپس به برادر وصيت كرد كه از خويشاوندان و فرزندان و بازماندههاي او محافظت كنند و همانگونه كه پدرش علي(ع) را به جانشيني معرفي كرده بود، او نيز حسين(ع) را وصي و جانشين خود كرد و از وي خواست تا نسبت به جانشين بعد از خود نيز اين وظيفه الهي را انجام دهد.”
غروب خورشيد
گفته شد كه يكي از شرايط امام حسن (ع) در قرارداد صلح با معاويه اين بود كه براي خلافت پس از خود كسي را انتخاب نكند و موضوع جانشيني پس از وي در خانوادهاش باقي نماند. هنگاميكه معاويه تصميم گرفت براي پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد و او را به ولايتعهدي خويش برگزيند تنها مانعي كه در اين راه وجود داشت، وجود حسن بن علي(ع) و سعد بن ابي وقاص بود. از اين رو مخفيانه سمي را به وسيله ماموران خود براي مسموم كردن آن دو فرستاد. ” جعده” دختر اشعث همسر امام حسن (ع) بود. معاويه صد هزار درهم براي او فرستاد و براي او پيام داد كه اگر حسن را زهر بدهي تو را به همسري فرزندم يزيد در ميآورم جعده قبول كرد و امام حسن (ع) را مسموم نمود.
معاويه سم مايع را براي جعده فرستاد. امام حسن (ع) روزه بود و هوا گرم. هنگام افطار جعده آن سم را در ظرف شير ريخت و آن ظرف را در نزد امام حسن (ع) گذاشت، امام آن را آشاميد و همان دم احساس مسموميت كرد و به جعده فرمود:” مرا كشتي خدا تو را بكشد. سوگند به خدا كه به آرزويت نميرسي و خداوند تو را رسوا خواهد كرد” وقتي آن حضرت به شهادت رسيد معاويه در مورد جعده به قول خود وفا نكرد و او را همسر يزيد ننمود. او پس از شهادت امام حسن (ع) با مردي از خاندان طلحه ازدواج كرد و داراي فرزنداني شد. هرگاه بين آن فرزندان و ساير افراد قريش نزاعي در ميگرفت به آنان ميگفتند : ” اي پسران زني كه شوهران را زهر ميخوراند.”
بيماري امام حسن (ع) چهل شبانه روز به طول انجاميد تا اينكه بعد از وصيت به امام حسين (ع) در روز پنج شنبه 28 صفر سال 50 در 47 يا 48 سالگي از دنيا رفت. امام حسين (ع) برادر را غسل داد، كفن كرد، و بر روي تختي گذاشت و طبق وصيت برادر براي آخرين وداع با قبر مقدس پيامبر اكرم (ص) آماده حركت به سوي مرقد مطهر آن حضرت شد. مروان و بني اميه گمان كردند كه ميخواهند جنازه امام حسن (ع) را در كنار قبر جدش رسول خدا(ص) دفن كنند. لذا گرد هم آمدند و لباس جنگ پوشيدند و رو در روي بني هاشم قرار گرفتند. وقتي امام حسين(ع) خواست جنازه برادر را براي آخرين وداع وارد حرم مطهر كند آنان نگذاشتند . عايشه كه با مروان قرارداد قبلي داشت بر قاطري سوار شد و باد به دماغ انداخت و گفت: مگر چه ناراحتياز من ديديد كه ميخواهيد دشمن مرا در خانه دفن كنيد.
مروان براي تشجيع اطرافيان خود گفت: اي مردم آماده شويد و از حق خود دفاع كنيد زيرا بسياري از اوقات پيكار با رقيبان بدتر از آسايش با خاندان است. آيا سزاوار است كه عثمان، بيگانه ، در دورترين محل مدينه دفن شود و حسن(ع) با پيغمبر به خاك سپرده گردد؟ تا من شمشير به دست دارم اجازه نميدهم. نزديك بود جنگ شديدي بين بني اميه و بني هاشم واقع شود. عبدالله بن عباس نزد مروان شتافت و گفت: اي مروان ما ميخواهيم با زيارت قبر پيامبر (ص) تجديد عهدي كنيم. نميخواهيم امام حسن (ع) را در كنار قبر آن حضرت دفن نماييم و اگر وصيت كرده بود كه جنازهاش را در كنار قبر جدش مدفون سازيم ميديدي كه تو عاجزتر و درماندهتر از آني كه بتواني جلوي ما را بگيري …
سپس رو به عايشه كرد و گفت: اي عايشه، اين چه رسوايي است ؟ روزي بر استر و روزي بر شتر سوار ميشوي و ميخواهي نور خدا را خاموش كني و با دوستان خدا بجنگي! باز گرد كه به آن چه دوست داري رسيدهاي و خداوند انتقام اين خاندان را گرچه پس از مدتي طولاني باشد خواهد گرفت.
امام حسين(ع) فرمود:
” سوگند به خدا اگر برادرم با من پيمان نبسته بود كه در پاي جنازه او به اندازه شيشه حجامت خون ريخته نشود ميديدي كه چگونه شمشيرهاي الهي از نيامها بيرون ميآمدند و دمار از روزگار شما برميآوردند. شما همان بيچارگان و روسياهان بوديد كه عهد ميان ما و خود را شكستيد و شرايط بين ما را باطل ساختيد”
برخي گفتند كه جنازه امام حسن (ع) را با هفتاد تير، تيرباران كردند. بالاخره پيكر مطهر امام حسن (ع) را به بقيع برده نزد آرامگاه جدهاش فاطمه بنت اسد به خاك سپردند وقتي كه امام حسين(ع) جنازه برادرش را در قبر نهاد اشعاري خواند كه از جمله آنها اين بيت است:
فليس حريبا من اصيب بماله ولكن من واري اخاه حريب
” آنكس كه مالش ربوده شد غارت شده نيست بلكه غارت شده كسي است كه برادرش را در دل خاك بپوشاند”
همين كه معاويه از شهادت امام حسن (ع) اطلاع يافت به سجده افتاده و اطرافيانش با مشاهده او به سجده افتادند، و چون فريادش به تكبير بلند شد آنان نيز با او همصدا شده و تكبير سر دادند.
يكي از معجزات امام حسن (ع)
خبر از نيت عايشه
وقتي از كوفه به مدينه آمد زنها آمدند و در شهادت پدر بزرگوارش به او تسليت گفتند و زنهاي پيغمبر(ص) بر او وارد شدند . عايشه گفت : اي ابا محمد! جدت از دنيا نرفت مگر آن روزي كه پدرت از دنيا رفت ( يعني تا او زنده بود گويا خود پيامبر اكرم (ص) در ميان مردم بود.)
حضرت فرمود: آيا فراموش كردي كه شبي تاريك در خانه خود با آهني كه دستت را شكافتي و هنوز جراحتش باقي است زمين اتاق را شكافتي و پارچهاي سبز را كه از خيانت گرد آورده و در آن ذخيره كرده بودي بيرون آوردي و چهل دينار كه وزن آن را نميدانستي از آن برداشتي و ميان دشمنان علي(ع) از قبيله “بني تميم” و ” عدي” پخش كردي و به قتل او آسوده خاطر شدي؟
گفت: آري راست ميگويي!!
پدر
حضرت علي(ع)، پدر بزرگوار امام حسن(ع)، شخصيتي است كه خداوند سبحان در كتابش قرآن مجيد، و پيامبر اكرم (ص) در سنت و سخنانش او را مورد مدح و ستايش قرار داده است و ميليونها انسان به ولايت و محبت او گرويدهاند. و نيز بسياري از دانشمندان جديد و قديم و محدثان شيعه و سني و حتي دانشمندان غير مسلمان شرق و غرب، هزاران جلد كتاب درباره فضايل و مناقب آن حضرت تأليف كردهاند. با اين همه هنوز بسياري از فضايل و زواياي وجودي آن امام همام، ناگفتني مانده و تا روز قيامت نيز ناگفتني خواهد ماند.
مادر
مادر بزرگوار امام (ع) حضرت زهرا(ع) است. بانويي كه در علم و فضيلت، زهد و ديانت، عفت و پاكدامني، تقوا و پارسايي، دعا و شب زندهداري، تربيت و فرزندداري، خانهداري و شوهرداري، دلسوزي نسبت به دين و مسئوليت اجتماعي، امر به معروف و نهي از منكر، جهاد و مبارزه و دفاع از حريم ولايت و ارزشهاي ديني نمونه و الگويي ارزشمند بود.
امير مومنان(ع) ميفرمايد:
“روزي هنگامي كه وارد منزل شدم، ديدم پيامبر اكرم (ص) در حاليكه حسن در سمت راست و حسين در سمت چپ و فاطمه(ع) پيش روي آن حضرت نشسته بودند، فرمود: اي حسن و اي حسين! شما دو كفه ترازو هستيد و فاطمه زبانه آن است. دو كفه جز به وسيله زبانه يكسان و هماهنگ نميشوند و زبانه نيز جز بر روي دو كفه استوار نميماند. شما دو نفر امام هستيد و مادرتان داراي مقام شفاعت است”
طلوع خورشيد
بنا بر قول مشهور، امام حسن(ع) در پانزدهم رمضان المبارك سال سوم هجري در مدينه پا به عرصه وجود گذاشت. روزي ” ام فضل ” دختر عباس بن عبدالمطلب، به حضور پيامبر اكرم (ص) شرفياب شد و عرض كرد: ” خواب ديدهام كه عضوي از اعضاي شما كنده شده است و در خانه من است.”
حضرت فرمود:” خواب تو درست است. دخترم فاطمه پسري خواهد آورد كه تو او را شير خواهي داد.”
شگفتيهاي ولادت
در خصوص ولادت و وقايع آن هنگامه شادماني مطالب زيادي در دست نيست. اما علامه مجلسي روايتي را بيان ميكند كه نشانه شرايط ويژه حاكم در هنگام تولد است.
“زماني كه امام حسن(ع) متولد شد، مادرش فاطمه(ع) يازده سال داشت. حسن بن علي(ع) در وقت تولد پاك و مطهر بود، تسبيح و ذكر خدا ميگفت و جمله” لا اله الا الله” بر لبش جاري بود و قرآن تلاوت ميكرد و جبرييل هم با او سخن ميگفت.”
نام، القاب و كنيهها
آن امام بزرگوار فقط يك نام داشت: “حسن” و بعضي گويند كه وي در تورات ” شبر” ناميده شده است.
القاب بسياري براي ايشان شمردهاند كه برخي از آنها عبارتند از:
مجتبي، سبط، سبط اكبر، سيد، تقي، زكي، طيب، ولي، امير، حجت، زاهد.
كنيه امام حسن(ع) “ابو محمد” است و در مناقب ابن شهر آشوب” ابوالقاسم” هم ذكر شده است.
از جمله سنتهاي ولادت نوزاد پس از نامگذاري، اين بود كه براي او ” كنيه ” تعيين ميكردند. كنيه نوعي لقب براي اشخاص است كه معمولا از نام پدر يا فرزندانشان گرفته ميشد(مانند : ابوعلي = پدر علي،
ابن سينا= پسر سينا). امام باقر(ع) در اين باره ميفرمايد:
“ما براي فرزندانمان در كودكي كنيه قرار ميدهيم از ترس آنكه مبادا در بزرگي دچار لقبهاي ناخواشايند گردند.”
شمايل امام حسن(ع)
امام حسن(ع) از لحاظ صورت و شمايل نمونه پيامبر اكرم (ص) بود. چنانكه انس بن مالك ميگويد:
هيچكس همچون حسن(ع) به پيامبر اكرم (ص) همانند نبود و راويان سيمايش را چنان نمايش ميدهند كه به چهره ملكوتي آن حضرت ميمانست. رخسارش سفيد و آميخته به سرخي بود، در چشمانش سياهي درخشندهاي برق ميزد، موهاي پرپشت و پيچيده (مجعد) داشت، استخوانهاي بدنش درشت و فاصله شانه و بازوانش كمي زياد بود، محاسن انبوه و كوتاه داشت. در اخلاق والايي كه پيامبر به داشتن آن بر همه پيامبران برتري داشت شبيه جدش بود.
اخلاق و فضايل امام حسن(ع)
سخن گفتن درباره فضايل سبط اكبر حضرت حسن بن علي(ع)، كاري دشوار است اما به ناچار قطرهاي از درياي بي كران فضايل امام حسن (ع) را ميچشيم.
– امام مجتبي(ع) عابدترين و والاترين مردم زمان خود بود.
– وقتي به حج ميرفت، پياده و چه بسا پاي برهنه راه ميپيمود.
– وقتي ياد مرگ و قيامت و محشر و گذشتن از پل صراط ميكرد، ميگريست.
– هنگامي كه به ياد عرضه اعمال به پيشگاه خداوند ميافتاد، صيحه ميزد و غش ميكرد.
– به هنگام نماز، بندهاي بدن مباركش ميلرزيد.
– وقتي نامي از بهشت و جهنم به ميان ميآمد، مضطرب و نگران ميشد و از خداي تعالي رسيدن به بهشت و دوري از دوزخ را درخواست نمود.
– پيوسته و در هر حاليكه كسي او را ميديد به ذكر خدا مشغول بود.
– بسيار با سخاوت بود. سه بار اموال خود را به دو قسمت كرد: يك قسمت را در راه خدا بخشيد، و قسم ديگر را براي خود نگه داشت. حتي گاهي يك جفت كفش را به مستمند ميبخشيد و يك جفت ديگر را خود ميپوشيد.
– در تواضع چنان بود كه روزي عدهاي مستمند را مشاهده نمود كه روي زمين نشسته ، تكه نانهايي را برميداشتند و ميخوردند. چون آن حضرت را ديدند تعارف كرده، گفتند: اي پسر رسول خدا! بفرما صبحانه! امام(ع) از اسب پياده شد و اين آيه را تلاوت فرمود” به راستي كه خدا مستكبران را دوست نميدارد” سپس به خوردن غذا مشغول شد. وقتي سير شدند، امام(ع) آنها را به مهماني دعوت كرد و از آنها پذيرايي بسيار خوبي نمود و لباسهايي به آنان بخشيد. با همه اينها ميفرمود: ” فضيلت و برتري از آنهاست، زيرا آنها به غير از آنچه ما را بدان پذيرايي كردند، چيز ديگري نداشتند، ولي ما بيش از آنچه داديم، باز هم داريم.”!
– وقتي به بستر ميرفت سوره كهف را ميخواند و ميخوابيد.
– در صبر و بردباري، وقار و آرامش، خوشبيني، تقوا و شهامت زبانزد عام و خاص بود.
– فاطمه(ع) دو فرزندش حسن و حسين(ع) را هنگام بيماري پيامبر اكرم (ص) كه در همان بيماري از دنيا رحلت فرمود، به نزد آن حضرت آورد و گفت: اي رسول خدا! اينان فرزندان تو هستند، چيزي به آن دو ميراث بده. پيامبر اكرم (ص) فرمود: شكوه و بزرگي و سيادت من براي حسن، و كرم و شجاعتم براي حسين است.”
فضايل امام حسن (ع) در قرآن
آيات بسياري در قرآن كريم درباره اهل بيت و همچنين امام حسن(ع) وجود دارد كه همگي دليلي محكم و روشن بر فضايل و برجستگيهاي آنهاست. آيه مباهله، آيه تطهير، آياتي از سوره الرحمن و نيز آياتي از سوره “دهر” يا “انسان”.
قرآن كريم در آياتي از سوره “دهر” ميفرمايد:
“ابرار و نيكان از جامي مينوشند كه با عطر خوشي آميخته است. از چشمهاي كه بندگان خاص خدا از آن مينوشند، و از هر جا بخواهند، آن را جاري ميسازند.”
آن ها به نذر خود وفا ميكنند، و از روزي كه عذابش گسترده است، ميترسند، و غذاي خود را با اين كه به آن علاقه دارند، به مسكين و يتيم و اسير ميدهند و ميگويند: ما شما را براي خدا اطعام ميكنيم و هيچ پاداش و تشكري از شما نميخواهيم، از پروردگارمان بيمناكيم، در آن روزي كه عبوس و شديد است.
از اين رو خداوند آنها را از شر آن روز نگه ميدارد و از آنها استقبال ميكند، در حاليكه شادماناند.
امام حسن (ع) با پيامبر اكرم (ص)
پيشتر گفته شد كه امام حسن (ع) در پانزدهم رمضان سال سوم هجري به دنيا آمد و تا روزي كه رسول خدا(ص) از دنيا رفت، يعني بيست و هشتم صفر سال يازدهم، هفت سال و شش ماه از عمر شريف امام حسن(ع) در كنار جدش پيامبر اكرم (ص) و دامان پر مهر آن بزرگوار سپري شد. شايد بتوان گفت كه بهترين دوران زندگي آن حضرت همان چند سال بوده است.
و بالاخره در روايتي پيامبر اكرم (ص) فرمود:
” حسن، سرور جوانان اهل بهشت و حجت خداوند در ميان امت است. فرمان او فرمان من و گفتارش گفتار من است. هر كس از او پيروي كند، از من است و هر كس از او نافرماني كند از من نيست.”
امام حسن(ع) با پدر
امام حسن(ع) از 33 سالگي نزديك 5 سال همراه پدر در دوران خلافتش بود. امام مجتبي(ع) در همه صحنههاي مهم دفاع از حريم امامت و خلافت پدر و نيز جنگهاي مهم دوران زمامداري علي(ع) حضوري فعال و بسيار مؤثر داشت. او كه در سي و سه سالگي به سر ميبرد، از هوش سرشار و آگاهي به مسايل روز برخوردار بود، و هنگام بيعت با پدرش علي(ع) ميديد كه مردم چگونه وقتي از انحرافات و كجرويها به ستوه آمدهاند، با اصرار زياد از او ميخواستند كه رهبري جامعه مسلمين را عهدهدار شود.
هنگام بيعتشكني طلحه و زبير، ابوموسي اشعري كه والي كوفه بود، مانع حمايت مردم كوفه از اميرالمومنين(ع) ميشد، لذا امام علي(ع) حضرت مجتبي(ع) را به كوفه فرستاد تا حكم عزل ابوموسي را به او اعلام نمايد، اما ابو موسي همچنان در عناد و نافرماني خويش باقي بود و تصميم داشت زمامداري كند.
امام حسن(ع) فرمود: اي ابوموسي! مردم را از حمايت ما باز مدار. و آن گاه با نرمي و محبت فرمود: به خدا سوگند! ما جز اصلاح كار مردم هدفي نداريم و هيچكس مثل اميرالمومنين از باطل وحشت ندارد.
ابوموسي حيران ماند و به امام(ع) گفت: راست ميگويي، پدر و مادرم فدايت باد ولي آن كس كه با او مشورت كنند، بايد امين باشد. حضرت فرمود:بله.
مداراي حسن بن علي(ع) و شكيبايي و بردباري زيادش، نتوانست در روح اين متمرد كه جز خشونت چارهاي براي كارش نبود، اثري بگذارد و او همچنان بر عقيده باطل خود پافشاري ميكرد و مردم را از جهاد باز ميداشت.
امام حسن(ع) تصميم گرفت مردم را بيدار كند و همتشان را برانگيزد و آمادگي و شوق كامل در جان آنها ايجاد كند. از اين رو فرمود:
” اي مردم به شما خبر رسيد كه امير المومنين(ع) به سوي كوفه ميآيد و ما و ما براي كمكخواهي از شما آمدهايم كه چهرههاي درخشان انصار و سركردگان عرب هستيد، و ميدانيد كه طلحه و زبير پيمان خود را شكسته به همراه عايشه بر مقام خلافت شوريدند… پس خدا را ياري كنيد تا خداوند ياريتان دهد.”
ولي ابوموسي همچنان بر دشمني و سركشي خود باقي ماند و مردم را از همراهي امام باز ميداشت و آنچه از حسن(ع) و ديگران ميشنيد به پشت گوش ميانداخت، تا اينكه حسن(ع) شكيبايي خود را از كنار نهاد و با فريادي انقلابي چنين فرمود: اي مرد! از كارگزاري ما كنار بگير و از منبر ما پايين بيا!.
سپس رو به مردم كرد و گفت:” اي مردم دعوت امير خود را پاسخ گوييد و به سوي برادران خود بشتابيد. وقتي اميرالمومنين (ع) را ببينيد خواهيد فهميد كه چقدر از كار خلافت بيزار است. به خداوند سوگند از آن جهت خلافت را پذيرفت كه گروهي از خردمندان امت كه نمونههاي عالي گذشته و حال هستند او را به زمامداري برگزيدند و خير در سرانجام اين كار است. پس دعوت ما را بپذيريد و ما را ياري كنيد تا از اين گرفتاريهايي كه براي ما و شما پيش آمده نجات يابيم… بر خيزيد و خير و حقيقت را گسترش دهيد و زشتي را نابود سازيد.”
مردم سخن حسن(ع) را شنيدند و اطاعت كردند و دعوتش را پذيرفتند.
از طرفي مالك اشتر به سراغ ابوموسي اشعري كه به قصر خود باز گشته بود رفت و چنان با خشم الهي خود او را ترساند و از او خواست كه اين مقام و منصب را ترك كند كه وي با استفاده از فضاي تاريك كوفه فرار كرد. لذا امام حسن(ع) بر مردم كوفه تسلط كامل يافت و به آنها فرمود:
” من فردا صبح حركت ميكنم، شما هم يا سواره بياييد يا از راه آب با قايق به راه افتيد.”
كوفه ناگهان براي حركت موج برداشت و هزاران نفر براي ياري امام علي(ع) به جنبش آمدند و دستههايي سوار بر اسب شدند و گروههايي با قايق از راه رودخانه كوفه را ترك كردند.
امام حسن(ع) مردم كوفه را رهبري ميكرد و از اين پيروزي شادمان بود تا به همراه سپاهيان خود به “ذي قار” رسيد. آن جا محلي بود كه امام و يارانش در آن مستقر شده بودند تا سپاهيان كوفه فرا رسند.
همراه با پدر در جنگ جمل
در جنگ جمل امام علي(ع) طرف راست لشگر را به امام حسن و طرف چپ را به حسين (ع) سپرد و پرچم را به دست پسرش حنيفه داد و گفت: به پيش.
با آغاز جنگ جمل بسياري از ناكثان و پيمانشكنان كشته شدند و با وجود آنكه طلحه و زبير هم به درك واصل شدند اما مردماني كه اطراف شتر عايشه را گرفته بودند به سختي از او و شترش دفاع ميكردند و هر دسته كه كشته ميشدند دسته ديگر جاي آنها را ميگرفتند و سرسختانه مقاومت ميكردند.
علي(ع) متوجه شد تا آن شتر سرپاست، اين مردم نادان و فريبخوردگان از مقاومت خويش دست بر نميدارند و آشوب و فتنه خاموش نميشود، از اين رو در صدد بر آمد تا هر چه زودتر آن شتر را از پاي در آورد. لذا اميرالمومنين(ع) پسرش حنيفه را طلبيد و نيزه خود را به او داد و فرمود:” شتر عايشه را هدف اين نيزه قرار بده و آن را از پاي در آور.”
محمد نيزه مخصوص پدر را گرفته و حمله كرد ولي ” بنوضبه” كه اطراف شتر عايشه بودند و به سختي از آن حمايت ميكردند مانع پيشرفت او شده و او را از رسيدن به شتر بازداشتند، پس محمد به ناچار نزد پدر باز گشت.
در اين وقت حسن بن علي(ع) كه در آن موقع حدود 33 سال داشت، پيش رفت و نيزه را از او گرفت و به سوي شتر حمله كرد . خيلي سريع خود را به آن رساند و نيزهاش را به شتر زد و بازگشت، در حالي كه خون آن شتر كه عايشه بر روي آن فرماندهي ميكرد بر نيزه بود.
محمد حنيفه با ديدن اين منظره رنگش دگرگون شد و خجالت كشيد.
اميرالمومنين(ع) به محمد فرمود: “ناراحت مشو كه او فرزند پيغمبر است و تو فرزند علي هستي”
آري با پايداري و شجاعت امام حسن(ع) بالاخره شتر عايشه از پاي در آمد و جنگ جمل به نفع لشگر حق به پايان رسيد و پس از حدود يك ماه كه علي(ع) در بصره سكونت گزيد به كوفه آمد و مقر حكومتي خود را آن جا قرار داد.
همراه پدر در جنگ صفين
حادثه صفين رويداد تلخي است كه موجب شكست حكومت علي(ع) گرديد و او را چنان به اندوه كشيد كه آرزوي مرگ كرد و نيز آثار زشت همين واقعه پر نيرنگ صفين بود كه امام حسن (ع) را وادار به قبول صلح كرد. اين تلحكاميها، زاييده نفاق و سركشي و پستي سپاه عراق بود كه حتي يك بار به فرمان پيشوايش گردن ننهاد.
اميرالمومنين(ع) در طول چند ماهي كه در كوفه بود به تنظيم امور و تعيين وظيفه استانداران و نامهنگاري براي معاويه و ياغيان ديگري كه نزد او رفته و شام را پايگاه خود قرار داده بودند سرگرم بود.
زماني _ كه ظاهرا در اين دوران چند ماههي اقامت در كوفه است_ عدهاي از مردم كوفه درباره حسن بن علي(ع) طعنه زده، گفتند: وي از سخن گفتن و احتجاج عاجز و ناتوان است و سعي كردند او را يك جوان ناتوان و بي دست و پا معرفي كنند!!
هنگامي كه اين خبر به گوش اميرالمومنين(ع) رسيد، فرزندش حسن را خواست و سخن آن مردم را به اطلاع او رساند. امام حسن(ع) عرض كرد: من در حضور شما نميتوانم سخن بگويم!
حضرت فرمود: من از نظر تو دور ميشوم و تو مردم را دعوت كن و براي ايشان سخن بگو.
امام حسن (ع) مردم را دعوت نمود و چون جمع شدند سخنراني بليغي كرد به طوري كه صداي گريه مردم بلند شد، آن گاه فرمود:
“اي مردم! از پروردگار خود عقل و خرد گيريد كه به راستي خداي عز و جل آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برگزيد. نژادي كه بعض آنان از بعض ديگرند. و خداوند شنوا و داناست. ماييم از نژاد آدم و خاندان نوح و برگزيده ابراهيم و دودمان اسماعيل و ماييم از خانواده محمد(ص) . ما در ميان شما همانند آسمان بلند و زمين گسترده و خورشيد تابنده و شجره زيتونهايم كه نه شرقي و نه غربي، و زيتون آن درخت مبارك گشته است كه پيغمبر ريشه آن، علي شاخه آن و ما _ به خدا سوگند ميوه اين درخت هستيم ، كه هر كس به شاخهاي از شاخههاي آن چنگ زند نجات يابد و هر كس از آن تخلف ورزد به سوي دوزخ در افتاده است”
در اين هنگام علي(ع) در حاليكه رداي او به زمين كشيده ميشد از پشت مردم بيرون آمد و بر فراز منبر رفت و ميان دو ديده حسن را بوسيد و فرمود: “اي پسر رسول خدا(ص) حجت خود را بر اين مردم ثابت و محكم كردي و فرمانبرداري و اطاعت خود را بر ايشان واجب ساختي، پس واي بر آن كس كه با تو به مخالفت برخيزد!.”
امام علي(ع) آنچه در توان داشت براي بسيج سپاه به كار برد و مردم را به جنگ با معاويه برانگيخت، و گروهي از بزرگان عراق را كه از جنگ جمل كناره گيري كرده بودند سرزنش نمود. از جمله بزرگان كوفه كه به علت كنارهگيري از جمل پشيمان شده بود، ” سليمان بن صرد خزاعي” بود كه امام او را به اين جهت سرزنش كرد و به او فرمود:
” به شك افتادي و منتظر ماندي و بازگشتي ، در صورتي كه بيش از هر كس به تو اطمينان داشتم و گمان ميكردم كه بيش از هر كس به ياري من ميشتابي! پس چرا از ياري خاندان پيامبر باز نشستي و چه چيز تو را از ياري من بازداشت؟
سليمان پوزش خواست و به حال شرمساري گفت: اي امير مومنان ب گذشتهها باز نگرد و مرا از آنچه گذشته شرمگين مفرما. به دوستي من پيشي گير و در هدايت من اخلاص بورز، آينده نشان خواهد داد كه دوست و دشمن تو كيست.
سليمان خدمت امام حسن(ع) رسيد و از خشم و سرزنش امام به او پناه برد. امام حسن(ع)با او به نرمي و مدارا سخن گفت و فرمود: امام كسي را سرزنش ميكند كه اميد ياري از او دارد.
سليمان عرض كرد: كارهايي در پيش داريم كه با مرگ توأم است و شمشيرها به جنبش ميآيد ، در اين معركه به همچون مني نياز داريد! پس مرا سرزنش نكنيد و از راهنماييام با ز نمانيد.
امام حسن(ع) با نرمخويي و اطمينان ب او فرمود:” خدايت بيامرزد، تو در ياري ما بخيل نيستي.”
بنا بر اين امام حسن(ع) با اين اخلاق عالي و مدارا و طبيعت تابناكش، توانست سليمان را به راه آورد و غبار كدورت را از جانش بزدايد و بر ديگران غلبه كند.
سليمان و همه مردم كوفه تحت تأثير خطابه و سخنان حسن (ع) قرار گرفتند و آماده جهاد شدند.
جنگ شروع شد و صفها آراسته گرديد. امام علي(ع) فرماندهي جانب راست سپاه را به حسن بن علي(ع) و برادرش حسين و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل سپرد.
روزي معاويه در معركه جنگ، خواست تا حسن بن علي(ع) را بيازمايد و روي طبع فريبكارانهاش به خيال خود او را فريب دهد، به همين منظور عبيدالله بن عمر را كه در زمره لشگريان وي بود، خواست و به او گفت: نزد حسن بن علي برو و او را به خلافت اميدوار كن و وعدههاي ديگري به او بده ، شايد بتواني او را از پدرش جدا كني و پيش ما بياوري!
عبيدالله به ميدان آمده و حضرت مجتبي را طلبيد و گفت: سخن و حاجتي با تو دارم.
چون آن بزرگوار پيش آمد و پيشنهاد او را شنيد ، با تندي پاسخ او را داد و در پايان به او فرمود:
” گويا تو را مينگرم كه امروز يا فردا كشته خواهي شد به راستي كه شيطان اين حال را برا ي تو آرايش كرده و فريب داده تا خود را معطر ساخته و جايگاهت را زنان اهل شام ببينند و به زودي خدايت بر زمين افكند و كشتهات را به صورت روي خاك اندازد.”
عبيدالله كه اين سخنان را از سبط رسول گرامي اسلام شنيد، سرافكنده و نااميد به سوي معاويه باز گشت و معاويه براي دلداري او گفت: آري او پسر پدرش علي است.
گويند : به خدا سوگند كه آن روز هنوز به پايان نرسيده بود كه عبيدالله از لشگر شام بيرون آمد و به دست مردي از قبيله همدان به قتل رسيد و آن مرد همداني براي آن كه مقتول خود را گم نكند و در فرصت مناسب بتواند اسلحه و جامه او را برگيرد ، نيزهاش را در چشم او فرو برد و او را بر زمين دوخت و پاي آن مقتول را نيز به اسب خود بست.
وقتي جنگ عمومي در گرفت، امام حسن(ع) مردانه به سپاه دشمن حمله برد و به اقيانوس مرگ فرو رفت. امام علي (ع) كه ديد فرزندش در خطر مرگ قرار دارد، فرياد زد:
” جلوي اين پسر را بگيريد كه با مرگش مرا در هم نكوبد. من هرگز نميخواهم اين دو پسر در جنگ كشته شوند زيرا نسل پيغمبر قطع ميگردد.”
وقتي عمار در صفين به شهادت رسيد، امام حسن(ع) اندوهناك بر خوابگاه عمار ايستاد و آنچه از زبان پيغمبر درباره عمار شنيده بود با صداي بلند در برابر سپاهيان بيان داشت، پيامبر درباره اين يار بزرگوارش فرمود: براي من سايباني چون سايبان موسي بسازيد سپس كاسهاي شير نوشيد و گفت: خيري جز خير آخرت وجود ندارد، و مقداري از آن شير به عمار نوشانيد و فرمود: اي پسر سميه! گروهي از مردمان سركش تو را خواهند كشت.
سپس امام حسن(ع) به گفتارش چنين افزود كه جدم فرمود: ” بهشت در آرزوي ديدار سه نفر است: علي و سلمان و عمار.”
از آن جايي كه نبرد صفين از سال 36 تا 38 هجري قمري به طول انجاميد، بنابراين امام حسن(ع) از سي و سه سالگي تا اوايل سي و پنج سالگي در جنگ صفين حضور داشت.
امام حسن و شهادت پدر
بعد از ضربت خوردن امام علي(ع) در محراب نماز، مردم كوفه با اطلاع از آن فاجعه خود را به مسجد رساندند، و فرزندان آن حضرت نيز به مسجد آمدند. پيشاپيش آنها حسن بن علي(ع) خود را به محراب رسانيد و پدر را در كنار محراب مشاهده كرد كه صورت و محاسن آن حضرت به خون سرش خضاب گشته و جمعي اطراف آن حضرت را گرفته و در صدد هستند تا به هر ترتيب هست ، او را براي اقامه نماز برپا دارند و با وسيلهاي جلوي خونريزي را بگيرند.
حسن(ع) جلو رفت و چون نظر آن حضرت به فرزندش افتاد به وي دستور داد با مردم نماز بخواند و خود امام نيز نشسته نماز خواند و چون از نماز فارغ يافت، پيش رفته سر پدر را كه خون از آن ميريخت به دامن گرفت و عرض كرد: چه كسي اين ضربت را به شما زد؟
– عبدالرحمن بن ملجم!
– از چه سمتي فرار كرد؟
– كسي به دنبال او نرود هم اكنون از اين در او را ميآورند. و به “باب كنده” اشاره كرد.
فرزند داغدار علي(ع) رو به آن ملعون كرد و فرمود: امير مومنان و امام مسلمانان را كشتي؟ آيا اين پاداش آن همه لطف و محبتي بود كه به تو كرد و تو را پناه داد؟
امام علي (ع) نيز با آوايي كوتاه و آهسته به آن بخت برگشته فرمود: كار سخت و جنايت بزرگي مرتكب شدي! آيا من تو را مورد ترحم خود قرار ندادم، و تو را در بخشش و عطا بر ديگران مقدم نداشتم؟ آيا اين بود پاداش من؟!
سپس رو به حسن كرد و فرمود:” پسرم! با اسير خود مدارا كن و او را مورد ترحم و شفقت خويش قرار ده!”
بعد از شهادت پدر امام حسن(ع) فقط يك ضربه به عنوان قصاص به آن ملعون زد و به درك واصل شد.
امام حسن(ع) طبق وصيت پدر با كمك برادرش امام حسين(ع) پس از غسل و كفن، جنازهي آن بزرگوار را در تاريكي شب مخفيانه در نجف اشرف دفن كردند.
امامت
جريان امامت، كه داراي نبوت و رسالت است، بعد از رحلت جانسوز نبي اكرم(ص) با امامت امام علي(ع) آغاز و به امام زمان(عج) ختم ميشود.
امام حسن(ع) نيز اول، طبق وصيت علي(ع) امام مسلمين شد، و بعد از بيعت مردم با او، خلافت را نيز بر عهده گرفت.
امام علي(ع) كتابها و اسلحهي خود را به امام حسن(ع) سپرد و فرمود: پسرم پيامبر (ص) به من دستور داده به تو وصيت كنم و امامت مسلمين را به تو واگزارم و كتابها و اسلحهام را به تو بسپارم همان گونه كه پيامبر(ص) به من وصيت كرد و كتابها و اسلحهاش را به من سپرد. آن حضرت به من دستور داد تا به تو امر كنم كه وقتي مرگت فرا رسيد آنها را به برادرت حسين بسپار.
امام حسن(ع) در سن 37 سالگي از ناحيه به امامت مسلمين منصوب شد.
بيعت با امام حسن(ع)
هنگامي كه اميرالمومنين(ع) در محراب كوفه به دست ابن ملجم مرادي ضربت خورد و در شب بيست و يكم رمضان سال 40 هجري به شهادت رسيد امام حسن(ع) بدن شريف آن حضرت را غسل داد و كفن كرد و بر آن نماز خواند و در سرزمين نجف به خاك سپرد.
بسياري از مردم كوفه در مسجد جمع شده بودند و در عزاي علي(ع) ميگريستند. نزديك ظهر ناگهان همهمه مردم و صداي تكبير و صلوات آنان بلند شد. در اين هنگام فرزند علي(ع) امام حسن و امام حسين و محمد حنيفه و برخي از بزرگان و اصحاب خاص آن حضرت وارد مسجد شدند . با ورود آنها صداي شيون مردم فضاي مسجد كوفه را پر كرد.
امام حسن (ع) بر بالاي منبر رفت سپس فرمود:
” اي مردم هر كس مرا ميشناسد كه ميشناسد ، و آن كه نميشناسد، بداند كه من حسن بن علي(ع) هستم. منم پسر بشير(مژده دهنده بهشت، يعني رسول خدا(ص) كه از نامهاي آسماني او بشير است.) منم فرزند نذير(ترساننده از جهنم) ، منم پسر آن كس كه به اذن پروردگار مردم را به سوي او ميخواند، منم پسر سراج منير(چراغ تابناك هدايت)، من از خانداني هستم كه خداي تعالي پليدي را از ايشان دور كرده و به خوبي پاكيزهشان فرموده است من از خانداني هستم كه خداوند دوستي ايشان را در كتاب خويش واجب دانسته و فرموده است:
” بگو من از شما در برابر تبليغ رسالت آسمانيام پاداشي جز دوستي خويشاوندانم نميخواهم و كسي كه به كسب نيكي بپردازد ما هم بر پاداش نيكي او ميافزاييم.”
بعد از سخنراني پر جاذبه امام حسن(ع) عبيدالله بن عباس پيش آمد و مردم را به قبول بيعت امام برانگيخت و گفت: ” اين پسر پيامبر شما و جانشين امام شماست با او بيعت كنيد”
مردم نيز دعوت او را پذيرفتند و فرمانبرداري خود را همراه با پذيرش و خشنودي اعلام داشتند و گفتند: ” حسن بن علي( ع) در نزد ما محبوب است و حقش بر ما واجب و براي خلافت به حقيقت شايسته ميباشد.”
وقتي مراسم بيعت پايان يافت امام حسن (ع) به تنظيم امور حكومت پرداخت و كارگزاران دولت را تعيين فرمود و افراد خوشنام و شريف از مومنان راستين و شايستگان مسلمين را برگزيد و فرمانهاي انديشمندانهاي صادر كرد و صد در صد به حقوق سپاهيان افزود چنانكه پدرش علي(ع) هم در جنگ جمل چنين كرد.
زمامداران معاصر
امام حسن (ع) در دوران زندگي خويش زمامداري شش نفر را ديد كه عبارتند از :
1- پيامبر اكرم (ص) از سال يك تا يازده هجري قمري
2- ابوبكر پسر ابو قحافه از سال يازده تا سيزده هجري قمري
3- عثمان بن عفان از سال بيست و سه تا سي و پنج هجري قمري
4- اميرالمومنين علي بن ابيطالب(ع) از سال سي و پنج تا چهل هجري قمري
5- معاويه بن ابي سفيان از سال سي و پنج تا شصت هجري قمري
آهنگ جنگ
بعد از بيعت مردم با امام حسن (ع) معاويه كه سر مخالفت با آن حضرت داشت با نامههايي كه بين او و امام(ع) رد و بدل شد دانست كه فريب و نيرنگ فايدهاي ندارد و امام آماده جنگ است و ناگزير او نيز براي جنگ مهيا شد.
وقتي خبر حركت معاويه و سپاه فراوان او به سوي عراق در همه جا منتشر شد مردم سراسيمه و هراسان شدند امام كه از اين خبر آگاهي يافت بعضي از يارانش را فرمان داد تا در شهر فرياد زنند : ” الصلاه جامعه” تا مردم براي نماز در مسجد جامع فراهم آيند. ديري نپاييد كه گروه انبوهي در مسجد آمدند. امام بيرون آمد، بر منبر بالا رفت و خدا را ستايش و سپاس گفت و بعد فرمود:
“خداوند فرمان جهاد را بر بندگانش نگاشت اگرچه آنها را ناخوشايند آيد . به من خبر رسيده معاويه فهميده كه ما به سوي او در حال حركت هستيم. از اين رو او نيز به طرف ما حركت كرده است. همگي به سوي “نخيله” (ناحيهاي در راه شام نزديك كوفه) كه قرارگاه ارتش است حركت كنيد تا بنگريم و بنگريد و ببينيم و ببينيد كه چه ميشود.”
وقتي سخن امام حسن (ع) پايان يافت مردم يكه خوردند و زبانشان لال و رنگشان زرد شد گويي به سوي مرگ كشانده ميشدند. هيچكدام فرمان امام را نپذيرفتند زيرا از سپاه شام ميترسيدند و طرفدار تنآسايي و سازش بودند و اين پستي و خاري در نخستين دعوت به جهاد از آنها آشكار شد كه از آيندهاي خطرناك خبر ميداد و سرنوشتي شوم و نااميدي از پيروزي را به همراه داشت.
امام حسن (ع) با شتاب براي مبارزه با طغيانگري بني اميه از كوفه خارج شد و ” مغيره بن نوفل” را به جاي خود گذاشت و به او دستور داد كه مردم را براي جهاد برانگيزد و به نخيله بفرستد. سپس خود با سپاهي بسيار ولي سست نهاد به نخيله رفت. حضرت سه روز را در آن مكان ماند و تصميم گرفت كه سربازاني را جلو بفرستد تا از وضع دشمن آگاهي يابد و آنها را در هر كجا كه هستند متوقف سازند و از پيشرفت بيشتر آنها جلوگيري به عمل آورند. امام حسن (ع) براي اجراي اين ماموريت گروهي از ياران وفادار و شجاع و ماهر خود را انتخاب كرد كه تعدادشان به دوازده هزار نفر ميرسيد و فرماندهي آنان را به پسرعمويش ” عبيدالله بن عباس” سپرد. عبيدالله راهي شد تا به “شينور” رسيد و از آنجا به سوي
“شاهي” روان شد و به موازات فرات و فلوجه به “مسكن” رسيد.
معاويه نيز به مسكن آمد و در يك آبادي به نام ” حيوضيه” فرود آمد. روز بعد ، معاويه لشكري به جنگ او فرستاد. عبيدالله نيز با همراهان خويش به جنگ با آنها بيرون آمد و آنان را مجبور به عقب نشيني كرد. وقتي شب شد معاويه كسي را نزد عبيدالله فرستاد كه حسن بن علي به من پيشنهاد صلح داده و كار خلافت را به من واگذار خواهد كرد!! اگر هم اكنون فرمانبردارم شوي و در تحت اطاعت من درآيي رييس و فرمانروا خواهي بود وگرنه در زماني فرمانبردار و مطيع من خواهي شد كه تو تابع باشي و بدان كه اگر اينك سر اطاعت فرو نهي يك ميليون درهم به تو خواهم داد كه نيمي از آن را نقدي به تو ميپردازم و نيم ديگر را هنگاميكه داخل كوفه شدم خواهم پرداخت. عبيدالله فريب خورد و شبانه – به گفته يعقوبي- همراه هشت هزار نفر ديگر از ميان لشكر خويش گريخت و به لشكر معاويه ملحق شد و او نيز بر آنچه وعده كرده بود عمل كرد و پانصد هزار درهم به او داد. همين كه بامداد شد مردم هر چه انتظار كشيدند كه عبيدالله از خيمه خويش بيرون آيد و با آنان نماز بخواند بيرون نيامد. وقتي هوا روشن شد و به جستجويش رفتند او را نيافتند از اين رو قيس بن سعد با ايشان نماز خواند و سپس براي آنان خطبه خواند و سپاهيان را دعوت به آرامش و ستيز با دشمن كرد. سپاهيان سخن قيس را پذيرفتند و اعلام وفاداري نمودند و گفتند: ” شكر خداي را كه او را از ميان ما بيرون برد “
فرماندهي سپاه پس از خيانت عبيدالله به قيس واگذار شد و نيروهاي مسلح به اختيار او درآمد. قيس نيز پس از احراز مقام جديد گزارشي به امام حسن (ع) فرستاد و او را از حوادث دردناك گذشته و قبول فرماندهي جديد آگاه كرد.
سپاهياني هم كه با امام در مدائن بودند وقتي از خيانت عبيدالله و پناه بردن او به دشمن آگاهي يافتند به فتنه انگيزي پرداختند و در امواج شر و فساد فرو رفتند و ترس و لرز همگي را فرا گرفت. سرداران خائن سپاه در جستجوي راهي بودند كه به معاويه بپيوندند و پولهاي فراواني از او دريافت كنند.
دستهبندي سپاهيان كوفه
ارتش و سپاه عراق كه به همراه امام حسن (ع) براي نبرد با معاويه بسيج شده بود در فتنهها فرو رفته ، موج بدبختي و تيرهروزي چنان آن را در بر گرفته بود كه خطرش براي امام از خطر معاويه بيشتر بود. شيخ مفيد به خوبي وضع اين سپاه را بيان ميكند و با ابتكار خاص ، آنها را به گروههايي گوناگون تقسيم مينمايد كه ما در اينجا به صورت ذيل بيان ميكنيم:
1- شيعه: اين گروه با ايمان و مخلص تعداد كمي را در سپاه تشكيل ميدادند زيرا اگر جناح نيرومند و فراواني بودند امير مومنان به قبول حكميت تن در نميداد و حسن(ع) ناگزير به پذيرش صلح نميشد. اين گروه اندك در طرز فكر و عقيده با ديگر سپاهيان اختلاف داشتند. از آن جهت كه خلافت را حق خاندان پيامبر اكرم (ص) ميدانستند و عقيده داشتند كه اهل بيت رسول الله(ص) جانشينان او و نگهبانان و ياران اصيل اسلاماند و اجراي فرمانشان بر همه مسلمانان واجب است.
2- خوارج: گروه ديگري كه به سپاهيان امام پيوستند خوارج بودند كه ميخواستند به هر وسيله و حيلهاي كه باشد به جنگ معاويه بروند و اين خواست آنها دليل ايمان به شايستگي حسن(ع) و ناسازگاري معاويه نبود بلكه آنها امام و معاويه را مثل هم ميدانستند و آن دو را به يك چشم ميديدند. ولي بدان جهت در جنگ معاويه شتاب داشتند كه او را از امام نيرومندتر ميدانستند و به اين منظور به سپاه امام پيوستند تا كار معاويه را تمام كنند و چون معاويه از ميان برداشته ميشد نابودي امام حسن (ع) براي آنان آسان ميگشت و او را همانند پدرش ناگهاني ميكشتند.
3- آزمندان و طمعكاران: عدهاي از طمعكاران دنيا پرست نيز در صف سپاهيان امام وارد شده بودند كه ايماني به ارزشهاي معنوي نداشتند و نه عدالت را تقديس ميكردند و نه حق را ميشناختند آنها فقط به دنبال سودجويي و آزمندي شخصي خود و در پي پيوستن به گروه پيروز بودند.
4- شكاكان: بدون شك اين گروه تحت تاثير تبليغات ناخوشايند خوارج و دعوتهاي نادرست بني اميه قرار گرفته و در حقانيت خاندان پيامبر اكرم (ص) به شك افتاده بودند و رسالت معنوي و اصلاحي اهل بيت را به چيزي نميگرفتند و چنانچه آتش جنگ زبانه ميكشيد به ياري امام برنميخواستند زيرا آنها عقيده و ايماني نداشتند كه از آن دفاع كنند.
5- پيروان روساي قبايل: اين گروه تعداد فراوانتري داشتند و خطرشان هم بيشتر و بزرگتر بود زيرا كوركورانه و بدون اراده فرمان بزرگان و روساي قبايل را اطاعت ميكردند.
صلح چرا ؟
برخي از مهمترين دلايل صلح بدين قرار است:
1- رخنه و نفوذ دو حزب اموي و خوارج در ارتش امام
2- خيانت فرمانده سپاه
3- پخش شايعات، وعدههاي دلفريب و خيانت ياران
4- نداشتن ياران مبارز
بازگشت به مدينه
امام حسن (ع) چندي در كوفه اقامت كرد. همين كه براي بازگشت به مدينه خود را آماده نمود عدهاي خدمت حضرت رسيدند تا با ايشان خداحافظي كنند. امام (ع) به آنان رو كرد و فرمود:
“سپاس خدايي را كه در امر خود قادر و تواناست آنچه اراده خداوندي است انجام خواهد گرفت حتي اگر همه مردم جمع شوند باز هم مانع انجام آن نخواهند شد.” وقتي از علت بازگشت آن حضرت به مدينه پرسيدند فرمود: ” چارهاي جز رفتن نيست” با سپري شدن آن روز امام حسن (ع) با برادرش امام حسين (ع) و خانواده و اطرافيان خود كوفه را به قصد مدينه ترك كردند در حاليكه مردم هنگام حركت آن حضرت به شدت ميگريستند. شيخ مفيد ميگويد: امام حسن (ع) در حالي به مدينه رفت كه خشم خود را فرو مينشاند و در خانه خود امامت كرده و چشم به راه دستور پروردگار خويش بود.
وصيت امام حسن (ع)
هنگامي كه وفات امام حسن (ع) نزديك شد برادرش حسين بن علي(ع) را خواست و فرمود:
“اي برادر! به همين زودي از تو جدا ميشوم و به ديدار خداوند نائل ميگردم هر گاه من از دنيا رفتم چشم مرا بپوشان ، بدن را غسل بده، كفن كن، بر روي تابوت بگذار و كنار مرقد مبارك جدم ببر تا عهدي تازه كنم سپس مرا پهلوي قبر جدهام فاطمه بنت اسد ببر و در آن جا به خاك بسپار. به زودي خواهي دانست كه عدهاي ميپندارند ميخواهي مرا در كنار قبر جدم مدفون سازي و براي جلوگيري از آن امر گرد هم ميآيند. اكنون به تو سفارش ميكنم براي خدا سعي كنيد در پاي جنازه من هيچ قطره خوني ريخته نشود. ” سپس به برادر وصيت كرد كه از خويشاوندان و فرزندان و بازماندههاي او محافظت كنند و همانگونه كه پدرش علي(ع) را به جانشيني معرفي كرده بود، او نيز حسين(ع) را وصي و جانشين خود كرد و از وي خواست تا نسبت به جانشين بعد از خود نيز اين وظيفه الهي را انجام دهد.”
غروب خورشيد
گفته شد كه يكي از شرايط امام حسن (ع) در قرارداد صلح با معاويه اين بود كه براي خلافت پس از خود كسي را انتخاب نكند و موضوع جانشيني پس از وي در خانوادهاش باقي نماند. هنگاميكه معاويه تصميم گرفت براي پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد و او را به ولايتعهدي خويش برگزيند تنها مانعي كه در اين راه وجود داشت، وجود حسن بن علي(ع) و سعد بن ابي وقاص بود. از اين رو مخفيانه سمي را به وسيله ماموران خود براي مسموم كردن آن دو فرستاد. ” جعده” دختر اشعث همسر امام حسن (ع) بود. معاويه صد هزار درهم براي او فرستاد و براي او پيام داد كه اگر حسن را زهر بدهي تو را به همسري فرزندم يزيد در ميآورم جعده قبول كرد و امام حسن (ع) را مسموم نمود.
معاويه سم مايع را براي جعده فرستاد. امام حسن (ع) روزه بود و هوا گرم. هنگام افطار جعده آن سم را در ظرف شير ريخت و آن ظرف را در نزد امام حسن (ع) گذاشت، امام آن را آشاميد و همان دم احساس مسموميت كرد و به جعده فرمود:” مرا كشتي خدا تو را بكشد. سوگند به خدا كه به آرزويت نميرسي و خداوند تو را رسوا خواهد كرد” وقتي آن حضرت به شهادت رسيد معاويه در مورد جعده به قول خود وفا نكرد و او را همسر يزيد ننمود. او پس از شهادت امام حسن (ع) با مردي از خاندان طلحه ازدواج كرد و داراي فرزنداني شد. هرگاه بين آن فرزندان و ساير افراد قريش نزاعي در ميگرفت به آنان ميگفتند : ” اي پسران زني كه شوهران را زهر ميخوراند.”
بيماري امام حسن (ع) چهل شبانه روز به طول انجاميد تا اينكه بعد از وصيت به امام حسين (ع) در روز پنج شنبه 28 صفر سال 50 در 47 يا 48 سالگي از دنيا رفت. امام حسين (ع) برادر را غسل داد، كفن كرد، و بر روي تختي گذاشت و طبق وصيت برادر براي آخرين وداع با قبر مقدس پيامبر اكرم (ص) آماده حركت به سوي مرقد مطهر آن حضرت شد. مروان و بني اميه گمان كردند كه ميخواهند جنازه امام حسن (ع) را در كنار قبر جدش رسول خدا(ص) دفن كنند. لذا گرد هم آمدند و لباس جنگ پوشيدند و رو در روي بني هاشم قرار گرفتند. وقتي امام حسين(ع) خواست جنازه برادر را براي آخرين وداع وارد حرم مطهر كند آنان نگذاشتند . عايشه كه با مروان قرارداد قبلي داشت بر قاطري سوار شد و باد به دماغ انداخت و گفت: مگر چه ناراحتياز من ديديد كه ميخواهيد دشمن مرا در خانه دفن كنيد.
مروان براي تشجيع اطرافيان خود گفت: اي مردم آماده شويد و از حق خود دفاع كنيد زيرا بسياري از اوقات پيكار با رقيبان بدتر از آسايش با خاندان است. آيا سزاوار است كه عثمان، بيگانه ، در دورترين محل مدينه دفن شود و حسن(ع) با پيغمبر به خاك سپرده گردد؟ تا من شمشير به دست دارم اجازه نميدهم. نزديك بود جنگ شديدي بين بني اميه و بني هاشم واقع شود. عبدالله بن عباس نزد مروان شتافت و گفت: اي مروان ما ميخواهيم با زيارت قبر پيامبر (ص) تجديد عهدي كنيم. نميخواهيم امام حسن (ع) را در كنار قبر آن حضرت دفن نماييم و اگر وصيت كرده بود كه جنازهاش را در كنار قبر جدش مدفون سازيم ميديدي كه تو عاجزتر و درماندهتر از آني كه بتواني جلوي ما را بگيري …
سپس رو به عايشه كرد و گفت: اي عايشه، اين چه رسوايي است ؟ روزي بر استر و روزي بر شتر سوار ميشوي و ميخواهي نور خدا را خاموش كني و با دوستان خدا بجنگي! باز گرد كه به آن چه دوست داري رسيدهاي و خداوند انتقام اين خاندان را گرچه پس از مدتي طولاني باشد خواهد گرفت.
امام حسين(ع) فرمود:
” سوگند به خدا اگر برادرم با من پيمان نبسته بود كه در پاي جنازه او به اندازه شيشه حجامت خون ريخته نشود ميديدي كه چگونه شمشيرهاي الهي از نيامها بيرون ميآمدند و دمار از روزگار شما برميآوردند. شما همان بيچارگان و روسياهان بوديد كه عهد ميان ما و خود را شكستيد و شرايط بين ما را باطل ساختيد”
برخي گفتند كه جنازه امام حسن (ع) را با هفتاد تير، تيرباران كردند. بالاخره پيكر مطهر امام حسن (ع) را به بقيع برده نزد آرامگاه جدهاش فاطمه بنت اسد به خاك سپردند وقتي كه امام حسين(ع) جنازه برادرش را در قبر نهاد اشعاري خواند كه از جمله آنها اين بيت است:
فليس حريبا من اصيب بماله ولكن من واري اخاه حريب
” آنكس كه مالش ربوده شد غارت شده نيست بلكه غارت شده كسي است كه برادرش را در دل خاك بپوشاند”
همين كه معاويه از شهادت امام حسن (ع) اطلاع يافت به سجده افتاده و اطرافيانش با مشاهده او به سجده افتادند، و چون فريادش به تكبير بلند شد آنان نيز با او همصدا شده و تكبير سر دادند.
يكي از معجزات امام حسن (ع)
خبر از نيت عايشه
وقتي از كوفه به مدينه آمد زنها آمدند و در شهادت پدر بزرگوارش به او تسليت گفتند و زنهاي پيغمبر(ص) بر او وارد شدند . عايشه گفت : اي ابا محمد! جدت از دنيا نرفت مگر آن روزي كه پدرت از دنيا رفت ( يعني تا او زنده بود گويا خود پيامبر اكرم (ص) در ميان مردم بود.)
حضرت فرمود: آيا فراموش كردي كه شبي تاريك در خانه خود با آهني كه دستت را شكافتي و هنوز جراحتش باقي است زمين اتاق را شكافتي و پارچهاي سبز را كه از خيانت گرد آورده و در آن ذخيره كرده بودي بيرون آوردي و چهل دينار كه وزن آن را نميدانستي از آن برداشتي و ميان دشمنان علي(ع) از قبيله “بني تميم” و ” عدي” پخش كردي و به قتل او آسوده خاطر شدي؟
گفت: آري راست ميگويي!!