تاریخ انبیا

آخرين كسى كه از طايفه جرهم در مكه حكومت داشت ودر جنگ با خزاعه شكست‏خورد شخصى بود بنام عمرو بن‏حارث كه چون ديد نمى‏تواند در برابر خزاعه مقاومت كند وبزودى شكست‏خواهند خورد بمنظور حفظ اموال كعبه از دستبردديگران بدرون خانه كعبه رفت و جواهرات و هداياى نفيسى راكه براى كعبه آورده بودند و از آنجمله دو آهوى طلائى و مقدارى‏شمشير و زره و غيره بود همه را بيرون آورد و بدرون چاه زمزم‏ريخت و چاه را با خاك پر كرده و مسدود نمود و برخى‏گفته‏اند:حجر الاسود را نيز از جاى خود بركند و با همان هدايادر چاه زمزم دفن كرد،و سپس بسوى يمن گريخت و بقيه عمر خود را با تاسف بسيار در يمن سپرى كرد.اين جريان گذشت ودر زمان حكومت‏خزاعه و پس از آن نيز در حكومت اجدادرسولخدا«ص‏»كسى از جاى زمزم و محل دفن هدايا اطلاعى‏نداشت و با اينكه افراد زيادى از بزرگان قريش و ديگران درصدد پيدا كردن جاى آن و محل دفن هدايا بر آمدند اما بدان‏دست نيافتند و بناچار چاههاى زيادى در شهر مكه و خارج آن‏براى سقايت‏حاجيان و مردم ديگر حفر كردند و مورد استفاده‏آنان بود.
عبد المطلب نيز پيوسته در فكر بود تا بوسيله‏اى بلكه بتواندجاى چاه را پيدا كند و آنرا حفر نموده اين افتخار را نصيب خودگرداند،تا اينكه روزى در كنار خانه كعبه خوابيده بود كه درخواب دستور حفر چاه زمزم را بدو دادند،و اين خواب همچنان‏دو بار و سه بار تكرار شد تا از مكان چاه نيز مطلع گرديد و تصميم‏به حفر آن گرفت.
روزى كه مى‏خواست اقدام به اين كار كند تنها پسر خود راكه در آنوقت داشت و نامش‏«حارث‏»بود همراه خود برداشته وكلنگى بدست گرفت و بكنار خانه آمده شروع بكندن چاه كرد.
قريش كه از جريان مطلع شدند پيش او آمده و بدو گفتند:
اين چاهى است كه نخست مخصوص به اسماعيل بوده و ما همگى نسب بدو مى‏رسانيم و فرزندان اوئيم،از اينرو ما را نيز دراين كار شريك گردان،عبد المطلب پيشنهاد آنانرا نپذيرفته وگفت:اين ماموريتى است كه تنها بمن داده شده و من كسى رادر آن شريك نمى‏كنم،قريش به اين سخن قانع نشده و درگفتار خود پافشارى كردند تا بر طبق روايتى طرفين، حكميت‏زن كاهنه‏اى را كه از قبيله بنى سعد بود و در كوههاى شام مسكن‏داشت،پذيرفتند و قرار شد بنزد او بروند و هر چه او حكم كردگردن نهند،و بهمين منظور روز ديگر بسوى شام حركت كردند ودر راه به بيابانى برخوردند كه آب نبود و آبى هم كه همراه‏داشتند تمام شد و نزديك بود بهلاكت‏برسند كه خداوند از زيرپاى عبد المطلب يا زير پاى شتر او چشمه آبى ظاهر كرد و همگى‏از آن آب خوردند و همين سبب شد كه همراهان قرشى او مقام‏عبد المطلب را گرامى داشته و در موضوع حفر زمزم از مخالفت‏باوى دست‏بردارند و از رفتن بنزد زن كاهنه نيز منصرف گشته،بمكه باز گردند.
و در روايت ديگرى است كه عبد المطلب چون مخالفت قريش‏را ديد بفرزندش حارث گفت:اينان را از من دور كن و خود بكارحفر چاه ادامه داد،قريش كه تصميم عبد المطلب را در كار خودقطعى ديدند دست از مخالفت‏با او برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر كرد تا وقتى كه بسنگ روى چاه رسيد تكبير گفت،وهمچنان پائين رفت تا وقتى آن دو آهوى طلائى و شمشير و زره وساير هدايا را از ميان چاه بيرون آورد و همه را براى ساختن‏درهاى كعبه و تزئينات آن صرف كرد،و از آن پس مردم مكه وحاجيان نيز از آب سرشار زمزم بهره‏مند گشتند.
گويند:عبد المطلب در جريان حفر چاه زمزم وقتى مخالفت‏قريش و اعتراضهاى ايشان را نسبت‏بخود ديد و مشاهده كرد كه‏براى دفاع خود تنها يك پسر بيش ندارد با خود نذر كرد كه اگرخداوند ده پسر بدو عنايت كرد يكى از آنها را در راه خدا-و دركنار خانه كعبه-قربانى كند،و خداى تعالى اين حاجت او رابرآورد و با گذشت چند سال ده پسر پيدا كرد كه يكى از آنهاهمان حارث بن عبد المطلب بود و نام نه پسر ديگر بدين شرح بود:
حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالب-كه بگفته ابن هشام نامش‏عبد مناف بود-زبير،حجل-كه او را غيداق نيز مى‏گفتندمقوم، ضرار،ابو لهب.

داستان ذبح عبد الله
فرزندان اظهار كردند:ما در اختيار تو و تحت فرمان توهستيم.عبد المطلب كه آمادگى آنها را براى انجام نذر خودمشاهده كرد با تولد يافتن حمزه و عباس عدد پسران عبد المطلب به ده تن‏رسيد،و در اينوقت عبد المطلب به ياد نذرى كه كرده بود افتاد،و از اينرو آنها را جمع كرده و داستان نذر خود را به اطلاع ايشان‏رسانيد.
آنانرا بكنار خانه كعبه آورد،و براى انتخاب يكى‏از ايشان قرعه زد،و قرعه بنام عبد الله در آمد،كه گويند:
عبد الله از همه نزد او محبوبتر بود.
در اين هنگام عبد المطلب دست عبد الله را گرفته و با دست‏ديگر كاردى بران برداشت و عبد الله را بجايگاه قربانى آورد تا درراه خدا قربانى نموده بنذر خود عمل كند.
مردم مكه و قريش و فرزندان ديگر عبد المطلب پيش آمده وخواستند بوسيله‏اى جلوى عبد المطلب را از اينكار بگيرند ولى‏مشاهده كردند كه وى تصميم انجام آنرا دارد،و از ميان برادران‏عبد الله،ابو طالب بخاطر علاقه زيادى كه به برادر داشت‏بيش ازديگران متاثر و نگران حال عبد الله بود تا جائى كه نزديك آمد ودست پدر را گرفت و گفت:
داستان ذبح عبد الله
پدر جان!مرا بجاى عبد الله بكش و او را رها كن!
در اينهنگام دائيهاى عبد الله و ساير خويشان مادرى او نيزپيش آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعى از بزرگان قريش نيز كه چنان ديدند نزد عبد المطلب آمده و بدو گفتند:
تو اكنون بزرگ قريش و مهتر مردم مكه هستى و اگر دست‏بچنين كارى بزنى ديگران نيز از تو پيروى خواهند كرد و اين‏بصورت سنتى در ميان مردم در خواهد آمد.
پاسخ عبد المطلب نيز در برابر همگان اين بود كه نذرى كرده‏ام‏و بايد به نذر خود عمل نمايم.
تا بالاخره پس از گفتگوى زياد قرار بر اين شد كه شتران‏چندى از شتران بسيارى كه عبد المطلب داشت‏بياورند و براى‏تعيين قربانى ميان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه بنام‏شتران در آمد آنها را بجاى عبد الله قربانى كنند و اگر باز بنام‏عبد الله در آمد به عدد شتران بيافزايند و قرعه را تجديد كنند وهمچنان به عدد آنها بيفزايند تا وقتى كه بنام شتران در آيد،عبد المطلب قبول كرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند بازديدند بنام عبد الله درآمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند بازديدند قرعه بنام عبد الله در آمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند باز هم بنام عبد الله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه كردند وقرعه زدند و همچنان عبد الله در مى‏آمد تا وقتى كه عدد شتران به‏صد شتر رسيد قرعه بنام شتران در آمد كه در آنهنگام بانگ تكبيرو صداى هلهله زنان و مردان مكه بشادى بلند شد و همگى‏خوشحال شدند،اما عبد المطلب قبول نكرده گفت:من دو بارديگر قرعه مى‏زنم و چون دو بار ديگر نيز قرعه زدند بنام شتران در آمدو عبد المطلب يقين كرد كه خداوند به اين فديه راضى شده وعبد الله را رها كرد و سپس دستور داد شتران را قربانى كرده‏گوشت آنها را ميان مردم مكه تقسيم كنند.

ازدواج عبدالله با آمنه
در تاريخ آمده كه پس از داستان ذبح عبد الله و نحر يكصدشتر،عبد المطلب،عبد الله را برداشته و يك سر بخانه وهب بن‏عبد مناف…كه در آنروز بزرگ قبيله خود يعنى قبيله بنى زهره‏بود آورد و دختر او آمنه را كه در آنروز بزرگترين زنان قريش ازنظر نسب و مقام بود به ازدواج عبد الله در آورد (1) .
و يكى از نويسندگان اين كار را در آنروز-و بلا فاصله پس ازداستان ذبح-غير عادى دانسته و در صحت آن ترديد كرده است، ولى بگفته برخى با توجه به خوشحالى زائد الوصفى كه از نجات‏عبد الله از آن معركه به عبد المطلب دست داده بود،و عبد المطلب‏مى‏خواست‏با اينكار زودتر ناراحتى خود و عبد الله را جبران كرده‏باشد،اينكار گذشته از اينكه غير عادى نيست، طبيعى هم بنظرمى‏رسد.
100 و البته اين مطلب طبق گفته ابن اسحاق است كه در سيره ازوى نقل شده،ولى طبق گفته برخى ديگر اين ازدواج يك سال‏پس از داستان ذبح عبد الله انجام شده است، (2) و ديگر اين بحث‏پيش نمى‏آيد.

حوادث شب ولادت
در روايات ما آمده است كه در شب ولادت آنحضرت‏حوادث مهم و اتفاقات زيادى در اطراف جهان بوقوع پيوست كه‏پيش از آن سابقه نداشت و يا اتفاق نيفتاده بود كه از جمله‏«ارهاصات‏»بوده بدانگونه كه در داستان اصحاب فيل ذكر شد،و در قصيده معروف برده نيز آمده كه چند بيت آن چنين است:
يوم تفرس منه الفرس انهم قد انذروا بحلول البؤس و الفئم و بات ايوان كسرى و هو منصدع كشمل اصحاب كسرى غير ملتئم النار خامدة الانفاس من اسف عليه و النهر ساهى العين من سدم و ساء ساوه ان غاضت‏بحيرتها و رد واردها بالغيظ حين ظم كان بالنار ما بالماء من بلل حزنا و بالماء ما بالنار من ضرم
و شايد جامعترين حديث در اينباره حديثى است كه مرحوم صدوق‏«ره‏»در كتاب امالى بسند خود از امام صادق عليه السلام‏روايت كرده و ترجمه‏اش چنين است كه آنحضرت فرمود:
ابليس به آسمانها بالا مى‏رفت و چون حضرت عيسى‏«ع‏»بدنيا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا مى‏رفت،و هنگاميكه رسولخدا«ص‏»بدنيا آمد از همه آسمانهاى هفتگانه‏ممنوع شد،و شياطين بوسيله پرتاب شدن ستارگان ممنوع‏گرديدند،و قريش كه چنان ديدند گفتند:
قيامتى كه اهل كتاب مى‏گفتند بر پا شده!
عمرو بن اميه كه از همه مردم آنزمان به علم كهانت وستاره شناسى داناتر بود بدانها گفت:بنگريد اگر آن ستارگانى‏است كه مردم بوسيله آنها راهنمائى مى‏شوند و تابستان و زمستان‏از روى آن معلوم گردد پس بدانيد كه قيامت‏بر پا شده و مقدمه‏نابودى هر چيز است و اگر غير از آنها است امر تازه‏اى اتفاق‏افتاده.
و همه بتها در صبح آن شب به رو در افتاد و هيچ بتى درآنروز بر سر پا نو ايوان كسرى در آن شب شكست‏خورد وچهارده كنگره آن فرو ريخت.و درياچه ساوه خشك شد.ووادى سماوه پر از آب شد.
آتشكده‏هاى فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گرديد.
و مؤبدان فارس در خواب ديدند شترانى سخت اسبان عربى‏را يدك مى‏كشند و از دجله عبور كرده و در بلاد آنها پراكنده‏شدند،و طاق كسرى از وسط شكست‏خورد و رود دجله در آن‏وارد شد.
و در آن شب نورى از سمت‏حجاز بر آمد و همچنان بسمت‏مشرق رفت تا بدانجا رسيد،فرداى آن شب تخت هر پادشاهى‏سرنگون گرديد و خود آنها گنگ گشتند كه در آنروز سخن‏نمى‏گفتند.
دانش كاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گرديد،وهر كاهنى كه بود از تماس با همزاد شيطانى خود ممنوع گرديد وميان آنها جدائى افتاد.
آمنه گفت:بخدا فرزندم كه بر زمين قرار گرفت دستهاى‏خود را بر زمين گذاردم و سر بسوى آسمان بلند كردم و بدان‏نگريستم،و نورى از من تابش كرد و در آن نور شنيدم گوينده‏اى‏مى‏گفت:تو آقاى مردم را زادى او را محمد نام بگذار.
و ابليس در آن شب ياران خود را فرياد زد(و آنها را بيارى‏طلبيد)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور چه چيزتو را بهراس و وحشت افكنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تابحال اوضاع آسمان و زمين را دگرگون مى‏بينم و بطور قطع درروى زمين اتفاق تازه و بزرگى رخ داده كه از زمان ولادت عيسى‏بن مريم تاكنون سابقه نداشته،اينك بگرديد و به بينيد اين اتفاق‏چيست؟
آنها پراكنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما كه تازه‏اى‏نديديم.
ابليس گفت:اين كار شخص من است آنگاه در دنيابه جستجو پرداخت تا به حرم-مكه-رسيد،و مشاهده كرد فرشتگان اطراف آنرا گرفته‏اند،خواست وارد حرم شود كه فرشتگان بر اوبانگ زده مانع ورود او شدند،بسمت غار حرى رفت و چون‏گنجشكى گرديد و خواست در آيد كه جبرئيل بر او نهيب زد:
-برو اى دور شده از رحمت‏حق!ابليس گفت:اى جبرئيل‏از تو سؤالى دارم؟
گفت:بگو،پرسيد:از ديشب تاكنون چه تازه‏اى در زمين رخ‏داده؟
پاسخداد:محمد-صلى الله عليه و آله-بدنيا آمده.
شيطان پرسيد:مرا در او بهره‏اى هست؟گفت:نه.
پرسيد:در امت او چطور؟
گفت:آرى.ابليس كه اين سخن را شنيد گفت:خوشنود وراضيم.
سرپرستى عبدالمطلب
و در كتاب اكمال الدين صدوق(ره)بسندش از ابن عباس‏روايت كرده كه گويد:
در سايه خانه كعبه براى عبد المطلب فرشى مى‏گستراندند كه احدى بخاطرحرمت عبد المطلب بر آن جلوس نمى‏كرد و فرزندان عبد المطلب مى‏آمدند واطراف آن فرش مى‏نشستند تا عبد المطلب بيايد.و گاه مى‏شد كه رسول‏خدا(ص)-در حاليكه پسر كوچكى بود-مى‏آمد و بر آن فرش مى‏نشست واين جريان بر عموهاى آن حضرت(كه همان فرزندان عبد المطلب)بودندگران مى‏آمد و به همين جهت او را مى‏گرفتند تا از آن جايگاه و فرش‏مخصوص دور سازند و عبد المطلب كه آن وضع را مشاهده مى‏كردمى‏گفت:
پسرم را واگذاريد كه او را مقامى بس بزرگ خواهد بود،و من روزى رامى‏بينم كه او بر شما سيادت و آقائى خواهد كرد،و من در چهره اومى‏بينم كه روزى بر مردم سيادت مى‏كند…
اينرا مى‏گفت و سپس او را برداشته و كنار خود مى‏نشانيد و دست‏بر پشت‏او مى‏كشيد و او را مى‏بوسيد و مى‏گفت:من از اين فرزند پاك‏تر وخوش‏بوتر نديده‏ام…
دردامن ابوطالب
تا بدينجا هشت‏ سال از عمر پر بركت رسول خدا(ص)را باخاطرات و حوادث ناگوارى كه براى آن بزرگوار بهمراه داشت‏پشت‏سر گذارديم.و اكنون آنحضرت در خانه ابو طالب وارد شده‏و دامن پر مهر عموى عزيزش آماده تربيت و پرورش و كفالت‏يتيم گرانقدر برادرش عبد الله بن عبد المطلب مى‏گردد،و بركسى كه از تاريخ اسلام مختصر اطلاعى داشته باشدپوشيده نيست كه ابو طالب يعنى آن مرد بزرگ،با چه فداكارى وگذشتى،و با چه اخلاص و ايثارى،اين وظيفه سنگين الهى واجتماعى را تا پايان عمر كه حدود چهل و سه سال طول كشيد به‏انجام رسانيد،و از اين رهگذر چه حق بزرگى بر عموم مسلمانان‏جهان تا روز قيامت دارد«فجزاه الله عن الاسلام و عن المسلمين‏خير الجزاء».
مرحوم ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از ابن عباس روايت‏كرده كه ابو طالب به برادرش عباس گفت:من(از وقتى كه محمد(ص)را در كفالت‏خود در آورده‏ام)از او جدا نمى‏شوم واطمينان به كسى نمى‏كنم(كه او را به وى بسپارم)…ابو طالب‏در اينجا داستانى از شرم و حياى آنحضرت نقل كرده و در پايان‏گويد:
-رسم ابو طالب چنان بود كه هر گاه مى‏خواست‏شام و نهار به‏فرزندان خود بدهد به آنها مى‏گفت:صبر كنيد تا پسرم(محمد)
بيايد،و(آنها صبر مى‏كردند)محمد(ص)مى‏آمد(و با آنها غذامى‏خورد…) (1) و نيز روايت كرده كه اين فرزند چنان بود كه دروقت‏خوردن و نوشيدن غذا و آب‏«بسم الله الاحد»مى‏گفت وشروع مى‏كرد و پس از فراغت نيز«الحمد لله كثيرا»مى‏گفت.
و هيچگاه از او دروغى نشنيدم…
و هيچگاه او را نديدم كه مانند ديگران بخندد…
و نديدم كه با كودكان بازى كند…
و تنهائى و تواضع براى او محبوبتر بود(و بيشتر به تنهائى علاقه‏داشت).
و شبيه اين گفتار در كتاب طبقات ابن سعد نيز روايت‏شده‏كه هر كه خواهد مى‏تواند براى اطلاع بدانجا مراجعه كند (2) و البته بايد دانست كه به همان مقدار كه ابو طالب نسبت‏به‏رسولخدا(ص)علاقه و محبت داشت و در تربيت و حفاظت اومى‏كوشيد همسرش فاطمه بنت اسد نيز حد اعلاى محبت رانسبت‏به آن بزرگوار مى‏نمود.
دردامن ابوطالب
روزى كه ابو طالب رسولخدا-صلى الله عليه‏و آله-را از عبد المطلب باز گرفت و بخانه آورد به همسرش-فاطمه‏بنت اسد-گفت:بدان كه اين فرزند برادر من است كه در پيش‏من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش مبادا احدى جلوى‏او را از آنچه مى‏خواهد بگيرد.فاطمه كه اين سخن را شنيدتبسمى كرده گفت:
آيا سفارش فرزندم محمد را به من مى‏كنى!در صورتيكه اواز جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مى‏باشد!
و در روايت ديگرى است كه ابو طالب مى‏گفت:گاهى مرد زيبا صورتى را كه در زيبائى مانندش نبود مى‏ديدم كه نزد اومى‏آمد و دستى بسرش مى‏كشيد و براى او دعا مى‏كرد،و اتفاق‏افتاد كه روزى او را گم كردم و براى يافتن او به اين طرف وآنطرف رفتم ناگاه او را ديدم كه بهمراه مردى زيبا كه مانندش رانديده بودم مى‏آيد،بدو گفتم:فرزندم مگر بتو نگفته بودم هيچگاه‏از من جدا مشو!
آن مرد گفت:هر گاه از تو جدا شد من با او هستم و او رامحافظت مى‏كنم.

جوانی رسول الله
تحليلى راجع به شبانى پيامبر (صلى الله عليه و آله)
در چند روايت كه از طريق اهل سنت و پاره‏اى از كتابهاى‏شيعه نقل شده آمده است كه رسول خدا(ص)در دوران جوانى‏مدتى هم گوسفند چرانى مى‏كرد1-بخارى در كتاب صحيح خود  (در كتاب الاجاره) از
ابو هريره روايت كرده كه رسول خدا(ص)فرمود:
«ما بعث الله نبيا الا راعى الغنم،قال له اصحابه و انت‏يا رسول‏الله؟قال:نعم،و انا رعيتها لاهل مكه على قراريط‏» يعنى-خداوند پيغمبرى نفرستاد جز گوسفند چران(جز اينكه‏گوسفند چرانى مى‏كرد)اصحاب آنحضرت عرض كردند: شما نيزاى رسول خدا؟فرمود:آرى،من نيز براى اهل مكه در برابر چند قيراط گوسفند چراندم!
و نظير اين روايت در كتابهاى ديگر حديث و سيره نيز روايت‏شده مانند سيره نبويه قاضى دحلان و سيره حلبيه و فتح البارى وطبقات ابن سعد.
2-و در روايت ديگرى كه در طبقات از زهرى از جابر بن‏عبد الله روايت‏شده گويد:ما به همراه رسول خدا بوديم و ميوه‏درخت اراك را جمع كرده و مى‏چيديم،رسول خدا(ص)
فرمود:سياه رنگهاى آنرا بچينيد كه گواراتر و پاكيزه‏تر است و من‏نيز هنگامى كه گوسفند مى‏چراندم!آنها را مى‏چيدم!ما عرض‏كرديم:شما نيز گوسفند مى‏چراندى اى رسول خدا؟«قال:نعم،و ما من نبى الا قد رعاها»فرمود:آرى و هيچ پيغمبرى نبوده جزآنكه گوسفند چرانده!
3-و در روايت ديگرى كه از ابن اسحاق روايت كرده‏گويد:ميان گوسفند داران و شتر داران نزاعى در گرفت وشتر داران بر گوسفند داران تكبر مى‏ورزيدند،و چنانچه براى ما نقل كرده‏اند رسول خدا در اين باره فرمود:
«بعث موسى عليه السلام و هو راعى غنم و بعث داود عليه السلام‏و هو راعى غنم،و بعثت و انا ارعى غنم اهلى باجياد».
-موسى عليه السلام مبعوث شد در حالى كه گوسفندمى‏چرانيد،و داود عليه السلام مبعوث شد و گوسفند مى‏چرانيد ومن مبعوث شدم و گوسفند خاندانم را مى‏چراندم در«اجياد».
و ظاهرا«اجياد»نام جائى بوده كه طبق اين روايت رسول‏خدا(ص)در آنجا گوسفند چرانى مى‏كرده.چنانچه قراريط را نيزبرخى گفته‏اند:نام جائى در مكه بوده (5) اگر چه بعيد بنظرمى‏رسد.

در تاريخ طبرى ازآنحضرت نقل شده كه متن آن چنين است كه فرمود:
«…ما هممت‏بشى‏ء مما كان اهل الجاهلية يعملون به غير مرتين‏كل ذلك يحول الله بينى و بين ما اريد من ذلك ثم ما هممت‏بسوء حتى اكرمنى الله عز و جل برسالته،فانى قد قلت ليلة لغلام‏من قريش كان يرعى معى باعلى مكة لو ابصرت لي غنمى حتى‏ادخل مكة فاسمر بها كما يسمر الشباب فقال افعل فخرجت اريد ذلك حتى اذا جئت اول دار من دور مكة سمعت عزفا بالدفوف‏و المزامير،فقلت ما هذا؟قالوا فلان بن فلان تزوج بفلانه بنت‏فلان،فجلست انظر اليهم فضرب الله على اذنى فنمت فما ايقظنى‏الا مس الشمس،قال فجئت صاحبى فقال ما فعلت؟قلت‏ما صنعت‏شيئا ثم اخبرته الخبر،قال ثم قلت له ليلة اخرى مثل ذلك‏فقال افعل فخرجت فسمعت‏حين جئت مكة مثل ما سمعت‏حين‏دخلت مكة تلك الليلة فجلست انظر فضرب الله على اذنى،فوالله‏ما ايقظنى الا مس الشمس،فرجعت الى صاحبى فاخبرته الخبر،ثم ما ممت‏بعدها بسوء حتى اكرمنى الله عز و جل برسالته‏» (6) .
…من آهنگ انجام كارى از كارهاى زمان جاهليت نكردم‏جز دو بار كه در هر بار ميان من و كارى را كه آهنگ انجامش راكرده بودم خداوند حائل و مانع شد،و پس از آن ديگر آهنگ كاربدى نكردم،تا وقتى كه خداى عز و جل مرا به رسالت‏خويش‏مفتخر ساخت،و داستان بدينگونه بود كه در يكى از شبها به‏پسركى از قريش كه در قسمت‏بالاى مكه با من گوسفندمى‏چرانيد گفتم:چه خوب بود اگر تو از گوسفندهاى من‏مواظبت مى‏كردى تا من به مكه بروم و همانند جوانهاى مكه‏شبى را به شب نشينى و قصه گوئيهاى شبانه بگذرانم؟
آن پسر قريشى گفت:من اينكار را مى‏كنم!
من هم بدنبال منظور خود براه افتادم و همچنان تا به نخستين‏خانه‏هاى شهر مكه رسيدم و در آنجا صداى نواختن‏«دف‏»ومزمارهائى (7) شنيدم،پرسيدم:اين چيست؟(چه خبر هست؟)
گفتند:فلان پسر با فلان دختر ازدواج مى‏كند،من هم به‏تماشاى ايشان نشستم ولى خدا گوشم را بست و خوابم برد، وچيزى جز تابش خورشيد مرا بيدار نكرد(و هنگامى بيدار شدم كه‏ماجرا به پايان رسيده بود).
رسول خدا فرمود:من بنزد رفيق خود(يعنى همان پسرك‏قريشى)باز گشتم وى از من پرسيد:چه كردى؟گفتم:هيچ‏كارى نكردم!و جريان را براى او شرح دادم.
اين جريان گذشت تا دو باره در يكى از شبها همان سخن‏را تكرار كردم و او مانند شب قبلى حفاظت گوسفندانم را بعهده‏گرفت و من به مكه آمدم و همانند گذشته در آن شب نيز صداى‏دف و مزمار شنيدم و به تماشا نشستم و خدا بهمانگونه گوشم رابست و بخواب رفتم و بخدا سوگند جز تابش خورشيد چيز ديگرى‏مرا بيدار نكرد،آنگاه بنزد رفيق خود باز گشتم و داستان را براى او باز گفتم،و از آن پس ديگر آهنگ كار بدى را نكردم تا اينكه‏خداى عز و جل مرا به مقام رسالت‏خود مفتخر فرمود.
السلام عليک یا خديجه
سلام بر تو اى مادر مؤمنان، سلام بر تو اى همسر سرور فرستادگان، سلام بر تو اى مادر فاطمه زهرا سرور بانوان دو جهان، سلام بر تو اى نخست بانوى مؤمن، سلام بر تو اى آنكه دارائيش را در راه پيروزى اسلام و يارى سرور انبيا هزينه كرد و دشمنان را از او دور ساخت، سلام بر تو اى آنكه بر او جبرئيل درود فرستاد، و سلام خداى بزرگ را به او ابلاغ كرد، اين فضل الهى گوارايت باد و سلام و رحمت و بركاتش بر تو باد.
ازدواج پيامبرباخديجه
جابر می گويد:
ابوطالب تصميم داشت برای حضرت محمد همسری برگزيند، ولی توانايی مالی چندانی نداشت. به همين دليل به او گفت:« خديجه از خویشان ماست و قريشيان هر سال با اموال او برای تجارت به شام می روند و هر کدام دستمزد چشمگيری از او می‌گيرند. تو هم به اين کار تمايل داری؟»
پيامبر فرمود:« آری.»
ابوطالب همراه او به خانه خديجه رفت؛ خديجه پيشنهاد آنها را پذيرفت و به غلام خود، ميسرة، گفت:« تو و اين اموال در اختيار محمد هستيد.»
حضرت محمد نيز همراه ميسره راهی تجارت شام شد.
پيامبر در این سفر سود فراوانی به دست آورد و به نزد خديجه برگشت. او در غرفه مخصوص خود با زنان نشسته بود که ديد سواری از دور آشکار شد؛ ابری بر سر او سايه افکنده بود و همراه او حرکت می‌کرد و نيز دو فرشته از راست و چپ سوار با شمشيری در هوا همراه او حرکت می‌کردند.
خديجه گفت:« اين سوار بايد بسيار گرانقدر باشد؛ ای کاش به خانه من بيايد!» وقتی متوجه شد که او محمد است و به سوی خانه او می آيد، پابرهنه برای استقبالش به در خانه شتافت.
بعدا وقتی میسره از کرامت‌های پيامبر در سفر شام برای خديجه تعریف کرد، خديجه پیکی نزد پيامبر فرستاد و گفت:« من به تو بسيار علاقمندم و خواستار تو هستم. تو از بستگان و خویشاوندان من هستی، در ميان قوم خود بسيار گرامی و شريفی و به امانتداری، اخلاق نيک و گفتار صادقانه مشهوری. من حاضرم به همسری تو در آيم.»
خديجه از محمد درخواست کرد که ابوطالب را برای انجام مراسم ازدواج نزد او آورد و نيز به خدمتکاران خود گفت:« عمويم، عمرو بن اسد، را صدا بزنيد تا مرا به همسری محمد در آورد.»
ابوطالب و عموی خديجه نزد او آمدند. ابوطالب خطبه ازدواج حضرت محمد – ص – و خديجه را خواند. در پايان مراسم وقتی پيامبر می‌خواست از خانه خدیجه خارج شود، خديجه گفت:« در خانه خود بمان. اين خانه، خانه توست و من خدمتگزار تو هستم.»
چنين می‌گویند که: خديجه از راهبانی نظير نسطور و يا کسانی چون ورقة بن نوفل (پسر عمویش) شنيده بود که حضرت محمد در آينده پيامبر امت اسلام خواهد بود.

واقعيت ‏بعثت از ديدگاه شيعه
حديث اشتباه
دراينجا بايد اعتراف كرد كه ماجراى بعثت پيغمبر با همه اهميتى كه داشته است،در تورايخ درست نقل نشده است. به موجب آنچه در تفاسير قرآنى و احاديث اسلامى و تواريخ اوليه آمده است،عايشه همسرپيغمبر يا خواهرزادگان او عبدالله زبير و عروة بن زبير يا عمرو بن شرحبيل يا ابوميسره غلام پيغمبر، گفته‏اند: جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و به وى گفت: بخوان به نام خدايت; «اقرا باسم ربك الذى خلق‏» و پيغمبر فرمود: نمى توانم بخوانم; «ما انا بقارى‏» يا من خواننده نيستم; «لست‏بقارى‏». جبرئيل سه با پيغمبر را گرفت وفشار داد تا بار سوم توانست‏بخواند!
در صورتى كه; اولا جبرئيل از پيغمبر نخواست از روى نوشته بخواند. جز در يك حديث كه آن هم قابل اهميت نيست. بيشتر مى‏گويند منظور جبرئيل اين بوده كه هرچه او مى‏گويد پيغمبر هم آن را تكرار كند. در اين صورت بايد از ناقلين اين احاديث پرسيد: آيا پيغمبر عرب زبان در سن چهل سالگى قادر نبود پنج آيه كوتاه اول سوره اقرا يعنى; «اقرا باسم ربك الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربك الاكرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم يعلم‏» را همان طور كه جبرئيل آيه آيه مى‏خوانده او هم تكرار كند؟ اين كار براى يك كودك پنج‏ساله آسان است تا چه رسد به داناى قريش!

حديث درست
پيشواى دهم ما حضرت امام هادى (عليه السلام) مى‏فرمايد: «هنگامى كه محمد (صلى الله عليه و آله) ترك تجارت شام گفت و آنچه خدا از آن راه به وى بخشيده بودبه مستمندان بخشيد، هر روز به كوه حراء مى‏رفت و از فراز آن به آثار رحمت پروردگار مى‏نگريست، و شگفتى‏هاى رحمت و بدايع حكمت الهى را مورد مطالعه قرار مى‏داد.
به اطراف آسمان‏ها نظر مى‏دوخت، و كرانه‏هاى زمين و درياها و دره‏ها و دشت‏ها و بيابان‏ها را از نظر مى‏گذرانيد، و از مشاهده آن همه آثار قدرت و رحمت الهى، درس عبرت مى‏آموخت.
ازآنچه مى‏ديد، به ياد عظمت‏خداى آفريننده مى‏افتاد. آن گاه با روشن بينى خاصى به عبادت خداوند اشتغال مى‏وزيد. چون به سن چهل سالگى رسيد خداوند نظر به قلب وى نمود، دل او را بهترين و روشنترين و نرمترين دلها يافت.
در آن لحظه خداوند فرمان داد درهاى آسمان‏ها گشوده گردد. محمد (صلى الله عليه و آله) از آنجا به آسمان‏ها مى‏نگريست، سپس خدا به فرشتگان امر كرد فرود آيند، و آنها نيز فرود آمدند، و محمد (صلى الله عليه و آله) آنها را مى‏ديد. خداوند رحمت و توجه مخصوص خود را از اعماق آسمان‏ها به سر محمد (صلى الله عليه و آله) و چهره او معطوف داشت.
در آن لحظه محمد (صلى الله عليه و آله) به جبرئيل كه در هاله‏اى از نور قرار داشت نظر دوخت. جبرئيل به سوى او آمد و بازوى او را گرفت و سخت تكان داد و گفت: اى محمد! بخوان. گفت چه بخوانم؟ «ما اقرا»؟
جبرئيل گفت: «نام خدايت را بخوان كه جهان و جهانيان را آفريد. خدائى كه انسان را از ماده پست آفريد (نطفه). بخوان كه خدايت‏بزرگ است. خدائى كه با قلم دانش آموخت و به انسان چيزهائى ياد داد كه نمى‏دانست‏». پيك وحى، رسالت‏خود را به انجام رسانيد، و به آسمان‏ها بالا رفت. محمد (صلى الله عليه و آله) نيز از كوه فرود آمد. از مشاهده عظمت و جلال خداوند و آنچه به وسيله وحى ديده بود كه از شكوه و عظمت ذات حق حكايت مى‏كرد،بى‏هوش شد، و دچار تب گرديد.
واقعيت‏بعثت از ديدگاه شيعه
نظر ما در پيرامون بعثت پيغمبر (ص)
نكته اساسى كه قرآن در نزول وحى به پيغمبر بازگو مى‏كند، و متاسفانه كسى توجه نكرده است،اين است كه همه مفسران اسلامى نوشته‏اند، و در تمام احاديث نيز هست كه در روز بعثت فقط پنج آيه آغاز سوره «اقرا» بر پيغمبر نازل شد.
اين پنج آيه از «اقرا باسم ربك الذى خلق‏» آغاز مى‏گردد. و به «مالم يعلم‏» ختم مى‏شود. هيچ كس نگفته است «بسم الله‏» اين سوره كى نازل شده؟ و آيا نخستين سوره قرآن بسم الله داشته است‏يا نه؟ اگر داشته است چرا نگفته‏اند، و اگر نداشته است آيا بعدها آمده است، يا طور ديگر بوده؟ همگى سؤالاتى است كه پاسخى براى آن نمى‏بينيم.

معراج
داستان معراج رسول خدا(ص)در يك شب از مكه معظمه به مسجد الاقصى و از آنجا به آسمانها و بازگشت‏به مكه در قرآن كريم در دو سوره به نحو اجمال ذكر شده، يكى در سوره‏«اسراء»و ديگرى در سوره مباركه‏«نجم‏»، و تاويلاتى كه از برخى چون حسن بصرى، عايشه و معاويه نقل شده مخالف ظاهر آيات كريمه قرآنى و صريح روايات متواتره‏اى است كه در كتب تفسير و حديث و تاريخ شيعه و اهل سنت نقل شده است و هيچ گونه اعتبارى براى ما ندارد (1) ، و ايرادهاى عقلى ديگرى را هم كه برخى كرده‏اند در پايان داستان پاسخ خواهيم داد، ان شاء الله. اما در كيفيت معراج و اينكه چند بار بوده و آن نقطه‏اى كه رسول خدا(ص)از آنجا به سوى مسجد الاقصى حركت كرد و بدانجا بازگشت آيا خانه ام هانى بوده يا مسجد الحرام و ساير جزئيات آن اختلافى در روايات ديده مى‏شود كه ما به خواست‏خداوند در ضمن نقل داستان به پاره‏اى از آن اختلافات اشاره خواهيم كرد و آنچه مشهور است آنكه اين سير شبانه با اين خصوصيات در سالهاى آخر توقف آن حضرت در شهر مكه اتفاق افتاد، اما آيا قبل از فوت ابيطالب بوده و يا بعد از آن و يا در چه شبى از شبهاى سال بوده، باز هم نقل متواترى نيست و در چند حديث آن شب را شب هفدهم ربيع الاول و يا شب بيست و هفتم رجب ذكر كرده و در نقلى هم شب هفدهم رمضان و شب بيست و يكم آن ماه نوشته‏اند.
و معروف آن است كه رسول خدا(ص)در آن شب در خانه ام هانى دختر ابيطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتى كه آن حضرت به سرزمين بيت المقدس و مسجد اقصى و آسمانها رفت و بازگشت از يك شب بيشتر طول نكشيد به طورى كه صبح آن شب را در همان خانه بود و در تفسير عياشى است كه امام صادق(ع)فرمود: رسول خدا(ص)نماز عشاء و نماز صبح را در مكه خواند، يعنى اسراء و معراج در اين فاصله اتفاق افتاد و در روايات به اختلاف عبارت از رسول خدا(ص)و ائمه‏معصومين روايت‏شده كه فرمودند:
جبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبى را كه نامش‏«براق‏» (2) بود براى او آورد و رسول خدا(ص)بر آن سوار شده و به سوى بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نماز گزارد، يكى در مدينه و هجرتگاهى كه سالهاى بعد رسولخدا(ص)بدانجا هجرت فرمود، يكى هم مسجد كوفه، ديگر در طور سينا و بيت اللحم – زادگاه حضرت عيسى(ع) – و سپس وارد مسجد اقصى شد و در آنجا نماز گزارده و از آنجا به آسمان رفت.
و بر طبق رواياتى كه صدوق(ره)و ديگران نقل كرده‏اند از جمله جاهايى را كه آن حضرت در هنگام سير بر بالاى زمين مشاهده فرمود سرزمين قم بود كه به صورت بقعه‏اى مى‏درخشيد و چون از جبرئيل نام آن نقطه را پرسيد پاسخ داد: اينجا سرزمين قم است كه بندگان مؤمن و شيعيان اهل بيت تو در اينجا گرد مى‏آيند و انتظار فرج دارند و سختيها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد.
و نيز در روايات آمده كه در آن شب دنيا به صورت زنى زيبا و آرايش كرده خود را بر آن حضرت عرضه كرد ولى رسول خدا(ص)بدو توجهى نكرده از وى در گذشت.
سپس به آسمان دنيا صعود كرد و در آنجا آدم ابو البشر را ديد، آن گاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آمده و با روى خندان بر آن حضرت سلام كرده و تهنيت و تبريك گفتند، و بر طبق روايتى كه على بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق(ع) روايت كرده رسول خدا(ص)فرمود: فرشته‏اى را در آنجا ديدم كه بزرگتر از او نديده بودم و(بر خلاف ديگران)چهره‏اى درهم و خشمناك داشت و مانند ديگران تبريك گفت و خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئيل پرسيدم گفت: اين مالك، خازن دوزخ است و هرگز نخنديده است و پيوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهكاران افزوده مى‏شود بر او سلام كردم و پس از اينكه جواب سلام مرا داد از جبرئيل خواستم دستور دهد تا دوزخ را به من نشان دهد و چون سرپوش را برداشت لهيبى از آن برخاست كه فضا را فرا گرفت و من گمان كردم ما را فرا خواهد گرفت، پس از وى خواستم آن را به حال خود برگرداند. (3)
و سپس فرمود:
و از آنجا به گروهى گذشتم كه پيش روى آنها ظرفهايى از گوشت پاك و گوشت ناپاك بود و آنها ناپاك را مى‏خوردند و پاك را مى‏گذاردند، از جبرئيل پرسيدم: اينها كيان‏اند؟گفت: افرادى از امت تو هستند كه مال حرام مى‏خورند و مال حلال را وامى‏گذارند، و مردمى را ديدم كه لبانى چون لبان شتران داشتند و گوشتهاى پهلوشان را چيده و در دهانشان مى‏گذاردند، پرسيدم: اينها كيان‏اند؟گفت: اينها كسانى هستند كه از مردمان عيبجويى مى‏كنند، مردمان ديگرى را ديدم كه سرشان را به سنگ مى‏كوفتند و چون حال آنها را پرسيدم پاسخ داد: اينان كسانى هستند كه نماز شامگاه و عشاء را نمى‏خواندند و مى‏خفتند. مردمى را ديدم كه آتش در دهانشان مى‏ريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مى‏آمد و چون وضع آنها پرسيدم، گفت: اينان كسانى هستندكه اموال يتيمان را به ستم مى‏خورند، گروهى را ديدم كه شكمهاى بزرگى داشتند و نمى‏توانستند از جا برخيزند گفتم: اى جبرئيل اينها كيان‏اند؟گفت: كسانى هستند كه ربا مى‏خورند، زنانى را ديدم كه بر پستان آويزانند، پرسيدم: اينها چه زنانى هستند؟
گفت: زنان زناكارى هستند كه فرزندان ديگران را به شوهران خود منسوب مى‏دارند و سپس به فرشتگانى برخوردم كه تمام اجزاى بدنشان تسبيح خدا مى‏كرد. (4)
و از آنجا به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه به يكديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم: اينان كيان‏اند؟گفت: هر دو پسر خاله يكديگر يحيى و عيسى(ع)هستند، بر آنها سلام كردم و پاسخ داده تهنيت ورود به من گفتند و فرشتگان زيادى راكه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده كردم.
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتيم و در آنجا مرد زيبايى را ديدم كه زيبايى او نسبت‏به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت‏به ستارگان بود و چون نامش را پرسيدم جبرئيل گفت: اين برادرت يوسف است، بر او سلام كردم و پاسخ داده و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسيارى را نيز در آنجا ديدم.
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتيم و مردى را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت: او ادريس است كه خدا وى را به اينجا آورده، بر او سلام كردم پاسخ داد و براى من آمرزش خواست و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى پيشين مشاهده كردم و همگى براى من و امت من مژده خير دادند.
سپس به آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردى را به سن كهولت ديدم كه دورش را گروهى از امتش گرفته بودند و چون پرسيدم كيست؟جبرئيل گفت: هارون بن عمران است، بر او سلام كرده و پاسخ داد و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى ديگر مشاهده كردم.
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتيم و در آنجا مردى گندمگون و بلند قامت را ديدم كه مى‏گفت: بنى اسرائيل پندارند من گرامى‏ترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولى اين مرد از من نزد خدا گرامى‏تر است و چون از جبرئيل پرسيدم: كيست؟گفت: برادرت موسى بن عمران است، بر او سلام كردم جواب داد و همانند آسمانهاى ديگر فرشتگان بسيارى را در حال خشوع ديدم.
سپس به آسمان هفتم رفتيم و در آنجا به فرشته‏اى برخورد نكردم جز آنكه گفت: اى محمد حجامت كن و به امت‏خود نيز سفارش حجامت را بكن و در آنجا مردى را كه موى سر و صورتش سياه و سفيد بود و روى تختى نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت، او پدرت ابراهيم است، بر او سلام كرده جواب داد و تهنيت و تبريك گفت، و مانند فرشتگانى را كه در آسمانهاى پيشين ديده بودم در آنجا ديدم.
، و سپس درياهايى از نور كه از درخشندگى چشم را خيره مى‏كرد و درياهايى از ظلمت و تاريكى و درياهايى از برف و يخ لرزان ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل گفت: اين قسمتى ازمخلوقات خداست.
و در حديثى است كه فرمود: چون به حجابهاى نور رسيدم جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت: برو!
در حديث ديگرى فرمود: از آنجا به‏«سدرة المنتهى‏»رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارده گفت: برو!گفتم: اى جبرئيل در چنين جايى مرا تنها مى‏گذارى و از من مفارقت مى‏كنى؟گفت: اى محمد اينجا آخرين نقطه‏اى است كه صعود به آن را خداى عز و جل براى من مقرر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مى‏سوزد، (5) آن گاه با من وداع كرده و من پيش رفتم تا آن گاه كه در درياى نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمت‏به نور وارد مى‏كرد تا جايى كه خداى تعالى مى‏خواست مرا متوقف كند و نگهدارد آن گاه مرا مخاطب ساخته با من سخنانى گفت.
و در اينكه آن سخنانى كه خدا به آن حضرت وحى كرده چه بوده است در روايات به طور مختلف نقل شده و قرآن كريم به طور اجمال و سربسته مى‏گويد:

«فاوحى الى عبده ما اوحى‏»
[پس وحى كرد به بنده‏اش آنچه را وحى كرد]
و از اين رو برخى گفته‏اند: مصلحت نيست در اين باره بحث‏شود زيرا اگر مصلحت‏بود خداى تعالى خود مى‏فرمود، و بعضى هم گفته‏اند: اگر روايت و دليل معتبرى از معصوم وارد شد و آن را نقل كرد، مانعى در اظهار و نقل آن نيست.
و در تفسير على بن ابراهيم آمده كه آن وحى مربوط به مسئله جانشينى و خلافت على بن ابيطالب(ع)و ذكر برخى از فضايل آن حضرت بوده، و در حديث ديگر است كه آن وحى سه چيز بود: 1. وجوب نماز 2. خواتيم سوره بقره 3. آمرزش گناهان ازجانب خداى تعالى غير از شرك. در حديث كتاب بصائر است كه خداوند نامهاى بهشتيان و دوزخيان را به او وحى فرمود.
و به هر صورت رسول خدا(ص)فرمود: پس از اتمام مناجات با خداى تعالى بازگشتيم و از همان درياهاى نور و ظلمت گذشته در«سدرة المنتهى‏»به جبرئيل رسيدم و به همراه او بازگشتيم
درباره چيزهايى كه رسول خدا(ص)آن شب در آسمانها و بهشت و دوزخ و بلكه روى زمين مشاهده كرد روايات زياد ديگرى نيز به طور پراكنده وارد شده كه ما در زير قسمتى از آنها را انتخاب كرده و براى شما نقل مى‏كنيم:
در احاديث زيادى كه از طريق شيعه و اهل سنت از ابن عباس و ديگران نقل شده آمده است كه رسول خدا(ص)صورت على بن ابيطالب را در آسمانها مشاهده كرد و يا فرشته‏اى را به صورت آن حضرت ديد و چون از جبرئيل پرسيد در جواب گفت: چون فرشتگان آسمان اشتياق ديدار على(ع)را داشتند خداى تعالى اين فرشته را به صورت آن حضرت خلق فرمود و هر زمان كه ما فرشتگان مشتاق ديدار على بن ابيطالب مى‏شويم به ديدن اين فرشته مى‏آييم.
و در حديث نيز آمده كه صورت ائمه معصومين پس از على(ع)را تا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف در سمت راست عرش مشاهده كرد و چون پرسيد بدان حضرت گفته شد كه اينان حجتهاى الهى پس از تو در روى زمين هستند و آخرين ايشان كسى است كه از دشمنان خدا انتقام گيرد.
و نيز روايت‏شده كه رسول خدا(ص)فرمود: در آن شب خداوند مرا مامور كرد كه على بن ابيطالب را پس از خود به جانشينى و خلافت منصوب دارم و فاطمه را به همسرى او درآورم.
و در چند حديث نيز آمده كه خداى تعالى و پيمبرانى را كه ديدم از من سؤال مى‏كردند وصى خود على را چه كردى؟پاسخ مى‏دادم: او را در ميان امت‏خود به‏جاى نهادم و آنها مى‏گفتند: خوب كسى را جانشين خويش در ميان امت قرار دادى.
و در حديثى كه صدوق(ره)در امالى نقل كرده چون رسول خدا(ص)به آسمان رفت پيرمردى را ديد كه در زير درختى نشسته و بچه‏هايى اطراف او را گرفته‏اند، از جبرئيل پرسيد: اين مرد كيست؟گفت: پدرت ابراهيم است، پرسيد: اين كودكان كه اطراف او هستند كيستند؟گفت: اينها فرزندان مردمان با ايمانى هستند كه از دنيا رفته‏اند و اكنون ابراهيم به آنها غذا مى‏دهد، سپس از آنجا گذشت و پيرمرد ديگرى را ديد كه روى تختى نشسته و چون نظر به جانب راست‏خود مى‏كند خوشحال و خندان مى‏شود و هرگاه به سمت چپ خود مى‏نگرد گريان مى‏گردد، به جبرئيل فرمود: اين پيرمرد كيست؟پاسخ داد: اين پدرت آدم است كه هرگاه مى‏بيند كسى داخل بهشت مى‏شود خوشحال و خندان مى‏گردد و چون كسى را مشاهده مى‏كند كه به دوزخ مى‏رود گريان و اندوهناك مى‏شود. . .
تا آنجا كه مى‏گويد:
. . . در آن شب خداى تعالى پنجاه نماز بر او و بر امت او واجب كرد و چون باز مى‏گشت عبورش به حضرت موسى افتاد پرسيد: خداى تعالى چقدر نماز بر امت تو واجب كرد؟رسول خدا(ص)فرمود: پنجاه نماز، موسى گفت: بازگرد و از خدا بخواه تخفيف دهد! رسول خدا(ص)بازگشت و تخفيف گرفت، ولى دوباره موسى گفت: بازگرد و تخفيف بگير، زيرا امت تو(از اين نظر)ضعيفترين امتها هستند و از اين رو بازگرد و تخفيف ديگرى بگير چون من در ميان بنى اسرائيل بوده‏ام و آنها طاقت اين مقدار را نداشتند، و به همين ترتيب چند بار رسول خدا(ص)بازگشت و تخفيف گرفت تا آنكه خداى تعالى نمازها را روزى پنج نماز مقرر فرمود: و چون باز موسى گفت: بازگرد، رسول خدا(ص)فرمود: ديگر از خدا شرم مى‏كنم كه به نزدش بازگردم (6) و چون به ابراهيم خليل الرحمان برخورد از پشت‏سر صدا زد: اى محمد امت‏خود را از جانب من سلام برسان و به آنها بگو: بهشت آبش گوارا و خاكش پاك و
پاكيزه ودشتهاى بسيارى خالى از درخت دارد و با ذكر جمله‏«سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و لا حول و لا قوة الا بالله‏»درختى در آن دشتها غرس مى‏گردد، امت‏خود را دستور ده تا درخت در آن زمينها زياد غرس كنند. (7)

شيخ طوسى(ره)در امالى از امام صادق(ع)از رسول خدا(ص)روايت كرده كه فرمود: در شب معراج چون داخل بهشت‏شدم قصرى از ياقوت سرخ ديدم كه از شدت درخشندگى و نورى كه داشت درون آن از بيرون ديده مى‏شد و دو قبه از در و زبرجد داشت از جبرئيل پرسيدم: اين قصر از كيست؟گفت: از آن كسى كه سخن پاك و پاكيزه گويد، و روزه را ادامه دهد(و پيوسته گيرد)و اطعام طعام كند، و در شب هنگامى كه مردم در خوابند تهجد – و نماز شب – انجام دهد، على(ع)گويد: من به آن حضرت عرض كردم: آيا در ميان امت‏شما كسى هست كه طاقت اين كار را داشته باشد؟فرمود: هيچ مى‏دانى سخن پاك گفتن چيست؟عرض كردم: خدا و پيغمبر داناترند فرمود: كسى كه بگويد: «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر»هيچ مى‏دانى ادامه روزه چگونه است؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: ماه صبر – يعنى ماه رمضان – را روزه گيرد و هيچ روز آن را افطار نكند و هيچ دانى اطعام طعام چيست؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: كسى كه براى عيال و نانخوران – خود (از راه مشروع)خوراكى تهيه كند كه آبروى ايشان را از مردم حفظ كند، و هيچ مى‏دانى تهجد در شب كه مردم خوابند چيست؟عرض كردم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: كسى كه نخوابد تا نماز عشا آخر خود را بخواند (8) – در آن وقتى كه يهود و نصارى و مشركين مى‏خوابند – . و در حديثى كه مجلسى(ره)در بحار الانوار از كتاب مختصر حسن بن سليمان به سندش از سلمان فارسى روايت كرده رسول خدا(ص)در داستان معراج فرمود: چون به آسمان اول رفتيم قصرى از نقره سفيد ديدم كه دو فرشته بر در آن دربانى مى‏كردند، به جبرئيل گفتم: بپرس اين قصر از كيست؟و چون پرسيد آن دو فرشته پاسخ دادند: از جوانى از بنى هاشم، و چون به آسمان دوم رفتيم قصرى بهتر از قصر قبلى از طلاى سرخ ديدم كه به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به جبرئيل گفتم و پرسيد آن دو فرشته نيز در پاسخ گفتند: از جوانى از بنى هاشم است. و در آسمان سوم قصرى از ياقوت سرخ به همان گونه ديدم و چون از دو فرشته نگهبان آن پرسيديم گفتند: ازان جوانى است از بنى -هاشم و در آسمان چهارم قصرى به همان گونه از در سفيد بود و چون جبرئيل پرسيد؟ باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند: از جوانى از بنى هاشم است.
و چون به آسمان پنجم رفتيم چنان قصرى از در زردرنگ بود و چون جبرئيل به دستور من صاحب آن را پرسيد گفتند: ازان جوانى از بنى هاشم است و در آسمان ششم قصرى از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصرى بود و چون جبرئيل پرسيد باز همان پاسخ را دادند.
و چون بازگشتيم آن قصرها را در هر آسمانى به حال خود ديديم به جبرئيل گفتم بپرس: اين جوان بنى هاشمى كيست؟و همه جا فرشتگان نگهبان گفتند: او على بن ابيطالب(ع)است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *