آخرين كسى كه از طايفه جرهم در مكه حكومت داشت ودر جنگ با خزاعه شكستخورد شخصى بود بنام عمرو بنحارث كه چون ديد نمىتواند در برابر خزاعه مقاومت كند وبزودى شكستخواهند خورد بمنظور حفظ اموال كعبه از دستبردديگران بدرون خانه كعبه رفت و جواهرات و هداياى نفيسى راكه براى كعبه آورده بودند و از آنجمله دو آهوى طلائى و مقدارىشمشير و زره و غيره بود همه را بيرون آورد و بدرون چاه زمزمريخت و چاه را با خاك پر كرده و مسدود نمود و برخىگفتهاند:حجر الاسود را نيز از جاى خود بركند و با همان هدايادر چاه زمزم دفن كرد،و سپس بسوى يمن گريخت و بقيه عمر خود را با تاسف بسيار در يمن سپرى كرد.اين جريان گذشت ودر زمان حكومتخزاعه و پس از آن نيز در حكومت اجدادرسولخدا«ص»كسى از جاى زمزم و محل دفن هدايا اطلاعىنداشت و با اينكه افراد زيادى از بزرگان قريش و ديگران درصدد پيدا كردن جاى آن و محل دفن هدايا بر آمدند اما بداندست نيافتند و بناچار چاههاى زيادى در شهر مكه و خارج آنبراى سقايتحاجيان و مردم ديگر حفر كردند و مورد استفادهآنان بود.
عبد المطلب نيز پيوسته در فكر بود تا بوسيلهاى بلكه بتواندجاى چاه را پيدا كند و آنرا حفر نموده اين افتخار را نصيب خودگرداند،تا اينكه روزى در كنار خانه كعبه خوابيده بود كه درخواب دستور حفر چاه زمزم را بدو دادند،و اين خواب همچناندو بار و سه بار تكرار شد تا از مكان چاه نيز مطلع گرديد و تصميمبه حفر آن گرفت.
روزى كه مىخواست اقدام به اين كار كند تنها پسر خود راكه در آنوقت داشت و نامش«حارث»بود همراه خود برداشته وكلنگى بدست گرفت و بكنار خانه آمده شروع بكندن چاه كرد.
قريش كه از جريان مطلع شدند پيش او آمده و بدو گفتند:
اين چاهى است كه نخست مخصوص به اسماعيل بوده و ما همگى نسب بدو مىرسانيم و فرزندان اوئيم،از اينرو ما را نيز دراين كار شريك گردان،عبد المطلب پيشنهاد آنانرا نپذيرفته وگفت:اين ماموريتى است كه تنها بمن داده شده و من كسى رادر آن شريك نمىكنم،قريش به اين سخن قانع نشده و درگفتار خود پافشارى كردند تا بر طبق روايتى طرفين، حكميتزن كاهنهاى را كه از قبيله بنى سعد بود و در كوههاى شام مسكنداشت،پذيرفتند و قرار شد بنزد او بروند و هر چه او حكم كردگردن نهند،و بهمين منظور روز ديگر بسوى شام حركت كردند ودر راه به بيابانى برخوردند كه آب نبود و آبى هم كه همراهداشتند تمام شد و نزديك بود بهلاكتبرسند كه خداوند از زيرپاى عبد المطلب يا زير پاى شتر او چشمه آبى ظاهر كرد و همگىاز آن آب خوردند و همين سبب شد كه همراهان قرشى او مقامعبد المطلب را گرامى داشته و در موضوع حفر زمزم از مخالفتباوى دستبردارند و از رفتن بنزد زن كاهنه نيز منصرف گشته،بمكه باز گردند.
و در روايت ديگرى است كه عبد المطلب چون مخالفت قريشرا ديد بفرزندش حارث گفت:اينان را از من دور كن و خود بكارحفر چاه ادامه داد،قريش كه تصميم عبد المطلب را در كار خودقطعى ديدند دست از مخالفتبا او برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر كرد تا وقتى كه بسنگ روى چاه رسيد تكبير گفت،وهمچنان پائين رفت تا وقتى آن دو آهوى طلائى و شمشير و زره وساير هدايا را از ميان چاه بيرون آورد و همه را براى ساختندرهاى كعبه و تزئينات آن صرف كرد،و از آن پس مردم مكه وحاجيان نيز از آب سرشار زمزم بهرهمند گشتند.
گويند:عبد المطلب در جريان حفر چاه زمزم وقتى مخالفتقريش و اعتراضهاى ايشان را نسبتبخود ديد و مشاهده كرد كهبراى دفاع خود تنها يك پسر بيش ندارد با خود نذر كرد كه اگرخداوند ده پسر بدو عنايت كرد يكى از آنها را در راه خدا-و دركنار خانه كعبه-قربانى كند،و خداى تعالى اين حاجت او رابرآورد و با گذشت چند سال ده پسر پيدا كرد كه يكى از آنهاهمان حارث بن عبد المطلب بود و نام نه پسر ديگر بدين شرح بود:
حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالب-كه بگفته ابن هشام نامشعبد مناف بود-زبير،حجل-كه او را غيداق نيز مىگفتندمقوم، ضرار،ابو لهب.
داستان ذبح عبد الله
فرزندان اظهار كردند:ما در اختيار تو و تحت فرمان توهستيم.عبد المطلب كه آمادگى آنها را براى انجام نذر خودمشاهده كرد با تولد يافتن حمزه و عباس عدد پسران عبد المطلب به ده تنرسيد،و در اينوقت عبد المطلب به ياد نذرى كه كرده بود افتاد،و از اينرو آنها را جمع كرده و داستان نذر خود را به اطلاع ايشانرسانيد.
آنانرا بكنار خانه كعبه آورد،و براى انتخاب يكىاز ايشان قرعه زد،و قرعه بنام عبد الله در آمد،كه گويند:
عبد الله از همه نزد او محبوبتر بود.
در اين هنگام عبد المطلب دست عبد الله را گرفته و با دستديگر كاردى بران برداشت و عبد الله را بجايگاه قربانى آورد تا درراه خدا قربانى نموده بنذر خود عمل كند.
مردم مكه و قريش و فرزندان ديگر عبد المطلب پيش آمده وخواستند بوسيلهاى جلوى عبد المطلب را از اينكار بگيرند ولىمشاهده كردند كه وى تصميم انجام آنرا دارد،و از ميان برادرانعبد الله،ابو طالب بخاطر علاقه زيادى كه به برادر داشتبيش ازديگران متاثر و نگران حال عبد الله بود تا جائى كه نزديك آمد ودست پدر را گرفت و گفت:
داستان ذبح عبد الله
پدر جان!مرا بجاى عبد الله بكش و او را رها كن!
در اينهنگام دائيهاى عبد الله و ساير خويشان مادرى او نيزپيش آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعى از بزرگان قريش نيز كه چنان ديدند نزد عبد المطلب آمده و بدو گفتند:
تو اكنون بزرگ قريش و مهتر مردم مكه هستى و اگر دستبچنين كارى بزنى ديگران نيز از تو پيروى خواهند كرد و اينبصورت سنتى در ميان مردم در خواهد آمد.
پاسخ عبد المطلب نيز در برابر همگان اين بود كه نذرى كردهامو بايد به نذر خود عمل نمايم.
تا بالاخره پس از گفتگوى زياد قرار بر اين شد كه شترانچندى از شتران بسيارى كه عبد المطلب داشتبياورند و براىتعيين قربانى ميان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه بنامشتران در آمد آنها را بجاى عبد الله قربانى كنند و اگر باز بنامعبد الله در آمد به عدد شتران بيافزايند و قرعه را تجديد كنند وهمچنان به عدد آنها بيفزايند تا وقتى كه بنام شتران در آيد،عبد المطلب قبول كرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند بازديدند بنام عبد الله درآمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند بازديدند قرعه بنام عبد الله در آمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند باز هم بنام عبد الله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه كردند وقرعه زدند و همچنان عبد الله در مىآمد تا وقتى كه عدد شتران بهصد شتر رسيد قرعه بنام شتران در آمد كه در آنهنگام بانگ تكبيرو صداى هلهله زنان و مردان مكه بشادى بلند شد و همگىخوشحال شدند،اما عبد المطلب قبول نكرده گفت:من دو بارديگر قرعه مىزنم و چون دو بار ديگر نيز قرعه زدند بنام شتران در آمدو عبد المطلب يقين كرد كه خداوند به اين فديه راضى شده وعبد الله را رها كرد و سپس دستور داد شتران را قربانى كردهگوشت آنها را ميان مردم مكه تقسيم كنند.
ازدواج عبدالله با آمنه
در تاريخ آمده كه پس از داستان ذبح عبد الله و نحر يكصدشتر،عبد المطلب،عبد الله را برداشته و يك سر بخانه وهب بنعبد مناف…كه در آنروز بزرگ قبيله خود يعنى قبيله بنى زهرهبود آورد و دختر او آمنه را كه در آنروز بزرگترين زنان قريش ازنظر نسب و مقام بود به ازدواج عبد الله در آورد (1) .
و يكى از نويسندگان اين كار را در آنروز-و بلا فاصله پس ازداستان ذبح-غير عادى دانسته و در صحت آن ترديد كرده است، ولى بگفته برخى با توجه به خوشحالى زائد الوصفى كه از نجاتعبد الله از آن معركه به عبد المطلب دست داده بود،و عبد المطلبمىخواستبا اينكار زودتر ناراحتى خود و عبد الله را جبران كردهباشد،اينكار گذشته از اينكه غير عادى نيست، طبيعى هم بنظرمىرسد.
100 و البته اين مطلب طبق گفته ابن اسحاق است كه در سيره ازوى نقل شده،ولى طبق گفته برخى ديگر اين ازدواج يك سالپس از داستان ذبح عبد الله انجام شده است، (2) و ديگر اين بحثپيش نمىآيد.
حوادث شب ولادت
در روايات ما آمده است كه در شب ولادت آنحضرتحوادث مهم و اتفاقات زيادى در اطراف جهان بوقوع پيوست كهپيش از آن سابقه نداشت و يا اتفاق نيفتاده بود كه از جمله«ارهاصات»بوده بدانگونه كه در داستان اصحاب فيل ذكر شد،و در قصيده معروف برده نيز آمده كه چند بيت آن چنين است:
يوم تفرس منه الفرس انهم قد انذروا بحلول البؤس و الفئم و بات ايوان كسرى و هو منصدع كشمل اصحاب كسرى غير ملتئم النار خامدة الانفاس من اسف عليه و النهر ساهى العين من سدم و ساء ساوه ان غاضتبحيرتها و رد واردها بالغيظ حين ظم كان بالنار ما بالماء من بلل حزنا و بالماء ما بالنار من ضرم
و شايد جامعترين حديث در اينباره حديثى است كه مرحوم صدوق«ره»در كتاب امالى بسند خود از امام صادق عليه السلامروايت كرده و ترجمهاش چنين است كه آنحضرت فرمود:
ابليس به آسمانها بالا مىرفت و چون حضرت عيسى«ع»بدنيا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا مىرفت،و هنگاميكه رسولخدا«ص»بدنيا آمد از همه آسمانهاى هفتگانهممنوع شد،و شياطين بوسيله پرتاب شدن ستارگان ممنوعگرديدند،و قريش كه چنان ديدند گفتند:
قيامتى كه اهل كتاب مىگفتند بر پا شده!
عمرو بن اميه كه از همه مردم آنزمان به علم كهانت وستاره شناسى داناتر بود بدانها گفت:بنگريد اگر آن ستارگانىاست كه مردم بوسيله آنها راهنمائى مىشوند و تابستان و زمستاناز روى آن معلوم گردد پس بدانيد كه قيامتبر پا شده و مقدمهنابودى هر چيز است و اگر غير از آنها است امر تازهاى اتفاقافتاده.
و همه بتها در صبح آن شب به رو در افتاد و هيچ بتى درآنروز بر سر پا نو ايوان كسرى در آن شب شكستخورد وچهارده كنگره آن فرو ريخت.و درياچه ساوه خشك شد.ووادى سماوه پر از آب شد.
آتشكدههاى فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گرديد.
و مؤبدان فارس در خواب ديدند شترانى سخت اسبان عربىرا يدك مىكشند و از دجله عبور كرده و در بلاد آنها پراكندهشدند،و طاق كسرى از وسط شكستخورد و رود دجله در آنوارد شد.
و در آن شب نورى از سمتحجاز بر آمد و همچنان بسمتمشرق رفت تا بدانجا رسيد،فرداى آن شب تخت هر پادشاهىسرنگون گرديد و خود آنها گنگ گشتند كه در آنروز سخننمىگفتند.
دانش كاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گرديد،وهر كاهنى كه بود از تماس با همزاد شيطانى خود ممنوع گرديد وميان آنها جدائى افتاد.
آمنه گفت:بخدا فرزندم كه بر زمين قرار گرفت دستهاىخود را بر زمين گذاردم و سر بسوى آسمان بلند كردم و بداننگريستم،و نورى از من تابش كرد و در آن نور شنيدم گويندهاىمىگفت:تو آقاى مردم را زادى او را محمد نام بگذار.
و ابليس در آن شب ياران خود را فرياد زد(و آنها را بيارىطلبيد)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور چه چيزتو را بهراس و وحشت افكنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تابحال اوضاع آسمان و زمين را دگرگون مىبينم و بطور قطع درروى زمين اتفاق تازه و بزرگى رخ داده كه از زمان ولادت عيسىبن مريم تاكنون سابقه نداشته،اينك بگرديد و به بينيد اين اتفاقچيست؟
آنها پراكنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما كه تازهاىنديديم.
ابليس گفت:اين كار شخص من است آنگاه در دنيابه جستجو پرداخت تا به حرم-مكه-رسيد،و مشاهده كرد فرشتگان اطراف آنرا گرفتهاند،خواست وارد حرم شود كه فرشتگان بر اوبانگ زده مانع ورود او شدند،بسمت غار حرى رفت و چونگنجشكى گرديد و خواست در آيد كه جبرئيل بر او نهيب زد:
-برو اى دور شده از رحمتحق!ابليس گفت:اى جبرئيلاز تو سؤالى دارم؟
گفت:بگو،پرسيد:از ديشب تاكنون چه تازهاى در زمين رخداده؟
پاسخداد:محمد-صلى الله عليه و آله-بدنيا آمده.
شيطان پرسيد:مرا در او بهرهاى هست؟گفت:نه.
پرسيد:در امت او چطور؟
گفت:آرى.ابليس كه اين سخن را شنيد گفت:خوشنود وراضيم.
سرپرستى عبدالمطلب
و در كتاب اكمال الدين صدوق(ره)بسندش از ابن عباسروايت كرده كه گويد:
در سايه خانه كعبه براى عبد المطلب فرشى مىگستراندند كه احدى بخاطرحرمت عبد المطلب بر آن جلوس نمىكرد و فرزندان عبد المطلب مىآمدند واطراف آن فرش مىنشستند تا عبد المطلب بيايد.و گاه مىشد كه رسولخدا(ص)-در حاليكه پسر كوچكى بود-مىآمد و بر آن فرش مىنشست واين جريان بر عموهاى آن حضرت(كه همان فرزندان عبد المطلب)بودندگران مىآمد و به همين جهت او را مىگرفتند تا از آن جايگاه و فرشمخصوص دور سازند و عبد المطلب كه آن وضع را مشاهده مىكردمىگفت:
پسرم را واگذاريد كه او را مقامى بس بزرگ خواهد بود،و من روزى رامىبينم كه او بر شما سيادت و آقائى خواهد كرد،و من در چهره اومىبينم كه روزى بر مردم سيادت مىكند…
اينرا مىگفت و سپس او را برداشته و كنار خود مىنشانيد و دستبر پشتاو مىكشيد و او را مىبوسيد و مىگفت:من از اين فرزند پاكتر وخوشبوتر نديدهام…
دردامن ابوطالب
تا بدينجا هشت سال از عمر پر بركت رسول خدا(ص)را باخاطرات و حوادث ناگوارى كه براى آن بزرگوار بهمراه داشتپشتسر گذارديم.و اكنون آنحضرت در خانه ابو طالب وارد شدهو دامن پر مهر عموى عزيزش آماده تربيت و پرورش و كفالتيتيم گرانقدر برادرش عبد الله بن عبد المطلب مىگردد،و بركسى كه از تاريخ اسلام مختصر اطلاعى داشته باشدپوشيده نيست كه ابو طالب يعنى آن مرد بزرگ،با چه فداكارى وگذشتى،و با چه اخلاص و ايثارى،اين وظيفه سنگين الهى واجتماعى را تا پايان عمر كه حدود چهل و سه سال طول كشيد بهانجام رسانيد،و از اين رهگذر چه حق بزرگى بر عموم مسلمانانجهان تا روز قيامت دارد«فجزاه الله عن الاسلام و عن المسلمينخير الجزاء».
مرحوم ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از ابن عباس روايتكرده كه ابو طالب به برادرش عباس گفت:من(از وقتى كه محمد(ص)را در كفالتخود در آوردهام)از او جدا نمىشوم واطمينان به كسى نمىكنم(كه او را به وى بسپارم)…ابو طالبدر اينجا داستانى از شرم و حياى آنحضرت نقل كرده و در پايانگويد:
-رسم ابو طالب چنان بود كه هر گاه مىخواستشام و نهار بهفرزندان خود بدهد به آنها مىگفت:صبر كنيد تا پسرم(محمد)
بيايد،و(آنها صبر مىكردند)محمد(ص)مىآمد(و با آنها غذامىخورد…) (1) و نيز روايت كرده كه اين فرزند چنان بود كه دروقتخوردن و نوشيدن غذا و آب«بسم الله الاحد»مىگفت وشروع مىكرد و پس از فراغت نيز«الحمد لله كثيرا»مىگفت.
و هيچگاه از او دروغى نشنيدم…
و هيچگاه او را نديدم كه مانند ديگران بخندد…
و نديدم كه با كودكان بازى كند…
و تنهائى و تواضع براى او محبوبتر بود(و بيشتر به تنهائى علاقهداشت).
و شبيه اين گفتار در كتاب طبقات ابن سعد نيز روايتشدهكه هر كه خواهد مىتواند براى اطلاع بدانجا مراجعه كند (2) و البته بايد دانست كه به همان مقدار كه ابو طالب نسبتبهرسولخدا(ص)علاقه و محبت داشت و در تربيت و حفاظت اومىكوشيد همسرش فاطمه بنت اسد نيز حد اعلاى محبت رانسبتبه آن بزرگوار مىنمود.
دردامن ابوطالب
روزى كه ابو طالب رسولخدا-صلى الله عليهو آله-را از عبد المطلب باز گرفت و بخانه آورد به همسرش-فاطمهبنت اسد-گفت:بدان كه اين فرزند برادر من است كه در پيشمن از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش مبادا احدى جلوىاو را از آنچه مىخواهد بگيرد.فاطمه كه اين سخن را شنيدتبسمى كرده گفت:
آيا سفارش فرزندم محمد را به من مىكنى!در صورتيكه اواز جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مىباشد!
و در روايت ديگرى است كه ابو طالب مىگفت:گاهى مرد زيبا صورتى را كه در زيبائى مانندش نبود مىديدم كه نزد اومىآمد و دستى بسرش مىكشيد و براى او دعا مىكرد،و اتفاقافتاد كه روزى او را گم كردم و براى يافتن او به اين طرف وآنطرف رفتم ناگاه او را ديدم كه بهمراه مردى زيبا كه مانندش رانديده بودم مىآيد،بدو گفتم:فرزندم مگر بتو نگفته بودم هيچگاهاز من جدا مشو!
آن مرد گفت:هر گاه از تو جدا شد من با او هستم و او رامحافظت مىكنم.
جوانی رسول الله
تحليلى راجع به شبانى پيامبر (صلى الله عليه و آله)
در چند روايت كه از طريق اهل سنت و پارهاى از كتابهاىشيعه نقل شده آمده است كه رسول خدا(ص)در دوران جوانىمدتى هم گوسفند چرانى مىكرد1-بخارى در كتاب صحيح خود (در كتاب الاجاره) از
ابو هريره روايت كرده كه رسول خدا(ص)فرمود:
«ما بعث الله نبيا الا راعى الغنم،قال له اصحابه و انتيا رسولالله؟قال:نعم،و انا رعيتها لاهل مكه على قراريط» يعنى-خداوند پيغمبرى نفرستاد جز گوسفند چران(جز اينكهگوسفند چرانى مىكرد)اصحاب آنحضرت عرض كردند: شما نيزاى رسول خدا؟فرمود:آرى،من نيز براى اهل مكه در برابر چند قيراط گوسفند چراندم!
و نظير اين روايت در كتابهاى ديگر حديث و سيره نيز روايتشده مانند سيره نبويه قاضى دحلان و سيره حلبيه و فتح البارى وطبقات ابن سعد.
2-و در روايت ديگرى كه در طبقات از زهرى از جابر بنعبد الله روايتشده گويد:ما به همراه رسول خدا بوديم و ميوهدرخت اراك را جمع كرده و مىچيديم،رسول خدا(ص)
فرمود:سياه رنگهاى آنرا بچينيد كه گواراتر و پاكيزهتر است و مننيز هنگامى كه گوسفند مىچراندم!آنها را مىچيدم!ما عرضكرديم:شما نيز گوسفند مىچراندى اى رسول خدا؟«قال:نعم،و ما من نبى الا قد رعاها»فرمود:آرى و هيچ پيغمبرى نبوده جزآنكه گوسفند چرانده!
3-و در روايت ديگرى كه از ابن اسحاق روايت كردهگويد:ميان گوسفند داران و شتر داران نزاعى در گرفت وشتر داران بر گوسفند داران تكبر مىورزيدند،و چنانچه براى ما نقل كردهاند رسول خدا در اين باره فرمود:
«بعث موسى عليه السلام و هو راعى غنم و بعث داود عليه السلامو هو راعى غنم،و بعثت و انا ارعى غنم اهلى باجياد».
-موسى عليه السلام مبعوث شد در حالى كه گوسفندمىچرانيد،و داود عليه السلام مبعوث شد و گوسفند مىچرانيد ومن مبعوث شدم و گوسفند خاندانم را مىچراندم در«اجياد».
و ظاهرا«اجياد»نام جائى بوده كه طبق اين روايت رسولخدا(ص)در آنجا گوسفند چرانى مىكرده.چنانچه قراريط را نيزبرخى گفتهاند:نام جائى در مكه بوده (5) اگر چه بعيد بنظرمىرسد.
در تاريخ طبرى ازآنحضرت نقل شده كه متن آن چنين است كه فرمود:
«…ما هممتبشىء مما كان اهل الجاهلية يعملون به غير مرتينكل ذلك يحول الله بينى و بين ما اريد من ذلك ثم ما هممتبسوء حتى اكرمنى الله عز و جل برسالته،فانى قد قلت ليلة لغلاممن قريش كان يرعى معى باعلى مكة لو ابصرت لي غنمى حتىادخل مكة فاسمر بها كما يسمر الشباب فقال افعل فخرجت اريد ذلك حتى اذا جئت اول دار من دور مكة سمعت عزفا بالدفوفو المزامير،فقلت ما هذا؟قالوا فلان بن فلان تزوج بفلانه بنتفلان،فجلست انظر اليهم فضرب الله على اذنى فنمت فما ايقظنىالا مس الشمس،قال فجئت صاحبى فقال ما فعلت؟قلتما صنعتشيئا ثم اخبرته الخبر،قال ثم قلت له ليلة اخرى مثل ذلكفقال افعل فخرجت فسمعتحين جئت مكة مثل ما سمعتحيندخلت مكة تلك الليلة فجلست انظر فضرب الله على اذنى،فواللهما ايقظنى الا مس الشمس،فرجعت الى صاحبى فاخبرته الخبر،ثم ما ممتبعدها بسوء حتى اكرمنى الله عز و جل برسالته» (6) .
…من آهنگ انجام كارى از كارهاى زمان جاهليت نكردمجز دو بار كه در هر بار ميان من و كارى را كه آهنگ انجامش راكرده بودم خداوند حائل و مانع شد،و پس از آن ديگر آهنگ كاربدى نكردم،تا وقتى كه خداى عز و جل مرا به رسالتخويشمفتخر ساخت،و داستان بدينگونه بود كه در يكى از شبها بهپسركى از قريش كه در قسمتبالاى مكه با من گوسفندمىچرانيد گفتم:چه خوب بود اگر تو از گوسفندهاى منمواظبت مىكردى تا من به مكه بروم و همانند جوانهاى مكهشبى را به شب نشينى و قصه گوئيهاى شبانه بگذرانم؟
آن پسر قريشى گفت:من اينكار را مىكنم!
من هم بدنبال منظور خود براه افتادم و همچنان تا به نخستينخانههاى شهر مكه رسيدم و در آنجا صداى نواختن«دف»ومزمارهائى (7) شنيدم،پرسيدم:اين چيست؟(چه خبر هست؟)
گفتند:فلان پسر با فلان دختر ازدواج مىكند،من هم بهتماشاى ايشان نشستم ولى خدا گوشم را بست و خوابم برد، وچيزى جز تابش خورشيد مرا بيدار نكرد(و هنگامى بيدار شدم كهماجرا به پايان رسيده بود).
رسول خدا فرمود:من بنزد رفيق خود(يعنى همان پسركقريشى)باز گشتم وى از من پرسيد:چه كردى؟گفتم:هيچكارى نكردم!و جريان را براى او شرح دادم.
اين جريان گذشت تا دو باره در يكى از شبها همان سخنرا تكرار كردم و او مانند شب قبلى حفاظت گوسفندانم را بعهدهگرفت و من به مكه آمدم و همانند گذشته در آن شب نيز صداىدف و مزمار شنيدم و به تماشا نشستم و خدا بهمانگونه گوشم رابست و بخواب رفتم و بخدا سوگند جز تابش خورشيد چيز ديگرىمرا بيدار نكرد،آنگاه بنزد رفيق خود باز گشتم و داستان را براى او باز گفتم،و از آن پس ديگر آهنگ كار بدى را نكردم تا اينكهخداى عز و جل مرا به مقام رسالتخود مفتخر فرمود.
السلام عليک یا خديجه
سلام بر تو اى مادر مؤمنان، سلام بر تو اى همسر سرور فرستادگان، سلام بر تو اى مادر فاطمه زهرا سرور بانوان دو جهان، سلام بر تو اى نخست بانوى مؤمن، سلام بر تو اى آنكه دارائيش را در راه پيروزى اسلام و يارى سرور انبيا هزينه كرد و دشمنان را از او دور ساخت، سلام بر تو اى آنكه بر او جبرئيل درود فرستاد، و سلام خداى بزرگ را به او ابلاغ كرد، اين فضل الهى گوارايت باد و سلام و رحمت و بركاتش بر تو باد.
ازدواج پيامبرباخديجه
جابر می گويد:
ابوطالب تصميم داشت برای حضرت محمد همسری برگزيند، ولی توانايی مالی چندانی نداشت. به همين دليل به او گفت:« خديجه از خویشان ماست و قريشيان هر سال با اموال او برای تجارت به شام می روند و هر کدام دستمزد چشمگيری از او میگيرند. تو هم به اين کار تمايل داری؟»
پيامبر فرمود:« آری.»
ابوطالب همراه او به خانه خديجه رفت؛ خديجه پيشنهاد آنها را پذيرفت و به غلام خود، ميسرة، گفت:« تو و اين اموال در اختيار محمد هستيد.»
حضرت محمد نيز همراه ميسره راهی تجارت شام شد.
پيامبر در این سفر سود فراوانی به دست آورد و به نزد خديجه برگشت. او در غرفه مخصوص خود با زنان نشسته بود که ديد سواری از دور آشکار شد؛ ابری بر سر او سايه افکنده بود و همراه او حرکت میکرد و نيز دو فرشته از راست و چپ سوار با شمشيری در هوا همراه او حرکت میکردند.
خديجه گفت:« اين سوار بايد بسيار گرانقدر باشد؛ ای کاش به خانه من بيايد!» وقتی متوجه شد که او محمد است و به سوی خانه او می آيد، پابرهنه برای استقبالش به در خانه شتافت.
بعدا وقتی میسره از کرامتهای پيامبر در سفر شام برای خديجه تعریف کرد، خديجه پیکی نزد پيامبر فرستاد و گفت:« من به تو بسيار علاقمندم و خواستار تو هستم. تو از بستگان و خویشاوندان من هستی، در ميان قوم خود بسيار گرامی و شريفی و به امانتداری، اخلاق نيک و گفتار صادقانه مشهوری. من حاضرم به همسری تو در آيم.»
خديجه از محمد درخواست کرد که ابوطالب را برای انجام مراسم ازدواج نزد او آورد و نيز به خدمتکاران خود گفت:« عمويم، عمرو بن اسد، را صدا بزنيد تا مرا به همسری محمد در آورد.»
ابوطالب و عموی خديجه نزد او آمدند. ابوطالب خطبه ازدواج حضرت محمد – ص – و خديجه را خواند. در پايان مراسم وقتی پيامبر میخواست از خانه خدیجه خارج شود، خديجه گفت:« در خانه خود بمان. اين خانه، خانه توست و من خدمتگزار تو هستم.»
چنين میگویند که: خديجه از راهبانی نظير نسطور و يا کسانی چون ورقة بن نوفل (پسر عمویش) شنيده بود که حضرت محمد در آينده پيامبر امت اسلام خواهد بود.
واقعيت بعثت از ديدگاه شيعه
حديث اشتباه
دراينجا بايد اعتراف كرد كه ماجراى بعثت پيغمبر با همه اهميتى كه داشته است،در تورايخ درست نقل نشده است. به موجب آنچه در تفاسير قرآنى و احاديث اسلامى و تواريخ اوليه آمده است،عايشه همسرپيغمبر يا خواهرزادگان او عبدالله زبير و عروة بن زبير يا عمرو بن شرحبيل يا ابوميسره غلام پيغمبر، گفتهاند: جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و به وى گفت: بخوان به نام خدايت; «اقرا باسم ربك الذى خلق» و پيغمبر فرمود: نمى توانم بخوانم; «ما انا بقارى» يا من خواننده نيستم; «لستبقارى». جبرئيل سه با پيغمبر را گرفت وفشار داد تا بار سوم توانستبخواند!
در صورتى كه; اولا جبرئيل از پيغمبر نخواست از روى نوشته بخواند. جز در يك حديث كه آن هم قابل اهميت نيست. بيشتر مىگويند منظور جبرئيل اين بوده كه هرچه او مىگويد پيغمبر هم آن را تكرار كند. در اين صورت بايد از ناقلين اين احاديث پرسيد: آيا پيغمبر عرب زبان در سن چهل سالگى قادر نبود پنج آيه كوتاه اول سوره اقرا يعنى; «اقرا باسم ربك الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربك الاكرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم يعلم» را همان طور كه جبرئيل آيه آيه مىخوانده او هم تكرار كند؟ اين كار براى يك كودك پنجساله آسان است تا چه رسد به داناى قريش!
حديث درست
پيشواى دهم ما حضرت امام هادى (عليه السلام) مىفرمايد: «هنگامى كه محمد (صلى الله عليه و آله) ترك تجارت شام گفت و آنچه خدا از آن راه به وى بخشيده بودبه مستمندان بخشيد، هر روز به كوه حراء مىرفت و از فراز آن به آثار رحمت پروردگار مىنگريست، و شگفتىهاى رحمت و بدايع حكمت الهى را مورد مطالعه قرار مىداد.
به اطراف آسمانها نظر مىدوخت، و كرانههاى زمين و درياها و درهها و دشتها و بيابانها را از نظر مىگذرانيد، و از مشاهده آن همه آثار قدرت و رحمت الهى، درس عبرت مىآموخت.
ازآنچه مىديد، به ياد عظمتخداى آفريننده مىافتاد. آن گاه با روشن بينى خاصى به عبادت خداوند اشتغال مىوزيد. چون به سن چهل سالگى رسيد خداوند نظر به قلب وى نمود، دل او را بهترين و روشنترين و نرمترين دلها يافت.
در آن لحظه خداوند فرمان داد درهاى آسمانها گشوده گردد. محمد (صلى الله عليه و آله) از آنجا به آسمانها مىنگريست، سپس خدا به فرشتگان امر كرد فرود آيند، و آنها نيز فرود آمدند، و محمد (صلى الله عليه و آله) آنها را مىديد. خداوند رحمت و توجه مخصوص خود را از اعماق آسمانها به سر محمد (صلى الله عليه و آله) و چهره او معطوف داشت.
در آن لحظه محمد (صلى الله عليه و آله) به جبرئيل كه در هالهاى از نور قرار داشت نظر دوخت. جبرئيل به سوى او آمد و بازوى او را گرفت و سخت تكان داد و گفت: اى محمد! بخوان. گفت چه بخوانم؟ «ما اقرا»؟
جبرئيل گفت: «نام خدايت را بخوان كه جهان و جهانيان را آفريد. خدائى كه انسان را از ماده پست آفريد (نطفه). بخوان كه خدايتبزرگ است. خدائى كه با قلم دانش آموخت و به انسان چيزهائى ياد داد كه نمىدانست». پيك وحى، رسالتخود را به انجام رسانيد، و به آسمانها بالا رفت. محمد (صلى الله عليه و آله) نيز از كوه فرود آمد. از مشاهده عظمت و جلال خداوند و آنچه به وسيله وحى ديده بود كه از شكوه و عظمت ذات حق حكايت مىكرد،بىهوش شد، و دچار تب گرديد.
واقعيتبعثت از ديدگاه شيعه
نظر ما در پيرامون بعثت پيغمبر (ص)
نكته اساسى كه قرآن در نزول وحى به پيغمبر بازگو مىكند، و متاسفانه كسى توجه نكرده است،اين است كه همه مفسران اسلامى نوشتهاند، و در تمام احاديث نيز هست كه در روز بعثت فقط پنج آيه آغاز سوره «اقرا» بر پيغمبر نازل شد.
اين پنج آيه از «اقرا باسم ربك الذى خلق» آغاز مىگردد. و به «مالم يعلم» ختم مىشود. هيچ كس نگفته است «بسم الله» اين سوره كى نازل شده؟ و آيا نخستين سوره قرآن بسم الله داشته استيا نه؟ اگر داشته است چرا نگفتهاند، و اگر نداشته است آيا بعدها آمده است، يا طور ديگر بوده؟ همگى سؤالاتى است كه پاسخى براى آن نمىبينيم.
معراج
داستان معراج رسول خدا(ص)در يك شب از مكه معظمه به مسجد الاقصى و از آنجا به آسمانها و بازگشتبه مكه در قرآن كريم در دو سوره به نحو اجمال ذكر شده، يكى در سوره«اسراء»و ديگرى در سوره مباركه«نجم»، و تاويلاتى كه از برخى چون حسن بصرى، عايشه و معاويه نقل شده مخالف ظاهر آيات كريمه قرآنى و صريح روايات متواترهاى است كه در كتب تفسير و حديث و تاريخ شيعه و اهل سنت نقل شده است و هيچ گونه اعتبارى براى ما ندارد (1) ، و ايرادهاى عقلى ديگرى را هم كه برخى كردهاند در پايان داستان پاسخ خواهيم داد، ان شاء الله. اما در كيفيت معراج و اينكه چند بار بوده و آن نقطهاى كه رسول خدا(ص)از آنجا به سوى مسجد الاقصى حركت كرد و بدانجا بازگشت آيا خانه ام هانى بوده يا مسجد الحرام و ساير جزئيات آن اختلافى در روايات ديده مىشود كه ما به خواستخداوند در ضمن نقل داستان به پارهاى از آن اختلافات اشاره خواهيم كرد و آنچه مشهور است آنكه اين سير شبانه با اين خصوصيات در سالهاى آخر توقف آن حضرت در شهر مكه اتفاق افتاد، اما آيا قبل از فوت ابيطالب بوده و يا بعد از آن و يا در چه شبى از شبهاى سال بوده، باز هم نقل متواترى نيست و در چند حديث آن شب را شب هفدهم ربيع الاول و يا شب بيست و هفتم رجب ذكر كرده و در نقلى هم شب هفدهم رمضان و شب بيست و يكم آن ماه نوشتهاند.
و معروف آن است كه رسول خدا(ص)در آن شب در خانه ام هانى دختر ابيطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتى كه آن حضرت به سرزمين بيت المقدس و مسجد اقصى و آسمانها رفت و بازگشت از يك شب بيشتر طول نكشيد به طورى كه صبح آن شب را در همان خانه بود و در تفسير عياشى است كه امام صادق(ع)فرمود: رسول خدا(ص)نماز عشاء و نماز صبح را در مكه خواند، يعنى اسراء و معراج در اين فاصله اتفاق افتاد و در روايات به اختلاف عبارت از رسول خدا(ص)و ائمهمعصومين روايتشده كه فرمودند:
جبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبى را كه نامش«براق» (2) بود براى او آورد و رسول خدا(ص)بر آن سوار شده و به سوى بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نماز گزارد، يكى در مدينه و هجرتگاهى كه سالهاى بعد رسولخدا(ص)بدانجا هجرت فرمود، يكى هم مسجد كوفه، ديگر در طور سينا و بيت اللحم – زادگاه حضرت عيسى(ع) – و سپس وارد مسجد اقصى شد و در آنجا نماز گزارده و از آنجا به آسمان رفت.
و بر طبق رواياتى كه صدوق(ره)و ديگران نقل كردهاند از جمله جاهايى را كه آن حضرت در هنگام سير بر بالاى زمين مشاهده فرمود سرزمين قم بود كه به صورت بقعهاى مىدرخشيد و چون از جبرئيل نام آن نقطه را پرسيد پاسخ داد: اينجا سرزمين قم است كه بندگان مؤمن و شيعيان اهل بيت تو در اينجا گرد مىآيند و انتظار فرج دارند و سختيها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد.
و نيز در روايات آمده كه در آن شب دنيا به صورت زنى زيبا و آرايش كرده خود را بر آن حضرت عرضه كرد ولى رسول خدا(ص)بدو توجهى نكرده از وى در گذشت.
سپس به آسمان دنيا صعود كرد و در آنجا آدم ابو البشر را ديد، آن گاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آمده و با روى خندان بر آن حضرت سلام كرده و تهنيت و تبريك گفتند، و بر طبق روايتى كه على بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق(ع) روايت كرده رسول خدا(ص)فرمود: فرشتهاى را در آنجا ديدم كه بزرگتر از او نديده بودم و(بر خلاف ديگران)چهرهاى درهم و خشمناك داشت و مانند ديگران تبريك گفت و خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئيل پرسيدم گفت: اين مالك، خازن دوزخ است و هرگز نخنديده است و پيوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهكاران افزوده مىشود بر او سلام كردم و پس از اينكه جواب سلام مرا داد از جبرئيل خواستم دستور دهد تا دوزخ را به من نشان دهد و چون سرپوش را برداشت لهيبى از آن برخاست كه فضا را فرا گرفت و من گمان كردم ما را فرا خواهد گرفت، پس از وى خواستم آن را به حال خود برگرداند. (3)
و سپس فرمود:
و از آنجا به گروهى گذشتم كه پيش روى آنها ظرفهايى از گوشت پاك و گوشت ناپاك بود و آنها ناپاك را مىخوردند و پاك را مىگذاردند، از جبرئيل پرسيدم: اينها كياناند؟گفت: افرادى از امت تو هستند كه مال حرام مىخورند و مال حلال را وامىگذارند، و مردمى را ديدم كه لبانى چون لبان شتران داشتند و گوشتهاى پهلوشان را چيده و در دهانشان مىگذاردند، پرسيدم: اينها كياناند؟گفت: اينها كسانى هستند كه از مردمان عيبجويى مىكنند، مردمان ديگرى را ديدم كه سرشان را به سنگ مىكوفتند و چون حال آنها را پرسيدم پاسخ داد: اينان كسانى هستند كه نماز شامگاه و عشاء را نمىخواندند و مىخفتند. مردمى را ديدم كه آتش در دهانشان مىريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مىآمد و چون وضع آنها پرسيدم، گفت: اينان كسانى هستندكه اموال يتيمان را به ستم مىخورند، گروهى را ديدم كه شكمهاى بزرگى داشتند و نمىتوانستند از جا برخيزند گفتم: اى جبرئيل اينها كياناند؟گفت: كسانى هستند كه ربا مىخورند، زنانى را ديدم كه بر پستان آويزانند، پرسيدم: اينها چه زنانى هستند؟
گفت: زنان زناكارى هستند كه فرزندان ديگران را به شوهران خود منسوب مىدارند و سپس به فرشتگانى برخوردم كه تمام اجزاى بدنشان تسبيح خدا مىكرد. (4)
و از آنجا به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه به يكديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم: اينان كياناند؟گفت: هر دو پسر خاله يكديگر يحيى و عيسى(ع)هستند، بر آنها سلام كردم و پاسخ داده تهنيت ورود به من گفتند و فرشتگان زيادى راكه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده كردم.
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتيم و در آنجا مرد زيبايى را ديدم كه زيبايى او نسبتبه ديگران همچون ماه شب چهارده نسبتبه ستارگان بود و چون نامش را پرسيدم جبرئيل گفت: اين برادرت يوسف است، بر او سلام كردم و پاسخ داده و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسيارى را نيز در آنجا ديدم.
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتيم و مردى را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت: او ادريس است كه خدا وى را به اينجا آورده، بر او سلام كردم پاسخ داد و براى من آمرزش خواست و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى پيشين مشاهده كردم و همگى براى من و امت من مژده خير دادند.
سپس به آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردى را به سن كهولت ديدم كه دورش را گروهى از امتش گرفته بودند و چون پرسيدم كيست؟جبرئيل گفت: هارون بن عمران است، بر او سلام كرده و پاسخ داد و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى ديگر مشاهده كردم.
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتيم و در آنجا مردى گندمگون و بلند قامت را ديدم كه مىگفت: بنى اسرائيل پندارند من گرامىترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولى اين مرد از من نزد خدا گرامىتر است و چون از جبرئيل پرسيدم: كيست؟گفت: برادرت موسى بن عمران است، بر او سلام كردم جواب داد و همانند آسمانهاى ديگر فرشتگان بسيارى را در حال خشوع ديدم.
سپس به آسمان هفتم رفتيم و در آنجا به فرشتهاى برخورد نكردم جز آنكه گفت: اى محمد حجامت كن و به امتخود نيز سفارش حجامت را بكن و در آنجا مردى را كه موى سر و صورتش سياه و سفيد بود و روى تختى نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت، او پدرت ابراهيم است، بر او سلام كرده جواب داد و تهنيت و تبريك گفت، و مانند فرشتگانى را كه در آسمانهاى پيشين ديده بودم در آنجا ديدم.
، و سپس درياهايى از نور كه از درخشندگى چشم را خيره مىكرد و درياهايى از ظلمت و تاريكى و درياهايى از برف و يخ لرزان ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل گفت: اين قسمتى ازمخلوقات خداست.
و در حديثى است كه فرمود: چون به حجابهاى نور رسيدم جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت: برو!
در حديث ديگرى فرمود: از آنجا به«سدرة المنتهى»رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارده گفت: برو!گفتم: اى جبرئيل در چنين جايى مرا تنها مىگذارى و از من مفارقت مىكنى؟گفت: اى محمد اينجا آخرين نقطهاى است كه صعود به آن را خداى عز و جل براى من مقرر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مىسوزد، (5) آن گاه با من وداع كرده و من پيش رفتم تا آن گاه كه در درياى نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمتبه نور وارد مىكرد تا جايى كه خداى تعالى مىخواست مرا متوقف كند و نگهدارد آن گاه مرا مخاطب ساخته با من سخنانى گفت.
و در اينكه آن سخنانى كه خدا به آن حضرت وحى كرده چه بوده است در روايات به طور مختلف نقل شده و قرآن كريم به طور اجمال و سربسته مىگويد:
«فاوحى الى عبده ما اوحى»
[پس وحى كرد به بندهاش آنچه را وحى كرد]
و از اين رو برخى گفتهاند: مصلحت نيست در اين باره بحثشود زيرا اگر مصلحتبود خداى تعالى خود مىفرمود، و بعضى هم گفتهاند: اگر روايت و دليل معتبرى از معصوم وارد شد و آن را نقل كرد، مانعى در اظهار و نقل آن نيست.
و در تفسير على بن ابراهيم آمده كه آن وحى مربوط به مسئله جانشينى و خلافت على بن ابيطالب(ع)و ذكر برخى از فضايل آن حضرت بوده، و در حديث ديگر است كه آن وحى سه چيز بود: 1. وجوب نماز 2. خواتيم سوره بقره 3. آمرزش گناهان ازجانب خداى تعالى غير از شرك. در حديث كتاب بصائر است كه خداوند نامهاى بهشتيان و دوزخيان را به او وحى فرمود.
و به هر صورت رسول خدا(ص)فرمود: پس از اتمام مناجات با خداى تعالى بازگشتيم و از همان درياهاى نور و ظلمت گذشته در«سدرة المنتهى»به جبرئيل رسيدم و به همراه او بازگشتيم
درباره چيزهايى كه رسول خدا(ص)آن شب در آسمانها و بهشت و دوزخ و بلكه روى زمين مشاهده كرد روايات زياد ديگرى نيز به طور پراكنده وارد شده كه ما در زير قسمتى از آنها را انتخاب كرده و براى شما نقل مىكنيم:
در احاديث زيادى كه از طريق شيعه و اهل سنت از ابن عباس و ديگران نقل شده آمده است كه رسول خدا(ص)صورت على بن ابيطالب را در آسمانها مشاهده كرد و يا فرشتهاى را به صورت آن حضرت ديد و چون از جبرئيل پرسيد در جواب گفت: چون فرشتگان آسمان اشتياق ديدار على(ع)را داشتند خداى تعالى اين فرشته را به صورت آن حضرت خلق فرمود و هر زمان كه ما فرشتگان مشتاق ديدار على بن ابيطالب مىشويم به ديدن اين فرشته مىآييم.
و در حديث نيز آمده كه صورت ائمه معصومين پس از على(ع)را تا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف در سمت راست عرش مشاهده كرد و چون پرسيد بدان حضرت گفته شد كه اينان حجتهاى الهى پس از تو در روى زمين هستند و آخرين ايشان كسى است كه از دشمنان خدا انتقام گيرد.
و نيز روايتشده كه رسول خدا(ص)فرمود: در آن شب خداوند مرا مامور كرد كه على بن ابيطالب را پس از خود به جانشينى و خلافت منصوب دارم و فاطمه را به همسرى او درآورم.
و در چند حديث نيز آمده كه خداى تعالى و پيمبرانى را كه ديدم از من سؤال مىكردند وصى خود على را چه كردى؟پاسخ مىدادم: او را در ميان امتخود بهجاى نهادم و آنها مىگفتند: خوب كسى را جانشين خويش در ميان امت قرار دادى.
و در حديثى كه صدوق(ره)در امالى نقل كرده چون رسول خدا(ص)به آسمان رفت پيرمردى را ديد كه در زير درختى نشسته و بچههايى اطراف او را گرفتهاند، از جبرئيل پرسيد: اين مرد كيست؟گفت: پدرت ابراهيم است، پرسيد: اين كودكان كه اطراف او هستند كيستند؟گفت: اينها فرزندان مردمان با ايمانى هستند كه از دنيا رفتهاند و اكنون ابراهيم به آنها غذا مىدهد، سپس از آنجا گذشت و پيرمرد ديگرى را ديد كه روى تختى نشسته و چون نظر به جانب راستخود مىكند خوشحال و خندان مىشود و هرگاه به سمت چپ خود مىنگرد گريان مىگردد، به جبرئيل فرمود: اين پيرمرد كيست؟پاسخ داد: اين پدرت آدم است كه هرگاه مىبيند كسى داخل بهشت مىشود خوشحال و خندان مىگردد و چون كسى را مشاهده مىكند كه به دوزخ مىرود گريان و اندوهناك مىشود. . .
تا آنجا كه مىگويد:
. . . در آن شب خداى تعالى پنجاه نماز بر او و بر امت او واجب كرد و چون باز مىگشت عبورش به حضرت موسى افتاد پرسيد: خداى تعالى چقدر نماز بر امت تو واجب كرد؟رسول خدا(ص)فرمود: پنجاه نماز، موسى گفت: بازگرد و از خدا بخواه تخفيف دهد! رسول خدا(ص)بازگشت و تخفيف گرفت، ولى دوباره موسى گفت: بازگرد و تخفيف بگير، زيرا امت تو(از اين نظر)ضعيفترين امتها هستند و از اين رو بازگرد و تخفيف ديگرى بگير چون من در ميان بنى اسرائيل بودهام و آنها طاقت اين مقدار را نداشتند، و به همين ترتيب چند بار رسول خدا(ص)بازگشت و تخفيف گرفت تا آنكه خداى تعالى نمازها را روزى پنج نماز مقرر فرمود: و چون باز موسى گفت: بازگرد، رسول خدا(ص)فرمود: ديگر از خدا شرم مىكنم كه به نزدش بازگردم (6) و چون به ابراهيم خليل الرحمان برخورد از پشتسر صدا زد: اى محمد امتخود را از جانب من سلام برسان و به آنها بگو: بهشت آبش گوارا و خاكش پاك و
پاكيزه ودشتهاى بسيارى خالى از درخت دارد و با ذكر جمله«سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و لا حول و لا قوة الا بالله»درختى در آن دشتها غرس مىگردد، امتخود را دستور ده تا درخت در آن زمينها زياد غرس كنند. (7)
شيخ طوسى(ره)در امالى از امام صادق(ع)از رسول خدا(ص)روايت كرده كه فرمود: در شب معراج چون داخل بهشتشدم قصرى از ياقوت سرخ ديدم كه از شدت درخشندگى و نورى كه داشت درون آن از بيرون ديده مىشد و دو قبه از در و زبرجد داشت از جبرئيل پرسيدم: اين قصر از كيست؟گفت: از آن كسى كه سخن پاك و پاكيزه گويد، و روزه را ادامه دهد(و پيوسته گيرد)و اطعام طعام كند، و در شب هنگامى كه مردم در خوابند تهجد – و نماز شب – انجام دهد، على(ع)گويد: من به آن حضرت عرض كردم: آيا در ميان امتشما كسى هست كه طاقت اين كار را داشته باشد؟فرمود: هيچ مىدانى سخن پاك گفتن چيست؟عرض كردم: خدا و پيغمبر داناترند فرمود: كسى كه بگويد: «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر»هيچ مىدانى ادامه روزه چگونه است؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: ماه صبر – يعنى ماه رمضان – را روزه گيرد و هيچ روز آن را افطار نكند و هيچ دانى اطعام طعام چيست؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: كسى كه براى عيال و نانخوران – خود (از راه مشروع)خوراكى تهيه كند كه آبروى ايشان را از مردم حفظ كند، و هيچ مىدانى تهجد در شب كه مردم خوابند چيست؟عرض كردم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: كسى كه نخوابد تا نماز عشا آخر خود را بخواند (8) – در آن وقتى كه يهود و نصارى و مشركين مىخوابند – . و در حديثى كه مجلسى(ره)در بحار الانوار از كتاب مختصر حسن بن سليمان به سندش از سلمان فارسى روايت كرده رسول خدا(ص)در داستان معراج فرمود: چون به آسمان اول رفتيم قصرى از نقره سفيد ديدم كه دو فرشته بر در آن دربانى مىكردند، به جبرئيل گفتم: بپرس اين قصر از كيست؟و چون پرسيد آن دو فرشته پاسخ دادند: از جوانى از بنى هاشم، و چون به آسمان دوم رفتيم قصرى بهتر از قصر قبلى از طلاى سرخ ديدم كه به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به جبرئيل گفتم و پرسيد آن دو فرشته نيز در پاسخ گفتند: از جوانى از بنى هاشم است. و در آسمان سوم قصرى از ياقوت سرخ به همان گونه ديدم و چون از دو فرشته نگهبان آن پرسيديم گفتند: ازان جوانى است از بنى -هاشم و در آسمان چهارم قصرى به همان گونه از در سفيد بود و چون جبرئيل پرسيد؟ باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند: از جوانى از بنى هاشم است.
و چون به آسمان پنجم رفتيم چنان قصرى از در زردرنگ بود و چون جبرئيل به دستور من صاحب آن را پرسيد گفتند: ازان جوانى از بنى هاشم است و در آسمان ششم قصرى از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصرى بود و چون جبرئيل پرسيد باز همان پاسخ را دادند.
و چون بازگشتيم آن قصرها را در هر آسمانى به حال خود ديديم به جبرئيل گفتم بپرس: اين جوان بنى هاشمى كيست؟و همه جا فرشتگان نگهبان گفتند: او على بن ابيطالب(ع)است.