برای بابای خوبم زندگی معنایی جز ایثار، فداکاری، عشق ورزیدن و محبت کردن به همسر و فرزندانش ندارد. شاید تنها دغدغه او در زندگی رفاه و آسایش آن هاست. وقتی کمی دقیق تر به زندگی بابای خوبم نگاه می کنم با واقعیت هایی برخورد می کنم که شاید هیچوقت متوجه آن ها نبودم. مثلاً بابا حق ندارد کم بیاورد چون اگر کم بیاورد دنیا برای اهل خانه به آخر می رسد. نباید هیچ وقت دلگیر باشد، غمگین شود و یا شکایت کند چون اگر او دلگیر شود همسر و فرزندانش احساس ضعف می کنند. بابا همیشه باید خندان باشد حتی اگر بغضی گلویش را می فشارد. چون سنگ صبور همه ی افراد خانه است خودش نباید دردی داشته باشد و اگر هم داشته باشد نمی تواند دردش را به کسی بگوید.
هیچ وقت به این فکر نکردیم که بابا از صبح در محیط کار چه زحمات و مشکلاتی را تحمل کرده و برای کسب روزی حلال با چه سختی هایی مواجه بوده است فقط ما شنیده ایم بابا نباید خسته باشد اگر هم خسته بود وقتی به خانه می آید باید خستگی اش را پشت در گذاشته، سپس وارد خانه شود.
وقتی همسر و همه ی فرزندان خواسته هایشان را به بابا می گویند دیگر جایی برای خواسته های بابا نمی ماند و تنها خواست و آرزوی وی برآورده کردن خواسته های اعضای خانواده می شود. بابا فرصتی برای استراحت ندارد و هیچ وقت بازنشسته نمی شود. چون زمانی که به سن بازنشستگی می رسد تازه اوج هزینه های خانواده و نیاز بچه ها به اوست. مثلاً برای یکی باید جهیزیه تأمین کند، دیگری مشکل مسکن دارد، آن یکی به دنبال یک شغل مناسب می گردد و یا اینکه هزینه های دانشگاهش را باید بپردازد. پس بابا باز هم باید تلاش کند تا فرزندانش در آسایش و رفاه باشند.
کمی به چهره و رفتار بابا فکر می کنم تا به حال دقت نکرده بودم چقدر پیر شده است! گاهی دستانش می لرزد، دیگر خبری از آن همه جوانی و شادابی نیست. چین و چروک های دست و پیشانی بابا به قدری زیاد است که دیگر قابل شمارش نیست. شاید تعداد آن به اندازه ی سال های عمر من و خواهر و برادرانم باشد. شاید هزینه ی موفقیت ها و کامیابی های ما را او پرداخته است. چه کسی می داند شاید هم هر بیماری، مشکل، شکست و ناکامی اعضای خانواده خطی جدید بر پیشانی بابا انداخته است؟
در همین افکار در ايستگاه منتظر اتوبوس نشسته بودم. که ناگهان صداي موبايل پيرمردي كه در كنارم نشسته بود توجه مرا جلب كرد. با دستان لرزانش زمان زيادي طول كشيد تا گوشي را از جيبش درآورد و جواب داد. يكي دو جمله كه “گفت و شنيد” شادمان شد و با خوشحالي تلفن را قطع نمود. و زير لب دعا مي كرد. الهي خير ببيني باباجان! عاقبتت به خير باشد پسرم و … راستش كنجكاو شدم. باسلام پرسيدم: پدرجان چه كسي را اين قدر دعا مي كني؟ پاسخ داد: پسر بزرگم. گفتم مي توانم بپرسم چرا؟ گفت: هر كار كه بگويم برايم انجام مي دهد؛ بدون مكث، بدون عذر، بدون منت. مي داني پسرجان! واقعاً عصاي دست است چون هر وقت اراده كنم كنارمن است و با “باباست”. كلي حرف ديگر هم زد ولي من ديگر سخنان پيرمرد را نمي شنيدم. راستش بیشتر به فکر فرو رفتم كه آيا من هم با “بابا” و درخدمت او هستم بدون مكث، بدون عذر، بدون منت؟!
خراسان – مورخ دوشنبه 1393/02/22 شماره انتشار 18685
http://www.khorasannews.com/News.aspx?type=1&year=1393&month=2&day=22&id=5944321