⛱ حکایت من نه این است که غرور نداشته باشم یا نفهمم چه می شود و چه می کنی و نه آن که ضعیف باشم و نتوانم جوابت را بدهم. این داستانِ راستانِ اهل وفاست که می رنجند ولی دم نمی زنند، بغض می کنند ولی گریه نمی کنند، خود می شکنند ولی آسیب نمی رسانند، جفا می بینند ولی بی وفایی نمی کنند و خوب می دانند نوایِ بینوایی حریف ندارد.
⛱ ما از تباری هستیم که بر سر عهد خود ثابت قدم می مانند، تکلیف شان را مقدم بر آرزوهایشان می دانند، چشم خود را نمی بندند، هر چه به دهانشان رسید نمی گویند، به خاطر دستمالی قیصریه را به آتش نمی کشند، خرِ مراد خویشتن را بر اسب سفید آرزوهای دیگران ترجیح نمی دهند و خانه خود را روی آوار زندگی دیگران بنا نمی کنند.
⛱ و چه زیباست آن گاه که دستی فراتر از دست همگان از آستین زمانه در می آید، بر سر انسان دست نوازش می کشد و در گوش هایش حرف محبت زمزمه می کند که ای عزیز من! آرام باش، سرت را روی شانه هایم بگذار، خودم تو را کفایت می کنم، هستم، می بینم، هوایت را دارم، تاج کرامت بر سرت می گذارم و دانه دانه گندم هایی که بر سر راه پرندگان ریخته ای را می شمارم.