خلاصه كننده: سرکار خانم پارسائیان: عدالت از نظر علی عليه السلام: ‹‹لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط و انزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيبإن الله قوی عزيز »(سوره ي حديد آيه25) ‹‹ إن الله يأمر بالعدل و الاحسان وإيتاء ذیالقربی و ينهی عن الفحشاء و المنكر و البغی يعظكم لعلكم تذكرون »( سوره ي نحل آيه90) اين دو آيه كريمه از دو سوره است و هر كدام در يك جای از قرآن است. آيه اول آيه بيست و پنجم از سوره حديد است و آيه دوم آيه نودم از سوره نحل است . در هر دو آيه از يك مطلب ياد شده و آن موضوع عدالت است البته هر آيه مطلب اضافهای نسبت به ديگری دارد.
در آيه اول میفرمايد : ” ما پيغمبران خود را با دلايل روشن فرستاديم و همراه آنها كتاب و مقياس و وسيله اندازهگيری فرستاديم تا مردم بر ميزان عدالت عمل كنند . آهن فرستاديم كه فلزی محكم و با صلابت است و منافعی برای حيات بشر در بردارد . علت ديگر فرستادن پيغمبران اين است كه آمدن آنها وسيله امتحانی باشد و معلوم و روشن شود كه چه كسی به ياری حق و اهل حق میشتابد وچه كسی نمیشتابد . خداوند نيرومند و غالب است . “
در آيه دوم میفرمايد : ” خدا امر میكند به عدالت و به نيكی و كمك و صلهارحام ، و نهی میكند از كارهای زشت و بد و ظلم . خداوند پند میدهد تا شما متذكر بشويد ”
در آيه اول هدف كلی اديان آسمانی را برقرار شدن موازين عدالت ذكر میكند ، و در آيه دوم به عنوان يك اصل از اصول و مبانی كلی اسلام و به عنوان معرفی روح اسلام ، میفرمايد خداوند به عدل و احسان امر میكند و از فحشاء و زشتكاريها و بديها و ظلمها نهی میكند.
موضوع عدل و احسان ، خصوصا موضوع عدل ، گذشته از اينكه در خود قرآن كريم مكرر ذكر شده ، در تاريخ اسلام و در ميان مسلمين فصلی طولانی دارد – چه از نظر علمی در تاريخ علوم اسلامی و چه از نظر عملی و اجرايی در تاريخ اجتماعی و سياسی اسلام و چون واقعا يكی از اركان اسلام اصل عدل است ، شايسته است كه در اطراف آن صحبت شود ، مخصوصا ما شيعيان كه يكی از اصول دين را عدل میدانيم.
چه عدالتی موجب شهادت علی شد ؟
به هر حال ، چون امشب همچو شبی است ، در طليعه سخنم در اين چند شب شمهای از عدالتها و احسانهای مولای متقيان عرض میكنم و در اطراف اين كلمه توضيح میدهم كه چگونه عدالت علی ( ع ) قاتلش شد و چگونه تصلبش در اين راه ، آشوبها و فتنهها از طرف آنها كه عدالت علی مستقيما بر ضرر آنها بود به پا كرد ، و اين عدالت چه جور عدالتی بود؟
آيا يك عدالت صرفا اخلاقی بود نظير آنچه میگوييم امام جماعت يا قاضی يا شاهد طلاق يا بينه شرعی بايد عادل باشد.
اين جور عدالتها كه باعث قتل كسی نمیشود ، بلكه بيشتر باعث شهرت و محبوبيت و احترام میگردد.
آن نوع عدالت مولی كه قاتلش شناخته شد ، در حقيقت، فلسفه اجتماعی او و نوع تفكر مخصوصی بود كه در عدالت اجتماعی اسلامی داشت و خودش شديدا اصرار میورزيد كه عدالت اجتماعی اسلام و فلسفه اجتماعی اسلام صرفا همين را اقتضا میكند.
او تنها عادل نبود عدالتخواه بود،فرق است بين عادل و عدالتخواه، همان طوری كه فرق است بين آزاد و آزاديخواه . يكی آزاد است يعنی خودش شخصا مرد آزادی است، و يكی آزادي خواه است يعنی طرفدار آزادی اجتماع است و آزادی هدف و ايده اجتماعی اوست . علم هم همين طور است : يكی شخصا عالم است ، يكی علاوه بر اين طرفدار عموميت علم و سواد و تعليم عمومی است . همين طور است عدالت : يكی شخصا آدم عادلی است ، و يكی عدالتخواه است ، عدالت فكر اجتماعی اوست . باز مثل اينكه يكی صالح است و ديگری اصلاح طلب . در آيه كريمه قرآن میفرمايد ” « كونوا قوامين بالقسط »” ( 1 ) قيام به قسط يعنی اقامه و به پاداشتن عدل ، و اين غير از عادل بودن از جنبه شخصی است.
عدل و جود از نظر اجتماعی
اما از نظر زندگی اجتماعی چطور ؟ از نظر زندگی اجتماعی و از جنبه عمومی كه افراد اجتماع را به صورت يك واحد در میآورد ، از اين نظر كه بنگريم ، میبينيم كه عدل از جود بالاتر است.
عدل در اجتماع به منزله پايههای ساختمان است و احسان از نظر اجتماع به منزله رنگ آميزی و نقاشی و زينت ساختمان است. اول بايد پايه درست باشد بعد نوبت به زينت و رنگ آميزی و نقاشی میرسد . اگر ” خانه از پای بست ويران است ” ، ديگر چه فايده كه ” خواجه دربند نقش ايوان ” باشد ؟ اما اگر پايه محكم باشد ، در ساختمان بی نقاشی و بی رنگ آميزی هم میتوان زندگی كرد . ممكن است ساختمان فوق العاده نقاشی خوب داشته باشد و ظاهرش جالب باشد ، اما چون پايه خراب است،يك باران كافی است آن را بر سراهلش خراب كند.
بعلاوه همين جودها و احسانها و ايثارهايی كه در مواقعی خوب و مفيد است و از نظر جود كننده فضيلتی بسيار عالی است ، از نظر گيرنده فضيلت نيست . حساب او را هم بايد كرد ، حساب اجتماع را هم بايد كرد . اگر رعايت موازنه اجتماعی نشود و حساب نكرده صورت بگيرد ، همين فضيلت اخلاقی موجب بدبختی عمومی و خرابی اجتماع میگردد.صدقات زياد و اوقاف زياد و حساب نكرده ، نذورات زياد و حساب نكرده در هر جا كه وارد شده مانند سيل جامعه را خراب كرده ، روحيهها را تنبل و كلاش و فاسد الاخلاق بار آورده ، لطمهها و خساراتی وارد آورده كه كمتر از لطمات و خسارات يك سپاه جرار نبوده ، مصداق كلام خدا بوده درباره بعضی انفاقات كه میفرمايد : ‹‹مثل ما ينفقون فی هذه الحيوه الدنيا كمثل ريح فيها صر اصابت حرث قوم ظلموا أنفسهم فأهلكته و ما ظلمهم الله و لكن أنفسهم يظلمون.››
مثل انفاقهايی كه در اين دنيا میكنند و عنوان انفاق و صدقه و امثال اينها به آنها میدهند،عينا مثل باد سختی است كه با سرما همراه است و میرسد به زراعت مردمی كه ظلم به نفس كردهاند و همه آن زراعتها را از بين میبرد،خداوند به آنها ستم نكرده خودشان به خودشان ستم كردهاند.
جامعه را هرگز با جود و احسان نمیتوان اداره كرد،پايه سازمان اجتماع عدل است. احسان وجودهای حساب نشده و اندازهگيری نشده كارها را از مدار خود خارج میكند.امام سجاد ( ع ) فرمود : ” « كم من مفتون بحسن القول فيه ، و كم من مغرور بحسن الستر عليه و كم من مستدرج بلاحسانإليه.›› بسياری از مردم از بس خوبشان را و مدحشان را گفتند فاسد شدند ، بسياری از مردم چون از عيبشان چشمپوشی شد و مورد انتقاد قرار نگرفتند مغرور شدند ، بسياری از مردم هم چون به آنها احسان شد و از راه احسان زندگی و كارشان اداره شد متدرجا در غفلت فرو رفتند.
اين است معنی سخن علی مرتضی ( ع ) : كه فرمود : ” « العدل يضع الامور مواضعها و الجود يخرجها من جهتها” ››عدل جريان كارها را در مجرای خود قرار میدهد ، اما جود جريانها را از مجرای اصلی خارج میكند.
بسياری از مردم ابتدا كه میشنوند علی ، مظهر كامل جود و سخا ، عدل را از جود برتر دانسته تعجب میكنند كه چطور میشود عدل از جود بالاتر باشد،يعنی چه علی ( ع ) كه سرآمد اهل جود و ايثار و كرم است ، درباره جود و كرم میفرمايد كه جود و كرم كارها را از جريان خودش خارج میكند ،اما با بيانی كه كردم و دو جنبهای كه توضيح دادم معلوم شد كه ما تاكنون به عدل وجود از يك جنبه نگاه میكردهايم و آن جنبه اخلاقی و جنبه فضيلت شخصی و نفسانی قضيه بوده و البته از اين جهت مطلب همان طور است.اما جنبه ديگر مهم است و آن جنبه اجتماعی قضيه است و ما تاكنون كمتر از اين جنبه فكر میكردهايم و علت اينكه كمتر فكر میكردهايم اين است كه مدت زيادی نيست كه بشر به ارزش مطالعات اجتماعی پی برده و قوانين اجتماعی را شناخته ، در سابق كم و بيش بعضی از مفكرين عاليقدر ما توجه داشتهاند ، اما به صورت علوم مدونی نبوده است ، لهذا در قضايا فقط به جنبههای اخلاقی و فردی آنها نگاه میكردهاند.
من ياد ندارم تاكنون كسی در كتابی در اطراف اين جمله كه عرض كردم بحثی كرده باشد و حال آنكه اين جمله در نهج البلاغه است و در دسترس همه بوده . به نظرم علتش اين است كه اين جمله با مقياسهای اخلاقی نمیتوانسته در نظرها معنی درست و قابل توجهی داشته باشد ، اما امروز كه به بركت پيشرفت علوم اجتماعی ، مقياسهای ديگر غير از مقياسهای اخلاقی به دست ما رسيده ، میفهميم كه چه كلام پرارزشی است و چقدر اين سخن از زمان خودش ، بلكه از زمان سيد رضی ( ره ) كه سخنان علی ( ع ) را گردآوری كرد و به نام نهج البلاغه به صورت كتابی درآورد ، جلوتر و بالاتر است . هيچ ممكن نبود در آن زمان ، خود سيد رضی كه جمع كننده اين كلمات است ، و حتی بوعلی سينا كه بزرگترين فيلسوف عصر گردآوری نهج البلاغه است ، بتواند همچو حقيقت اجتماعی عالی را بيان كند.
عدالت ، فلسفه اجتماعی
غرضم از نقل اين سؤال و جواب اين بود كه توجه پيدا شود كه علی مرتضی ( ع ) به عدل از چه ديدهای مینگريسته ؟ آيا از جنبه فردی و شخصی نگاه میكرده يا بيشتر به جنبه اجتماعی توجه داشته، اين سؤال و جواب و تحليلی كه در جواب فرمود معلوم شد كه به جنبه اجتماعی مطلب توجه داشته ؛ اين است كه از يك طرف از سخنان علی ( ع) و از طرف ديگر از عمل او مخصوصا از طرز عملی كه در دوره زعامت و حكومت خود انجام داد معلوم میشود كه عدالت به صورت يك فلسفه اجتماعی اسلامی مورد توجه مولای متقيان بوده و آن را ناموس بزرگ اسلامی تلقی میكرده و از هر چيزی بالاتر میدانسته ، سياستش بر مبنای اين اصل تأسيس شده بود ، ممكن نبود به خاطر هيچ منظوری و هدفی كوچكترين انحراف و انعطافی از آن پيدا كند ، و همين امر يگانه چيزی – بلی يگانه چيزی – بود كه مشكلاتی زياد برايش ايجاد كرد ، و ضمنا همين مطلب يك مفتاح و كليدی است برای يك نفر مورخ و محقق كه بخواهد حوادث خلافت علی را تحليل كند: علی ( ع) فوق العاده در اين امر تصلب و تعصب و انعطاف ناپذيری به خرج میداد.
درباره تصلب علی ( ع ) در امر عدالت ، كه از نظر و تعبيری بايد گفت عدالت و از نظر و تعبيری بايد گفت حقوق بشر ، همين بس كه فلسفه پذيرفتن خلافت را بعد از عثمان ، به هم خوردن عدالت اجتماعی و منقسم شدن مردم به دو طبقه سير سير و گرسنه گرسنه ذكر میكند و میفرمايد :
‹‹لولا حضور الحاضر ، و قيام الحجة بوجود الناصر ، و ما أخذ الله علی العلماء أن لا يقاروا علی كظة ظالم و لا سغب مظلوم ، لالقيت حبلها علی غاربها ، و لسقيت آخرها بكأس أولها ››
اگر نبود كه عدهای به عنوان يار و ياور به در خانهام آمدند و بر من اتمام حجت شد،ديگر اينكه خداوند از دانايان و روشن ضميران عهد و پيمان گرفته كه هر وقت اوضاعی پيش آيد كه گروهی آن قدر اموال و ثروتها و موهبتهای الهی را به خودشان اختصاص بدهند و آن قدر بخورند كه از پرخوری بيمار شوند و عدهای آن قدر حقوقشان پايمال بشود كه مايه سد جوعی هم نداشته باشند ، در همچو اوضاع و احوال ، اين دانايان و روشن ضميران نمیتوانند بنشينند و تماشاچی و حداكثر متأسف باشند . اگر همچو وظيفهای را در حال حاضر احساس نمیكردم كنار میرفتم و افسار خلافت را در دست نمیگرفتم و مانند روز اول پهلو تهی میكردم.
ابراز نگرانی و اتمام حجت
و چون اين طور برنامهای در دوران حكومتش داشت كه نه تنها اين بود كه در دوره خودش نگذارد حيف و ميل بشود و حقوق مردم پايمال شود بلكه برنامهاش اين بود كه حقوق پايمال شده گذشته را كه اجحافگرها مال خود و ملك خود میدانستند برگرداند.روی اين حساب و اين نقشه ، خودش میدانست كه چه جنجالی به پا خواهد شد ، لهذا با ترديد و نگرانی زير بار خلافت رفت و به مردمی كه آمدند بيعت كنند گفت : ” « ادعونی و التمسوا غيری ، فانا مستقبلون أمرا له وجوه و ألوان لا تقوم له القلوب ، و لا تثبت عليه العقول » ” مرا رها كنيد ، سراغ كسی ديگر برويد . آيندهای رنگارنگ و ناثابت در پيش است . اطمينانی به موقعيت در اجرای آنچه وظيفه اسلامی من به عهده من گذاشته نيست . آشفتگيها در جلو است كه دلها ثابت نمیماند و افكار متزلزل میگردد و همين شماها كه امروز آمدهايد ، وقتی كه ديديد راه بسيار دشواری است از وسط راه ممكن است برگرديد‹‹ وإن الافاق قد أغامت ، و المحجة قد تنكرت »” افق ها را ابرو و مه گرفته و خورشيد در پشت ابرها مانده ، كارهايی شده و تثبيت گشته . اشخاصی در اين تاريخ كوتاه كه از عمر اسلام میگذرد به صورت بت در آمدهاند ، بر هم زدن روش آنها بسيار دشوار است.
آنگاه برای اينكه با اين مردم ، كه امروز با اصرار از او میخواهند خلافت را بپذيرد.اتمام حجت كند، فرمود : ” « و اعلموا أنیإن أجبتكم ركبت بكم ما أعلم » ” بدانيد اگر من اين دعوت را پذيرفتم ، آن طور كه خودم میدانم و میفهمم و طبق برنامهای كه خودم دارم عمل میكنم و به حرف و توصيه احدی هم گوش نخواهم كرد . بلی اگر مرا به حال خود واگذاريد و مسؤوليت حكومت و خلافت را برعهده من نگذاريد ، من معذورم و مثل گذشته حكم يك مشاور خواهم داشت.
عدالت از نظراسلام
علت اصلی انحراف مسلمين از عدل اسلامی
وقتی اين سؤال مطرح میشود كه چرا با اينكه در اسلام اين قدر به اصل عدالت توصيه شد ، به آن عمل نشد ، و بلكه طولی نكشيد كه جامعه اسلامی سخت دچار بی عدالتی شد و انواع بی عدالتيها و تبعيضها به وجود آمد ، وقتی كه اين سؤال مطرح میشود ، آن چيزی كه در درجه اول و زود به فكر همه میرسد اين است كه مسؤول اين كار عدهای از خلفا بودند و آنها سبب شدند كه اين دستور خوب ، اجرا و تنفيذ نشد ، زيرا اجرای اين دستور ، اول بايد از طرف خلفا و زعمای مسلمين بشود و آنها سوء نيت داشتند و شايستگی آن مقام بزرگ را نداشتند و مانع اجرا و تنفيذ اين اصل شدند و در نتيجه در جامعه اسلامی انواع بی عدالتيها و تبعيضها به وجود آمد.
اين جواب درست است ، اما به اين معنی كه يكی از علتها اين بود كه آنها كه میبايست اجرا كنند اجرا نكردند و بر ضد آن عمل كردند ، تاريخ خلفای اموی و عباسی گواه صادق اين مطلب است.
بد تفسير شدن عدالت
اما تمام علت اين نيست . يك علت مهم ديگر هم هست كه اثرش از علت اول اگر بيشتر نباشد كمتر نيست . امشب میخواهم در اطراف اين علت بحث كنم . آن علت اين است كه اصل عدل در اسلام از طرف عدهای از پيشوايان و علمای اسلام بد تفسير و توضيح داده شد و با آنكه عده ديگری در مقابل آنها مقاومت كردند ، فايدهای نكرده و دسته اول پيش بردند.
يك قانون خوب و عالی در درجه اول بايد خوب تفسير شود و در درجه دوم بايد خوب اجرا و تنفيذ گردد . اگر خوب تفسير نشود ، فرضا آنها كه متصدی اجرا و تنفيذ هستند بخواهند خوب اجرا كنند ، فايده ندارد ، زيرا همانطوری اجرا ميكنند كه تفسير شده ، و اگر هم قصد خوب اجرا كردن نداشته باشند برای آنها چه بهتر ، وقتی متصديان تفسير قانون ، مطابق با نيات سوء اجرا كنندگان تفسير كردند ، عملا و نتيجتا خدمتی به آنها كردهاند و آنها را از زحمت و دردسر مردم نجات دادهاند ، خواه آنكه تفسير كنندگان از اول قصدشان اين باشد كه به قانون و مردم خيانت كنند ، و يا همچون قصدی نداشته باشد ، فقط روی كج فهمی بد تفسير كنند.
در تفسير اصل عدل همين طور شد . غالبا و شايد همه كسانی كه منكر اين اصل در اسلام شدند – به شرحی كه عرض خواهم كرد – سوء نيتی نداشتهاند ، فقط روی قشری فكر كردن و متعبد مابانه فكر كردن ، مسلمانان را به اين روز انداختند . اين بود كه برای اسلام دو مصيبت پيش آمد:
يكی مصيبت سوء نيت در اجرا و تنفيذ ، كه از همان اوايل در اثر قرار نگرفتن چرخ خلافت روی محور اصلی خود ، به صورت تفضيل نژاد عرب بر غير عرب و تفضيل قريش بر غير قريش و به صورت آزاد گذاشتن دست عدهای در حقوق و اموال و محروم كردن عده ديگر پيش آمد ، و قيام علی ( ع ) در خلافت بيشتر برای مبارزه با اين انحراف بود و بالاخره هم منجر به شهادتش شد ، و بعد هم در زمان معاويه و ساير خلفا شدت يافت.
مصيبت ديگر از طرف عدهای قشری ماب و متعبد ماب وارد شد كه روی يك سلسله افكار خشك ، به يك نوع توضيحها و تفسيرهای كج و معوج پرداختند كه آثارش هنوز هم باقی است.
عدل الهی
يكی از مسائلی كه در علم كلام مورد بحث واقع شده مسأله عدل الهی بود ، كه آيا خداوند عادل است يا نه ؟ اين مسأله خيلی اهميت پيدا كرد و شاخهها و متفرعات زياد پيدا كرد و دامنهاش قهرا به مسأله اصل عدالت اجتماعی كه مورد بحث ماست نيز كشيده شد . اين مسأله از مسأله حادث بودن و قديم بودن كلام الله هم با آنكه آن مسأله فتنهها به پا كرد و خونها برايش ريخته شد بيشتر اهميت پيدا كرد ، بطوريكه به واسطه نفی و اثبات در اين مسأله يعنی مسأله عدل ، متكلمين دو نحله شدند : عدليه و غير عدليه . عدليه يعنی طرفداران اصل عدل الهی ، و غير عدليه يعنی منكرين اصل عدل الهی.
متكلمين شيعه عموما از عدليه هستند ، و به همين جهت از همان زمان قديم معمول شد كه شيعه بگويد اصول دين اسلام پنج تا است : توحيد ، عدل ، نبوت ، امامت ، معاد . يعنی از نظر اسلام شناسی شيعی اصول اسلام پنج تا است.
در مسأله عدل الهی در دو قسمت بحث شد : يكی اينكه آيا خلقت و تكوين عالم از آسمان و زمين ، از جماد و نبات و حيوان ، ازدنيا و آخرت ، بر موازين عدالت و موافق عدالت است و در خلقت و آفرينش به هيچ موجودی ظلم نمیشود؟ و اين عالم به عدل برپاست ؟ آيا ” ‹‹ بالعدل قامت السموات و الارض؟ ›› ” يا اينكه خداوند چون اراده و مشيتش مطلق است و هيچ چيز نمیتواند اراده او را محدود كند ، فعال ما يشاء است. ‹‹يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد ›› خلقتش تابع هيچ ميزان و هيچ قاعده و قانونی نمیتواند باشد و هر چه او بكند عدل است نه اينكه هر چه مقتضای عدل است او میكند.
لهذا در جواب اين سؤال كه ” آيا خداوند در قيامت بر وفق موازينی كه موازين عدل است رفتار میكند و طبق حساب و قاعدهای يكی را به بهشت میبرد و ديگری را به جهنم ؟ يا اينطور نيست ؟ آنها گفتند اين طور نيست.هيچ قانون و ناموسی نمیتواند حاكم بر فعل حق باشد ، هر قانون و ناموسی تابع فعل او و امر اوست ، عدل و ظلم هم تابع فعل اوست ، اگر او مطيع را به بهشت ببرد و عاصی را به جهنم ، باز هم چون او كرده عدل است ، اراده او و فعل او تابع ميزانی و خاضع در برابر قانونی نيست ، همه قوانين و موازين تابع اراده او هستند.
اين يك قسمت درباره اصل عدل كه راجع به اساس خلقت موجودات و نظام عالم بود كه آيا موافق با ميزان عدل است يا نه ؟ قسمت ديگری مربوط به نظام تشريع است ، مربوط به دستورهای دينی است ، مربوط به اين است كه دستورهای الهی كه به وسيله پيغمبر اكرم ( ص ) رسيده و به نام شريعت و قانون اسلامی خوانده میشود چطور ؟
آيا نظام تشريع تابع ميزان عدل است يا نه ؟ آيا عادلانه وضع شده و هر حكمی تابع يك حقيقت و يك مصلحت و مفسده واقعی است ، يا اينطور نيست ؟
وقتی كه به قوانين شريعت اسلام نگاه میكنيم میبينيم يك سلسله چيزها تحليل و تجويز و بلكه واجب شده و يك عده امور ديگر برعكس تحريم شده و ممنوع شناخته شده : به درستی و امانت امر شده و از دروغ و خيانت و ظلم نهی شده.
شك ندارد كه بالفعل بايد گفت آنچه امر كرده خوب است و آنچه نهی كرده بد است . اما آيا چون خوبها خوب بوده و بدها بد بودهاند اسلام به آن امر كرده و از اين نهی كرده؟يا آنكه چون اسلام به اين يكی امر كرده خوب شده و چون از آن يكی نهی كرده بد شده و اگر به عكس كرده بود ، اگر به دروغ و خيانت و ظلم امر كرده بود اينها واقعا خوب میشدند و اگر از راستی و امانت و عدالت نهی كرده بود اينها واقعا بد بودند يعنی بد میشدند ؟ !
شارع اسلام دستور داده كه بيع حلال است و ربا حرام . شك ندارد كه الان بيع خوب است و ربا بد . حالا آيا بيع بالذات و به خودی خود چيز خوبی بوده و برای بشر نافع و مفيد بوده و چون خوب و مفيد بوده در اسلام حلال شمرده شده و اما ربا بالذات چيز بدی بوده و به حال جامعه بشر ضرر داشته و چون بد و مضر بوده اسلام آن را حرام شمرده و گفته ” « الذين يأكلون الربوا لا يقومونإلا كما يقوم الذی يتخبطه الشيطان من المس »” و يا برعكس است ، بيع را چون اسلام گفته حلال است خوب شده و چون ربا را گفته حرام است بد شده .
اثرعملي و اجتماعي بحث حسن و قبح
ممكن است گفته شود كه اين بحث چه ثمره ي عملي دارد؟ به هر حال ، هر دو دسته درباره قوانين موجود اسلامی معتقدند كه مقرون به صلاح و موافق حق و عدالت است ، چيزی كه هست يك دسته معتقدند اول حسن و قبح و صلاح و فساد و حق و ناحقی بود و بعد شارع اسلام دستورهای خود را طبق آنها تنظيم كرده ، و دسته ديگر میگويند كه اينها از اول نبودهاند و به دنبال دستورهای دين پيدا شدهاند . يك عدهای میگويند حسن و قبح و حق و ناحق و عدالت و ظلم ، مقياس دستورهای دين است ، يك عده میگويند دين مقياس اينها است ، حالا چه خواجه علی و چه علی خواجه ، نتيجه يكی است . لهذا علمای هر دو دسته كه وارد مسائل فقه و اصول شدهاند در اطراف مصلحت احكام و تقديم مصلحتی بر مصلحت ديگر ، بحث كردهاند.
در جواب عرض میكنم خير ، اين طور نيست ، اثر عملی مهمی دارد و آن مسأله دخالت عقل و علم در استنباط احكام اسلامی است . اگر نظريه اول را بپذيريم كه حقی و عدالتی بوده و حسن و قبح واقعی بوده و شارع اسلام هميشه آن واقعيات را منظور میداشته قهرا در مواردی كه بر ميخوريم به حكم صريح عقل و علم كه مقتضای حق چيست و مقتضای عدالت چيست ؟ صلاح كدام است و فساد كدام ؟ ناچاريم اينجا توقف كنيم و عقل را به عنوان يك راهنما در مواردی كه ميتواند صلاح و فساد را درك كند ، بپذيريم و قاعدهای را كه عدليه گفتهاند كه ” كل ما حكم به العقل حكم به الشرع ” يا گفتهاند ” الواجبات الشرعية ألطاف فی الواجبات العقلية ” به كار ببنديم ، گيرم ظاهر يك دليل نقلی خلاف آن باشد ، زيرا روی آن مبنا ما برای احكام اسلامی روحی و غرضی و هدفی قائليم ، يقين داريم كه اسلام هدفی دارد و از هدف خود هرگز منحرف نمیشود ، ما به همراه همان هدف میرويم ، ديگر در قضايا تابع فرم و شكل و صورت نيستيم ، همينكه مثلا فهميديم ربا حرام است و بی جهت هم حرام نيست ، میفهميم هر اندازه كه بخواهد تغيير شكل و فرم و صورت بدهد باز حرمتش جايی نمیرود ، ماهيت ربا ربا است ، و ماهيت ظلم ظلم ، و ماهيت دزدی دزدی ، و ماهيت گدايی و كل بر اجتماع بودن گدايی است ، خواه آنكه شكل و فرم و صورتش همان شكل ربا و ظلم و سرقت و گدايی باشد يا آنكه شكل و قيافه را عوض كند و جامه حق و عدالت بر تن نمايد.
اما بنابر نظريه دوم ، عقل به هيچ وجه نمیتواند راهنما باشد ، قوانين و مقررات اسلامی يك روحی و معنايی ندارد كه ما اين روح و معنی را اصل قرار دهيم ، هر چه هست همان شكل و فرم و صورت است و با تغيير شكل و فرم و صورت ، همه چيز عوض میشود . اصولا مطابق اين نظريه هر چند نام حق و عدل و نام مصلحت و تقديم مصلحتی بر مصلحت ديگر برده میشود ، اما يك مفهوم واقعی ندارد ، نام همان شكل و فرم و صورت را مصلحت وعدالت و حق و امثال اينها گذاشتهاند.
پس مطابق نظريه اول ، ما به حق و عدالت و مصلحت به عنوان يك امر واقعی نگاه میكنيم ، اما بنابر نظريه دوم به عنوان يك فرض خيالی.
يك سبب گمراهی مردم جاهليت همين بود كه قوه درك خوبی و بدی از آنها سلب شده بود و هر قبيح و زشتی را تحت عنوان دين قبول میكردند و نام امر دينی و شرعی روی آن میگذاشتند . قرآن كريم اين جهت را از آنها انتقاد میكند و میگويد شما بايد اينقدر بفهميد كه كارهای زشت در ذات خود زشتاند و ممكن نيست خداوند كار زشتی را تجويز كند و به او دستور دهد. زشتی يك چيز كافی است برای اينكه شما بفهميد خداوند به آن امر نمیكند. میفرمايد : ” « وإذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آبائنا و الله أمرنا بها قلإن الله لا يأمر بالفحشاء أتقولون علی الله ما لا تعلمون قل أمر ربی بالقسط »” يعنی وقتی كه مرتكب فحشاء شوند دو دليل برای كار خود ذكر میكنند : يكی اينكه سنت آباء و اجدادی است ، ديگر اينكه میگويند دستور خدا همين است و خدا اجازه داده . به آنها بگو خداوند هرگز فحشاء را اجازه نمیدهد . خود فحشاء و عفاف حقيقتهايی هستند ، واقعيت دارند . با امر و نهی خدا فحشاء عفاف نمیشود و عفاف فحشاء نمیشود . خدا هرگز به فحشاء امر نمیكند . و آن را اجازه نمیدهد . خداوند به عدل و اعتدال و ميانه روی امر میكند . اين را خودتان بايد بفهميد و تشخيص دهيد و مقياس قرار دهيد و با اين مقياس ، تشخيص بدهيد كه خداوند به چه چيز امر میكند و از چه چيز نهی میكند.
استدلالهای شرمآور
خيلی اسباب تعجب میشود اگر كسی بشنود در اسلام دستهای پيدا شدند كه واقعا مسلمان بودند بلكه خود را از ديگران مسلمانتر و مقدستر میشمردند و خيلی متعبد بودند و خود را صددرصد تابع سنت پيغمبر میدانستند .
آن وقت همينها برای به كرسی نشاندن حرفهای خود مبنی بر انكار عدالت الهی ، هم در تكوينيات و هم در تشريعيات ، به استدلال پرداختند . از طرفی نمونهها به خيال خود از بی عدالتيها در خلقت و آفرينش ذكر كردهاند كه شرمآور است . به بيماريها و دردها مثال زدند ، خلقت شيطان را دليل آوردند ، گفتند اگر جريان عالم بر طبق عدالت میبود نمیبايست علی بن ابیطالب كشته شود و بعد جای او را زياد بن ابيه و حجاب بن يوسف بگيرند ، و امثال اين مثالها،اين دو قسمت تكوينات و نظام تكوين.
در قسمت تشريعيات و نظام تشريع هم برای اينكه ثابت كنند قوانين اسلام تابع قاعده و قانون و صلاح و فساد و حسن و قبحی نيست ، گفتند بنای شرع بر جمع متفرقات و تفرقه مجتمعات است ، لهذا اين همه تناقض در دستورهای دين وجود دارد ، در بسياری موارد ديده میشود شارع اسلام يكجور حكم داده و حال آنكه مثل هم نيستند ، و در بسياری موارد ديده میشود برعكس ، دو چيز كه كمال مشابهت دارند و بايد يك جور حكم داشته باشند ، دو جور حكم دارند . گفتند چرا اسلام بين زن و مرد فرق گذاشته و برای مردان تا چهار زن را تجويز كرده و برای زنان بيش از يك شوهر اجازه نداده ؟ چرا درباره دزد گفته دست او را كه آلت جرم است ببرند ، اما برای دروغگو نگفته كه زبانش را كه آلت جرم است ببرند ؟ همچنين زناكار را و…
شرمآور است انسان در تاريخ بخواند عدهای پيدا شدند كه خود را تابع قرآن میدانستند و قرآن اين همه درباره عدل الهی ، هم در نظام تكوين و هم در نظام تشريع ، سخن گفته و اما اين دسته در نفی حكمت و بی عدالتی نظام آفرينش و در بی حكمتی دستورهای اسلام ، داد سخن دادهاند.
شرايط امر به معروف
در امر به معروف شرايطی هست كه فقهای شيعه و فقهای سنی ذكر كردهاند ، از اين رو فقها برای هر كسی جايز نمیدانند به عنوان امر به معروف و نهی از منكر متعرض ديگران بشود ، خصوصا اگر آن تعرض شديد باشد و پای مزاحمت و زد و خورد و خونريزی باشد كه آن وقت شرايط زيادی دارد . دو شرط از شرايط امر به معروف و نهی از منكر ، از شرايط اوليه است كه در همه موارد لازم است و خوارج فاقد هر دو شرط بودند ، بلكه منكر يكی از اين دو شرط بودند . آن دو شرط يكی بصيرت در دين است و يكی بصيرت در عمل
بصيرت در دين يعنی اطلاع كافی و صحيح در امور دينی داشته باشد ، حلال را از حرام ، واجب را از غير واجب تشخيص بدهد ، و اينها نداشتند ، لهذا يك آيه قرآن را كه میفرمايد : ” « إن الحكمإلا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين »” دست آويز قرار دادند و جمله ” لا حكمإلا لله ” را شعار خود ساختند ، در صورتی كه اين آيه ربطی ندارد به موضوعاتی از قبيل موضوع حكميت و امثال آن.
اما بصيرت در عمل:در باب امر به معروف و نهی از منكر شرطی ذكر میكنند تحت عنوان احتمال اثر ، و شرطی ذكر میكنند تحت عنوان عدم ترتب مفسده ، يعنی امر به معروف و نهی از منكر برای اين است كه معروف رواج بگيرد و منكر محو شود ، پس در جايی بايد امر به معروف و نهی از منكر كرد كه احتمالا اين كار اثرداشته باشد و اگر میدانيم كه قطعا بی اثر است واجب نيست ،ديگر اينكه اين عمل برای اين است كه يك مصلحتی انجام شود ، پس در جايی بايد صورت بگيرد كه مفسده بالاتری بر آن مترتب نشود . لازمه اين دو شرط ، بصيرت در عمل است . آدمی كه در عمل بصيرت ندارد نمیتواند پيش بينی كند كه آيا اثری بر اين كار مترتب هست يا نيست و آيا مفسده بالاتری هست يا نيست،اين است كه امر به معروفهای جاهلانه همان طوری كه در حديث آمده افسادش بيش از اصلاحش است.
در مورد ساير تكاليف گفته نشده كه شرطش اين است كه بدانی يا احتمال بدهی اين كار تو فايده دارد ، اگر احتمال فايده میدهی بكن و اگر احتمال نمیدهی نكن ، و حال آنكه در هر تكليفی چنانكه قبلا عرض كردم فايدهای و مصلحتی منظور شده ، زيرا تشخيص آن مصلحتها بر عهده مردم گذاشته نشده،درباره نماز گفته نشده اگر ديدی به حالت مفيد است بخوان و اگر ديدی مفيد نيست نخوان . حتی در روزه هم گفته نشده اگر احتمال میدهی فايده دارد بگير و اگر احتمال نمیدهی نگير ، در روزه گفته شده اگر ديدی به حالت مضر است نگير ، همچنين در حج يا زكات يا جهاد اين طور قيدی نشده ، اما در باب امر به معروف اين قيد هست كه ببين چه اثری و چه عكس العملی دارد و آيا كار تو و عمل تو در جهت صلاح اسلام و مسلمين است يا نه ؟ در اين تكليف ، هر كسی حق دارد بلكه واجب است كه منطق را و عقل را و بصيرت در عمل را و توجه به فايده را دخالت دهد . اين عمل كه به نام امر به معروف و نهی از منكر خوانده میشود تعبدی محض نيست.
3
مبانی اوليه حقوق از نظر اسلام
اين سخنرانی در شب 21 رمضان 81 ايراد شده است . شب بيست و يكم رمضان است . هم شب عبادت است و هم شب شهادت ، شب شهادت مولای متقيان ، عبد خالص و مخلص خدا ، اميرالمؤمنين علی ) ع ( و شب قدر و احياء و شب زندهداری از خداوند متعال سعادت و توفيق عبادت و تجديد پيمان عبوديت همگی را در اين شبهای عزيز مسئلت میكنم.
سخن ما در اصل عدل بود كه يكی از اصول و اركان دين اسلام است . عرض كردم اين اصل تاريخچهای در جهان اسلام دارد ، و هر چند ابتدا مسأله عدل الهی مطرح بوده اما خود به خود دامنهاش تا مسأله عدل اجتماعی هم كشيده شده و منتهی شده به اينجا كه عدالتی كه اسلام امر كرده و دستور داده كه روابط مردم با يكديگر براساس عدالت و حفظ حقوق و عدم تجاوز به حقوق يكديگر بوده باشد و كسی به كسی ظلم و تجاوز نكند ، آيا به خودی خود حقيقتی دارد نه ؟ آيا مردم طبعا و با قطع نظر از اينكه شارع اسلام دستوری بدهد و بيان كند ، يك حقوق واقعی دارند و اسلام بيان كننده و توضيح دهنده حقوق واقعی آنهاست و عدالت عبارت است از رعايت و حفظ حقوق واقعی مردم و يا اينكه در واقع و قطع نظر از دستورهای دين حقی و عدالتی فرض ندارد ، حق و عدالت معلول و مولود دستورهای دين است . هرچه را كه دين ، حق و عدالت قرارداد او حق و عدالت است و هر چه را ظلم و ناحقی و تجاوز قرار داد و به اين عنوان او را معرفی كرد او ناحق و ظلم است.گفتم عدهای در ميان مسلمين پيدا شدند كه منكر اصل عدل شدند ، قانون خدا را هم در نظام تكوين و خلقت و هم در نظام تشريع فوق عدل دانستند و گفتند فعل خدا و امر خدا هرگز از قانونی پيروی نمیكند ، هيچ حساب و قاعدهای در كار نيست ، آنچه خداوند میكند عدل و حق است نه اينكه خداوند آنچه حق و عدالت است میكند ، و همچنين آنچه خداوند در دين دستور میدهد . حق و عدل است ، نه اينكه دين به آنچه حق و عدل است دستور میدهد . و نتيجه گرفتند كه در نظام عالم هيچ مانعی ندارد كه يك نفر مطيع ، در عين كمال اطاعت و نيكی و نيكوكاری در آخرت معذب گردد و يك نفر عاصی ، در عين كمال عصيان و تمرد به بهشت برده شود و متنعم گردد ، و همچنين مانعی ندارد كه اسلام دستور بدهد عدهای بدون موجبی از همه موهبتهای اين عالم بهرهمند شوند و عدهای ديگر محروم بمانند ، و چون عدل و ظلم ، واقعی و عقلی نيست بلكه شرعی است و تابع دستور شرع است ، همين دستور عين عدل میشود.
گفتم اين فكر چون ظاهرش اين بود كه شرع تابع عقل و مقيد به قانون عقل نيست ، در نظر عوام الناس يك نوع اهميت و عظمت برای شرع تلقی میشد و جنبه عوام پسندی خوبی داشت ، و به همين دليل موجی عظيم در عالم اسلام به وجود آورد.
نتيجه اساسی بحث عدل
نتيجه بزرگی كه اين بحث دارد اين است كه بنابر نظريه اول كه دستورهای اسلام تابع حسن و قبح واقعی است و حق و عدالت واقعيت دارند و اسلام واقعی بودن اينها را به رسميت شناخته است ما میتوانيم يك فلسفه اجتماعی اسلامی و يك رشته مبانی حقوقی اسلامی داشته باشيم و میتوانيم بنشينيم و حساب كنيم ببينيم اسلام چه مبانی حقوقی دارد ؟ چه اصولی در اين زمينه دارد ؟ چه چيزی را مبنای ذی حق بودن میداند و بر طبق چه مبنا قانون وضع كرده ؟ و آن وقت میتوانيم اينها را در بسياری از موارد راهنمای خودمان قرار دهيم ، ولی بنابر نظريه دوم اسلام فلسفه اجتماعی ندارد و اصول و مبانی حقوقی ندارد بلكه منكر اصول و مبانی حقوقی است ، تعبد محض حكمفرماست.
رابطه حقوق و جهان بينی
بدون شك عقايد كلی يك مكتب در باب انسان و عالم و حيات و هستی تأثير دارد در اعتقاد به نوع علاقه حقوقی كه بين انسان و ساير موجودات پيدا میشود .مثلا بنابر فلسفههای مادی معنی ندارد كه بگوييم علاقه غايی بين انسان و مواهب عالم است . چون علاقه غايی اين است كه بگوييم مواهب عالم كه به وجود آمده برای انسان و به خاطر انسان بوده و اين فرع بر اين است كه قبول كنيم يك نوع شعور كلی بر نواميس عالم حكمفرماست و آن شعور كلی چيزی را برای چيزی و به خاطر چيز ديگر به وجود میآورد و اگر آن چيز ديگر و به خاطر آن چيز ديگر نبود اين چيز به وجود نمیآمد ، مثل اينكه میگوييم دندان در دهان به وجود آمده برای مضع و جويدن ، برای اينكه غذا به كمك جويدن و ترشحات غدههای زير زبان يك مرحله هضم را در دهان پيدا كند و برای مراحل بعدی وارد معده و روده بشود . اما بنابر فلسفههای مادی هيچ نوع علاقه غائی بين اشياء وجود ندارد ، هيچ نمیشود گفت كه فلان چيز به خاطر فلان چيز ديگر به وجود آمده ، هيچ چيزی برای هيچ چيز به وجود نيامده ، هيچ چيزی مقدمه و وسيله چيز ديگر نيست ، اگر احيانا يك موجود از موجود ديگر استفاده میكند ، نه از آن جهت است كه آن يكی برای اين يكی به وجود آمده بلكه تصادفا آن يكی برای استفاده اين يكی مفيد واقع شده.
ما فعلا روی عقايد كلی ساير روشها كار نداريم. میخواهيم ببينيم روی عقايد كلی اسلامی چه بايد بگوييم ؟
علاقه غائی بيان حق و ذی حق
طبق عقايد كلی و طرز جهان بينی اسلامی در باب انسان و عالم و حيات و هستی ، بين انسان و مواهب عالم علاقه غائی وجود دارد ، يعنی بين انسان و مواهب عالم در متن خلقت و در نقشه كلی خلقت علاقهای و رابطهای است ، بطوری كه اگر انسان جزء اين نقشه نبود حساب اين نقشه حساب ديگر بود . در قرآن كريم مكرر تصريح میكند كه به حسب اصل خلقت ، مواهب عالم برای انسان آفريده شده ، پس از نظر قرآن كريم قبل از آنكه بشر بتواند فعاليتی بكند و دست به كاری بشود و قبل از آنكه دستورهای دين به وسيله پيغمبر به مردم اعلام شود يك نوع علاقه و ارتباط بين انسان و مواهب خلقت هست و اين مواهب مال انسان و حق انسان است ، مثل اينكه میفرمايد : ‹‹”خلق لكم ما فی اعرض جميعا” » خدا هر چه در زمين است برای شما و به خاطر شما آفريد.
يا در سوره اعراف در مقدمه داستان خلقت آدم میفرمايد : ‹‹”و لقد مكناكم فی اعرض و جعلنا لكم فيها معايش قليلا ما تشكرون “››ما شما را در زمين جا داديم و مستقر كرديم و در اين زمين برای شما موهبتهايی قرار داديم كه مايه تعيش و زندگی شماست ، اما شما كم قدر اين نعمت را میشناسيد و كم شكر اين نعمت را بجا میآوريد. شكر هر نعمت يعنی از او همان استفاده را بكنند كه برای آن استفاده آفريده شده.بسياری از آيات قرآن اين حقيقت را بيان میكند .
قطع نظر از تصريحی كه قرآن كريم فرموده ، اگر در خود نظام عالم دقت كنيم و فكر كنيم حس میكنيم و میفهميم كه يك نوع رابطه غايی بين جماد و نبات و همچنين بين هر دوی اينها با حيوان و همچنين بين جماد و نبات و حيوان و بين انسان هست . در اين زمين از يك طرف يك سلسله مواد غذايی هست و از طرفی حيوانها طوری هستند كه با آن مواد غذايی فقط میتوانند زندگی كنند ، اگر آن مواد غذايی نباشد نمیتوانند به حيات خود ادامه دهند . حال آيا میشود گفت در نظام كلی كائنات هيچ علاقه و ارتباطی بين مواد غذايی اين عالم و بين طرز ساختمان جهازات تغذيه انسان يا ساير حيوانها وجود ندارد و تصادفا موافقتی بين اينها و آنها هست.علمای معرفة الحياه كه میگويند به هيچ وجه نمیتوان اصل علت غائی را در مورد موجودات زنده انكار كرد . همچو علاقه و ارتباطی هست ، خواه آنكه بگوييم آن مواد غذايی متناسب با اين احتياجات ساخته شده و خواه آنكه بگوييم ساختمان جهازات تغذيه طوری ساخته شده كه بتواند از مواد غذايی موجود استفاده كند . به هر حال ، علاقه غائی هست و ايندو به يكديگر تطبيق داده شدهاند.
چه فرق میكند كه بگوييم اگر انسان يا حيوان با اين نوع احتياجات نبود آن مواد غذايی به وجود نمیآمد و يا بگوييم اگر آن مواد غذايی به اين نحو نبود ساختمان انسان طور ديگر بود ؟ به هر حال ، نظام خلقت نشان میدهد اينها برای يكديگر آفريده شدهاند.
پس اين حق را قانون خلقت و آفرينش كه مقدم بر قانون شرع است قرار داده و چون هر دو از جانب خداوند است ، خداوند قانون دين را هماهنگ قوانين فطرت و خلقت مقرر فرموده ، قانون خلقت را طوری و قانون شرع را طوری ديگر مقرر نفرموده ،هماهنگی آندو را صريحا در يك آيه قرآن ذكر میكند : «”فأقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التی فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله” » چهره خود را به سوی اين دين ثابت نگهدار . اين دين مبنايی محكم و خلل ناپذير دارد و آن فطرت و سرشتی است كه خداوند مردم را بر آن سرشت آفريده . قانون آفرينش تغيير ناپذير است.
پس گذشته از بيان قرآن كريم ، خود نظام خلقت گواه صادقی است بر اينكه آفرينش ، انسان و اين مواهب را برای يكديگر آفريده است . نوزاد را كه تازه از مادر متولد میشود در نظر بگيريد . اين نوزاد در چه حالی است ؟ چقدر میتواند خودش برای خودش تلاش كند ؟ چه غذايی را میتواند بخورد ؟ معده او چه نوع غذايی را كه میتواند هضم كند ؟ از آن طرف ببينيد خداوند دو منبع غذايی به نام دو پستان روی سينه مادر قرار داده و همينكه تولد طفل نزديك میگردد ، تدريجا با وضع حيرت انگيزی بهترين ماده مناسب با جهاز هاضمه كودك در آنجا ساخته میشود و همينكه متولد شد از غذای آماده استفاده میكند . آيا میتوان گفت در قانون خلقت هيچ رابطهای بين كودك و احتياجات كودك از يك طرف و بين ساختمان عجيب پستان و شير از طرف ديگر ، و حتی بين دكمه مخصوص سرپستان و بين لبهای كوچك كودك ، نيست ؟ آيا آن شيرها مال آن طفل نيست ؟
اين استحقاق و اين حق را چه كسی قرار داده ؟
قانون خلقت.
چه علاقه و رابطهای بين كودك و بين آن شير موجود است ؟
رابطه غائی
يعنی آن شير و آن دستگاه و كارخانه شير سازی برای كودك و به خاطر كودك به وجود آمده ، پس خود خلقت آن شير را حق طفل قرار داده . غدههای پستان كه ترشح میكند برای كودك ترشح میكند نه برای چيز ديگر و نه بی جهت.
حكما اصطلاحی دارند در مورد موجودات و مخلوقات اين عالم، آنها از مجموع موجودات طبيعت تعبير میكند به ” آباء سبعه ” و ” امهات اربعه ” و ” مواليد ثلاثه ” . يعنی هفت پدر و چهار مادر و سه فرزند
مقصودشان از هفت پدر ، افلاك است كه قدما قائل بودند ، مقصود از چهار مادر ، عناصر اوليه است كه عقيده قدما اين بود كه عناصر و بسائط چهارتاست : آب و خاك و هوا و آتش ، مقصود از سه فرزند ، مركبات اين عالم است كه به سه قسمت كلی تقسيم میشود : (جماد ، نبات ، حيوان ( انسان هم جزء حيوان است . از اين جهت تعبير به پدر و مادر و فرزند میكردند كه میگفتند از اثر تأثير عوامل فلكی در عناصر چهارگانه كه عوامل فلكی ، فاعلند و عناصر ، قابل مركبات ) يعنی جمادات و نباتات و حيوانات ) پيدا میشود . پس مركبات فرزندان موجودات علوی و عناصر چهارگانه میباشند.
اين تعبير از نظر مركبات بسيار تعبير درستی است ، چه آنكه چهار مادر يعنی چهار عنصر در عالم باشد يا صد مادر يعنی صد عنصر ، و چه افلاكی به آن ترتيب و چه نباشد ، به هر صورت مركبات فرزندان اين زمين و اين آب و اين هوا و اين نور و گرماست. انسان همان فرزند ارشد اين پدران و مادران است . فرزند طبعا برعهده پدر و مادر حقوقی دارد . همان طوری كه در وجود ما در تعبيههايی شده برای مدتی كه بايد در رحم باشد و تعبيههايی شده برای وقتی كه هنوز نوزاد است و در دامن مادر است ، در وجود اين مادر بزرگ كه نامش جهان است نيز تعبيههايی شده و همه آنها روی عنايت صورت گرفته . مثلا نوزاد وقتی كه میخواهد متولد بشود دستگاه پستان به فعاليت میافتد ، غدهها شروع میكنند به ترشح كردن و همه اينها به خاطر و برای نوزاد است . همين طور است اين نظام چهار فصل زمين و حركت ابرها و ريزش بارانها و پيدايش فصل بهار و غيره . اين بارانها همان ترشحاتی است كه مقدمتا پستان ما در جهان برای فرزندانش میكنند.
در سوره مباركه نحل آيه 10 و 11 میفرمايد : «”و هو الذی أنزل من السماء ماء لكم منه شراب و منه شجر فيه تسيمون. ينبت لكم به الزرع و الزيتون و النخيل و اععناب و من كل الثمراتإن فی ذلك لاية لقوم يتفكرون ” »اوست كه از بالای سر شما بر روی زمينهای شما آب میپاشد . از اين آب ، هم آب آشاميدنی برای شما تهيه میشود و هم از آن ، درختها برای شما میروياند و از برگهای آن درختها استفاده میكنيد . با آن آب كشتها و زراعتها و درختها از زيتون و از نخل و از انگور میروياند و انواع ميوهها را در اختيار شما قرار میدهد ، و همه اينها آيتهاست برای كسانی كه بخواهند به انديشه و تفكر بپردازند.
آيات قرآن در اين زمينه كه يك نوع ارتباط و پيوستگی و هماهنگی بين گردش كلی اوضاع زمين و احتياجات انسان وجود دارد زياد است.
از علی ( ع ) نقل شده كه فرمود : «” لكل ذی رمق قوت و لكل حبة آكل” » هر صاحب رمق و حياتی ، قوتی و هر دانهای ، خوردندهای دارد. منظور اين است كه بين خورنده و ماده خوردنی علاقه و ارتباطی در متن خلقت هست ، وجود آنها در متن خلقت به يكديگر مربوط است.
اين يك نوع علاقه و ارتباط كه از نظر اصول كلی و جهان بينی عمومی اسلامی بين حق و ذی حق هست.
نقش عقل و اختيار در دو مرحلهای شدن حق انسان
نظام زندگی انسان با زندگی ساير جانداران فرق دارد . آنها به حكم غريزه زندگی میكنند ، فرزند زمين بودن كافی است كه حق آنها را مسلم كند . اما انسان عقل و اراده دارد و با نيروی تكليف و عقل و اراده بايد كار كند ، لهذا تا تكليف خود را انجام ندهد نمیتواند از حق خدادادی خود استفاده كند . بلی ، تا مرحله مرحله غريزه است و تكليفی در كار نيست حق هم ثابت و مسلم است . طفل بر پستان مادر بدون ضمانت هيچ تكليفی حق دارد و شير پستان حق اوست ، اما آنگاه كه انسان میخواهد از پستان مادر زمين شير بخورد شير به آن آمادگی نيست ، بايد با عمل و عمران و احياء و فعاليت ، آن را آماده كند ، لذا در مقابل حقی كه برعهده مادر زمين دارد ، يك مسؤوليتی هم در برابر او دارد ، بلكه میتوان گفت يك حقی هم اين مادر يعنی زمين برعهده او دارد و آن اينكه زمين را آباد كند و عمران نمايد.
حق زمين بر انسان
علی ( ع ) در همان روزهای اول خلافت جملهای فرمود به مردم : «”إنكم مسؤولون حتی عن البقاع و البهائم”» شما مسؤوليت داريد ومكلفيد و حقوقی برعهده شما هست حتی نسبت به چارپايان و نسبت به زمين. نه تنها در برابر خدا و مردم مسؤوليد . بلكه درباره حيوانات و زمينها هم مسؤوليد . خيال نكنيد كه اين حيوان باركش شما بدليل اينكه ملك شماست هر طور رفتاری كه بخواهيد میتوانيد بكنيد ، هر اندازه بار و لو فوق قدرت آن حيوان میتوانيد پشتش بگذاريد ، اگر خواستيد علوفه بدهيد و اگر نخواستيد ندهيد ، تشنه ماند ماند ، گرسنه ماند ماند ، زخم شد شد ، شما هيچ مسؤول سير كردن و آب دادن و حفظ سلامت آن حيوان نيستيد . خير اين طور نيست . ديگر اينكه شما مسؤول اين زمينها هستيد كه آنها را ويرا ن نگذاريد و آباد كنيد . خداوند متعال آبادی آن را از شما خواسته.
باز علی ( ع ) در فرمان معروف مالك اشتر ، عنوان كلی كه به فرمان خود میدهد اين است : «”هذا ما أمر به عبدالله علی أميرالمؤمنين مالك بن الحارث اعشتر فی عهدهإليه حين ولاه مصر جباية خراجها ، و جهاد عدوها ، و استصلاح أهلها ، و عماره بلادها “» يعنی اين دستوری است كه بنده خدا علی اميرمؤمنان برای مالك بن حارث معروف به اشتر مینويسد ، هنگامی كه استانداری مصر را به او میدهد كه در آنجا خراج و ماليات را جمع كند ، امنيت ايجاد ، و دشمنان مصر را سركوب كند و مردم مصر را از لحاظ تربيت و اخلاق و غيره به صلاح آورد ، و ديگر اينكه سرزمينهای آنجا را آباد كند.
حق ضعفا
در اسلام واقعا برای فقرا و عجزه و ضعفا حقی در اموال ديگران منظور شده در سوره اسراء میفرمايد:«”و آت ذاالقربی حقه و المسكين و ابن السبيل” »حق خويشاوندان و فقرا و بيچارگان را بده،و در سوره معارج میفرمايد:«” و فی أموالهم حق معلوم للسائل و المحروم”» از برای سؤال كنندگان و محرومان بهرهای معين در اموال مؤمنين هست.
ضعيفان و عاجزان و بينوايان كه قادر به كار و كسب نيستند . و يا كسب و كارشان وافی نيست ، مكلف به كار و زحمت نيستند ، يا بيش از آن اندازه كه كار میكنند و توانايی دارند مكلف نيستند ، پس تكليف از آنها ساقط است . از طرف ديگر ، درست است كه آنها توليد كننده نيستند و وظيفه كار و عمران را نمیتوانند انجام دهند اما نمیتوان آنها را محروم كرد ، زيرا به حكم اصل اولی و به حكم رابطه غائی كه بين آنها و مواد اين عالم است اين سفره كه پهن شد برای آنها هم پهن شده . ” « و الارض وضعها للانام»”يعنی خداوند اين زمين را برای همه ( نه برای بعضی) قرار داده . اينها اگر قادر بودند و وظيفه خود را انجام نمیدادند جريمهشان اين بود كه از اين سفره محروم باشند ، ولی حالا كه قادر نيستند ، حق اولی آنها سر جای خود باقی است . واقعا ضعفا و فقرا و بينوايان در اموال اغنيا ذی حقاند.
حق همسفر
علی ( ع ) در ايام خلافت ، روزی برای كاری از شهر كوفه كه مركز خلافت بود به خارج شهر بيرون رفت . طبق معمول خود كه اجازه نمیداد جمعی به عنوان اسكورت او را همراهی كنند ، آن روز نيز ساده و تنها رفته بود . هنگام برگشتن با يكنفر كتابی يعنی يك نفر مسيحی يا يهودی يا زردشتی در راه مصادف شد . آن مرد علی را نمیشناخت . مقصد يكديگر را پرسيدند ، معلوم شد مقدار زيادی از راهشان مشترك است . توافق كردند كه با هم طی مسافت كنند . صحبت كنان راه را طی كردند تا رسيدند به سر دوراهی كه راه كوفه را از مقصدی كه آن مرد كتابی داشت جدا میكرد، آن مرد به راه خود رفت . علی ( ع ) شاهراه را كه به كوفه میرفت رها كرد و از همان را كه همسفرش رفت آهنگ رفتن كرد . او گفت : مگر تو نگفتی من به كوفه میروم ؟ فرمود : چرا . گفت : پس چرا از آن راه نمیروی ؟ فرمود : پيغمبر ما فرموده است كه هرگاه دو نفر باهم مسافرت كنند و از مصاحبت هم بهرهمند شوند ” حقی ” برعهده يكديگر پيدا میكنند ، بنابراين چون من از وجود تو در اين سفر بهرهمند شدم تو به گردن من ” حق ” پيدا كردهای ، من میخواهم به خاطر اين حق ، تو را مقداری مشايعت كنم.
آن مرد به فكر عميقی فرو رفت ، سر برآورد و گفت : علت اينكه اسلام با اين سرعت رواج گرفت و توسعه يافت ، اخلاق بزرگوارانه پيغمبر شما بود.
آن مرد در آن وقت علی را نمیشناخت ، تا يك روز به كوفه آمد و اميرالمؤمنين را در مسند خلافت ديد ، متوجه شد كه همسفر آن روز او علی بن ابی طالب خليفه وقت بوده است ، بی درنگ مسلمان شد و در زمره اصحاب آنحضرت درآمد.
احترام حقوق و تحقير دنيا
از مجموع مقرراتی كه اسلام در باب خيانتها و مظالم افراد درباره يكديگر و درباره عدل و ظلم و وظايف حاكم و سايس ، و درباره قضاوت و وظايف قاضی و دشواری وظيفه قاضی ، و درباره شاهد و در موارد ديگر دارد معلوم میشود كه از نظر اين دين چه اندازه حقوق مردم نسبت به يكديگر محترم و واجب الرعايه است.
اينجا سؤالی و شبههای در ذهنها پيدا میشود كه چطور میشود در اسلام اينقدر حقوق محترم باشد و حال آنكه منطق اسلام همان طوری كه معلوم است براساس تحقير دنيا و متاع دنياست . حقوق مردم بر يكديگر مربوط به شؤون زندگی همين دنياست ، مثلا مربوط به اين است كه كسی مال ديگری را نبرد و نخورد ، و اگر چيزی از نظر كسی بی قيمت باشد اموری هم كه از توابع اوست بی قيمت خواهد بود . پس وقتی كه خود دنيا و زندگی دنيا از نظر اسلام بی ارزش و بی احترام است ، بايد حقوقی هم كه مربوط به اينزندگی بی ارزش است ارزش و احترام نداشته باشد.
ارزش ذاتی و ارزش نسبی
پاسخ اين است كه اولا بی ارزش بودن دنيا در نظر دين بايد روشن شود كه به چه معنی است . ابهام اين مطالب منشأ خيلی شبههها و سؤالها از اين قبيل میشود . ارزش داشتن و نداشتن يك چيز اگر از نظر خود آن چيز ملاحظه شود همه چيز با ارزش است ، يعنی هر چيزی خودش برای خودش با ارزش است ، زيرا هر چيزی مرتبهای از هستی است و هستی يك چيز برای خود آن چيز عين ارزش است ، و به تعبير فلاسفه وجود مساوی با خير است . اما اگر يك چيز را نه از نظر خود آن چيز بلكه از نظر رابطهاش با چيز ديگر و از نظر تأثيرش در يك هستی ديگر در نظر بگيريم : اين است كه ممكن است چيزی نسبت به چيزی بی ارزش باشد ، تأثيری در سود و زيان او نداشته باشد ، و ممكن است تأثير منفی يا مثبت داشته باشد . اگر تأثير مثبت داشته باشد میگوييم اين چيز برای آن چيز ديگر با ارزش است . اين نوع ارزش كه ارزش نسبی است يعنی ارزش چيزی برای چيزی است باز دو گونه است : يك وقت ارزش آن شیء به تنهايی در نظر گرفته میشود مثلا میگوييم پول برای انسان با ارزش است و يك وقت ارزش آن شیء برای يك شیء در مقايسه با ارزش يك شیء سوم در نظر گرفته میشود ، مثلا ارزش پول برای انسان در مقايسه با ارزش سلامت يا علم يا اخلاق برای انسان چه ارزشی است ؟ اكنون میگوييم ارزش يك مشت ريگ يا يك پشه يا يك مگس از نظر يك نفر انسان هيچ نيست ، زيرا بود و نبود او تأثيری به حال او ندارد ، البته همچو چيز بی ارزشی حقی هم كه به او تعلق دارد بی ارزش است. اما پول برای انسان با ارزش است ، چون میتواند مفيد به حال انسان واقع شود و كارگشای او گردد ، اما همين پول در مقايسه با سلامت يا شرافت و مناعت ، ارزش خود را از دست میدهد و شيئی بی ارزش میشود نه كم ارزش ، بلكه بی ارزش يعنی چنين نيست كه مبلغ پول اگر زياد باشد با شرافت ولو جزئی باشد قابل مقايسه باشد ، لهذا اگر كسی پول را دوست داشته باشد و از طرفی ديگر همين شخص طبعی منيع و نفسی كريم داشته باشد ، همچو شخصی تا آنجا در پی تحصيل پول میرود كه شرافت و حيثيت و آبرويش محفوظ بمانند ، اما همينكه پای لطمه خوردن به شرافت و مناعت به ميان آمد از پول میگذرد چه كم باشد و چه زياد ، تمام ثروت دنيا را هم كه به او بدهند حاضر نيست به بهای شرافت و كرامت نفس بپذيرد . در نظر اين شخص پول يا مقام ارزش دارد ، اما نه در برابر آبرو و حيثيت و شرف ، در اين مقام ، بكلی ارزش خود را از دست میدهد . نه اينكه كمش برابری نمیكند ولی زيادش برابری میكند ، نه ، حتی زياد او با كم اين هم برابری نمیكند.
علی ( ع ) حالت خودش و روحيه خودش را اين طور شرح میدهد :«” و الله لو أعطيت اعقاليم السبعة بما تحت أفلاكها علی أن أعصی الله فی نملة أسلبها جلب شعيره ما فعلته” » به خدا قسم اگر تمام آنچه در زير قبه آسمان است به من بدهند برای اينكه به يك مورچه ظلم كنم به اينكه پوست جوی را از او بگيرم نمیكنم،يعنی تمام دنيا در نظر من آن مقدار ارزش ندارد كه به يك مورچه ظلم بكنم.
علی در اين جمله خود ارزش دنيا و ملك دنيا را پايين نياورده ، ارزش حق و عدالت را بالا برده . نمیخواهد بگويد دنيا و آنچه در زير آسمان است چون خيلی بی قيمت است من آن را در ازای يك عمل كوچك كه ظلم به مورچه است نمیخواهم ، بلكه میخواهد بفرمايد كه ظلم اينقدر بزرگ است كه تمام ملك دنيا با كوچكترين افراد ظلم كه ظلم به مورچه است به گرفتن پوست جوی از دهانش ، برابری نمیكند
سعدی در همين مضمون میگويد :
دنيا نيرزد آنكه پريشان كنی دلی
زنهار بد مكن كه نكرده است عاقلی
سعدی هم نمیخواهد بگويد كه دنيا اينقدر كم ارزش است كه به يك پريشان كردن دل كه چيز كوچكی است نمیارزد ، میخواهد بگويد پريشان كردن دل آنقدر مهم است كه به بهای تمام دنيا هم نبايد قبول كرد . اين معنی بی ارزشی مقايسهای است.
دنيا كه از نظر دين بی ارزش است به معنی بی ارزشی مقايسهای است ، يعنی دنيا ارزش ندارد كه شما به خاطر او اصول اخلاقی و اجتماعی و معنی انسانيت و بزرگواری را از دست بدهيد ، به خاطر منافع دنيوی و مادی دروغ بگوييد ، خيانت بكنيد ، پيمان شكنی بكنيد ، ظلم بكنيد ، حقوق ديگران را پايمال بكنيد ، ارزش ندارد كه به خاطر مطامع و منافع دنيا دلها را پريشان كنيد يا حتی حق مورچهای را پامال كنيد.
نقش حق و عدالت اجتماعی در امور معنوی
ثالثا فرض میكنيم كه بی ارزشی دنيا نسبی و بالمقايسه نيست ، فرض میكنيم دنيا از نظر دين شر مطلق است ، ولی در هر چيزی اگر ترديد كنيم در يك چيز نمیتوانيم ترديد كنيم و آن اينكه پيغمبران خدا برای چه هدف و چه مقصدی آمدند . آنها آمدند برای تعليم يك سلسله عقايد پاك ، برای پاكيزه كردن روح مردم ” « بعثت لاتمم مكارم اعخلاق » ” ، برای اينكه مردم را به اعمال خوب تشويق كنند و برای اينكه مردم را از كارهای زشت باز بدارنداز نظردين يك رشته چيزها خوب است ، پيغمبران آمدند برای دعوت به آن خوبها ، يك رشته چيزها بد است ، پيغمبران آمدند برای مبارزه با آن بديها دستورهای دينی مجموعا سه قسم است : اعتقادات ، اخلاقيات ، دستورهای عملی . دستورهای اعتقادی از قبيل ايمان به خدا ، ايمان به سفرای الهی و پيغمبران خدا و اوليای خدا ، ايمان به معاد و پاداش و كيفر . دستورهای اخلاقی مثل اينكه ما بايد عفت و تقوی داشته باشيم ، راضی و شاكر و صابر باشيم ، عفو و حلم و گذشت داشته باشيم ، با يكديگر الفت و محبت داشته باشيم ، اتحاد و اتفاق داشته باشيم ، روح ما پاكيزه باشد ، حسادت نداشته باشيم ، كينه نداشته باشيم ، جبن و بخل نداشته باشيم ، ظالم و بدخواه نباشيم . دستورهای عملی هم واضح است ، دستورهايی به عنوان عبادات مقرر شده . نماز ، روزه ، حج ، جهاد ، امر به معروف و غير اينها ، و دستورهايی در باب معاشرت هست از قبيل احسان ، صله ارحام ، از قبيل اينكه دروغ نگوييم ، غيبت نكنيم ، فحش ندهيم ، قتل نفس نكنيم ، دستور رسيده به ترك شراب و قمار و ربا و ريا و غيره.
بالاخره اگر در هر چيزی شك و ترديد كنيم در اينها نمیتوانيم شك و ترديدی داشته باشيم ، در اينكه شارع اسلام آنچه را كه خوب میداند ، میخواهد آنها واقع شود و آنچه را بد میداند میخواهد هر طور است آنها واقع نشود ، حرفی نيست.
حالا حساب كنيم ببينيم آيا اگر حقوق مردم محفوظ ، و جامعه عادل و متعادل باشد و تبعيض و محروميت و احساس مغبونيت در مردم نباشد ، عقايد پاك و اخلاق پاك و صفای قلب و اعمال خوب بيشتر پيدا میشود و زمينه برای وقوع معاصی و اخلاق رذيله و شيوع عقايد ناپاك كمتر است ، يا اگر متعادل نباشد و هر چه افراط وتفريط و اجحاف و مغبونيت و ناهمواری و اختلاف و تفاوت بيشتر باشد ، برای تزكيه نفس و صفای روح بهتر است ؟ كداميك از اينها ؟ يا شق سومی هست و آن اينكه اوضاع اجتماعی هر جور باشد هيچ تأثيری در اين امور ندارند و حساب اين امور بكلی جداست.
هيچ عاقلی نخواهد گفت كه هر چه جامعه از لحاظ حق و عدالت آشفتهتر باشد ، زمينه برای عقايد پاك و تزكيه نفس و عمل صالح بهتر است. حداكثر اين است كه كسی بگويد بود و نبود عدالت و محفوظ بودن و نبودن حقوق در اين امور تأثيری ندارد . عقيده بسياری از متدينين ما فعلا شايد همين باشد كه دو حساب است و ربطی به يكديگر ندارند.
اگر كسی هم اين طور خيال كند بايد به او گفت زهی تصور باطل ، زهی خيال محال ! مطمئنا اوضاع عمومی و بود و نبود عدالت اجتماعی در اعمال مردم و اخلاق مردم و حتی در افكار و عقايد مردم تأثير دارد . در هر سه مرحله تأثير دارد ، هم مرحله فكر و عقيده ، هم مرحله خلق و ملكات نفسانی ، هم مرحله عمل.
تأثير عدالت اجتماعی در افكار و عقايد
اما در مرحله فكر و عقيده ، ما وقتی كه به ادبيات خودمان مراجعه میكنيم و آثار ادبی و انديشههای شعرای عاليقدر خودمان را میبينيم ، میبينيم كه آنها در عين اينكه حقايق شناس بودند ، به حكمتهايی پی بردهاند ، افكار لطيفی داشتهاند ، در عين حال در بعضی موارد ترشحاتی از مغز و فكر اينها پيدا شده كه باعث تعجب است . مثلا میبينيم به مسأله بخت و شانس اهميت فراوان دادهاند ،چيزی كه بيشتر از هر چيز ديگر از آن دم زدهاند بختت و شانس است ، گفتهاند خودت بخواب بختت بيدار باشد .
در نظر اينها نام بخت كه به ميان میآيد ديگر همه چيز از ارزش میافتد : علم ، عقل ، سعی و كوشش ، فن و هنر و صنعت ، زور باز و همه هيچ اندر هيچاند ، میگويند :
از بخت كار ساخته است نه از عقل
اوفتاده است در جهان بسيار
بی تميز ارجمند و عاقل خوار
بخت خوب باشد ، هنرمندی و لياقت و كاردانی چه اثری دارد ؟
اگر به هر سر مويت دو صد هنر باشد
هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد
سعی و عمل و كوشش چيست ؟ اصل كار ، بخت است . دولت نه به كوشيدن است چاره كم جوشيدن است.
از اين بوالعجبتر حديثی شنو
كه بی بخت كوشش نير زد دو جو
چندانكه جهد بود دويديم در طلب
كوشش چه سود چون نكند بخت ياوری
بخت و شانس خوب باشد ، از زور بازو چه كاری ساخته است.
چه كند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به كه بازوی سخت
به رنج بردن بيهوده گنج نتوان يافت كه بخت راست فضيلت نه زور بازو را همه سخن او بخت است . حالا اگر از همين گويندگان انديشمند عاليقدر بپرسيم ” آقا ! اين بخت چيست ؟ او را تعريف كنيد . شما كه اينقدر اسم بخت را میبريد ! لابد او را شناختهايد ،اثری و نشانهای از او داريد ، برای ما تعريف كنيد ” ، جوابی ندارند.
ريشه پيدايش انديشه بخت
بلی ، يك اثر و يك نشانه مبهم و يك جای پای مبهم ديدهاند ، از همانجا اعتقاد به بخت در آنها پيدا شده . چه ديدهاند ؟ در جامعهای زندگی میكردهاند كه افراد و اشخاص عمری به سعی و عمل می گذراندهاند ، اما با محروميت بسر میبردهاند . در عوض ، بيكارها و عزيزهای بلا جهت میديدهاند برخوردار و مرفه . هرچه ديدند ، بی تميز را ارجمند و عاقل را خوار ديدند ، هرچه ديدند اين بود كه بين هنر و لياقت و كاردانی با حظ و حق و نصب و بهره تناسب نيست . چون هرچه در جامعه خودشان ديدهاند اين طور بوده ، كم كم اين مطلب كه از مشهودات اجتماعی آنها گرفته شده است ، شكل يك فلسفه به خود گرفته به نام فلسفه بخت
نام همه اين بی نظميها و مظالم را ، فهميده يا نفهميده ، بخت گذاشتهاند و گاهی آن را به باد ناسزا گرفتهاند . فكر بخت و فلسفه بخت هيچ علتی ندارد جز مظالم و ناهمواريها و بی عدالتيهای اجتماعی . الهام كننده اين فكر شيطانی ، هرج و مرجها و بی عدالتيهای اجتماعی است.
از اين يك منبع كه بگذريم ما دو منبع الهام ديگر بيشتر نداريم : يكی دين است كه شعرا گاهی از آيات قرآن و كلمات رسول اكرم و گاهی از كلمات ائمه اطهار الهام میگرفتند . در همه قرآن و كلمات پيغمبر و ائمه نامی از بخت و شانس نمیبينيم . منبع ديگر عقل و علم و فلسفه است، كتب فلسفه از قديم هر وقت از بخت و اتفاق بحث كردهاند به عنوان يك موهوم از آن ياد كردهاند،پس اين خيال درباره بخت با آن قدرت خارق العاده و عظيم از كجا پيدا شد كه تصور شده قدرت بخت از عقل ، از علم ، كار ، كوشش ، هنر ، صنعت ، زور از همه چيز بالاتر است.
مبداء الهام بخش اين فكر شيطانی چيزی جز بی نظميها و پستی و بلنديهای بی جهت و اولويتهای بلا استحقاق نيست . هر وقت عدالت اجتماعی متزلزل شود ، استحقاقها رعايت نشود ، حقوق مراعات نگردد ، در تعويض مشاغل حسابهای شخصی و توصيه و پارتی مؤثر باشد ، فكر بخت و شانس و امثال اينها قوت میگيرد و توسعه پيدا میكند ، چون معنی بخت اين است كه هيچ چيز شرط هيچ چيز ديگر نيست.
چقدر فرق دارد كه كسی برای سعی و كوشش اثر قائل باشد ، ايمان داشته باشد به اينكه ” « ليس للانسانإلا ما سعی »” و بين كسی كه بگويد هر چه زحمت بكشی از كيسهات رفته ، هيچ چيز شرط هيچ چيز نيست . چقدر فرق است بين اعتقاد «” إن الله لا يغير ما بقوم حتی يغيروا ما بأنفسهم ” » و بين اعتقاد به بخت . اين يك مثال.
بدبينی روزگار
باز در آثار ادبی خودمان منطقی میبينيم تحت عنوان شكايت از روزگار چه فحشها و دشنامها كه به روزگار داده نشده : غدار خوانده شده ، ظالم و ستمگر خوانده شده . هر نام زشتی كه حكايت از جور و جفا و غدر و مكر و فريب بكند به روزگار دادهاند ،تا آنجا كه برای روزگار يك نوع كينه و دشمنی مخصوصی نسبت به خوبان و نيكان قائل شدهاند.
اين روزگار مورد اعتراض ، چرخ و فلك و زمين و زمان نيست ، بلكه روزگار همان گوينده ، يعنی محيط اجتماعی اوست ، محيط خاص همان گوينده است نه روزگار بزرگ . اين گفتهها همه انعكاس حالات شخصی و روحی و درونی گوينده است . يك شاعر آنچه میگويد تنها زبان حال شخصی و احساسات شخصی خودش هم نيست ، زبان حال جامعه و زبان عصر خودش هست . وقتی كه كسی در اطراف خود هر چه ببيند ظلم ببيند ، غدر ببيند و علت اصلی را تشخيص ندهد يا تشخيص بدهد و نتواند بگويد ، عقده دلش را روی چرخ كج مدار و فلك كج رفتار خالی میكند . در نتيجه اين اوضاع و احوال يك نوع بدبينی و سوء ظن نسبت به دستگاه خلقت و آفرينش پيدا میشود . اين خيال قوت میگيرد كه بنای روزگار بر ظلم نسبت به خوبان و نيكان است و يك نوع عداوت و كينه ديرينهای بين روزگار و مردم خوب است . مردم قهرا به روزگار بدبين میشوند ، به خلقت و آفرينش بلكه به مبدأ كائنات اظهار بدبينی میكنند ، مثل ابن راوندی میگويند :
كم عاقل عاقل أعيت مذاهبه
و جاهل جاهل تلقيه مرزوقا
هذا الذی ترك اعوهام حائره
و صير العالم النحر يرزنديقا
يعنی چقدر عاقلهای خيلی عاقل و فهميده كه راههای زندگی آنها را عاجز كرده ، هر چه میروند به سعادت و خوشی نمیرسند ، و چقدر جاهلهای احمق كه میبينيد صاحب همه چيزند . اين است آن چيزی كه عقلها را پريشان كرده و يك دانای باريك بين را زنديق و بی دين كرده است.
به هر حال ، اثر مستقيم به هم خوردن تعادل اجتماعی و تبعيضها و تفاوتهای بی جهت يكی به هم خوردن نظم فكری و اعتقاد به هرج و مرج و بی اثر بودن عوامل واقعی سعادت يعنی علم و عقل و تقوی و سعی و عمل و هنر و لياقت است كه به عنوان فلسفه بخت ظهور میكند و ما در ادبيات خودمان اثر آن را میبينيم و يكی ديگر بدبينی و سوء ظن به آفرينش و مبدأ مقدس خلقت است . اين اثر بی عدالتيهاست در عقيده و فكر.
عدالت اجتماعی و اخلاق فردی
اما اثر شيوع بی عدالتيهای اجتماعی در فساد اخلاق و ناراحتیهای روحی اخلاق خوب و بد هم مثل همه چيزهای ديگر دنيا سبب و علت دارد ، بی جهت پيدا نمیشود . سرشت و طينت مؤثر است ، اوضاع محيط و تلقينات محيط مؤثر است ، يكی از اموری هم كه قطعا تأثير دارد در فساد اخلاق و روحيه را مسموم و بيمار میكند ، محروميتها و احساس مغبونيتهاست . حسادتها ، كينهها ، عداوتها ، بدخواهيها همه از همين جا پيدا میشود.
افراد استثنائی
البته افراد استثنايی هستند كه مظلوميت و محروميت در آنها تأثير ندارد ، اما آنها به همين دليل فوق العادگی دارند كه اين جور مصونيتهای روحی در آنها هست . ايمان قوی جلوی تأثير بسياری ازعاملها را در روح میگيرد ،افراد استثنايی در حدی بالاتر از حد افكار عموم هستند . در اينجا برای توضيح مطلب مثالی عرض میكنيم :
پدر و مادری در ميان فرزندانشان هستند . در آن خانه غذا و ميوه و شيرينی و لباس ميان اهل خانه تقسيم میشود . فكر و قضاوت بچهها و تأثيراتی كه در اين گونه موارد پيدا میكنند با فكر و قضاوت پدر و مادر و نوع تأثيری كه به آنها دست میدهد فرق دارد ، در يك سطح نيست ، در دو سطح است.
اما آن احساسی كه بچهها نسبت به يكديگر دارند : از بچهها هر كدام ببيند سهم او از ميوه يا غذا يا شيرينی يا لباس از سهم ديگری كمتر است ناراحت میشود ، قهر میكند ، گريه میكند ، و چون احساس مظلوميت و محروميت میكند ، در صدد انتقام بر میآيد . لهذا لازم است پدران و مادرانی كه به سعادت فرزندانش علاقمند هستند ، ميل دارند بچههايشان از كودكی روحيه سالم داشته باشند ، از اول هيچگونه تبعيضی بين آنها قائل نشوند . تبعيض تخم اختلاف كاشتن است ، تخم حسادت كاشتن است ، تخم انتقام كاشتن است . تبعيض موجب میشود هم روح آن بچه محروم فشرده و زرده و ناراحت بشود ، و هم آن بچه عزيز كرده ، متكی به غير ، ضعيف النفس ، زود رنج ، لوس و ننر بار بيايد . پدران و مادران اگر بچههايشان از لحاظ جسم بيمار بشوند به طبيب مراجعه میكنند ، اما توجه به سلامت روح و حفظ الصحه روحی فرزندانشان ندارند ، اينها را كوچك میشمارند ، در صورتی كه اهميت بهداشت و سلامت روح بچه از سلامت تن و بدنش كمتر نيست ، بلكه به مراتب بيشتر است.
غرض اين است بچهها چون در يك سطح فكر میكنند قهرا محروميت يكی نسبت به ديگری در آنها اثر سوء میگذارد ، اما پدر ومادر كه فكر و عقلشان در سطحی بالاتر است نوع ديگر فكر میكنند و نوعی ديگر محبت دارند . آنها از اين جور محروميتها و كم و زيادها رنج نمیبرند ، از اينكه ميوه و شيرينی و غذا به آنها نرسد يا كمتر برسد ناراحت نمیشوند ، احساس حقارت نمیكنند.
در اجتماع هم عينا همين طور است . افراد استثنايی كه پدر امتاند تحت تأثير محروميتها واقع نمیگردند ، مظلوميت و محروميت در آنها تأثير ندارد ، در عين مظلوميت و محروميت ، مثل همان پدری كه هميشه خير فرزندان خودش را میخواهد باز آنها خير امت را میخواهند.
رسول اكرم ( ص ) در احد در حالی كه سنگ به پيشانی مباركش زده بودند ، دندانش را شكسته بودند ، دست به دعا برداشته و میگفت: «”اللهم اهد قومی فانهم لا يعلمون “» خدايا قوم من را هدايت كن و آنها را ببخش كه آنها جاهلاند.
علی مرتضی ( ع ) در موضوع فدك میفرمايد:«” فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين و ما أصنع بفدك و غير فدك ، و النفس مظانها فی غد جدث ، تنقطع فی ظلمته آثارها” »
آن كه رست از جهان فدك چه كند آن كه جست از جهت فلك چه كند
آثار اخلاقی تبعيضها
اين در افراد استثنايی است ، اما ساير افراد مردم حالت همان فرزندان خانواده را دارند . تبعيضها ، تفاوت گذاشتنها روح يك عده را كه محروم شدهاند فشرده و آزرده و كينه جو و انتقام كش میكند و روح يك عده ديگر را كه به صورت عزيز بلاجهت در آمدهاند لوس و ننر و كم حوصله و زود رنج و بيكاره و اسراف كن و تبذير كن میكند . در ميان يك طبقه حسد و كينه و انتقام و نفرت و دشمنی ، و در طبقه ديگر كم حوصلگی نسبت به كار ، استقامت نداشتن ، اسراف و تبذير پيدا میشود . فكر كنيد مجموعا چه اوضاع و احوالی در اثر بی عدالتی در ميان مردم پيدا میشود.
دعای معروفی هست از رسول اكرم كه با اين جمله شروع میشود : ” « اللهم اقسم لنا من خشيتك ما يحول بيننا و بين معصيتك » “
دعاهای اسلامی يكی از بهترين و آموزندهترين تعليمات اخلاقی و معنوی است . چه نكتهها و لطايف روحی و اجتماعی بزرگ كه با زبان دعا گفته میشود،جملهای در همين دعا هست كه ” « و اجعل ثارنا علی من ظلمنا » ” يعنی خدايا ! انتقام ما را نسبت به آن كسان قرار بده كه به ما ظلم كردند. میخواهد بفرمايد در اثر اينكه ظلمی بر ما مردم میشود قهرا روح ما فشرده و آزرده و انتقامجو و ” ثائر ” میشود . همينكه اين حالت در روح ما پيدا شد هر وقت باشد و هر جا باشد و به هر راه باشد اثر خودش را خواهد كرد ، مثل يك آتش زبانه خواهد كشيد . امروز علمای معرفة الروح ثابت كردهاند كه كينهها و عداوتهايی كه در روح پيدا میشود ممكن است موقتا به اعماق روح فرو برود و انسان به حسب شعور ظاهر خود آنها را فراموش كند و از ياد ببرد ، اما واقعا محو نمیشود ، در همان اعماق روح ، بی خبر از شعور ظاهر و عقل ظاهر ، مشغول فعاليت است كه راهی پيدا كند و بيرون بيايد . رسول اكرم میگويد : خدايا ! اين آتش كه در دل ما هست و روزی زبانه خواهد كشيد ، ديگری را نسوزد ، اگر میخواهد بسوزد همان كس را بسوزد كه به ما ظلم كرده و سبب اين آتش شده است . اگر بنا بشود انسان با عقل و اراده و شعور ظاهر خود انتقام بگيرد ، انتقام شخصی را از شخصی ديگر نمیگيرد ، اگر در بلخ آهنگری گناه كرده باشد در شوشتر سرمسگری را نمیبرد ، اما وقتی كه انسان نه به فرمان عقل آزاد بلكه به فرمان آن عقدهها و كينههای ته نشين شده در اعماق روح بخواهد انتقام بگيرد ، ديگر اين ملاحظات در كار نيست.
رسول خدا میفرمايد : خدايا ! ما را طوری كن كه انتقامها و كينههای ما همان قدر باشد كه دشمن را سركوب كنيم ، در اعماق روح ما در اثر بی عدالتيها و مظلوميتها و ناتوانيها عقدهها و ” ثأر ” ها پيدا نشود كه روح ما طبعا فشرده و آزرده و عاصی و سركش و بدخواه و ظالم بشود ، از ظلم لذت ببرد ، از لگدمال كردن مردم لذت ببرد.
راز موفقيت اسلام
در جلسه پيش گفتم اسلام اگر تنها جنبه اخلاقی میداشت و مانند يك مكتب اخلاقی كه كارش فقط پيشنهادهای اخلاقی و پند و نصيحت است فقط به مواعظ و نصايح میپرداخت و كاری به تركيب و سازمان اجتماعی نمیداشت ، ممكن نبود كه بتواند جامعهای نو بسازد ، جامعهای متحد و همفكر و همدل كه جريان تاريخ را عوض كند.
شك ندارد آن چيزی كه دلها را به هم پيوند میدهد ، عقيده و ايمان است . رسول خدا بزرگترين عامل وحدت را كه وحدت در عقيده بود ايجاد كرد ، مردم را در زير پرچم ” لاإله الا الله ” آورد ، اما تنها به ايمان و عقيده اكتفا نكرد ، به موانع و اضداد وحدت هم توجه كرد ، آن موانع و مشكلات را از ميان برداشت ، موجبات نزديكی دلها را فراهم كرد و موجبات كينهها و حسدها و انتقامجوييها يعنی تبعيضات حقوقی را از بين برد، البته وقتی كه مقتضی موجود شد و موانع مفقود ، وقتی كه ايمان و عقيده بود و تبعيضات نبود ، معلول كه وحدت و الفت و هماهنگی است خود به خود پيدا میشود ، برخلاف آنكه مقتضی موجود باشد مانع هم موجود باشد ، يا اينكه اگر مانع مفقود است مقتضی هم مفقود باشد.
پس نبايد اين طور فكر كرد كه اسلام فقط به موجب اينكه عقيده واحدی ايجاد كرد ، مردم را متحد كرد ، نه ، علاوه بر اين موانع و تبعيضات و شكافها و تفاوتها را هم از بين برد ، اگر گفت ” « تعالواإلی كلمة سواء بيننا و بينكم ألا نعبدإلا الله و لا نشرك به شيئا »” بياييد به سوی يك عقيده و ايمان كه برای همه به يك نسبت خوب است ، برای همه حقيقت است ، برای همه خير است ، اگر اين را گفت و توحيد را پيشنهاد كرد ، پشت سرش هم گفت ” « و لايتخذ بعضنا بعضا أربابا من دون الله”»، مساوات و برابری را هم پيشنهاد كرد.
پيغمبر اكرم در حجة الوداع فرمود:”«أيها الناسإن ربكم واحد ، وإن أباكم واحد ، كلكم من آدم ، و آدم من تراب ، لا فضل لعربی علی عجمیإلا بالتقوی “» ايها الناس ! خدای همه يكی ، پدر همه يكی است ، همه فرزند آدم هستيم ، آدم هم از خاك به وجود آمده ، پس همه از خاك به وجود آمدهايم ، ملاك شرافت جز تقوا چيزی نيست ، عربها خيال نكنند كه نژاد عرب بر عجم برتری دارد ، هيچ نژادی بر هيچ نژادی فضيلت ندارد ، برتری فقط و فقط به تقوا و درستی است . بعد فرمود : ” « ألا هل بلغت » ” آيا تبليغ كردم ؟«” قالوا نعم” »همه گفتند : بله ، يا رسول الله ! بعد فرمود :«”فليبلغ الشاهد الغائب” » پس حاضرين به غايبين برسانند ، نسل حاضر به نسلهای آينده و هر نسلی به نسل بعد برساند.
تأثير عدالت در رفتار عمومی
از همين جا میتوان فهميد كه بود و نبود عدالت در رفتار مردم هم تأثير دارد ، زيرا وقتی كه در عقايد و اخلاق تأثير داشت قهرا در اعمال هم تأثير دارد ” « قل كل يعمل علی شاكلته “» هر كسی مطابق آنچه كه فكر میكند و عقيده دارد و مطابق حالاتی كه در روحش هست عمل میكند ، ريشه اعمال آدمی در روح اوست.
گذشته از اينكه بی عدالتی و تفاوت و تبعيض و احساس غبن و محروميت اجتماعی اين آثار را دارد كه ذكر شد ، خود فقر و احتياج سببش هر چه باشد خواه بی عدالتی يا چيز ديگر خودش يكی از موجبات گناه است ، اگر ضميمه بشود با احساس مغبونيت و محروميت ، ديگر بدتر ، اگر ضميمه بشود با حسرت كشيدنهای تجملات عدهای ، باز از آن هم بدتر . آن وقت هميشه خواهد گفت :
سخن درست بگويم نمیتوانم ديد
كه ” می ” خورند حريفان و من نظاره كنم
همين نمیتوانم ديد ، سبب سرقتها میشود ، سبب رشوه گيريها میشود ، سبب اختلاسها و خيانتها به اموال عمومی میشود ، سبب گناهها میشود ، سبب غل و غش و تقلب در كارها میشود ، سبب میشود كه افرادی برای اينكه خود را به دستهای ديگر برسانند رشوه بخورند ، دزدی بكنند ، زير حساب مردم بزنند و همين طور
علی ( ع ) به فرزند عزيزش محمد معروف به ابن الحنيفه درباره فقر میفرمايد:«”يا بنیإنی أخاف عليك الفقر ، فاستعذ بالله منه ، فان الفقر منقصة للدين ، مدهشة للعقل ، داعية للمقت “» فرزند عزيزم ! من از ديو مهيب فقر بر تو میترسم ، از او به خدا پناه ببر . فقر موجب نقصان دين است. فقر موجب نقصان دين است يعنی چه ؟ يعنی فقر گناه است ؟ نه ، فقر گناه نيست ، اما فقر آدمی را كه ايمان قوی نداشته باشد زود وادار به گناه میكند . بسياری از گناهان هست كه از فقر و احتياج ناشی میگردد
لذا رسول اكرم ( ص ) فرمود : « “كاد الفقر أن يكون كفرا” » فقر نزديك به سر حد كفر است . فقر روح را عاصی و عزيمت را ضعيف میكند.
اثر ديگر فقر را فرمود : ” « مدهشة للعقل » ” ( فقر فكر را پريشان و دهشت زده میكند ) . عقل و فكر در اثر احتياج و فقر و نبودن وسايل زندگی تعادل خود را از دست میدهد و انسان ديگر نمیتواند خوب در قضايا فكر بكند . همان طوری كه مصيبتها توليد پريشانی فكر و خيال میكند فقر نيز همين طور است.
تدبير صواب از دل خوش بايد جست
سرمايه عافيت كفاف است نخست
شمشير قوی نيايد از بازوی سست
يعنی زدل شكسته تدبير درست
البته باز افرادی استثنايی هستند كه اين طور نيستند ، حوادث در آنها تأثير ندارد ، مصيبت در آنها تأثير ندارد اما همه كه اين طور نيستند.
اثر سوم فرمود : ” « داعية للمقت » ” يعنی فقر سبب ملامت و سركوبی و تحقير مردم ، و در نتيجه سبب پريشانی روح و موجب عقدهای شدن انسان میگردد . يا شايد مقصود اين جمله اين است كه توبا مردم عداوت پيدا خواهی كرد و مردم را مسؤول بدبختی خودخواهی خواند.
سخن خود را ختم میكنم به سخنانی از يكی از بزرگترين صحابه اميرالمؤمنين علی ( ع ) به نام صعصعة بن صوحان عبدی . صعصعه خودش مرد بزرگواری است ، از خواص اصحاب مولای متقيان است ، حضرت به او علاقه داشتند . مرد خطيب و سخنوری بود . جاحظ در البيان و التبيين او را به قدرت بيان و قوت منطق وصف میكند و میگويد ” و أدل من كل شیء استنطاق علی له ” از هر دليلی بالاتر بر اينكه صعصعه مردی سخنور و خطيب بوده اين است كه علی بن ابی طالب گاهی تكليف میكرد به او كه خطابه ايراد كند و او حركت میكرد و در حضور علی به ايراد خطابه میپرداخت.
صعصعه درباره علی يك سخن كوتاه دارد در روز اول خلافت ، و سخنی ديگر دارد درباره آن حضرت در حالی كه در اثر ضربت خوردن به شمشير مرادی حضرت در بستر افتاده بود ، و سخنی هم دارد مفصل بعد از دفن آن حضرت. در روز اول خلافت رو كرد به آن حضرت و گفت : «”زينت الخلافة و ما زانتك ، و رفعتها و ما رفعتك ، ولهیإليك أحوج منك إليها ” » .
يا اميرالمؤمنين ! تو بخلافت زينت و افتخار دادی ، اما خلافت برای تو زينت و افتخاری نيست ، مقام خلافت با خليفه شدن تو بالا رفت اما خلافت مقام ترا بالا نبرد ، خلافت به تو محتاجتر است از تو به خلافت.
جمله دوم: بعد از ضربت خوردن اميرالمؤمنين بود صعصعه مثل همه ياران خاص آن حضرت فوق العاده متأثر بود . آمد بلكه بتواند عيادتی بكند ، مجال نيافت . به وسيله كسی كه در اطاق بيمار رفت و آمد میكرد سوز دل و پيام محبت خود را با اين دو جمله بيان كرده ، گفت : سلام مرا به آقا برسان ، بگو صعصعه میگويد : ” يرحمك الله يا أميرالمؤمنين حيا و ميتا ، فلقد كان الله فی صدرك عظيما ، و لقد كنت بذات الله عليما ” رحمت خدا در حيات و ممات شامل حال تو باشد يا أميرالمؤمنين ! خداوند در انديشه تو بسيار بزرگ بود ، تو عارف و شناسای ذات خدا بودی . پيغام صعصعه به حضرت رسيد ، فرمود : از طرف من به صعصعه بگوييد «”و أنت يرحمك الله ، فلقد كنت خفيف المؤونة ، كثير المعونة” »خدا ترا رحمت كند ای صعصعه ! تو خوب يار و ياوری برای من بودی ، كم توقع ، كم زحمت ، كم خرج بودی . از آن طرف پركار ، خدوم و فداكار بودی.
سخن سومش بعد از دفن حضرت است. بدن مبارك أميرالمؤمنين ( ع ) را شب دفن كردند . به ملاحظاتی جز افراد معدودی از خواص اصحاب ، كسی ديگر در تشييع جنازه و هنگام دفن نبود . يكی از آنها همين صعصعه بود . همينكه از دفن فارغ شدند ، آمد كنار قبر ، يك دست را روی قلب خود گذاشت ، با دستی ديگر مشتی خاك برداشت و بر سر ريخت ، گفت : ” بأبی أنت و أمی يا أميرالمؤمنين ” پدر و مادرم به قربانت . ” هنيئا لك يا أباالحسن ” اين مردن با اين همه سعادت و پاكی با اين مقام در نزد حق گوارای تو باد . بعد جملههايی دارد : ” فلقد طاب مولدك ، و قوی صبرك ، و عظم جهادك ، و ربحت تجارتك ، و قدمت علی خالقك ” تا آنجا كه میگويد : «”فأسأل الله أن يمن علينا باقتفائنا أثرك ، و العمل بسيرتك ” ». از خدا مسئلت میكنم كه بر ما منت بگذارد كه موفق بشويم از تو پيروی بكنيم :«فقد نلت ما لم ينله أحد، و أدركت ما لم يدركه أحد “» تو به چيزی رسيدی كه احدی نرسيد ، به مقام نائل شدی كه كسی نائل نشد . در آخر بار تكرار میكند و میگويد :« وهنيئا لك يا أباالحسن » گوارا باد ترا ای ابوالحسن:« لقد شرف الله مقامك » خدا مقام تو را خيلی شريف و بزرگوار قرار داد « فلا حرمنا الله أجرك ، و لا أضلنا بعدك ، فوالله لقد كانت حياتك مفاتيح للخير ، و مغالق للشر»خدا ما را از اجری كه به وسيله تو بايد ببريم محروم نكند ، خدا ما را بعد از تو گمراه نكند . به خدا قسم كه زندگی تو كليدهايی بود برای خير ، قفلهايی بود برای شر و بدبختی . « و لو أن الناس قبلوا منك لاكلوا من فوقهم و من تحت أرجلهم و لكنهم آثروا الدنيا علی الاخره »
اگر مردم سخن ترا شنيده بودند و اگر ترا میشناختند ، از آسمان و از زمين ، از بالای سر و از زير قدمهای آنها نعمتهای الهی میجوشيد، و افسوس كه قدر تو را نشناختند ، دنيای دنی آنها را فريب داد.
« ثم بكی بكاء شديدا ، و أبكی كل من كان معه » بعد خودش گريست – گريستن شديدی – و هر كه را در آنجا بود گريانيد .
تفاوتهای بجا و تفاوتهای بيجا
در اين جلسه میخواهم در تشريح و توضيح معنی عدالت و مساوات صحبت كنم و اين جهت را توضيح بدهم كه آن تفاوت و اختلاف و تبعيض كه با عدالت مغاير است چيست ؟ آيا هر نوع تفاوتی كه در جامعه بين افراد باشد مخالف عدالت است ، و آيا مقتضای عدالت اين است كه افراد هيچ امتيازی بر يكديگر نداشته باشند ؟ يا آنكه مقتضای عدالت اين است كه افراد نسبت به يكديگر امتياز بيجا نداشته باشند ؟ تفاوت و تبعيض ناروا در ميانشان نباشد ؟ و اگر مقصود اين دوم است سؤال دومی پيش میآيد و آن اينكه ملاك بجا بودن و بيجا بودن و روا بودن و ناروا بودن چيست ؟ امتيازات و تفاوتها بر چه اساسی اگر باشد بجا و رواست و بر چه اساسی اگر باشد ناروا و بيجاست ؟
تعريف عدالت از نظر علی ( ع)
در جلسه اول ، كلامی از علی ( ع ) در جواب سؤالی كه از آن حضرت درباره عدل وجود شده بود نقل كردم. سؤال اين بود : آيا جود افضل است يا عدل ؟ جوابی كه حضرت داده بودند اين بود كه عدل افضل است ، دو دليل هم ذكر كرده بودند : يكی اينكه عدل هر چيزی را در محل خود قرار میدهد ، و اما جود اشياء را از محل خود خارج میكند . نفرمود كه عدل به اين دليل از جود بهتر است كه همه مردم را در يك رديف و يك صف قرار میدهد و هيچ فرقی بين آنها نمیگذارد ، فرمود عدل به اين دليل از جود افضل است كه هر چيزی را در جای خود و محل خود قرار میدهد.
مولوی میگويد :
عدل ، وضع نعمتی در موضعش
نی به هر بيخی كه باشد آبكش
ظلم چبود وضع در ناموضعی
كه نباشد جز بلا را منبعی
عدل چبود آب ده اشجار را
ظلم چبود آب دادن خار را
پس جواب أميرالمؤمنين درباره عدل وجود مبتنی بر اين است كه مقتضای عدالت اين نيست كه الغای همه تفاوتها بين افراد بشود ، بر اين است كه مقتضای عدالت رعايت استحقاقهاست ؟ اينجاست كه همان طوری كه عرض كردم سؤال دوم پيش میآيد كه ملاك استحقاق و عدم استحقاق ، بجا بودن و بيجا بودن،چيست؟
جامعه مانند يك اندام زنده است
مقدمتا مطلبی عرض میكنم ، و بعد وارد جواب اين سؤال میشوم . از بهترين و جامعترين تشبيهات تشبيه جامعه است به پيكر زنده . همانطوری كه پيكر ، مجموعهای از اعضا و جوارح است و هر عضوی كار و وظيفهای دارد جامعه هم از مجموع افراد تشكيل میشود و مجموع كارهای مورد احتياج جامعه به صورت شغلها و حرفهها ميان اصناف و افراد تقسيم میشود . اعضا و جوارح پيكر ، هر كدام در مقام و درجهای هستند : يكی فرمان میدهد و يكی فرمان میپذيرد ، يكی مقام عالی را در پيكر اشغال كرده ، يكی مقام دانی را جامعه نيز همينطور است ، يعنی هر جامعهای با هر رژيم و سيستمی اداره بشود از يك نوع تقسيم كار و تقسيم مشاغل و وظايف و حتی يك نوع درجهبندی و طبقهبندی كه يكی فكر كند و نقشه بدهد و ديگری اجرا كند ، يكی فرمان بدهد و يكی ديگر فرمان بپذيرد ، يكی پست عالی را اشغال كند و يكی پست دانی را ، چاره و گزيری نيست . جامعه با هر نظام و سيستمی اداره بشود يك نوع ارگانيزم مخصوص خواهد داشت.
پيكر سلامت و بيماری دارد ، جامعه نيز سلامت و بيماری دارد ، پيكر تولد و رشد و انحطاط و موت دارد ، جامعه نيز همين طور است ، پيكر اگر سالم باشد بين اعضای آن همدردی هست ، جامعه نيز اگر سالم و زنده و دارای روح اجتماعی باشد همين طور است.
اين تشبيه و تعبير از سخنان رسول اكرم ) ص) است كه فرمود :«”مثل المؤمنين فی تواددهم و تراحمهم كمثل الجسدإذا اشتكی بعض تداعی له سائر أعضاء جسده بالحمی و السهر “» يعنی مثل مؤمنين از لحاظ علايق و عواطف متبادل كه بين ايشان هست مثل تن است ، يك عضو كه به درد میآيد ساير اعضا يكديگر را به همدردی میخوانند و تب و بی خوابی پيدا میشود.
باز هم وجه شبهها و قدر مشتركها بين جامعه و پيكر هست .
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
معمولا در تشبيهها كه چيزی به چيزی تشبيه میشود يك يا دو و حداكثر سه وجه شبه بين آندو هست ، اما اين تشبيه يعنی تشبيه جامعه به پيكر از آن تشبيههاست كه بيش از ده وجه شبه هست ، و شايد بتوان دهها وجه شبه ذكر كرد . ممكن است اين تشبيه از نظر جامعيت تشبيه بی نظيری باشد.
در عين حال كه اين تشبيه همچو تشبيه جامعی است ، اين طور نيست كه پيكر و جامعه از همه جهت مثل هم باشند ، مواردی هست كه حكم جامعه و حكم پيكر دوتاست . امشب برای اينكه عدالت را معنی كنم بعضی قسمتها كه بين پيكر و جامعه فرق است عرض میكنم.
تنازع بقا يا مسابقه بقا
بعضی زندگی را به ميدان جنگ تشبيه میكنند ، میگويند زندگی تنازع بقاست . تعبير بهتر و كاملتر اين است كه بگوييم زندگی مسابقه بقاست، كلمه تنازع بقا مفهوم جدال و مخاصمه میدهد . به زعم بعضی ، زندگی جز جنگ و جدال نيست ، اصل اول در زندگی انسان ، تخاصم و دشمنی است ، تعاونها و تسالمها به وسيله تنازعها جبرا بر انسان تحميل میشود . فعلا مجال بحث درباره اين مطلب نيست ، اجمالا بايد بگوييم مطلب اين طور نيست كه طبع زندگی و لازمه طبيعت زندگی جدال و مخاصمه باشد ، اما لازمه طبيعت زندگی مسابقه بقا هست . زندگی اگر بخواهد بر محور صحيح قرار بگيرد بايد براساس مسابقه بقا باشد . لازمه مسابقه دو چيز است : «آزادی افراد» و ديگر «نظم اجتماعی» كه جلوی هرج و مرج را بگيرد.
اين را بايد توضيح بدهم :
يك مسابقه ورزشی را در نظر بگيريد ، مثلا مسابقه كشتی يا دويدن يا وزنهبرداری را . در مسابقهها مدال است ، جايزه است ، افتخار است ، محبوبيت است . اين جايزهها نصيب چه كسی است ؟ نصيب آن كس كه مسابقه را بهتر انجام دهد . از روز اول كسی كه متولد میشود در پيشانیاش نوشته نشده كه تنها اين شخص حق دارد روی سكوی افتخار بايستد و كسی ديگر حق ندارد ، بلكه حق شركت در مسابقه را به همه میدهند ، به همه آزادی برای شركت میدهند . از آن ميان ، بعضيها در اثر تمرين و پشتكار برنده مسابقه میشوند ، و بعضی ديگر به علت عدم لياقت فطری و يا به علت عدم تمرين و مجاهدت از آن مواهب محروم میمانند . همچنين است حال دانش آموزان و دانشجويان كلاس كه در مدت يك سال سر كلاس حاضر میشوند و درس میخوانند و آخر سال از طرف معلم امتحان میشوند . به آنها نمره داده میشود : يكی نمره قبولی میگيرد و يكی رد میشود ، يكی نمره عالی میگيرد ، يكی اعلا و شاگرد اول میشود . نمره ، امتيازی است كه داده میشود و به هر كس متناسب با مقدار زحمت و استعداد و فعاليتش نمره داده میشود
جامعه به حكم اينكه با پيكر فرق دارد و وظايف افراد به حكم خلقت و به طور جبری تعيين نشده ، و به حكم اينكه خداوند افراد بشر را آزاد و مختار و حر آفريده و يك وظيفه محدود و يك مقام ثابت و معلوم و غير قابل تخلف و تجاوز برايش قرار نداده ، ميدان وسيعی برای عمل و فعاليتش قرار داده به حكم اين امور جامعه ميدان مسابقه است و افراد با بردن مسابقه و ابراز لياقت و استعداد و فعاليت بايد مواهب و حقوق را حيازت كنند، نمیخواهم بگويم همهمردم از لحاظ ذوق و استعداد نسبت به همه كارها مساویاند،بدون شك استعدادهای مردم از اين نظر متفاوت است ، در هر كسی ذوق و استعداد خاصی هست . به همين دليل هر كسی در خودش علاقه به بعضی كارها را بيشتر و علاقه به بعضی ديگر را كمتر میبيند . ولی اين طور نيست كه هر كسی از اول بفهمد و حس كند كه فقط برای يك كار معين ساخته شده و يك مقام ثابت و غير قابل تخلف و تجاوزی دارد آنطوری كه اعضای يك پيكر چنيناند . پس بايد اجتماع در همه شؤون و مواهب ، شكل ميدان آزاد مسابقه را داشته باشد ، حق شركت در اين مسابقه به همه داده شود و آن اجتماع آن چنان منظم و دارای حسن جريان باشد كه در آن ميان شؤون و مواهب اجتماعی به افرادی تعلق بگيرد كه در مسابقات اجتماعی لياقت و شايستگی بهتری از خود نشان دادهاند.
عدالت يا مساوات
از اينجا معنی عدالت معلوم میگردد و جواب سؤالی كه در اول كردم روشن میشود . سؤال اين بود كه معنی عدالت چيست ؟ تفاوت و اختلاف و تبعيضی كه نقطه مقابل عدالت است چيست ؟ آيا هر نوع تفاوت كه در جامعه بين افراد باشد مخالف عدالت است و لازمه عدالت مساوات مطلق است ، يا عدالت مستلزم مساوات مطلق نيست و گاهی عدالت ايجاب میكند كه تفاوت و امتياز گذاشته شود و مقتضای عدالت اين است كه تبعيضها و تفاوتهای بيجا و بلا استحقاق نباشد ؟ اگر مقتضای عدالت اين دومی است ملاك بجا بودن و بيجا بودن چيست ؟
معلوم شد كه معنی عدالت اين نيست كه همه مردم از هر نظر در يك حد و يك مرتبه و يك درجه باشند ، جامعه خود بخود مقامات و درجات دارد و در اين جهت مثل پيكر است ، وقتی كه مقامات و درجات دارد ، بايد تقسيم بندی و درجهبندی بشود ، راه منحصر ، آزاد گذاشتن افراد و زمينه مسابقه فراهم كردن است ، همينكه پای مسابقه به ميان آمد خود بخود به موجب اينكه استعدادها در همه يكسان نيست ، و به موجب اينكه مقدار فعاليت و كوششها يكسان نيست ، اختلاف و تفاوت به ميان میآيد ، يكی جلو میافتد و يكی عقب میماند ، يكی جلوتر میرود و يكی عقبتر . مقتضای عدالت اين است كه تفاوتهايی كه خواه ناخواه در اجتماع هست تابع استعدادهاو لياقتها باشد . مقتضای عدالت اين است كه دانشجويانی كه در يك امتحان شركت میكنند به هر كدام همان نمرهای داده شود كه مستحق آن نمره است ، مقتضای عدالت اين نيست كه به همه مساوی نمره داده شود و گفته شود بايد به همه يك جور نمره داده شود و الا تبعيض میشود و تبعيض ظلم است ، بر عكس ، اگر به همه مساوی نمره داده شود حق ذی حق پامال شده و اين ظلم است . مقتضای عدالت اين است كه در مسابقات قهرمانی استعداد و لياقت و هنرنمايی ملاك تقدم و تأخر قرار گيرد ، مقتضای عدالت اين نيست كه هنرمند و بی هنر را به يك چشم ببينند و فرقی بين با استعداد و بی استعداد نگذارند . اين جور مساواتها عين ظلم و بی عدالتی است ، و آن جور تفاوتها كه بر مبنای لياقت و استعداد يا فعاليت و كار است عين عدالت و دادگستری است.
مقتضای عدالت مساوات است در شرايط حقوقی مساوی نه در شرايط نامساوی ، يعنی نبايد ميان شركت كنندگان در يك مسابقه علمی يا در يك مسابقه قهرمانی در غير آنچه مربوط به استعداد و هنر و لياقت است فرق گذاشته شود ، مثلا يكی سفيد است و يكی سياه ، يكی اشراف زاده است و يكی فرضا فرزند يك فقير ، يكی توصيه و پارتی دارد و يكی ندارد . يكی با معلم يا داور قرابت و قوم و خويشی دارد و يكی ندارد . آنچه نبايد ملاك قرار گيرد اين امور است كه مربوط به لياقت و استعداد يا فعاليت و مجاهدت افراد نيست . اگر استعدادها و لياقتها را ناديده بگيريم و به همه نمره و امتيازی مساوی بدهيم ظلم كردهايم ، و اگر هم امتياز و تفاوت قائل بشويم اما ملاك امتياز و تفاوت را اموری از اين قبيل قرار دهيم باز هم ظلم كردهايم.
اين است فرق بين تفاوتهای بجا و بيجا و فرق بين تبعيضهای روا و ناروا . اين است معنی آن جمله كه در تعريف عدالت گفتهاند : ” العدالة إعطاء كل ذی حق حقه ” ( عدالت اين است كه حق و هر ذی حقی به خودش برسد ) . اين است معنی كلام أميرالمؤمنين سلام الله عليه كه فرمود :«”العدل يضع الامور مواضعها » ” (عدل هر چيزی را در جای خود و محل خود قرار میدهد ) . نفرمود عدل همه را در يك حد و يك درجه و يك صف قرار میدهد . عدالت اين است كه در شؤون اجتماعی و در راه استفاده از حقوق اجتماعی ، شرايط دقيق يك مسابقه كامل نسبت به همه مزايای اجتماعی فراهم شود و طبق يك مسابقه عمل شود . معنی مساوات و به يك چشم ديدن و همه را برابر در نظر گرفتن هم اين است كه هيچ ملاحظه شخصی در كار باشند ، از نظر ملاحظات شخصی همه علی السويه باشند ، از نظر ملاحظات طبقاتی همه علی السويه باشند.
پيغمبر اكرم فرمود : ” « الناس كأسنان المشط » ” ( مردم مثل دانههای شانه هستند ) و همه باهم برابرند ، يا فرمود : ” « إن ربكم واحد وإن أباكم واحد ، كلكم من آدم و آدم من تراب » ” يعنی هيچ ملاحظه شخصی و تبعيض و تفاوت و تقدمی بر غير مبنای فضيلت و تقوا و عمل و لياقت نبايد در كار باشد . اما تقدمهايی مبنی بر فضيلت و تقوا و بر عمل بايد باشد ، لهذا بعد از اين جملهها اضافه فرمود : ” « و لا فضل لعربی علی عجمیإلا بالتقوی » “. قرآن كريم هم در عين اينكه امتيازات رنگ و نژاد و جنس و خون را لغو میكند و میفرمايد : ” « إنا خلقناكم من ذكر و انثی و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا »” ، پشت سرش میفرمايد : ” « إن أكرمكم عند الله أتقيكم »” و امتيازات مبتنی بر فضايل را به رسميت میشناسد
قرآن كريم میفرمايد هرگز عالم و جاهل ، متقی و غير متقی مساوی نيستند : ” « أم نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فی اعرض أم نجعل المتقين كألفجار » آيا ممكن است كه ما اهل ايمان و اهل عمل صالح را كه صالح و مصلحاند با فساد كنندگان و خرابی كنندگان كه آنچه از آنها سر میزند خرابی و فساد است در يك درجه و يك مرتبه قرار دهيم ؟ آيا ممكن است كه ما اهل تقوا را همدوش و همدرجه شهوترانها و بندگان هوی و هوس قرار بدهيم ؟ همچنين میفرمايد : ” « قل هل يستوی الذين يعلمون و الذين لا يعلمونإنما يتذكر اولوا اعلباب »” ( بگو آيا آنها كه عالم و دانايند با آنهايی كه در حضيض جهل و نادانی به سر میبرند مانند هماند ؟ فقط خردمندان توجه دارند كه مساوی نيستند ) ، يا میفرمايد : ” « فضل الله المجاهدين علی القاعدين أجرا عظيما »” ( خداوند مجاهدان را بر خانهنشينان به اجر عظيمی برتری داده است ) . در سوره زخرف میفرمايد : ” « أهم يقسمون رحمة ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فی الحيوه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا » آيا آنها رحمت پروردگار ترا تقسيم كردهاند ؟ ما هستيم كه مايه تعيش و استعدادهای گوناگون را در ميان مردم تقسيم كردهايم تا در نتيجه ، اختلاف طبيعی در ميان آنها پيدا شود و همين اختلاف و تفاوت سبب میشود كه بعضی افراد مسخر بعضی ديگر قرار گيرند و نظام اجتماعی زندگی بشر استقرار پيدا كند.
اختلافات افراد از نظر استعدادها
يكی از شاهكارهای خلقت ، اختلاف طبيعی افراد و تفاوت آنها است ، خصوصا با در نظر گرفتن اينكه همان كه در يك جهت امتياز و تفوق طبيعی دارد ، در جهت ديگر ، ديگری بر او تفوق و امتياز دارد ، و نتيجه اين است كه همه مسخر يكديگر و محتاج به يكديگرند.
جامعههای پيشرفته دنيا كوششان اين است كه عدالت و مساوات را بر قرار كنند و تا هر اندازه كه توفيق يافتهاند اين طور نيست كه بين با استعداد و بی استعداد ، با هوش و كودن ، فعال و بی حال ، با شخصيت و بی شخصيت ، امين و غير امين ، خادم و خائن ، به نام عدل و مساوات فرق نگذارند ، مساوات اين نيست ، عدالت اين نيست . اين جور تفاوت نگذاشتنها عين ظلم و ستمگری است.
مساوات حقيقی
مساوات اين است كه امكانات مساوی برای همه افراد فراهم شود ، ميدان برای همه به طور مساوی باز باشد ، زمينه برای همه متساويا فراهم باشد ، تا اگر كسی همت داشته باشد در هر كجا كه هست و در هر طبقه ای كه هست ، بتواند در پرتو لياقت و استعداد و بروز فعاليت به كمال لايق خود برسد ، حالا هر كس كوتاهی كرد خودش كرده ، هر كس كوتاهی نكرد نتيجهاش را میبرد.
مثلا امكان تحصيل علم بايد برای همه فراهم باشد ، همه بتوانند به مدرسه بروند ، امكانات تحصيلات عاليه برای همه فراهم باشد ، نه اينكه برای يكی امكان درس خواندن باشد و برای ديگری نباشد ، برای يكی وسايل تحصيلات عاليه فراهم باشد و برای ديگری نباشد . آن طور امكانات به طور مساوی برای همه فراهم باشد كه مثلا برای فرزند فلان دهقان كه در فلان گوشه كشور است و استعداد علمی و اجتماعی نهفتهای در وجودش هست ، وسائل فراهم باشد كه تدريجا بتواند پله پله و درجه به درجه مقامات را طی كند تا برسد مثلا به مقام تخصص در يك رشته علمی ، و اگر استعداد اجتماعیاش خوب است برسد به مقام وزارت مثلا.
تبعيض و تفاوت ناروا اين است كه از لحاظ امكانات و شرايط عمل ، همه افراد مساوی نباشد ، برای يكی امكان بالا رفتن بر نردبان ترقی باشد ، برای ديگری نباشد ، يكی محكوم باشد به پايين ماندن و ديگری با همه عدم لياقت دستش را بگيرند و بر صدر مجلس اجتماع بنشانند.
سعدی میگويد:
وقتی افتاد فتنهای در شام
هر كس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزيری پادشا رفتند
پسران وزير ناقص عقل
به گدايی به روستا رفتند
جامعه به گونهای نباشد كه فقط در موقعی كه فتنهای پيش بيايد و اوضاع به هم بريزد قدر دانش و هنر معلوم گردد ، و آن وقت روستازادگان دانشمند به وزيری برسند و پسران ناقص عقل وزير به گدايی بروند . حقيقت اين است كه جامعه عادل و متعادل ، جامعهای كه قانون مساوات بر آن حكمفرماست ، جامعهای كه اولا امكانات مساوی برای همه افراد فراهم میكند و ثانيا با عدالت رفتار میكند – يعنی در عمل آن طور با افراد رفتار میكند كه در يك مسابقه علمی و قهرمانی صحيح معمولا رفتار میشود ، همچو جامعهای هميشه بايد اين طور باشد كه روستازادگان با استعداد بتوانند دانشمند بشوند و بعد از دانشمندی به مقام وزيری برسند ، و هميشه بايد اين طور باشد كه پسران ناقص عقل وزير عقب بمانند و سقوط كنند جامعهای كه مطابق دستور رسول اكرم از نظر امكانات مساوی همه ” ² كأسنان المشط » ” مانند دانههای شانه باشند و از نظر كسب امتيازات مصداق ” « قل هل يستوی الذين يعلمون و الذين لا يعلمون »” و مصداق ” « إن أكرمكم عند الله أتقيكم »” و مصداق ” « أم نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فی اعرض أم نجعل المتقين كالفجار »” باشند ، خود به خود بايد همين طور باشد مگر در صدر اسلام همين طور نشد ؟ مگر مصداق “«و نريد أن نمن علی الذين استضعفوا فی اعرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين»صورت نگرفت ؟ مگر در صدر اسلام غلامان و غلامزادگان دانشمند و متقی از قبيل عبدالله بن مسعود به سيادت و بزرگواری نرسيدند ؟ مگر شخصيتهای حل و فصل كن نالايق مانند ابوجهلها و ابولهبها و وليد بن مغيرهها به خاك ذلت ننشستند ؟ مگر زير دستان و غلامانی به نيروی لياقت و تقوا و عمل سادات قوم ، و سادات نالايق و فاسد قوم در چاهها سرنگون نشدند ؟
جامعه بی طبقه اسلامی
اسلام به طور مسلم با اينكه دينی است اجتماعی و برای جامعه شخصيت قائل است ، حيات و ممات قائل است ، سعادت و شقاوت قائل است ، مصلحت و مفسده قائل است ، به تقدم مصلحت جامعه بر مصلحت فرد قائل است و امتيازات طبقاتی را لغو كرده است با همه اينها در عين حال ، نظام اجتماعی اسلامی حقوق و امتيازات واقعی افراد را ناديده نمیگيرد ، فرد را از نظر شخصی در مقابل اجتماع ناچيز نمیشمارد ، مانند برخی مفكرين جهان نمیگويد فرد هيچكاره است ، هر چه هست جامعه است ، جامعه ذی حق است نه فرد ، جامعه مالك است نه فرد ، جامعه اصيل است نه فرد . به طور مسلم ، اسلام حقوق اختصاصی قائل است ، مالكيت اختصاصی قائل است ، برای فرد اصالت و استقلال قائل است ، عدالت را به اين نمیداند كه فرد در جامعه به كلی نابود بشود ، عدالت را به اين میداند كه شرايط يك مسابقه صددرصد كامل هميشه فراهم باشد و به حكم اين مسابقه كه در ميدان كار و تكليف و فضيلت صورت میگيرد امتيازات و حقوق اختصاصی به افراد اعطا شود.
البته آن چيزی كه به هيچ وجه قابل ترديد نيست اين است كه اسلام با امتيازها و تفاوت گذاشتنهايی كه مربوط به عمل و تقوی و علم و جهاد در راه حق نيست به شدت مبارزه كرده ، نه تنها دردستورهای خود مبارزه كرده ، عمل پيشوايان بزرگ دين اين طور بوده است.
جامعه بی طبقه اسلام ، يعنی جامعه بی تبعيض ، يعنی جامعهای كه امتيازات موهوم در آن بی اعتبار است ، نه جامعه بی تفاوت كه حتی امتيازات و مكتسبات و لياقتها و استعدادها نيز در آن اجبارا ناديده گرفته میشود.
خلاصه سخن
خلاصه سخن اين شد كه معنی عدالت و مساوات اين است كه ناهمواريها و پست و بلنديها و بالا و پايينها و تبعيضهايی كه منشأش سنتها و عادات و يا زور و ظلم است بايد محو شود و از بين برود ، و اما آن اختلافها و تفاوتها كه منشأش لياقت و استعداد و عمل و كار و فعاليت افراد است بايد محفوظ بماند ، همان طوری كه در مسابقهها ميدان مسابقه بايد هموار باشد ، مساوی و همسطح باشد ، برای همه يك جور باشد ، امكانات اجتماعی بايد برای همه بالسويه فراهم شود ، شرايط شركت در مسابقه اجتماعی بايد برای همه فراهم شود . تا آنجا كه به ميدان مسابقه يعنی امكانت اجتماعی مربوط است همه مساوی هستند و بايد مساوی باشند.
اما در مسابقه يك چيز ديگر هست كه مربوط به ميدان مسابقه يا شرايط مسابقه نيست ، مربوط است به خود مسابقه دهندگان : يكی چابكتر است ، يكی لاغرتر ، يكی با عزيمت تر و با همتتر و كوشاتر است ، يكی سابقه تمرين بيشتر دارد . اين تفاوتها در نتيجه مسابقه دخالت دارد و نبايد آنها را ناديده گرفت . بايد به آنها احترام گذاشت و در نتيجه اينهاست كه تقدم و تأخر پيش میآيد.
درباره اموری كه به منزله پستی و بلنديهای ميدان مسابقه است و از نظر اسلام خوب است محو شود ، مطالب زيادی هست كه فرصت نشد بيان كنم . در جلسه بعد به مناسبت مطالبی كه در اين پنج جلسه گفته شد بحث مختصری راجع به رزاقيت خداوند میكنم كه اينكه ما بايد خدا را رزاق بدانيم يعنی چه و رابطه اين عقيده با مسأله حق و تكليف كه در اين چند جلسه بحث شد ، چيست ؟
رزاقيت الهی
يكی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فكرت فرو برده بود
كه من نان و برگ از كجا آرمش
مروت نباشد كه بگذارمش
چو بيچاره گفت اين سخن نزد جفت
نگرتا زن او را چه مردانه گفت :
مخور هول ابليس تا جان دهد
هر آن كس كه دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
كه روزی رساند تو چندين مسوز
نگارنده كودك اندر شكم
نويسنده عمر و روزی است هم
دخالت در كار خدا
ممكن است در ذهن بعضی اين شبهه باشد كه ما به حكم اينكه موحد هستيم و خدا را خالق و رزاق میدانيم و به حكم اينكه كتاب مقدس آسمانی ما قرآن كريم با صراحت میفرمايد رزاق ومتكفل روزی خداست ، او هم روزی آفرين است و هم روزی رسان ، هيچ جنبدهای نيست مگر آنكه خداوند رزق و روزی او را به عهده گرفته است.
و از طرفی رزق و روزی كه خداوند آن را به عهده گرفته و ضمانت كرده عبارت است از سهم و نصيبی كه به مخلوقی بايد برسد تا بتواند به بقای خود و وجود خود ادامه دهد ، حقوق مردم هم اعم از هر نوع حقوقی بالاخره مربوط است به همين سهمها و نصيبهايی كه بايد ببرند ، پس لزومی ندارد كه ما درباره مسائلی كه مربوط به ارزاق و سهميهها و نصيبهای مردم است و مربوط به خداست فكر كنيم و تكليف معين كنيم ، بلكه حق نداريم در اين باره فكر كنيم ، اين يك نوع دخالت كردن در كار خداوند و منافی با اصل توحيد است ، كار خدا را بايد به خدا واگذار كرد ، كار ما توكل و اعتماد به رزاقيت خداوند ، و كار خدا روزی آفرينی و روزی رسانی است.
در جواب اين شبهه عرض میكنيم كه ما اگر خدا را بشناسيم آن طور كه شايسته قدوسيت و كبريايی اوست و به اسماء حسنی و صفات عليای او آن اندازه كه در توانائی ماست پی ببريم و او را طوری وصف نكنيم كه مخلوقی و عاجزی مثل خودمان را وصف میكنيم ، آن وقت میفهميم كه رزاقيت او و تكفل او روزی بندگان را ، منافات ندارد با اينكه ما مكلف باشيم درباره حقوق و تكاليف خودمان و درباره عدالت و اينكه مقتضای عدالت چيست فكر كنيم ، منافات ندارد كه در اين باره وظايفی داشته باشيم ، بر ما واجب باشد كه برای احقاق حقوق كوشش كنيم و اولين درجه كوشش همين است كه معنی حق و عدالت را بفهميم . و اگر منافات میداشت ، خود قرآن كريم كه خداوند را به رزاقيت وصف كرده سعی و عمل و كوشش را واجب نمیكرد ، اوليای حق كه شاگردان و تربيت يافتگان قرآنند برای احقاق حقوق جانبازی و فداكاری نمیكرد ند ، اگر منافات میداشت ، در قوانين و مقررات دينی مقرراتی برای حقوق مردم و تكاليفی برای تحصيل آن حقوق وضع نمیشد ، اگر منافات میداشت ، دستور انفاق نمیرسيد . مگر انفاق و صدقات جز اين است كه به رزق و روزی مردم كمك شود ؟ آيا اين كار ، شركت در رزاقيت خداوند و اعانت خداوند است در كاری كه خودش به عهده گرفته است ؟ !
تعهد و ضمانت الهی
اينقدر بايد بدانيم كه تعهد و ضمانت الهی و رزاقيت و روزی رسانی كه به ذات اقدس الهی نسبت میدهيم ، با تعهدات و ضمانتها و تكلفهای انسانی يك گونه نيست . اگر انسانی كفيل رزق و عهدهدار مخارج كسی شد به يك نحو است ، و اگر خداوند كافل و ضامن روزی بود به نحوی ديگر است كه شايسته ذات كامل اوست . همينكه در قرآن میخوانيم ” « و ما من دابة فی اعرضإلا علی الله رزقها “»(رزق هر جنبدهای برعهده الله است ) بايد متوجه شويم كه آن كه به عهده گرفته ” الله ” است نه يك مخلوق . الله يعنی آن كسی كه آفريننده اين نظامات و مخلوقات است . پس تعهد او فرق دارد با تعهد مخلوقی كه جزئی از همين نظام و تحت تأثير موجودات اين نظام است و در داخل اين نظام دست و پا میكند .فرق است بين طرز فعل كسی كه در داخل اين نظامات و جزء اين نظامات و محكوم و تابع اين نظامات است با فعل و اراده آن كس كه خالق اين نظامات است ، فعل او قهرا جز به صورت همين نظامات نيست . پس بايد ببينيم كه نظامات كلی جهان بر چه اصولی است و چگونه است ؟ شناختن فعل خدا و رزاقيت خدا شناختن نظامات عالم است
ما خودمان جزء عالميم و جزء اين نظام هستيم و مانند ساير اجزای عالم وظيفهای داريم . وظايفی هم كه ما در عالم درباره ارزاق و حقوق داريم و قانون خلقت ما را موظف به آن وظايف كرده و يا قانون شريعت ما را به آن موظف ساخته است ، از شئون رزاقيت خداوند است .
قوه جذب و تغذی كه در گياهان است ، جهازات تغذيه كه در گياه و حيوان و انسان است ، ميلها و غريزهها كه در جاندارهاست و آنها را به سوی مواد غذايی میكشاند ، همه از شؤون رزاقيت خداوند و مظاهر رزاقيت خداوند میباشند . خداست كه اين جاندارها را با اين همه تجهيزات حيرت انگيز در قسمتهای مختلف آفريده كه بتوانند از هوا و آب و مواد غذايی اين عالم استفاده كنند . خداست كه هر جانداری را به وسيله يك سلسله ميلها و رغبتها مسخر كرده كه در پی ما يحتاجهای خود بدوند و برای ارضای اين ميلها هميشه تلاش كنند ، بدون آنكه خودشان توجه داشته باشند كه احتياجشان به آن امور برای چيست و چه فلسفهای در كار است.
عقل و اراده انسان و احساس انسان به اينكه خودش بايد حق خود را حفظ كند ، تكاليفی كه به وسيله شريعت درباره استيفاء و حفظ حقوق خود و احترام به حقوق ديگران دارد ، تلاشهايی كه بشردرباره حقوق و حظوظ و بهرههای خود میكند ، ايستادگيهايی كه در برابر متجاوزين به حقوق خود میكند ، فكرهايی كه درباره حقوق میكند ، كتابهايی كه در اين زمينه مینگارد ، تلاشهای فكریای كه میكند و فلسفههايی كه به وجود میآورد همه و همه شؤون و مظاهر رزاقيت خداوند و تجليات ” « و ما من دابة فی اعرضإلا علی الله رزقها »” است.
اگر نبود اين حقيقت كه ” « و ما من دابة فی اعرضإلا علی الله رزقها »” اگر اين كفالت و ضمانت در اين نظام نبود ، نه ميلی بود و نه غريزهای ، نه قوه جذبی بود و نه دفعی و نه هضمی ، نه لذتی و نه شيرينی ای و نه تلخی ای ، نه گياه ريشهها در زمين داشت و نه حيوان و انسان جهازات هضم و جذب و دفع و تغذی داشتند ، و نه انسان علاقهای به حفظ حقوق خود داشت ، و نه در اين زمينه از طرف دين دستورها رسيده بود ، و نه انسان در اين باره میانديشيد و فكر میكرد و كتاب مینوشت و فلسفه به وجود میآورد. همه اين شورها و نشاط ها و فعاليتها و جنبشها از اسم ” يا مدبر ” و ” يا رزاق ” او پيدا شده است كه اين نظم را با اين شكل و اين ترتيب به وجود آورده است . اگر رزاقيت خداوند نبود هيچ يك از اينها نبود و اگر اينها نبود ديگر گياهی نبود ، حيوانی نبود ، انسانی نبود ، بلكه هيچ موجودی نبود ، زيرا رزق و روزی به معنی اعم ، چيزی جز مددگيری موجودات از موجودات ديگر ، و در نهايت مددگيری همه از خداوند ، نيست و هر موجودی در هر مقامی هست آنا فانا احتياج به مددگيری دارد.
پس نبايد گفت با اينكه خداوند متعهد و متكفل ارزاق و سهميههاست ما نبايد در اين مسائل فكر كنيم . زيرا با بيانی كه عرض شد فكر و انديشه و تلاش ما به موجب رزاقيت خداوند است ،رزاقيت اوست كه روزی و روزی خور ، رزق و مرزوق را عاشق يكديگر كرده و در پی يكديگر برانگيخته است .
نبايد گفت فكر در اين موضوعات دخالت در كار خداوند است ، زيرا ما وقتی میتوانيم در كار خدا دخالت كنيم كه بتوانيم به جای او خالق اين نظامات و خالق اين عالم باشيم ، يا بتوانيم نظامات عالم را از پيش خود به هم بزنيم و قواعد و سنن ديگری به جای اينها برقرار كنيم يعنی همان كاری كه ناشدنی است و عقلا محال است . اما ما كه به حكم رزاقيت او علاقمند به روزی آفريده شدهايم ، به فرمان او در ما جهازات مختلف روزی خوری پيدا شده ، به فرمان او در ما عقل و انديشه و علاقه به انديشيدن پيدا شده ، به فرمان دين او حفظ حقوق خود و احترام به حقوق ديگران بر ما فرض شده ، نه تنها در كار خدا دخالت نكردهايم بلكه مجری و مطيع مشيت او هستيم ، اگر فكر نكنيم و اگر تلاش نكنيم و حالت ركود و سكون و موت به خود بگيريم ، بيشتر از اطاعت فرمان خدا دوريم.
خداوند متعال هم خالق است و هم رزاق . خالق است يعنی او به وجود آورنده موجودات است ، اگر اراده و مشيت او نبود هيچ چيزی موجود نمیشد . رازق است يعنی موجودات را طوری آفريده كه احتياج به رزق دارند آنها هستند كه طوری خلق شدهاند كه بايد از يك موجود ديگر تغذی كنند تا بتوانند باقی بمانند ، يعنی آن موجود ديگر را به شكلی و ترتيبی جزء وجود خود بكنند و در خود تحليل ببرند . و باز ممكن است يك موجودی ديگر به شكلی ديگر و ترتيبی ديگر اين موجود رزق خود را رزق خود قرار دهد و در خود تحليل ببردصف روزيها وصف روزی خورها از هم جدا نيست . هر روزی خوری به نوبه خود روزی موجودی ديگر است ، همان كه نسبت به موجودی آكل است نسبت به ديگری مأكول است.
خلق بخشد خاك را لطف خدا
تا خورد آب و برويد صد گيا
باز حيوان را ببخشد حلق و لب
تا گياهش را خورد اندر طلب
چون گياهش خورد حيوان ، گشت زفت
گشت حيوان لقمه انسان و رفت
باز خاك آمد شد أكال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذرهها ديدم دهانشان جمله باز
گر بگويم خوردشان گردد دراز
برگها را برگ از انعام او
دايگان را دايه لطف عام او
رزقها را رزقها او میدهد
زانكه گندم بی غذايی كی زهد
جمله عالم آكل و مأكول دان
باقيان را مقبل و مقبول دان
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوی جدا
آكل و مأكول را حلق است و نای
غالب و مغلوب را عقل است و رای
پس زماهی تا به ماه از خلق نيست
كه به جذب مايه آن را حلق نيست
اين خود حسابی است كه در عالم هست.
انطباق روزی و روزی خوار
حساب ديگر ، تطبيقی است كه بين روزی و روزی خور داده شده . در يكی از سخنرانيهای گذشته كه در اطراف اين مطلب صحبت میكردم كه موجد حق چيست و چطور میشود كسی به چيزی حق پيدا میكند ، گفتم كه يك سبب موجد حق اين است كه در متن خلقت چيزی برای چيز ديگر و به خاطر چيز ديگر به وجودآمده باشد . مثلا شما يك وقت از اين جهت خود را صاحب فلان خانه میدانيد كه آن خانه را خودتان ساختهايد ، و يك وقت هست كه از آن جهت آن را متعلق به خود میدانيد كه آن كسی كه اول اين خانه را ساخته برای شما و به قصد شما ساخته است ، در موقع اقامه دعوی میگوييد اين خانه مال من است زيرا فلانی برای من ساخته است.
مطالعه در آثار آفرينش با اين نظم و ترتيب و تطبيق بسيار حيرت انگيزی كه در عالم هست نشان میدهد كه واقعا و در متن خلقت بعضی موجودات برای بعضی ديگر به وجود آمدهاند . نوزاد و دستگاه شير سازی و شير دهی مادر دو دستگاه مختلف و غير مرتبط اند ، اما دقت در جهازات و نيازهای كودك و تجهيزات خارق العاده شير سازی و شير دهی و انطباق ايند و بر يكديگر ، يعنی كمال تناسب ميان شير مادر و دستگاه هاضمه كودك ، میرساند كه ايند و در متن خلقت با يكديگر مرتبط اند . آن دستگاه مفصل برای آماده ساختن شير ، و شير برای كودك به وجود آمده است . به هيچ وجه نمیتوان احتمال داد كه هدفی در به وجود آمدن پستان و ساخته شدن شير نبوده ، به طور مسلم اين شير برای همين طفل به وجود آمده . در متن واقع ، يك پيوستگی مخصوص بين اجزای خلقت هست كه آنها را به يكديگر تطبيق میدهد.
تا طفل ، طفل است و قادر به تحصيل روزی و تهيه آن نيست روزی او را آماده در پهلويش يعنی در پستان مادر قرار میدهد ، تدريجا كه قدرت بيشتری پيدا میكند و دست و پايی پيدا میكند كه راه برود و عقل و تشخيص پيدا میكند كه با كنجكاوی میتواند روزی خود را به دست آورد ، ديگر روزی او به آن آمادگی اول نيست ، مثل اينكه روزی را بر میدارند به نقطهایدور دست میگذارند تا برود آن را پيدا كند و استفاده نمايد . به طور كلی تناسبی هست بين آمادگی روزی و مقدار توانايی روزی خور و مقدار هدايتی كه به سوی روزی خود شده ، يك نوع رابطه و كششی بين آن دو هست . يك وقت روزی وظيفه دارد كه به سوی روزی خود بدود ، مثل اينكه باران مكلف است كه با مركب ابر به سوی زمينهای خشك برود ” « و هو الذی يرسل الرياح بشرا بين يدی رحمته حتیإذا أقلت سحابا ثقالا سقناه لبلد ميت فأنزلنا به الماء فأخرجنا به من كل الثمرات »” ( اوست كه بادها را پيشاپيش رحمت خود ( باران ) مژده دهنده میفرستد تا آنگاه كه آن بادها ابرهايی گرانبار با خود بردارند . آنها را به سوی سرزمين مرده و خشك برانيم و به اين وسيله آن را بر زمين فرود آوريم و هم به اين وسيله انواع ميوهها از زمين بيرون آوريم.
چون زمين را پا نباشد جود او
ابر را راند هماره سوی او
طفل را چون پا نباشد مادرش
آيد و ريزد وظيفه بر سرش
در يك جا هم روزی خور وظيفه دارد كه به طرف روزی حركت كند و خود را به روزی برساند . گياهان از زمين روزی میخورند و تنها از مواد اوليه ، يعنی از آب خاك و نور و هوا ، میتوانند استفاده كنند و به همان اندازه وسايل استفاده و ارتزاق در اختيار آنها قرار داده شده و به همان اندازه هدايت شدهاند كه میتوانند خود را به روزی خود برسانند ، از هوا و خاك و نور و رطوبت استفاده كنند ، يعنی در طبيعت وظيفه حركت به سوی مواد غذايی به عهده آنها گذاشته شده و به اندازه حاجت هم وسيله داده شده و هدايت شدهاند.
حيوانات كه طوری ديگر ساخته شدهاند و مواد اوليه زمين كه در همه جا هست برای آنها كافی نيست وسيله نقل مكان به آنها داده شده ، از نقطهای به نقطه ديگر منتقل میشوند ، مثل گياهان پا در گل و ثابت نيستند ، دستگاه هدايت آنها نيز تقويت شده ، به آنها حواس و ميلها و خواهشها داده شده ، به رهبری حواس و به تحريك خواهشها و ميلهای نفسانی از جايی به جای ديگر منتقل میشوند تا مواد ثانويه را كه در همه جا نيست به دست آورند . مواد ثانويه يعنی گياهان و يا حيوانات ديگر ، آبی كه مورد نياز آنهاست رطوبت زمين نيست ، آب مشروب لازم دارند . آن هم در همه جا نيست ، بايد از نقطهای به نقطه ديگر برای تحصيل آب مشروب بروند، مانند گياهان در برابر سرما و گرما مقاومت ندارند ، احتياج به مسكن و آشيانه دارند . به تناسب اين احتياجات به آنها حس بينايی و شنوايی چشايی و بساوايی داده شده است به آنها غرايز و راهنماييهای حيرت انگيز غريزی داده شده است.
مخصوصا بعضی حشرات مانند مورچه كه از لحاظ فعاليتهای غريزی خيلی فوق العادهاند.علی ( ع ) در مورد همين مورچه میفرمايد :«” انظرواإلی النملة فی صغر جثتها و لطافة هيئتها ، لا تكاد تنال بلحظ البصر و لا بمستدرك الفكر ، كيف دبت علی أرضها و صبت علی رزقها ، تنقل الحبةإلی جحرها ، و تعدها فی مستقرها ، تجمع فی حرها لبردها ، و فی وردها لصدرها “» يعنی در كار اين مورچه دقت كنيد ، ببينيد با اين جثه كوچك و اندام نازك كه نزديك است به چشم ديده نشود و فكر دور انديش به او نرسد چگونه در روی اين زمين در جنبش است وچگونه به روزی خود عشق میورزد و دانهها را به لانه خود منتقل میكند و در آنجا با كمال مهارت و استادی نگهداری میكند ، در اوقات گرما برای هنگام سرما ، و در زمان ورود برای زمان خروج ، آذوقه ذخيره میكند . ” « و لو فكرت فی مجاری أكلها فی علوها و سفلها ، و ما فی الجوف من شراسيف بطنها ، و ما فی الرأس من عينها و اذنها ، لقضيت من خلقها عجبا”» اگر در مجاری غذايی او از بالا تا پايين بينديشی كه چگونه او آن ماده غذايی را با آن اندام كوچك فرو میبرد و هضم میكند و كسب نيرو میكند و اگر در آنچه در اطراف شكم به منزله استخوان بندی دندههاست فكر كنی و اگر در چشمش كه در سرش قرار داده شده دقيق شوی و اگر دستگاه شنوايی او را بفهمی ، غرق شگفتی و حيرت خواهی شد. اين نمونهای از حيوانات از لحاظ تحصيل روزی.
توكل
توكل يعنی چه ؟ توكل در مقابل جهد و سعی نيست ، كه آيا جهد و سعی كنيم يا توكل ؟ توكل يعنی انسان هميشه به آنچه مقتضای حق است عمل كند و در اين راه به خدا اعتماد كند ، كه خداوند حامی و پشتيبان كسانی است كه حامی و پشتيبان حق میباشند . توكل تضمين الهی است برای كسی كه هميشه حامی و پشتيبان حق است . مثالی عرض میكنيم :
شما میرويد به مغازهای و متاعی خريداری میكنيد و صاحب آن مغازه مرغوبيت آن متاع را تضمين میكند و به شما اطمينان میدهد و شما هم به گفته او اعتماد میكنيد ، يعنی مطمئن میشويد كه متاع مورد نظر ، همان اندازه مرغوب است كه او گفته است . راه حق چيزی است كه انبياء از طرف خدا آن را شناسانده و از طرف خدا آن را تضمين كردهاند كه هر كه اين راه را برود به نتيجه میرسد . خداوند اين عالم را طوری ساخته است كه همواره از كسانی كه حق و حقيقت را حمايت كنند حمايت میكند . حق همواره يك تأييد معنوی با خود دارد.
انبياء میگويند به خدا توكل كنيد و در راه خدا مجاهده كنيد ، به خدا توكل و اعتماد كنيد و در طلب رزق و روزی از راه سالم و مشروع منحرف نشويد . يعنی اگر راه خدا را برويد از نوعی حمايت الهی برخوردار خواهيد شد .
معنی توكل اين نيست كه كاری نكنيد و قوای وجودی خود را تعطيل كنيد و يك جا بنشينيد و به خدا اعتماد كنيد كه او به جایشما وظيفه را انجام میدهد . كار نكردن و راه نرفتن كه تضمين نمیخواهد ، سكون و توقف تأييدی نمیخواهد . سكون و توقف و تعطيل قوا چيزی نيست كه اثری داشته باشد و آن اثر از طرف خدا يا غير خدا قابل تضمين باشد.
اگر قرآن كريم را استقصاء بكنيد میبينيد كه توكل را به همين معنی ذكر میكند . قرآن میگويد از پيمودن راه حق نترسيد و به خدا توكل كنيد ، از نيروی باطل نترسيد و به خدا توكل كنيد . به عنوان نمونه دو آيه از قرآن كريم را در اين زمينه ذكر میكنم : يكی آيهای است كه از زبان همه پيغمبرانی كه بعد از نوح آمدهاند ذكر میكند . آنها به مردمی كه با آنها مخالفت میكردند و سد راه آنها میشدند میگفتند : ” « و ما لنا أن لا نتوكل علی الله و قد هدينا سبلنا و لنصبرن علی ما آذيتمونا و علی الله فليتوكل المتوكلون »” يعنی چرا ما بر خدا توكل و اعتماد نكنيم و حال آنكه خدا راه را به ما نشان داده و البته ما آن راه را خواهيم رفت و هر چه شما ما را شكنجه دهيد ما صبر و استقامت خواهيم كرد ، اعتماد كنندگان بايد تنها بر خدا اعتماد و توكل كنند.
اين آيه در كمال صراحت ، توكل را به صورت يك امر مثبت ذكر میكند ، راهی هست و پيمودنی هست و رنج و مشقتهايی در اين پيمودن هست كه اراده را سست و عزيمت را فسخ میكند . انبياء میگويند : ما از نيروی باطل نخواهيم هراسيد و به خدا اعتماد میكنيم و راه حق را میرويم.
آيه ديگر درباره شخص رسول اكرم ( ص ) است . اين آيه نيز در كمال صراحت توكل را در يك مفهوم مثبت يادآوری میكند ، میفرمايد : ” « فاذا عزمت فتوكل علی الله »” ای پيغمبر ! همينكه عزم كردی و تصميم گرفتی ، به خدا اعتماد كن و كار خود را دنبال كن. نمیگويد بنشين و دست روی دست بگذار و توكل كن ، میگويد كار خود را بكن و به خدا توكل كن .
اين است معنی توكل و آن است معنی رزاقيت الهی.
امام صادق عليه السلام
به مناسبت اينكه امروز روز وفات امام ششم ، صادق اهل البيت عليهم السلام است ، سخنان من در اطراف آن شخصيت بزرگوار و نكاتی از سيرت آن حضرت خواهد بود.
امام صادق ( ع ) در ماه ربيع الاول سال 83 هجری در زمان خلافت عبدالملك بن مروان اموی به دنيا آمد و در ماه شوال يا ماه رجب در سال 148 هجری در زمان خلافت ابوجعفر منصور عباسی از دنيا رحلت كرد . در زمان يك خليفه با هوش سفاك اموی به دنيا آمد و در زمان يك خليفه مقتدر باهوش و سفاك عباسی از دنيا رحلت كرد ، و در آن بين ، شاهد دوره فترت خلافت و انتقال آن از دودمانی به دودمان ديگر بود.
مادر آن حضرت ، همان طوری كه در كافی و بحار و ساير كتب ضبط شده ، ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابی بكر بود ، لذا از طرف ما در نسب آن حضرت به ابوبكر میرسيد و چون قاسم بن محمدبن ابی بكر با دختر عموی خود اسماء دختر عبدالرحمن بن ابی بكر ازدواج كرده بود ، بنابراين مادر آن حضرت ، هم از طرف پدر نواده ابوبكر است و هم از طرف مادر ، و لهذا حضرت صادق ( ع ) میفرموده : ” « ولدنی أبوبكر مرتين » ” يعنی ابوبكر دو بار مرا به دنيا آورد ، از دو راه نسب من به ابوبكر میرسد.
تعارض ظاهری سيرهها و ضرورت حل آنها
ما در سيرت پيشوايان دين به اموری بر میخوريم كه به حسب ظاهر با يكديگر تناقض و تعارض دارند ، همچنانكه در اخبار و آثاری كه از پيشوايان دين رسيده احيانا همين تعارض و تناقض ديده میشود . در آن قسمت از اخبار و روايات متعارض كه مربوط به فقه و احكام است ، علما در مقام حل و علاج آن تعارضها بر آمدهاند كه در محل خود مذكور است ، در سيرت و روش پيشوايان دين هم همين تعارض و تناقض در بادی امر ديده میشود . بايد ديد راه حل آن چيست ؟
اگر در اخبار متعارض كه در فقه و احكام نقل شده ، تعارضها حل نگردد و هر كسی يك خبر و حديثی را مستمسك خود قرار دهد و عمل كند ، مستلزم هرج و مرج خواهد بود . سيرت و روش پيشوايان دين هم كه با يكديگر به ظاهر اختلاف دارد همين طور است ، اگر حل نگردد و رمز مطلب معلوم نشود مستلزم هرج و مرج اخلاقی و اجتماعی خواهد بود ، ممكن است هر كسی به هوای نفس خود يك راهی را پيش بگيرد و بعد آن را با عملی كه در يك مورد معين و يك زمان معين از يكی از ائمه نقل شده توجيه و تفسير كند ، باز يك نفر ديگر به هوای خود و مطابق ميل و سليقه خود راهی ديگر ضد آن راه را پيش بگيرد و او هم به يك عملی از يكی از ائمه عليهم السلام كه در مورد معين و زمان معين نقل شده استناد كند و بالاخره هر كسی مطابق ميل و سليقه و هوای نفس خود راهی پيش بگيرد و برای خود مستندی هم پيدا كند.
مثلا ممكن است يك نفر طبعا و سليقتا و تربيتا سخت گير باشد و زندگی با قناعت و كم خرجی را بپسندد ، همينكه از او بپرسند چرا اينقدر بر خودت و خانوادهات سخت میگيری بگويد رسول خدا و علی مرتضی همين طور بودند ، آنها هرگز جامه خوب نپوشيدند ، و غذای لذيذ نخوردند و مركوب عالی سوار نشدند و مسكن مجلل ننشستند ، آنها نان جو میخوردند و كرباس میپوشيدند و بر شتر يا الاغ سوار میشدند و در خانه گلی سكنی میگزيدند.
و باز يك نفر ديگر طبعا و عادتا خوشگذران و اهل تجمل باشد ، و اگر از او سؤال شود كه چرا به كم نمیسازی و قناعت نمیكنی و زهد نمیورزی ، بگويد چون امام حسن مجتبی و يا امام جعفر صادق اين طور بودند ، آنها از غذای لذيذ پرهيز نداشتند ، جامه خوب میپوشيدند ، مركوب عالی سوار میشدند ، مساكن مجلل هم احيانا داشتند.
همچنين ممكن است يك نفر يا افرادی طبعا و مزاجا سر پرشوری داشته باشند و طبعشان سكون و آرامش را نپسندد و برای توجيه عمل خود به سيرت پيغمبر اكرم ( ص ) در صدر اسلام يا به نهضت حسينی ( ع ) استدلال كنند ، و يك نفر يا افراد ديگر كه برعكس مزاجا عافيت طلب و گوشهگير و منزویاند و در نفس خود شهامت و جرأتی نمیبينند ، موضوع تقيه و راه و روش امام صادق ( ع ) يا ائمه ديگر را مورد استناد خود قرار دهند.
آن كس كه مثلا طبعا معاشرتی و اجتماعی است به عمل و سيرت يك امام و آن كس كه طبعا اهل عزلت و تنهايی است به سيرت يك امام ديگر متوسل شود.
بديهی است در اين صورت نه تنها سيرت و روش پاك ومعنی دار رسول اكرم و ائمه اطهار مورد استفاده قرار نمیگيرد ، بلكه وسيلهای خواهد بود برای اينكه هر كسی راه توجيهی برای عمل خود پيدا كند و به دعوت و سخن كسی گوش ندهد و جامعه دچار هرج و مرج گردد.
واقعا هم همچون تعارض و تناقض ظاهری در سيرت ائمه اطهار عليهم السلام ديده میشود : میبينيم مثلا حضرت امام حسن ( ع )با معاويه صلح میكند و اما امام حسين ( ع ) قيام میكند و تسليم نمیشود تا شهيد میگردد ، میبينيم كه رسول خدا و علی مرتضی در زمان خودشان زاهدانه زندگی میكردند و احتراز داشتند از تنعم و تجمل ، ولی ساير ائمه اين طور نبودند، پس بايد اين تعارضها را حل كرد و رمز آنها را دريافت.
فلسفه زهد
حضرت نقل شده كه در همه بلاد منتشر شده ، از هيچ كدام از علمای اهل بيت آنقدر كه از آن حضرت نقل شد ، نقل نشده .به طور مسلم رسول خدا و علی مرتضی عليهما السلام زاهدانه زندگی میكردند و در زندگی بر خود سخت میگرفتند . اين عمل را دو نحو میتوان تفسير كرد : يكی اينكه بگوييم دستور اسلام به طور مطلق برای بشر اين است كه از نعمتها و خيرهای اين جهان محترز باشد ، اسلام همان طوری كه به اخلاص در عمل و توحيد در عبادت و به صدق و امانت و صفا و محبت دستور میدهد ، به احتراز و اعراض از نعمتهای دنيا هم دستور میدهد ، همان طوری كه آن امور بالذات برای بشر كمالاند و در همه زمانها مردم بايد موحد باشند ، صدق و امانت و صفا و محبت داشته باشند ، از دروغ و دغل و زبونی پرهيز داشته باشند ، همين طور در همه زمانها و در هر نوع شرايطی لازم است كه از نعمتها و خيرات دنيا احتراز داشته باشند.
تفسير ديگر اينكه بگوييم فرق است بين آن امور كه مربوط به عقيده و يا اخلاق و يا رابطه انسان با خدای خودش است و بين اين امر كه مربوط به انتخاب طرز معيشت است ، اينكه رسول خدا و علی مرتضی بر خود در غذا و لباس و مسكن و غيره سخت میگرفتند نه از اين جهت است كه توسعه در زندگی بالذات زشت و ناپسند است ، بلكه مربوط به چيزهای ديگر بوده ، يكی مربوط بوده به وضع عصر وزمانشان كه برای عموم مردم وسيله فراهم نبود ، فقر عمومی زياد بود ، در همچو اوضاعی مواسات و همدردی اقتضا میكرد كه به كم قناعت كنند و ما بقی را انفاق كنند ، بعلاوه آنها در زمان خود زعيم و پيشوا بودند ، وظيفه زعيم و پيشوا كه چشم همه به اوست با ديگران فرق دارد.
وقتی كه علی ( ع ) در بصره بر مردی به نام علاء بن زياد حارثی وارد شد ، او از برادرش شكايت كرد و گفت : برادرم تارك دنيا شده و جامه كهنه پوشيده و زن و فرزند را يكسره ترك كرده . فرمود : حاضرش كنيد . وقتی كه حاضر شد فرمود : چرا بر خود سخت میگيری و خود را زجر میدهی ؟ چرا بر زن و بچهات رحم نمیكنی ؟ آيا خداوند كه نعمتهای پاكيزه دنيا را آفريده و حلال كرده كراهت دارد كه تو از آنها استفاده كنی ؟ آيا تو اين طور فكر میكنی كه خداوند دوست نمیدارد بندهاش از نعمتش بهره ببرد ؟ عرض كرد “«هذا أنت فی خشونة ملبسك و جشوبة مأكلك » “. گفت : يا أميرالمؤمنين ! خودت هم كه مثل منی ، تو هم كه از جامه خوب و غذای خوب پرهيز داری .
فرمود : من با تو فرق دارم . من امام و پيشوای امتم ، مسؤول زندگی عمومی هستم ، بايد در توسعه و رفاه زندگی عمومی تا آن حدی كه مقدور است سعی كنم . آن اندازه كه ميسر نشد و مردمی فقير باقی ماندند بر من از آن جهت كه در اين مقام هستم لازم است در حد ضعيفترين و فقيرترين مردم زندگی كنم تا فقر و محروميت ، فقرا را زياد ناراحت نكند . لااقل از آلام روحی آنها بكاهم ، موجب تسلی خاطر آنها گردم.
اين بود دو نوع تفسيری كه از طرز زندگانی زاهدانه رسول خدا و علی مرتضی عليهما السلام میتوان كرد.
اگر تفسير اول صحيح میبود میبايست همه در همه زمانها خواه آنكه وسيله برای عموم فراهم باشد خواه نباشد ، خواه آنكه مردم در وسعت باشند خواه نباشند آن طور زندگانی كنند ، و البته ساير ائمه عليهم السلام هم در درجه اول از آن طرز زندگی پيروی میكردند . و اما اگر تفسير دوم صحيح است ، نه ، لازم نيست همه از آن پيروی كنند ، آن طور زندگی مربوط به اوضاعی نظير اوضاع آن زمان بوده ، در زمانهای غير مشابه با آن زمان، پيروی لازم نيست.
وقتی كه به احوال و زندگی و سخنان امام صادق ( ع ) مراجعه میكنيم میبينيم آن حضرت كه ظاهر زندگیاش با پيغمبر و علی فرق دارد ، به خاطر همين نكته بوده و خود آن حضرت اين نكته را به مردم زمانش درباره فلسفه زهد گوشزد كرده است.
اينها كه عرض كردم از تعليمات آن حضرت اقتباس شد.
در زمان امام صادق ( ع ) گروهی پيدا شدند كه سيرت رسول اكرم را در زهد و اعراض از دنيا به نحو اول تفسير میكردند ، معتقد بودند كه مسلمان هميشه و در هر زمانی بايد كوشش كند از نعمتهای دنيا احتراز كند . به اين مسلك و روش خود نام زهد میدادند و خودشان در آن زمان به نام ” متصوفه ” خوانده میشدند . سفيان ثوری يكی از آنهاست . سفيان يكی از فقهای تسنن به شمار میرود و در كتب فقهی اقوال و آرای او زياد نقل میشود . اين شخص معاصر با امام صادق ( ع ) است و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سؤال و جواب میكرده.
در كافی مینويسد روزی سفيان بر آن حضرت وارد شد ، ديد امام جامه سفيد و لطيف و زيبايی پوشيده ، اعتراض كرد و گفت : يا ابن رسول الله ! سزاوار تو نيست كه خود را به دنيا آلوده سازی . امام به او فرمود : ممكن است اين گمان برای تو از وضع زندگی رسول خدا و صحابه پيدا شده باشد . آن وضع در نظر تو مجسم شده و گمان كردهای اين يك وظيفهای است از طرف خداوند مثل ساير وظايف ، و مسلمانان بايد تا قيامت آن را حفظ كنند و همان طور زندگی كنند ، اما بدان كه اين طور نيست . رسول خدا در زمانی و جايی زندگی میكرد كه فقر و تنگدستی مستولی بود و عامه مردم از داشتن وسايل و لوازم اوليه زندگی محروم بودند . اگر در عصری و زمانی وسايل و لوازم فراهم شد ، ديگر دليلی برای آن طرز زندگی نيست ، بلكه سزاوارترين مردم برای استفاده از موهبتهای الهی ، مسلمانان و صالحانند نه ديگران .
اين داستان بسيار مفصل و جامع است و امام در جواب سفيان كه بعد رفقايش هم به او ملحق شدند استدلالات زيادی بر مدعای خود و بطلان مدعای آنها كرد كه فعلا مجال نقل همه آنها نيست .
اصول ثابت و اصول متغير
اين اختلاف و تعارض ظاهری سيرت ، به كمك بياناتی كه از پيشوايان دين رسيده ، برای ما روشن میكند از نظر اسلام در باب معيشت و لوازم زندگی چيزهايی است كه اصول ثابت و تغيير ناپذير به شمار میرود و چيزهايی است كه اين طور نيست.
يك اصل ثابت و تغيير ناپذير اين است كه يك نفر مسلمان بايد زندگی خود را از زندگی عمومی جدا نداند ، بايد زندگی خود را با زندگی عموم تطبيق دهد . معنی ندارد در حالی كه عموم مردم در بدبختی زندگی میكنند عده ديگر با مستمسك قرار دادن ” « قل من حرم زينة الله التی أخرج لعباده و الطيبات من الرزق »” در دريای نعمت غوطهور بشوند هر چند فرض كنيم كه از راه حلال به چنگ آورده باشند.
خود امام صادق سلام الله عليه كه به اقتضای زمان ، زندگی را بر خاندان خود توسعه داده بود ، يك وقت اتفاق افتاد كه نرخ خواربار ترقی كرد و قحط و غلا پديد آمد . به خادم خود فرمود : چقدر آذوقه و گندم ذخيره موجود داريم ؟ عرض كرد : زياد داريم ، تا چند ماه ما را بس است . فرمود : همه آنها را ببر و در بازار به مردم بفروش . گفت : اگر بفروشم ديگر نخواهم توانست گندمی تهيه كنم . فرمود : لازم نيست ، بعد مثل ساير مردم روز به روز از نانوايی تهيه خواهيم كرد . و دستور داد از آن به بعد خادم نانی كه تهيه میكند ، نصف جو و نصف گندم باشد ، يعنی از همان نانی باشد كه اكثر مردم استفاده میكردند . فرمود : من تمكن دارم به فرزندان خودم در اين سختی و تنگدستی نان گندم بدهم ، اما دوست دارم خداوند ببيند من با مردم مواسات میكنم.
اصل ثابت و تغيير ناپذير ديگری كه در همه حال و همه زمانها پسنديده است ، زهد به معنی عزت نفس و مناعت طبع و بلند نظری است كه انسان در همه حال و همه زمانها خوب است نسبت به امور مادی بی اعتنا باشد ، دين را به دنيا و فضيلت و اخلاق را به پول و مقام نفروشد ، به امور مادی به چشم وسيله نگاه كند و نه به چشم هدف و مقصد.اما ساير امور كه مربوط به توسعه و تضييق و بود و نبود وسايل زندگی است يك امر ثابت و تغيير ناپذيری نيست ، ممكن است در زمانی تكليف جوری اقتضا كند و در زمانی ديگر جور ديگر ، همان طوری كه رسول خدا و علی مرتضی عليهما السلام طوری زندگی كردند و ساير ائمه عليهم السلام طور ديگر.
امام موسی بن جعفر عليه السلام
ولادت موسی بن جعفر ( ع ) در سال 128 در اواخر عهد اموی ، و وفات آن حضرت در سال 183 در زندان هارون الرشيد خليفه عباسی واقع شد. مدت عمر آن حضرت پنجاه و پنج سال بود ، سالهای آخر عمرش در زندان سپری شد و آن حضرت در زندان در اثر سم درگذشت.
شاعر عرب میگويد :
قالوا حبست فقلت ليس بضائر
حبسی و أی مهند لا يغمد
أو ما رأيت الليث يألف غيلة
كبرا و أو باش السباع تردد
مولوی در دفتر اول مثنوی در داستان آمدن دوست قديمی و رفيق ايام كودكی يوسف به ديدار يوسف ، پس از آن همه ابتلاها ، به چاه افتادنها ، بردگيها و بالاخره سالها حبس و زندان كه برای يوسف پيش آمد ، میگويد :
آمد از آفاق ياری مهربان يوسف صديق را شد ميهمان
كاشنا بودند وقت كودكی برو ساده آشنايی متكی
ياد دادش جور اخوان و حسد گفت آن زنجير بود و ما اسد
عار نبود شير را از سلسله ما نداريم از رضای حق گله
شير را بر گردن ار زنجير بود بر همه زنجير سازان مير بود
گفت چون بودی تو در زندان و چاه ؟ گفت همچون در محاق و كاست ماه
در محاق ارماه نو گردد دوتا نی در آخر بدر گردد در سما ؟
گندمی را زير خاك انداختند پس زخاكش خوشهها برخاستند
بار ديگر كوفتندش زآسيا قيمتش افزود و نان شد جانفزا
باز نان را زير دندان كوفتند گشت عقل و جان و فهم و سودمند
از اين نظر كه سالها از عمر امام موسی بن جعفر عليهما السلام در زندان يك ستمگر گذشت حال آن حضرت شبيه است به حال يوسف صديق . يوسف همان طوری كه در قرآن كريم آمده است پس از آنكه تحت فشار تمناهای زنان متشخص مصر واقع شد ، برای آنكه گوهر ايمانش محفوظ و جامه تقوايش پاكيزه و از تعرض مصون بماند از خدا آرزوی زندان كرد :«”قال رب السجن أحبإلی مما يدعوننیإليه وإلا تصرف عنی كيدهن أصبإليهن و أكن من الجاهلين 0 فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهنإنه هو السميع العليم 0 ثم بدا لهم من بعد ما رأوا الايات ليسجننه حتی حين»پروردگارا ! برای من زندان از برآوردن تقاضای اين زنان گواراتر است ، اگر تو به لطف خود دام حيله اينها را از سر راه من بر نداری به سوی آنها كشيده خواهم شد و از جاهلان خواهم بود . خداوند دعای او را مستجاب كرد ، دام مكر آنها را از سر راه يوسف برداشت ، او شنوا و داناست . بعدها برای آنها ( كسانی كه يوسف در اختيار آنها بود ) اين فكر پيدا شد كه مدتی يوسف را به زندان افكنند.
حسد برادران يوسف ، يوسف را به چاه انداخت ، تقاضاها و تمناهای غير قابل پذيرش زنان مصر او را روانه زندان كرد و سالهايی در زندان بسر برد « فلبث فی السجن بضع سنين » ، در همان زندان به مقام نبوت رسيد ، از زندان خالصتر و كاملتر و پختهتر خارج گشت.
در ميان پيغمبران ، يوسف است كه به جرم محبوبيت نزد پدر ، به چاه انداخته شد و به جرم پاكی و تقوا و حق شناسی روانه زندان شد ، و در ميان ائمه موسی بن جعفر ( ع ) بود كه به جرم علاقه و توجه مردم و اعتقاد اينكه او از هارون شايستهتر است سالها زندانی شد ، با اين تفاوت كه يوسف را از زندان آزاد كردند ، اما دستگاه هارونی عاقبت الامر موسی بن جعفر ( ع ) را در زندان مسموما شهيد كرد . ” « أم يحسدون الناس علی ما آتيهم الله من فضله »” بلی ، وقتی كه فضل خدا را میبينند كه شامل حال گروهی از افراد شده حسد میبرند و در صدد آزار بر میآيند .
دو بيت عربی كه در آغاز سخن خواندم معنیاش اين است :
مرا ملامت كردند كه تو زندانی شدی . گفتم اينكه عيب نيست ، كدام شمشير كاری هست كه آن را در غلاف قرار ندهند.
مگر نمیبينی شير را كه به بيشه خود خو میگيرد و از آن خارج نمیگردد و اما درندگان پست و ضعيف ، آزاد و دائما در تردد و حركت به اين طرف و آن طرفاند.
دنباله آن دو بيت اين است :
و الشمس لولا أنها محجوبة
عن ناظر يك لما أضاء الفرقد
اگر خورشيد جهانتاب غروب نكند و مدتی چهره پنهان ننمايد ، فلان ستاره ضعيف آشكار نمیشود و نمودی نمیكند . بگذار به خاطر نمود اين ضعيفها هم كه شده خورشيد جهانتاب چهره پنهان كند.
و النار فی أحجارها مخبوءه
لا تصطلیإن لم تثرها اعزند
آتش در داخل سنگ پنهان است ، و آنگاه میجهد و ظاهر میگردد و قابل استفاده میشود كه سنگ و آهن باهم تصادم كنند و اصطكاك سختی رخ دهد.
و الحبس ما لم تغشه لدنية
شنعاء نعم المنزل المستورد
زندان مادامی كه به علت كار بد و جنايت نباشد ، به واسطه عمل پست و زشتی نباشد ، جايگاه و مكان خوبی است برای مردان . يك وقت كسی دزدی كرده ، خيانت كرده ، قتل كرده ، شرارت كرده ، و عدالت او را به زندان انداخته ، البته اين ننگ است ، عار است ، مايه سرافكندگی است ، بلكه خود آن كارها ولو منجر به زندان نشود موجب ننگ و عار و سرافكندگی است . و اما يك وقت شخصی به جرم شخصيت و عظمت و به واسطه حقگويی و حق خواهی و ايستادگی در مقابل ظلم و استبداد به زندان میرود ،اين مايه افتخار و مباهات است.
بيت يجدد للكريم كرامة
و يزار فيه و لا يزور و يحفد
زندان آن جايگاهی است كه آنچنان را آنچنانتر میكند . آنها كه به موجب شرافت ذاتی و بزرگواری و حقگويی زندانی میشوند ، در آنجا صافتر و خالصتر و مصممتر میگردند و شرفی بر شرفهايشان افزوده میگردد . آنجاست كه ديگران خود را نيازمند میبينند كه به زيارت او بروند و افتخار میكنند ، اما او از رفتن به زيارت آنها بینياز است.
باز همين شاعر میگويد :
فقلت لها و الدمع شتی طريقة
و نار الهوی فی القلب يذكو وقودها
فلا تجزعیإما رأيت قيوده
فان خلاخيل الرجال قيودها
يعنی در حالی كه اشك جاری بود و آتش عشق در دلم زبانه میكشيد ، به او گفتم كه اگر پاهای او را در كند و زنجير بسته میبينی بيتابی نكن و ناراحت مباش ، خلخال و پای برنجن و زينت مردان همين چيزهاست.
شدائد و گرفتاريها
در جلسه پيش به اين مطلب اشاره كردم كه يكی از اموری كه سبب تكميل و تهذيب نفس و تصفيه اخلاق و تهييج قوا و نيروهای نهفته وجود انسان میشود و در حكم نيروی محرك دستگاه وجود انسان است شدايد و سختيها و مصيبتهاست . اكنون میخواهم در اطراف همين مطلب توضيحی بدهم.
شدايد ، الطاف خداوند
در آيات قرآن و روايات ، زياد اين مضمون به چشم میخورد كه خداوند فلان پيغمبر يا فلان بنده صالح ديگری را در معرض بلاها و شدايد قرار داد ، يا اين مضمون كه خداوند شدايد و بلاها را مخصوصا متوجه كسانی میكند كه مورد لطف و رحمت خاصه او هستند ، يا اين مضمون كه شدايد و سختيها تحفههای الهی است،مثلا در حديث است :«” إن الله عز وجل ليتعاهد المؤمن بالبلاء كما يتعاهد الرجل أهله بالهداية من الغيبة » “خداوند ياد میكند و مورد نوازش قرار میدهد بنده مؤمن را به وسيله فرستادن يك سختی و مشكل ، آن طور كه يك مرد در وقتی كه در مسافرت است با فرستادن يك هديه خاندان خود را ياد میكند و مورد محبت و نوازش قرار میدهد. يا در حديث وارد شده :«” إن اللهإذا أحب عبدا غته بالبلاء غتا »” . خداوند وقتی كه بندهای را دوست بدارد او را در شدايد غرق میكند، يا وارد شده كه رسول اكرم حاضر نبود از غذای كسی تناول كند كه هيچ وقت شدت و سختی و گرفتاری به سراغ او نيامده است ، اين را علامت عدم قابليت او و دور بودن او از خدا میدانست.
اين سؤال ابتدا به ذهن هر كسی میآيد كه چگونه لطف و محبت و رضايت خداوند از كسی اقتضا میكند كه او را با شدايد و مشكلات مواجه كند ؟ لازمه مهر و محبت ، فراهم كردن موجبات خوشی و آسايش است نه موجبات سختی و عدم آسايش . باز يك نوع تعبير ديگری در زبان قرآن و سنت هست كه سؤال ديگری پيش میآورد و آن تعبير امتحان است: خداوند بندگان را به وسيله شدايد و بلايا امتحان میكند، يعنی چه ؟ مگر خداوند از باطن كار مردم بی خبر است كه میخواهد با امتحان چيزی را بفهمد ؟ مگر نه اين است كه در خود قرآن مجيد آمده كه هيچ ذرهای و هيچ حركتی و جنبشی ، بالاخره هيچ امر كوچك يا بزرگی در عالم هستی نيست مگر آنكه معلوم و مكشوف حق متعال است ؟ پس امتحان يعنی چه ؟
امتحان الهی
اما سؤال دوم كه امتحان در اين مورد چه معنی دارد ؟ جواب اين سؤال هم تا اندازهای از آنچه گفته شد دانسته میشود ، اما توضيح بيشتری میدهم : يك وقت چيزی را مورد امتحان قرار میدهند برای اينكه مجهولی را تبديل به معلوم كنند . برای اين كار شيیء را به عنوان ميزان و مقياس به كار میبرند ، مثل اينكه متاعی را در ترازو میگذارند تا بفهمند كه وزن واقعی آن چقدر است . ترازو فقط وسيله توزين است ، اثرش فقط اين است كه وزن واقعی جسم را معلوم میكند . ترازو خود تأثيری در زياد كردن يا كم كردن آن جسم ندارد . همچنين است ساير ميزانها و مقياسها : ميزان الحراره اثرش اين است كه درجه گرمی هوا يا بدن انسان را معين میكند ، متر اثرش اين است كه كميت يك طول را معين میكند ، علم منطق كه علم ميزان ناميده میشود اثرش اين است كه شكل استدلالها را اندازهگيری می كند و اگر احياناخللی در شكل استدلال رخ داده باشد ، قواعد منطقی آن را معين میكند.
امتحان اگر فقط به معنی به كار بردن ميزان و مقياس برای كشف مجهولی باشد البته درباره خداوند صحيح نيست .
امتحان معنی ديگری هم دارد و آن از قوه به فعل آوردن و تكميل است . خداوند كه به وسيله بلايا و شدايد امتحان میكند به معنی اين است كه به وسيله اينها هر كسی را به كمالی كه لايق آن است میرساند . فلسفه شدايد و بلايا فقط سنجش وزن و درجه و كميت نيست زياد كردن وزن و بالا بردن درجه و افزايش دادن به كميت است، خداوند امتحان نمی كند كه وزن واقعی و حد و درجه معنوی و اندازه شخصيت كسی معلوم شود ، امتحان میكند يعنی در معرض بلايا و شدايد قرار میدهد كه بر وزن واقعی و درجه معنوی و حد شخصيت آن بنده افزوده شود . امتحان نمی كند كه بهشتی واقعی و جهنمی واقعی معلوم شود ، امتحان میكند و مشكلات و شدايد به وجود میآورد كه آنكه میخواهد به بهشت برود در خلال همين شدايد خود را شايسته و لايق بهشت كند و آنكه لايق نيست سر جای خود بماند.
علی ( ع ) در آن نامهای كه به والی بصره عثمان بن حنيف نوشته پس از آنكه او را نصيحت میكند كه گرد تنعم نرود و از وظيفه خودش غفلت نكند ، وضع زندگی ساده و دور از تجمل و تنعم خودش را ذكر میكند كه چگونه به نان جوی قناعت كرده است و خود را از هر نوع ناز پروردگی دور نگه داشته ، آنگاه میفرمايد : شايد بعضی تعجب كنند كه چطور علی با اين خوراكها توانايی برابری و غلبه بر شجاعان را دارد ؟ قاعدتا بايد اين طرز زندگی او را ضعيف و ناتوان كرده باشد . خودش اين طور جواب میدهد كه اينها اشتباه میكنند ،زندگی سخت نيرو را نمی كاهد ، تنعم و ناز پروردگی است كه موجب كاهش نيرو میگردد . میفرمايد : ” « ألا وإن الشجره البرية أصلب عودا ، و الروائع الخضره أرق جلودا ، و النباتات البدوية أقوی وقودا » ” چوب درختهای صحرايی و جنگلی كه نوازش باغبان را نديده است محكمتر است ، اما درختهای سر سبز و شاداب كه مرتب تحت رعايت باغبان و نوازش او ميباشند نازك تر و كم طاقت تر از كار در میآيد . گياهان صحرايی و وحشی نسبت به گلهای خانگی ، هم قدرت اشتغال و افروزش بيشتری دارند و هم آتششان ديرتر خاموش میشود . مردان سرد و گرم چشيده و فراز و نشيب ديده و زحمت كشيده و با سختيها و شدايد و مشكلات دست و پنجه نرم كرده نيز طاقت و قدرتشان از مردهای ناز پرورده بيشتر است . فرق است بين نيرويی كه از داخل و باطن بجوشد با نيرويی كه از خارج كمك بگيرد، عمده اين است كه استعدادها و نيروهای بی حد و حصر باطنی بشر بروز كند.
علی (ع)میفرمود نگوييد : ” « اللهمإنی أعوذ بك من الفتنة » ” ( خدايا ! به تو از فتنه ها و مايه گرفتاريها پناه میبرم ) ، زيرا هيچ كس نيست كه با گرفتاريها مواجه نباشد ، بگوييد:«” اللهمإنی أعوذ بك من مضلات الفتن » ” ( خدايا ! از فتنههای گمراه كننده ، از جنبههای گمراه كننده فتنهها ، به تو پناه میبرم)
فلسفه تكاليف دشوار
عبادتها و تمرينهای مكرر كه در دين مقدس اسلام دستور رسيده نوعی ورزش روحی است ، نوعی ابتلا و تحمل شدايد است . بعضی از آن عبادتها واقعا سخت است.
جهاد يكی از آن عبادتهاست ، بديهی است با نازپروردگی و آسايش سازگار نيست . از پيغمبر ( ص )نقل شده كه ” « من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزو مات علی شعبة من النفاق » ” كسی كه برای دين سربازی نكرده باشد ، يا در قلب خود آرزوی اين كار را نداشته باشد ،برخی از پردهها و كدورتهاست كه فقط جهاد و تصادمها و اصطكاكهای آنطوری ، آنها را از بين میبرد . بعضی از اخلاق عالی جز در ميدان نبرد پديد نمی آيد . شجاعت و دلاوری با خواندن كتاب و خلوت نشينی و گوشه گيری پيدا نمی شود.
حج كه يكی ديگر از عبادات است و بر هر مستطيعی لازم است كه لااقل در عمر يك بار اين وظيفه اجتماعی و عبادی را انجام دهد ، خالی از مشقت و دشواری نيست .
علی ( ع ) درباره كعبه میفرمايد : خداوند خانهای را كه بايد مردم گرد آن طواف كنند در يكی از ناهموارترين و نامعمورترين نقطههای زمين قرار داد و اگر میخواست ، میتوانست در يكی از نقاط پر باغ و درخت و پر ميوه و گردشگاههای درجه اول جهان قرار دهد ، اما آن وقت ديگر امتحان و آزمايش و تحمل مشقت در كار نبود ، مردم برای تنزه هم میآمدند و منظور مقدسی كه هست حاصل نمی شد . میفرمايد
” «و لكن الله يختبر عباده بأنواع الشدائد ، و يتعبدهم بأنواع المجاهد ، و يبتليهم بضروب المكارهإخراجا للتكبر من قلوبهم وإسكانا للتذلل فی نفوسهم ، و ليجعل ذلك أبوابا فتحاإلی فضله ، و أسبابا ذللا لعفوه » ” خداوند همواره بندگان خود را به انواع شدايد مواجه میكند و اقسام كوششها و مجاهدتها جلوی پای آنها میگذارد . تكاليفی گوناگون بر خلاف طبع آسايش طلب آنها بر آنها مقرر میدارد تا غرور و تكبر از دلشان بيرون رود و نفوسشان عادت میدارد تا غرور و تكبر بيرون رود و نفوسشان عادت كند به عبوديت خدا ، و اين وسيلهای است برای اينكه درهای فضل و رحمت و عنايت پروردگار به روی آنها گشوده شود.
فوائد و آثار ايمان
ناصر خسرو میگويد :
زدنيا روی زی دين كردم ايراك
مرا بی دين جهان چه بود و زندان
مرا پورا زدين ملكی است در دل
كه آن هرگز نخواهد گشت ويران
در باب ايمان دو جهت غالبا مورد توجه است : يكی اينكه ايمان و عقيده دينی از چه ناشی میشود و چه عاملی سبب شده و میشود كه بشر به سوی دين و ايمان سوق داده میشود ؟ آيا آن عامل داخلی است يا خارجی ؟ يعنی آيا از فطرت ذاتی بشر سرچشمه میگيرد يا آنكه پارهای عوامل خارجی بشر را به اين طرف سوق میدهند ؟ به عبارت ديگر ، ريشه و اصل و مبنای حس دينی چيست و اين حس چقدر محتوی حقيقت است ؟ جهت دوم ، آثار و فوايد دين و ايمان است . هر كدام از اينها بحث جالب و قابل توجهی است.
سرمايه يا سربار ؟
بحث امروز ما در اطراف اين است كه ايمان و اعتقاد مذهبی چه اثری میتواند داشته باشد . يك نفر ممكن است واقعا مؤمن و معتقد باشد و هم ممكن است بی ايمان و لامذهب باشد و در بی دينی بسر ببرد . جای اين است كه بحث شود آيا ايمان و اعتقاد مذهبی يك سرمايه است برای بشر كه اگر آن را از دست داد يكی از سرمايههای زندگی و حيات را از دست داده ، يا اينكه يك قيد و سرباری است ، اگر آن را از دست داد در زندگی چيزی را نباخته ، بلكه باری را از دوش خود برداشته است.
تولستوی كه يكی از متفكرين و نويسندگان بزرگ قرن ما است و شهرت جهانی دارد ، میگويد : ” ايمان آن چيزی است كه آدمی با آن زندگی میكند . ” مقصود او اين است كه ايمان بهترين سرمايه زندگی است ، اگر انسان آن را از كف داد مهمترين سرمايه زندگی را از دست داده است.
بسيار چيزها را بايد سرمايه زندگی شمرد . سلامت يك سرمايه زندگی است ، امنيت همين طور ، ثروت همين طور ، علم و معرفت همين طور ، عدالت اجتماعی همين طور ، داشتن همسر و فرزندان صالح همين طور ، داشتن دوستان شايسته و صميمی همين طور ، تربيت عالی همين طور ، سلامت روح و روان همين طور . همه اينها سرمايههای زندگی به شمار میروند . هر كدام از اينها كه نباشد نقصی در سعادت و كمال انسان خواهد بود و انسان يكی از سرمايهها را از كف داده است. نبود هر كدام از اينها نوعی از بدبختی است.
ايمان هم يكی از سرمايهها بلكه بالاتر از همه آنهاست . قرآن كريم میفرمايد:«”يا أيها الذين آمنوا هل أدلكم علی تجاره تنجيكم من عذاب أليم تؤمنون بالله و رسوله »” ) آيا شما را به يك تجارت و بازرگانی كه شما را از شكنجههای دردناك نجات میدهد راهنمايی كنم ؟ آن اين است كه به خدا و پيغمبر او ايمان بياوريد )
چنانكه میبينيم قرآن كريم از ايمان به خدا و پيغمبر به عنوان تجارت و سرمايه ياد كرده است
اين مطلب مقدمتا بايد گفته شود كه بشر مطلقا محسوسات و ماديات را قبل از امور معنوی میشناسد ، سرش هم واضح است . مثلا ثروت يك سرمايه زندگی است ، هر كسی زود آن را میشناسد و به ارزش آن پی میبرد ، بلكه احيانا بيشتر از مقدار لازم برای آن ارزش قائل میشود ، حرص و طمع زياد پيدا میكند و در نتيجه ، هم برای خودش و هم برای اجتماع موجب دردسر میشود.
از طرف ديگر ، اخلاق خوش و تربيت صحيح و تأدب به آداب خوب هم يك سرمايه ديگر است برای زندگی و باعث پيشرفت و ترقی و كمال و سعادت است ، بلكه به درجاتی اثرش از ثروت بالاتر است ، اما بشر دير آن را میشناسد و دير به ارزشش پی میبرد آدمی يا بايد طبعا خيلی هوشمند و زيرك و نكته سنج باشد كه ارزش و اهميت اخلاق خوب و تربيت عالی را درك كند ، و يا بايد به او تعليم داده باشند و از زبان معلم و يا بزرگان بشر شنيده باشد ، مثل اينكه علی ( ع ) میفرمايد :«”حسن الخلق خير رفيق “» يا میفرمايد : ” « رب عزيز اذله خلقه ، و رب ذليل اعزه خلقه » ” ، بر خلاف ثروت كه در كودكی ارزشش روشن میشود.
ايمان هم عينا همين طور است . چه بسيار اشخاصی كه از اين موهبت عظمی بهرهمندند و در سايه آن به خوشی و رضايت زندگی میكنند ، سلامتی جسم و جان و طول عمرشان مديون همان ايمانی است كه در دل آنهاست ، اما خودشان به اين مطلب توجه ندارند . بسياری هم بر عكس اين هستند و عمری در رنج و ترديد و خود خوری و ترس و دلهره بسر میبرند ، سلامت جسم و جان خود را از كف داده ، زود پير و شكسته میشوند و خودشان نمیتوانند بفهمند علت اصلی همه اينها اين بود كه يك سرمايه بزرگی از سرمايههای زندگی را از كف دادند . اين مطلب از راه توجه به آثار ايمان بايد رسيدگی شود.
مفهوم رضا و تسليم
اينجا تا نام رضايت برده شد ممكن است در ذهن بعضيها فورا اين مطلب بيايد كه رضايت و قناعت افراد به آنچه جامعه به آنها داده خوب نيست ، موجب سكون و تمكين و بی تحركی میشود ، بر خلاف نارضايی كه عامل تحرك و جنبش است.
عرض میكنم رضايت بر دو قسم است : يك نوع رضايت ، مطلوب است و آن همين است كه فرد به سهم خود راضی باشد ، زيرا بالاخره هر فردی حق معين و سهم معينی دارد . هيچ كس نبايد فكر كند كه همه چيز بايد به شخص من تعلق بگيرد ، بايد به حق خود راضی باشد ” « و اجعلنی بقسمك راضيا قانعا». قسم دوم رضايت دادن به تجاوز و ظلم است . اينجاست كه عصيان و نارضايتی ، كمال است . از نظر دين رضايت در اين گونه موارد نه تنها مطلوب نيست بلكه گناه است.
نظر دين درباره دنيا
موضوع بحث ، دنيا از نظر دين است . البته ما تنها از نظر دين اسلام بحث می كنيم ، مخصوصا نظر ما به منطقی است كه قرآن كريم در اين باب پيش گرفته است . اين منطق لازم است روشن شود ، زيرا متداولترين مطلبی كه به عنوان موعظه و نصيحت از زبان دين گفته میشود همانهاست كه تحت عنوان مذمت دنيا و بدی دنيا و توصيه ترك دنيا و رها كردن آن گفته میشود . هر كسی كه میخواهد واعظ بشود و مردم را موعظه كند ، اول مطلبی كه به ذهنش میرسد اين است كه برود جملههايی شعر يا نثر در مذمت دنيا و پيشنهاد ترك دنيا ياد بگيرد . به همين جهت به اندازهای كه اين مطلب به گوش مردم خورده هيچ مطلب ديگر به گوششان نخورده است.
اين مطلب با تربيت و اخلاق مردم و نوع توجهی كه بايد به مسائل زندگی داشته باشند مربوط است ، از اين نظر در درجه اول اهميت است . اگر به طرز خوب و معقولی تفسير شود ، در تهذيب اخلاق و عزت نفس و بلندی نظر و خوشبختی فردی و حسن روابط اجتماعی مردم مؤثر است ، و اگر به طرز نامطلوبی تفسير شود ، موجب تخدير و بی حس كردن اعصاب و بی قيد كردن آنها و سر منشأ همه نوع بدبختی و بيچارگيهای فردی و اجتماعی خواهد شد.
تفسير غلط از زهد و ترك دنيا
از قضا تدريجا جانب تفسير دوم چربيده ، مواعظ و نصايحی كه تدريجا به شعر يا نثر در اين زمينه پيدا شده غالبا به شكل دوم است و اثر تخدير و بی حس كردن را دارد و اين دو علت دارد : يكی نفوذ برخی افكار و فلسفههايی كه پيش از اسلام بوده و مبتنی است بر بدبينی به هستی و جهان و گردش روزگار ، و بر شريت آنچه در اين جهان است كه در اثر اختلاط ملتهای اسلامی در ميان مسلمين شايع شده است ، ديگر حوادث تاريخی ناگوار و علل اجتماعی خاصی كه در طول چهارده قرن در محيط اسلامی رخ داد و طبعا مولد بدبينی و بی علاقگی و شيوع فلسفههای مبنی بر بدبينی گرديده است.
حالا مستقيما بايد ببينيم منطق قرآن در اين زمينه چيست . آيا میتوان همين فلسفه بدبينی را از قرآن استخراج كرد ، يا اينكه در قرآن چنين مطلبی يافت نمی شود ؟
زهد در قرآن
در قرآن كريم در عين اينكه از دنيا به عنوان يك زندگانی فانی كه قابل نيست انسان آن را منتهای آرزو و آخرين مقصد قرار دهد ياد شده : ” « المال و البنون زينة الحيوه الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير أملا »”(ثروت و فرزندان رونق همين زندگانی دنيا هستند ، و اما اعمال صالحی كه باقی میماند بهتر است از لحاظ پاداش پروردگار و از لحاظ اينكه انسان به آنها دل ببندد.)
قرآن با اينكه دنيا را به عنوان اينكه غايت آمال و منتهای آرزو باشد قابل و لايق برای بشر نمیداند ، در عين حال نمیگويد كه موجودات و مخلوقات از آسمان و زمين و كوه و دريا و صحرا و نبات و حيوان و انسان با همه نظاماتی كه دارند و گردشها و حركتها كه میكنند زشت است ، غلط است ، باطل است ، بلكه برعكس ، اين نظام را نظام راستين و حق میداند و میگويد:«” و ما خلقنا السموات و اعرض و ما بينهما لاعبين »
(ما آسمانها و زمين و آنچه ميان آنهاست به قصد بازی نيافريدهايم)قرآن كريم به موجودات و مخلوقات عالم از جماد و نبات و حيوان قسم میخورد « و الشمس و ضحيها و القمرإذا تليها ” » ، “« و التين و الزيتون»0 « و طور سينين 0 و هذا البلد اعمين» ، «” و العاديات ضبحا، فالموريات قدحا ” »، «” و نفس و ما سواها 0 فألهمها فجورها و تقواها »” قرآن میفرمايد:«” ما تری فی خلق الرحمن من تفاوت 0 فارجع البصر هل تری من فطور”»
اساسا بدبينی به خلقت و آفرينش و به گردش و نظام عالم با فلسفه اسلام ، يعنی با هسته مركزی فلسفه اسلام كه توحيد است ، سازگار نيست . اين گونه نظريهها يا بايد بر ماترياليسم و ماديت و انكار مبدأ حق حكيم عادل مبتنی باشد ، و يا براساس ثنويت و دوگانگی وجود و هستی ، همان طوری كه در برخی فلسفهها يا آيينها به دو اصل و دو مبدأ برای هستی معتقد شدهاند : يكی را مبدأ خيرات و نيكيها و ديگری را مبدأ شرور و بديها دانستهاند.
اما در دينی كه براساس توحيد و اعتقاد به خدای رحمان و رحيم و عليم و حكيم بنا شده جايی برای اين افكار باقی نمی ماند ، همان طوری كه در آيات زيادی تصريح شده است.
آنچه به عنوان فنا و زوال دنيا و تشبيه به گياهی كه در اثر باران از زمين سر میزند و بعد رشد میكند ، سپس زرد و خشك میشود وتدريجا از بين میرود گفته شده ، در حقيقت برای بالا بردن ارزش انسان است ، كه انسان نبايد غايت آمال و منتهای آرزوی خود را امور مادی و آنچه از شؤون امور مادی است قرار دهد ، ماديات دنيا ارزش اين را ندارد كه هدف اعلی باشد . اين جهت ربطی ندارد به اينكه ما دنيا را در ذات خودش شر و زشت بدانيم.
به همين جهت است كه هيچ كس از دانشمندان اسلامی ديده نشده كه آن سلسله از آيات را به عنوان بدبينی به خلقت و گردش روزگار توجيه كرده باشد.
آيا علاقه به دنيا مذموم است ؟
تفسير و توجيهی كه از طرف بعضی برای آن آيات شده يكی اين است كه گفتهاند منظور اين آيات بدی خود دنيا نيست ، زيرا خود دنيا عبارت است از همين اعيان و اشياء زمينی و آسمانی و هيچ يك از اينها بد نيست ، اينها همه آيات حكمت و قدرت پروردگارند و نمیتوانند بد بوده باشند، آن چيزی كه بد و مذموم است محبت و علاقه به اين امور است . محبت دنيا و علاقه به دنيا بد است ، نه خود دنيا . همان طوری كه میدانيم در زمينه مذمت و تقبيح محبت دنيا آنقدر به شعر و نثر گفته شده است كه از حد احصاء خارج است.
اين تفسير خيلی شايع است . از غالب اشخاص كه شما بپرسيد معنی بدی دنيا چيست ، خواهند گفت معنیاش اين است كه محبت دنيا بد است ، و الا خود دنيا كه بد نيست ، اگر بد بود خداوند خلق نمیكرد
اگر دقت بكنيم اين تفسير هر چند خيلی معروف و مشهوراست و خيلی مسلم فرض شده بی اشكال نيست و با بيانات خود قرآن وفق نمی دهد .
زير اولا بايد ببينيم آيا علاقهای كه بشر به دنيا دارد علاقه فطری و طبيعی است ؟ يعنی در نهاد بشر و غريزه بشر اين علاقه گذاشته شده يا بعدها در اثر عوامل خاصی مثلا به حكم عادت و تلقين يا ساير عوامل در بشر پيدا میشود ؟ مثلا پدران و مادران به فرزندان ، و فرزندان به والدين خود علاقه و محبت دارند ، مرد و زن هر كدام به جنس مخالف خود علاقه دارند ، هر كسی به مال و ثروت علاقه دارد ، به محبوبيت و احترام علاقه دارد ، به خيلی چيزهای ديگر علاقه دارد .
اين علاقهها آيا فطری و طبيعی هر كس است يا مصنوعی است و در اثر سوء تربيت پيدا میشود ؟
بدون شك اين علايق ، طبيعی و فطری است ، و در اين صورت چگونه ممكن است بد و مذموم باشد و وظيفه انسان اين باشد كه اين علايق را از خود دور بكند ؟ همان طور كه مخلوقات و موجودات بيرون از وجود انسان هيچ كدام را نمی توان گفت شر است و خالی از حكمت است و همان طور كه اعضاء و جوارح بدن انسان هيچ كدام بی حكمت نيست يك رگ ريز ، يك عضو كوچك ، يك مو در بدن انسان يا حيوانی يافت نمی شود كه زائد و بی حكمت بوده باشد همين طور هم در قوا و غرايز و اعضای روحی انسان ، در ميلها و رغبتهای انسان هيچ ميل و رغبت و علاقهای طبيعی و فطری نيست كه بی حكمت باشد ، هدف و مقصدی نداشته باشد ، همه اينها حكمت دارد . علاقه به فرزند ، علاقه به پدر و مادر ، علاقه به همسر ، علاقه به مال و ثروت ، علاقه به پيش افتادن و تقدم ، علاقه به احترام و محبوبيت ، همه اينها حكمتهای بزرگی دارد كه بدون اينها اساس زندگی بشر از هم پاشيده میشود.
بعلاوه خود قرآن كريم همين محبتها را به عنوان نشانههای حكمت پروردگار ذكر میكند . مثلا در سوره روم در رديف اينكه خلقت بشر و خواب و بعضی چيزهای ديگر را از آيات و نشانههای حكمت و تدبير خداوند ذكر میكند ، میفرمايد :«” و من آياته أن خلق لكم من أنفسكم أزواجا لتسكنواإليها و جعل بينكم موده و رحمةإن فی ذلك لايات لقوم يتفكرون »” يعنی يكی از نشانههای پروردگار آن است كه از جنس خود شما آدميان برای شما جفت و همسر آفريد و ميان شما مودت و محبت ايجاد كرد ، و در اين حقيقت نشانهها از تدبير و تسخير و حكمت پروردگار است برای كسانی كه در اين مسائل فكر كنند.
اگر محبت همسر بد میبود ، در اين آيه به عنوان يكی از نشانهها و آثار حكمت و تدابير حكيمانه خداوند ذكر نمیشد.
مسلما اين علاقه در طبيعت مردم نهاده شده ، و خيلی واضح است كه اين علايق مقدمه و وسيلهای است برای اينكه امور جهان نظم و گردش منظم خود را داشته باشد . اگر اين علايق نبود نه نسل ادامه پيدا میكرد و نه زندگی و تمدن پيش میرفت و نه كار و كسب و حركت و جنبشی در كار بود ، بلكه بشری در روی زمين باقی نمی ماند.
منطق قرآن
آن چيزی كه از قرآن كريم استفاده میشود اين نيست كه اساسا علاقه و محبت به كائنات بد است ، و راه چاره هم اين تعيين نشده كه علايق و محبتها را بايد سركوب كرد آن مطلب ، مطلب ديگری است و راه چاره هم غير اين است.
آنچه قرآن آن را مذموم میشمارد ، علاقه به معنی بسته بودن و دلخوش بودن و قانع بودن و رضايت دادن به امور مادی دنيوی است، قرآن میفرمايد :«”المال و البنون زينة الحيوه الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير أملا”» يعنی ثروت و فرزندان مايه رونق زندگی همين دنياست ، و اما اعمال صالح كه باقی میمانند ، از نظر پاداش الهی و از نظر اينكه انسان آنها را هدف و ايدهآل قرار دهد ، بهترند . پس سخن در هدف و ايدهآل و كمال مطلوب است.
قرآن كريم اهل دنيا را اين طور وصف میكند:« الذين لا يرجون لقاءنا و رضوا بالحيوه الدنيا و اطمأنوا بها و الذين هم عن آياتنا غافلون »” آنهايی كه اميدوار به ملاقات ما نيستند و رضايت دادهاند به زندگی دنيا و به آن آرام گرفتهاند و آنها كه از آيات ما غافلاند. در اين آيه سخن از مذموم بودن و رضايت دادن و قانع شدن و آرام گرفتن به ماديات است . اين وصف اهل دنياست ، به معنای مذموم آن.
يا میفرمايد :«”فأعرض عمن تولی عن ذكرنا و لم يردإلا الحيوه الدنيا ذلك مبلغهم من العلم »” يعني رو بگردان از آنها كه به قرآن پشت كردهاند و جز زندگی دنيا نمی خواهند و حد علمی و سطح فكری آنها همين قدر است. بازهم سخن درباره افرادی است كه جز دنيا هدف و مطلوبی ندارند و سطح فكرشان از ماديات بالاتر نيست.
يا میفرمايد :«”زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير المقنطره من الذهب و الفضة و الخيل المسومة و اعنعام و الحرث ذلك متاع الحيوه الدنيا و الله عنده حسن الماب »” علاقه به شهوات از قبيل زن و فرزندان و طلا و نقره و اسبان عالی و چهارپايان و كشت و زرع در نظر اينها جلوه كرده است،اينها كالای دنياست ، و عاقبت نيك با خداست. در اين آيه نيز سخن از صرف ميل و رغبت طبيعی نيست ، سخن در اين است كه محبت به مظاهر شهوت در نظر بعضی از مردم زينت داده شده و بزرگتر و زيباتر از آنچه كه هست جلوه داده شده و افراد را به خود مشغول و مفتون كرده است و به صورت كمال مطلوب در آمده است
يا میفرمايد:«” أرضيتم بالحيوه الدنيا من اعخره فما متاع الحيوه الدنيا فی اعخرهإلا قليل »” آيا به دنيا به عوض آخرت رضايت دادهايد ؟ دنيا نسبت به آخرت جز اندكی نيست.
همه اينها انتقاد از دلخوشی و رضايت و قناعت به علايق دنيوی است.
فرق است بين علاقه به مال و فرزند و ساير شؤون زندگی دنياوی و بين قانع بودن و رضايت دادن و غايت آمال قرار دادن اينها . وقتی كه نقطه هدف ، جلوگيری از انحصار و محدود شدن بشر به علايق مادی باشد راه چاره سركوب كردن و قطع و بريدن علايق طبيعی مادی و منهدم كردن اين نيروها نيست ، بلكه راه چاره آزاد كردن و به كار انداختن يك سلسله علايق ديگری است در بشر كه آنها بعد از علايق جسمی پيدا میشوند و احتياج به تحريك و احياءدارند .
پس در حقيقت تعليمات دينی برای بيدار كردن شعورهای عالیترين در انسان است و آن شعورها در غريزه و فطرت بشر هستند و چون عالی ترند و از مقام عالی انسان سرچشمه میگيرند ، ديرتر بيدار میشوند و احتياج به تحريك و احياء و بيدار كردن دارند . آن شعورها مربوط به معنويات است.
هر علاقهای چشمهای است از روح انسان كه باز میشود و جاری میگردد. مقصود دين ، بستن چشمههای محسوس مادی نيست ، مقصود باز كردن و كوشش برای جاری ساختن چشمههای ديگر است ، يعنی چشمههای معنويات . و يا به عبارت ديگر هدف ، محدود كردن و كم كردن نيروهای محسوس از آن مقدار كه در متن خلقت به دست حكمت پروردگار آفريده شده نيست ، بلكه هدف آزاد كردن يك سلسله نيروهای معنوی است كه احتياج به آزاد شدن دارد . با يك مثال ساده مطلب را توضيح میدهيم:
انسان فرزندی دارد و او را به مدرسه میفرستد ، وقتی كه میبيند آن بچه تمام علاقه و همتش به بازی و شكم خوارگی است ناراحت میشود و او را مورد عتاب قرار میدهد ، او را بازيگوش و شكم خواره میخواند ، و با اين عناوين او را ملامت میكند ، زيرا ميل دارد كه در آن بچه علاقه به درس و كتاب و خواندن و نوشتن پيدا بشود . اين علايق طبعا از علاقه به بازی و خوراك ديرتر در بچه پيدا میشود ، بعلاوه احتياج دارد به تحريك و تشويق، غريزه علم در هر بشری هست در عين حال بايد آن را تحريك كرد.
ولی اين دليل نيست كه پدر میخواهد فرزندش اساسا رغبتی به بازی و رغبتی به غذا و استراحت نداشته باشد ، اگر روزی احساس كند كه ميل به بازی يا به غذا از بچه سلب شده فوق العاده ناراحت میشود و آن را دليل بر يك نوع بيماری میگيرد و به طبيب مراجعه میكند ، زيرا میداند بچه سالم در عين حال كه بايد به مدرسه و كتاب علاقه داشته باشد ، بايد نشاط داشته باشد و به موقع بازی كند ، به موقع غذا بخورد . پس وقتی كه پدر فرزند را به عنوان بازيگوش يا شكمو ملامت میكند در حقيقت از حصر و انحصار علاقه او به بازی يا خوردن نالان است.
اخلاق و دنياپرستی
گذشته از اينها يك فصل ديگر هم در اسلام هست كه آن نيز ايجاب میكند كه از اهميت دادن به ماديات كاسته شود و آن فصل تربيت و اخلاق است، اين قسمت را ساير مكاتب تربيتی هم قبول دارند كه برای تربيت اجتماعی بشر و برای آمادگی بشر برای زندگی اجتماعی بايد كاری كرد كه افراد هدف و ايدهآل معنوی داشته باشند و به ماديات حرص نورزند . آتش حرص و طمع هر اندازه تيزتر بشود موجب عمران و آبادی اجتماع كه نمی شود سهل است ، موجب خرابی و ويرانی اجتماع هم میگردد.
از نظر سعادت يك فرد هم هر چند نبايد افراط كرد و مانند برخی از فلاسفه گفت كه سعادت و خوشی در ترك همه چيز است ، اما بدو شك طبع مستغنی و بی اعتنا يكی از شرايط اوليه سعادت است.
اينجا به يك توضيح ديگر نيازمنديم . ممكن است كسی تصور كند كه از آنچه گفتيم كه منظور جلوگيری از انحصار و محدود شدن علايق بشر به ماديات است ، اين توهم پديد آيد كه بايد هم خدارا دوست داشت و هم دنيا را ، هم ماده را كمال مطلوب قرارداد و هم معنی را ، يعنی نوعی شرك . خير ، منظور اين نيست . منظور اين است كه انسان يك سلسله عواطف و دلبستگيهای طبيعی به اشياء دارد كه اينها براساس حكمتهايی در انسان آفريده شده و همه انبياء و اولياء از اين گونه عواطف بهرهمند بودهاند و خداوند را بر آنها شكر میكردهاند ، و اينها نه قطع شدنی است و نه فرضا قطع شدنی باشد ، خوب است كه قطع شود.
انسان ظرفيت ديگری دارد ماورای اين ميلها و عواطف ، و آن ظرفيت كمال مطلوب داشتن است ، ايدهآل داشتن است . دنيا و ماديات نبايد به صورت ايدهآل و كمال مطلوب درآيد ، محبتی كه مذموم است اين گونه محبت است. ميلها و عواطف يك نوع استعداد است در بشر و به منزله ابزارهايی برای زندگی هستند ، اما استعداد كمال مطلوب داشتن استعداد خاصی است كه از عمق انسانيت و جوهر انسانيت سرچشمه میگيرد و از مختصات انسان است. پيامبران نيامدهاند ميلها را و عواطف را از بين ببرند و سرچشمه آنها را بخشكانند ، بلكه آنها آمدهاند دنيا و ماديات را از صورت كمال مطلوب خارج نمايند و خدا و آخرت را به عنوان كمال مطلوب عرضه نمايند و در حقيقت ، انبياء میخواهند نگذارند كه دنيا و ماديات از جايگاه طبيعی خود ، يعنی مورد رغبت و ميل و عاطفه بودن ، كه جايگاهی طبيعی است و نوعی پيوند طبيعی ميان انسان و اشياء است خارج شده نقل مكان دهد و در آن جايگاه مقدس كه قلب ناميده میشود و هسته مركزی وجود انسان است و ظرفيت انسانی او است و كانون كشش او به سوی لا يتناهی است ، بنشيند و بالطبع مانع پرواز انسان به سوی كمال لا يتناهی گردد.
اينكه در قرآن كريم وارد شده ” « ما جعل الله لرجل من قلبين فی جوفه “يعنی خداوند در اندرون كسی دو دل قرار نداده به منظور اين نيست كه مردم يا بايد به خدا علاقه داشته باشند يا به غير خدا از زن و فرزند و مال و غيره ، مقصود اين است كه مردم بايد يك هدف اعلی و منتهای آرزو داشته باشند . دو چيزی كه با هم جمع نمی شود اين است كه منتهای آرزو خدا باشد يا ماديات دنيوی ، و الا صرف علاقه به چند چيز در آن واحد خيلی واضح است كه ميسر است.
نظر اسلام درباره علم
به عبارت ديگر ، بحث امروز در اطراف نظر اسلام درباره علم است ، همان طوری كه بحث گذشته ما درباره نظر اسلام پيرامون دنيا و زندگی و مواهب طبيعت بود . بحث دين و علم كه آيا موافق يكديگرند يا مخالف ، نظر دين درباره علم چيست ، و نظر علم درباره دين چيست ، سابقه طولانی دارد و كتابهای پرارزشی در دنيا و در عالم اسلام در همين زمينه نوشته شده.
دو طبقه از طبقات مردم كوشش كردهاند كه دين و علم را مخالف يكديگر جلوه دهند : يكی طبقه متظاهر به دين ولی جاهل كه نان دينداری مردم را میخوردهاند و از جهالت مردم استفاده میكردهاند اين دسته برای اينكه مردم را در جهل نگه دارند و ضمنا به نام دين پرده روی عيب خودشان بكشند و با سلاح دين دانشمندان را بكوبند و از صحنه رقابت خارج كنند ، مردم را از علم به عنوان آنكه با دين منافی است میترساندهاند ، يكی هم طبقه تحصيل كرده و دانش آموخته ولی پشت پا به تعهدات انسانی و اخلاقی زده . اين طبقه نيز همينكه خواستهاند عذری برای لا قيديهای خود و كارهای خود بتراشند به علم تكيه كرده و آن را مانع نزديك شدن به دين بهانه كردهاند.
طبقه سومی هم هميشه بوده و هستند كه از هر دو موهبت بهرهمند بودهاند و هيچ گونه تنافی و تناقضی احساس نمی كردهاند . اين طبقه سعی كردهاند كه تيرگيها و غبارهايی را كه از طرف آن دو طبقه بين اين دو ناموس مقدس برخاسته فرو بنشانند.
بحث ما درباره اسلام و علم از دو جنبه ممكن است صورت بگيرد : جنبه اجتماعی و جنبه دينی
از جنبه اجتماعی آن طور بايد بحث كنيم كه آيا اسلام و علم عملا باهم سازگارند يا سازگار نيستند ؟ آيا مردم میتوانند هم مسلمان باشند به معنی واقعی كلمه كه به اصول و مبانی اسلامی مؤمن باشند و به دستورهای دين عمل كنند و هم عالم ؟ يا عملا بايد يكی از ايندو را انتخاب كنند ؟ اگر به اين نحو بحث شود صورت مسأله اين نخواهد بود كه نظر اسلام درباره علم چيست و نظر علم درباره اسلام چيست و آيا اسلام چگونه دينی است ؟ فقط بحث روی اجتماع است كه آيا میتواند در آن واحد هر دو را داشته باشد ، يا بايد از يكی از آندو چشم بپوشد ؟
جنبه ديگر اين است كه ببينيم نظر اسلام درباره علم چيست و نظر علم درباره اسلام چيست ؟ كه اين هم دو قسمت است : يكی اينكه اسلام درباره علم چگونه دستور داده و توصيه كرده ؟ آيا دستور داده كه حتی الامكان از علم پرهيز داشته باشيد ؟ و آيا اسلام علم راموجود خطرناك و به شكل يك رقيب برای موجوديت خود دانسته ؟ ! يا برعكس ، در كمال صميميت و شجاعت و اطمينان به خود به علم توصيه كرده و تشويق نموده است ؟ قسمت دوم اين است كه نظر علم درباره اسلام چيست ؟ چهارده قرن از ظهور اسلام و نزول قرآن میگذرد.در همه اين چهارده قرن ، علم در حال تطور و تكامل و پيشرفت بوده، مخصوصا در سه چهار قرن اخير ترقی علم به صورت جهش درآمد . حالا ببينيم علم پس از اين همه توفيق و تطور و تكامل كه نصيبش شده درباره معارف و اعتقاديات اسلام و همچنين درباره دستورهای عملی و اخلاقی و اجتماعی اسلام چه نظر میدهد ؟ آيا اينها را به رسميت میشناسد يا نمیشناسد ؟ آيا بر اعتبار آنها افزوده يا از اعتبار آنها كاسته است ؟
هر يك از اين سه قسمت در خور بحث و تحقيق است . بحث امروز ما فقط درباره يكی از اينهاست ، يعنی پيرامون نظر اسلام درباره علم است.
كدام علم ؟
چيزی كه هست سخن در يك مطلب ديگر است و آن اينكه منظور اسلام از علم چه علمی است ؟ ممكن است كسی بگويد مقصود از همه اين تأكيد و توصيهها علم خود دين است . يعنی همه به اين منظور گفته شده است كه مردم به خود دين عالم شوند و اگر نظر اسلام از علم ، علم دين باشد در حقيقت به خودش توصيه كرده و درباره علم به معنی اطلاع بر حقايق كائنات و شناختن امور عالم چيزی نگفته و اشكال به حال اول باقی میماند ، زيرا هر مسلكی هر اندازه هم ضد علم باشد و با آگاهی و اطلاع و بالارفتن سطح فكرو معلومات مردم مخالف باشد ، با آشنايی با خودش مخالف نيست ، بلكه خواهد گفت با من آشنا باشيد و با غير من آشنا نباشيد . پس اگر منظور اسلام از علم ، خصوص علم دينی باشد بايد گفت موافقت اسلام با علم صفر است و نظر اسلام درباره علم منفی است.
برای كسی كه درست با اسلام و منطق اسلام آشنا باشد جای اين احتمال نيست كه بگويد نظر اسلام درباره علم منحصرا علوم دينی است . اين احتمال فقط از ناحيه طرز عمل مسلمين در قرنهای اخير كه تدريجا دايره معلومات را كوچكتر كردند و معلومات خود را محدود كردند پيدا شده ، و الا آنجا كه میفرمايد ” حكمت گمشده مؤمن است پس آن را به چنگ آوريد ولو اينكه بخواهيد از دست مشركان بگيريد ” ، معنی ندارد كه خصوص علوم دينی باشد . مشرك را با علوم دين چكار ؟ در جمله ” « اطلبوا العلم و لو بالصين » ” ، چين به عنوان دورترين نقطه و يا به اعتبار اينكه در آن ايام يكی از مراكز علم و صنعت جهان بوده ياد شده . قدر مسلم اين است كه چين نه در آن زمان و نه در زمانهای ديگر مركز علوم دينی نبوده است.
گذشته از همه اينها در متن سخنان رسول اكرم تقييد و تحديد و تفسير شده كه مقصود چه علمی است ، اما نه تحت عنوان اينكه فلان علم باشد يا فلان علم ، بلكه تحت عنوان علم نافع ، علمی كه دانستن آن فايده برساند و ندانستن آن ضرر برساند . هر علمی كه متضمن فايده و اثری باشد و آن فايده و اثر را اسلام به رسميت بشناسد يعنی آن اثر را اثر خوب و مفيد بداند آن علم از نظر اسلام خوب و مورد توصيه و تشويق است.
پس حسابش روشن است . بايد ديد اسلام چه چيز را فايده و چه چيز را ضرر میداند .هر علمی كه به منظوری از منظورهای فردی يا اجتماعی اسلام كمك میدهد و ندانستن آن ، سبب زمين خوردن آن منظور میگردد آن علم را اسلام توصيه میكند ، و هر علمی كه در منظورهای اسلامی تأثير ندارد اسلام درباره آن علم نظر خاصی ندارد ، و هر علم كه تأثير سوء دارد با آن مخالف است.
آيا علم وسيله است يا هدف ؟
توجه به يك نكته اشكال را به خوبی حل میكند و كاملامی توانيم بفهميم كه منظور اسلام چيست .اولا بايد ديد علم از نظر اسلام هدف است يا وسيله ؟ بدون شك بعضی از علوم هدف است مثل معارف ربوبی و خداشناسی ، و آنچه از شؤون خداشناسی شمرده میشود مثل معارف مربوط به خودشناسی و معاد . از اينها كه بگذاريم ساير علوم وسيلهاند نه هدف، يعنی هر علمی از آن جهت لازم و مفيد است كه مقدمه و وسيله انجام يك عمل و يك وظيفه است . همه علوم دينی – به استثنای معارف الهی – از قبيل علم اخلاق و فقه و حديث همين طورند يعنی همه وسيلهاند نه هدف تا چه رسد به مقدمات ادبی و منطق معمولی كه در مدارس دينی خوانده میشود.
لهذا فقها و علمای دينی اصطلاحی دارند میگويند وجوب علم ، تهيؤی است ، يعنی از آن جهت واجب است كه آمادگی و تهيؤ میدهد برای كاری كه موافق با منظور اسلام است . حتی خود ياد گرفتن مستقيم مسائل عمليه يعنی احكام و مسائل نماز و روزه و خمس و زكات و حج و طهارت كه معمولا در رسالههای عمليه ذكر میشود ، فقط برای اين است كه شخص بتواند و آماده بشود كه وظيفه ديگری را درست انجام دهد . مثلا يك نفر مستطيع كه میخواهد به حج برود بايد ياد بگيرد تا آمادگی و تهيؤ پيدا كند كه مراسم حج را درست انجام دهد.
وقتی كه اين اصل را دانستيم ، نوبت به اصل ديگر و مطلب ديگر میرسد و آن اينكه اسلام چگونه دينی است و چه هدفهايی دارد و چگونه جامعهای میخواهد ؟ منظورهای اسلامی چه اندازه وسعت دارد ؟ آيا اسلام تنها به چهارتا مسائل عبادی و اخلاقی قناعت كرده ، يا دامنه و دستورهای اين دين گسترش يافته است در همه شؤون حياتی بشر ، و به همه شئون حياتی و اجتماعی و اقتصادی و سياسي بشر نظر دارد و در همه آنها منظور و هدفهايی دارد كه بايد تأمين گردد ؟ آيا اسلام میخواهد كه جامعه مسلمان مستقل باشد ، يا اهميت نمی دهد كه زير دست و محكوم باشد ؟ بديهی است كه اسلام جامعهای میخواهد مستقل ، آزاد ، عزيز ، سربلند و مستغنی.
و باز مطلب سومی را هم بايد بشناسيم و توجه كنيم و آن اينكه امروز دنيا بر پاشنه علم میچرخد ، كليد همه حوايج ، علم و اطلاع فنی است ، بدون علم نمی توان جامعهای غنی ، مستقل ، آزاد ، عزيز و قوی به وجود آورد. خود به خود نتيجه میگيريم كه در هر زمانی خصوصا در اين زمان فرض و واجب است بر مسلمين كه همه علومی را كه مقدمه رسيدن به هدفهای اسلامی است فراگيرند و كوتاهی نكنند.
با اين مقياس میتوانيم همه علوم مفيد را علوم دينی بدانيم ، میتوانيم بشناسيم چه علمی واجب كفايی است و چه علمی واجب عينی ، میتوانيم بفهميم كه در يك زمان ممكن است خواندن يك علمی از اوجب واجبات باشد و در زمانی ديگر آن طور نباشد . اين ديگر بستگی دارد به ميزان هوشياری و توجه كسانی كه در هر زمانی اجتهاد میكنند و به استنباط احكام میپردازند.
پرسشهای دينی
بعضی پرسشها و سؤالهای دينی ، واجب است و جواب دادن به آنها هم واجب است ، و اما بعضی از سؤالها با اينكه عنوان دينی دارد حرام است ، جوابگويی و وقت تلف كردن برای جوابگويی به آنها نيز همين حكم را دارد، وظيفه دينی ايجاب میكند سكوت و ترك سؤال و توجه به آن مسائل را . در قرآن كريم در بعضی آيات به طور صريح دستور میدهد كه چيزهايی را كه نمی دانيد از آنها كه میدانند بپرسيد ( « فاسئلوا أهل الذكرإن كنتم لا تعلمون»
در بعضی از آيات ديگر از بعضی از سؤالات با اينكه عنوان دينی دارد نهی میكند ، میفرمايد : ” « لا تسئلوا عن أشياءإن تبد لكم تسؤكم وإن تسئلوا عنها حين ينزل القرآن تبد لكم عفا الله عنها و الله غفور حليم * قد سألها « قوم من قبلكم ثم أصبحوا بها كافرين »” بعدا در اطراف هر دو آيه توضيح خواهم داد.
پرسش كليد دانش است
پرسش كليد دانش است . در كتب حديث آمده كه امام باقر ( ع ) فرمود :«” الا ان مفتاح العلم السؤال”»(كليد دانش ، پرسش است(.بعد امام اين شعر را انشاء كرد :
شفاء العمی طول السؤال وإنما
تمام العمی طول السكوت علی الجهل
يعنی شفای كور باطنی اين است كه آدمی همواره چيزی را كه نمی داند ، خجالت نكشد و بپرسد ، و منتهای كور باطنی اين است كه آدمی حقيقتی را نداند و به ملاحظاتی سكوت كند و نپرسد و به جهالت باقی بماند.
وظيفه يك محقق ، كاوش و تحقيق است و وظيفه يك مبتدی و شاگرد و دانشجو اين است كه مشكلات خود را از آن كس كه تحقيق كرده بپرسد . يك دانشجو در مشكلاتی كه دچار میشود راهی ندارد جز آنكه از استاد و معلم خود كمك بگيرد و راهنمايی بخواهد . يك بيمار به پزشك مراجعه میكند و از او راهنمايی میخواهد.
پرسش از چه ؟
در اينجا اين نكته بايد گفته شود : سؤال و پرسش در عين اينكه خوب است و مظهر رشد و كمال انسان است مقدمه چيز ديگر است : يا مقدمه تحقيق است يا مقدمه عمل بعضی اشخاص در صدد تحقيق يك موضوع علمی يا تاريخی يا دينی هستند ، ناچار بايد در صدد پرسش برآيند و از اشخاصی كه اطلاعی در آن زمينه دارندمطالبی سؤال كنند ، سؤالات يك دانشجو كه در صدد ياد گرفتن است از اين قبيل است . و گاهی علت پرسش اين است كه میخواهد راه يك عمل را ياد بگيرد ، مانند سؤالاتی كه يك بيمار از پزشك میكند و دستور العملهايی میگيرد ، و همچنين است مشكلاتی كه بيماران روحی با روان پزشكان يا معلمان اخلاق به ميان میگذارند.
اگر سؤال و پرسش مقدمه تحقيق علمی يا روش علمی نباشد ، تنها مجهول بودن يك چيز كافی و مجوز نيست كه انسان وقت خود و ديگری را به پرسش درباره او بگذراند ، زيرا مجهولات بشر بی نهايت است . به قول يكی از دانشمندان از اولی كه بشر رشد و تميز پيدا میكند يك سلسله علامت استفهام به دور خود میيابد و روز به روز بر عدد آنها افزوده میشود ، اگر موفق به جواب يكی از آنها میشود دهتای ديگر در برابرش خودنمايی میكند . علت اينكه علمای واقعی و كسانی كه بويی از دانش بردهاند بيش از ديگران خود را به جاهل و نادان میدانند اين است كه هر اندازه موفق به كشف مجهولاتی بشوند عدد بيشتری از مجهولات در برابرشان نمايان میشود . آخرين حد علم يك عالم اين است كه اقرار میكند به نادانی خودش.
تا بدانجا رسيد دانش من
كه بدانم همی كه نادانم
پس اگر انسان بخواهد از همه چيز بپرسد به جايی نمی رسد ، بايد سؤالات انسان متوجه مسائل لازم و ضروری و مفيد باشد ، يا از حيث علم يا از حيث عمل.
افراط و تفريط در پرسشها
اين مطلب كه دانسته شد معلوم میشود كه مردم از نظر سؤال و پرسش گاهی در حد افراط و گاهی در حد تفريط اند . گاهی اشخاصی پيدا میشوند كه كارشان سؤال كردن است ، خصوصا در اطراف مسائل و موضوعات دينی . به خيال خود میخواهند از كم و كيف و خصوصيات همه چيز سر در آورند ، غافل از اينكه بشر هرگز همچو ادعايی نسبت به همين محسوسات و مشهودات طبيعت نمی تواند داشته باشد تا چه رسد نسبت به دين كه از افقی مافوق طبيعت سرچشمه گرفته است . و بعضی در حال تفريط اند ، يك حالت رخوت و سستی در آنها هست ، روح تحقيق و تجسس از آنها گرفته شده ، حتی از لازم ترين سؤالات هم پرهيز دارند و خودداری میكنند . در بعضی از مردم حالت استنكاف و استكبار از سؤال هست . چون پرسيدن و استفهام علامت اقرار به بی اطلاعی است ، اين را يك نوع ذلت و خواری تلقی میكنند و يك عمر در تاريكی جهل باقی میمانند . در صورتی كه انسان وقتی كه چيزی را نمیداند و دانستن آن چيز برايش لازم است ، بايد از كسی كه میداند بپرسد ، خواه آن كس از خود او كوچكتر باشد يا بزرگتر ، كم شأنتر باشد يا عالی شأنتر.
در آثار دينی از جاهلی كه استنكاف از تعلم دارد سخت مذمت شده ، گفته شده كه عالم بايد علم خود را به كار بندد و جاهل بايد از تعلم و سؤال كه نوعی تذلل و تواضع است استنكاف نداشته باشد ، بلكه بايد برای خود فخر بشمارد كه در حال ياد گرفتن است” « عالم مستعمل علمه ، و جاهل لا يستنكف أن يتعلم ».
حد وسط اين است كه انسان اولا تشخيص بدهد كه دانستن چه چيزهايی برايش لازم است و دانستن چه چيزهايی برايش لازم نيست يا ممكن نيست . در ميان اموری كه دانستن آنها برايش لازم و ضروری است يا عمل به آنها برايش ضرورت دارد ، با رعايت الاهم فالاهم ، سؤالاتی انتخاب كند و از كسانی كه میدانند بپرسد و ضمنا از اينكه سؤال و پرسش و مسأله طرح كردن برايش شغل و عنوانی شود ، بپرهيزد.
در ابتدای سخن حديثی از امام باقر ( ع ) در مدح سؤال خواندم كه فرمود :«” ألاإن مفتاح العلم السؤال » ” حديثی ديگر از آن حضرت در مذمت زياد سؤال كردن و سرگرم شدن به سؤالات بيجا نقل میكنم :
امام باقر ( ع ) میفرمود : هر وقت من حديثی به شما بگويم از من بپرسيد تا از قرآن شاهدی برای آن نقل كنم . يعنی آنچه من میگويم مستند به قرآن كريم است . يك وقت ايشان گفتند : پيغمبر از سه چيز نهی كرده است : قيل و قال و حرف بيهوده ، ديگر تضييع و اسراف و افساد مال ، سوم كثرت سؤال . شخصی از آن حضرت سؤال كرد : اين سه چيز كه گفتيد در كجای قرآن است ؟ امام باقر سه آيه از قرآن ذكر كرد كه در هر كدام از آنها يكی از اين سه چيز نهی شده : يكی آن آيه كه میفرما يد :«” لا خير فی كثير من نجواهمإلا من أمر بصدقة او معروف أوإصلاح بين الناس »”يعنی در بسياری از گفتگوها و سر گوشيهای آنها خيری نيست مگر در موارد خاصی كه مربوط به صدقه يا كار خوب ديگر يا اصلاح بين مردم است . در اين آيه قيل و قال و حرفهای بيهوده نهی شده است. آيه ديگر :«”و لا تؤتوا السفهاء أموالكم التی جعل الله لكم قياما » يعنی اموال را كه مايه زندگی شماست در اختيار افراد كم عقل نگذاريد. افرادی كه سفيهاند و كم عقلاند هر چند مال از خود آنهاست بازهم آن مال را در اختيار آنها نگذاريد زيرا آن را ضايع میكنند . در اين آيه با اينكه موضوع بحث ، مال شخص سفيه است ، با كلمه ” اموالكم ” تعبير میكند ، اشاره به اينكه مال هر شخصی در عين اينكه مال شخصی خود اوست يك نوع تعلقی هم به جامعه دارد . حقی هم اجتماع نسبت به آن مال دارد و به واسطه حق اجتماع است كه مالك شخصی حق تضييع و اسراف ندارد . پس در اين آيه از تضييع مال نهی شده. آيه ديگر :«”لا تسئلوا عن أشياءإن تبد لكم تسؤكم»” يعنی از بسياری چيزها نپرسيد ، زيرا اگر گفته شود و آشكار گردد شما را ناراحت خواهد كرد . در اين آيه از يك سلسله پرسشها نهی شده.
پس اين منطقی است در اسلام كه از زياد سؤال كردن و سرگرم شدن به سؤالات و پرسشها نهی میكند . از طرفی دستورمی دهد كه حقايقی كه نمی دانيد و دانستن آنها برای شما ضروری است بپرسيد و استنكاف نكنيد ، سهل انگاری و سستی به خرج ندهيد ، از طرف ديگر زياد سؤال كردن و سرگرم شدن به سؤال را نهی میكند.
دين مشتمل است بر يك سلسله اصول و معتقدات كه هر كسی بايد خودش مستقيما تحقيق كند و واقعا تشنه يادگرفتن و تحقيق در آنها باشد و مسلما اگر كسی جويا و پويا باشد خداوند تعالی او را دستگيری و هدايت خواهد كرد ” « و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا » ” ، و مشتمل است بر يك سلسله ديگر تعليمات اخلاقی و اجتماعی كه مسلما بر هر بشری لازم است آنها را فراگيرد و نيز مشتمل است بر يك رشته دستور العملها كه آموختن و سؤال كردن آنها هم لازم است.
عقل و دل
در روح انسان دو مركز و دو كانون موجود است كه هر يك از ايندو منبع يك نوع فعاليتها و تجليات روحی است.نام يكی از اين دو كانون ، عقل يا خرد ، و نام آن ديگری قلب يا دل است . فكر و انديشه و دورانديشی و حسابگری و منطق و استدلال و علم و فلسفه از تجليات كانون عقل است و بعضی ديگر از تجليات روحی مانند خواستن و شيفته شدن و آرزو كردن و به حركت آوردن از كانون دل سرچشمه میگيرد.
از كانون دل حرارت و حركت بر میخيزد و از كانون عقل هدايت و روشنايی . آن كس كه دلی افسرده و بی خواهش و بی اميد و آرزو دارد ، موجودی سرد و بی حركت و جامد است و هيچ گونه فعاليتی از او سر نخواهد زد – به مرگ نزديكتر است تا به حيات و آن كس كه از نيروی عقل و فهم و تدبير بی نصيب است مانند ماشينی است كه در شب تاريك در حركت است و فاقد چراغ و راهنماست.
گاهی ميان اين دو كانون توافق و هماهنگی حاصل میشود ، چيزی را دل میپسندد و عقل هم خوبی آن را تصديق و اعتراف میكند . در اين گونه موارد انسان دچار اشكال و محظوری نمی شود . ولی بسيار اتفاق میافتد كه اين توافق و هماهنگی حاصل نمی شود ، مثلا دل چيزی را میپسندد و شيفته و مايل میشود ولی عقل دورانديش و حسابگر تصديق و امضاء نمی كند ، و يا آنكه عقل خوبی چيزی را تصديق میكند و گواهی میدهد ولی برای دل ناپسند و دشوار است . اينجاست كه كشمكش و تنازع بين قلب و عقل در میگيرد و اينجاست كه افراد با يكديگر مختلف میشوند : بعضی فرمان عقل را میپذيرند و بعضی ديگر فرمان دل را.
مثال سادهای برای اين كشمكش و تنازع ذكر میكنم : هر كسی به حكم غريزه به فرزند خود علاقمند است و احساسات محبت آميزی نسبت به فرزند خود دارد و روی همين علاقه و محبت ، آسايش و راحتی فرزند خود را میخواهد ، تا حدی كه به خودش رنج میدهد تا آسايش و راحتی فرزند خود را میخواهد ، تا حدی كه به خودش رنج میدهد تا آسايش او را فراهم كند . پای تربيت اين فرزند به ميان میآيد ، زيرا مطابق حسابی كه عقل دارد تربيت هر اندازه هم كه ملايم باشد خواه ناخواه مستلزم ناراحتيهايی برای بچه در ابتدا هست . گاهی بايد پدر و مادر رنج فراق و دوری فرزند خود را تحمل كنند . بر دل گران است كه رنج فراق فرزند را تحمل كند . اگر انسان بخواهد فرمان دل خود را بپذيرد بايد از تربيت فرزند خود كه يگانه وسيله سعادت آينده اوست صرف نظر كند ، و اگر بخواهد فرمان عقل را بپذيرد ناچار بايد برخلاف رضای دل خود رفتار كند.
از اين بالاتر تربيت و تهذيب نفس خود انسان است . تهذيب نفس و تحصيل اخلاق آدميت از هر چيزی دشوارتر و سخت تر است ، زيرا در اينجا غالبا عقل و دل در دو قطب مخالف قرار میگيرند . مبارزه كردن با نفس اماره سر پنجهای بسيار قوی تر از عقل و ايمان میخواهد.
رسول اكرم ( ص) به جمعی از جوانان عبور فرمود ، ديد سنگ بزرگی را برای وزنه برداری انتخاب كردهاند و با برداشتن آن سنگ زور خود را میآزمايند . فرمود : میخواهيد من در ميان شما داوری كنم و بگويم از همه قوی تر و زورمندتر كيست ؟ گفتند : بلی يا رسول الله ! آنها گمان كردند كه پيغمبر آن كس را معين خواهد كرد كه زور و بازويش قوی تر باشد ، ولی بر خلاف انتظار آنها پيغمبر اكرم فرمود : قوی ترين شما آن كس است كه در هنگام غضب و خوشحالی ، نفس اماره زمام را از كف عقل او نگيرد ، قوی ترين شما آن كس نيست كه بازوی قوی تر داشته باشد ، بلكه آن كس است كه روحيه قویتر داشته باشد.
در مقام تهذيب نفس و تحصيل اخلاق ، هميشه يك جنگ و ستيز عجيب بين دو كانون عقل و دل درگير است . تهذيب نفس و تربيت برای هماهنگ ساختن اين دو كانون است ، مستلزم ضبط و كنترل خواهشهای دل است . اساسا نظم و انضباط از كانون عقل ناشی میشود و آشفتگی و خودسری از كانون دل.
تأثير دل در قضاوت عقل
اگر عقل انسان آزاد باشد ، در امور آن طور قضاوت میكند كه در واقع و نفس الامر چنان است : خوب را خوب و بد را بد میبيند . اگر تحت تأثير و نفوذ كانون خواهشهای دل باشد آن طور قضاوت میكند كه دل میخواهد و میپسندد نه آن طوری كه حقيقت هست . عقل در ذات خود قاضی عادلی است ، ولی بايد استقلال اين قوه قضايی محترم باشد ، قوه مجريه يعنی ميلها و خواهشها و تصميم و ارادهها او را دست نشانده خود قرار ندهد ، اگر دست نشانده شد انتظار عدالت از او نمی رود.
از سخنان مولای متقيان علی ( ع ) است ، میفرمايد:«” من عشق شيئا أعشی بصره ، و أمرض قلبه » ” يعنی هر كس كه به چيزی عشق بورزد و خواهش دلش نسبت به آن چيز طغيان كند ، آن عشق موجب شبكوری او میشود و روحش را مريض میكند . مقصود از اين شبكوری اين است كه در تاريكيهای حوادث كه احتياج به هدايت و روشنايی عقل و منطق است ديگر نمی بيند . حب و بغض و دوستی و دشمنی در طرز قضاوت مؤثر است شاعر میگويد :
و عين الرضا عن كل عيب كليلة
كما أن عين السخط تبدی المساويا
يعنی ديدني كه از روی رضا و خوشبينی باشد همه عيبها رامی پوشاند ، همان طوری كه ديدنی كه از روی دشمنی و عداوت باشد عيبها را آشكار می نمايد.
چون غرض آمد هنر پوشيده شد
صد حجاب از دل به سوی ديده شد
و از همين جهت است كه انسان هر چيزی را كه متعلق به خودش است با چشم تحسين و اعجاب نگاه میكند . به قول سعدی : ” هركسی را عقل خود به كمال نمايد و فرزند خود به جمال ” . انسان غريزه حب به ذات دارد ، به خودش بيش از هر چيزی و هر كسی علاقمند است ، هميشه خودش را و آنچه وابسته به خودش است با عينك خوش بينی مینگرد ، يعنی درباره خودش و آنچه مربوط به خودش است طوری قضاوت میكند كه دلش راضی شود ، نه آن طور كه حقيقت است . انسان اخلاق بد خود را خوب میپندارد و اعمال ناپسند خود را پسنديده: «”أفمن زين له سوء عمله فرآه حسنا »”
آيا پس آن كس كه آراسته شد در نظرش عمل بدش ، مثل آن كس است كه چنين نيست و بد را بد و خوب را خوب میبيند ؟«” تالله لقد أرسلناإلی امم من قبلك فزين لهم الشيطان أعمالهم»
( به خدا قسم كه پيغمبرانی به سوی امتهايی قبل از تو فرستاديم و شيطان اعمال آنها را در نظرشان زيبا جلوه داد .) ” « قل هل ننبئكم باعخسرين أعمالا 0 الدين ضل سعيهم فی الحيوه الدنيا و هم يحسبون أنهم يحسنون صنعا »” آيا به شما خبر دهيم از زيانكارترين مردمان كه زحمت و كوشش آنها در زندگی دنيا به هدر رفته و خودشان میپندارند كه عملشان نيك است.
أميرالمؤمنين علی ( ع ) میفرمايد :«”المؤمن لا يصبح و لا يمسیإلا و نفسه ظنون عنده”»مؤمن شامی را صبح و صبحی را شام نمی كند مگر آنكه نسبت به نفس خود و اعمال خود بد گمان است و هر لحظه احتمال میدهد كه عملی ناپسند از او سر بزند . اگر انسان به اين مرحله برسد كه واقعا به نفس خود بد گمان باشد و خود را در معرض صدور گناه و اعمال زشت بداند ، خود به خود مراقبت میكند و جلوی تجاوز و تعدی نفس خود را میگيرد . وای به حال كسی كه صد در صد با عين الرضا و با عينك خوش بينی سراپای وجود خود را مطالعه میكند.
پس از همين جا معلوم میشود كه گاهی اين حالت برای انسان پيدا میشود كه قوه قضاوتش مريض میشود ، غلط قضاوت میكند ، از عدالت خارج میشود ، آزادی از عقل او سلب میگردد . اگر كانون عقل و انديشه ، مسخر دل و خواهشهای دل شد ، نه تنها انسان خود را فقط به زبان پاك و بی عيب معرفی میكند بلكه در دل و ضمير خود نيز واقعا خود را پاك و بی عيب تصور میكند . نمی تواندغل آنها را ببندند ، و اسارت عقل به اين است كه خواهشهای دل طغيان كند و زنجيرهايی از هوا و هوسها ، از تعصب و تقليدها ، برای عقل بسازد.
قرآن كريم در وصف رسول اكرم ( ص ) میفرمايد :«”يأمرهم بالمعروف و ينهيهم عن المنكر و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث و يضع عنهمإصرهم و اعغلال التی كانت عليهم »” يعنی او به نيكی امر و از زشتی نهی میكند ، چيزهای پاك را برای آنها روا و چيزهای پليد و زيانبار را ناروا میكند ، بار سنگين و غل و زنجيرها كه بر آنهاست از آنها بر میدارد.
اين بار سنگين و غل و زنجيرها همانهاست كه بر عقل و روح مردم بوده و دست و توانای رسول خدا آنها را برداشت.
خوش بينی به خود و بدبينی به ديگران
يكی از علل عمده عدم موفقيت ما مردم به اصلاح جامعه خود همين است كه هر فردی آگاه كه به خودش نگاه میكند و به اعمال خودش نظر میافكند عينك خوش بينی به چشم میزند ، و آنگاه كه به ديگران و اعمال ديگران نظر میكند عينك بدبينی و بدگمانی ، و نتيجه اين است كه هيچ كس شخص خود را تقصير كار نمی داند و چنين میپندارد كه تقصير متعلق به ديگران است . همه چشم به عدالت اجتماع دارند و هيچ كس فكر نمی كند كه عدالت اجتماع وقتی حاصل میشود كه افراد عادل باشند. «يا أيها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله و لو علی انفسكم أو الوالدين و اعقربينإن يكن غنيا أو فقيرا فالله أولی بهما فلا تتبعوا الهوی أن تعدلوا »”يعنی ای مردم ! در كار به پاداشتن عدالت زياد بكوشيد ، گواهی را فقط به خاطر خدا بدهيد هر چند عليه خود شما يا پدر و مادر يا نزديكان شما باشد ، غصه اينكه فلان خويشاوند غنی يا فقير است نخوريد ، خداوند كه خالق آنهاست از شما كه فقط رابطه خويشاوندی داريد اولی است به اينكه حال آنها را رعايت كند ، مبادا به پيروی از هوای نفس ، از حق انحراف پيدا كنيد.
يكی از فوايد اينكه تربيت مردم تربيت دينی باشد همين است كه مردم را در باطن روح و ضميرشان عادل و منصف میكند . البته فرق است بين كسی كه از ايمان بهرهای داشته باشد و خدا را ناظر و شاهد اعمال و نيات خود بداند و آن كس كه محض مصلحت اجتماع كاری را بكند«” يا أيها الذين آمنوا عليكم أنفسكم لا يضركم من ضلإذا اهتديتم “»(ای كسانی كه ايمان آوردهايد ! بر شما باد مراقبت نفسهای خودتان )
فرضا ديگران گمراه باشند گمراهی آنها به شما صدمهای وارد نمیآورد اگر شما خودتان راه يافته باشيد و در راه باشيد.
میدانيم كه در اسلام از طرفی نظارت بر اعمال ديگران جزء واجبات است پيغمبر فرمود : ” « كلكم راع و كلكم مسؤول عن رعيته » ” ولی از طرف ديگر ، اين فكر شيطانی را هر كس بايد از كله خود بيرون كند كه جامعه فاسد است و ديگران خرابند . خراب بودن و گمراه بودن ديگران عذری برای اعمال بد ما پيش خدا نمی شود . يكی از تسويلات نفس انسانی همين است كه گناه خود را به گردن ديگران میاندازد.
عادت به تفكر و تعقل
انسان برای اينكه از چنگال تسلط شهوات تباه كننده جسم و جان و عقل و ايمان و دنيا و آخرت نجات پيدا كند ، راهی جز تقويت جانب نيروی عقل ندارد . يكی از راههای تقويت اين نيرو اين است كه كاری كند كه تعقل و تفكر در كارها برايش به صورت يك عادت در آيد ، از عجله در تصميم بپرهيزد.
شخصی آمد خدمت رسول اكرم ( ص ) ، عرض كرد : نصيحتیبه من بفرماييد . فرمود : آيا اگر ترا نصيحتی بكنم عمل خواهی كرد ؟ آن مرد در جواب گفت : بلیو تا سه مرتبه اين سؤال و جواب بين رسول اكرم و آن مرد رد و بدل شد و در هر مرتبه رسول اكرم به او میفرمود آيا اگر دستوری بدهم عمل خواهی كرد ؟ و او در جواب میگفت بلی عمل خواهم كرد. پس از تعهد مؤكدی كه رسول اكرم از آن مرد گرفت به او فرمود : ” « إذا هممت بأمر فتدبر عاقبته » ” يعنی هرگاه تصميم كاری را گرفتی اول تدبر و تفكر كن و عاقبت و نتيجه آن را ببين . اگر رشد و هدايت است آن را تعقيب كن و اگر شر و ضلالت است از آن دوری كن.
از طرز تعهد گرفتن رسول اكرم از آن مرد معلوم میشود كه برای اين جمله ، فوق العاده اهميت قائل بوده ، میخواهد به ما بفهماند كه بايد عادت به فكر و تدبر داشته باشيم و در هيچ كاری پيش از آنكه كاملا آن را زير و رو كنيم و نتايج و عواقب آن را بسنجيم ، وارد نشويم.
انسان بايد از منطق پيروی كند نه از احساسات . انسان در كاری كه از روی منطق صورت میگيرد حساب و پيش بينيهای لازم را كرده ، نورافكن عقل و انديشه خود را به اطراف انداخته و جوانب و اطراف كار را تحت نظر گرفته است ، ولی در كاری كه از روی احساسات صورت میگيرد نقشه و حساب و دورانديشی در كار نيست ، صرفا روح بشر از راهی داغ شده و هيجانی پديد آمده ، و انسان برای آنكه هيجان روحی خود را تسكين دهد به عملی مبادرت میكند و به واسطه غبار و تيرگی كه از تهيج احساسات پيدا میشود مجال دورانديشی و توجه به عواقب و نتايج كار از انسان سلب میشود.
بر همه افراد بشر كم و بيش ، هم منطق حكومت میكند و هم احساسات يك جمله كه انسان در حضور جمعی ادا میكند يا يك عملی كه در اجتماع انجام میدهد از يك طرف وابسته به يك سلسله احساسات و عواطف و هيجانات درونی است ، و از طرف ديگر چون كم و بيش در اطرافش دقت و فكر شده وابسته به منطق و تعقل است ، ولی برخی مردم بيشتر اهل منطقاند و بعضی مردم بيشتر اهل احساسات . جامعه شناسان میگويند اين اختلاف در ميان ملل نيز ديده میشود . بعضی از ملل به منطق نزديكترند و بعضی به احساسات.
اين دستور جامع رسول اكرم میگويد : هميشه در كارها منطق را دخالت بده و جلوی طغيان و حكومت احساسات را بگير ، مرد منطق باش نه احساسات. هر اندازه كه يك فرد يا يك ملت در راه كمال و ترقی پيش میرود ، به تدريج از احساسات به منطق می گرايد . نزديك شدن به حكومت منطق و خارج شدن از تحت سيطره و حكومت احساسات ، دليل بر پختگی و تكامل روح است. انسان در طفوليت و كودكی يك پارچه احساسات بی منطق است و به همين جهت از اداره كردن خود و از حفظ مصالح خود عاجز است . و به همين جهت است كه طفل را زود میشود در جريانی وارد كرد و احساساتش را استخدام كرد و به نفع خود در مجرايی به كار انداخت ، اما هر اندازه كه از سنين عمر میگذرد و تجربه زيادتر میشود ، منطق در وجود انسان قوت میگيرد .
البته تنها مرور زمان و گذشتن عمر كافی نيست كه انسانرا مرد منطق و تعقل كند . اين فضيلت اخلاقی نيز مانند همه فضايل ديگر اخلاقی تمرين و ممارست و مجاهدت لازم دارد . اولا اندوخته علمی و سرمايه فكری لازم است ، ثانيا انسان بايد مدتی با زحمت خود را وادار كند كه در پيش آمدها و تصميمها زياد فكر كند و تا عواقب و نتايج كاری را كاملا نسنجد ، به هيجانات درونی خود ترتيب اثر ندهد.
از سخنان رسول اكرم است :«” ما أخاف علی أمتی الفقر و لكن أخاف عليهم سوء التدبير » ” يعنی نگرانی من بر امتم از ناحيه فقر نيست ، فقر دردی است كه علاجش دشوار نيست . نگرانی من از ناحيه سوء تدبير و قلت ميزان منطق و استدلال است.
حديث ديگری از رسول اكرم مأثور است كه ضمنا مشتمل بر داستانی است و عملا در آن داستان فرق بين پيروی از منطق و پيروی از احساسات ديده میشود .
مردی از اعراب به خدمت رسول اكرم آمد و از او نصيحتی خواست . رسول اكرم در جواب او يك جمله كوتاه فرمود و آن اينكه : ” « لا تغضب » ” يعنی خشم نگير ، و آن مرد هم به همين مقدار قناعت كرد و به قبيله خود برگشت . تصادفا وقتی رسيد كه در اثر حادثهای بين قبيله او و يك قبيله ديگر نزاع رخ داده بود و دو طرف صف آرايی كرده و آماده حمله به يكديگر بودند . آن مرد روی خوی و عادت قديم و تعصب قومی تهييج شد و برای حمايت از قوم خود سلاح به تن كرد و در صف قوم خود ايستاد . در همين حال ، گفتار رسول اكرم به يادش آمد كه نبايد خشم و غضب را در خود راه بدهد . خشم خود را فرو خورد و به انديشه فرو رفت.نكاتی خورد و منطقش بيدار شد ، با خود فكر كرد چرا بی جهت بايد دو دسته از افراد بشر به روی يكديگر شمشير بكشند ،خود را به صف دشمن نزديك كرد و حاضر شد آنچه آنها به عنوان ديه و غرامت میخواهند از مال خود بدهد. آنها نيز كه چنين فتوت و مردانگی از او ديدند از دعاوی خود چشم پوشيدند . غائله ختم شد و آتشی كه از غليان احساسات افروخته شده بود با آن عقل و منطق خاموش گشت .
درسی كه از فصل بهار بايد آموخت
ميل به تنوع و تجدد
انسان حالتی دارد كه از يكنواختی ملول میشود ، طالب تجدد و تنوع است . تجدد و نوخواهی احتياجی است در وجود بشر . اما اينكه رمز اين كار چيست ، چرا بشر در كمال اشتياق چيزی را طلب میكند و همينكه به او رسيد از شدت هيجانش كاسته می شود ، كم كم به سردی و خستگی و احيانا به تنفر و انزجار منتهی میشود، مطلبی است كه امشب نمی خواهم وارد بحث آن بشوم.
بعضی گمان میكنند كه اين خصيصه ذاتی بشر است . بشر هميشه مشتاق و آرزومند چيزهايی است كه ندارد . داشتن ، مدفن عشق و علاقه و خواستن است . اما بعضی ديگر نظر دقيق تری دارند ، میگويند اگر واقعا چيزی مطلوب غريزی و ذاتی بشر باشد ، ممكن نيست كه وصال او را سرد و افسرده بكند در نهاد و غريزه بشرمعشوق و محبوبی كامل تر و عالیتر است ، محبوبی كه كمال لا يتناهی است به دنبال هر محبوبی كه میرود ، در حقيقت ، نشانی از محبوب اصلی و واقعی خود در او میبيند و به گمان محبوب اصلی به سراغ او میرود ، اما پس از وصال چون خاصيت آن محبوب اصلی را در او نمی بيند و احساس میكند كه اين موجود قادر نيست خع وجودی او را پر كند ، به سراغ محبوبی ديگر میرود ، و همين طور . . . مگر آنكه روزی به محبوب اصلی و حقيقی خود نائل گردد ، آن وقت به كمال واقعی خود كه اتصال به كمال لا يتناهی است ، خواهد رسيد و در بهجت و سعادت كامل غرق میگردد و برای هميشه آرام میگيرد و ديگر خستگی و افسردگی و كسالت در او راه نمی يابد« ألا بذكر الله تطمئن القلوب »
قرآن كريم درباره بهشت میفرمايد :«”لا يبغون عنها حولا» يعنی اين تفاوت ميان نعمتهای آخرت و اين دنيا هست كه در اين دنيا انسان طالب تحول و تغير است ، اما در آخرت طالب تغير و تحول و نو شدن و عوض شدن نيست.
به هر حال ، مسلما انسان در اين دنيا طالب تجدد و تنوع است . تجدد موجب انبساط و شكفتگی خاطر ميگردد خصوصا اگر آن تجدد و تنوع در جهت حيات و تازگی زندگی باشد . تجدد و تنوع ، كدورت و ملال را از خاطر میزدايد.
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا زنو ديدن فرو ميرد ملال
در تشريع نيز اين نكته رعايت شده ، در هفته ، روزی و در سال ، ماهی برای عبادت اختصاص داده شده است ، يعنی تشريع به بدرقه تكوين رفته است . روز جمعه در هفته ، و ماه رمضان در سال ، اوقات تجديد حيات معنوی و زدودن خاطر از ملالها و كدورتهای مادی است
در حديث است :«” لكل شیء ربيع و ربيع القرآن شهر رمضان » ” يعنی هر چيزی بهار و فصل تجديد حياتی دارد ، بهار و فصل تجديد حيات قرآن در دل اهل ايمان ، ماه رمضان است. علی ( ع ) میفرمايد : ” «تعلموا القرآن فانه ربيع القلوب » ” ) قرآن را بياموزيد كه بهار دلها قرآن است (بهار طبيعی را خورشيد به وجود میآورد كه پس از مدتی دوری و فاصله با اشعه گرم خود طبيعت مرده را زنده و زمين خفته را بيدار میكند ، و بهار معنوی را خورشيد تابنده قرآن در دلهای مرده و روحهای افسرده ايجاد میكند . هم از فرصت بهار معنوی بايد استفاده كرد و هم از فرصت بهار طبيعی. رسول اكرم( ص) درباره بهار معنوی يعنی ماه مبارك رمضان فرمود:«” فاسألوا الله بنيات صادقة و قلوب طاهره أن يوفقكم لعبادته تلاوه كتابه»از خداوند با نيتهای جدی و راستين و با دلهای پاك بخواهيد كه توفيق بندگی و تلاوت كتاب الهی به شما عنايت كند.
سهم انسان از فصل بهار
در قرآن كريم مكرر از اين تجديد حياتی كه برای زمين رخ میدهد ياد شده ولی به عنوان يك درس و تعليم و به عنوان راهنمايی بشر ، كه از اين فصل چه استفادهای بايد بكند و چه الهامی بايد بگيرد. هر يك از فرزندان زمين از گياهان و حيوانات و انسان از اين فصل حيات بخش سهمی و حقی دارند : گلها و سبزهها در اين فصل خود را به كمال رشد میرسانند ، به حد اعلی جمال خود را طراوت میدهند ، اسب و گاو و گوسفند خود را به آب و علف می رسانند ، خود را فربه میسازند ، جست و خيزی میكنند.
انسان هم از آن جهت كه انسان است ، عقلی دارد و فهمی ، دلی دارد و احساساتی و عواطفی ، او هم از اين فيض عام سهمی دارد . سهم انسان چيست ؟
برای بعضی از مردم فصل حيات بخش بهار الهام دهنده است ، درس است ، آموزنده است ، نكتهها و رمزها و حقيقتها در میيابند ، اما متأسفانه استفاده بعضی ديگر از افراد از حد استفاده يك حيوان تجاوز نمی كند حاصل بهره آنها از اين تجلی با شكوه خلقت ، شكم پر كردن و عربده كشيدن و بدمستی كردن و سقوط در منتها درجه حيوانيت است . آنها در اين فصل الهام میگيرند اما نه از اين فصل بلكه از صفات و ملكات پليد خودشان ، الهام میگيرند اما چه چيز الهام میگيرند ؟ جنايت و آدمكشی ، فحشاء و فساد اخلاق ، شكستن قيود و حدود انسانی.
آيا اين منتهای بدبختی نيست كه محصول رسيدن ايامی به اين لطف و صفا و طراوات ، تيرگی دل و تاريكی روح و قساوت قلب باشد ؟ آری ، هر كسی بر طينت خود میتند.
به هر حال ، فصل بهار فصل تجديد حيات و زندگی از سرگرفتن زمين ماست ، فصل نشاط و خرمی زمين است ، فصلی است كه زمين در شرايط تازه و جديدی قرار میگيرد و مستعد میشود كه بزرگترين موهبتهای الهی يعنی حيات و زندگی به او افاضه شود.
در قرآن كريم از اين حالت زمين ، از اين تجديد حياتی كه برای اين موجود رخ می دهد ، مكرر ياد شده . در حدود پانزده بار و شايد بيشتر در قرآن كريم به اين موضوع اشاره شده ، ولی به عنوان يك درس و يك تعليم و يك حكمت آموختنی.
حقايق نامحسوس
افرادی در دنيا پيدا شدهاند كه گفتهاند ما جز به چيزهايی كه مستقيما وجود آنها را احساس میكنيم و به وسيله يكی از حواس خود آنها را میيابيم ايمان نداريم ، تنها چيزی قابل اعتقاد و ايمان است كه مستقيما بشود آن را احساس كرد ، هر چه محسوس نيست موجود نيست ، لذا میگوييم طبيعت موجود است زيرا مستقيما قابل لمس و احساس است و ماورای طبيعت موجود نيست به دليل آنكه قابل لمس و احساس نيست.
گذشته از اينكه اين منطق در حد خود ناقص است – زيراچرا و به چه دليل هر چيزی كه من احساس نمی كنم ، وجود ندارد ؟ – يك نقص بزرگتری در اين طرز بيان هست و آن اينكه حساب نكردهاند كه در خود طبيعت حقايق مسلم و قطعی و غير قابل انكاری هست كه ما با وجود آنكه با يكی از حواس خود آنها را درك نكردهايم از راه آثار وجودی آنها ، آنها را شناختهايم . حيات و زندگی ، يكی از آنهاست . لازم نيست كه هرچه نامحسوس است متعلق به ماورای طبيعت باشد . ماورای طبيعت نامحسوس است ، اما هر نامحسوسی جزء ماورای طبيعت نيست.
دانشمندانی كه دقيقا در اين موضوعات حساب كردهاند و دقت كامل نمودهاند به ثبوت رسانيدهاند كه خيلی از حقايق مسلم در همين جهان طبيعت كه در دامن او هستيم و در دامن او پرورش میيابيم هست و قطعا وجود دارد و حال آنكه مستقيما قابل احساس و لمس نيست . مگر ما خود جسم و ماده را مستقيما احساس میكنيم ؟ آنچه مستقيما حواس ما درك میكند ، يا از نوع رنگ و شكل است يا از نوع اندازه و مقدار و يا از نوع حرارت و برودت و يا از نوع نرمی و زبری . هيچ كدام از اينها عين ماده خارجی نيست ، همه اينها عوارض و آثار ماده است . حيات و زندگی طبيعی كه برای زمين و فرزندان زمين پيدا میشود يك حقيقت مسلم و در عين حال نامحسوسی است كه ما چون غرق در آثار و تجلياتش هستيم میپنداريم كه مستقيما حواس ما با خود او سر و كار دارد . ما در يك گل چه میبينيم ؟ رشد و نمو میبينيم ، خرمی و شادابی و طراوات میبينيم ، رنگ آميزی و عطر میبينيم ، و از راه وجود اينها حكم میكنيم كه زندگی در او پيدا شده . اين حكم و قضاوت ما درباره باطن اين گل كه همان حقيقت زندگی است به وسيله حواس ظاهره نيست ، به وسيله قوه ديگری است در ما كه او هم باطن ما شمرده میشود . ما با ظاهر و پوسته وجود خود يعنی با حواس بدنی و آلات بدنی خود ظاهر و پوسته عالم را درك میكنيم ، و با باطن و هسته وجود خود يعنی با نيروی عقل و ضمير خود كم و بيش با باطن و هسته عالم ارتباط پيدا میكنيم ، يعنی حقايق غير محسوس را درك میكنيم.
” لب ” در قرآن
در قرآن مجيد تعبير بسيار لطيفی است : گاهی كه میخواهد از حقايق زير پرده ظواهر بحثی بكند میگويد :«”اولوالالباب »” اين حقيقت را در میيابند . يعنی صاحبان لب يعنی مغز خالص و جدا شده از پوست . المنجد میگويد : ” اللب خالص كل شیء ، العقل الخالص من الشوائب ” . راغب اصفهانی نيز در مفردات غريب القرآن میگويد : ” اللب العقل الخالص من الشوائب ” يعنی لب به عقلی میگويند كه از آنچه با او مخلوط شده است جدا شده باشد . نمی گويد عقل خالی از شوائب ، میگويد عقل خالص ، يعنی جدا شده از شوائب . چون واقعا در ابتدا كه هنوز فكر انسان خام است نوعی آميختگی ميان محسوسات و تخيلات و معقولات هست . بعدها اينها از يكديگر جدا میشوند و حساب هر يك جدا میگردد . عقل انسان هرگاه به اين درجه رسد كه از مقهوريت و هم و خيال و حس بيرون آيد و خلاص گردد ، لب ناميده میشود ، زيرا نسبت عقل انسان كه باطن است ، با قوای ظاهری حسی ، نسبت مغز است به پوست . و مغز در يك بادام و يك گردو و امثال اينها ابتدا به يكديگر آميخته است و از هم جدايی ندارند . تدريجا كه اين ميوه كامل و رسيده میشو د ، پوستها از مغزها جدا میشوند و هر كدام خاصيت و اثر مخصوص به خود را حفظ میكند و اثر هيچ كدام با اثر ديگری مخلوط نمی شود .
انسان اگر در علم و معرفت كامل گردد ، عقلش از حس و وهم و خيالش جدا و مستقل میشود ، احكام هيچ يك از آنها را با ديگری اشتباه نمی كند. در اين هنگام به چنين شخصی گفته میشود ” لبيب ” ، يعنی كسی كه قوه عاقلهاش استقلال خود را بازيافته است.
عرفا میگويند مراتب وجود انسان با عوالم وجود متطابق است ، انسان در مراتب وجودی خود دارای جبروت و ملكوت و ناسوت است و با هر مرتبهای از مراتب وجود و هستی خود ، با يك مرتبه و درجه از عالم كلی میتواند مرتبط شود.
دستگاه عقل و فكر انسان از همين راه حس و حواس قوام و مايه و قوت میگيرد ، راه عبور به معقولات از ميان محسوسات است . قرآن كريم دعوت به تدبر در همين محسوسات میكند ، زيرا از همين محسوسات بايد به معقولات پی برد و نبايد در عالم محسوسات متوقف شد :«” إن فی خلق السموات و اعرض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولی الالباب»يعنی در خلقت آسمانها و زمين ، در مشاهده همين پيكر عالم و پوسته و قشر عالم ، نشانهها و دلايلی بر روح عالم و لب و مغز عالم هست ، ولی از برای كسانی كه خودشان دارای لب و مغز و هسته هستند و عقل قوی و خلاص شده از حس دارند « الذين يذكرون الله قياما و قعودا و علی جنوبهم و يتفكرون « فی خلق السموات و اعرض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار »”
آن كسانی كه خدا را در دل خود ياد میكنند ، در لب خود و مغز و هسته وجودی خود با خدای عالم و مركز و روح عالم ارتباط پيدا میكنند ، در همه حال در ياد او هستند ، در حالی كه ايستادهاند و در حالی كه نشستهاند ، در حال سستی و در حال سختی ، در همه حال در نظام عالم فكر میكنند ، میرسند به آنجا كه به حركت غائی و تسخيری موجودات پی میبرند و میفهمند كه عبث نيست ، خودشان عبث آفريده نشدها ند ، قيامت و رسيدن نتيجه اعمالی در كار هست.
در جای ديگر میفرمايد :«”فبشر عبادی ، الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولوا اعلباب »”يعنی نويد بده آن دسته از بندگان مرا كه به سخن گوش فرا میدهند ، اما از ميان آنچه میشنوند آنكه بهتر است برای عمل و پيروی انتخاب میكنند. آنها هستند كسانی كه خداوند آنها را رهبری كرده ، و آنها هستند صاحبان لب.
سخنی كه انسان میشنود به وسيله گوش میشنود . گوش يك حاسه است در بدن ما . برای گوش تفاوتی نيست كه آنچه میشنود چه باشد ، تميز دادن و غربال كردن شنيدهها كار گوش نيست . اما نيروی ديگری در انسان هست كه قادر است فرآوردههای گوش را مورد رسيدگی قرار دهد ، روی آنها حساب كند ، خوبی و بدی و صحت و سقم و درستی و نادرستی هر يك از آنها را به دست آورد . آن قوه و نيرو ، باطن ونامحسوس است نه ظاهر و محسوس ، كاری هم كه صورت میدهد از نوع كارهای محسوس نيست.
آری ، انسان با قشر و پوسته و قسمت محسوس و ظاهر جهان وجود خود ، با قشر و پوسته محسوس جهان بزرگ ارتباط پيدا میكند ، و با قسمت هسته و مغز نامحسوس جهان وجود خود ، با باطن و هسته و مغز و جنبههای نامحسوس جهان بزرگ ارتباط پيدا میكند.
شخصی از أميرالمؤمنين ( ع ) سؤال كرد ” هل رأيت ربك ؟ ” ( آيا خدای خود را ديدهای ؟ ) . فرمود : ” « لم أعبد ربا لم أره » ” ( من خدايی را كه نديدهام بندگی نكردهام) . بعد فرمود:«” لم تره العيون بمشاهده العيان و لكن رأته القلوب بحقايق الايمان» . بلی خدا ديده میشود اما نه با چشم . چشم ابزار اين كار نيست و برای اين كار آفريده نشده است . او را دل روشن به نور ايمان میبيند . ديده دل است كه میتواند او را شهود كند.
ديدن روی ترا ديده جان بين بايد اين كجا مرتبه چشم جهان بين من است
جسم ظاهر روح مخفی آمده است جسم همچون آستين جان همچو دست
باز عقل از روح مخفیتر بود حس بسوی روح زوتر ره برد
روح وحی از عقل پنهانتر بود زانكه او غيب است و اوزان سر بود
آن حسی كه حق بدان حس مظهر است نيست حس اين جهان آن ديگر است
محدوديت حواس
انسان در ناحيه بدن و ساختمان جسمی خود بسيار محدود است ، در تحت يك شرائط معين فقط میتواند باقی بماند ، در حد معينی از حرارت و حد معينی از فشار هوا و با ميزان معينی از مواد غذايی و در اندازه معينی از زمان و قدر معينی از مكان میتواند به حيات و زندگی خود ادامه دهد ، ولی در قسمت باطن و روح خود ، اين قيود و حدود را ندارد ، اين شروط و اندازهها برايش نيست . و اگر انسان در ناحيه روح خود متقدر و متعين به اين حدود و اشكال و قالبها بود ، نمی توانست كلی و مرسل و نامحدود را يعنی همين قواعد كلی را كه در علوم طبيعی و رياضی هست درك كند و به آنها نائل شود ، چون در قسمت جسم محدود و معين و متقدر است ، هر چيزی را كه به واسطه آلات جسمانی يعنی به واسطه يكی از حواس خود ادراك میكند ، محدود و متعين است . چارهای از اين ادراك محدود نيست ، همين محدود راه عبور نامحدود است . بشر از محدود به نامحدود و از جزئی به كلی و از نسبی به مطلق سير میكند . ممكن نيست كه انسان بتواند نامحدود را با يكی از حواس جسمانی خود احساس كند ، اما میتواند نامحدود را تعقل كند انسان میتواند با ديده بصيرت و با چشم غير جسمانی ، نامحدود را شهود كند ، ولی ممكن نيست كه نامحدود در محدود و نامتعين در متعين جا بگيرد. مولوی میگويد :
چشم حس همچون كف دست است و بس
نيست كف را بر همه آن دسترس
اين بيت را در ضمن مثلی عالی برای همين موضوع يعنی برای موضوع محدود بودن ادراك حسی انسان آورده و آن اينكه فيلی از هندوستان به جايی كه اسم فيل را شنيده بودند ولی خود فيل را نديده بودند آوردند و آن را در تاريكی قرار دادند . مردم میرفتند در تاريكی آن حيوان را با دست خود لمس میكردند و بعد بيرون میآمدند و دربارهاش قضاوت میكردند . يكی دستش به خرطوم فيل رسيد ، وقتی بيرون آمد از او پرسيدند فيل چه شكلی داشت ، گفت به شكل ناودان بود ، ديگری دستش به گوش فيل خورده بود و در جواب كسانی كه پرسيدند فيل چه شكلی داشت ، گفت به شكل بادبزن بود ، سومی كه دستش به پای فيل خورده بود گفت فيل به شكل عمود است ، چهارمی كه پشت فيل را لمس كرده بود گفت فيل به شكل تخت است.
پيل اندر خانهای تاريك بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای ديدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هر كسی
ديدنش با چشم چون ممكن نبود
اندر آن تاريكیاش كف میبسود
آن يكی را كف به خرطوم اوفتاد
گفت او چون ناودانستش نهاد
آن يكی را دست بر گوشش رسيد
آن بر او چون بادبيزن شد پديد
آن يكی را كف چو بر پايش بسود
گفت شكل پيل ديدم چون عمود
آن يكی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود آن پيل چون تختی بد است
همچنين هر يك به جزئی چون رسيد
فهم آن میكرد هر جا میتنيد
از نظر گه گفتشان بد مختلف
آن يكی دالش لقب داد اين الف
در كف هر كس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بيرون شدی
آنگاه از همه اينها اين طور نتيجه میگيرد :
چشم حس همچون كف دست است و بس
نيست كف را بر همه آن دسترس
چشم دريا ديگر است و كف دگر
كف بهل و زديده در دريانگر
قرآن و مسأله تفكر
اصل تفكر
يكی از اصول تعليمات قرآن كريم دعوت به فكر كردن و تدبر كردن است : تفكر در مخلوقات خدا برای پی بردن به رازها و اسرار آفرينش ، تفكر در احوال و اعمال خود برای وظيفه درست انجام دادن ، تفكر در تاريخ و زندگيهای مردمی كه گذاشتهاند برای شناختن و پی بردن به سنن و قوانينی كه خداوند برای زندگانی جماعات بشری قرار داده.
تفكر اگر سطحی و پراكنده باشد كار آسانی است ، اما فايده و اثر و نتيجهای بر آن مترتب نيست ، ولی اگر علمی و مبنی بر مطالعات دقيق و آزمايشها و حسابگريها باشد و يا لااقل انسان بخواهد آثار فكری مردان فكر و انديشه را به دقت كامل مطالعه كند ، كار مشكلی است ، ولی در عوض بسيار مفيد است و سرمايه بزرگ و ذخيره هنگفتی برای روح بشر به شمار میرود.
دين اسلام ركن اساسی و پايه اصلی خود را توحيد قرار داده است . توحيد بالاترين و عظيم ترين انديشهای است كه به دماغ بشر رسيده ، بسيار دقت و نازك كاری می خواهد . و از طرفی در اصول اين دين و بالاخص در اصل اصول آن يعنی توحيد ، تقليد محكوم شده و تحقيق لازم شمرده شده ، ناچار بايد اين دين تفكر و تدبر و تحقيق و جستجو را فرض بشمارد و قسمت مهمی از آيات خود را به اين موضوع اختصاص بدهد ، و همين كار را كرده است.
قرآن كريم موضوع تفكر را مطلق و مبهم نگذاشته ، علی الاجمال نگفته برويد فكر كنيد ، در هر موضوعی كه بود ، بود و در اطراف هر چيزی كه بود ، بود . موضوعات را به طور كلی به دست میدهد . مثلا در آيه 164 از سوره بقره موضوعاتی برای مطالعه معين میكند و به مردم میگويد برويد كمر همت ببنديد و در اين موضوعات تحقيق و مطالعه كنيد :«” إن فی خلق السموات و اعرض و اختلاف الليل و النهار» . در اطراف آسمانها ، در اطراف زمين ، در اطراف گردش شب و روز مطالعه كنيد ، نظام كواكب و ستارگان را به دست بياوريد ، زمين و طبقات زمين و آثار زمين و عاملی را كه سبب ميشود در هر 24 ساعت وضع زمين نسبت به خورشيد يك تغيير كلی بكند و شب و روز پيدا شود بشناسيد ، در اطراف اينها مطالعه و تحقيق كنيد ، علم ستاره شناسی و هيأت به وجود بياوريد ، به علم زمين شناسی آگاه شويد .« و الفلك التی تجری فی البحر بما ينفع الناس »” اين كشتيها كه بر روی آب دريا حركت میكنند و بشر از اين راه منفعتهايی میبرد ، مسافتهايی طی میكند ، بر علم و معرفت خود میافزايد ، استفاده تجارت میبرد ، از اين استعدادی كه به او داديم استفاده میكند ، دريا و كشتی و غرق نشدن كشتی و منافعی كه بشر از راه كشتيرانی می برد همه روی اندازه و حساب و قانون و نظمی است كه انسان فقط از نزديك و از روی مطالعه و تحقيق میتواند به آنها آشنا شود . «”و ما أنزل الله من السماء من ماء فأحيی به اعرض بعد موتها » . ” اين آب بارانی كه از بالا به پايين میريزد و خداوند به اين وسيله زمين مرده را زنده میكند ، هزارها راز و رمز در اين كار نهفته است كه فقط افراد متفكر و مطالعه كن و محقق كه نيروی فكر خود را صرف اين كار میكنند از اين رمزها و رازها مطلع میشوند ، جو و كائنات جوی را میشناسند ، خواص باران را در میيابند ، گياهها را میشناسند . ” « و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و اعرض »” وزش و گردش بادها ، ابرهايی كه ميان آسمان و زمين مسخرند و در حركت ، در همه اينها آيتها و نشانهها از حكمت و صنع باری تعالی است ، اما برای كسانی كه تعقل و تدبر و تحقيق كنند و خلقت را بشناسند.
اگر كسی كه شما خود او را نديدهايد كتابی تأليف كند و بعد نامهای برای شما بنويسد و در آن نامه يادآوری كند كه اگر میخواهيد مرا كاملا بشناسيد كتاب مرا مطالعه كنيد ، و مخصوصا فصلهايی از آن كتاب را در آن نامه معين كند و بگويد آن فصلها را كاملا مطالعه كنيد ، واضح است كه بايد فصول آن كتاب را از روی تحقيق و دقت كامل با رجوع به معلم و استاد ، با رجوع به كتاب لغت ، با ياد گرفتن حروف و الفبايی كه آن كتاب با آن حروف و آن الفبا نوشته شده ، با ياد گرفتن زبان آن كتاب ، آن كتاب را بخوانيم و مؤلف را كه نديدهايم از اين راه بشناسيم . بديهی است كه به صرف نگاه كردن به پشت كتاب و جلد كتاب نمیتوان مؤلف را شناخت مطالعه سطحی عوالم وجود كه مقرون به تحقيق و مطالعه دقيق علمی نباشد كه علمای هر فن ، علمای هيأت و ستاره شناسی ، علمای زمين شناسی ، علمای زيست شناسی ، علمای معرفة النفس ، متخصصين مطالعه كائنات جو به دست آوردهاند ، مطالعه سطحی كه مقرون به تحقيق و دقت نباشد مثل مطالعه كردن پشت جلد كتاب است ، كافی نيست . انسان چيز درستی نمی فهمد ، بر خلاف مطالعات علمی و تحقيقی . اساسا تفكر ، تجزيه و تحليل معلوماتی است كه انسان در ذهن خود اندوخته است . تفكر سير در فراوردههايی است كه برای ذهن ابتدا پيدا میشود ، مانند عمل شناوری است كه انسان در آب از اين طرف به آن طرف میكند . پس بايد معلوماتی باشد تا انسان قادر به تفكر شود ، بايد آبی باشد كه انسان بتواند در آن شناوری كند.
آن كس كه يك بوته گل را كاملا میشناسد ، از وضع ريشه و ساق و برگ گل و از كيفيت تغذی و تنفس و رشد و نمو و توليد مثل او مطلع است ، میتواند در آن بينديشد و به قدرت و علم و حكمت و تدبير و تقديری كه در آن گل به كار رفته پی ببرد ، اما آن كس كه از گل فقط حجمی و شكلی میبيند ، از راز درون آن آگاه نيست و قادر به تفكر در اين گل از لحاظ ارتباطش با تقدير و تدبيری كه بر جهان حكمفرماست ، نمی باشد.
مايه تفكر ، علم است . میگويند امر به شیء ، امر به مقدمه آن هست، چون تفكر بدون علم و معلومات ميسر نيست پس امر به تفكر ، امر به سرمايه تفكر يعنی كسب معلومات صحيح درباره مخلوقات هم هست . منظور اين است كه قرآن كريم نه تنها مردم را به تفكر تشويق كرده ، بلكه موضوعات تفكر را در اين آيه و آيات زياد ديگر معين كرده.
يگانگی مسأله وجود و وحدت صانع در قرآن
اين نكته را هم بگويم : در قرآن كريم دليل وجود خدا و دليل وحدت خدا يكی است . همان چيزی كه دليل بر وجود خداست همان چيز عينا دليل بر وحدت ذات احديت است . فلاسفه معمولا بحث اثبات واجب الوجود و بحث توحيد واجب الوجود را جدا ذكر میكنند ، و همچنين متكلمين اسلامی كه از فلاسفه پيروی كردهاند . ولی در قرآن اين طور نيست ، يعنی اين طور نيست كه در يك جا دليل بياورد كه خالق و واجب الوجود و ذاتی كه او قائم به خود است و قائم به غير نيست وجود دارد ، و در جای ديگر دليل بياورد كه خالق و واجب الوجود و آن ذاتی كه قائم به خود است ، يكی است نه بيشتر . و اين نكته عجيبی است از قرآن كريم.در منطق قرآن ذات احديت به طوری معرفی شده كه فرض تعدد و ثانی از برای او نمی شود كرد و اين مطلب در ضمن آيات قرآن به طور اشاره آمده ، ولی اميرالمؤمنين(ع ) در نهج البلاغه اين مطلب را كاملا بيان فرموده . و اين يكی از معارف بزرگ قرآن است كه به طور وضوح اعجاز اين كتاب به شمار میرود ، بيان كننده اين اعجاز هم علی ( ع ) است ، بيان اين اعجاز هم اعجاز ديگری است.
در حديث است كه از اميرالمؤمنين پرسيدند :«”هل عندكم شیء من الوحی ؟ » ” ( آيا در نزد شما چيزی از وحی هست ؟ ) يعنی آيا بر شما وحی فرود میآيد ؟ فرمود : ” « لا ، و الذی فلق الحبة و برأ النسمةإلا أن يعطی الله عبدا فهما فی كتابه » ” فرمود نه ، قسم به آن خدا كه دانه را شكافت و جانداران را آفريد مگر اينكه خداوند به بنده خود تفضل كند و به او فهم قرآن را بدهد . علی در اين جمله میخواهد بفرمايد معارف عجيبی كه از وجود مقدسش رسيده ، در اثر فهم و پی بردن به مقاصد و معانی قرآن بوده است.
گفتم نظامی كه در خلقت و آفرينش است هماهنگی و ارتباطی بين موجودات نشان می دهد و اجزای عالم مجموعا يك واحدی را به وجود آوردهاند . بين اجزای هر مجموعهای ممكن است ارتباط و وحدت و هماهنگی باشد و ممكن است نباشد ، با يك مثال اين مطلب را توضيح میدهم :
گله گوسفند يك مجموعهای است كه بين اجزای اين مجموعه اتصال و هماهنگی نيست هر كدام از گوسفندها مستقلا برای خود راه میرود ، برای خود علف میخورد ، برای خود میخوابد ، و مجموعا ساختمان واحدی را تشكيل نمی دهند، آن اندازه هماهنگی بين آنها وجود دارد كه چوپان آنها را حركت میدهد.
ولی هر يك از آن گوسفندها ساختمان بدنش از ميليونها و ميلياردها سلول زنده ساخته شده : يك عده سلولها نسج پوست بدن او را تشكيل میدهند و اين وظيفه را به عهده دارند كه محفظهای برای ساير اجزا بسازند ، يك عده ديگر ساختمان عضلهاش را ، يك عده ديگر ساختمان قلبش را ، يك عده ديگر ساختمان چشم او را و همين طور . . . همه اينها در عين اينكه كارهای متفرق و متعددی انجام میدهند و در مرتبه وجود خود هر كدام وظيفه و هدفی دارند و هيچ دستهای از وجود دسته ديگر آگاه نيست ، سلول خون نمی داند سلول گوشت هم هست ، سلول گوشت نمیداند سلول عصب هم هست ، سلول پوست هم هست هيچ كدام نمی دانند كه در تسخير و استخدام يك مجموعهای هستند كه يك واحد گوسفند است و آن واحد خودش روحی دارد و حياتی دارد ، هدف و مقصدی دارد كلی تر و عالی تر . هدفهای هر يك دسته از اين سلولها جزئی است و مقدمهای است و وسيلهای است برای يك هدف كلی تر و عمومی تر.
به مناسبت امشب كه شب نوزدهم ماه مبارك رمضان است و شب ضربت خوردن مولای متقيان علی ( ع ) است تتمه سخن خود را به حالات آن حضرت اختصاص میدهم.
رسول اكرم به قاتل اميرالمؤمنين علی ( ع ) لقب ” « أشقی الاخرين» “داده بود. رسول خدا سخن به گزاف نمی گفت ، برای آن اين لقب را داده بود كه با شهادت علی ( ع ) لطمه بزرگی به عالم اسلام وارد شد كه غير قابل جبران بود . اشخاص بزرگ همه وقت وجودشان مفيد است ، ولی گاهی از نظر اجتماعی در يك موقع خاصی قرار میگيرند كه وجود آنها در آن موقع خيلی حساسيت پيدا میكند .
يك شخصيت اجتماعی گاهی در يك موقعيت قرار میگيرد كه سرنوشت يك ملت عظيم را در دست میگيرد و لحظات خاصی پيش میآيد كه اگر در آن لحظات از بين برود ، از بين رفتنش از بين رفتن فرد نيست ، از بين رفتن حق است ، از بين رفتن يك رژيم و يك مسلك است.
علی ( ع ) در زمان حياتش فرمود : تا من هستم مردم در دو صف حج میكنند البته مقصود تنها دو امير الحاج داشتن نيست ، يعنی در دو صف زندگی میكنند ، در دو راه ، دو طريق و دو مسلك حركت میكنند . آن وقت مردم مجموعا دو حزب بودند : يكی حزب و جمعيتی كه معاويه تشكيل داده بود و اهل دنيا را دور خود جمع كرده بود ، و يكی هم حزب و جمعيتی كه دور علی) ع ) بودند و طرفدار واقعی قرآن و اسلام و قوانين اسلام و عدالت اجتماعی اسلام بودند ) ، ولی همينكه من رفتم همه در يك صف حج میكنند ” « يحجون صفا واحدا » ” ، كار يكسره میشود . همان طور هم شد و كار بعد از علی ( ع ) يكسره شد.
اين است كه فاجعه شهادت علی – قطع نظر از مقام قدس وقربی كه علی در نزد خدا دارد – زيان بزرگی برای ملت مسلمان بود كه اثرش برای هميشه در تاريخ باقی ماند.
عبدالرحمان بن ملجم خودش از خوارج بود ، از كسانی بود كه هم علی ( ع)را تكفير میكردند هم معاويه را . خوارج میخواستند اين دو نفر را با عمرو عاص از بين ببرند . سه نفر در مكه با هم پيمان بستند كه علی و معاويه و عمرو عاص را در يك شب ترور كنند . يكی از آن سه نفر عبدالرحمان بن ملجم مرادی بود . كسی كه مأمور عمرو عاص بود در مسجد به سراغش رفت ، ولی در آن شب خود عمرو عاص نيامد و شخص ديگری به نام خارجه كه ظاهرا قاضی مصر بود از عمرو نيابت كرد و به نماز ايستاد و نشناخته كشته شد
كسی هم كه مأمور كشتن معاويه بود ضربت خود را زد ، ولی آن ضربت كاری واقع نشد كه او را بكشد و تنها عبدالرحمان بن ملجم بود كه به مقصد خودش رسيد.
با اين مقدمه ، نتيجه طبيعی از ميان رفتن علی ( ع ) روی كار آمدن خطرناكترين حزبی بود كه تاريخ اسلام به خود ديده است . در آن وضع و موقع حساس ، رفتن علی ( ع ) رفتن شخص نبود ، همان طوری كه مبارزه او هم با مخالفينش مبارزه شخصی نبود كه با پيروز شدن يك طرف ، فردی جای فردی را بگيرد ، جنگ عقيده و مرام بود ، جنگ مسلك و روش بود ، مبارزه طرز حكومتی كه با طريقه انبياء و اولياء وفق میداد ، با طرز حكومت فراعنه و جبابره بود ، مبارزه توحيد با شرك ، و عدل با جور بود . لهذا با مدفون شدن علی سلام الله عليه بسيار چيزها مدفون شد.
استدلال قرآن به مسأله حيات بر توحيد
بهار و رستاخيز
سنت عجيب زنده كردن و ميراندن از موضوعاتی است كه همواره بشر را در مقابل خود به تفكر و تحقيق واداشته است . در قرآن مجيد اين موضوع به عنوان يك آيت عظيم الهی ياد شده . در قسمتی از آيات ، اين سنت جاريه به عنوان آيت ذات مقدس احديت ياد شده مثل آيه 159 سوره بقره كه در دو جلسه پيش دربارهاش بحث شد و در بعضی از آيات ، اين موضوع به عنوان نمونه تبديل نشئهای به نشئه ديگر و به عنوان رستاخيز كوچكی كه میتواند نمونه قيامت كبيری باشد ذكر شده ، مثل آنكه در سوره مباركه فاطر میفرمايد :»”و الله الذی أرسل الرياح فتثير سحابا فسقناهإلی بلد ميت فأحيينا به اعرض بعد موتها كذلك النشور »” يا در سورهق میفرمايد :«”و نزلنا من السماء ماء مباركا فأنبتنا به جنات و حب الحصيد و النخل باسقات لها طلع نضيد 0 رزقا للعباد و أحيينا به بلده ميتا كذلك الخروج »” در بعضی از آيات به هر دو موضوع اشاره شده، مثل آيه 5 سوره مباركه حج « و تری اعرض هامده فاذا أنزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و أنبتت من كل زوج بهيج 0 ذلك بأن الله هو الحق و أنه يحيی الموتی و أنه علی كل شیء قدير »” و بعضی آيات ديگر.
اساسا در قرآن عنايتی است كه خداوند را به صفت محيی و مميت دهنده حيات و گيرنده آن معرفی كند و حيات دادن را صفت خاص خدا قرار دهد. در اين زمينه آيات زيادی هست كه لزومی ندارد ذكر شود ، آنچه لازم است اين است كه به منطق قرآن در اين باب آشنا بشويم .
نكتهای كه ما بايد توجه داشته باشيم اين است كه آنچه آيت توحيد و نشانه قدرت ازلی الهی گفته شده همين سنت جاريه احياء و اماته و ميراندن و بردن و آوردنی است كه معمولا میبينيم . يعنی همين چيزی كه در جلوی چشم همگی است و عادت كرده او را میبينيم ، يك جلوهای است از جلوات ملكوت الهی هر چند بسياری از مسائل مربوط به حيات و زندگی هنوز برای بشر مجهول است و به صورت معماست ، همين بشری كه از طرفی در دل ذره راه يافته و از طرف ديگر آهنگ مسافرت به فضا دارد و ممكن است روزی ستارگان و ماه و خورشيد را عملا مسخر كند ( الان هم مسخرند ولی ممكن است روزی برسد كه بشر از نزديك مانند زمين از آنها بهرهبرداريها بكند) ، همين بشر در مقابل اسرار غامض و پيچيده يك ذره حياتی درمانده است.
يكی از دانشمندان جديد میگويد : میدانيد آن چيست كه از خلقت زمين و سيارات ، و حتی از همه كون و مكان ، بالاتر و مهمتر است ؟ آن ذره بسيار كوچكی است كه ماده حياتی را تشكيل میدهد به نام ” پروتوپلاسم ” يا جرثومه حياتی . آنگاه شرحی در اطراف وضع عجيب و بغرنج و پيچيده اين ذره بينی و فعاليتهای عجيب ترش میدهد.
در عين اينكه بسياری از مسائل مربوط به حيات و زندگی لا ينحل است ، يك درس نسبتا ساده و بسيار مفيدی است كه ما از اين درس میتوانيم استفاده كنيم.
جستجوی خدا در معلومات نه در مجهولات
بعضی افراد عادت دارند كه خدا را در ميان مجهولات خودشان جستجو كنند يعنی به هر معمايی كه رسيدند و نتوانستند آن را حل كنند آن را به ماورای طبيعت ارجاع میكنند.
از بعضی اشخاص اگر بپرسيد كه چطور شد اين نانی كه تو میخوری به اين صورت در آمد و نان شد ، میگويد:
آرد بود و در دكان نانوايی خمير شد و در تنور پخته شد.
– چطور شد كه آرد شد ؟
– گندم بود و در آسياب زير سنگ آرد شد.
– گندم چطور به وجود آمد ؟
– زارع آن را كاشت و او از زمين روييد و بعد آن زارع آن را درو كرد و خرمن كرد و كوبيد و از كاه جدا كرد.
– چطور شد كه روييد ؟
– باران آمد و آفتاب تابيد و سبز شد.
– چطور شد كه باران آمد ؟
– اين را ديگر خدا آورد.
مثل اين است كه خداوند تا قبل از اين مرحله در جريان نبود ، در اين مرحله وارد جريان شد.
اين گونه تصور درباره خدا غلط و گمراه كننده بلكه كفر و الحاد است در اين گونه تصور ، انسان خدا را شبيه و همپايه يكی از مخلوقاتش قرار داده ، او را علتی در عرض علتها و اسبابهای اين جهان فرض كرده ، و حال آنكه او فوق همه علتها و اسبابها و سرچشمه همه علل و اسباب است.
در اين گونه طرز تفكرها مثل اين است كه بين خدا و اسباب مادی تقسيم كار شده : نيمی را خدا و نيمی را غير خدا انجام میدهد ، قسمتی از كارها را اسباب مادی انجام میدهد و قسمتی را خدا . مثل اين است كه در ساير كارها خدا دخالت نداشته است و در آمدن باران و ابر كه كار خدا است ، سبب ديگری مانند ساير اسباب دخيل نبوده . و اگر بگويی خير ، آمدن باران و حركت ابر هم يك سببی مانند همين اسباب دارد ، ديگر در نظر او جايی برای خدا باقی نمی ماند.
خدا را تا آنجا كه اسباب ظاهری طبيعت را میبيند از پختن نان و آرد شدن گندم و افشاندن بذر و شخم زدن زمين و آمدن باران دخالت نمی دهد . از آن نقطه به بعد چون اسباب ظاهری طبيعی را نمی بيند و نمی داند ، خدا را دخالت میدهد ، يعنی خداوند را در ميان مجهولات خود جستجو میكند . مثل اينكه ماوراء الطبيعه انباری است كه ما مجهولات خود را بايد به آنجا ارجاع كنيم.
خدايی كه در رديف علل ماده و طبيعت قرار بگيرد خدای واقعی نيست. خدايی كه قرآن معرفی میكند اين طور نيست . طبق تعليمات قرآن اين طرز فكر در باب توحيد ، شرك است و كفر و الحاد . خدايی كه قرآن معرفی میكند با همه چيز هست و در همه جا حاضر است ، هيچ جا از او خالی نيست و نسبتش با همه موجودات و علل و اسباب علی السواء است ، تمام سلسله منظم علل و اسباب قائم به ذات اوست.
آن روش ، روش معمولی افرادی است كم عمق كه خداوند را در ميان مجهولات و مسائلی كه علل ظاهری آنها را نمی دانند جستجو میكنند ، ولی قرآن از طريق حيات و ممات و نظام متقن و موجودی كه هست ، از راه اينكه در اين نظام موجود و متقن ، افق حيات بالاتر از افق ماده است ، نوری است كه بر پيكر بی روح ماده میتابد ، كمالی است كه بر او افاضه میشود ، حقيقتی است كه ماده صرفا جنبه قبول و پذيرش نسبت به او دارد نه جنبه فاعليت و دهش ، از اين راه دست ما را میگيرد و ما را به افق ملكوت و باطن جهان نزديك میكند.
مطابق اين بيان و اين طرز فكر ، حيات و زندگی در هر جا كه پيدا شود ، در هر مادهای كه پيدا شود ، طبق هر شرايط و قانونی كه پيدا شود ، خواه ابتداء به طور خلق الساعه پيدا شود و خواه از طريق تدريج و تكامل ، خواه زندهای از زنده ديگر مشتق شده باشد و يا شرايط حيات به طور ديگر فراهم شده باشد ، خواه فراهم كننده شرايط حيات و زندگی بشر باشد اگر روزی بشر قادر شد كه شرايط حيات را به طور تكميل فراهم كند و يا فراهم كننده شرايط ماده حياتی بشر نباشد ، پيش آمدهای خاص باشد ، در همه اين صور و احوال ، حيات و زندگی فيض خدا و نور خداست . نوری است كه بعد از فراهم شدن شرايط و استعداد ، بر ماده افاضه میشود .
داستان آدم در قرآن
نكته عجيب اين است كه در قرآن كريم قضيه و داستان آدم ابوالبشر آمده ولی به عنوان يك تعليم ديگری نه به عنوان شهادت بر توحيد و اينكه به دليل اينكه زندگی بشر به آنصورت آغاز شده پس به خدائی خدا اعتراف كنيد . البته قرآن كريم خلقت آدم را به كيفيت خاصی بيان فرموده كه كم و بيش میدانيم و نظريههای علم الحيات هم به فرض اينكه به حد تحقيق رسيده باشد و قانون اشتقاق انواع مسلم باشد ، دليلی در دست نيست كه ممكن نيست يك انقلاب دفعی پيش آيد و يك جهش عظيم رخ دهد و در مدت كمی يك توده خاك به يك انسان سوی معتدل تبديل شود ، يعنی مراحلی كه بايد در طول قرنها و نسلها فراهم شود در تحت يك شرايط ديگر با سرعت فراهم گردد ، و حتی خلاف سنن جاريه كون هم نيست . در سنن كون ، با اختلاف شرايط و احوال ، سرعت و بطؤ يك حركت تغيير میكند ، همان طوری كه مانعی نيست ، برعكس ، حركتی را كندتر كنند نظير آنكه در شرايط معينی دوره كودكی و جوانی و پيری را طولانیتر كنند و خيلی هم طولانیتر كنند.
به هر حال ، مقصود توضيح اين روش تعليماتی قرآن بود كه در مسأله توحيد به موضوع آغاز حيات متمسك نشده و نگفته به دليل اينكه حيات و زندگی آغازی و شروعی دارد خواه آنكه از يك سلول آغاز شده باشد يا از يك موجود چند ميليون سلولی به اين دليل خدا را بشناسيد داستان آدم ابوالبشر را هم به منظور ديگری بيان كرده . منظور از آن داستان تعليمات ديگری است و شايد كمتر داستانی است مانند داستان آدم پر نكته . اين داستان برای بيان بالا بردن مقام انسان و اينكه انسان اگر به مرتبه تعليم اسماء الهی برسد از فرشتگان بالاتر است ، فرشتگان در پيشگاه چنين فردی خضوع میكنند و سجده میآورند ، برای تنبيه به دشمنی شيطان و آگاه كردن بشر كه به وسوسههای درونی خود توجه داشته باشد كه او را از راه به در نبرد ، برای تكبر آمده كه يك تكبر شيطان را از قرب الهی بيرون راند ، برای تنبيه به خطرات طمع و سقوطی كه انسان از درجات عالی به واسطه تخلف اوامر الهی میكند آمده ، برای اشعار به مقام عالی و استعداد بزرگترين مقامی كه انسان دارد آمده و آن مقام خلافت الهی است ، و بالاخره به يك سلسله تعليمات اخلاقی و عرفانی در آن قضيه اشاره شده :«” وإذ قال ربك للملائكةإنی جاعل فی اعرض خليفه قالوا أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قالإنی أعلم ما لا تعلمون 0 و علم آدم اعسماء كلها ثم عرضهم علی الملائكة فقال أنبئونی بأسماء هؤلاءإن كنتم صادقين قالوا سبحانك لا علم لناإلا ما علمتناإنك أنت العليم الحكيم 0 قال يا آدم أنبئهم بأسمائهم فلما أنباهم بأسمائهم قال ألم أقل لكمإنی أعلم غيب السموات و اعرض و أعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون »” يعنی آن زمان كه پروردگار توبه فرشتگان گفت من در زمين جانشين قرار خواهم داد ، گفتند آيا میخواهی مخلوقی در زمين قرار دهی كه فساد و خونريزی میكند و حال آنكه ما ترا تسبيح و حمد و تقديس میكنيم ؟ گفت من چيزی میدانم كه شما نمی دانيد . تمام نامها را به آدم ياد داد ، بعد آنان را بر فرشتگان عرضه داشت و گفت اگر راست میگوييد به من بگوييد نام اينها چيست گفتند ما جز آنچه تو به ما آموختهای نمی دانيم ، البته تويی دانا و حكيم . گفت ای آدم ! تو نامهای آنها را به اينها بگو . چون آدم نامهای آنها را گفت ، خداوند گفت من به شما نگفتم كه من از نهان و سر آسمان و زمين آگاهم ؟ آنچه شما ظاهر سازيد و آنچه پنهان داريد همه را میدانم.
در مضمون اين آيات نكات زيادی هست كه فعلا مجال شرح آن نيست . چيزی كه در اين آيات و همچنين آيات ديگری كه در داستان آدم است ذكر نشده استدلال به خلقت استثنايی آدم بر توحيد است.
دعا
امشب مصادف است با شب شهادت مولای متقيان و پيشوای خداپرستان علی مرتضی ( ع ) . امشب علاوه بر اينكه شب شهادت مولاست ، احتمالا شب قدر است ، شبی است كه زندهدلان اين شب را زنده میدارند و به نماز و توبه و استغفار و دعا صبح میكنند و قلب خود را در مثل امشب از كدورت گناهان صيقل میدهند . به همين مناسبت چند كلمهای در اطراف اين حالت معنوی يعنی دعا صحبت میكنم.
روحانيت دعا
قطع نظر از اجر و پاداشی كه برای دعا هست و قطع نظر از اثر استجابتی كه بر دعا مترتب است ، دعا اگر از حد لقلقه زبان بگذرد و دل با زبان هماهنگی كند و روح انسان به اهتزاز آيد ، يك روحانيت بسيار عالی دارد
مثل اين است كه انسان خود را غرق در نور میبيند . شرافت گوهر انسانيت را در آن وقت احساس میكند . آن وقت خوب درك میكند كه در ساير اوقات كه چيزهای كوچك او را به خود مشغول داشته بود و او را آزار می داد چقدر پست و ساقط و سافل بوده . انسان وقتی كه از غير خدا چيزی میخواهد احساس مذلت میكند و وقتی كه از خدا میخواهد احساس عزت . لهذا دعا ، هم طلب است و هم مطلوب ، هم وسيله است و هم غايت ، هم مقدمه است و هم نتيجه . اوليای خدا هيچ چيزی را به اندازه دعا خوش نداشتند ، همه خواهشها و آرزوهای دل خود را با محبوب واقعی در ميان میگذاشتند و بيش از آن اندازه كه به مطلوبهای خود اهميت میدادند به خود طلب و راز و نياز اهميت میدادند ، هيچ گونه احساس خستگی و ملالت نمیكردند ، به تعبير اميرالمؤمنين خطاب به كميل نخعی ” « هجم بهم العلم علی حقيقة البصيره ، و باشروا روح اليقين ، و استلانوا ما استوعره المترفون و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون ، و صحبوا الدنيا بأبدان أرواحها معلقة بالمحل اععلی » ” برعكس دلهای زنگ گرفته سياه و قفل شده كه از درگاه خدا رانده شدهاند.
راهی از دل به خدا
هر كسی از دل خود با خدا راه دارد . دری از همه دلها به حتی شقی ترين افراد در موارد گرفتاری و ابتلا ، در وقتی كه اسباب و علل بكلی از او منقطع میشود ، تكانی میخورد و به خدا التجا میبرد . اين يك ميل فطری و طبيعی است در وجود انسان . پرده گناه و شقاوت گاهی روی آن را میگيرد . در سختيها كه پرده زايل میشود خود به خود اين ميل تحريك میشود و به هيجان در میآيد.
شخصی از صادق آل البيت عليهم السلام پرسيد : چه دليلی بر وجود خدا هست ؟ فرمود : آيا تاكنون كشتی سوار شدهای ؟ گفت : بلی . فرمود : آيا اتفاق افتاده كه كشتی طوفانی شود و در شرف غرق شدن باشد و اميد تو از همه جا بريده شود ؟ گفت : بلی ، يك همچو اتفاقی افتاد . فرمود : آيا در آن وقت دلت متوجه به جايی بود و ملجأ و پناهی میجست و از يك نقطهای خواهش میكرد كه ترا نجات دهد ؟ گفت : بلی . فرمود : او همان خداست.
امام صادق ( ع ) خداوند را از راه دل خود او به او شناساند ” « و فی انفسكم افلا تبصرون »” . اين ميل و اين توجه كه در فطرت بشر هست كه در مواقع انقطاع اسباب ، متوجه قدرت قاهره غالبی فوق اسباب و علل ظاهری میشود ، دليل بر وجود چنين قدرتی است . اگر نبود ، چنين ميلی وجود پيدا نمی كرد.
البته فرق است بين اينكه ميلی در وجود انسان باشد و بين اينكه انسان آن ميل را كاملا بشناسد و هدف آن را بداند . ميل به شير خوردن از ابتدا در كودك هست ، وقتی كه گرسنه میشود و اين احتياج در وجودش پيدا میشود اين ميل تحريك میشود و او را هدايت میكند كه در جستجوی پستان نديده و نشناخته و انس و عادت نگرفته برآيد . همان ميل او را هدايت میكند. اين ميل خودش خود به خود راهنماست ، او را وادار میكند كه دهانش را باز كند و در جستجو برآيد ، اگر نيافت گريه كند . خود گريه كردن ، استمداد و كمك خواستن از مادر است ، همان مادری كه هنوز او را نمی شناسد و از وجودش اطلاع ندارد . ولی خود طفل هيچ نمی داند كه هدف اين ميل چيست ، هدف اين گريه چيست ، برای چه اين ميل در وجودش پديد آمده . نمی داند جهاز هاضمهای دارد و آن جهاز ماده غذايی میخواهد ، بدن بدل ما يتحلل میخواهد او نمی داند برای چه میخواهد و نمی داند فلسفه گريه اعلام مادر است ، همان مادر نشناخته كه تدريجا بايد او را بشناسد.
ما نسبت به ميلهای عالی انسانيت ، ميل خداجويی و خداخواهی ، ميل به دعا و التجا به خدای ناديده ، حالت همان طفل نوزاد را داريم نسبت به پستان نديده و نشناخته ، و مادر نديده و نشناخته.
همچو ميل كودكان با مادران
سر ميل خود نداند در لبان
همچو ميل مفرط هر نو مريد
سوی آن پير جوانبخت مجيد
جزء عقل اين از آن عقل كل است
جنبش اين سايه زان شاخ گل است
سايهاش فانی شود آخر در او
بس بداند سر ميل و جستجو
” إنا لله وإناإليه راجعون “. ” ألاإلی الله تصير الامور ”
البته اگر پستانی و شيری كه مناسب با معده طفل است نبود ، غريزه هم او را به آن طرف هدايت نمی كرد . ارتباط و پيوستگی است بين اين ميل و آن غذای موجود . همچنين است ساير ميلهای وجود انسان . هيچ ميلی به عبث در وجود انسان گذاشته نشده ، همه ميلها روی احتياج و برای رفع احتياج گذاشته شده.
شرايط دعا
دعا را شرايطی است . شرط اولش اين است كه واقعا خواستن و طلب در وجود انسان پيدا شود و تمام ذرات وجود انسان ، مظهر خواستن گردد ، واقعا آنچه میخواهد به صورت يك احتياج و استدعا و حاجت درآيد ، همان طوری كه اگر در يك نقطه بدن يك احتياجی پيدا شود تمام اعضا و جوارح شروع میكنند به فعاليت و حتی ممكن است عضوی به مقدار زيادی از كار خود بكاهد برای رفع احتياجی كه در فلان نقطه بدن پيدا شده است . اگر مثلا تشنگی بر انسان غلبه كند اثر تشنگی در وجناتش پيدا میشود ، حلق و كبد و معده و لب و زبان و كام همه آب میگويند . اگر هم در آن حال بخوابد آن را به خواب میبيند ، چون واقعا بدن محتاج به آب است . احتياج روحی و معنوی انسان كه جزئی از عالم خلقت است نسبت به كل جهان همين طور است . روح انسان جزئی است از عالم وجود . اگر واقعا خواهش و احتياجی در وجودش پيدا شود ، دستگاه عظيم خلقت او را مهمل نمی گذارد.
فرق است بين خواندن دعا و دعای واقعی . تا دل انسان با زبان هماهنگی نداشته باشد دعای واقعی نيست . بايد در دل انسان جدا و واقعا خواست و طلب پيدا شود ، حقيقتا در وجود انسان احتياج پديد آيد كه :
هر چه روييد از پی محتاج رست
تا بيابد طالبی چيزی كه جست
هر كه جويا شد بيابد عاقبت
مايهاش درد است و اصل مرحمت
هر كجا دردی دوا آنجا رود
هر كجا فقری نوا آنجا رود
هر كجا مشكل جواب آنجا رود
هر كجا پستی است آب آنجا رود
آب كم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
« امن يجيب المضطرإذا دعاه و يكشف السوء »”
ايمان و اعتماد به استجابت
شرط ديگر دعا ايمان و يقين است ، ايمان به رحمت بی منتهای ذات احديت ، ايمان به اينكه از ناحيه او هيچ منعی ازفيض نيست ، ايمان داشته باشد كه در رحمت الهی هيچگاه به روی بندهای بسته نمی شود ، نقص و قصور همه از ناحيه بنده است . در حديث است :«” إذا دعوت فظن حاجتك بالباب » ” يعنی آنگاه كه دعا میكنی حاجت خود را دم در آماده فرض كن . علی بن الحسين زين العابدين عليهما السلام در دعای معروف ابوحمزه كه اميد و اطمينان در آن موج میزند و آن حضرت در سحر ماه مبارك رمضان میخوانده است اينچنين به خدای خود میگويد :«” اللهمإنی أجد سبل المطالبإليك مشرعة ، و مناهل الرجاء لديك مترعة ، و الاستعانة بفضلك لمن أملك مباحة ، و أبواب الدعاءإليك للصارخين مفتوحة ، و أعلم أنك للراجين بموضعإجابة و للملهوفين بمرصدإغاثة ، و أن فی اللهفإلی جودك و الرضا بقضائك عوضا من منع الباخلين ، و مندوحة عما فی أيدی المستأثرين ، و أن الراحلإليك قريب المسافة ، و أنك لا تحتجب عن خلقكإلا أن تحجبهم الامال دونك »
يعنی بار الها ! من جادههای طلب را به سوی تو باز وصاف ، و آبشخورهای اميد به تو را مالامال میبينم . كمك خواستن از فضل و رحمت تو را مجاز ، و درهای دعا را به روی آنان كه تو را بخوانند و از تو مدد بخواهند باز و گشاده میبينم ، و به يقين میدانم كه تو آماده اجابت دعای دعا كنندگان و در كمين پناه دادن به پناه خواهندگان هستی ، و نيز يقين دارم كه به پناه بخشندگی تو رفتن و به قضای تو رضا دادن ، كمبودهای بخل و امساك بخل كنندگان و ظلم و تعدی ستمكاران را جبران میكند. و يقين دارم چهره تو در پرده نيست ، اين آمال و اعمال ناشايست بندگان است كه حجاب ديده آنها میگردد.
حافظ میگويد :
به سر جام جم آنگه نظر توانی كرد
كه خاك ميكده كحل بصر توانی كرد
گل مراد تو آنگه نقاب بگشايد
كه خدمتش چو نسيم سحر توانی كرد
گدايی در ميخانه طرفه اكسيری است گر اين عمل بكنی ، خاك زر توانی كرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی
كه سودها كنی ار اين سفر توانی كرد
تو كز سرای طبيعت نمی روی بيرون
كجا به كوی طريقت گذر توانی كرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی كرد
بيا كه چاره ذوق حضور و نظم امور
به فيض بخشی اهل نظر توانی كرد
ولی تو تا لب معشوق و جام میخواهی
طمع مدار كه كار دگر توانی كرد
دلا زنور هدايت گر آگهی يابی
چو شمع خنده كنان ترك سر توانی كرد
مورد دعا نتيجه گناه نباشد
شرط ديگر اينكه حالتی كه بالفعل دارد و آرزو دارد آن حالت تغيير و حالت بهتری پيدا كند ، نتيجه كوتاهی و تقصير در وظايف نباشد . و به عبارت ديگر ، حالتی كه دارد و دعا میكند آن حالت عوض شود ، عقوبت و نتيجه منطقی تقصيرات و گناهان او نباشد ، كه در اين صورت ، تا توبه نكند و علل و موجبات اين حالت را از بين نبرد آن حالت عوض نخواهد شد.
مثلا امر به معروف و نهی از منكر واجب است . صلاح و فساد اجتماع بستگی كامل دارد به اجرا و عدم اجرای اين اصل . نتيجه منطقی ترك امر به معروف و نهی از منكر اين است كه ميدان برای اشرار باز میشود و آنها بر مردم مسلط میگردند.
اگر مردم در اين وظيفه خود كوتاهی كنند و به عقوبت و نتيجه منطقی اين كوتاهی مبتلا شوند و آن وقت بخواهند ابتلاهای خود را با دعا رفع كنند ، ممكن نيست . راه منحصر اين است كه توبه كنند و دو مرتبه در حدود امكانات خود امر به معروف و نهی از منكربكنند ، البته در اين صورت تدريجا به هدف و مطلوب خود خواهند رسيد «” إن الله لا يغير ما بقوم حتی يغيروا ما بأنفسهم »” سنت الهی اين است كه مادامی كه مردمی وضع و حالت خود را در آنچه به خودشان مربوط است تغيير ندهند ، خداوند سرنوشت آنها را تغيير نمی دهد . در احاديث معتبره وارد شده است :«”لتأمرن بالمعروف و لتنهن عن المنكر أو ليسلطن الله عليكم شراركم ، فيدعو خياركم فلا يستجاب لهم » ” يعني بايد امر به معروف و نهی از منكر كنيد ، و گرنه بدان شما بر شما مسلط خواهند شد و آنگاه نيكان شما دعا میكنند و دعاهای آنها مستجاب نخواهد شد. در حقيقت ، اين گونه دعاها نيز بر خلاف سنت تكوين و تشريع است.
همين طور است آدمی كه عمل نمی كند و تنها به دعا میپردازد . او نيز كاری بر خلاف سنت تكوين و تشريع میكند . اميرالمؤمنين ( ع ) میفرمايد :«”الداعی بلا عمل كالراعی بلا وتر » ” يعنی آن كه عمل نمی كند و دعا میكند ، مانند كسی است كه با كمانی كه زه ندارد میخواهد تيراندازی كند . يعنی عمل و دعا مكمل يكديگرند ، دعای بدون عمل اثر ندارد.
دعا و مسأله قضا و قدر
درباره دعا در قديم و جديد بحثها و سؤالاتی شده ، از قبيل اينكه دعا منافی با اعتقاد به قضا و قدر است ، با قبول اينكه هر چيزی با قضا و قدر الهی تعيين شده اثر دعا چه میتواند باشد ؟
دعا و حكمت بالغه
يا اينكه دعا با اعتقاد به اينكه خداوند حكيم است و كارها را بر وفق مصلحت می كند منافی است . يا آنچه هست كه میخواهيم بادعا تغيير دهيم موافق حكمت و مصلحت است يا مخالف آن . اگر موافق حكمت است نه ما بايد از خدا بخواهيم خلاف حكمت را و نه خدا چنين دعايی را مستجاب میكند ، و اگر مخالف حكمت است چگونه میتوان قبول كرد در نظام عالم كه بر طبق مشيت حكيمانه باری تعالی جريان میيابد امری بر خلاف حكمت و مصلحت واقع شود.
دستگاه ادراكی بشر
شناخت اشياء از راه اضداد آنها
اين جمله در زبان اهل علم شايع است كه ” تعرف اعشياء بأضدادها ” يعنی اشياء از راه نقطه مخالف و نقطه مقابلشان شناخته میشوند و به وجود آنها پی برده میشود . البته مقصود از شناختن تعريف اصطلاحی منطقی نيست ، زيرا در منطق ثابت شده كه اشياء را از طريق ضد و نقطه مقابلشان نمی شود تعريف كرد ، همان طوری كه مقصود از ضد در اينجا منحصر به ضد اصطلاحی نيست كه در فلسفه با نقيض فرق دارد . مقصود از ضد در اينجا مطلق نقطه مقابل است و منظور از شناختن مطلق پی بردن است . اگر چه در اين جمله كلمه حصری از قبيل ” الا ” و ” انما ” به كار نرفته اما مقصود ، نوعی حصر است . اگر چيزی نقطه مقابل نداشته باشد ، بشر قادر نيست به وجود او پی برد هر چند آن چيز مخفی و پنهان نباشد و دركمال ظهور باشد . در حقيقت ، مقصود بيان يك نوع ضعف و نقصان در دستگاه فهم و ادراك بشری است كه به طوری ساخته شده كه تنها در صورتی قادر است اشياء را درك كند كه نقطه مقابل هم داشته باشند.
مثلا نور و ظلمت ، اين دو را بشر به مقايسه يكديگر میشناسد . اگر هميشه جهان و هر نقطهای از جهان نورانی بود ، هيچگاه تاريك نمی شد ، يك نورانيت يكنواخت در همه نقطهها بود و ظلمت به هيچ وجه نبود ، انسان خود نور را هم نمیشناخت ، يعنی نمی توانست تصور كند كه نوری هم در عالم هست ، نمی توانست بفهمد الان كه همه چيز را میبيند به واسطه نور میبيند . نور از همه چيز ظاهرتر و روشن تر است ، عين ظهور است ، ولی ظهور او كافی نبود ، و اين نقص از ماست نه از نور . اكنون كه نور را درك میكنيم برای اين است كه نور زوال و افول دارد ، ظلمت و تاريكی پيدا میشود . به كمك آمدن ظلمت و افول نور میفهميم كه قبلا چيزی بود كه به وسيله آن چيز همه چيز و همه جا را میديديم و اگر اين نور افول و غروب نمیداشت هرگز مورد توجه و التفات ما واقع نمیشد . پس نور به كمك ضد خودش كه ظلمت است معروف و شناخته شده ، و اگر هم سراسر ظلمت بود و نور نبود باز ظلمت شناخته نمیشد.
همچنين اگر انسان در همه عمر به طور يكنواخت آوازی را بشنود مثلا صدای يك بوق لكوموتيو يكنواخت بلند باشد و بچهای در نزديكی آن صدا بزرگ شود هرگز آن صدا را كه هميشه به گوشش میخورد نمی شنود و حساسيت خود را نسبت به آن از دست میدهد . يكی از حكمای قديم – ظاهرا فيثاغورس است – مدعی بود يك موسيقی يكنواخت از حركت افلاك هميشه بلند است ولی چون مردم هميشه میشنوند هيچ وقت نمی شنوند . همچنين اگر انسان در محيطی بد بو يا خوشبو باشد هيچ وقت آن بو را احساس نمی كند
و نيز به همين دليل است كه اغنيا حساسيت خود را نسبت به لذتها و خوشيها از دست میدهند و فقرا نيز حساسيت خود را نسبت به سختيها از دست میدهند ، يعنی آنها كه بيشتر به موجبات لذت میرسند كمتر احساس میكنند و آنها كه كمتر می رسند بيشتر . و همچنين آنها كه بيشتر با مصائب روبرو میشوند ، كمتر سختی آن را حس میكنند و آنها كه كمتر روبرو میشوند ، بيشتر احساس میكنند.
همچنين است قدرت و عجز . اگر فرضا بشر به همه چيز قادر بود و در برابر هيچ چيزی عاجز و ناتوان نبود ، نه در خودش و نه در چيز ديگری عجز را نمی ديد ، نمی توانست بفهمد كه قدرت هم موجودی است از موجودات اين عالم ، با آنكه همه كار را با قدرت میكرد خود قدرت را نمی ديد ، با اينكه غرق در قدرت بود قدرت را درك نمی كرد ، و اگر عجز مطلق هم بود و قدرت نبود عجز نيز شناخته نمی شد.
همچنين است علم و جهل . اگر فرض كنيم جهل در عالم نبود و بشر همه چيز را میدا نست و در برابر هيچ حقيقتی نادانی خود را احساس نمیكرد و در روشنايی علم همه چيز برايش روشن و آشكار بود ، با اينكه غرق در علم بود و همه چيز را با نور علم میديد ، از خود علم غافل بود . همه چيز را میديد و میفهميد و به او التفات داشت الا خود علم كه نمیتوانست به او التفات داشته باشد . ولی وقتی كه جهل در برابر علم آشكار شد و به كمك دستگاه گيرنده فكری آمد ، التفات و توجه نسبت به علم هم پيدا میشود ، فهميدهمی شود كه او هم موجودی است از موجودات عالم . و لهذا حيوان توجه به علم خود ندارد زيرا توجه به جهل خود ندارد.
همچنين است سايه و شخص . اگر بشر هميشه سايه يك عده اشياء را میديد نه خود آنها را و هيچگاه آن سايهها از نظرش محو نمی شد ، همان سايهها را اشخاص واقعی خيال میكرد ، ولی چون هم شخص را میبيند و هم سايه را ، میفهمد كه اين شخص است و آن سايه.
افلاطون عقيده فلسفی معروفی دارد كه به نام مثل افلاطون معروف است ، ميگويد آنچه در اين جهان است از انواع ، فرعی و ظلی است از اصلی و حقيقتی كه در جهان ديگر است ، او حقيقت است و اينها پرتو ، او شخص است و اينها سايه . مردم خيال میكنند اين سايهها حقيقت است . بعد مثلی میآورد ، میگويد فرض كنيد يك عده مردم از اول عمر در غاری محبوس باشند و آنها را طوری در آن غار حبس كنند كه روی آنها به طرف داخل غار و پشتشان به در غار باشد . آفتاب از بيرون غار به داخل بتابد و افرادی از جلوی آن غار عبور كنند و سايه آن افراد و اشخاص كه از جلوی غار عبور می میكنند به ديواری كه در جلوی آن محبوسين است ، بيفتد . اين محبوسين قهرا از بيرون بی خبرند و نمی دانند بيرونی هم هست زيرا از اول عمر در آنجا به همين صورت حبس بودهاند ، قهرا همان سايههايی را كه در مقابل ديوار میبينند كه در حركت اند ، اشخاص واقعی میپندارند و نمی فهمند كه اينها چيزی نيستند، صرفا نمايشهايی هستند از اشخاص و حقايقی كه در بيرون است.
بشر هم كه در غار طبيعت محبوس است ، افراد و اشخاص اين عالم را حقيقت می داند و نمی داند اينها ظل و سايه حقيقتاند نه خود حقيقت ، و اگر خود اشخاص را ببينند آن وقت میفهمند.
غرض بيان آن فكر افلاطون نيست ، غرض بيان اين جهت است كه ساختمان عادی و طبيعی انسان طوری است كه اشياء را از راه مقايسه باهم و مقايسه با نقطه مقابلشان میشناسد و اگر نقطه مقابل نباشد ، نمی تواند آنها را بشناسد ولو در كمال ظهور بوده باشند . مثال نور و ظلمت ، علم و جهل ، قدرت و عجز ، و شخص و سايه را برای اين ذكر كردم ، همين طور است خير و شر ، حركت و سكون ، حدوث و قدم ، فنا و ابديت.
همان طوری كه اشاره كردم اين مطلب مربوط به ساختمان فهم و ادراك ماست – ما اين طور هستيم كه معمولا تا نقطه مقابل چيزی را نبينيم از وجود آن چيز با خبر نمیشويم – نه مربوط به شیء مورد شناسايی ما.
پس اگر فرض كنيم همين نور حسی هيچگاه افول نمی داشت ، هيچ حجابی و سدی هم مانع او نمی شد ، درون يك خانه در بسته هم مثل بيرون روشن بود ، روشنايی مطلق و يكنواخت همه عالم را فرا میگرفت ، آن وقت اگر يك نفر پيدا میشد و میگفت همه عالم را نور فرا گرفته و شما هر چيز را كه میبينيد به وسيله او میبينيد و اگر او نباشد شما هيچ چيز را نمی بينيد ، البته برای ما كه غرق در نور بوديم باور كردنش مشكل بود.
خودشناسی
میگويند خودشناسی ، مقدم بر خداشناسی ، است ، انسان تا خود را نشناسد نمی تواند خدا را بشناسد . اين سخن از جهات متعدد درست است نه از يك جهت . يك جهتش اين است كه بايد وضع دستگاه گيرنده فكری خود را بشناسد ، بايد خود را به ضعف و نقص و قصور بشناسد تا خدا را به كمال و قوت و لا تناهی بشناسد ، بايد قصورفهم و ادراك خود را بشناسد كه تا موجودی محدود و ناقص نباشد و تا او را ضدی و نقطه مقابلی نباشد نمی تواند او را بشناسد . پس طمع نكند كه من بايد خداوند را با حسی از حواس خود درك كنم . بايد بداند كه محسوساتش هم اگر همه يكنواخت بود ، اگر هميشه يك رنگ را میديد او را نمی شناخت ، اگر هميشه يك صدا را يكنواخت میشنيد باز او را نمیشناخت و از وجودش آگاه نمیشد ، اگر هميشه يك بو به يك طرز به مشامش میرسيد ابدا متوجه آن نمی شد . بشر خيال نكند خدا از او مخفی شده بلكه بايد بفهمد كه تنها ظهور يك حقيقت كافی نيست برای فهم و ادراك بشر . وجود نقطه مقابل هم كمك میكند . نور ذات خدا محيط و ازلی و ابدی است ، غروب و افولی ندارد و از همين جهت ، ادراكات ضعيف بشر عاجز است كه او را درك كند.
بشر محدود خدا را با آثار محدودش میشناسد
دستگاه گيرنده فكری ما خدا را با اموری میشناسد كه مثل خودش ناقص و محدود است ، خدا را با نورهايی میشناسد كه در يك نقطه هست و در يك نقطه نيست ، مثل حيات نبات و حيوان و شعوری كه در يك نقطه ماده پيدا میشود ، خدا را به اموری میشناسد كه در يك زمان هست و در يك زمان نيست ، يعنی طلوع و غروب دارد . خداوند را افعال و مخلوقاتی است ، نورهايی است كه آفريده اوست . آن نورها طلوع میكنند و غروب میكنند، خداوند خود را از راه نورهای فعلی خود به ما میشناساندحيات و زندگی نور الهی است ، نوری است كه آن را بر ماده ظلمانی بسط میدهد و سپس قبض مینمايد
“«وإنا لنحن نحيی و نميت و نحن الوارثون »” ماييم كه نور حيات را به جهان میگسترانيم و پس میگيريم . همه چيز به ما بر میگردد . ما وارث همه چيز هستيم.
«يولج الليل فی النهار و يولج النهار فی الليل 0» «يخرج الحی من الميت و يخرج الميت من الحی »0 « و هو حی لا يموت »0 « و هو علی كل شیء قدير »” شب را در روز فرو میبرد و روز را در شب . زنده را از مرده بيرون میآورد و مرده را از زنده . و خودش زندهای است كه موت در او راه ندارد ، نوری است كه غروب و افول ندارد . او بر هر چيز قادر و تواناست.
زندگی كه در زمين پيدا میشود محدود است ، هم از لحاظ زمان و هم از لحاظ مكان ، در يك لحظه يا يك نقطه پيدا میشود و نبات و حيوان و انسان از او بهرهمند می شوند . زندگی با همه شؤون و جلواتی كه دارد : رشد و نمو ، زيبايی و طراوت ، حسن تركيب و انتظام ، احساس و ادراك ، عقل و هوش ، محبت و عاطفه ، غريزههای هدايت كننده ، ذات احديت را به ما مینماياند . همه اينها آيتها و آئينههای ذات احديتاند.
قرآن كريم غالبا به حيات و آثار حيات استدلال میكند ، به زيباييها و طراوتها به حسن تركيب و حسن انتظام ، به الهام و غريزه ، به محبت و عاطفه ، به محبت هر جانداری به اولاد و فرزندان خود و به جفت خود ، به اين امور استدلال میكند . از زبان ابراهيم نقل میكند كه به نمرود گفت : ” « ربی الذی يحيی و يميت »” از زبان موسی نقل میكند كه به فرعون گفت : ” « ربنا الذی أعطی كل شیء خلقه ثم هدی »” خدای ما همان است كه هر چيزی را آنچه لايق بود داد و نظامی چنين متقن به وجود آورده است كه موجودات را به كمال لايق آنها هدايت كرد . اوست كه به هر گياهی نيرويی داد كه مانند يك مهندس ما هر نقشه وجود خود را میكشد و طراحی میكند ، خود را آرايش میدهد و جلوهگری مینمايد . اوست كه به هر حيوانی ، از كوچكترين حشرهها گرفته تا حيوانات ، غريزه و الهاماتی داد كه عقل از ادراك و توصيف آنها عاجز است . اوست كه به زنبور عسل الهام كرد كه برای خود در كوهها خانه بنا كند ، با مهندسی مخصوصی از درختها و از عرشهای چوبی برای خود لانه بسازد « و أوحی ربكإلی النحل أن اتخذی من الجبال بيوتا و من الشجر و مما يعرشون 0 ثم كلی من كل الثمرات فاسلكی سبل ربك ذللا يخرج من بطونها شراب مختلف ألوانه فيه شفاء للناس إن فی ذلك لاية لقوم يتفكرون» اوست كه مورچه ضعيف را اينقدر توانا و دانا آفريد وراهيابی در وجود او قرار داد كه سالها بشر مطالعه میكند و حيرت بر حيرتش می افزايد.
زندگی مورچه از نظر علی ) ع(
علی ( ع ) در نهج البلاغه میفرمايد :«” أنظرواإلی النملة فی صغر جثتها و لطافة هيئتها لا تكاد تنال بلحظ البصر و لا بمستدرك الفكر ، كيف دبت علی أرضها و صبت علی رزقها » ” در كار مورچه دقيق شويد ، ببينيد اين حيوان به اين كوچكی چه جور در روی زمين تكاپو میكند و دنبال روزی خود میرود . عشق و الهامی او را هدايت میكند كه با نقشه و حساب ، روزی خود را تهيه میكند و آن را نگهداری میكند.
دانشمندان حيوان شناس كه در اين زمينه مطالعاتی كردهاند میگويند بعضی از مورچهها در بعض صحاری هستند كه برای تهيه روزی خود به پيدا كردن دانهها قناعت نمی كنند ، بلكه مزارعی ترتيب میدهند و قارچ در آن میكارند و به مصرف غذايی خود میرسانند . و عجيبتر اينكه میگويند يك دسته از مورچگان بعضی حشرات را اهلی كنند . همان طوری كه انسان ، اسب و گاو و گوسفند را اهلی كرده و از شير آنها استفاده میكند ، مورچگان هم از يك شيره شيرينی كه از اين حشرات میدوشند استفاده میكنند.
” «تنقل الحبةإلی جحرها و تعدها فی مستقرها ، تجمع فی حرها لبردها ، و فی وردها لصدرها » ” دانه را به لانه خود میبرد و آن را در جای مناسبی كه فاسد نشود جا میدهد ، جايی كه رطوبت آن را فاسد نكند و حتی آن را میشكافد كه سبز نشود و نرويد.
باز دانشمندان حشره شناس گفتهاند يك طايفه از مورچگان هستند كه دارای زندگانی اجتماعی منظمی هستند و هر دسته وظيفهای را دارند كه بايد انجام دهند . يك دسته كارگرند كه دانه جمع میكنند و به لانه میآورند تا در زمستان سايرين از آن استفاده كنند . برای اين منظور ، حجرههايی مخصوص آسياب تعبيه كردهاند و در آن حجرهها مورچگان مخصوص ديگری هستند كه دارای فكهای بزرگ و قوی هستند . دانهها را در آنجا آسياب میكنند و برای غذای سايرين آماده میسازند.
“«و لو فكرت فی مجاری أكلها و فی علوها و سفلها ، و ما فی الجوف من شراسيف بطنها ، و ما فی الرأس من عينها و اذنها ، لقضيت من خلقها عجبا ، و لقيت من وصفها تعبا » ” و اگر تفكر كنی و مطالعه نمايی در مجاری غذای اين حيوان كوچك كه چگونه غذا می خورد و غذا را فرو میبرد و آنها را هم هضم میكند و دفع مینمايد ، اگر شكمش را در نظر بگيری و اينكه چگونه ضلعها و دندهها برای آن جثه صغير ساخته شده ، و اگر دستگاه ديد و دستگاه شنيدش كه در سرش قرار دارد ، اگر در همه اينها دقيق شوی و كاملا مطلع شوی كه چگونه است ، حيرت بر حيرتت میافزايد ، بقدری است كه به زحمت میتوان توصيف كرد ، كتابها را پر میكند ، سالها بايد رنج برد و مطالعه كرد.
امروز دانشمندانی در اين زمينه مطالعاتی كردهاند ، صدها نفر تمام عمر خود را در اطراف همين موضوع به آخر رساندهاند ، كتابها نوشتهاند ، تعبها و رنجها كشيدهاند و خبرهای عجيب برای ما آوردهاند ، مخصوصا مسائلی كه مربوط به فهم و شعور و تفاهم بين افراد مورچگان است از عجيبترين مسائلی است كه قرع سمع میكند.
در قرآن كريم قضيه عجيبی از تفاهم مورچگان در داستان سليمان نقل میكند . در آن سوره كه به نام سوره نمل ( سوره مورچه ) است میفرمايد :«”هم لا يشعرون 0 فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب أوزعنی أن أشكر نعمتك التی أنعمت علی و علی والدی و أن أعمل صالحا ترضيه و أدخلنی برحمتك فی عبادك الصالحين »”
يعنی سليمان و سپاهيانش به وادی مورچگان رسيدند . در اين وقت مورچهای مورچگان را مخاطب قرار داد و گفت : ای مورچگان ! به پناهگاههای خود داخل شويد ، مبادا سليمان و سپاهيانش شما را لگد مال كنند ، اينها نمی فهمند و توجهی به شما ندارند . سليمان كه متوجه اين خطاب مورچه شد از گفته اين مورچه لبخندی زد و گفت : خدايا ! مرا توفيق ده كه نعمتهای ترا كه به من و پدر و مادرم عنايت كردهای شكر كنم و كار شايستهای كه موافق رضای تو باشد انجام دهم، خدايا ! به كرم و رحمت خود مرا از بندگان صالح خودت قرار بده.
اميرالمؤمنين ( ع ) در آن جملهها فرمود : ” « و ما فی الرأس من عينها و اذنها » ” اشاره میكند كه دستگاه ديد و شنيد اين حيوان در سر اوست، امروز هم دانشمندان در تحقيقات خود به اينجا رسيدهاند كه اين حيوان به وسيله شاخكهايی كه در سر دارد خبر میدهد و خبر میگيرد.
در آخر سخن خود میفرمايد :«”و لو ضربت فی مذاهب فكرك لتبلغ غاياته ما دلتك الدلالهإلا علی أن فاطر النملة هو فاطر النخلة لدقيق تفصيل كل شیء ، و غامض اختلاف كل حی . و ما الجليل و اللطيف ، و الثقيل و الخفيف ، و القوی و الضعيف فی خلقهإلا سواء » ” اگر در راههای فكر و انديشه سير كنی تا به نتيجه برسی ، جز اين دستگيرت نخواهد شد كه خالق مورچه كوچك و خالق درخت تناور خرما يك قدرت است . همان نظام دقيقی كه در اين به كار رفته در آن هم به كار رفته است . در مقابل قدرت خلاقيت او كوچك و بزرگ ، سبك و سنگين ، قوی و ضعيف برابرند.
به هر حال ، قرآن كريم در عين اينكه میفرمايد خداوند از هرظاهری ظاهرتر است بلكه ظاهر واقعی اوست ، ” همه عالم به نور اوست پيدا ” ، در عين حال ، به واسطه اينكه ساختمان فكری بشر طوری است كه معمولا اشياء را به كمك نقطه مقابل میشناسد ، خداوند را از طريق تجلياتش و مظاهرش كه افول و غروب دارند ، گاهی هستند و گاهی نيستند ، نورهايی هستند هماغوش با ظلمت ، حياتهايی هستند مقرون و همريسمان با مرگ ، به بشر میشناساند . اينكه قرآن اين همه به حيات و آثار حيات و تجليات حيات و شؤون حيات تذكر میدهد برای همين منظور است.
انكارهای بيجا
حديث معروفی است كه علم سه پله و سه مرحله دارد . انسان همينكه به مرحله اول آن میرسد مغرور میشود و تكبر میكند ، معلوماتش در نظرش جلوه میكند ، خود را از همه چيز و همه كس برتر و بالاتر میبيند ( اين مرحله مرحله علم بينی و خودبينی است ) . تا به مرحله دوم میرسد . در اين مرحله بر معلوماتش افزوده میشود ، عظمت خلقت و آفرينش در برابرش نمودار میشود ، خود را و معلومات خود را در برابر دستگاه عظيم آفرينش كوچك میبيند و حالت تواضع در او پيدا میشود ( اين مرحله مرحله واقع بينی و جهان بينی است ، از علم بينی به جهان بينی میرسد) ، به جای آنكه به معلومات خود نظر افكند به جهان نظر میكند و با آن معلومات جهان را اندازه میگيرد . تا آنكه قدم به مرحله سوم میگذارد . در اين مرحله میفهمد كه هيچ چيز نمیداند ( « علم انه لا يعلم شيئا » ) – اين مرحله مرحله بهت و حيرت است – . در اين مرحله همين قدر میفهمد كه مقياسهای فكری و متر و شاقولهای فكری كه او در كيسه فكر خود تهيه كرده كوچكتر و نارساتر از اين است كه بتواند جهان عظيم را با آنها متر كند و اندازه بگيرد
میداند و میفهمد كه مقياسهای علم و فكر او برای يك محيط محدود زندگی خودش فقط صحيح است به كار برده شود نه بيشتر. گمان میكنم اين بيت از مولوی باشد در ديوان شمس :
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست
خام بدم ، پخته شدم ، سوختم
اين مرد عارف دوره سلوك روحانی و عقلانی خود را مجموعا در سه مرحله خلاصه كرده : دوره خامی ، دوره پختگی ، دوره سوختگی . دوره خامی و غرور و تكبر و علم بينی را بسياری دارند ، ولی آيا كسی به دوره پختگی و به دوره سوختگی برسد مطلب ديگری است.
حدشناسی
هر كسی همان طوری كه از لحاظ جسم و اندام ، حدی و اندازهای دارد ، از لحاظ روح و عقل و علم هم حدی و اندازهای و ظرفيتی دارد ، بی حد نيست، انسان بايد حد خود را بشناسد و از آن حد تجاوز نكند . ” « العالم من عرف قدره » ” ( دانا كسی است كه حد و اندازه خود را بشناسد ). يعنی ممكن است يك نفر بسياری از چيزها را در دنيا بداند ، به بسياری از مسائل رياضی و طبيعی و اجتماعی احاطه داشته باشد ، از همه جای دنيا با خبر باشد ، از تاريخ با خبر باشد ، از گذشته با خبر باشد ، حد و اندازه بسياری از امور را بداند ، ولی به يك مسأله جاهل باشد و آن مسأله حد و اندازه خودش است ، روح خود و فكر خود را متر نكرده و اندازه نگرفته است . همه آن مسائلی كه میداند در برابر اين يكی كه نمی داند هيچ است
اين يك را ندانستن منشأ هزار ندانستن ديگر میشود ، منشأ تكذيبها به حقايق مسلم آفرينش میشود ، منشأ غرورها میگردد.
در جلسه پيش مطلبی راجع به محدود بودن دستگاه فكر بشر عرض كردم ، گفتم : ” اين دستگاه گيرنده فكر ما طوری ساخته شده كه هر حقيقتی ، و لو در منتهای ظهور باشد ، اگر نقطه مقابل و نقطه مخالفی نداشته باشد كه آندو را با هم مقايسه كند نمی تواند آن را بگيرد ” . همين يك جهت كافی است كه سكر و غرور را از كله آدمی بيرون كند، ندانسته حقايقی را تكذيب نكند.
در دو سه جلسه پيش عرض كردم كه قرآن كريم گاهی موضوع زنده شدن زمين را در فصل بهار برای شهادت بر توحيد میآورد ، و گاهی به عنوان نمونه يك رستاخيز كوچك و تبديل نشئهای به نشئه ديگر . خداوند متعال بشر را تنبيه میفرمايد كه همان طوری كه در نظام جزئی زندگی زمين شما مردن و زنده شدن هست ، هر تخمی و بذری كه در يك فصل سال در زمين افشانده شود در فصل ديگری همان بذر رشد میكند و نمو مینمايد ، در يك فصل به مناسبت آن فصل آن تخم جامد و افسرده و بيجان است و در فصل ديگر همان تخم به صورت زنده جاندار ظهور میكند ، همين طور است در يك نظام كلی تر و يك تبديل نشئه كلی تر و يك رستاخيز بزرگتری.
“« و يوم نحشر من كل امة فوجا ممن يكذب باياتنا فهم يوزعون 0 حتیإذا جاؤا قال أكذبتم باياتی و لم تحيطوا بها علما »” روزی كه از هر امتی دستهای از آنها را كه آيههای ما را دروغ شمردند محشور كنيم و به صف كشيده شوند و چون بيايند ، خداوند به آنها خطاب كند : آيات مرا كه دانش شما به آنها احاطه نداشت چرا تكذيب كرديد.
هر چيزی كه زياد شد و عادی شد اهميتش از نظرها میافتد . مردن و زنده شدن زمين از همين قبيل است . عمر طبيعی ما طوری است كه در دوره عمر دهها بار اين سنت جاريه را میبينيم و لهذا در نظر ما مهم نيست. ما در وسط نظامهايی كوچكتر و نظامهايی بزرگتر قرار گرفتهايم ، از هيچ طرف نمی دانيم به كجا میرسيم ، از همه طرف به ” نمی دانيم ” میرسيم، از طرف كوچكتر به نظام سلول و ملكول و اتم رسيدهايم و نمی دانيم تا كجا پيش خواهد رفت ، و از طرف بزرگتر به نظام شمسی و نظامی كه نظام شمسی جزئی از آن و تابع آن است و هيچ برای ما معلوم نيست آن نظام تابع چه نظامی است و آن نظام ديگر تابع كجاست و بالاخره به كجا منتهی میشود.
مثل ما و عالم ، از اين نظر ، مثل همان كرمی است كه در يك سيب يا يك چوب پيدا میشود . دنيای او و زمين و آسمان او همان سيب و همان چوب است . او نمی داند كه اين سيب جزئی است از يك نظام به نام درخت و آن درخت جزئی است از يك نظام بزرگتر به نام باغ كه او خود سرپرست و باغبانی دارد و آن باغ جزئی است از نظام بزرگتری و آن منطقه شهرستان است و همه آنها جزئی از يك كشور و مملكت است و آن كشور و آن مملكت جزئی از زمين است و زمين كره كوچكی است در اين فضای بی پايان . و همچنين است عنكبوتی كه در سقف يك اطاق پيدا میشود و در آنجا میميرد و هرگز نمی فهمد اين اطاق جزئی از خانه و آن خانه جزئی از شهر و شهر جزئی از كشور است و همين طور طبعا ادراكات آنها نسبت به ادراكات انسان محدود و كوچك است ، و آنچه برای انسان قابل قبول بلكه بديهی و مسلم است برای آنها باور نكردنی است . همچنين است حالت انسان نسبت به عوالم بزرگتر از مدار زندگی او.
كرم كاندر چوب زاييده است حال
كی بداند چوب را وقت نهال
پشه كی داند كه اين باغ از كی است
كو بهاران زاد و مرگش دردی است
آدمی داند كه خانه حادث است
عنكبوتی نی كه در وی عابث است
اين از اين نظر ، يعنی از نظر حجم عالم و وسعت عالم ، اما از نظر عوالمی كه بر ما احاطه دارد و تدبير و تقدير حيات ما با آنجا بسته است ، مجهولات بشر بسی افزونتر است . از كجا كه عوالمی در كار نباشد كه نسبت عالم موجود ما نسبت به آن عوالم ، نسبت عالم خواب به عالم بيداری باشد.
غزالی در تحول روحی كه برايش رخ داد ، موضوع خواب را به ميان كشيد و گفت ما در خواب جهانی میبينيم و در آن حال فكر نمی كنيم كه آلان در خوابيم ، و اين حالت كيفيتی است كه جزء نظام زندگی ما واقع است ، و اصل بيداری است ، ولی همينكه بيدار میشويم به جزء بودن آن حالت پی میبريم . از كجا كه حالت زندگی ما در دنيا نسبت به يك زندگی ديگر حالت خواب را نداشته باشد ؟ يقين ما به اصالت زندگی دنيوی خود بيش از يقين شخص خواب نيست.
اينكه میگوييم وقتی كه بيدار میشويم میفهميم خواب و خيال بوده و حقيقت نبوده يعنی نسبت به زندگی كاملتر كه جزء كوچكی از آن خواب و جزء بزرگتری بيداری است بی حقيقت است ، و گرنه نسبت به خود حقيقت است و خيال نيست . زندگی دنيا هم نسبت به خود حقيقت است ولی نسبت به مدار بزرگتری خواب است و خيال ” « الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا » ”
همچنين دنيا كه حلم نائم است
خفته پندارد كه خود اين قائم است
تا برآيد ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
آنچه كردی اندرين خواب جهان
گرددت هنگام بيداری عيان
“« الدنيا مزرعة الاخره » در اينجا میكاريم و در آنجا بر میداريم.
مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو
يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو
انسان گاهی بدون توجه دانهای از دستش میافتد روی زمين و در لابلای خاكها گم می شود ، كاه را از گندم جدا كرده و آن را به مصرف كاهگل میرساند و خيال نمی كند كه دانهای هم در اينجا موجود است . ولی فصل بهار میرسد ، گندم گمشده كه به چشم نمی آمد سر از خاك بيرون میآورد و خود را به صورت جانداری در آورده میگو يد من هستم ، تو خيال كردی من گم شدم ، گم شدن در كار نيست :«”يقولون يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيره و لا كبيرهإلا أحصيها »” وقتی كه تمام اعمال خود را نوشته و ثبت شده و حاضر میبينند با كمال تعجب میگويند : اين چه نوشتهای است كه كوچك و بزرگی باقی نگذاشته مگر آنكه جمع آوری كرده است ؟ بر انسان لازم است قبل از هر چيزی حد فكری خود را از جنبه نوعی يعنی از اين جنبه كه حد فكر بشر چقدر است و همچنين از جنبه شخصی يعنی ميزان معلومات و اطلاعات شخصی خودش به دست آورد و حدود توانائی خود را بيازمايد و در همان حدود ، نفی و اثبات و تصديق و انكار كند ، آن وقت است كه از خطا و لغزش مصون میماند.