کلی بهش فکر می کردم. همیشه می خواستم کاری کنم دلش شاد باشه. موفق هم بودم. خیلی راضی بود. اما خب! روزگار است دیگر. یک مدتی بود به دلایلی خودم ناراحت و افسرده بودم. ته دلم فکر می کردم حالا که این قدر داغونم خیلی خوبه هست و کمکم می کنه. یک روز که دیدمش گفت: چند وقتیه حالت گرفته است. این خیلی بده. باعث می شه طرف مقابلت هم به هم بریزه. گفتم: آره. همین طوره. منتظر بودم یواش یواش شروع کنه و حالا اون کمکم کنه، حالمو خوب کنه. ولی چیزی گفت که سخت افکارم به هم ریخت. گفت: باید خوب بشی چون اینجوری حال منم خراب میکنی. تو باید حال منو خوب کنی. خیلی ساده گفتم چشم. دیگه نگفتم بی انصاف حالا نوبت تو بود! کاش یک بار هم تو به حال من فکر می کردی! خدا کنه دوباره بارون بیاد تا همه چی رو با خودش بشوره و ببره.