دلنوشته: پشت چراغ قرمز توقف كرده بودم. به قدري غرق در فكر بودم كه به اطراف خود توجهي نداشتم. ناگهان با صدايي به خود آمدم. سرم را بالا كردم ديدم جواني بسيار مؤدب با چندين شاخه گل به شيشه مي زند. خيلي محترمانه گفت: آقا يك شاخه گل مي خريد؟ راستش خيلي بي حوصله بودم.
اول مي خواستم او را رد كنم. اما رفتار مؤدبانه اش باعث شد به اطراف داشبورد نگاهي بياندازم. شانس آورد. چشمم به يك اسكناس افتاد. شيشه را پايين دادم. گفت: از كداميك مي خواهيد؟ گفتم فرقي نمي كند. خودش يك شاخه گل قرمز به من داد. من هم اسكناس را به او داده و گفتم: بقيه اش مال خودت. برق شادي از چشمانش پريد. با خود گفتم: خدايا شكر امروز يك نفر را براي چند دقيقه هم كه شده شاد كردم. به منزل رسيدم. مثل هميشه همسرم به استقبالم آمد. تا در را باز كرد شاخه ي گل را در مقابلش گرفتم و گفتم: تقديم با عشق! خيلي بيشتر از آنچه فكر مي كردم به وجد آمد شايد چون سابقه چنين كاري را از من نداشت اين قدر خوشحال شد. برق شادي را كه در چشمانش ديدم به ياد جوان گل فروش افتادم. با خود گفتم گاهي اوقات يك شاخه گل چقدر مي تواند شادي آفرين باشد.