چارلی چاپـلین در16 آوریـل سال 1889 ،ساعت 8 شب در کوچه «ایسـت لن»به دنیـا آمد.کمـــی بعد خانواده او به «دست اسکـــویر» در خیابان «سنت جورج» محله ای در « لامبث» نقل مکان کرد.به گفته مادرش دنیایی که در آن پانهاده بود دنیای خوشبختی بود.آنان در رفاه و آسایش بودند.در سه اتاق که با سلیقه مبله شده بود ، زندگی می کردند.یکی از نخستین خاطرات چارلی چاپلین این است که هـر شــب قبل از رفتن مادرم به تــماشاخانه ، من و سیدنی ، برادرم،هر یک در رختخواب گـــرم و نرمی تحت مراقبت کلفت مخصوصی دراز می کشیدیم . در دنیای پسر بچه سه ساله و نیمی که من (چارلی چاپلین ) بودم هر چیزی امکان داشت . سیدنی که چهار سال از من بزرگــتر بود ، می توانست چشـم بندی کند و چند چشمه تردستی بلد بود . مثلا میتوانست سکه ای را قورت بدهد و آن را از پس گردن خود بیرون بیـاورد من هم میـتوانستم این را انجام دهم . یک روز یک سکه نیــم پنی را قورت دادم و مادرم مجبور شد یک پزشک برایم بیاورد .
هر شب که مادر چارلی چاپــلین که از تماشاخانه برمی گــشت طبق معمـول برای آنها خوردنی روی میز می گذاشــت . مثلا یک تکه نان شیرینی یا نقل و آب نبات . و عوض قرار بود ما سر و صدا راه نیاندازیم . چون او معمولا دیروقت میخوابید.
مادرم در نقش وردست بازیگر کمدی بازی می کرد . زنی بود ملوس و تناز که سی سال بیش نداشت . رنگ چهره اش روشن و چشمانش آبی مایل به بنفش بود . و گیسوانش به رنگ بلوطی روشن که تا پایش میرسید. من و سیدنی او را تا حد پرستش دوست داشتیم . با این که زیــبایی او بی نظیر نبود در نظر ما آسمان جلوه می کرد . کسانی که با او آشنا بودند ، می گفتند او زنی ظریف و جذاب بود . لذتــی می برد برای اینکـه برای گردش روزهای یکــشنبه بهتــرین لباس ها را تن من سیدنی کند . به سیدنی کت مدرسه و شلوار بلند و به من کت مخمل آبی با دستکش های آبی ، که خیلی خوب به لباسم می آمد ، می پوشانـید.دراین موقع لذتی بیش از این در خود احـساس نمی کردیم که در خیابان کنیگتن قدم بزنیم.
آن زمان ها لندن شهر آرامی بود و زندگی ، آهنگی ملایم داشت.در زمان عزت و رفاه مادرم ما در خـیابــان «وست مینـستر بریج »منزل داشتــیم . محیــط آنجا شـاد و مطبـوع بود ومغــازه های زیبــا ورستوران وتماشـاخانه داشـت.دکان میوه فروشی کنـج خیــابان که درست رو به روی پل بود با هرم های بــا سلیـقه ی میوه پرتغال سیب و گلابــی و موز هایی که بر بســاط خود داشت رنگیـن کمانی به رنگ ها ی مختلف ساخته بود .این بود لندن دوران کودکی من.
خاطره هایی هم ازلحـاظات حماسی زندگی خود داشتم.مثلا دیـداری از «آکــواریوم سلطـنتی» که به همراهی مادرم برنامه های تفریحی آن را تماشا می کردیم.
در آن روزهای خوب ناگهان حـادثه ای رخ داد که در وضع ما بـسیا رموثر بود . یک ماه و شاید چند روز بــعد بود که ناگـهان متـوجه شدم روابـط مادرم با دنیــای خارج ، چنـان که باید خوب نیســت .او آن روز در تمام مدت صبح بازنی با دوستانش بیرون رفته بود و چون به خانه برگشت بسیار منقلب و ناراحت بود . من برکف اتاق بازی می کردم که بالای سرم احساس ناراحتی و هیـجان شدیدی کردم ، چنانکه انگار در ته چاهی هستم و صدایی می شنوم . صدای مادرم را می شنیدم کــه آه و ناله ی توام با گریه های بریده می کرد و پشت سر هم اسم کسی را به نام « آرمسترانگ» می برد . «آرمسترانگ چنین گفت ، آرمسترانگ چنین کرد ،آرمسترانگ مرد وحشی و شریری است»
هیجان و ناراحتــی او به درجه ای عجیـب و شـدید بود که من هم شروع به گریه کردم و مادرم ناچار شد من را در آغوش بگیرد و دلــداریم بدهد . چند سال بعد ، معنــی پیشامـدی که آن روز بعد از ظهر روی داده بود فهمیدم. آن روز مادرم از دادگاهی برگشته بود که در آن پدرم را به جرم خرجـی ندادن تعقیب کرده بودو دادرسی به زیان او تمام شده بود . آمسترانگ نام وکیل پدرم بود.
من تا آن وقت هنوز خوب توجه نکــرده بودم که پدری هم دارم و هرگز به یـاد ندارم که پـدری با ما زندگی کرده باشد او نیز بازیگر تماشاخانه و مردی ساکت و افسرده بود که چشمان تیره ای داشت . صدایی نرم و رسا داشت و مشهـور بود به اینکه بازیگـر خوبی است . در هفته حقوق زیادی داشت و بـدبـختــانه مشروب زیادی می خـورد و مادرم می گفت به همــین دیل از هم جـدا شده اند . در آن ایام برای هـنرمندان مشــکل بود که مشــروب نخــورند . چون در همــه تــئاترها و تماشاخــانه های شـهر مشروبـات الکی می فروختند و وقتی بازیگران نمایش خود را می دادند برای ایشان عادی بود که به «بار» تئاتر بروند و با تماشاچیان مشروبی بنوشند . بعضی از تماشاخانه ها از «بار» شان بیشتر از فروش بیت نمایش سود می بردند . و بعضی از ستارگان دستمزد ها ی کلانی می گرفتند ، نه تنها به پاس هنر و استعدادشان بلکه به این جهت قسمت عمده درآمد خود را در بار تئاتر خرج می کردند . چنیـن بود که بســیاری از هـنرمندان براثر اکــلی شدن نـابود شدند و پــدر من هم یکــی از آنـها بود و در آخر هم در سن 37 سالگی در حالی که از الکل مسموم شده بود مرد.
مادرم می گفت وقتی پدرم مشروب می خورد اخلاق بسیار تند و خشنی پیدا می کرد . در خلــال یکی از بحران های عصبی او مادرم با دوستانش به «براتین» گریخت. پـدرم این تلگراف یوانه وار را به مادرم داد:آنجا چه می کنی؟فورت جواب بده و مادرم تلگرافی در جواب داد:رقص شب نشینی و پیک نیک عزیزم!
مادرم دو خواهـر کوچکــتر از خودش داشت . پــدرش«چارلز هیل» یک کــفاش ایرلندی بود . او از بیماری رماتیسم پشتش خمیده بود و می گفت در زمان شورش های ملی ایرلندی آنقدر از ترس پلیس در کشتــزارهای مرطوب خوابیده که به این بیماری دچار شده است . سرانجام در لندن ماندگار شد. و در خیابان «ایست لن» دکان کفاشی باز کرد.
مادر مادر من نیم کولی بود و بــه همین جهت ننگ خانــواده شمرده میــشد . اسم دختــری مادربزرگم «اسمیت» بود . وقتی مرد من هنوز شــش سالم نشــده بود . از پدر بزرگم به دلایلی جدا شــده بود که هیچکدام حاضر نشدند به کسی بگویند.
مادرم در سن18 سالگی با مردی که سنــی از او گذشـته بود به آفریقا رفت . او اغلب از زندگی خود در آنجا چیزهایی می گفت . زندگی پر تجمــلی در وسـط باغ ها که خدمـتکاران و اسـب های سواری داشته است.برادرم سیدنی را وقتی به دنیا آورد که 18 سالش بود. به من می گفتند که مادرم سیدنی را از یک لرد انگـلیسی دارد و وقتی به سن بیســت و یک سالگی برسد یک ثروت دو میلیون لیره ای به ارث خواهد برد . من از این موضوع هم خوشحال بودم و هم لجم می گرفت .
مادرم زیاد در آفــریقا نــماند به انگــلستان بازگـشت و آنـجا باپـدرم ازدواج کرد . نمی دانستم چه چیز باعث شده بود که دوران خوش زندگی مادرم در آفریـقا به پـایـان برسد لیکن در آن فقر و پریشانی به اندازه ای که ما به سر می بردیم مـلامتش می کردم کــه چرا از آن زندگی با شکوه چشم پوشیده است مادرم می خندید و می گفت: آن وقت خیلی جوان بوده و عقلش نمی رسیده که چه باید بکند.
او با پدرم پیش از رفتن به آفریقا آشــنا شده بود . هر دو عـاشق یکـدیگر شده بودند و با هم در اجرای یک نمایشنامه موزیکال ایرلندی به نام «کاراگاه اوبراین» شرکت کـرده بودند. در یکی از گشت های شبانه با همان لردی که سنی از او گذشته بود آشـنا شد و هــمراه او به آفـریقا رفت. وقتی به انگلستان بازگشت پدرم پیوند گسسته خود را با او به هم بسـت و هر دو با هم ازدواج کردند من سه سال بعد از این ازدواج به دنیا آمدم.
یک سال پس از تولد من پدر و مادرم از هم جدا شدند. مادرم هیچ وقت ادعای خرجی نمی کرد چون خودش بازیگر تماشـاخانـه بود و هفــته ای 25 لیره فرد می گرفت و بسیار خوب می توانست زندگی خود و بچه هایش را تامین کند . وقتــی که روزگار از او برگشـت و به فقر و تنگد ستی افتاد درصدد برامدکه از پدرم کمک خرجی بگیرد . اگر چنین نبود هرگز چنیــن دعوایی را در دادگاه طرح نمی کرد.
از نظر صدا همیــشه ناراحتی هایـــی برای مادرم پیــش می آمد ، صــدای او هیچوقت قوی نبود و با کمترین سرمایی کــه می خورد دچــار بیماری « لارنژیت »مـی شد و هفته ها طول می کشیدتا خوب بشود . با این وصف مـجبور بود به کارش ادامه بـدهـد . تا جایــی که صدایش کم کم خراب شد . هیچ نمی توانــست به صدای خود اعـتماد کند گاه صـدایش در وســط آواز می شکــست یا ناگـهان تبدیل به زمزمه می شد . آن وقت جمعیت می زدند زیر خنده و برای او سوت می زدند . غم و اندوهی که در این حالت برای او ایجاد می کرد به سلامتش لطمه می زد و در آخر اعصاب او را خراب کرد . کار او از این لحاظ به جایی رسیده بود که دیگر کمتر با او قرارداد می بستند و بالاخره روزی رســید که دیگر او عملا قراردادی نداشت .
به همین دلیل بود که من در پنج سالگی برای نخستین بار پا به صحنه گذاشتـم . مادرم اصولا ترجــیح می داد که تنها مرا با خودش به تئاتر ببرد و در خانه تنهایم نگذارد.
یادم می آید که من در اتاقک پشت صحنه بودم وقتی صدای مادرم شکست و تبدیل به سوتی شد که به زحمت از گلویش بیرون می آمد . جمعیت شروع کردند به خندیدن و آواز خـواندن و مسخره کردن و سوت زدن . همه ی این صداها در هم و برهم بود و من خوب نمی فهمیدم چــه اتفاقی افتاده است ولی هر دم بر شدت همهمه اضافه می شد تا جایی که مادرم مجبور شد صحــنه را تــرک بگوید . وقتی به اتاق پشت صحنه آمد بسیار منقلب و ناراحــت بود و با مدیر صحنه شروع کرد به دعوا و جر و بحث و او که مرا چند بار دیده بود که جلوی دوستان مادرم آواز خوانده ام به من گفت که به صحنه بروم و جای مادرم را بگیرم . یادم می آید که در آن جـنجال دست من را گرفت و به صحنه برد و پس از این که چند کلمه ای خطاب به جمعیت توضــیح دادمن را در صحنه تنها گذشت و رفت . من دربرابر نور خیره کننده چراغ های صحنه و قیــافه هایی که در دود سیــگار گـم شده بودند شروع به آواز خـواندن کردم . درست در وسط آوازم بود که بارانی از سکه به روی صحنـه باریــدن گرفت . من فورا آوازم را قطع کردم و به مردم گفتم اجازه بدهید اول پول ها را جمع کنم و بعد دنباله ی آوازم را بخوانم . این حرف مـردم را به شــدت به خنــده انداخت . خطاب به مردم خوشمــزگی کردم ، رقصــیدم و چند چشمه تقــلید درآوردم . از جملـه تقــلید صدای مادرم با کمال ســادگی و صــداقت. آن وقت که صدای مادرم را در لحظه گرفتن تقلید کردم از اثری که این تقلید در شنوندگان گذاشت بسیار متعجب شدم . صدای قهقهه و خنده و دست زدن بلند شد و دوباره بارانی از سکه بر روی صحنه باریدن گرفت . آن شب، تاریخ نخستین ظهور من و آخرین ظهور مادرم بر صحنه تماشاخانه بود.
وقتی تقدیر و سرنوشت آدمیان دخالت میکنـد ، رحم و انصاف سرش نمــی شود . مادرم دیــگر هرگز صدای اول خود را بازنیافت . زمــستان که از پــس پـایــیزآمد وضع ما بدتر از بد شد . هرچند مادرم دوراندیش بود . و مختصرپولی کنار گذشته بود . اما این پس انداز نــاچیز زود تمام شد و به دنبال آن مادرم ،جواهر و اثاث مختصری را که داشت نزد کسی که پول قرض می داد گــرو گذشت . به امــید این که یک روز صدای خود را باز خواهد یافت.
(در جای دیگری گفته شده مادر چاپـلین در یکی از اجراهای زنده در لــندن برای ســربازان، یکی از سربازان مست جــسمی را بر روی صــحنه پرتاب می کند وبــه سر مـادرش برخـورد می کند . مادر چاپــلیـن خون آلود و اشــک ریـزان به پـــشت صحنه رفت و چاپلین پنج ساله به روی صحنه آمد تا تماشاچیان عصبانی را با خواندن آهنگی سرگرم و آرام کند.
با بستری شدن مادرش، چارلی و برادرش ،رابطه عمیقتری پیدا کردند و هر دو با استعداد بالایی که داشتند در همین سالن قدیمی که پدر و مادرشان کار می کردند مشغول به کار شدند . در سال 1928 مادر چاپلین 7 سال پس از انتقال وی توســـط پسرانش به هالیوود مرد، سال ها پس از مرگ مادر و فقر و استیصال برادران چاپلین تاثیر زیادی بر فیــلم های چاپلین در سال های بــعد گــذاشت . بعدها چاپلین از وجود برادر ناتنی از سمت مادر آگاه می شود . به نام ویلر دریدن که بعد ها ایـن برادر به مابقی برادران در هالیوود و استودیو چاپلین می پیوندد.)
در این فاصله ما منزلی را که سه اتــاق خوب و راحت داشــت به ناچار تخــلیه کردیم تــا در دو اتاق زندگی کنیم و بعدها دو اتاقی هم تبدیــل به یــک اتــاقی شد . و در هر یک از این اسباب کشی ها هم چیزی از اثاث ما کم شد . محله ای نیز که در آن منــزل می گرفتــیم هر بـار بدتر و کثیف تر می شد .
آنگاه مادرم به مذهــب روی آوردبه امـید که از برکــت ایمان صدایش خوب شــود، تمام آداب مذهبی کلیسای مسیــح را که در خیـابـان «وســت میــنستر بریــج رود » واقـع بود مرتـبا انجام می داد و من هر روز یکشنبه بایستی عاقل و مودب بنشیـنم و به صــدای «ارگ » گوش بـدهـم و نیز با بی صبری دردناکی صدای زننده و غمــبار پدر روحانــی «ف.ب.مایر»را بشنوم که طنین آن همچون صدای لخ لخ کفشی که بر روی زمین بــکشند در رواق کلیسا می پیچد.این آداب بایستی هیجان انگیز باشد چون اغلب ناگهان مادرم را می دیـــدم که بی آنکــه یک کلمه حرف بزند قـطره اشکی را از گوشه چشمش پاک می کند . و این منظره مرا سخت ناراحت می کرد.
اکنون مادرم بیشتر اثاث خود را فروخته بود و به جز صندوقی که در آن لبــاس ها ی نمایش را می گذاشت چیزی برایش باقی نمانده بود . این لباس ها به جانش بسته بود . چون هـــنوز امیدوار بود که شاید صدای خود را بازیابد و دوباره بر صحنه تــئاتر ظاهر شود . گاه گاه صندوقـــش را می گشت تا در آن چیزی پیدا کند و ما یک پیراهن پولک دار و یک کــلاه گیس پیدا کردیم و از او خواهش کردیم که آنها را بپوشد.
آمریکا
چاپلین آمریکا را از سال 1910 تا 1912 به همراهی فرد کارنو دوره کرد و نمایش تئاتر اجرا می کرد . در زمان همکاری با شرکت کارنو، چاپلین در آمریکا هم اتاقی استیـــن لورل بود . استنلی به انگلیس بازگشت . اما چاپلین در آمریکا مـاند . در سال 1913 بازی چاپلــین مورد توجه یکی از فیلم سازان قرار گرفت و از آن پس با شرکت فیلم سازی کی استون همکاری کرد . وی نخستین فیلمش را با نام ساختن یک زندگی که فیلم کــمدی بود در سال 1914 آغــاز کرد . در این کمپـانی و با این فیلم چاپلین به شهرت سریعی رسید .
بازیگر پیشرو
در سال 1914 با کمپانی کی استون چاپلین سه فیلم بازی کرد و به موفــقیت های چشمــگیری رسید . خود در زندگینامه اش چنین می نویسد: من هیچ ایده ای درباره چهره پردازی و لباسم نداشتم . لباسی را که در فیلم اول داشتم را دوست نداشتم . در راه خانه در مورد لباس به این نتیجه رسیدم که شلوار بگی گشاد بپوشم و کفشهای بزرگ و کلاهی خاص. می خواستم همه چیز با هم در تضاد باشد . کتی تنگ و کــلاهی کــوچک و کــفشی بزرگ . نــمی دانستم باید پیر به نظر بیایم یا جوان ؟ اما وقتی یاد حرف کارگردان افتادم که می خواستم کمی بزرگتر از آنچه هستم به نظر بیایم ، پس یک سبیل اضافه کردم . نمــــی دانستم چه شخصیتی باید داشته باشم ، اما زمانی که لباس ها را پوشیدم ، خود لباس ها احساسی به من داد که شخصیت را دیدم . آغاز به شناختنش کردم و زمانی که به روی صحنه می رفتم کاملامتولد شده بودم .
فیلم های نخست به سبک مک سنت که کارگردان بود از فضای کوری جسمی و ژست های اغراق شده استفاده می کرد. کم کم چاپلین برای این کمپانی فیلم سازی کرد و به عنوان کارگردان فیلم های کوتاه بیش از 34 فیلم ساخت . چاپلین مورد توجه بسیاری از فیلم سازان و نویسندگان قرار گرفت.
شخصیت چاپلین بیشتر به عنوان «آواره» شهرت یافت که در زبان های مختلف دنیا مفهومی به مانند فردی ولگرد با رفتار های پیچیده اما بزرگ منشانه داشت . در سال 1915 چاپلین با یک کمپانی تازه قرارداد بست و مشغول ساخت فیلم های بلند تری شد.
بعد از کمپانـــی کی استون در 1915 قراردادی برای ســاختــن 14کوتاه دو حلقه ای با کمپانی اسانی بست . او کارگردانی این فیلم ها را خود به عهده گرفت و با تجــربه ای که داشت نقش خود را بیشتر جلا داد .
بهترین فیلم هایی که چاپلین در کمپانی اسانی ساخت ،ولگرد ، شغل،بانک(1915) و … بود.به علت استقبال فراوان مردم قراردادی برای ساخت دوازده فیلم با کمپانی مــیو چوال بست که از بهترین فیلم هایش در این کمپانی می توان به بازرس فروشگاه (1916)،مامور آتش نشانی(1916)، ساعت یک صبح(1916)، مهاجر(1917) و … وجودآورد. این فیلم ها او را شهــرت جهانی بخشیدند و استعداد فوق العاده او را در طنز به نمایــش گذاشتند . سـرسـره بـازی(1916) ، سمسـاری(1916) ، خیابان اوباش(1917) ماجراجو(1917).چاپلین تا ژوئن 1917 چنان اعتباری کسب کرد که قراردادی یک میلیون دلاری از طرف کمپانی فرست نشان به او پیشنهاد شد . تا هشت فیلم با طول دلخواه برای این کمپانی بسازد. به وسیله این قرارداد او توانــست اســتودیویی برای خود بــسازد. و از سال 1918 تا 1952 تمام فیلم هایش را در آن جا ساخت . اغلب فیــلم های اولـیه چاپــلین در کمــپانی فرسـت نشنال بادقتی بی مانند و به صورت دو یا سه حلقه ای ساخــته شــده بودند . از آن جمله می توان به زنــدگی سگی،و دوش فنک 1918 اشاره کرد چاپلین در این فیلم ها انتقاد های اجتمای را مطرح می کرد .
موفق ترین اقدام های چاپلین در فرست نشنال ، کارگردانی نخستین فیلم بلند داستانیش به نام پسر بچه (1912) بود . این فیلم ماجرای بیــکاره ای است که کــودکی را بر در خانه اش می گـذارند و او نیز کودک را بزرگ می کند و به او دل می بندد و… چاپلین در این فیلم شــفقت را با طنــزی ظریف در می آمیزد . و نارسایی اجتماع را برای دفاع از کودکان نشان می دهد. ایــن فیلم شهرت جهانی پیدا کرد و بازیگر خــــردسال آن نیز که پــنج سال داشــت به یک ستـاره بدل شد . آخرین فیلم چاپلین در فرست نشنال یک فیلم داستانی به نام زائر (1923) بود.
چاپلین پس از اتمام قرار دادش با کمپانی فرست نشنال ،به همراه گریفیث،واگلاس فرینکس (هنر پیشه مطرح مرد)و مری پیکفــورد (هنر پیشه مطرح زن) کــمپانی یونایتد آرتــیستس ((United Artists Corporation را تاسیس کرد.
نخستین فیلمی که در این کــــمپانی ساخــته شد فیلمی به نام زن پــاریسی (1923) بود. ایــن فیلم درام ماهرانه ای بود که کنایه های ظریفی در خود داشت . در این فیلم چاــپلین تنها در صحنه کوتاهــی در نقش یک باربر ظاهر شد.
در فیلم جویندگان طلا (1925)چاپلین دوباره در نقش یک ولگرد کوچولــو ظاهر می شود . این فیلم را شاخص ترین فیلم چاپلین می داننـد به طوری که هنوز هم مانند سال (1925) مــورد علاقه مردم است و چاپلین شخصا آن را بر دیــگر فیلم هایــش ترجیح می دهد . در ایــن فیلم ، چاپلین موضوع هجوم برای کشف طلا در منطقه آلاسکا در سال 1898 را دستمایه قرار داد و در فضایی سرشار از حرص و آز که جویندگان را به سوی گرسنگی و توهم و حتی مرگ میکشاند ، یک کمدی درجه یک ساخت.
چاپلین همزمان با ناطــق شــدن سیــنما ، فیلــم سیرک (1928) را ساخت.ســیرک فیلمـــی صامت با ساختاری زیبا بود . و در مــراسم اسکار (1929)،جــایزه ای به عنوان تنوع و نبوغ در نوشتن ، بازیگری ، کارگردانی و تهیه کنندگی را فرا گرفت.
چاپلین در حین ساختن این فیلم درگیر مسایل خانوادگی شد که باعث درگیری با مقامات مذهبی گشت.
با ناطق شدن سینما ، چاپلین توانست خود را با این تحــول جدید وفــق دهد . اولــین فـیلم مطرح ناطق چاپلین ، فیلم روشنایی های شـهر(1931) بود . روشنایی های شهر فیــلمی احساســاتی امــا تاثیرگذار درباره ی بیکاره ای است که دل به دختــر گل فروش نابـینا می بندد و برای معالجه چشم دختر تلاش میکند و دچار دردسر می شود . چاپلین خود این فیلم را یک «کمدی رمانس در پانتومیم» نامیده ست. فیلم مهم دیگر چاپلین عصر جدید (1936) است . در این فــیلم نیز انتقـاد تلخ و گزنده ای مستتر است که به غیر انسانی شدن کارگردان و مشکلات بیشمار آنها در عصر صنعتی شدن جوامع، میپردازد. عصری که حرص و طمــع عده ای ثروتمند آن را تحت کنترل دارد . در نقاطی از آمریکا به این فیلم لقب سرخ دادند.این فیلم با ساختار مهم و پایــه اجتماعی نیرومند خود هنـــوز هم یکی از بــهترین فیلم های تاریخ سینماست .
فیلم دیکتاتور بزرگ (1945) نخستین فیلم کاملا ناطق چاپلین بود که در اوضاع نابسامان جــهانی در دهه ی چهل اثر ضد نازی بود . این فیلم در مورد دیکتــاتوری اروپایی و درواقــع تاریخچه زنــدگی آدنویدهینکل ، دیکتاتور کشور خیالی تا مانیا ست که دست به قتل عام یهودی ها می زند . و اروپا را درگیر جنگ می کند . برخی این فیلم را نپسنیدند و برخی جنبه سیاسی آن را جدی و برخی آن را به قدر کافی جدی نگرفتند .
با این حال این فیلم از نظر تجاری محبوبیـت فراوانی پیــدا کرد و چاپــلین را همچــنان به عنوان یک ستاره در اوج نگه داشت.در سال 1944 چـاپـلین را به علت سخنرانی های ضد آمریکایی و به خاطر حمایت از شوروی به دادگاه کشاندند . بعد از این حادثـه چاپلین فیلم موسیو وردر (1946) را که یک کمدی جنایی تیره و آزاردهنده بود ،ساخت.
آخرین فیلم آمریکایی چاپلین لایم لایت (1952) روشنــایی های صحنــه نام داشت . این فیلم در مورد تالارهای موسیقی بود که چاپلین کودکی خود را در آن گــذرانده بود . ماجرای این فیلم داستــان تلخ و شیرین یک مجری پا به سن گذاشته است. لایم لایت یک فــیلم طولانی ،کــند،و از نظر سینمایی کهنه بود.اما این فیلم بهترین نمونه ی گرایش چاپلیـن به منزلت و شایــستگی های طــبیعت انسانی است که انسان در قرن بیستم از هیچ کوششی برای نابود کردنش فروگذار نکرده است . در همین سال، چاپلین و خانواده اش به لندن دعوت شدند تا در نمایــش لایم لایت در دربارانگلستان حضور یابند . در همان شروع سفر چاپلین فهمید که ویزای او برای بــرگشت به آمــریکا لغو شده است و به این ترتیب،با این کار یکی از گرانترین و محبوبترین ستارگان سینمای آمریکا از کشور طرد شد و بعد از آن چاپلین در انگلستان اقامت کرد و بعد به سوییس رفت.
اروپابه بهترین وجه جراحات روانی ای را که چارلی و اونــا از تــرک ایـالات مــتحده داشـتند،مرهم گذاری کرد. لندن با تحسین عمومی معمولش ازاواستقبال کرد،طبیعتا چارلی برای دیدار اجبـاری اونا را به کنیگتون برد.
نگرانی عمده چارلی به خاطــر دارایی اش بودکه به صورت سپرده در ایالات متحده باقی مانــده بود.
بلافاصله بعداز رسیدن به لنـدن اوناکه پاسپورت آمریکایی اش را نگه داشته بودو آمریکایی به حساب می آمد،ناچارشدبرای مذاکــره درباره ی انتقال دارایی های چــارلی از ایالات متــحده به اروپــا ، بــه کالیفرنیا برگردد.او فهمید که اف.بی.آی قبلا درباره ی دارایی هــاو وسایــل خانگی آنان تحــقیق کرده است.ولی انتقال سرمایه ی چارلی از ایالات متحده ممنوع نشده بود.
بلاخره درسوئیس اقامت گزیــدند ؛ چارلی یک ملک سی و هفت جریــــبی مانوار دوبان در دهکـــــده کورسایر نزدیک ووی در دریــــاچه ژنوخرید. پـــنج جریب این ملک را زمین چمنـــی با سایبانی از درختان زیبا که از طریق آن ها چشم انداز کوه و دریاچه زیر آن را می شد دید،تشکیل می داد؛
آن ها تا 1954 در آن محل زندگی کردند. اونا که بلاخره ناچارشد شهروندی آمریکایــی اش را ترک کند،چهار بچه دیگر به دنیا آورد و خانواده اش را هشت نفره کرد.چارلی در آوایل سنین هفتاد بود که آخرین بچه اش را دنیا آمد.
پنج سال بعد از واقعه طـرد چاپــلین از آمریکــا ، ا و با فیلم سلطانی در نیــویــورک (1957) پاسخ دادگستری آمریکا را داد . داستان این فیلم در مورد یک رهبر کشور اروپایی است که هنگام دیدار از ایالات متحده توسط کمیته مقابله با فعالیت های ضد آمریکایی به اتهامی احمقانه بازداشت می شود .
و شخصیتش زیر سوال مـــی رود ،همـــان طور که چاپــلین شده بود . اما این فیلم به دلیل شایعات از نمایش در سالن های بزرگ محروم شد و پس از چند هفته از کل سینما ها جمع شد .این فیلم سرانجام در 1976 به نمایش درآمد و چندان مورد توجه منتقذان قرار نگرفت.
آخرین فیلم چاپلین کنتسی از هنک کنگ (1967) نام داشت . این فیلم به ویژه در فیـــلمنامه ضعف داشت و در کارگردانی هم موفق نبود .چارلی حالا هفتادو هفت ساله بودو در این فیلم نقش تک،و کم دوام ارائه داده بود.او نقش یک پیشخدمت کـــشتی را داشت . بــه هر حال ، فیــلم به خاطر برجستگی بازیگرانش قابل ذکر بود.با آوردن مارلون براندو و سوفیالورن در کنار هم، به عنوان هنر پیشه های اصلی و ماگارت روترفورد در اجرای زیبا و تزئینی و پاتریک کارگــیل ، که سایرین را از صــحنه بیـرون می رانــد و نــقش خدمتکــار مرد مضحـک فـداکار انگلیسی را داشت که هرگز نامعقول ترین تقاضا های اربابش را هم انجام نداده رها نمی کند،به فیلم جاذبه ای داد.
ولی این آمیختــه ی شگفت آور، پـرسرو صداتریـن وقابل بحث ترین هنرپیشـه های صحنه وزیباترین هنرپیشه ی زن به شکل احمقانه و به وجه خسته کننده ای از مسخرگی غیرمتــداول اتاق خواب منتهی می شود.فیلم،داستان زندگی میلیونر آمریکایی، به نام اوگدن استکه یک کنتس مــهاجر روس بــینوا را بطور اتفاقی در هنگ کنگ ملاقات می کند و کنتس تصمــیم می گــیرد وقتی کشتی حرکت می کنــد، قاچاقی در کابین وی پنهان شود؛
اوگدن چندان رغبتی به هم صحبتی ناتاشا ندارد،البته او امیدواراست از دست دخترک خلاص شودکه بتـواند پیشنــهاد سفارت را بدون زحمت بپذیرد؛ او به تــدریج به دختر علاقه مــندمی شود و خدمتکار مردش را وادار می کند با او ازدواج کنـد که دختر بتواند وارد ایالات متحده بشود؛چون او هیچ گونه مدرک شناسایی یا پاسپــورت ندارد. فـیلم اصرار عجیــبی بر پنـهان کاری های عصبــی هنگام ورود پیشخدمت ها و سایرمزاحــمین در کابـین اوگــدن را دارد . فیــلم با اوگدن که زندگی با نـاتـاشـا را با سازگاری با همسر بیگانه شده اش و شغل سفارت ترجیح می دهد،پایان می یابد. اگر چارلی فیلم را کارگردانی نکرده بود و مارلون براندو و سوفیالورن در آن ظاهر نشده بودند ، کنتسی از هنگ کنگ در بین آن فیلم های آن سال،مشکل مورد توجه قرار می گرفت. ارزش های سرگرم کنندگی آن کاملا در گذشته قرار دارد. گرچه سوفــیالورن سخت کار می کند ، مارلون برانــدو به خاطر عـدم مهارت، ناراحت و ناراضی ظاهر می شود ؛ دیـالوگ قالبی و خودآگاهانه است ؛ به نظر می رسد تمام فیلم در تصورات کار شده استو فقط به سبب اجرای نقش جهنده ی پاتریک کاگیل،روح گرفته است. آواز قوی حقیقی چارلی در لایم لایت باقی می ماند؛پذیرش مردمی از «کنتسی از هنگ کنگـ» نا مساعد بود.
بخش برجسته ی اتوبیوگرافیچارلی قسمت اول ان است که به سال های زندگی اش در لندن .بچگی در کنینگتون جوانی اش در تاتر و کارش برای کارنو در انگلستان و ایالت متحده مربوط می شود. تعریف او از لندن در ان قرن تقریبا با لندن دیـکنز در قرن زودتر از ان رقابت می کند حالا که مدت گذشته است در مقابل چشمان بچه ای تنها جــامعهای کامل تصویر می شود ولی وقتی در کتابش پیش می رود و موفق تر می شود از ادامه داــستان کوتاهی می کند و درباره فیلم هایش کمتر و کمتر می گوید البته به استثنا مسیو وردوکس و بیشتر درباره زندگی اجتماعی اش صحبت می کند چون این فیلم است که موفقیت شگفت انگیزش را تحت تاثیر قرار می دهــد داستان زندگی او طــرحی تر ، حکایتی تر،وسطحی تر می شود و حتی بطور فزاینده چنـان بود ، تجربه واقعی نداشـته است . صفحات بسیار کمی را به سال های زجر ازار اختـصاص داده است گــویی می خواهد فاجــعه را محــاکمه کند تا بی ثباتی کامل موفقیتش را به خودش ثابت کند. او ابدا از ازدواجش با لیتا گری مادر دو تن داز پسرانش ، چارلز جونیور و سیدنی ، صحببتی نمی کند.
درباره مشکلات سیاسی اش فقط اشاره ای به سادگی خودش می کند. او درباره ی مشکلاتی که بر او نازل شد ، بطور گشاده صحبت می کند.
چارلی چا پلین در طول دوران طولانی خلاقیتش ، با ادامه ناقص کارش در 1914،حداقل تا دوران لایم لایت در 1952،دارای نبوغ مسلم بود. این فاصله از دوران طلوع کار اصل ی دیکنز از زمان نامه های پیـک ویـک (1836 ) تا نــوول نا تـــمام ادویـن درود (1870) بیشــتر می شود . در واقع عاقلانه نیست که کار می کردند با هم مقایسه کنیم ولی شاید غیر منصفانه نباشد که بگوییم چاپلین در قرن بیستم هــمان اندازه قلـب های مردم را به خود اختصــاص داده که کینز در قرن نوزدهم انها را تسخیر کرده بود و چون او با وسیله ای قابل رویت و بین المللی کار می کرد، هواخواهان او درمدت اوج موفقیتش بطور غیر قابل مقایسه ای بیشتر بودند
اگر هنرمند خلاق دیگری وجود داشته باشد که چارلی اهمیــت دهد با او طبــقه بندی شود احتـمالا ان شخص دیکنز است به نظر من هم عاقلانه است که این چنین شود.
چاپلین در 25 دسامبر سال 1977 در گذشت.
چاپلین هنرمندی بود که آشـنا ترین و مشـهورترین تصویر خیالی از نوع بشر را ارایه داد . تصـویر ولگرد کوچولو ، نــمادی است برای کمـدی و حتی خود سینما ، چاپلین فرهیختگی و ظرافت به کمدی بخشید و نشان داد که هنر می تواند در سرگرمی و تفریحی کاملا مردمی و متجلی شود و قابل احترام باشد.
برخی دیــگر از فیـلم های چاپـلین: آــتش نشان، مــاجراجو، یک زندگی سگی، پــسربچه، دیکــــتاتور بزرگ، سیرک، شهر نورانی می شــود، عصر جدید، مــغازه و ســیقه گذاری، دریا، غریـبه، یـــــک زن، بـانک، سرسربــازی، خــیابان آرام
پایان…