خیلی ناراحتم خیلی. آخر من آدم خوش قولی هستم. همیشه به قرارهایم پایبندم، حتی سعی می کنم چند دقیقه زودتر سر قرار حاضر شوم تا کسی معطل من نشود. اما امروز دیر رسیدم. با آدم بسیار مهمی قرار داشتم و وعده کرده بودیم کار واجبی انجام دهیم که نشد. هیچ توجیه و بهانه ای هم قبول نیست. راستش را بخواهید امروز با حضرت مستطاب جناب آقای خودم قرار داشتم که اول وقت ورزش کنیم، صبحانه ای مفصل بخوریم، کمی به خودمان برسیم، دلتنگی ها، ناراحتی ها و استرس ها را هرگز راه ندهیم و درست سر ساعت بی خیالی تنها به خویشتن خویش بیاندیشم. اما باور کنید فراموش کردم. اصلاً نیت بدقولی نداشتم ولی نشد. رأس ساعت بی خیالی مشکلی پیش آمد که ضربان قلبم را بالا برد، حالم را گرفت و آن قدر مرا در خودش غرق کرد که به کلی فراموش کردم با خودم قرار دارم. اما قول می دهم جبران کنم. از دل خودم در می آورم. برای خودم شاخه گلی می خرم و با عشق تقدیم می کنم. او را به بوستانی می برم تا از صدای دل انگیز پرنده ها لذت ببرد، گربه هایی را که سرصبح از سرمای پاییزی پف کرده و خودشان را در پهنای کوچکی از خنکای آفتاب پاییزی رها کرده اند نشانش می دهم تا حس خوب بیدار شدن را از نزدیک ببیند، می خواهم با خودم از زیر درختان تنومند و سر به فلک کشیده عبور کنم تا با سقوط هر برگی که پاییز از درختان جدا کرده و به زمین می اندازد سرم را بالا ببرم، آسمان را ببینم و زیبایی های گنبد مینایی مرا به وجد آورد. کسی مهم تر از خودم، خودت و خودمان وجود ندارد پس قدرشان را بدانیم و حلاوت زندگی را تقدیم شان کنیم.