حكايت دولت و فرزانگي

 

خلاصه کتاب:
فصل 1: حكايت مشاوره مرد جوان با خويشاوندي دولتمند:
روزگاري جواني هوشمند مي‌زيست كه مي خواست دولتمند شود. او به ستارة بخت خود اعتقاد نداشت. آكنده از نوميدهاي ديگر دست و دلش به كار نمي‌رفت.در اين فكر و رؤيا بود كه به كار جديدي دست بزند و تنگناهاي مالي‌اش را يكباره و براي هميشه از بين ببرد.او مي‌خواست نويسنده شود تا داستانهايش او را دولتمند و پر آوازه كند، اما جرأت نداشت به كسي بگويد كه چه رؤيايي در سر دارد.بارها تصميم گرفته بود از كارش استعفا دهد اما نمي توانست، گويي شهامتي كه درگذشته او را براي رسيدن به خواسته‌هايش ياري مي‌داد از دست داده بود. روزي كه به شدت احساس ناكامي مي‌كرد ناگهان به كفر ديدار عمويي افتاد كه بسيار دولتمند بو. شايد مي‌توانست اندرزي دهد يا بهتر از ان پولي! عمويش او را بي درنگ پذيرفت اما قبول نكرد كه به او وام دهد زيرا بر اين باور بود بود كه با يان كار به او كمكي نمي‌كند. پس از گوش سپردن به حكايت ناله و فغان جوا ناز او پرسيد آيا فكر مي كني كسي كه ده برابر تو در مي‌آورد، هفته‌اي ده برابر تو كار مي‌كند؟ خير، بلكه بايد در كارش رازي باشد كه تو يكسر از آن بي خبري.عمويش تصميم گرفت براي كمك او را نزد مردي بفرستد كه به او دولتمند آني مي‌گويند. او اين نام را برگزيد زيرا مدعي است كه پس از كشف راز حقيقي تحول، يك شبه دولتمند شده است.

فصل 2 : حكايت ديدار جوان با باغباني سالمند
جوان به سوي شهر دولتمند آني رهسپار شد با هزاران فكر و سؤال در ذهن پس از وارد شدن به امارات مستخدم به او گفت كه دولتمند آني در اين لحظه نمي‌تواند او را ببيند و بايد در باغ منتظر بماند. در حال قدم زدن در باغ به باغبان پيري برخورد كه به نظر با حيثيت بود.
باغبان از او پرسيد: اينجا چه مي‌كني؟ جوان پاسخ داد: مي خواهم دولتمند آني را ببينيم، جوياي اندرزش هستم. باغبان گفت: 10 دلار داري؟ جوان گفت: اين تمام پول همراه من است. باغبان گفت: عاليست فقط به هين مقدار احتياج دارم. بالاخره با تمام شكو ترديد تمام دارايي همراهش را به باغبان داد، در صورتي كه بعد از چند دقيقه فهميد كه باغبان 000/25 دلار به عنوان پول توجيبي به همراه دارد،‌اول خشمگين ولي بعد متوجه شد كه او همان دولتمند آني است.
اولين قدم اين بود كه جوان بخواهد دولتمند شود و با صداي بلند فكر كند آنها براي صرف شام روبروي هم نشستند دولتمند جام شرابش را بلند كرد و گفت بيا به سلامتي نخستين ميليون دلار تو بنوشيم.
در طول صرف شام جوان فهميد كه بايد از كارش لذت ببرد و از اسرار دولتمند شدن آگاه شود و با شور و اشتياق طالب آن باشد.
فصل 3 : حكايت آموزش جوان، براي غنيمت شمردن فرصت و خطر
دولتمند از جوان مي‌پرسد: اگر پول داشتي حاضر بودي چقدر براي اسرار دولتمندي بپردازي اولين رقمي كه به ذهنت مي رسد بگو.جوان مي‌گويد: صد دلار.پير مرد مي خندد مي گويد پس واقعاً معتقد به وجود اين اسرار نيستي. فرصت ديگري به جوان داد، اينبار پاسخ مي‌دهد: فراموش مكنيد كه ورشكسته‌ام. دولتمند ندا داد: از ازل دولتمندان از پول ديگران سود جسته اند تا بر دارايي شان افزوده اند.دسته چكت همراهت هست؟ جوان دسته چكش را در حالي كه شكس داشت به پير مرد داد، موجودي آن چهار دلار و نيم بود.دولتمند قلمي به جوان داد و گفت رقم موردنظرت را بنويس، جوان گفت نمي دانم چه بنويسم! دولتمند گفت خوب بنويس.25000دلار يا اگر كم است 000/50 دلار.جوان گفت ولي اين چك هرگز پاس نمي شود و برگشت مي خورد.
دولتمند جواب داد. من بزرگترين معامله‌ام را همين گونه انجام دادم. چكي به مبلغ 000/25 دلار امضا كردم و به دست و پا افتادم آن را تهيه كنم.اشخاصي كه صبر مي‌كنند تا اوضاع و شرايط عالي از راه برسد، هرگز كاري را به انجام نمي رسانند»
اگر مي خواهي در زندگي موفق شوي، بايد مطمئن باشي كه حق انتخاب نداري» پس اكنون پشت خود را به ديوار بچسبان و آن چك را به من بده.جوان هنوز ترديد داشت كه چك را امضاء كند، دولتمند گفت بيا با يانت سكه شير يا خط بياوريم، اگر تو بردي 000/25 دلار جيبم را به تو ميدم، اگر من بردم توچك را امضاء كن.جوان در صورتي كه تاريخ چك براي يكسال ديگر باشد حاضر به شرط بندي شد. شرط را باخت و با دستي لرزان امضاء كرد. سپس پير مرد نامه‌اي به او داد و گفت تا زماني كه در اتاقت تنها نشدي نامه را باز نكن.جوان قول داد و كنجكاوانه به اتاقش رفت.
فصل 4 : حكايت به حبس افتادن جوان
بالاخره جوان در اتاقش تنها ماند،‌ اتاقي بسيار مجلل با يك پنجره كه از سطح زمين بسيار فاصله داشت.
نامه را گشود، در كمال تعجب صفحه را خالي و سفيد يافت.احساس كرد چقدر ابله است كه در مقابل يك نامه سفيد مبلغ گزافي پرداخت كرده، او اغفال شده بود. تصميم گرفت فرار كند. شايد زندگيش در خطر باشد، اما در از بيرون قفل شده بود و هرچه زنگ زد مستخدم نيامد، زنداني شده بود. روي تخت دراز كشيد و پس از كلي پريشاني خواب او را ربود.
فصل 5 : حكايت آموزش ايمان
صبح بعد جوان تنها انديشه اش اين بود كه پي رمرد را بيابد؛ اسرارش را ب او بدهد و چكش را پس بگيرد. به سمت در رفت ديگر قفل نبود. پير مرد را سر ميز صبحانه يافت كه داشت سبكه را به هوا مي‌انداخت. جوان را ديد و گفت فقط 15 بار بلدم به صورتي يندازم كه مي‌خواهم باز 11 ببازم. جوان دريافت كه ديروز كلك خورده، پير مرد گفت من فقط مهارتم را به كار گرفتم بعضي‌ها شرافت را با مهارت اشتباه مي گيرند و اين دو با هم متفاوتند جوان گفت شما به من كلك زديد. دولتمند جواب داد: ان راز دولت است. پير مرد گفت شما بصرت نداريد اين كاملاً طبيعي است، ذهنتان هنوز نابالغ است، هر بار به شك افتادي به ياد بياور كه نبوغ در سادگي است. ابتدا قبول اين موضوع مشكل است، ولي بعد از زماني فهم و ادراكش آغاز مي‌شود.
دقيقاً با تمام وجودم همين اميد را داشتم فهم ـ و ادراك»پس از شما مي خوهم اندكي ايمان داشته باشي، اگر رازي وجود داشته باشد به خاطر ايمان صاحب مي‌شوي و اگر نه چيزي را از دست نمي‌دهد.
فصل 6 : حكايت آموزش تمركز بر هدف
دولتمند گفت زمان با من بودن محدود است. هر سؤالي داري بپرس اگر مي‌خواهي براستي دولتمند شوي رقمي كه مي خواهي به دست آوري و زماني را كه براي بدست آوردن آن به خود مي‌دهيد روي همان برگه بنويس. تمام كساني كه دولتمند شده‌اند با نوشتن رقم و زمان آن، به آنچه خواستند رسيدند. «اگر نداني به كجا مي‌روي، احتمالاً به هيچ كجا نخواهي رسيد» اكثر مردم از اين اصل بي‌خبرند كه زندگي دقيقاً به همان چيزي را مي دهد كه مي خوهيم، پس به من بگو سال آينده چقدر مي‌خواهي بدست آوري. جوان با اين كه مجاب شده بود، حرف پير مرد درست است، با تأسف گفت نمي دانم، دولتمند گفت: خوب رقمي را بنويس كه دوست داري تا سال آينده داشته باشي. به تو فرصت مي دهم، سپس ساعت شني روي ميز را برگرداند و وقتي‌اخرين دانة شن پايين افتاد هنوز رقم معيني انتخاب نكرده بود. دولتمند پرسيدك خوب! جوان بزرگترين رقمي را كه به ذهنش مي‌رسد اهسته برروي كاغذ نوشت. فقط 000/50 دلار. انتظار داشتم براي بار اول بنويسي 000/500 دار. پس از الآن كاري شروع مي كنيم به نام كاركردن با خويشتن.از جوان خواست ذهنش را گسترش دهد و رقمي ديگر بنويسد. 000/75 دلار نوشته شد. پيرمرد گفت: درون هر انسان نعي رم است اين شهر هم دقيقاً همان صورتي است كه تصويرش مي كني. با افزايش رقمي كه نوشتي حد و مرز شهر خود را گستردي. بزرگترين محدوديتها، حدودي است كه انسان به خويشتن تحمل مي كند. از اين رو بزرگترين مانع كاميابي، مانعي ذهني است.پير مرد از جوا خواست اين بار رقمي بسيار جسورانه تر بنويسد. جوان نوشت 000/100 دلار و اعتراف كرد اين حداكثر رقمي است كه مي ـواند تصور كند.راز هر هدف اين است كه هم جاه طلبانه باشد و هم قابل دسترس اكنون به اتاقت برو و تارخي روز، ماه ، سال زماني را بنويس كه دولتمند شده‌اي و مي‌خواهي همانطور باقي بماني. مادامي كه به آرمان دولمند شدن خو نگرفته‌اي و اين آرمان بخشي از زندگي و دروني‌ترين انيدشه‌هايت نشد. هيچ چيز نمي‌تواند به تو كمك كند تا دولتمند شوي.

فصل 8 : حكايت كشف نفوذ كلام
پير مرد پرسيد: تمرين چطور بود به خير گذشت؟ جوان گفت: بله اما سوالهاي زيادي دارم. اول اينكه چگونه باور كنم كه ظرف مدت كوتاهي دولتمند مي‌شوم در صورتي كه هنوز خيلي جوانم و حتي نمي دانم در چه رشته‌اي مي خواهم مشغول به كار شوم.
پير مرد جواب داد: جواني مانع نيست. افراد بي شماري از توجوانتر دولتمند شده اند مانع عمده بي‌خبري از راز است. يا دانستن و به كار نبستن آن.جوان گفت: من آماده به كارگيري آن هستم ولي نمي توانم صادقانه خود را مجاب كنم كه دولتمند مي‌شوم. پير مر گفت: طبيعتاً چندي زماني خواهد برد تا آنچه در طول اين سالها بافته‌اي بشكافي.هرچه منش انسان نيرومند‌تر باشد، انديشه‌هايش قدرتمند تر خواه بود و سريعتر متجلي خواهد شد» هراكلس فيلسوف وباستاني يوناني بر اين باور بود كه: منش يعني تقدير.خواستن بهترين مايه بقاي انديشه‌هايت است. هرچه خواستن شديدتر باشد خواستة‌هايت با شتابي افزونتر در زندگي متجلي مي‌شود. راه دولتمند شدن خواستن شديد آن است، در هر زمينه زندگي، صميميت و شدت،‌لازمة كاميابي است. آرزوي سوزان لازم است اما كافي نيست آنچه فاقد آني ايمان است و راه كسب ايمان از طريق تكرار كلام است. جوان گفت: فكر مي‌كنم مبالغه مي‌كنيد چطور مي‌توان از طريق جادوي كلام دولتمند شد. پير مرد نامه‌اي به جوان داد تا در تنهايي بخواهند در نامه فقط يك كلمه نوشته شده بود خدا نگهدار امضاء دولتمند ني. همان موقع صداي عجيب از پشت سرش شنيد. كامپيوتري كه تا به حال متوجه آن نشده بود روي صفحه آن اين جمله تكرا شده بود:فقط يكساعت از زندگي باقي مانده فقط يكساعت از زندگي باقي مانده جوان ترسيد. آيا اين يك تهديد بود. آخر مگر من چه آزاري به او رسانده‌ام چرا بايد تهديد به مرگ شوم. همه چيز عجيب بود تصميم گرفت فرار كند اما در اتاق ديگر بار قفل شده بود هرچه فرياد كشيد صدايش به جايي نرسيد. از پنجره متوجه مردي شد كه به ساختمان نزديك مي‌شود. رداي گشاد سياه بر تن و كلاه لبه پهن سايهي بر سر داشت قلب جوان از كار ايستاد به جز قاتلي استخدام شده براي كشتن او چه كسي مي توانست باشد. گويي به دام افتاده بود. چندي بعد در باز و مرد سياه پوش وارد شد. در كمال تعجب دولتمند اني را ديد. با آرامش به مرد جوان نگريست و گفت: حالا جادوي كلام را درك كردي.وقتي تخيل و منطق با هم در تضادند، همواره تخيل پيروز مي‌شود
فصل 9 : حكايت نخستين اشنايي با دل گل رخ
دولتمند به جوان گفت: كلام بر زندگيمان عميقاً تأثير مي گذارد. انديشه ـ حتي دروغ ـ اگر معتقد باشيم ه راست است مي‌تواند بر ما اثر نهد. نبايد بگذاري مشكلات آنقدر برايت مهم شود كه به تو ضربه بزند.سفر شايد دراز و دشوار باشد. اما هرگز از آن دست نكش. به تو قول مي هم ارزشش را خواهد داشت.جهان چيزي جز بازتاب ضمير دروت نيست.اوضاع و شرايط زندگيت آيينه‌اي است كه تصوير زندگي درونت را باز مي‌نمايد.
فصل 10:‌حكايت تسلط بر ضمير ناهشيار
دولتمند ادامه داد: اگر ايمان داشته باشي كه كاري را به انجام برساني، حتماً انجام مي‌شود.جوان گفت: نمي‌توانم باور كنم كه پس از 6 سال دولتمند مي‌وشم.دولتمند: هرچه آن را دروني تر كني، قدرتمند‌تر مي‌شوي، تخيل همان چيزي است كه بعضي مي‌گويند ذهن ناهشيار. بخش نهفته ذهنت است و بسيار قدرتمند تر از بخش هشار، ذهن نيمه هوشيار در برابر نفوذ كلام تأثيرپذير است.عزم و اراده نيز مي‌تواند بر ذهن نيمه هشيارت اثر بگذارد.بهترين راه حل تكرار است. اين فن «تلقين به خود» است.جوان گفت:خب، فكر مي‌كنم مجابم كرديد كه آن را بيازمايم، اگرچه بايد اين حقيقت را به شما بگويم كه هنوز ظنينم.
فصل 11: حكايت بحث درباره ارقام و قواعد
دولتمند پشت ميز تحرير نشست و كاغذي به جوان داد كه بر رويش نوشته بود:«تا پايان اين سال داراييهايي به ارزش 31250 دلار خوهم داشت. هر سال به مدت 5 سال اين دارايي را 2 برابر خواهم كرد، تا …. ميليونر شوم».و سپس گفت: تو نيز قاعده‌ات مي‌تواند چنين باشد.بايد هدف‌هاي كوتاه مدت براي بزرگترين هدفت تعيين كني.مهمترين چيز اين است كه هدف‌هايت را برروي كاغذ بنويسي.مراقبت فرصتها باش و همين كه فرصتي پيش آمد، بي درنگ آن را بقاپ.با دست روي دست گذاشتن اضافه حقوقي نمي‌گيري.پس نبايد دربرداشتن گامهاي لازمي كه تو را به هدفت مي‌رساند ترديد كني.وقتي برنامه‌ريزي‌ات درست باشد، ذهن ناهوشيارت برايت شگفتيها خواهد آفريد. وقتي به ان دستور بدهي كه 000/10 دلار بر درآمدت بيفزايد، قطعاً ان را اجرا خوهد كرد.«زندگي دقيقاض به ما همان چيزي را مي دهد كه از ان انتظار داريم نه كمتر نه بيشتر»

فصل 12 : حكايت يادگيري نيكبختي و زدگي
دولتمند گفت: بيشتر مردم مي خوهند خوشبخت باشند، اما نمي دانند جوياي چيستند. پس ناگزير بي آنكه هيچگاه آن را يافته باشند مي‌ميرند. حتي اگر آن را بيابند، چگونه آن را تشخيص بدهند؟ آنها دقيقاً‌مانند جويندگان دولتمند. به راستي مي‌خواهند دولتمند شوند. اما اگر بي درنگ از آنها بپرسي چقدر مي‌خواهند در سال بدست آورند، بيشتر شان قادر به پاسخ گفتن نيستند. اگر نداني به كجا مي‌روي، معمولاً‌ به جايي نمي‌رسي».اين از نظر جوان كاملاً مفهوم بود. به طرزي خلع سلاح كننده ساده، به فكر افتاد چرا هرگز پيش از اين به آن نينديشيده بود.جوان پرسيد: «آيا شما هميشه خوشبخت بوده‌ايد؟»دولتمند: «ابداً، زماني بود كه يكسر نكبت با ر بودم . انديشه خودكشي نيز به سرم زد اما آنگاه من نيز دولتمند پيري را ملاقات كردم كه تقريباً ‌همن چيزهايي را به من آموخت كه امروز به تو مي‌آموزم. نخست بسيار شكاك بودم، نمي‌توانستم باور كنم كه اين نظريه در مورد من كارگر افتد. اما چون همه چيز را ازموده بومد و هنوز ناموفق بودم و چون چيزي را از دست نمي‌دادم، مشتاق بوم كه بيازمايمش. سي ساله بودم و احساس مي‌كردم عمرم را به هدر مي دهم گويي همه موهبتها از دستم مي‌گريختند.
چندي نگذشت كه ان گونه تفكر را آغاز كردم به عبارت ديگر انقلابي در ذهنم پديد آمد. تقريباً چندي پس از اينكه با خود تكرار كردم. «هر روز از هر جهت، بهتر و بهتر مي‌شوم.»
فصل 13 : حكايت يادگيري بيان خواسته‌ها در زندگي
دولتمند كاغذي به جوان داد و گفت:هرچه را كه از زندگي مي‌خواهي بنويس. بايد دقيق باشند»
رؤيايت چيست؟ از چه چيز راضي خواهي شد؟ اين بسيار مهم است كه همه جزئيات نوشته شوند. هرچه تصويرت دقيق‌تر باشد، مجالهاي تجلي آنها بيشتر خواهد بود. جزئيات بسيار مهمند، انديشه هايت كه به طوري اسرار آميز و غير منظره و به طور منظم تقويت مي‌شوند، وقعيتهايي را پديد مي‌اورند كه به آنها اجازه مي‌دهدبه واقعيت تبديل شود.به خاطر داشته باشد «ايمان مي تواند كوهها را جابجا كند» و سپس اهداف ساليان گذشته پيش خود را بر كاغذي كهنه به جوان نشان داد، كه امروز به بهتر شان رسيده بود. و بعد براي قدم زدن به باغ گل سرخ رفتند.
فصل 14: حكايت كشف اسرار باغ گل سرخ
دولتمند گل سرخي چيد و به جوان داد: «بايد هزاران بار اين گل سرخ را بوئيده باشم با اين حال هر بار تجربه‌اي تازه بدست آورده دادم. چون آموخته‌ام اكنون و اينجا زندگي مي‌كنم نه درگذشته و نه در آينده!مسئله تمركز است. اين تمركز، كليد كاميابي در همة زمينه‌هاي زندگيست.بايد همه چيز را همانگونه كه هست ببيني. بيشتر مردم گويي در خوابند، گويي نمي‌بينند ذهنشان از خطاها و شكستهايشان و از ترسهاي آينده آكنده است.گل سرخ مظهر زندگي است، خارهايش نمايانگر راه ترجبه‌اند، ما بايد براي فهم زيبايي هستي تاب آوريم» هرچه ذهنت نيرومندتر باشد، مشكلاتت ناچيزتر خواهد نمود اين منشأ آرامش درون است. پس تمركز كن. كه يكي از بزرگترين كليدهاي كاميابيست» و سپس به سوي خانه گام برداشتند. دولتمند و جوان سرميز شام نشتند.جوان گفت: «دوست دارم كسب كار را شروع كنم، اما براي آغاز چگونه پول پيدا كنم؟ آه در بساطم نيست، بانكي را نمي‌شناسم كه وام بگيرم، وثيقه هم ندارم. صاحب هيچ چيز نيستم. جز يك اتومبيل بي ارزش!»
دولتمند گفت كه اين را تكرار نكن، مردم اكثراً بيش از انكه بيازمايند، دست مي كشند! در اوضاع وشرايط كنوني، براي رسيدن به هدفت، اگر واقعاً بخواهي براي گرفتن وامت چه مي كني؟»جوان گفت: نظري ندارم.دولتمند: «حتي اصلاً به خاطرت نمي‌رسد از دولتمندي كه تو را تشويق مي‌كند پول بگيري؟جوان بي درنگ گفت: آيا شما 25000 دلار پول به من قرض مي دهيد؟دولتمند پول را به جوان داد او از شادماني لبريز شد.دولتمند گفتك من اين پول را به تو قرض نمي‌دهم بلكه مي‌بخشم. روزي تو نيز بايد آن را به كس ديگري بدهي،‌سالها پس از اكنون، كسي را خواهيد ديد كه در وضعيت امروز توست. از روي شهود او را خواهي شناخت. بايد معادل ارزشي را كه امروز از اين پول دارد به او بدهي.پير مرد بيرون رفت. جوان خود را تنها يافت. سرش آكنده از انديشه‌ها و دستش سرشار از پولي كه دولتمند به او داده بود.
فصل 15: حكايت لحظه‌اي كه هريك به راه خود مي رود
جوان براي مدتي دراز تنها نماند. مستخدم پايكتي در دست، از راه رسيد: پاكت را به دست جوان داد و گفت: «سرورم اين پاركت را به منمحول كردند تا به شما بدهم. گفتند بايد آن را در خلوت اتاقتان بخوانيد. مي توانيد روزي ديگر را در اينجا بگذرانيد. آنگاه بايد برويد. اين خواسته سرور من است. جوان از او تشكر كرد و بي درنگ به اتاقش رفت. به هر جهت، اين بار احتياطاً در را اندكي باز گذاشت…پاكت با مومي قرمز به شكل گل رخ مهر شده بود. جوان لبه تخت نشست و به دقت مهر و موم را گشود. از آن رايحه لطيف گل سرخ مي‌تراويد. وصيت نامة دولتمند آني را بيرون كشيد. وصيت نامه خارق‌العاده كه با دست و باحروف درشت شاهوار نوشته شده بود، گويي نفس مي كشيد و سرشار از حيات خود بود. نامه دست نوشته زيباي ديگري با جوهر سياه نيز همراهش بود.چنين خواند: «اينها آخرين درخواستهاي منند. همه كتابهاي كتابخانه‌ام را براي تو مي‌گذارم. بعضياً معتقدند كه كتابها يكسر بي ارزشند. بر اين اعتقادند كه خود شان جهان را باز مي‌سازند. و چون از دانشي كه در كتابها يافت مي‌شود بهره‌يي نبرده اند، بدبختانه خطاهاي نايكان خود را تكرار مي كنند. به اين طريق، وقت و ثروت هنگفتي را به هدر مي‌دهند.«از سوي ديگر، به تله اعتماد به هر آنچه كتابها مي گويند نيفت. نگذار آنان كه پي شاز تو آمده اند به جاي تو بينديشند. فقط چيزي را نگاه دار كه فراسوي گذر زمان است.»«از نخستين ديدارمان كوشيده‌ام مرواريدهاي فرزانگي را كه توانسته‌ام در طول عمر درازم برچينم به تو برسانم. در اين مدركف چند انديشه را كه نمايانگر ميراث معنوي من است خواهي يافت. مي خوهم آنها ره بدست افرادي هرچه افزونتر برساني. به مردم درباره رويارويي ما و اسراري كه آموخته اي بگو. اگرچه پيش از اين كار، خودت بايد آنها را بيازمايي. شيوه يي كه آزموده نشده و به اثبات نرسيده كاملاً فاقد ارزش است.»
«در طول شش سال دولتمند خواهي شد. در آن هنگام اين آزادي را خواهي داشت كه براي تسهيم اين ميراث با مردم، گامهاي لازم را برداري.»«اكنون بايد بروم گل سرخهانم منتظرند.»بغض گلوي جوان را فشرد، و لحظه يي در سكوت نشست.
به سوي باغ دويد و ديد كه دولتمند در نيمه راهي كنار بته گل سرخي دراز كشيده است. دستهاي پير مرد روي سينه اش بود و يك شاخه گل سرخ بدست داشت. چهره اش كاملاً آرام بود.
به اميد روزي كه حسابهاي بانكي همتون ودلتون و زندگيتون سرشار از ثروت و نعمت و پاكي و موفقيت باشه .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *