نویسنده: كنت بلانچارد
خلاصه كتاب :
عنوان : داستان جادوی خود رهبری و مدیر یک دقیقه ای –
نویسنده : کنت بلانچارد –
مترجم : نگار مختاری –
ناشر : نسل نو اندیش –
تلخيص: ميمنت حيدري _
فصل اول: آیا به جادو اعتقاد دارید ؟
استیو مدیر اجرایی حسابداری یک شرکت تبلیغاتی است . او و تیم خلاقش بر روی طرح تبلیغاتی بانک متحده کار کرده اند و طرحی که ارائه داده اند از طرف راجر رئیس بانک متحده مردود اعلام شده است . و حالا استیو در یک کافه مشغول تمدد اعصاب و نوشیدن قهوه است . او در اندیشه استعفا از کارش و اینکه چطور همه چیز از مسیرش خارج شده ، سیر می کرد . یا لا اقل این طور تصور می کرد که حالا اعتماد به نفس او داغان شده و آینده اش زیر سوال رفته ، هرچه بیشتر راجع به عکس العمل رئیس بانک فکر می کرد ، بیشتر عصبانی می شد .
در یک لحظه ناگهانی رموز مکاشفه و شهود او در ذهن خود روندا را مقصر دانست که او را تنها گذاشته و اطلاعات کافی در مورد مشتری و همچنین اوضاع کاری نداده.
استیو احساس شکست می کرد و مطمئن بود روندا او را توبیخ می کند . به دنبال این افکار قلم و کاغذی از جیبش در آورد و شروع به نوشتن استعفا نامه اش کرد . تازه اولین جمله را نوشته بود که خنده کودکان توجهش را به تابلوی مسخره دهاتی جلب کرد که روی آن نوشته شده بود گوشه جادویی کایلا
استیو داشت تماشا می کرد که یک دفعه خانمی سیاه پوست قوی و ریز نقش مقابل کودکان ایستاد بی آنکه کلمه ای بگوید ، به آرامی با تماس چشمی به هرکدامشان زل زده بود . سکوت همه جا را فرا گرفته بود . زن گفت : من کایلا هستم . ملایم و بسیار آهسته ، گویی رازی بزرگ را می گشود . من جادو گر هستم .
او از هنر تمرکز ذهن خود با بچه ها صحبت کرد و برای اثبات ادعای خود دو نوار لاستیکی را محکم گره زد . و جلوی دیده گان بچه ها با قدرت ذهن نوارها را از هم جدا کرد . بچه ها با فریادشان او را تایید کردند . این براستی یک جادو بود . استیو دوباره حواسش را جمع کرد تا استعفا نامه اش را بنویسد . احساس می کرد وقتش تلف شده .
آیا از جادو لذت بردید . صدا ناگهان استیو را از تمرکز عمیقش خارج کرد . این سرآغاز آشنایی استیو و کایلا بود . استیو در پاسخ با اشتیاق لبخندی زد و گفت : زمانی را که به جادو اعتقاد داشتم را به یاد می آورم . همین طور به یاد می آورم که وقتی متوجه شدم چبزی تحت عنوان جادو وجود ندارد . کایلا آهی کشید و گفت : چقدر بد اما به نظر می رسد هم اکنون به جادو نیاز دارید . استیو در حالی که از لبخند مهرآمیز کایلا شهامت یافته بود ، داستان غم انگیزش را برای او نقل کرد .
او توضیح داد که در گذشته در مورد بودجه رسانه ای و تولیدی کار کرده ، اما در مورد مشتری اخیر نتوانسته جوابگوی نیازهای مشتری باشد . کایلا همین طور به استیو گوش می داد که چطور خودش را از شکست رابطه اش با مشتری تبرئه می کند . متفکرانه سرش را تکان داد و سوال کرد : راجع به تیم خلاقتان چطور ؟ آنها کمکی کردند ؟
سعی کردم به آنها توضیح دهم که مشتری نمی تواند روی یک استراتژی یه توافق برسد . اما انگار با یک عده ناشنوا سرو کار داشتم . سرانجام از آنها خواستم که روی چیزی به توافق برسند . هر چیزی که شد . که بتوانم آن را به مشتری نشان دهم . آنها هم همین کار را کردند . حالا من به همین دلیل این جا هستم . در واقع شکست مفتضحانه ای بود . مشتری از آن متنفر است . می دانستم بی فایده است . اما این تمام کاری بود که می توانستم انجام دهم . و ادامه داد تا حد مرگ از همه این روند خلاقانه بیزارم .
کایلا گفت : حالا می خواهی چکار کنی ؟ استیو با استناد به واقعیت امر جواب داد : دارم استعفا نامه ام را می نویسم . کایلا پرسید : تقصیر کیست ؟ استیو سرش را تکان داد . گفت : معلوم نیست . وقتی روندا مرا تنها گذاشت همه چیز به هم ریخت . متوجه نبودم که تبلیغات چنین دنیای بی رحمانه ای دارد . ابن ، مثل آنچه من در گذشته فکر می کردم نیست . کایلا به میان حرفش پرید . درست مثل جادو . وقتی ساده و بی تکلف بودی و می دانستی بی اعتقادیت را معوق بگذاری . عاشق جادو بودی . اما حالا گولش را نمی خوری . چون متوجه شده ای در پس جادو حقه ای هست .
استیو بدبینانه جواب داد : مطمئن نیستم که هیچ حقه ای در پس موفقیت این تجارت وجود داشته باشد . اگر هم باشد تا به حال کسی به من نشان نداده است .
کایلا ادامه داد : که این طور . روندا بایست بیشتر می دانست تا مسئولیت را به تو محول نمی کرد و برای انجام شغلت هم به تو آزادی نمی داد ، درست است ؟ همین حالا احساس می کنی گیج شده ای و نا مطمئنی . حس می کنی در آنچه که می گویم بارقه ای از حقیقت یافت می شود . اما اینکه تو باید آن شخص مسئول باشی نه روندا ، مشتری ات یا تیم خلاق دم دمی مزاجت . یک جورایی منصفانه به نظر نمی رسد و حتی حالا هم کمی احساس ترس می کنی .
استیو متعجب از اینکه چطور این زن می تواند ، این همه را بداند . انگار کایلا می توانست ذهن او را بخواند . کایلا گفت : من استاد مشاهده هستم . تا هرچند همین حالا خواندن ذهن تو هم چندان سخت نیست . و افزود سالها قبل من وضعیتی مانند تو داشتم . خوشبختانه مردی خارق العاده را ملاقات کردم . که مشهور به مدیر یک دقیقه ای بود . و او به من آموخت آنچه را که من جادو می نامم . دوست دارم این جادو را هم به تو یاد بدهم . این دود و آینه نیست . جادو از خود رهبری ناشی می شود . تو باید به جادوی خود رهبری اعتقاد پیدا کنی . استیو با پوز خند پرسید : حرفی ندارم ، حقه آن چیست ؟
در واقع سه حقه دارد هر وقت حاضر باشی آن را با تو در میان می گذارم . چه طور متوجه می شوم چه وقت حاضر هستم ؟ وقتی برای موفقیت خود قبول مسئولیت کنی ، آنگاه برای خود رهبری آماده هستی .
قدرت دادن چیزی است که کسی به تو می دهد
خود رهبری چیزی است که انجام می دهی تا آنرا به کار بیاندازی .
استیو گفت : این چیزی که دارم انجام می دهم ، دارم ابتکار به خرج می دهم و کارم را رها می کنم . کایلا سری تکان داد و خندید : در زمانی کار درست ، رها کردن کار است ، اما این یکی از آن شرایط نیست . چرا متقاعد شده ای که دیگر فرصتی نداری ؟ در واقع هنوز کسی به تو اخطار نداده است . استیو با بدبینی جواب داد : نه ولی می دانم رواندا چه فکری خواهد کرد .
استیو مردم ذهن خوان نیستند ، بنابراین منصفانه نیست که از آنها انتظار داشته باشیم که بدانند در سر تو چه می گدرد .
کایلا ادامه داد : راجع به این جمله نظرت چیست ؟ و این بهترین علاقه شخصی من است که برای آنچه که نیاز دارم در آن موفق شوم ، مسئولیت بپذیزم .
حدس می زنم مسئولیت به عهده من است . اما مطمئن نیستم باید چکار کنم. استیو به اتفاق کایلا به مغازه اش رفت .
فصل دوم
مردم ذهن خوان نیستند
کایلا از داخل انبوه وسایل و قفسه های کتاب از یک قفسه بایگانی ، کشویی را که روی آن نوشته شده بود خود رهبری بیرون کشید و یک ورق کاغذ به استیو داد و گفت مشق شب امشب تو .
دستورالعملها : به انگیزه های کاری زیر با توجه به اهمیتی که برای شما دارد ، امتیاز بدهید . امتیاز اعداد از یک تا ده است که در کنار هر انگیزه نوشته می شود . یک یعنی از همه مهمتر و ده یعنی از همه کم اهمیت تر .
کار جالب
قدر دانی کامل از کار انجام شده
احساس داخل بودن در امور
امنیت شغلی درآمد خوب
ترفیع و رشد در داخل سازمان
شرایط خوب کاری
وفاداری و صداقت شخصی با استخدام شدگان
کمک دلسوزانه در مشکلات شخصی
نظم و ترتیب همراه با نزاکت ادب
کایلا گفت : آنچه از این تکلیف درسی یاد می گیری ، یادگیری امروزت را تقویت می کند و تو را به سوی اولین حقه خودرهبری هدایت می کند . استیو پرسید : اگر ناراحت نمی شوی ، می خواهم بپرسم این کار برای تو چه فایده ای دارد ؟
کایلا لبخند زد : آن مدیر یک دقیقه ای را که حرفش را زدم به خاطر داری ؟ بعد از اینکه مرا از آن بدبختی نجات داد ، از او پرسیدم چطور می توانم جبران آن همه بصیرت و بینش او و کمکی که در حقم کرده ، بکنم و او به من گفت : این آموزش را به دیگران هم برسانم .
استیو به دفتر نمایندگی اش برگشت . و سعی کرد با هیچ کس از اعضای تیم مواجه نشود . تا فردا که جلسه زمانبندی بود و او تصمیم داشت کپی هایی را که از دستورالعملهای کایلا گرفته بود ، به اعضای تیمش بدهد . استیو برگها را به ترتیب بین فلیس معاون روندا ، گرانت مدیر اجرایی حسابداری ، تازه کار ، مایک که در قسمت مراسلات کار میکرد ، اسکای که مربوط به خدمات اطلاعاتی بود و دو نفر دیگر که درست آنها را نمی شناخت ، پخش کرد . پس از اینکه اعضای تیم از نظرات یکدیگر در مورد لیست آگاه شدند ، همه کمی متعجب شدند . زیرا هیچ کدام از آنها درآمد خوب را در سه انتخاب برتر خود قید نکرده بودند . گرانت در مورد کار جالب استدلال کرده بود . فیلیس احساس می کرد قدردانی از همه چیز مهم تر است . اسکای شرایط خوب کاری را نام برده بود . هرکدام از انها منطق خودشان را برای رتبه بندی داشتند . استیو احساس کرد که باید به بحث جهت بدهد و اعضای تیم را به چالش بکشد و در خلال این بحث از انگیزه افراد تیم آگاه شود .
این نکته این تمرین است ، هرکدام از ما موارد مختلفی دارد که به او انگیزه می دهد . در حقیقت هر آنچه امروز به شما انگیزه می دهد ، ممکن است فردا تغییر کند .
گرانت گفت : باشد شاید موارد متفاوتی به هرکدام از ما انگیزه می دهد ، آیا نکته قضیه همین است ، ناگهان نقاط در ذهن استیو به هم متصل شدند و قضیه برایش روشن شد . او اظهار داشت : نکته این است که روسای ما ذهن خوان نیستند . چطور از انها انتظار داریم درک کنند چه چیزی به هرکدام از ما انگیزه می دهد.
در نهایت قبول مسئولیت برای بدست آوردن آنچه بدان برای موفقیت در محیط کار نیاز دارید ، به بهترین علاقه شخصی خودتان بستگی دارد .
افراد تیم هر کدام به دنبال کارهایشان رفتند . استیو در عین حال که مشتاق بود یک رهبر شود ، با مسئولیت آن هم ناسازگار بود . به یاد حرف کایلا افتاد : تو باید به جادوی خود رهبری اعتقاد پیدا کنی .
آیا او در واقع به جادو اعتقاد داشت ؟ استیو شب بی خوابی را پیش رو داشت .
فصل سوم
طرز فکر فیلی
صبح روز بعد استیو به کافه تریای کایلا رسید . داخل شد کایلا را دید که به او علامت می دهد که به او ملحق شود . استیو وقتی به کایلا رسید که داشت در دفتر کوچکش داخل یک میز کندوکاو می کرد .
کایلا بدون اینکه نگاهی به بالا بیاندازد ، شروع کرد : خوب ، مشق شب چطور بود ؟ من ممیزی انجام دادم ، آن برگه بیش از آنکه یک ممیزی باشد ، بیشتر باعث بحث بین ما شد . معلوم شد هیچ رئیسی نمی تواند از انگیزه هر شخصی خبر داشته باشد . بنابراین به خودمان بستگی دارد که برای ابجاد یک محیط کاری انگیزه بخش ، مسئولیت را به عهده بگیریم . کایلا با لبخندی جواب داد : خوب بود . ثابت کردی که برای احراز مسئولیت خود رهبر بودن آماده هستی . حالا وقت یاد گرفتن اولین حقه خود رهبری است .
کایلا از کشوی میز قیچی اش را برداشت و رو به استیو گرفت و با کارت ویزیتی که از استیو گرفته بود روی میز گذاشت : این قیچی را بردار و حفره ای در این کارت ایجاد کن . آنفدر بزرگ باشد که بتوانی آنرا درون گردنت بیندازی . استیو گفت : من از حقه های مجلسی بیزارم ، هیچ وقت در آنها ماهر نبوده ام . بعضی ها برای این قبیل کارها استعداد خاصی دارند ، اما من ندارم . کایلا سرش را تکان داد : طرز فکر فیلی
ببخشید ؟
تو خودت را بر پایه تجربیات گذشته ات محدود کرده ای . وقتی می خواهند فیلی را برای سیرک آموزش دهند ، پای بچه فیل را به یک تیرک در زمین می بندند . بچه فیل می خواهد خود را آزاد کند . پایش را می کشد و تقلا می کند ، اما نمی تواند فرار کند . بچه فیل دست بر میدارد . بزرگ که می شود باز هم فرض را بر این می گذارد که نمی تواند خودش را خلاص کند . حالا او یک فیل 6 تنی است و می تواند با یک عطسه کردن زنجیر را بیرون بکشد ولی حتی آزمایش هم نمی کند .
قیود فرضی باوری است که داری و این باور بر اساس تجربه گذشته است
که تجربیات کنونی و آینده تو را محدود می کند .
کایلا گفت : اینکه قادر باشی ذهن مردم را بخوانی موهبت است ولی موهبت عالی تر این است که ذهن خودت را بخوانی .
استیو قیچی را گرفت و کارت را برداشت . در کمال شگفتی ، دید که دیگر اطلاعات و تجاری اش روی کارت نیست . به جای آنها این کلمات بود . اولین حقه خود رهبر ، با قیود فرضی مبارزه کن .
استیو نگاهی به بالا انداخت تا کایلا را بابت تردستی اش بستاید ولی او رفته بود . با نگاهی به ساعتش متوجه شد که هر چه زودتر باید به نمایندگی برای شرکت در جلسه زمانبندی گروهش برود .
استیو یر وقت به دفتر نمایندگی رسید . همه اعضا داخل اتاق کنفرانس در جای خود قرار گرفتند .
پس از اینکه گروه از رد شدن طرح شان آگاه شدند ، استیو روبه آنها گفت : گزارش نمایشی من عالی بود و تلاشی که شما هم کردید عالی بود . آنچه کارساز نبود ، فقدان بودجه مورد توافق و استراتژی کلی بود . و در این مورد من مسئولیتش را به عهده می گیرم .
اظهارات تیم نشان دهدنده این بود که دید آنها نسبت به مشتری بسیار بد شده است و استیو در قبال این موضوع احساس مسئولیت می کرد . قیود فرضی او کل تیم را محدود کرده بود . چطور می توانست ذهن آنها را باز کند . فکری به ذهنش خطور کرد . داخل کیف جیبی اش را گشت و قیچی را که از کایلا گرفته بود ، پیدا کرد ، به هر کدام از اعضای تیم یک کارت ویزیت داد و از آنها خواست حفره ای در آن ایجاد کنند که از سرشان رد شود . هر کدام از اعضا اظهار نظری می کرد و بالاخره پیتر کارتی را گرفت و این کار را انجام داد . فریاد کف زدن و تشویق و تمجید تیم بلند شد . مریل نگاهی به استیو کرد : این خیلی سرگرم کننده بود ولی نکته آن چه بود ؟ استیو دستانش را جلوی خودش روی میز قلاب کرد و گفت : طرز فکر فیلی
چهار نفر ازما وقتی از آنها خواسته شد کارت را ببرند ، طرز فکر فیلی داشتند . انجام شدنی نیست . من وقت ندارم ، من به این قبیل مسائل چندان وارد نیستم . قیود فرضی ما ، باورمان را چنان محدود کرده است که برای این کار باید حقه ای سوار کرد .
مریل با لحنی مردد گفت : شایعاتی شنیدم که … قرار است گرانت این معامله را بدست بگیرد . احساست راجع به این خبر چیست ؟
استیو بیش از آن گیج شده بود که بتواند جوابی بدهد و ننشست . او تمایل داشت بیشتر از آنکه احساس کننده باشد ، متفکر باشد .
کلمات کایلا در ذهنش جرقه زد : استعداد واقعی این است که ذهن خودت را بخوانی .
15 دقیقه آخر جلسه از چنان انرژی نشاط آوری سرشار بودکه حتی طرحی را در این مورد ترسیم کرد . همین طور که گروه ، اتاق جلسه را ترک می کردند ، هر کدام از اعضای تیم برای استیو آروزوی موفقیت کردند . او براستی به آن نیاز داشت .
فصل چهارم
چرخه های قدرت
صبح روز شنبه ، استیو خیلی زود از خواب بیدار شد . می خواست با موتور سیکلت اش امروز را مثل یک سلحشور گردان بگذراند . استیو عاشق موتور سواری بود . همین طور که در مورد لذت سواری فکر می کرد ، موتور دچار مشکلی شد و حرکت کند آن لحظه جادویی را مختل کرد . چند دقیقه ای بیشتر نبودکه استیو از موتورش پیاده شده بود که موتور دیگری به او رسید . مبهوت و گیج گفت : کایلا .
کایلا هم به اندازه استیو تعجب کرده بود . و گفت : وه ، این یک تصادف نیست ؟
استیو پاسخ داد : یک جورهایی فکر نمی کنم ، این طور باشد .
کایلا گفت : این نزدیکی ها یک تعمیر گاه است .
هر دو به طرف تعمیر گاه به راه افتادند .
کایلا پرسید : چه وقت موتور سواری را شروع کردی ؟
استیو تعریف کرد : در 16 سالگی اولین سفر خود را در جاده ، از از دنور تا ایالت نبراسکا با برادر کوچکترش انجام داده است . استیو گفت : من عاشق استقلال و آزادی بودم . اما آن وقت ها حرفی از سفر قدرتی نبود . کایلا او را به چالش کشید : آیا در کارت احساس اقتدار می کنی ؟
اینکه یک مدیر اجرایی حسابداری در معامله با بانک متحده بود می بایست باعث می شد احساس کند به او قدرت داده اند و در انجام کارهای بزرگ آزاد است . در عوض او احساس می کرد که محصور شده است و به دلیل انتظارات دیگران از او درمانده شده است ، به دلیل فقدان تجربه با انواع خلاقیت بار سنگینی را به دوش می کشد ، توسط یک مشتری بد قلق پریشان و گیج شده و توسط اشخاصی از قبیل روندا مورد تهدید شغلی قرار گرفته است .
استیو اعتراف کرد : در حقیقت احساس می کنم ناتوانم .
این مساله را قدرت مقام و منصب تنها قدرتی است
که کارایی دارد ، به شکل قید فرضی در نیاور
استیو در تعمیرگاه با کارکنانی آشنا شد که هرکدام به نوعی دارای خود رهبری بودند . در تعمیرگاه به پلاکی برخورد کرد که روی آن نوشته شده بود :
تنها راهی که هرکس می تواند شما از آن طریق رهبری کند ،
این است که اعتقاد راهنمایی خودت را به شما باز گرداند . هنری میلر
استیو به کایلا گفت : این عقیده به طو ر حتم موثر است . اینجا همه نوع خود رهبری دارند . کایلا گفت : معلوم است که دارند و یکی از راههایی که خود رهبرانی موثر شده اند ، از طریق فهم 5 نوع قدرت بوده . با این کلام ، کایلا به پوستری بر روی دیوار اشاره کرد :
استیو سخت در فکر فرو رفته بود . گفت :
قبل از اینکه بتوانید خودتان را رهبری کنید ، باید طبیعت توانایی هایتان را بشناسید ، یعنی قدرتتان را .
دومین حقه خود رهبری :
نقاط قدرت خودت را جشن بگیر
استیو می توانست بعد در مورد این موضوع فکر کند . در این لحظه نمی خواست فکر کند . فقط می خواست براند این باعث می شد احساس اقتدار کند .
فصل پنجم
خودت را محک بزن
روز دوشنبه ، استیو صبح اول وقت به سمت کافه کایلا به راه افتاد . تصمیم گرفته بود شغلش را حفظ کند و مشتریانش را نگه دارد . او تمام یکشنبه را به مطالعه دقیق پرونده ها ، یادداشت و پیشنهادات گذرانده بود . به این امید که اشکالی را که باعث شده بود مشتری طرح را رد کند ، بیابد . در این روند دریافته بود تنها نقطه قدرتی که او در برابر بانک متحده دارد ، قدرت وظیفه است . برای بازیابی اعتماد مشتری به قدرت دانش نیاز داشت ، و برای دستیابی به آن نیازمند کمک بود .
استیو در حالی که با چشمانش به دنبال کایلا می گشت ، وارد کافه شد . کایلا سر میزشان نشسته بود ، انگار منتظر او باشد . استیو لبخندی زد و رفت جلو تا به او ملحق شود .
استیو با آهی گفت : من همه چیز را تا سر حد مرگ تحلیل کردم فقط نمی توانم بفهمم اشکال بودجه و استراتژی که از قبل پیشنهاد کردم ، چیست ؟
آیا تا به حال با یک مشتری برای توسعه یک کار تبلیغاتی جامع کار کرده ای ؟ نه ولی سالها بودجه های زیادی را تنظیم کرده ام و بودجه رکن اصلی یک استراتژی است .
کایلا دو نوار لاستیکی را بیرون کشید . استیو از حقه جادویی به عنوان یک تمثیل برای وضعیت تو استفاده می کنم ، در این بازی با من همراهی می کنی ؟
استیو شانه هایش را بالا انداخنت و جواب داد : بله
استیو که از روند کار مطلع بود ، سعی کرد حقه را به خوبی بازرسی کند .
خوب از کجا شروع کنم ؟ کایلا پاسخ داد : با طرح دو سوال در مورد هدف اجرای حقه جادویی از خودت : نخست اینکه سطح شایستگی تو در چه سطحی است ؟ دوم آنکه سطح تعهد تو در چه سطحی است ؟ تجازه بده با اولین سوال شروع کنیم . شایستگی تو .
استیو سرش را با تحسین تکان می داد . به نظرم حالا دیگر فهمیدم ، ولی شاید قبل از اینکه در واقع شایسته شوم باید آن را تمرین کنم .
کایلا توضیح داد : سوال دوم اینست که سطح تعهد تو چقدراست ؟ تعهد با انگیزه و اعتماد تو نسبت به هدف سنجیده می شود .
استیو صادقانه گفت : وقتی شروع کردیم ، من با انگیزه و مطمئن بودم . ولی حالا مطمئن نیستم . خیال می کردم این حقه آسانتر از اینها باشد .
کایلا مشتاقانه پاسخ داد : این درست همان اتفاقی است که در خلال حرکت در پیوستگی پیشرفت رخ می دهد .
پیوستگی پیشرفت فقط مدتی از 4 مرحله است که اغلب وقتی مردم دارند چیزی را یاد می گیرند ، تجربه می کنند .
کایلا به هرکدام از مربع ها اشاره کرد و در مورد آنها توضیح داد :
اولین سطح پیشرفت با ، مرحله مبتدی مشتاق نامیده می شود . سطح دوم با یا مرحله یادگیرنده مایوس جایی که اکنون هستی . آنگاه به می رسی که به مرحله اجرا کننده توانا ولی محتاط شناخته میشود . و در آخر در یک موفق متکی به نفس شده ای .
تعهد شایستگی
برای ایجاد تعهدتان در نیل به هدف نیاز دارید ،
به : برای افزایش شایستگی ات در راه نیل به هدف نیاز دارید ، به :
حمایت جهت دهی
از جانب کسی که : از جانب کسی که :
1 – به شما گوش بسپارد 1 – یک هدف روشن تنظیم کند
2 – شما را تحسین و تشویق کند 2 – یک طرح عمل پیاده کند
3 – حل مشکلاتان را برایتان آسان کند
3 – به شما نشان دهد که آن هدف یا مهارت را چگونه انجام دهید .
4 – از شما اطلاعات بخواهد 4 – نقش ها را روشن و تبیین کند
5 – اساس و منطق ارائه دهد 5 – مهلت زمانی ارائه دهد .
6 – درباره تجربیاتش در ارتباط با هدف ، اطلاعاتش را با شما در میان یگذارد 6 – اولویت ها را تعیین کند .
7 – اطلاعاتش را در مورد سازمان ، در ارتباط با هدف ، یا شما به اشتراک بگذارد . 7 – کار شما را مورد بازدید و ارزیابی قرار دهد و به شما بازخورد بدهد .
زمانی که شایستگی ات پایین است ، یه جهت دهی و راهنمایی نیاز داری . زمانی که تعهدت پایین است ، به حمایت نیاز داری
فصل ششم
بدست آوردن آنچه به آن نیاز دارید
روز بعد بالاخره استبو وقت آنرا پیدا کرد که روی درسهای روز قبل تمرکز کند.
هدف : فروش بودجه تولید ، بودجه رسانه ای وزمان بندی تولید به بانک متحده .
سطح پیشرفت من : – یادگیرنده مایوس .
من نیاز دارم به : جهت دهی بالا وحمایت بالا . استیو همانطور که ادامه می داد ، به الگویی دست یافت .
هدف : ارائه به تیم خلاق با جملاتی که موقعیت را تثبیت کنند و قانع کننده باشند.
سطح پیشرفت من ، یادگیرنده مأیوس .
من نیاز دارم به : جهت دهی بالا وحمایت بالا.
هدف : ارا یه به خریدار رسانه ای با مقاصد جمعی ، بودجه ، وخرید راهبرد.
سطح پیشرفت من : ، یادگیرنده مایوس .
من نیاز دارم به : جهت دهی بالا وحمایت بالا.
ساعت 5 بعد از ظهر بود که استیو فرصتی یافت تابه پست صوتی اش مراجعه کند .
صدای آشنای نوار اعلام کرد: «شما یک پیغام جدید و3 پیغام ضبط شده دارید.»
استیو دکمه 3 را فشرد ، رواندا بود که ظهر روز دو شنبه در رستوران ایرما برای استیو یک قرار ملاقات گذاشته بود.
رواندا سرنوشت اورا در دستانش داشت و استیو نمی دانست آیا می تواند به او اعتماد کند یا نه.
استیو باورش نمی شد که جمعه از راه رسیده است . در حالیکه مشق شبش در دستش بود وارد کافه کایلا شد . کایلا سر میزشان نشسته بود و کتابی در مورد جادو می خواند.
بدون اینکه سرش را از روی کتاب بلند کند پرسید : «مشق شبت را چطور انجام دادی ؟ »
استیو گفت : رواندا برایم پیغام گذاشته که برای روز دوشنبه او را ملاقات کنم .
« به نظر می رسد باید چرخه یادگیری تورا سرعت بدهم وسپس تکه کاغذی را به استیو داد که مراحل نیازها ورهبری ها را نشان میداد.
کایلا گفت : هرگز برای تلاش خیلی دیر نیست .
فصل هفتم
با هم دویدن
زمانی که هدفها کارگر میشوند ، اغلب به این دلیل است که تو از روی غریزه در راه خود رهبری قدم می گذاری و آنچه را برای موفقیت به آن نیاز داری ، بدست می آوری . در تشخیص سطح پیشرفت خودت و به دست آوردن راهنمایی و حمایتی که برای نیل به موفقیت به آن نیاز داری ، جادویی نهفته است .
سومین حقه خودرهبری :
برای موفقیت همکاری کن
فصل هشتم
هیچ عذری پذیرفته نیست
برنامه استیو این بود که روز دو شنبه ساعت 7 صبح از خانه بیرون برود و اولین توقفش کافه کایلا باشد .
استیو کایلا را دید که سر میز همیشگی نشسته بود . استیو گفت : کایلا ، خیلی چیزها را باید توضیح بدهی .
او گفت : از آنجایی که من خود رهبر در مرحله یادگیرنده مایوس هستم . به خصوص حالا که قرار است با روندا ملاقات کنم . آیا اشکالی ندارد از تو برای چند سفارش و توصیه تخصصی درخواست کنم ؟
کایلا انگشتش را روی دهانش گذاشت و زمزمه کرد : نگاه کن . همین طور که پیش خدمت دوباره از کنار شان رد می شد ، کایلا توجه او را به خودش جلب کرد : ببخشید ، من نیاز دارم در مورد سفارشمان از شما سئوال کنم . همکار من اینجا بدون نوشیدنی صبحش دارد بد خلق می شود . و لبختندی زد .
پیشخدمت پس از چند لحظه با کیک و قهوه رسید . استیو گفت : وقتی من از او خواهش کردم ، اهمیت نداد .
کایلا توضیح داد : من فقط دو کلمه قدرتمند برای بدست آوردن آنچه نیاز دارم ، بکار بردم . استیو صبر کرد تا ببیند آن سه کلمه کدامند ؟
کایلا توضیح داد : من نیاز دارم . استیو گفت : همین ؟ کایلا گفت : درست است .
سه کلمه که قدرتمند ترین لغات برای همکاری در راه رسیدن به موفقیت هستند
این است که ، من نیاز دارم .
استیو نمی توانست انکار کند که او اغلب به جای اینکه نیازهایش را مستقیم اظهار کند ، سوالاتی می کرد که در واقع بی معنی بودند .
استیو پرسید : چه چیزی این عبارت من نیاز دارم را تا این حد قدرتمند می کند ؟
کایلا پاسخ داد : زمانیکه از عبارت من نیاز دارم استفاده می کنی ، در جایگاه قدرت قرار داری تو راجع به آنچه تور ا به موفقیت برساند فکر کرده ای و اکنون از کسی درخواست کمک می کنی . ابنای بشر عاشق مورد نیار بودن هستند ، اینکه فکر کنند به تو کمک می کنند . عبارت من نیاز دارم بسیار وادار کننده است .
استیو طرح چاپ شده ای را برای جوابگویی به رواندا تهیه کرده بود به کایلا نشان داد و از او نظر خواست . و کایلا پس از اینکه آنرا خواند به این شکل خلاصه اش کرد :
تو قیود فرضی را به چالش کشیده ای
تو نقاط قدرتت را جشن گرفته ای
و بالاخره سومین حقه خود رهبری را به کار انداخته ای همکاری برای موفقیت .
بالاخره زمان رفتن استیو برای ملاقات با روندا فرا رسید . همانطور که استیو از کافه خارج می شد ، صدای کایلا را شنید که می گفت : نگذار یاس و دلسردی تو را از خط خارج کند .
استیو اندیشید : زمان اثر کردن جادو فرا رسیده است . استیو در رستوران دنبال دنج ترین و در دسترس ترین میز گشت . رو به روی در ورودی نشست تا وقتی روندا وارد می شود توجهش را جلب کند . رواندا وارد رستوران شد و از دور استیو را دید . لبخندی زد . استیو مشاهده کرد که لبخند رواندا واقعی و لی مهار شده است . استیو که به احترام رواندا برخاسته بود پس از او نشست .
استیو تمامی روشها و استراتژی ها یی که برای نجات رشته عملیات کاری تبلیغاتی بانک متحده تدوین کرده بود را برای رواندا تشریح کرد .
رواندا گفت : حقیقتش استیو من بیشتر نگران تو هستم . می دانم تا چه حد وجدان کاری داری و می دانم چقدر در انجام کار خوب به خودت می بالی . نمی خواهم تو را از دست بدهم ولی احساس میکنم که تو داری از مسیر خارج می شوی . استیو گفت : فکر من این بود که گرانت را مدیر اجرایی زیر دست تو قرار دهم ، تا تو بتوانی گستره متنوع تری از مهارتها را به او بیاموزی .
استیو مدل نیازها را پیش کشید و نظری اجمالی از آن را به رواندا ارئه داد . به نظر می رسید روندا از اینکه می بیند مسئولیت به طور کامل به او تعلق ندارد ، خیالش راحت شده باشد .
یک رهبر هر کسی است که بتواند حمایت و راهنمایی
مورد نیاز برای نیل به هدفت را به تو بدهد .
استیو دفترچه برنامه ریزی اش را بیرون آورد و گفت : رواندا ، می دانم که خیلی تخصصی وارد بحث جدول زمانی و قدم های عملیاتی شدن مورد علاقه تو نیست . ولی برای انجام این کار ، این همان چیزی است که من به آن نیاز دارم .
رواندا لبخندی زد و دفترچه برنامه ریزی اش را بیرون آورد . و با یکدیگر برای حفظ مشتری طرح ریختند .
فصل نهم
جادوی بک دقیقه ای
استیو پشت صحنه ایستاده بود و از طریق گوشی تلفنش خیلی آرام با تکنیسین صدا و سیما صحبت می کرد . او دوباره برگزار کننده برنامه جایزه های تبلیغاتی امسال شده بود .
مدیر مناسبتها و جشن ها بهترین گزارش نمایشی بین همه رشته های تبلیغاتی را اعلام می کرد . رستوران ایرما یکی از برگزیدگان بود . همان طور که اسامی تیم خلاق و دفتر نمایندگی خوانده می شد. فریاد جمعیت بالا می رفت .
مدیر جشن اعلام کرد : امسال هیات داوران یک رشته دیگر را نیز اضافه کرده اند ، جایزه داوران برای بهترین گزارش نمایشی بین تبلیغ کنندگان جدید . و این جایزه متعلق است به بانک متحده .
راجر از جایش بلند شد و به هوا پرید ، ریاست متین و موقر بانک چطور به جنب و جوش افتاده و بلند می خندید و او تبدیل به یک مشتری ایده ال شده بود . استیو به ریاست گروه توسعه تجاری جدید ترفیع پیدا کرد . استیو در مقابل کافه کایلا پارک کرد و پس از ورود به کافه به دنبال میز همیشگی شان گشت و تعجب زده کایلا را دید که با شخصی مشغول گفتگو است . وقتی که کایلا استیو را دید دست تکان داد و گفت : بیا اینجا کسی هست که دوست دارم ملاقاتش کنی . استیو پیش رفت و پس از معارفه کایلا گفت : تنها مدیر یک دقیقه ای دنیا .
خود رهبران با قیود فرضی مبارزه می کنند و نقاط قدرتشان را جشن می گیرند و برای موفقیت همکاری می کنند .
خلاصه كتاب : عنوان : داستان جادوی خود رهبری و مدیر یک دقیقه ای –
نویسنده : کنت بلانچارد – مترجم : نگار مختاری –
ناشر : نسل نو اندیش –
تلخيص: ميمنت حيدري
عنوان : داستان جادوی خود رهبری و مدیر یک دقیقه ای –
نویسنده : کنت بلانچارد –
مترجم : نگار مختاری –
ناشر : نسل نو اندیش –
تلخيص: ميمنت حيدري _
فصل اول: آیا به جادو اعتقاد دارید ؟
استیو مدیر اجرایی حسابداری یک شرکت تبلیغاتی است . او و تیم خلاقش بر روی طرح تبلیغاتی بانک متحده کار کرده اند و طرحی که ارائه داده اند از طرف راجر رئیس بانک متحده مردود اعلام شده است . و حالا استیو در یک کافه مشغول تمدد اعصاب و نوشیدن قهوه است . او در اندیشه استعفا از کارش و اینکه چطور همه چیز از مسیرش خارج شده ، سیر می کرد . یا لا اقل این طور تصور می کرد که حالا اعتماد به نفس او داغان شده و آینده اش زیر سوال رفته ، هرچه بیشتر راجع به عکس العمل رئیس بانک فکر می کرد ، بیشتر عصبانی می شد .
در یک لحظه ناگهانی رموز مکاشفه و شهود او در ذهن خود روندا را مقصر دانست که او را تنها گذاشته و اطلاعات کافی در مورد مشتری و همچنین اوضاع کاری نداده.
استیو احساس شکست می کرد و مطمئن بود روندا او را توبیخ می کند . به دنبال این افکار قلم و کاغذی از جیبش در آورد و شروع به نوشتن استعفا نامه اش کرد . تازه اولین جمله را نوشته بود که خنده کودکان توجهش را به تابلوی مسخره دهاتی جلب کرد که روی آن نوشته شده بود گوشه جادویی کایلا
استیو داشت تماشا می کرد که یک دفعه خانمی سیاه پوست قوی و ریز نقش مقابل کودکان ایستاد بی آنکه کلمه ای بگوید ، به آرامی با تماس چشمی به هرکدامشان زل زده بود . سکوت همه جا را فرا گرفته بود . زن گفت : من کایلا هستم . ملایم و بسیار آهسته ، گویی رازی بزرگ را می گشود . من جادو گر هستم .
او از هنر تمرکز ذهن خود با بچه ها صحبت کرد و برای اثبات ادعای خود دو نوار لاستیکی را محکم گره زد . و جلوی دیده گان بچه ها با قدرت ذهن نوارها را از هم جدا کرد . بچه ها با فریادشان او را تایید کردند . این براستی یک جادو بود . استیو دوباره حواسش را جمع کرد تا استعفا نامه اش را بنویسد . احساس می کرد وقتش تلف شده .
آیا از جادو لذت بردید . صدا ناگهان استیو را از تمرکز عمیقش خارج کرد . این سرآغاز آشنایی استیو و کایلا بود . استیو در پاسخ با اشتیاق لبخندی زد و گفت : زمانی را که به جادو اعتقاد داشتم را به یاد می آورم . همین طور به یاد می آورم که وقتی متوجه شدم چبزی تحت عنوان جادو وجود ندارد . کایلا آهی کشید و گفت : چقدر بد اما به نظر می رسد هم اکنون به جادو نیاز دارید . استیو در حالی که از لبخند مهرآمیز کایلا شهامت یافته بود ، داستان غم انگیزش را برای او نقل کرد .
او توضیح داد که در گذشته در مورد بودجه رسانه ای و تولیدی کار کرده ، اما در مورد مشتری اخیر نتوانسته جوابگوی نیازهای مشتری باشد . کایلا همین طور به استیو گوش می داد که چطور خودش را از شکست رابطه اش با مشتری تبرئه می کند . متفکرانه سرش را تکان داد و سوال کرد : راجع به تیم خلاقتان چطور ؟ آنها کمکی کردند ؟
سعی کردم به آنها توضیح دهم که مشتری نمی تواند روی یک استراتژی یه توافق برسد . اما انگار با یک عده ناشنوا سرو کار داشتم . سرانجام از آنها خواستم که روی چیزی به توافق برسند . هر چیزی که شد . که بتوانم آن را به مشتری نشان دهم . آنها هم همین کار را کردند . حالا من به همین دلیل این جا هستم . در واقع شکست مفتضحانه ای بود . مشتری از آن متنفر است . می دانستم بی فایده است . اما این تمام کاری بود که می توانستم انجام دهم . و ادامه داد تا حد مرگ از همه این روند خلاقانه بیزارم .
کایلا گفت : حالا می خواهی چکار کنی ؟ استیو با استناد به واقعیت امر جواب داد : دارم استعفا نامه ام را می نویسم . کایلا پرسید : تقصیر کیست ؟ استیو سرش را تکان داد . گفت : معلوم نیست . وقتی روندا مرا تنها گذاشت همه چیز به هم ریخت . متوجه نبودم که تبلیغات چنین دنیای بی رحمانه ای دارد . ابن ، مثل آنچه من در گذشته فکر می کردم نیست . کایلا به میان حرفش پرید . درست مثل جادو . وقتی ساده و بی تکلف بودی و می دانستی بی اعتقادیت را معوق بگذاری . عاشق جادو بودی . اما حالا گولش را نمی خوری . چون متوجه شده ای در پس جادو حقه ای هست .
استیو بدبینانه جواب داد : مطمئن نیستم که هیچ حقه ای در پس موفقیت این تجارت وجود داشته باشد . اگر هم باشد تا به حال کسی به من نشان نداده است .
کایلا ادامه داد : که این طور . روندا بایست بیشتر می دانست تا مسئولیت را به تو محول نمی کرد و برای انجام شغلت هم به تو آزادی نمی داد ، درست است ؟ همین حالا احساس می کنی گیج شده ای و نا مطمئنی . حس می کنی در آنچه که می گویم بارقه ای از حقیقت یافت می شود . اما اینکه تو باید آن شخص مسئول باشی نه روندا ، مشتری ات یا تیم خلاق دم دمی مزاجت . یک جورایی منصفانه به نظر نمی رسد و حتی حالا هم کمی احساس ترس می کنی .
استیو متعجب از اینکه چطور این زن می تواند ، این همه را بداند . انگار کایلا می توانست ذهن او را بخواند . کایلا گفت : من استاد مشاهده هستم . تا هرچند همین حالا خواندن ذهن تو هم چندان سخت نیست . و افزود سالها قبل من وضعیتی مانند تو داشتم . خوشبختانه مردی خارق العاده را ملاقات کردم . که مشهور به مدیر یک دقیقه ای بود . و او به من آموخت آنچه را که من جادو می نامم . دوست دارم این جادو را هم به تو یاد بدهم . این دود و آینه نیست . جادو از خود رهبری ناشی می شود . تو باید به جادوی خود رهبری اعتقاد پیدا کنی . استیو با پوز خند پرسید : حرفی ندارم ، حقه آن چیست ؟
در واقع سه حقه دارد هر وقت حاضر باشی آن را با تو در میان می گذارم . چه طور متوجه می شوم چه وقت حاضر هستم ؟ وقتی برای موفقیت خود قبول مسئولیت کنی ، آنگاه برای خود رهبری آماده هستی .
قدرت دادن چیزی است که کسی به تو می دهد
خود رهبری چیزی است که انجام می دهی تا آنرا به کار بیاندازی .
استیو گفت : این چیزی که دارم انجام می دهم ، دارم ابتکار به خرج می دهم و کارم را رها می کنم . کایلا سری تکان داد و خندید : در زمانی کار درست ، رها کردن کار است ، اما این یکی از آن شرایط نیست . چرا متقاعد شده ای که دیگر فرصتی نداری ؟ در واقع هنوز کسی به تو اخطار نداده است . استیو با بدبینی جواب داد : نه ولی می دانم رواندا چه فکری خواهد کرد .
استیو مردم ذهن خوان نیستند ، بنابراین منصفانه نیست که از آنها انتظار داشته باشیم که بدانند در سر تو چه می گدرد .
کایلا ادامه داد : راجع به این جمله نظرت چیست ؟ و این بهترین علاقه شخصی من است که برای آنچه که نیاز دارم در آن موفق شوم ، مسئولیت بپذیزم .
حدس می زنم مسئولیت به عهده من است . اما مطمئن نیستم باید چکار کنم. استیو به اتفاق کایلا به مغازه اش رفت .
فصل دوم
مردم ذهن خوان نیستند
کایلا از داخل انبوه وسایل و قفسه های کتاب از یک قفسه بایگانی ، کشویی را که روی آن نوشته شده بود خود رهبری بیرون کشید و یک ورق کاغذ به استیو داد و گفت مشق شب امشب تو .
دستورالعملها : به انگیزه های کاری زیر با توجه به اهمیتی که برای شما دارد ، امتیاز بدهید . امتیاز اعداد از یک تا ده است که در کنار هر انگیزه نوشته می شود . یک یعنی از همه مهمتر و ده یعنی از همه کم اهمیت تر .
کار جالب
قدر دانی کامل از کار انجام شده
احساس داخل بودن در امور
امنیت شغلی درآمد خوب
ترفیع و رشد در داخل سازمان
شرایط خوب کاری
وفاداری و صداقت شخصی با استخدام شدگان
کمک دلسوزانه در مشکلات شخصی
نظم و ترتیب همراه با نزاکت ادب
کایلا گفت : آنچه از این تکلیف درسی یاد می گیری ، یادگیری امروزت را تقویت می کند و تو را به سوی اولین حقه خودرهبری هدایت می کند . استیو پرسید : اگر ناراحت نمی شوی ، می خواهم بپرسم این کار برای تو چه فایده ای دارد ؟
کایلا لبخند زد : آن مدیر یک دقیقه ای را که حرفش را زدم به خاطر داری ؟ بعد از اینکه مرا از آن بدبختی نجات داد ، از او پرسیدم چطور می توانم جبران آن همه بصیرت و بینش او و کمکی که در حقم کرده ، بکنم و او به من گفت : این آموزش را به دیگران هم برسانم .
استیو به دفتر نمایندگی اش برگشت . و سعی کرد با هیچ کس از اعضای تیم مواجه نشود . تا فردا که جلسه زمانبندی بود و او تصمیم داشت کپی هایی را که از دستورالعملهای کایلا گرفته بود ، به اعضای تیمش بدهد . استیو برگها را به ترتیب بین فلیس معاون روندا ، گرانت مدیر اجرایی حسابداری ، تازه کار ، مایک که در قسمت مراسلات کار میکرد ، اسکای که مربوط به خدمات اطلاعاتی بود و دو نفر دیگر که درست آنها را نمی شناخت ، پخش کرد . پس از اینکه اعضای تیم از نظرات یکدیگر در مورد لیست آگاه شدند ، همه کمی متعجب شدند . زیرا هیچ کدام از آنها درآمد خوب را در سه انتخاب برتر خود قید نکرده بودند . گرانت در مورد کار جالب استدلال کرده بود . فیلیس احساس می کرد قدردانی از همه چیز مهم تر است . اسکای شرایط خوب کاری را نام برده بود . هرکدام از انها منطق خودشان را برای رتبه بندی داشتند . استیو احساس کرد که باید به بحث جهت بدهد و اعضای تیم را به چالش بکشد و در خلال این بحث از انگیزه افراد تیم آگاه شود .
این نکته این تمرین است ، هرکدام از ما موارد مختلفی دارد که به او انگیزه می دهد . در حقیقت هر آنچه امروز به شما انگیزه می دهد ، ممکن است فردا تغییر کند .
گرانت گفت : باشد شاید موارد متفاوتی به هرکدام از ما انگیزه می دهد ، آیا نکته قضیه همین است ، ناگهان نقاط در ذهن استیو به هم متصل شدند و قضیه برایش روشن شد . او اظهار داشت : نکته این است که روسای ما ذهن خوان نیستند . چطور از انها انتظار داریم درک کنند چه چیزی به هرکدام از ما انگیزه می دهد.
در نهایت قبول مسئولیت برای بدست آوردن آنچه بدان برای موفقیت در محیط کار نیاز دارید ، به بهترین علاقه شخصی خودتان بستگی دارد .
افراد تیم هر کدام به دنبال کارهایشان رفتند . استیو در عین حال که مشتاق بود یک رهبر شود ، با مسئولیت آن هم ناسازگار بود . به یاد حرف کایلا افتاد : تو باید به جادوی خود رهبری اعتقاد پیدا کنی .
آیا او در واقع به جادو اعتقاد داشت ؟ استیو شب بی خوابی را پیش رو داشت .
فصل سوم
طرز فکر فیلی
صبح روز بعد استیو به کافه تریای کایلا رسید . داخل شد کایلا را دید که به او علامت می دهد که به او ملحق شود . استیو وقتی به کایلا رسید که داشت در دفتر کوچکش داخل یک میز کندوکاو می کرد .
کایلا بدون اینکه نگاهی به بالا بیاندازد ، شروع کرد : خوب ، مشق شب چطور بود ؟ من ممیزی انجام دادم ، آن برگه بیش از آنکه یک ممیزی باشد ، بیشتر باعث بحث بین ما شد . معلوم شد هیچ رئیسی نمی تواند از انگیزه هر شخصی خبر داشته باشد . بنابراین به خودمان بستگی دارد که برای ابجاد یک محیط کاری انگیزه بخش ، مسئولیت را به عهده بگیریم . کایلا با لبخندی جواب داد : خوب بود . ثابت کردی که برای احراز مسئولیت خود رهبر بودن آماده هستی . حالا وقت یاد گرفتن اولین حقه خود رهبری است .
کایلا از کشوی میز قیچی اش را برداشت و رو به استیو گرفت و با کارت ویزیتی که از استیو گرفته بود روی میز گذاشت : این قیچی را بردار و حفره ای در این کارت ایجاد کن . آنفدر بزرگ باشد که بتوانی آنرا درون گردنت بیندازی . استیو گفت : من از حقه های مجلسی بیزارم ، هیچ وقت در آنها ماهر نبوده ام . بعضی ها برای این قبیل کارها استعداد خاصی دارند ، اما من ندارم . کایلا سرش را تکان داد : طرز فکر فیلی
ببخشید ؟
تو خودت را بر پایه تجربیات گذشته ات محدود کرده ای . وقتی می خواهند فیلی را برای سیرک آموزش دهند ، پای بچه فیل را به یک تیرک در زمین می بندند . بچه فیل می خواهد خود را آزاد کند . پایش را می کشد و تقلا می کند ، اما نمی تواند فرار کند . بچه فیل دست بر میدارد . بزرگ که می شود باز هم فرض را بر این می گذارد که نمی تواند خودش را خلاص کند . حالا او یک فیل 6 تنی است و می تواند با یک عطسه کردن زنجیر را بیرون بکشد ولی حتی آزمایش هم نمی کند .
قیود فرضی باوری است که داری و این باور بر اساس تجربه گذشته است
که تجربیات کنونی و آینده تو را محدود می کند .
کایلا گفت : اینکه قادر باشی ذهن مردم را بخوانی موهبت است ولی موهبت عالی تر این است که ذهن خودت را بخوانی .
استیو قیچی را گرفت و کارت را برداشت . در کمال شگفتی ، دید که دیگر اطلاعات و تجاری اش روی کارت نیست . به جای آنها این کلمات بود . اولین حقه خود رهبر ، با قیود فرضی مبارزه کن .
استیو نگاهی به بالا انداخت تا کایلا را بابت تردستی اش بستاید ولی او رفته بود . با نگاهی به ساعتش متوجه شد که هر چه زودتر باید به نمایندگی برای شرکت در جلسه زمانبندی گروهش برود .
استیو یر وقت به دفتر نمایندگی رسید . همه اعضا داخل اتاق کنفرانس در جای خود قرار گرفتند .
پس از اینکه گروه از رد شدن طرح شان آگاه شدند ، استیو روبه آنها گفت : گزارش نمایشی من عالی بود و تلاشی که شما هم کردید عالی بود . آنچه کارساز نبود ، فقدان بودجه مورد توافق و استراتژی کلی بود . و در این مورد من مسئولیتش را به عهده می گیرم .
اظهارات تیم نشان دهدنده این بود که دید آنها نسبت به مشتری بسیار بد شده است و استیو در قبال این موضوع احساس مسئولیت می کرد . قیود فرضی او کل تیم را محدود کرده بود . چطور می توانست ذهن آنها را باز کند . فکری به ذهنش خطور کرد . داخل کیف جیبی اش را گشت و قیچی را که از کایلا گرفته بود ، پیدا کرد ، به هر کدام از اعضای تیم یک کارت ویزیت داد و از آنها خواست حفره ای در آن ایجاد کنند که از سرشان رد شود . هر کدام از اعضا اظهار نظری می کرد و بالاخره پیتر کارتی را گرفت و این کار را انجام داد . فریاد کف زدن و تشویق و تمجید تیم بلند شد . مریل نگاهی به استیو کرد : این خیلی سرگرم کننده بود ولی نکته آن چه بود ؟ استیو دستانش را جلوی خودش روی میز قلاب کرد و گفت : طرز فکر فیلی
چهار نفر ازما وقتی از آنها خواسته شد کارت را ببرند ، طرز فکر فیلی داشتند . انجام شدنی نیست . من وقت ندارم ، من به این قبیل مسائل چندان وارد نیستم . قیود فرضی ما ، باورمان را چنان محدود کرده است که برای این کار باید حقه ای سوار کرد .
مریل با لحنی مردد گفت : شایعاتی شنیدم که … قرار است گرانت این معامله را بدست بگیرد . احساست راجع به این خبر چیست ؟
استیو بیش از آن گیج شده بود که بتواند جوابی بدهد و ننشست . او تمایل داشت بیشتر از آنکه احساس کننده باشد ، متفکر باشد .
کلمات کایلا در ذهنش جرقه زد : استعداد واقعی این است که ذهن خودت را بخوانی .
15 دقیقه آخر جلسه از چنان انرژی نشاط آوری سرشار بودکه حتی طرحی را در این مورد ترسیم کرد . همین طور که گروه ، اتاق جلسه را ترک می کردند ، هر کدام از اعضای تیم برای استیو آروزوی موفقیت کردند . او براستی به آن نیاز داشت .
فصل چهارم
چرخه های قدرت
صبح روز شنبه ، استیو خیلی زود از خواب بیدار شد . می خواست با موتور سیکلت اش امروز را مثل یک سلحشور گردان بگذراند . استیو عاشق موتور سواری بود . همین طور که در مورد لذت سواری فکر می کرد ، موتور دچار مشکلی شد و حرکت کند آن لحظه جادویی را مختل کرد . چند دقیقه ای بیشتر نبودکه استیو از موتورش پیاده شده بود که موتور دیگری به او رسید . مبهوت و گیج گفت : کایلا .
کایلا هم به اندازه استیو تعجب کرده بود . و گفت : وه ، این یک تصادف نیست ؟
استیو پاسخ داد : یک جورهایی فکر نمی کنم ، این طور باشد .
کایلا گفت : این نزدیکی ها یک تعمیر گاه است .
هر دو به طرف تعمیر گاه به راه افتادند .
کایلا پرسید : چه وقت موتور سواری را شروع کردی ؟
استیو تعریف کرد : در 16 سالگی اولین سفر خود را در جاده ، از از دنور تا ایالت نبراسکا با برادر کوچکترش انجام داده است . استیو گفت : من عاشق استقلال و آزادی بودم . اما آن وقت ها حرفی از سفر قدرتی نبود . کایلا او را به چالش کشید : آیا در کارت احساس اقتدار می کنی ؟
اینکه یک مدیر اجرایی حسابداری در معامله با بانک متحده بود می بایست باعث می شد احساس کند به او قدرت داده اند و در انجام کارهای بزرگ آزاد است . در عوض او احساس می کرد که محصور شده است و به دلیل انتظارات دیگران از او درمانده شده است ، به دلیل فقدان تجربه با انواع خلاقیت بار سنگینی را به دوش می کشد ، توسط یک مشتری بد قلق پریشان و گیج شده و توسط اشخاصی از قبیل روندا مورد تهدید شغلی قرار گرفته است .
استیو اعتراف کرد : در حقیقت احساس می کنم ناتوانم .
این مساله را قدرت مقام و منصب تنها قدرتی است
که کارایی دارد ، به شکل قید فرضی در نیاور
استیو در تعمیرگاه با کارکنانی آشنا شد که هرکدام به نوعی دارای خود رهبری بودند . در تعمیرگاه به پلاکی برخورد کرد که روی آن نوشته شده بود :
تنها راهی که هرکس می تواند شما از آن طریق رهبری کند ،
این است که اعتقاد راهنمایی خودت را به شما باز گرداند . هنری میلر
استیو به کایلا گفت : این عقیده به طو ر حتم موثر است . اینجا همه نوع خود رهبری دارند . کایلا گفت : معلوم است که دارند و یکی از راههایی که خود رهبرانی موثر شده اند ، از طریق فهم 5 نوع قدرت بوده . با این کلام ، کایلا به پوستری بر روی دیوار اشاره کرد :
استیو سخت در فکر فرو رفته بود . گفت :
قبل از اینکه بتوانید خودتان را رهبری کنید ، باید طبیعت توانایی هایتان را بشناسید ، یعنی قدرتتان را .
دومین حقه خود رهبری :
نقاط قدرت خودت را جشن بگیر
استیو می توانست بعد در مورد این موضوع فکر کند . در این لحظه نمی خواست فکر کند . فقط می خواست براند این باعث می شد احساس اقتدار کند .
فصل پنجم
خودت را محک بزن
روز دوشنبه ، استیو صبح اول وقت به سمت کافه کایلا به راه افتاد . تصمیم گرفته بود شغلش را حفظ کند و مشتریانش را نگه دارد . او تمام یکشنبه را به مطالعه دقیق پرونده ها ، یادداشت و پیشنهادات گذرانده بود . به این امید که اشکالی را که باعث شده بود مشتری طرح را رد کند ، بیابد . در این روند دریافته بود تنها نقطه قدرتی که او در برابر بانک متحده دارد ، قدرت وظیفه است . برای بازیابی اعتماد مشتری به قدرت دانش نیاز داشت ، و برای دستیابی به آن نیازمند کمک بود .
استیو در حالی که با چشمانش به دنبال کایلا می گشت ، وارد کافه شد . کایلا سر میزشان نشسته بود ، انگار منتظر او باشد . استیو لبخندی زد و رفت جلو تا به او ملحق شود .
استیو با آهی گفت : من همه چیز را تا سر حد مرگ تحلیل کردم فقط نمی توانم بفهمم اشکال بودجه و استراتژی که از قبل پیشنهاد کردم ، چیست ؟
آیا تا به حال با یک مشتری برای توسعه یک کار تبلیغاتی جامع کار کرده ای ؟ نه ولی سالها بودجه های زیادی را تنظیم کرده ام و بودجه رکن اصلی یک استراتژی است .
کایلا دو نوار لاستیکی را بیرون کشید . استیو از حقه جادویی به عنوان یک تمثیل برای وضعیت تو استفاده می کنم ، در این بازی با من همراهی می کنی ؟
استیو شانه هایش را بالا انداخنت و جواب داد : بله
استیو که از روند کار مطلع بود ، سعی کرد حقه را به خوبی بازرسی کند .
خوب از کجا شروع کنم ؟ کایلا پاسخ داد : با طرح دو سوال در مورد هدف اجرای حقه جادویی از خودت : نخست اینکه سطح شایستگی تو در چه سطحی است ؟ دوم آنکه سطح تعهد تو در چه سطحی است ؟ تجازه بده با اولین سوال شروع کنیم . شایستگی تو .
استیو سرش را با تحسین تکان می داد . به نظرم حالا دیگر فهمیدم ، ولی شاید قبل از اینکه در واقع شایسته شوم باید آن را تمرین کنم .
کایلا توضیح داد : سوال دوم اینست که سطح تعهد تو چقدراست ؟ تعهد با انگیزه و اعتماد تو نسبت به هدف سنجیده می شود .
استیو صادقانه گفت : وقتی شروع کردیم ، من با انگیزه و مطمئن بودم . ولی حالا مطمئن نیستم . خیال می کردم این حقه آسانتر از اینها باشد .
کایلا مشتاقانه پاسخ داد : این درست همان اتفاقی است که در خلال حرکت در پیوستگی پیشرفت رخ می دهد .
پیوستگی پیشرفت فقط مدتی از 4 مرحله است که اغلب وقتی مردم دارند چیزی را یاد می گیرند ، تجربه می کنند .
کایلا به هرکدام از مربع ها اشاره کرد و در مورد آنها توضیح داد :
اولین سطح پیشرفت با ، مرحله مبتدی مشتاق نامیده می شود . سطح دوم با یا مرحله یادگیرنده مایوس جایی که اکنون هستی . آنگاه به می رسی که به مرحله اجرا کننده توانا ولی محتاط شناخته میشود . و در آخر در یک موفق متکی به نفس شده ای .
تعهد شایستگی
برای ایجاد تعهدتان در نیل به هدف نیاز دارید ،
به : برای افزایش شایستگی ات در راه نیل به هدف نیاز دارید ، به :
حمایت جهت دهی
از جانب کسی که : از جانب کسی که :
1 – به شما گوش بسپارد 1 – یک هدف روشن تنظیم کند
2 – شما را تحسین و تشویق کند 2 – یک طرح عمل پیاده کند
3 – حل مشکلاتان را برایتان آسان کند
3 – به شما نشان دهد که آن هدف یا مهارت را چگونه انجام دهید .
4 – از شما اطلاعات بخواهد 4 – نقش ها را روشن و تبیین کند
5 – اساس و منطق ارائه دهد 5 – مهلت زمانی ارائه دهد .
6 – درباره تجربیاتش در ارتباط با هدف ، اطلاعاتش را با شما در میان یگذارد 6 – اولویت ها را تعیین کند .
7 – اطلاعاتش را در مورد سازمان ، در ارتباط با هدف ، یا شما به اشتراک بگذارد . 7 – کار شما را مورد بازدید و ارزیابی قرار دهد و به شما بازخورد بدهد .
زمانی که شایستگی ات پایین است ، یه جهت دهی و راهنمایی نیاز داری . زمانی که تعهدت پایین است ، به حمایت نیاز داری
فصل ششم
بدست آوردن آنچه به آن نیاز دارید
روز بعد بالاخره استبو وقت آنرا پیدا کرد که روی درسهای روز قبل تمرکز کند.
هدف : فروش بودجه تولید ، بودجه رسانه ای وزمان بندی تولید به بانک متحده .
سطح پیشرفت من : – یادگیرنده مایوس .
من نیاز دارم به : جهت دهی بالا وحمایت بالا . استیو همانطور که ادامه می داد ، به الگویی دست یافت .
هدف : ارائه به تیم خلاق با جملاتی که موقعیت را تثبیت کنند و قانع کننده باشند.
سطح پیشرفت من ، یادگیرنده مأیوس .
من نیاز دارم به : جهت دهی بالا وحمایت بالا.
هدف : ارا یه به خریدار رسانه ای با مقاصد جمعی ، بودجه ، وخرید راهبرد.
سطح پیشرفت من : ، یادگیرنده مایوس .
من نیاز دارم به : جهت دهی بالا وحمایت بالا.
ساعت 5 بعد از ظهر بود که استیو فرصتی یافت تابه پست صوتی اش مراجعه کند .
صدای آشنای نوار اعلام کرد: «شما یک پیغام جدید و3 پیغام ضبط شده دارید.»
استیو دکمه 3 را فشرد ، رواندا بود که ظهر روز دو شنبه در رستوران ایرما برای استیو یک قرار ملاقات گذاشته بود.
رواندا سرنوشت اورا در دستانش داشت و استیو نمی دانست آیا می تواند به او اعتماد کند یا نه.
استیو باورش نمی شد که جمعه از راه رسیده است . در حالیکه مشق شبش در دستش بود وارد کافه کایلا شد . کایلا سر میزشان نشسته بود و کتابی در مورد جادو می خواند.
بدون اینکه سرش را از روی کتاب بلند کند پرسید : «مشق شبت را چطور انجام دادی ؟ »
استیو گفت : رواندا برایم پیغام گذاشته که برای روز دوشنبه او را ملاقات کنم .
« به نظر می رسد باید چرخه یادگیری تورا سرعت بدهم وسپس تکه کاغذی را به استیو داد که مراحل نیازها ورهبری ها را نشان میداد.
کایلا گفت : هرگز برای تلاش خیلی دیر نیست .
فصل هفتم
با هم دویدن
زمانی که هدفها کارگر میشوند ، اغلب به این دلیل است که تو از روی غریزه در راه خود رهبری قدم می گذاری و آنچه را برای موفقیت به آن نیاز داری ، بدست می آوری . در تشخیص سطح پیشرفت خودت و به دست آوردن راهنمایی و حمایتی که برای نیل به موفقیت به آن نیاز داری ، جادویی نهفته است .
سومین حقه خودرهبری :
برای موفقیت همکاری کن
فصل هشتم
هیچ عذری پذیرفته نیست
برنامه استیو این بود که روز دو شنبه ساعت 7 صبح از خانه بیرون برود و اولین توقفش کافه کایلا باشد .
استیو کایلا را دید که سر میز همیشگی نشسته بود . استیو گفت : کایلا ، خیلی چیزها را باید توضیح بدهی .
او گفت : از آنجایی که من خود رهبر در مرحله یادگیرنده مایوس هستم . به خصوص حالا که قرار است با روندا ملاقات کنم . آیا اشکالی ندارد از تو برای چند سفارش و توصیه تخصصی درخواست کنم ؟
کایلا انگشتش را روی دهانش گذاشت و زمزمه کرد : نگاه کن . همین طور که پیش خدمت دوباره از کنار شان رد می شد ، کایلا توجه او را به خودش جلب کرد : ببخشید ، من نیاز دارم در مورد سفارشمان از شما سئوال کنم . همکار من اینجا بدون نوشیدنی صبحش دارد بد خلق می شود . و لبختندی زد .
پیشخدمت پس از چند لحظه با کیک و قهوه رسید . استیو گفت : وقتی من از او خواهش کردم ، اهمیت نداد .
کایلا توضیح داد : من فقط دو کلمه قدرتمند برای بدست آوردن آنچه نیاز دارم ، بکار بردم . استیو صبر کرد تا ببیند آن سه کلمه کدامند ؟
کایلا توضیح داد : من نیاز دارم . استیو گفت : همین ؟ کایلا گفت : درست است .
سه کلمه که قدرتمند ترین لغات برای همکاری در راه رسیدن به موفقیت هستند
این است که ، من نیاز دارم .
استیو نمی توانست انکار کند که او اغلب به جای اینکه نیازهایش را مستقیم اظهار کند ، سوالاتی می کرد که در واقع بی معنی بودند .
استیو پرسید : چه چیزی این عبارت من نیاز دارم را تا این حد قدرتمند می کند ؟
کایلا پاسخ داد : زمانیکه از عبارت من نیاز دارم استفاده می کنی ، در جایگاه قدرت قرار داری تو راجع به آنچه تور ا به موفقیت برساند فکر کرده ای و اکنون از کسی درخواست کمک می کنی . ابنای بشر عاشق مورد نیار بودن هستند ، اینکه فکر کنند به تو کمک می کنند . عبارت من نیاز دارم بسیار وادار کننده است .
استیو طرح چاپ شده ای را برای جوابگویی به رواندا تهیه کرده بود به کایلا نشان داد و از او نظر خواست . و کایلا پس از اینکه آنرا خواند به این شکل خلاصه اش کرد :
تو قیود فرضی را به چالش کشیده ای
تو نقاط قدرتت را جشن گرفته ای
و بالاخره سومین حقه خود رهبری را به کار انداخته ای همکاری برای موفقیت .
بالاخره زمان رفتن استیو برای ملاقات با روندا فرا رسید . همانطور که استیو از کافه خارج می شد ، صدای کایلا را شنید که می گفت : نگذار یاس و دلسردی تو را از خط خارج کند .
استیو اندیشید : زمان اثر کردن جادو فرا رسیده است . استیو در رستوران دنبال دنج ترین و در دسترس ترین میز گشت . رو به روی در ورودی نشست تا وقتی روندا وارد می شود توجهش را جلب کند . رواندا وارد رستوران شد و از دور استیو را دید . لبخندی زد . استیو مشاهده کرد که لبخند رواندا واقعی و لی مهار شده است . استیو که به احترام رواندا برخاسته بود پس از او نشست .
استیو تمامی روشها و استراتژی ها یی که برای نجات رشته عملیات کاری تبلیغاتی بانک متحده تدوین کرده بود را برای رواندا تشریح کرد .
رواندا گفت : حقیقتش استیو من بیشتر نگران تو هستم . می دانم تا چه حد وجدان کاری داری و می دانم چقدر در انجام کار خوب به خودت می بالی . نمی خواهم تو را از دست بدهم ولی احساس میکنم که تو داری از مسیر خارج می شوی . استیو گفت : فکر من این بود که گرانت را مدیر اجرایی زیر دست تو قرار دهم ، تا تو بتوانی گستره متنوع تری از مهارتها را به او بیاموزی .
استیو مدل نیازها را پیش کشید و نظری اجمالی از آن را به رواندا ارئه داد . به نظر می رسید روندا از اینکه می بیند مسئولیت به طور کامل به او تعلق ندارد ، خیالش راحت شده باشد .
یک رهبر هر کسی است که بتواند حمایت و راهنمایی
مورد نیاز برای نیل به هدفت را به تو بدهد .
استیو دفترچه برنامه ریزی اش را بیرون آورد و گفت : رواندا ، می دانم که خیلی تخصصی وارد بحث جدول زمانی و قدم های عملیاتی شدن مورد علاقه تو نیست . ولی برای انجام این کار ، این همان چیزی است که من به آن نیاز دارم .
رواندا لبخندی زد و دفترچه برنامه ریزی اش را بیرون آورد . و با یکدیگر برای حفظ مشتری طرح ریختند .
فصل نهم
جادوی بک دقیقه ای
استیو پشت صحنه ایستاده بود و از طریق گوشی تلفنش خیلی آرام با تکنیسین صدا و سیما صحبت می کرد . او دوباره برگزار کننده برنامه جایزه های تبلیغاتی امسال شده بود .
مدیر مناسبتها و جشن ها بهترین گزارش نمایشی بین همه رشته های تبلیغاتی را اعلام می کرد . رستوران ایرما یکی از برگزیدگان بود . همان طور که اسامی تیم خلاق و دفتر نمایندگی خوانده می شد. فریاد جمعیت بالا می رفت .
مدیر جشن اعلام کرد : امسال هیات داوران یک رشته دیگر را نیز اضافه کرده اند ، جایزه داوران برای بهترین گزارش نمایشی بین تبلیغ کنندگان جدید . و این جایزه متعلق است به بانک متحده .
راجر از جایش بلند شد و به هوا پرید ، ریاست متین و موقر بانک چطور به جنب و جوش افتاده و بلند می خندید و او تبدیل به یک مشتری ایده ال شده بود . استیو به ریاست گروه توسعه تجاری جدید ترفیع پیدا کرد . استیو در مقابل کافه کایلا پارک کرد و پس از ورود به کافه به دنبال میز همیشگی شان گشت و تعجب زده کایلا را دید که با شخصی مشغول گفتگو است . وقتی که کایلا استیو را دید دست تکان داد و گفت : بیا اینجا کسی هست که دوست دارم ملاقاتش کنی . استیو پیش رفت و پس از معارفه کایلا گفت : تنها مدیر یک دقیقه ای دنیا .
خود رهبران با قیود فرضی مبارزه می کنند و نقاط قدرتشان را جشن می گیرند و برای موفقیت همکاری می کنند .
خلاصه كتاب : عنوان : داستان جادوی خود رهبری و مدیر یک دقیقه ای –
نویسنده : کنت بلانچارد – مترجم : نگار مختاری –
ناشر : نسل نو اندیش –
تلخيص: ميمنت حيدري