دره ها و قله ها

 

خلاصه كتاب: مقدمه: قله ها و دره ها داستانی درباره ی جوانی است که زندگی غمگینی دارد تا اینکه در ملاقات با پیرمردی به دیدگاه جدیدی در زندگی می رسد وزندگی اش متحول می شود . او در این ملاقات می فهمد که لحظه های خوب و بد ، قسمتی از زندگی است و در زندگی همه وجود دارد و کلید زندگی بهتر ، درک صحیح تر از این لحظه های خوب و بد است .

نام کتاب : دره ها و قله ها
نویسنده : اسپنسر جانسون
مترجم : محمد قرایی
ویراستار : راضیه جهانی
مدیر تولید و طراح جلد : مهدی سجاد
صفحه آرایی : سحر خوشبین
ناشر : کلید آموزش – توسعه آموزش
شمارگان : 3100 جلد
نوبت چاپ : اول – پاییز 1388
شابک : 4 – 08 – 5656  – 600  – 978
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
موضوع : موفقیت در کسب و کار
رده بندی کنگره : ت 1388  8 ق2 ج / 5386 HF
رده بندی دیویی : 1/ 650
شماره کتابشناسی ملی : 1861214
فهرست  مطالب
1- احساس کمبود در دوره
2- یافتن پاسخ ها
3- فراموشی
4- استراحت
5- آموزش
6- کشفیات
7- تقسیم
8- استفاده از قله ها و دره ها
9- لذت بردن از قله

مقدمه
قله ها و دره ها داستانی درباره ی جوانی است که زندگی غمگینی دارد تا اینکه در ملاقات با پیرمردی به دیدگاه جدیدی در زندگی می رسد وزندگی اش متحول می شود . او در این ملاقات می فهمد که لحظه های خوب و بد ، قسمتی از زندگی است و در زندگی همه وجود دارد و کلید زندگی بهتر ، درک صحیح تر از این لحظه های خوب و بد است .
در این کتاب می آموزید که چگونه در زندگی با مدیریت بهتر لحظه های خوب ، لحظه های بد کمتری داشته باشید .
روزگاری جوان باهوشی در دره ای زندگی می کرد . او با گذشت زمان افسرده شده بود تا اینکه برای دیدن پیرمردی که در قله زندگی می کرد به آنجا رفت . ولی جوان تر بود زندگی شادی در دره داشت .
تا آن زمان از دره خارج نشده بود و فکر می کرد تمام زندگی خود را آنجا خواهد گذراند . با این وجود هر چه سن او بیشتر می شد کاستی ها را بیش از موارد درست می دید . او از اینکه پیشتر تمام کاستی های دره از نگاهش پنهان مانده بود تعجب می کرد . زمان می گذشت و مرد جوان هر روز بیش از پیش غمگین می شد ، اما علت آن را نمی دانست .
او سعی کرد مشاغل مختلفی را آزمایش کند اما هیچکدام آنچه او می خواست نبود . در یک شغل ، مدیر دائم او را به خاطر خطاها و اشتباهاتش سر زنش می کرد و گویی هیچگاه کارهای خوب او را نمی دید . در شغل دیگری او یکی از کارمندانی بود که سختکوشی و کار دشوار آنها برای کسی اهمیت نداشت و کارهای او هرگز مورد توجه قرار نمی گرفت .
زمانی فکر کرد شغلی را که به دنبال آن بوده پیدا کرده است . او احساس می کرد از او قدردانی می شود . همکارانی توانمند داشت و به محصول شرکت افتخار می کرد . مرد جوان در شغلش پیشرفت کرد و مدیر بخش کوچکی از شرکت شد . اما متأسفانه احساس می کرد امنیت شغلی ندارد .
مرد جوان فکر می کرد شاید  با نقل مکان حالش بهتر شود. گاهی در چمن زار می ایستاد وبه قله های بر افراشته در بالای دره خیره می شد . او خود را در حالی که بالای قله ایستاده تصور می کرد و اینگونه برای لحظه هایی احساس بهتری به او دست می داد . او درباره سفر به قله با دوستان و والدینش صحبت می کرد . اما آنها تنها از مشکلات رسیدن به قله وآرامش دره برای او می گفتند. آنها او را از رفتن به جایی که هیچگاه نرفته بودند دلسرد می کردند .
اما یک روز اوایل جوانی خود را به یاد آورد و فهمید از آن زمان چقدر تغییر کرده است . او دیگر احساس آرامش نمی کرد . نمی دانست چرا نظر خود را تغییر داد ، اما ناگهان تصمیم گرفت به قله برود . ترس را از خود دور کرد و آماده شد تا هر چه سریع تر حرکت کند و به نزدیکترین قله برود . هر چه مرد جوان بالا تر می رفت نسیم خنک و هوای تازه روح و جان او را طراوت بیشتری می بخشید . از آن بالا دره بسیار کوچک به نظر می رسید . وقتی درون دره بود هوا صاف و تمیز دیده می شد اما از آن بالا می توانست لایه ای از غبار که آسمان دره را پوشانده بود ببیند . سپس برگشت و راه خود را به بالا ادامه داد . هر چه بالاتر می رفت میدان دید  وسیع تری پیدا می کرد .
ناگهان مسیری که در آن قدم بر میداشت تمام شد بدون مسیر در میان درختان تنومندی که نور آفتاب را سد کرده بودند گمشده بود . ترسی در دل او راه یافت که ممکن است نتواند راه خود را به بیرون بیابد . بنابراین تصمیم گرفت از لبه خطرناکی عبور کند . هنگام عبور ناگهان پایش لیز خورد و افتاد . زخمی و خونالود برخاست و به راهش ادامه داد . سرانجام مسیر جدیدی پیدا کرد .
با اینکه مرد جوان تمام توان خود را به کار گرفته بود اما پس از تاریک شدن هوا به قله رسید . نشست و با ناله گفت : « آه نه، نتوانستم . » در نزدیکی او از میان تاریکی صدایی گفت : « چه را نتوانستی ؟ »
مرد جوان با تعجب برگشت و پیرمردی را دید که چند متر آن طرفتر بر روی تخته سنگی نشسته است . »
مرد جوان گفت : « ببخشید ، متوجه شما نشدم . نتوانستم غروب آفتاب را از این بالا تماشا کنم . شکست ، مشکل هر روز من است . »
پیر مرد خندید و گفت : « می دانم چه احساسی داری .» در آن هنگام مرد جوان نمی دانست با یکی از موفق ترین و با آرامش ترین افراد آشنا شده است . در نظر مرد جوان او فقط پیرمرد خوبی به نظر می آمد . »
پس از مدتی پیر مرد گفت : « خوب ، نظرت درباره این منظره چیست ؟ »
مرد جوان پرسید : « کدام منظره ؟ »
پیر مرد دراز کشید و به آسمان نگاه کرد .
مرد جوان نیز نیز به همین صورت به آسمان نگاه کرد0 او هیچگاه از داخل دره ستاره ها را به این وضوح ندیده بود .
پیرمرد گفت : « زیباست ، نه ؟ »
مرد جوان با بهت زدگی گفت : « آنها همیشه آنجا بودند ، اینطور نیست ؟ »
پیرمرد پاسخ داد : « هم بله ، هم نه . آنها همیشه آنجا بودند . این تو بودی که باید جهت نگاه خود را تغییر می دادی . »
آنها مدت زمانی را در سکوت به تماشای ستارگان در آسمان پرداختند .
سپس پیرمرد پرسید : « چرا به این قله آمده ای ؟ » مرد جوان پاسخ داد : « نمی دانم ، فکر می کنم به دنبال چیزی هستم . » او به پیرمرد گفت چه احساسی ناخوشایندی در دره داشته و فکر می کرده راه بهتری برای زندگی وجود دارد . او درباره شغلهای مختلف خود به پیرمرد گفت . درباره روابطی که چندان پایدار نبودند و اینکه احساس می کرده از تمام توانایی هایش استفاده نمی کند . پیرمرد با دقت به حرفهای مرد جوان گوش کرد . پس از اینکه صحبت های او تمام شد ، پیرمرد گفت : « به یاد دارم من هم بارها احساس شکست می کردم . »
« هنوز به یاد دارم اخراج از اولین شغلم ، برایم خیلی سخت بود هر چه تلاش کردم نتوانستم شغل دیگری پیدا کنم . »
« پس چه کردید ؟ » « زمان زیادی عصبانی و افسرده بودم . روزگار اصلاً بروفق مراد نبود . اما یکی از دوستان خوبم که هیچگاه او را فراموش نمی کنم ، مطلبی به من گفت که همه چیز را عوض کرد . » مرد جوان پرسید : « آن چه بود ؟ »
« آن مطلب درباره روشی بود که خودش آن را روش قله ها و دره ها برای لحظه های خوب و بد می نامید . »
پیرمرد در ادامه گفت : « من ابتدا به این روش اطمینان نداشتم ، اما بعد متوجه شدم روش صحیحی است . این روش تأثیر زیادی بر کار و زندگی من داشت » مرد جوان که مشتاق شده بود بداند ، پرسید : « چگونه ؟ » « ان روش نگرش من را به فرازو نشیب های زندگی عوض کرد وبا کمک آن توانستم رفتار خود را تغییر دهم . »
« دوستم به من کمک کرد سه چیز را درک کنم . چگونه با سرعت بیشتری از دره خارج شوم . چگونه برای مدت طولانی تری بر روی قله بمانم و چگونه در آینده قله های بیشتر و دره های کمتری داشته باشم . »
پیرمرد شروع کرد : « شاید بهتر باشد این گونه آغاز کنم :
وجود قله ها و دره ها در کار و زندگی و در همه جا طبیعی است .
مرد جوان نا امید شد . این پاسخی نبود که او انتظار می کشید . او پرسید : « منظور شما دقیقاً از قله و دره ها چیست ؟ »
« منظور من قله و دره های شخصی تو است . فراز و نشیب هایی که در کار و زندگی با آنها مواجه می شوی . »
« این لحظه های خوب و بد ممکن است چند دقیقه ، چند ماه و یا حتی بیشتر به طول بینجامد . »
« قله ها و دره های شخصی همانند قله ها دره هایی که در سطح زمین می بینی طبیعی هستن . هر دو نوع پراکنده بوده و به نوعی قله ها با دره ها ارتباط دارند . » ناگهان مرد جوان حرف او را قطع کرد .
« پس شما می گویید وقتی داخل دره شرایط مطابق میل من نبود ، باید خوشحال می بودم ؟ دوست ندارم با شما مخالفت کنم ، اما نمی توانم . »
« آنجا هیچ چیز انگونه که می خواستم نبود .برای شما که اینجا روی قله نشسته اید ، بیان این مطالب آسان است . زندگی شما در این بالا هیچ شباهتی با زندگی من در دره ندارد . جایی که من از ان می آیم دنیای کلاً متفاوتی است . »
پیرمرد سرش را تکان داد و گفت : « درک می کنم . » سپس ادامه داد : « پس فکر می کنی زندگی در این بالا هیچ شباهتی با زندگی شما در دره ندارد . می خواهم سوالی از شما بپرسم . » ایا در طول مسیر متوجه شکافی نشدید ؟ شکاف بزرگی در زمین که دره تو را از این قله جدا کرده باشد ؟ مرد جوان پاسخ داد : « نه ، کجا ؟ » پیرمرد چیزی نگفت . مرد جوان فکری کرد و سپس خندید : « شاید به این به علت که هیچ شکافی وجود نداشته ، این طور نیست ؟ » پیرمرد گفت : « آفرین . » مرد جوان گفت : « علتش این است که دره ها و قله ها به یکدیگر مرتبط هستند . »
قله ها و دره ها با یکدیگر مرتبط هستند . اشتباهات تو در لحظه های خوب کنونی لحظه های بد فردا را می سازد. و کارهای خردمندانه تو در لحظه های بد کنونی لحظه های خوش آینده را به همراه دارد .
مرد جوان در حالی که فکر می کرد چگونه قله ها و دره هایش با یکدیگر مرتبط هستند به خواب رفت . صبح روز بعد ، پیرمرد در حالی که فلاسکی پر از قهوه داغ با خود داشت ؛ از راه رسید . در روشنایی روز مرد جوان متوجه برق چشمان پیرمرد شد و گفت : « به نظر خوشحال هستید . آیا علت آن ، زندگی بر روی قله است ؟ »
« نه . علت خوشحالی من این نیست . در ضمن من همیشه اینجا نیستم . گاهی باید برای خرید لوازم و مایحتاج زندگی به دره بروم . » مرد جوان که هنوز خوابالود بود و متوجه منظور پیرمرد نشده بود در پاسخ گفت : « من فکر می کنم در اینجا می توانم برای همیشه خوشحال باشم . » پیرمرد گفت : « نه ، نمی توانی . هیچکس نمی تواند برای همیشه یکجا بماند حتی اگر به صورت فیزیکی یکجا بمانی ، همواره با قلب خود به مکانهای مختلف سفر خواهی کرد . »
« راز خوشبختی این است که قدر لحظه های زندگی را بدانیم و از آن لذت ببریم . »
او می گفت : « قله ها لحظه هایی هستند که قدر آنچه را داری می دانی و دره ها لحظه هایی هستند که در آرزوی آنچه از دست داده ای می گذرانی .
مرد جوان گفت : « جالب است اما به نظر من قله ، همان قله و دره هم همان دره است و به طرز فکر من ارتباط ندارد . طرز تفکر چه ارتباطی به آن دارد ؟ » پیرمرد پرسید : « آیا اولین گفته ات بعد از رسیدن به قله را به یاد داری ؟ »  
« گفتی آه نتوانستم . » فکر می کنی اگر وقتی به این بالا رسیدی دستهایت را بالای سر می گرفتی و فریاد می زدی توانستم چه حسی را تجربه می کردی ؟ مرد جوان با ناراحتی گفت : « پس من قله ای از لحظه هایم را به دره تبدیل کردم من توانسته بودم که سالها در آرزوی آن بودم که برسم ، اما باز هم احساس شکست می کردم . » پیرمرد گفت : « بله آیا متوجه شدی که در آن لحظه دره ای در ذهن خودت ایجاد کردی ؟ » سپس پیرمرد پرسید : « چگونه می شود فردی برای انجام مسابقه ای سخت مدال نقره بگیرد و خوشحال نباشد ؟ » مرد جوان فکری کرد و گفت : « با مقایسه آن با مدال طلا .» سپس متوجه شد و گفت : « پس اگر می خواهیم دره های کمتری داشته باشیم باید از مقایسه پرهیز کنیم . اگر از خوشی های آن لحظه لذت ببریم ، احساس می کنیم بر روی قله ایستاده ایم . » مرد جوان پرسید چگونه ؟
پیرمرد گفت : « برای مثال تصور کن تو تنها حامی مالی خانواده هستی و شغلی داری که فکر می کنی پایدار و پر درآمد است . اما بدون هشدار قبلی اخراج می شوی و هیچ شانسی برای استخدام زود هنگام نداری . در این لحظه چه احساسی خواهی داشت ؟ » « احساس ترس ، شوک و خشم . » « قابل درک است . بیشتر مردم چنین احساسی خواهند داشت  . اما اگر متوجه شدی از دست دادن ان شغل حتی اگر دوست نداشتی اخراج شوی ، یکی از بهترین اتفاقاتی بوده که برای تو پیش آمده چه؟ »
« اگر بعدها متوجه شدی ، آن شغل مناسب تو نبوده و با وجود آنکه هیچ میلی به رها کردن آن نداشتی باید پیشتر ، این کار را انجام می دادی چه ؟ »
« اگر فکر می کنی اخراج از آن شغل ممکن است باعث شود شغل بهتری بدست آوری چه ؟ » مرد جوان گفت : « اما ممکن است منجر به شغل بدتری شود . » پیرمرد خندید : « درست است ، هیچکس نمی داند چه اتفاقی خواهد افتاد . »
« اما در واقعیت انتخاب طرز فکر خوشبینانه معمولاً نتیجه بهتری به همراه دارد . »
وقتی نکات مثبتی را که در لحظه های ناخوشایند مخفی شده اند بیابی و از آن استفاده کنی دره را به قله تبدیل خواهی کرد زمانی که مرد جوان به دره بازگشت ، لحظه هایی را که در چمن زار می ایستاد و در آرزوی یافتن روش متفاوتی برای زندگی به قله های دور دست نگاه می کرد را به یاد آورد . ناگهان شور و هیجانی در خود احساس کرد . او واقعاً به قله صعود کرده بود . و همان طور که آرزو داشت دیدگاه بهتری پیدا کرده بود . حال مشتاق بود با نگرشی جدید به شغلش باز گردد . وقتی به خانه رسید ، تمام ماجرای سفر خود به کوهستان و آنچه از پیرمرد آموخته بود را برای والدینش تعریف کرد . او به آنها گفت ، با این فلسفه جدید در کارش بسیار موفق خواهد شد و بی شک به زودی ارتقاء خواهد گرفت .
او آنچه را در قله آموخته بود با افتخار برای بعضی از دوستانش تعریف کرد . برخی از آنها مجذوب شده بودند و برخی دیگر شک داشتند . زمانی که مرد جوان مشغول کار شد خوشحال بود کسب و کار در شرکتی که کار می کرد ، رونق داشت . فروش در حال افزایش و میزان سود دهی بیش از همیشه بود . اما یک روز محموله ی بزرگی گم شد و هیچ کس نتوانست آن را بیابد . بزرگترین و مهمترین مشتری شرکت به حدی ناراحت بود که آنها را به لغو قرارداد تهدید کرد . همه به سختی کار می کردند تا مشکل را برطرف کنند . برخی برای جبران و جایگزین کردن محموله تلاش می کردند و برخی دیگر سعی در یافتن محموله داشتن . کارمندان به شدت تحت فشار بودند ، اما شرکت بسیار رشد کرده بود و با وجود تلاش آنها محموله های دیگری نیز گم شدند . بسیاری از مشتریان سفارشات خود را لغو کردند . شرایط شرکت بسیار مأیوس کننده بود . مرد جوان آنچه را پیرمرد درباره بیرون آمدن از دره گفته بود به یاد آورد : « تو می توانی با پیدا کردن نکات مثبت در لحظه های ناخوشایند دره را به قله تبدیل کنی . »
اگر در هنگام مشکلات از آن درس نگیری شکست می خوری و اگر واقعاً درس باارزشی یاد بگیری پیروز می شوی .
بعد از چندی مرد جوان تصمیم گرفت به قله برگردد مسیر حرکت به بالای کوه دشوار بود هنگامی که مرد جوان به آنجا رسید بسیار خسته شده بود این بار پیرمرد او را به کلبه کوهستانی خود دعوت کرد . مرد جوان گفت : « نمی توانم بگویم از این که دوباره به قله برگشتم چقدر خوشحال هستم . » مرد جوان گفت : « هنگامی که به دره بازگشتم ، سعی کردم آنچه را با من در میان گذاشته بودی همانند یافتن نکات مثبت در شرایط نامطلوب به کار ببندم . » « در ابتدا مفید بود اما پس از مدتی شرایط بدتر شد . » من ناامید شدم و برای تفریح به کویر رفتم اما این کار نیز تأثیری نداشت . پیرمرد پرسید : « آیا فکر می کنی رفتن به کویر تفریح سالمی بود ؟ » مرد جوان گفت : « منظور شما چیست ؟ » پیرمرد پاسخ داد : « آیا تا به حال چیزی همانند این را دیده بودی ؟ » سپس شروع به کشیدن کرد .
مرد جوان گفت : « همانند نوار ضربان قلب است . » « این پستی و بلندی ها تو را به یاد چه چیزی می اندازد ؟ »
« آنها همانند قله ها و دره ها هستند . » « بله حال این چه معنایی دارد ؟ » این بار پیرمرد یک خط صاف کشید مرد جوان گفت : « فکر می کنم که به این معنی است که هیچ ضربانی وجود ندارد . » « بله . نشان می دهد مشکلی وجود دارد . همانند ضربان قلب سالم ، قله ها و دره ها نیز بخشی از طبیعت زندگی هستند . »
« سعی برای فرار از واقعیت اشتباه است . اما استراحت و اطمینان از اینکه شرایط بهتر خواهد شد بسیار خوب است . زیرا پس از یک خواب راحت و یا چند روز استراحت اغلب شرایط بهتر می شود . »
سپس پیرمرد پرسید : « پس از آنکه قله را ترک کردی و به دره بازگشتی چه اتفاقی افتاد ؟ » مرد جوان گفت : « به نظر می رسید روش قله ها و دره ها برای من مفید است . من موفقیت های چشم گیری در کارم بدست آوردم ، اما پس از مدتی شرایط تغییر کرد و من علت آن را نمی دانم . »
پیرمرد گفت : « از اینکه نوار ضربان قلب را به تو نشان دادم منظور دیگری نیز داشتم . اینکه تو را تشویق کنم با قلبت از روش قله ها و دره ها استفاده کنی . » مدیریت نادرست تو در آن شرایط خوب باعث به وجود آمدن مشکلات شد . بهتر است اینگونه به مسئله نگاه کنیم . وقتی ارزش شرایط خوب را دانستی و آن را عاقلانه مدیریت کردید ، شرایط بد کمتری خواهید داشت .
خودخواهی با نقاب اعتماد به نفس ، رایج ترین دلیلی است که باعث می شود که خیلی زود از قله سقوط کنی . و ترس با نقاب آرامش باعث می شود برای مدتی طولانی در دره بمانی . مرد جوان که مشتاق دانستن بود پرسید : « چگونه خودخواهی باعث سقوط فرد از قله می شود . » پیرمرد گفت : « با مثالی به تو پاسخ می دهم . وقتی جوان تر بودم برای شرکتی بزرگ و مشهور کار می کردم ما کالایی خوب با قیمتی مناسب ارائه می کردیم . بهترین کالا در نوع خود . »
« پس از مدتی هزینه ها افزایش یافت و شرایط اقتصادی بد شد . هزینه تولید کالا بالا رفت و افراد کمتری توانایی خرید را داشتند . » « فروش کاهش یافت ، اما به دلیل شهرتی که داشتیم مدیران فکر می کردند می توانیم شرایط بهرانی را پشت سر بگذاریم . » « واقعیت این بود که ما نیازمند تغییر بودیم ، اما آنها این موضوع را نمی دیدند . زیرا خودخواهی آنها مانع از پذیرش واقعیت شده بود . » سرانجام بسیاری از مشتریان خود را از دست دادیم و باید شرکت را می فروختیم . مرد جوان پرسید : « شما چه کار کردید ؟ » « من از خود پرسیدم در این شرایط مشکل چیست ؟ مشکل این بود که مشتریان از ما راضی نبودند . » « سپس از خودم پرسیدم چگونه می توانم خدمات بیشتری ارائه دهم ؟ »
خیلی زود آنجا را رها و شرکتی را تأسیس کردم . من آن سوال را زیر بنای خدمات به مشتریان قرار دادم . با وجود اینکه شرکت کوچکی بودیم ، اما تصویر خوبی در ذهن مشتریانمان شکل گرفت و مارا به دیگران نیز توصیه می کردند . پس از گذشت سالها ما به شرکتی بزرگ تبدیل شدیم . »
مرد جوان که فهمیده بود گفت : « پس وقتی خودخواهی را کنار بگذاری ، احتمال اینکه زودتر از مسیر خارج شوی کمتر می شود . »
پیرمرد گفت : « دقیقاً همچنین کمک می کند برای مدت بیشتری بر روی قله بمانی . » مرد جوان به اهمیت موضوع فکر کرد . امیدوار بود بتواند آن را به ذهن بسپارد .
پس از مدتی به دور دست نگاه کرد و با فریاد گفت : « آنجا را نگاه کن . » « به آن قله بلند در آنجا نگاه کن . حتی از این قله نیز بلندتر است . »
مرد جوان این مطلب را طوری بیان کرد که گویی آن قله برای اولین بار کشف شده است .
« شرط می بندم نمای آن بالا حتی بهتر از اینجا است . » پیرمرد گفت : بدون شک همینطور است . »
مرد جوان گفت : « باید بروم آن را ببینم » اما ناگهان به دره ای که میان آن دو قله بود نگاه کرد . او می دانست عبور از آن دره ممکن است دشوار باشد ، چهره در هم کشید .
پیرمرد پرسید : « وقتی به آن دره نگاه کردی چه دیدی ؟ »
مرد جوان لحظه ای فکر کرد و بعد گفت : « ترس »
پیرمرد گفت : « بسیاری از مردم چنین دیدگاهی نسبت به دره ها دارند . آنها دره ها را لحظه های شکست ، رنج ، نا امیدی ، خشم و ناکامی می دانند . »« اما به یاد داشته باش وقتی بر روی چیزهای خوبی که می توانی آنجا پیدا کنی تمرکز می کنی چه اتفاقی می افتد ؟ »
مرد جوان به نشانه تأیید سرش را تکان داد و گفت : « می توانی از دره به قله برسی . »
پیرمرد گفت : « بله . اما این کار فردی را می طلبد که از آنچه داخل دره مخفی شده استفاده کند و برای آنها ارزش قائل شود . »
پیرمرد گفت : « به نظر من بهترین راه برای عبور از دره ایجاد تصویر ذهنی و پیروی از آن است . »
« این به چه معناست »
« منظورم این است که قله ای که می خواهی در آینده بر روی آن باشی و برایت مهم است را تصور کنی . بزرگترین هدفی که بتوانی ترسیم کنی و به اندازه کافی واقعی و دست یافتنی باشد . همچنین باید بتوانی با استفاده از حواس پنجگانه تصویری با جزئیات قابل باور که می دانی می توانیآن را به واقعیت برسانی ایجاد کنی . شکل ، صدا ، بو و مزه قله آینده خود را تصور کن ، طوری که آنچنان برای تو واقعی شود که تصور رسیدن به آنجا بتواند تو را از دره عبور دهد . »
مرد جوان فهمید این حس تا چه حد می تواند قوی باشد . بنابراین اونوشت . بهترین راه برای رسیدن به قله بعدی پیروی از تصویر ذهنی است . تصویر خودت در آینده ای بهتر و لذت بخش باید به حدی دقیق و با جزئیات قابل باور باشد که بی درنگ از انجام کاری که تو را به آنجا خواهد رساند لذت ببری .
سپس با یکدیگر خداحافظی کرده و مرد جوان قدم در راه گذاشت تا با سعی و تلاش خود قله بلندتر را فتح کند .
مرد جوان با زحمت راه خود را از میان دره پیدا می کرد . باران به شدت به صورتش می خورد . به دنبال سرپناه گشت اما چیزی پیدا نکرد . کم کم پاهایش خیس شد و سرما تا استخوانش نفوذ کرد . کاملاً درمانده شده بود . در حالی که دندانهایش به هم می خورد گفت : « یک روز تمام این مشکلات را به یاد می آورم و به آن می خندم . » سپس به آنچه که گفته بود فکر کرد و گفت : « چرا تا آن زمان صبر کنم ؟ چرا همین حالا به آن نخندم . »
بلند خندید و احساس بهتری پیدا کرد . ناگهان صدای صاعقه پاسخ خنده اش را داد . آسمان غرش کرد . امیدوار بود از رعد و برق در امان بماند . پاهایش درد می کرد و از راه رفتن روی صخره های تیز آسیب دیده بود . سخنان پیرمرد را به یاد آورد که « مدیریت دره های تو ، زمان رسیدن به قله را مشخص می کند . »
احساس می کرد نتوانسته این دوره را خوب مدیریت کند .
سرانجام به پایین ترین نقطه دره رسید و ایستاد . باران کاملاً مسیر را از بین برده برده بود . روبرویش به جز رودخانه ای خروشان که عبور از آن غیر ممکن به نظر می رسید چیز دیگری نبود . با صدای بلند فریاد زد : « نمی توانم . جریان خیلی شدید است ، هرگز نمی توانم از آن عبور کنم . »
احساس می کرد شکست خورده است .
او خودش را هنگامی که در حال غرق شدن آب می خورد تصور کرد . لرزه ای بر بدنش افتاد و از خود پرسید : « چرا آمدن به دره باید تا این حد دردناک باشد ؟ » سپس جمله ای از پیرمرد به یادش آمد که پاسخی برای سوال بود .
رنج درون دره حقیقتی را به تو نشان می دهد که آن را نادیده می گرفتی .
چه حقیقتی را نادیده می گرفت ؟ او به قله بلند در دوردست نگاه کرد . با خود می اندیشد : « فقط می دانم از صمیم قلب می خواهم بر روی آن قله باشم . »
سپس آنچه که پیرمرد درباره رسیدن به قله از طریق ایجاد و پیروی از تصویر ذهنی گفته بود را به یاد می آورد . او فهمید لحظه هایی پیش تصویر هولناکی ایجاد کرده بود . تصویری از خودش هنگام غرق شدن در رودخانه .
پیرمرد هیچگاه درباره تصویر هولناک صحبت نکرده بود ، اما آن دقیقاً تصویری بود که مرد جوان می دید .
او اندیشید : « شاید همواره تصویری از آینده ایجاد می کنی . انسان همواره تصویری از آینده خود در ذهن دارد ، تصویری که می تواند از آن آگاه یا نسبت به آن بی خبر باشد . تصویری ترسناک یا خوشایند . سوال اینجاست که کدام تصویر را دنبال کنی ؟ » سپس با خود گفت : « یافتم . همین است . »
در میان صدای باران و غرش رعد و برق که احاطه اش کرده بودند ، با صدای بلند گفت : دره من ترس است .
با وجود اینکه کاملاً خیس شده بود و در پایین دره بر روی گل و لای نشسته بود اما از اینکه ترس خود را کنار گذاشته بود احساس خوشایندی داشت . می دانست در گذشته ای واقعیت را که خودش مسئول بعضی از دره هایش بوده ، نمی پذیرفته است . آرزو می کرد مدت زمان بیشتری بر روی قله های زندگی بماند . اما اکنون که به کار و زندگی گذشته اش نگاه می کرد ، می دید هیچگاه به اندازه کافی بر روی قله زندگی اقامت نداشته است . او همچنین دوست داشت دره هایش طولانی نباشد . سپس خندید و گفت : « ای کاش … ای کاش … آرزوهای خوبی داشتم . شاید بخت با من یار باشد و آرزوی من برای رسیدن به آن طرف رود به واقعیت بپیوندد . »
در آن زمان صحبت های پیرمرد را به یاد آورد . دفترچه اش را بیرون آورد و نوشت : هنگامی که روی قله هستید از اینکه بخواهید مسائل را بهتر از آنچه در واقعیت است ببینید ، پرهیز کنید . همچنین هنگامی که در دره هستید نباید مشکلات را سخت تر از آنچه در واقعیت است بپندارید . با واقعیت دوست باشید .
پیرمرد گفته بود که قویترین ابزار برای کمک به او برای عبور از دره و رسیدن به قله پیروی از تصویر ذهنی است . بنابراین سعی کرد تصویر ذهنی خود را ایجاد کند . چشمانش را بست و با جزئیات واقعی و قابل باور تصور کرد که بر روی قله ایستاده است .
حس خوبی را که ایستادن در آن بالا داشت تصور می کرد . به نظر می رسید تصور ذهنی جوان را از آنجا بلند کرد . به تنه درختی که در آن طرف رودخانه بود نگاهی انداخت . ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد . طنابی را از کوله پشتی خود بیرون آورد و آن را به شکل کمند گره زد . سپس ایستاد و آن را پرتاب کرد اما به هدف نرسید .
با خود فکر کرد که دست از کار بردارد . اما دوباره به قله نگاه کرد و تصویرش را به یاد آورد . مرد جوان به آن طرف رودخانه نگاه کرد و بر تنه درخت متمرکز شد ، گویی هیچ چیز دیگری وجود ندارد . با تمرکز طناب را پرتاب کرد ، این بار طناب به تنه ی درخت گیر کرد .
سپس وارد آب خروشان شد و خیلی آهسته خود را به آن طرف رودخانه کشید . این کار او را نجات داد .
سرانجام به آن طرف رسید و به زحمت خود را از ساحل رودخانه بیرون کشید . آنجا ایستاد ، دو دستش را بالای سرش برد و فریاد زد : « آره . »
با وجود اینکه هنوز در دره بود اما احساس می کرد بالای قله ایستاده است . ناگهان فهمید قله شخصی چه می تواند باشد . قله شخصی غلبه بر ترس است .
او کم کم متوجه می شد منظور پیرمرد از دنبال کردن هدف چیست . منظور او پافشاری برای رسیدن به هدف و انجام کارهایی بود که فرد را به هدف می رساند شناخت حقیقت !
او متوجه شد که ترس سد راه موفقیت است ، اما حقیقت ، دستیابی به موفقیت را سرعت می بخشد .
پس از مدتی که به نظر طولانی می آمد ، به بالای قله رسید و نور آفتاب را دید .
احساس کرد « فلسفه قله ها و دره ها » را فهمیده است و می خواست بر اساس آن زندگی کند . او آن را « فلسفه ای از مهارت ها » می دانست . او با خود اندیشید : « این فلسفه روشی نو برای نگاه به مسائل و همچنین انجام کارها است . » پیرمرد گفته بود واقعیت را دوست خود سازید . احساس کرد می داند این جمله برایش چه معنایی دارد . رنجی که در دره احساس می کرد در واقع چشمان او را به روی حقیقت که آن را نمی دید باز کرده بود . او متوجه شده که استقبال از حقیقت ، بیشتر از دانستن آن مفید خواهد بود . پس نتیجه گرفت : « به همین علت است که پیرمرد از کلمه در واقع بسیار استفاده می کند ، منظور او بر مبنای حقیقت است . »
و چیزی که بیش از همه او را شگفت زده کرده بود ، قدرتی بود که ایجاد و پیروی از تصویر ذهنی به او می داد . همانطوری که پیرمرد گفته بود با ایجاد و پیروی از تصویر ذهنی روش های شگفت انگیزی برای به واقعیت پیوستن آن به ذهن خطور می کند . او فکر کرد پیروی از تصویر ذهنی همانند نگاه کردن به نقشه است . راهی عملی برای رسیدن به آنچه می خواهی . تصویری که از قله ایجاد کرده بود نه تنها ترسی را که در وجودش داشت از بین برده بود ، بلکه قدرت رسیدن به آن را نیز در او ایجاد کرد . با خنده گفت : « ارزش استفاده دوباره را دارد . » نکته ای را که فکر می کرد بسیار با اهمیت است در دفترش یادداشت کرد .
هنگامی که واقعاً تصویر ذهنی خود را دنبال کنید قله ای ایجاد خواهید کرد . ترس شمااز بین می رود و آرامش و موفقیت را به دست خواهید آورد .
همانطور که به دره نگاه می کرد احساس کرد بازگشت به خانه چقدر خوشایند است .
مرد جوان دوباره به دره بازگشت . خانواده و دوستانش متوجه شدند او بسیار تغییر کرده است . آنها از اینکه با او باشند لذت می برند اما علت آن را نمی دانستند . اما شرکت مشکل داشت و پول زیادی از دست می داد .
مرد جوان به روزهایی فکر کرد که تازه به استخدام این شرکت پررونق در آمده بود و از اینکه می دید اکنون شرایط تا این حد تغییر کرده متعجب بود . او زمانی را به یاد آورد که با شور و اشتیاق روش های توسعه و پیشرفت کار را جستجو می کردند .روزی خبری که همه فکر می کردند بسیار بد است به شرکت رسید . آنها تولید کننده انحصاری کالایی ویژه و بسیار سود آور بودند . اما شرکتی بسیار بزرگتر در حال ورود به آن صنعت بود و کالای مشابهی را با قیمت پایین تر تولید می کرد . شرکت بزرگتر با در اختیار داشتن بودجه زیادی برای بازاریابی می توانست به راحتی آنها را از گود خارج کند .
شرکت مرد جوان برنامه ارزیابی جدیدی ایجاد کرد ، اما مردم به آن امیدوار نبودند . مرد جوان با کارمندان بخش جلسه ای گذاشت و از آنها خواست به دو سوال پاسخ دهند : حقیقت در این شرایط چیست ؟ چه نکات مثبتی در این شرایط پنهان شده است که ما می توانیم ازآن استفاده کنیم ؟
وقتی جلسه شروع شد ، خانمی گفت : « هیچ شرکتی به اندازه ما درباره این کالا اطلاعات ندارد . ما مشتریانی داریم که برای مدت طولانی از این کالا استفاده کرده اند . »
شخص دیگری گفت : « واقعیت این است که آنها بودجه عظیمی برای بازاریابی دارند . ما باید کاری انجام دهیم که در آن نسبت به آنها بهتر هستیم . »
گروه به این نتیجه رسید که هر دو نظر صحیح است . سپس مرد جوان پرسید : « حالا چه نکته مثبتی در این شرایط بد وجود دارد که ما می توانیم از آن به نفع خود استفاده کنیم ؟ »
شخص میانسالی گفت : « چطور است که کالایی بسیار بهتر از آنها تولید کنیم و به این ترتیب در رقابت با آنها پیشتاز باشیم ؟ »
بی گمان گروه مرد جوان نکته مثبت را پیدا کردند : « فعالیت های گسترده بازاریابی رقیب ، مردم را نسبت به این کالا آگاه می سازد اما آنها کالای بهتری تولید می کنند . »
به عبارت دیگر رقیب برای آنها بازاریابی می کند مرد جوان از گروهش پرسید که آیا مایل هستند تصویری ذهنی ایجاد و از آن پیروی کنند . تصویری از آینده بهتر که برای آنها اهمیت درد .
گروه موافقت کرد و هر شخص با جزئیات دقیق و قابل باور شروع به تصور زمانی کرد که کالایی بهتر تولید می کنند .
گروه تصور کرد به مشتریان گوش می دهد تا بداند آنها واقعاً چه نیازی دارند تا آن را با دیگر قسمت های شرکت در میان بگذارند . سپس آنها آن کار را انجام دادند . آنها به مشتریان گوش دادند و قابلیت های جالبی به محصولشان اضافه کردند . زمانی که رقیب قدرتمند آنها بازاریابی خود را آغاز کرد شرکت آنها ، محصولاتش را ارتقاء داده بود و مشتریان زیادی آن را خریده بودند .
مرد جوان از اینکه می دید شرکت دوباره به اوج خود بازگشته خوشحال بود ، اما می دانست اگر این شرایط را به خوبی مدیریت نکند به راحتی شکست خواهد خورد . او آموخته های خود را به یاد آورد .
برای اینکه زمان بیشتری در قله بمانی ، متواضع و سپاسگذار باش . در انجام آنچه باعث موفقیت شده است بیشتر تلاش کن . سعی کن برای انجام بهتر کارها تلاش کنی . در یاری رساندن به دیگران بکوش و منابعت را برای دره هایی که پیش رو داری ذخیره کن .
او می دانست ، مدیریت لحظه های خوب را آموخته است . او تصمیم گرفته بود در آینده کارها را به روشی متفاوت انجام دهد و قسمتی از درآمدهای خود را برای کمک در عبور از دره های پیش رو پس انداز کند .
روزی مرد جوان خبردار شد ارتقاءگرفته است او بسیار خوشحال شد . ناگهان خاطره ای از گذشته را به یاد آرود . آخرین باری که خبرخوبی درباره کارش را با دیگران در میان گذاشته بود ، شرایط خوب پیش نرفت .
او زمانی که برای اولین بار ارتقاء گرفته بود را به یاد آورد . مغرور شده بود و به این موضوع توجه نداشت . به یاد آورد که دوستان و حتی نامزدش از او دوری می کردند . او سعی کرد از روش قله ها و دره ها استفاده کند . صحبت کمتر و تلاش بیشتر .
وقتی تصمیم بگیری از خودخواهی رها شوی ، زودتر از دره بیرون خواهی آمد . در تلاش برای رسیدن به این هدف باید خدمات بهتری ارائه کنی ، و در زندگی باید مهربان تر باشی .
یک روز خبر ناراحت کننده ای که می دانست دیر یا زود اتفاق می افتد به او رسید . پیرمردی که در قله زندگی می کرد از دنیا رفت . تمام کسانی که او را می شناختند ، گفتند می توانند حضورش را حس کنند به خصوص در قله .
مرد جوان به دره نگاه کرد . از اینکه بخش مهمی از زندگی اش را برای همیشه از دست داده بود می ترسید . او احساس نزدیکی زیادی به پیرمرد داشت و اکنون احساس تنهایی و غم می کرد .
مرد جوان دردی در قلبش حس می کرد . می خواست بداند حقیقت چیست . سپس صدای پیرمرد در ذهنش طنین انداز شد که می گفت : دره زمانی است که در آرزوی آنچه از دست داده ای هستی . . .
سپس خندید و با صدای آهسته جمله پیرمرد را تمام کرد :
« قله زمانی است که ارزش آنچه را داری می دانی . »
واقعیت این بود که او اکنون روشی در کار و زندگی داشت که آرامش و موفقیت بیشتری در لحظه های خوب و بد برای او به ارمغان می آورد . او این را از پیرمرد آموخته بود . می دانست دقایقی پیش در دره ای فرو رفته بود ، زیرا فکر می کرد پیرمرد می بایست هنوز با او باشد و حکمت و شور زندگی را با او در میان بگذارد .
مرد جوان نفس عمیقی کشید و به واقعیت نگاه کرد ، نه به آنچه دوست داشت و یا از آن می ترسید . واقعیت این بود که پیرمرد هدیه ای به او داده که اگر درست از آن استفاده کند ، سال ها او و اطرافیانش از آن منابع بهره مند می شدند . در واقع قسمتی از پیرمرد درون او بود و همیشه با او می ماند .
او متوجه شد کار و زندگی همواره مجموعه ای از قله ها و دره ها است . او فراز و نشیب های مالی ، احساسی وروحی را با خوشحالی و غم و درد و سلامتی تجربه خواهد کرد . او پذیرفت این روند تکراری قسمتی از تنوع زندگی است . اما اکنون می دانست استفاده از روش قله ها و دره ها می تواند کمک کند زمان های خوب و بد برای او عملکرد بهتری داشته باشند .
او از خودش پرسید مفید ترین چیزی که از روش قله ها و دره ها آموخته است چه بوده ، به تجربیات خودش فکر کرد و به یادداشتهایی که نوشته بود مراجعه کرد . موارد مفید بسیار زیاد بودند .
در نهایت شروع به نوشتن خلاصه ای از مطالب ارزشمند کرد . او سعی کرد بسیار خلاصه بنویسد تا بتواند آنها را برروی کارت کوچکی جای دهد .
استفاده از قله ها و دره ها در زندگی
برای مدیریت شرایط خوب و بد :
واقعیت را دوست خود سازید . اگر در بالای قله هستید و یا در اعماق دره از خودتان بپرسید : واقعیت در این شرایط چیست؟ برای اینکه زودتر از دره خارج شوید :
نکاتی مثبت را که در آن شرایط بد مخفی شده اند بیابید و از آنها استفاده کنید . آرام باشید . مطمئن باشید دره تمام می شود . کاری متضاد با آنچه باعث شده است در دره قرار بگیرید انجام دهید . از خودتان خارج شوید . در کار ، خدمات بیشتری ارائه دهید و در زندگی مهربان تر باشید . از مقایسه بپرهیزید . نکات مثبتی را که در شرایط بد پنهان شده اند بیابید و از آنها به نفع خود استفاده کنید . برای اینکه مدت طولانی تری در قله بمانید:
قدر لحظه های خوب را بدانید و آنها را عاقلانه مدیریت کنید . متواضع و سپاسگذار باشید . آنچه باعث شده است به این مرحله برسید را باز هم انجام دهید . سعی کنید شرایط را بهبود ببخشید . اگر می توانید کاری برای خدمت به دیگران انجام دهید دریغ نکنید . منابع را برای دره های پیش رو ذخیره کنید . برای رسیدن به قله بعد : از تصویر ذهنی استفاده کنید .
خودتان را درحالی که از آینده ای بهتر لذت می برید تصور کنید تصور شما باید به حدی دقیق و قابل باور باشد که از انجام کاری که شما را به آن مرحله می رساند لذت ببرید .
برای کمک به دیگران :
این نکات را با آنها در میان بگذارید . به دیگران کمک کنید تا بتوانند از لحظه های خوب و بد به نفع خود استفاده کنند . چند دهه گذشت . مرد جوان پیر شد . مدتی بود که به قله نقل مکان کرده بود ، البته هنوز گاهی به دره باز می گشت . روزی پس از صرف نهار زیر درختی نشست تا از آن منظره زیبا لذت ببرد . او به گذشته اش فکر کرد و به یاد آورد چگونه وقتی جوانتر بوده ، بدون آنکه متوجه باشد ، زمان های خوب و بدی برای خود ایجاد کرده است . او پیرمردی که چنین روش ارزشمندی برای عبور از فراز و نشیب های زندگی را به او آموخته بود به یاد آورد . صدای پیرمرد در ذهنش طنین انداز شد که می گفت افتخار واقعی از آن کسی است که بیاموزد و آموخته های خود را به کار ببندد.
او متوجه شده بود که محل زندگی مهم نیست این که فرد در دره ای حاصل خیز زندگی کند یا در قله ای زیبا اهمیت ندارد . شیوه زندگی مهم است .
اکنون آموخته بود که زندگی به طور طبیعی مملو از قله ها و دره ها است . در نهایت احساس کرد نه تنها سفری آرام داشته ، بلکه مدت ها پیش از رسیدن به مقصد به هدف دست یافته است .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *