و خدا میداند برخی انسانها خلق شدهاند حال آدم را خوب کنند، غم را از چهرهاش بزدایند، دلش را شاد نمایند و او را رهایی بخشند. رهایی از تنهایی و بیکسی، شکست و ناامیدی، مرگ زودرس و افسردگی و هرچیز دیگری که بخواهد جلای زندگانی را کمرنگ کند. و شک ندارم تو یکی از همان آدمهایی. تو یا از سلسلۀ پادشاهان صفویه ای که معمار عظمت و شکوهی، یا از نسل نادرشاه افشار که هندوستان قلبم را به غارت بردهای. تو جمال داری و کمال، شور داری و شعور، مهر داری و ناز، صفا داری و وفا و من مانده ام چگونه صاحب اینهمه زیبایی باشم و از خود بیخود نشوم؟ چگونه مهر و ناز را یکجا در آغوش بگیرم و ضربان قلبم تند نشود، چگونه زیبایی چشمان عسلی ات کامم را شیرین کند و به روی خود نیاورم؟ نه! نه! هرگز امکانپذیر نیست. تو قرارگاه عشقی و پناهگاه عاطفه و من باتو عهدی بستم به قیمت جان. من با چشمانت که کندوان عسل است، با قلبت که لبریز از عشق و امید است و با وفاداری و پاکدامنی ات قراری دارم ناگسستنی. قراری به رنگ عشق و خط محبت که برایش هرصبح اینگونه دعای عهدی میخوانم: دوستت دارم را انتهایی نیست.