زندگینامه مختصری از دورکیم

 

اميل دورکيم يکي از پايه گذاران دانش جامعه شناسي  فرانسه در سال 1858 در شهر اپينال در جنوب شرق فرانسه زاده شد. تحصيلات متوسط را در دبيرستان« لوئي گراند » به پايان رساند و در سن 21 سالگي وارد دانشسراي عالي شد و سه سال بعد دانشسرا را تمام کرد و در رشته فلسفه فارغ التحصيل شد. سپس در آزمون آگرگاسيون شرکت کرد و بعد در چند دبيرستان مشغول تدريس شد. از همين هنگام بررسي هاي جامعه شناسي خود را آغاز کرد و…

  • 15آوريل 1858 دورکيم  جامعه شناس فرانسوی  در شهر اپينال (Epinal) ایالت لورن (Lorraine) واقع در شرق فرانسه درخانواده اي از روحانيون يهودي زاده شد.
  • در 1882 -1879 دانشجوي دانشرايعالي (ENS) و در آزمون دبيری فلسفه پذيرفته شد.
  • در 1884-1882 در دبيرستان سانس (Sens) تدريس کرد و در عين حال رساله دکتراي خود را تحت عنوان «فردگرايي و جامعه گرايي» يا عنوان بعدي آن « فرد و جامعه» با راهنمايي بوترو (E.Boutroux) آماده کرد .  او با آثار کنت و اسپنسر و اقتصاددانان آلمانی آشنا شد و در دانشگاه  سوربن درسهاي ريبو (Ribot) راجع به روانشناسي به گونه آزمايشي شرکت کرد و نخستين مقاله های خود را درباره فوي يه (Fouillee) و شه فل (Schaeffle) منتشر نمود.
  • در 1887    در دانشگاه« بردو» تدريس « علم الاجتماع و اصول آموزش و پرورش» را به عهده گرفت.
  • در 1892     از رساله دکتراي خود با عنوان جديد «تقسيم کار اجتماعي» دفاع کرد و اثري را به نام «خدمات مونتسکيو  به علم الاجتماع» به چاپ رساند.
  • در 1894 کتاب « قواعد روش جامعه شناسی » را در « مجله فلسفی » منتشر کرد .
  • در 1902-1896    نام کرسي درس او به «کرسي جامعه شناسي» مبدل شد و کتاب «خودکشي» را به چاپ رساند  (1897) و « سالنامه جامعه شناسي» را در سال 1898 بنیاد نهاد.
  • در 1902    تدريس «درس علم تربيت» را در سوربن به عهده گرفت و اوقات خود را وقف اداره «سالنامه جامعه شناسي» کرد.
  • در 1911    براي «فرهنگ جديد علوم تربيتي و آموزش ابتدايي» دو مقاله نوشت.
  • در 1912    کتاب « صورت هاي نخستين زندگي ديني»  را چاپ کرد .
  • در 1913    کرسي درس او در سوربن به کرسي «دانش تربيت و جامعه شناسي» تغيير نام يافت.
  • در 1916    پسرش در جنگ کشته شد و پدر را سخت آزرد
  • در 15 نوامبر    1917     دورکیم  درگذشت.

اميل دورکيم
اميل دورکيم يکي از پايه گذاران دانش جامعه شناسي  فرانسه در سال 1858 در شهر اپينال در جنوب شرق فرانسه زاده شد. تحصيلات متوسط را در دبيرستان« لوئي گراند » به پايان رساند و در سن 21 سالگي وارد دانشسراي عالي شد و سه سال بعد دانشسرا را تمام کرد و در رشته فلسفه فارغ التحصيل شد. سپس در آزمون آگرگاسيون شرکت کرد و بعد در چند دبيرستان مشغول تدريس شد. از همين هنگام بررسي هاي جامعه شناسي خود را آغاز کرد و ضمناً در ادبيات هم به تحصيل پرداخت و در سال 1893 به اخذ درجه  دکتري نائل آمد.
دورکيم کارش را در شهر بردو با آموزش و پرورش آغار کرد و يادداشت هايي در اين زمينه نوشت که بخشي از آنها چاپ شد و سبب ناموري اوگرديد ،درنتیجه از آن پس دردانشسراي عالي پاريس تدريس کرد. يادداشت ها و نوشته ها چاپ شده و چاپ نشده  او توجهش را نسبت به آموزش و پرورش به خوبي نشان مي دهد.
در سال 1896 استاد کرسي علوم اجتماعي و در سال 1902 در دانشگاه سوربن به استادي آموزش و پرورش برگزيده شد و از اين تاريخ به بعد جامعه شناسي و آموزش و پرورش را باهم تدريس مي کرد و اين کار تا پايان عمرش دوام يافت.
از ديدگاه تاريخي نخستين پژوهشی که دورکيم به آن پرداخت موضوع تقسیم کار اجتماعي بود. در اين زمينه رساله اي در سال 1893 نوشت و به دانشگاه سوربن تسليم کرد و به واسطه ي همين رساله به اخذ درجه دکتري از آن دانشگاه نائل آمد. دورکيم بررسي هاي اجتماعي را پی گرفت و روش ويژه خود را در پژوهش دنبال کرد.
بر اثر انتشار عقايد اجتماعي دورکيم، گروه بسياري از فيلسوفان، تاريخ نويسان، اقتصاددانان به همکاري با او علاقه مند شدند. دورکيم با عده بسياري از دانشمندان و اهل پژوهش و بررسي که با او موافق يا مخالف بودند آشنا شد و با قدرت قلم و سخنوري که داشت بر عقايد مخالفين خود چيره گشت.
در سال 1896 سالنامه جامعه شناسي را منتشر کرد. اين سالنامه کارنامه  مهمترين نحله مکتب جامعه شناسان فرانسه است که حتي پس از دورکيم زير نظر شاگرد او مارسل موس اداره مي شد.
دورکيم پيرو دانشمنداني چون آگوست کنت، سن سيمون و کندورسه بود و در نوشته هاي خود از اسپنسر نام ميبرد ولي پيروي دورکيم از آنها مانند پيروي شاگرد از استاد نبود بلکه آراء و نظريات آنها را با کم و کاست کردن و با تغيير شکل جزئي مي پذيرفت و بيان مي کرد.
در سال 1915 در جنگ جهاني اول پسر خود را از دست داد. مرگ فرزند در روحيه ي دورکيم تأثير زيادي گذاشت  و در حال  او دگرگونی  بزرگي پديد آورد که تحمل آن برايش دشوار بود. سرانجام در سال 1917 دو سال بعد از مرگ پسرش در سن 59 سالگي درگذشت.

روش پژوهش های دورکيم :
دورکیم با تایید این مطلب که در تحقیق اجتماعی باید تصورات و احکام پیش ساخته یا داوری ها را از خود دور کرد، قدم در راه متفکرانی چون بیکن و دکارت می گذارد؛ همان گونه که خود صریحا اظهارمی دارد : ” جامعه شناسی باید خود را از بند بدیهیات نادرستی که بر ذهن عامه مردم تسلط یافته آزاد کند یوغ این مقولات تجربی را که بر اثر عادت کهنه گاهی کشنده است از هم بگسلد” . هدف اصلی جامعه شناس شهیر فرانسوی در این اثر، دعوت پژوهشگر به بی طرفی علمی و احتراز از آمیختن عقاید رایج و عواطف شخصی با واقعیات اجتماعی و متقاعدکردن پژوهشگر به لزوم توام سازی تجربه و تعقل می باشد.
اثبات علم بودن جامعه شناسی و آزاد ساختن آن از قیمومیت فلسفه و روان شناسی، دغدغه اصلی او در این کتاب است. البته اعلام استقلال موضوع و روش این دانش جدید توسط وی را می توان انگیزه مهمی در پیدایش این اثر به حساب آورد.
دورکيم که از مونتسکيو وسن سيمون و اگوست کنت پيروي مي کرد ، عقيده داشت بايد اول جامعه را شناخت و از آن تعريف هاي درستي بدست داد و بعد در زمينه ي امور اجتماعي اظهار نظر نمود. اين شناسايي هم شناخت عقلي و برهاني و هم شناخت علمي است .  اگر درباره يک امر اجتماعي فقط به عمل بپردازيم بنده ي عمل مي شويم و از درک حقيقت هاي علمي بي نصيب مي مانيم . از اين روي بايد در آغاز امور اجتماعي را بشناسيم و سپس عمل کنيم. يعني در شروع کار بايد نظر داد و بعد دست به عمل زد ، به سخن ديگر از راه علم بايد به عمل رسيد.
دورکيم مي گويد :”در امور اجتمـاعي رعايت جانب عمل بسيار ضرورت دارد و تنها  به جامعه شناسي نظري نمي توان اکتفا کرد”. اين باورها از کتاب «قواعد روش جامعه شناسي» او به خوبي مستفاد ميشود. به باور او عمل و نظر مکمل يکديگرند. او مي گويد: در پژوهش بايد چند نکته را در نظر داشت تا نتيجه مطلوب به دست آيد. از جمله بايد بررسي ها و دانستگي هاي قبلي و باورها و عقايد شخصي را کنار گذاشت زيرا اينگونه سليقه ها و انديشه ها بيشتر ساخته و پرداخته ي ذهن ناسنجيده و آگاهي هاي سطحي است و موجب  نادرستي و اشتباه پژوهنده مي گردد. در مشاهده و پژوهش بايد همه گرايش ها و نظرهاي شخصي را کنار گذاشت و هر چه بيشتر به تجربه و آزمايش روي آورد.
دورکيم دراين زمينه چند قاعده ي اساسي به دست مي دهد:          
1) امور اجتماعي را بايد در شمار امور مادي بناميم و براي بررسي آن به مشاهده و پژوهش بپردازيم. مشاهده ي مستقيم آن است که خود ناظر رويدادها باشيم و مشاهده غير مستقيم آن است که از تاريخ بياموزيم و مطلب به دست آوريم مانند آثار و ادبيات و فرهنگ عامه و حقوق و مقررات و قانون و در روش مستقيم باید ازپرسش و پرسشنامه ، آمار و اندازه گيري بهره گيريم.
2) نا آگاهي و ناداني خود را نسبت به موضوع و کاري که مي خواهيم در مورد آن پژوهش کنيم بپذيريم.
3) جستارهاي مورد پژوهش را باید محدود کنيم و ببينيم چه رويدادهايي بر آن گذشته واکنون  فرآیندها به چه سيمايي درآمده اند؟
4) اموراجتماعي به هم پيوسته و درهم پيچيده اند . براي آسان شدن کار بايد اين امور را از هم جدا کنيم و به بخش هاي اقتصادی، اجتماعي، هنري، فکري، علمي، طبيعي، ديني، سياسي و مانند اينها تقسيم کنيم . در حالي که در حقيقت چنين نيست ، بلکه همه ي آنها کنش و واکنش و تأثير و تأثر متقابل دارند و ما تنها براي مصلحت علمي است که آنها را از يکديگر جدا مي نماييم . بنابراين دورکيم براي پژوهش سه روش پيشنهاد مي کند :    
1) روش مقايسه تاريخي  
2) روش نژاد شناسي و اختلاف اقوام
3) روش آماري
روش هايي که دورکيم پيشنهادکرده بدون شک بهترين روش پژوهشي است که تا کنون نشان داده شده و خود او در هر يک از کتاب هايش يکي از روش هاي بالا را به کار بسته است . به طور مثال در نوشتن کتاب خودکشي از روش آماري استفاده کرده است ودر نوشتنِ کتابِ جامعه شناسيِ آموزش و پرورش از روش تاريخي استفاده نمود. ولي در کتاب “صورت هاي نخستين زندگي ديني” از روش نژادشناسي پيروي کرد. يعني قوم هاي گوناگون نخستين را مورد پژوهش قرار داد و نهادها و امور اجتماعي آنها را با جامعه هايي که تطور و تحول بيشتري يافته اند مقايسه نمود؛ بنابر اين او از روش نژادشناسي (اتنولوژي) استفاده نموده است.
در روشِ پژوهشيِ دورکيم به خوبي نمايان است که او در ابتداي امر به ویژه  به امور مادي نظر داشته است. کتاب « قواعد روش جامعه شناسي» و کتاب «تقسيم کار اجتماعي» اين معني را بيان مي کند. بعدها توجه دورکيم به امور معنوي معطوف گشت وعوامل معنوي را داراي تأثير قطعي در اجتماعات دانست . اين مطالب در کتاب « صورت هاي نخستین زندگي ديني»  به خوبي ديده مي شود ولي بايد گفت که دورکيم نه مادي مذهب صرف بوده است و نه نظر کساني که او را داراي يکي از اين دو جنبه مي دانند درست مي انگاشت .دورکيم در پژوهش هاي خود از فلسفه به کلي روي گردان نيست و به بحث در جامعه شناسي يعني بحث اخلاقي که با فلسفه ارتباط نزديک داشته توجه ويژه اي نمود و خواسته است که براي عمل مردم راه هايي پيدا کند . چيزي را که بايد در روش پژوهش دورکيم بيان کرد اين است که از صدور احکام تحقيقي خودداري کرده است و در پژوهش هايِ اخلاقيِ او جنبه هاي استنتاجـي و فلسفي کمتر دیده می شود و در عين حال از فلسفه پردازي بر کنار نمانده و درباره ي تکوين عقل و وجدان و امثال اين امور عقيده ي شخص خود را ابراز داشته است و بدين سان فلسفه اي را که مبني بر نتايج پژوهش هاي اجتماعي باشد بوجود آورد و نگره هاي همگاني اظهار کرده است.

تقسيم کار  اجتماعي :
يکى از مهم‌ترين نظريه‌هاى دورکيم مربوط به تقسيم کار اجتماعي است. دورکيم مي گويد همه کس تصديق دارد که انسان معمولاً کسي را دوست مي دارد که با او همانندی و تشابه داشته باشد اما عکس آن نيز گاهي اتفاق مي افتد و شخص به کسي متمايل ميشود که در انديشه و احساسات با او اختلاف دارد. دورکيم از قول ارسطو مي گويد : برخي از دانشمندان علت دوستي و مهربانی را در همانندي مي دانند.
دورکيم در بيانِ عقايدِ دانشمندانِ اخلاق اظهار نظر مي کند که علت اختلاف در عقايد دانشمندان اين است که هر دو موضوع (همانندي و ناهمانندي) در طبيعت وجود دارد و هر دو ممکن است سبب تمايل و جذب محبت شوند ولي هرگونه ناهمانندي و تفاوت سبب الفت و جذبه نمي شود. انديشه هاي ظريف, رفتار خشک و نامطلوب را پسند نمي کنند بنابر اين اختلاف و تفاوتي که ممکن است سبب دوستي و يگانگي و مهرباني شود از نوع مخصوصي خواهد بود و آن تفاوتي است که مکمل همديگر باشند و از جمع و توافق آن دو، واحد کاملي تشکيل شود.
دورکيم مي گويد: هر اندازه انسان کامل باشد باز هم نقصي در خود احساس مي کند. از اين روي انسان هميشه مايل است دوست و همنشين او صفتي را دارا باشد که او فاقد آن است. اين حقيقت سبب شده که میان مردم, اتحاديه ها تشکيل شود و در آن هر شخص به وظيفه و شغلي که مناسب حال او است اشتغال جويد. سرانجام تنوع در مشاغل و تقسيم کار است که روابط دوستي و الفت و يگانگي و تعاون و همبستگي را ميان افراد پديد مي آورد.
دورکيم رابطه ي زناشويي و رابطه ي ميان زنان و مردان را مثال بارزي براي تقسيم کار مي داند و مي گويد اين دو بر اثر يک تفاوت و بي شباهتي با هم متحد و نزديک مي شوند و علت اينکه اين دو با ميل و غريزه همديگر را جستجو مي کنند همان تفاوت است و اين تفاوت از نوع تفاوتي است که وقتي پهلوي هم قرار بگيرند همديگر را کامل مي کنند.
دورکیم درکتاب تقسیم کار اجتماعی معتقد است که تقسیم کار با شروع جامعه وجامعه نیز با شروع زندگی اجتماعی انسان آغاز می شود .بنابراین تقسیم کار نتیجه پیشرفت سازمان اجتماعی جدید ویا فرد ومنطق بشرنیست به اعتقاد دورکیم تقسیم کار درعین اینکه یک قانون طبیعی است  یک قاعده اخلاقی نیز می باشد ومی تواند ملاک قضاوتی برای درجه کمال انسانی باشد .او وظیفه تقسیم کار را ایجاد احساس وابستگی وهمبستگی میان دو یا چند تن می داند و زندگی زناشویی را مثال روشن این همبستگی و دوستی  معرفی می کند .
نخستين کار عملي دورکيم،کتاب تقسيم کاراوست و هدف او تشريح فلسفه ي اخلاق سنتي بود . از ديد او ، مسائل مربوط به اخلاق از راه بررسي تجربي صورت هاي گوناگون قواعد اخلاقي موجود در جامعه هاي انساني مختلف حل مي شود نه استنتاج آيين هاي اخلاقـي از اصـول پيشين ، چون دورکيم اين روش را بيـهـوده مي دانـد . از نظـر او «واقعيت هاي اخلاقي » مانند پديده هاي ديگر قاعده هاي عملي هستند که به وسيله ي برخي مشخصات متمايز مي توان آنها را شناسايي کرد . پس بايد جستجو، مشاهده ، طبقه بندي و توصيف آنها براي قانون هاي معيني که آنها را روشن مي سازد ممکن باشد.
دورکيم نتيجه مي گيرد که ريشه ي قواعد اخلاقي در شرايط اجتماعي زندگي است و صورت هايي از اخلاقيات که مناسب يک جامعه هستند براي جامعه ي ديگر به هيچ روي مناسب نيستند. بررسي علمي رفتار اخلاقي تا اندازه اي مي تواند اين شرايط را نشان دهد.
نظر ديگري که دورکيم درآن ترديد کرد نظري بود که به وسيله ي آگوست کنت بيان شده بود و به موجب آن : همبستگي اجتماعي هميشه ودر همه جا وجود دارد و قبول عام يافته و يگانگي اعتقاد اخلاقي را ضروري مي سازد .« پيامد چنين نظري  اين است که ناتوان شدن اين قبول عام، سبب از ميان رفتن اين انسجام احتماعي مي شود. اين نتيجه گیری دقيقا” همان نتيجه اي است که انديشمندانِ سياسيِ محافظه کار به آن مي رسند و به باور دورکيم اين يکي از مسائلي است که ما عنصرهاي ارتجاعي بارزي را در فلسفه ي مترقي آگوست کنت مي يابيم.» (گیدنز،18:1363).

كتاب خود كشي

دومين اثر دورکيم تحت عنوان “خودکشي”، الگوئى از تحقيق تجربى در جامعهٔ معاصر ماست و هنوز به‌عنوان بهترين مطالعات کلاسيک دربارهٔ خودکشى به شمار مى‌رود. دورکيم سعى کرده است که نشان دهد پديدهٔ خودکشى به حد اعلاى درجه، جنبهٔ اجتماعى دارد و همان مفهوم همبستگى اجتماعى است. به‌عبارت ديگر دورکيم کوشيده است نشان دهد که خودکشى تابعى از پيوندهاى اجتماعى است. وی در پژوهش خود در آن كتاب از روش هاي آماري استفاده نمود. پس از چاپ كتاب نامبرده گروهي از دانشمندان بر آن شدند كه با كاربرد روش هاي ديگر، اشتباه ها و لغزش هاي دوركيم را رفع كنند و به تكميل آن بپردازند .
پيش از دورکيم نگره هاي رواني بسياري از سوي دانشمندان ابزار شده بود ، نگره هايي که علت خودکشي را در حالتهای رواني و نفساني مي دانستند مثل ناکامي در عشق و فقر و بيکاري يا علل ديگر, اما دورکيم با استحکام و دقت بيشتري به پژوهش پرداخت (گيدنز، 1376: 744)
او خودکشي را يک امر اجتماعي مي داند نه يک امر شخصي و نفساني, بنابراين تمام توضيحات و دلايل دانشمندان قبلي را رد نموده است و معتقد است که علت خودکشي سست شدن روابط و علايق اجتماعي است. هرچه فرد بيشتر به گروه پيوسته باشد گرایشش به خودکشي کمتر است. هنگامي که دورکيم آمارهای خودکشي را با هم مقايسه  مي کرد به دستاوردهاي زير مي رسيد.
خودکشي در شهر بيشتر از روستا است.
خودکشي در ميان بي همسران بيشتر از همسرداران است.
خودکشي نزد همسر داراني که فرزند کمتر دارند بيشتر از همسر داراني است که فرزند بيشتري دارند.
خودکشي در بين آزاد انديشان و بي دينان بيشتر از مؤمن ها و متدين ها است و در بين پروتستانها بيش از کاتوليک ها و در بين کاتوليک ها بيش از يهوديان باورمند به دين موسي است .
دورکيم مي گويد امور اخلاقي هم در خودکشي مؤثر است مانند همدردي و احساسات اجتماعي. کسي که اجتماعي است کمتر انديشه خودکشي را در سر مي پروراند تا کسي که از مردم گريزان است.بنابراين دورکيم بوسيله عامل هاي اجتماعي و گرايش هاي اجتماعي خودکشي را تببين مي کند.
او در انواع خودکشي ها بررسي کرده است. يک نوع خودکشي را مبني بر نوع پروري و يا نوع دوستي ميداند و آن موقعيتی است که فرد در راه جامعه، خود را فدا مي کند و جان خود را از دست مي دهد. عقيده دورکيم بر اين است که اين گونه خودکشي حد اعلاي دلبستگي و پيوستگي فرد به جامعه است. در اينجا فرد وجود خود را در وجود جامعه مي پندارد و خود را در آن محو مي نمايد.دورکيم کوشش کرده است که نشان دهد پديده خودکشي به حد اعلاي درجه, جنبه اجتماعي دارد و همان مفهوم همبستگي اجتماعي است.به عبارت ديگر دورکيم کوشيده است نشان دهد که خودکشي تابعي از پيوندهاي اجتماعي است.ميزان خودکشي باشرايط و موقعيتهاي مختلف اجتماعي رابطه دارد. او نه تنها رابطه منطقي ميان ميزان خودکشي و عواملي از قبيل : جنس , سن, دين, تأهل, سياست, جنگ و اقتصاد را بيان مي کند بلکه به بررسي ميزان خودکشي که رابطه مستقيمي با وابستگي يا عدم وابستگي فرد به جامعه و گروه دارد نيز مي پردازد.
دورکيم سه نوع خودکشي را از هم تفکيک ميکند :
1- خودکشي خودخواهانه
2- خودکشی دگرخواهانه
3- خودکشي ناشي از نابساماني اجتماعي (يا اختلال رواني) به اين معني که اگر ميزان بستگي و روابط اجتماعي خيلي کم شود ، خودکشی «خودخواهانه »وقوع می یابد . اگر میزان همبستگی اجتماعی خیلی زياد باشد. منجر به خودکشي دگرخواهانه خواهد شد. زمينه ديگر خودکشي که به هنجارهاي اجتماعي بر مي گردد بر اثر هرج و مرج هنجاري و رها شدن عنان فرد از مقررات و آداب و رسوم جامعه است که آن را «آنومي» (بي هنجاري) مي خوانند و منجر به خودکشي نوع سوم مي شود (قرایی مقدم،71:1374).
دورکيم نخستين جامعه شناسي است که به طور جدي کوشش کرد.روشهاي علوم طبيعي و به ويژه بهره گرفتن از تحليلها و روشهاي آماري را در علوم اجتماعي به کار برد. مي توان گفت که وي اثبات  اگوست کنت را به حد اعلاي تجربه گرايي و علم گرايي رساند. وي از اين راه توانست بزرگترين پژوهش علمي را با به کاربستن آمار و تحليل هاي آماري در سده نوزدهم پيرامون «خودکشي» انجام دهد.
سعي دورکيم بر اين بود که به پژوهش هاي اجتماعي رنگ علمي به شوه ي رايج و مفهوم متداول آن هنگام بدهد و براساس روش عيني و آماري، شروع به گردآوري داده ها نمود. در واقع اين کاري بسيار جالب توجه بود که دورکيم انجام داد. يعني گردآوري آمار، داده ها و اطلاعات کمّي گوناگون که در آن زمان پيرامون خودکشي وجود داشت.

قواعد روش جامعه شناختی
جامعه‌شناسی قبل از دورکیم کم و بیش منحصرا به جای اشیا به تحقیق در مفاهیم و معانی پرداخته بود. با اینکه کنت پدیده‌های اجتماعی را واقعیت‌های طبیعی اعلام کرده بود و گفته بود که این واقعیت‌ها قوانین طبیعی است و از اینجا شی بودن آنها را تصدیق کرده بود اما وقتی از این کلیات فلسفی فراتر رفته و خواسته بود اصل خود را به کار بندد، تنها تصورات را موضوع مطالعات خود قرار داد. در واقع مایه اصلی جامعه‌شناسی کنت پیشرفت بشریت در زمان و تحقق طبیعت بشر است. بنابراین در صورتی می‌توانیم این تحول را موضوع تحقیق قرار دهیم که آن را به عنوان نظری و ذهنی مطرح کنیم نه به عنوان شی. اصلا ترقی بشریتی در کار نیست. آنچه هست و مشاهده آن میسر است اجتماعات جزئی است که پدید می‌آید و رشد و توسعه می‌یابد و جدا از یکدیگر از میان می‌رود (ریتزر،42:1373).
اسپنسر مفهوم مذکور را رها می‌کند اما در عوض مفهوم دیگری را به جایش می‌گذارد که به همین طریق ساخته شده است. وی به جای اینکه بشریت را موضوع علم‌الاجتماع بداند اجتماعات را موضوع این علم قرار می‌دهد؛ منتهی بی‌درنگ از این اجتماعات تعریفی می‌کند که موضوع مورد بحث او را از میان می‌برد؛ یعنی مفهومی ساخته و پرداخته را که در ذهن دارد جانشین آن می‌سازد. اسپنسر این قضیه را بدیهی می‌شمارد که جامعه هنگامی وجود دارد که مشارکت بر پدیده‌ی در کنار هم بودن افزوده گردد. سپس اجتماعات را از روی نوع مشارکتی که در آنها جریان دارد به دو دسته تقسیم می‌کند. نوعی مشارکت غیرارادی است و نوع دیگر هشیارانه و به این ترتیب اجتماعات را به دو دسته صنعتی و نظامی تقسیم می‌کند.(همان؛ 44) چنین ادعایی از لحاظ علمی در صورتی حق است که تمام تظاهرات حیات جمعی را از مد نظر گذرانیده و نشان داده باشیم که اینها صورت‌های گوناگون مشارکت است. به این ترتیب جامعه تعریف نشده است تنها تصور آقای اسپنسر از جامعه تعریف شده است. از این رو گرچه وانمود می‌کند که به شیوه تجربی گام بر‌می‌دارد اما چون واقعیت‌هایی که در جامعه‌شناسی او فراهم آمده است بیشتر از وصف و تبیین اشیا، صورت تحلیل مفاهیم را دارد پس ظاهرا منظور او از ذکر واقعیت‌ها در اینجا موجه و مبرهن ساختن نظر شخصی است.(همان؛ 45)
شی بودن واقعیت‌های اجتماعی
هدف دورکیم اثبات این قضیه است که ایجاد یک علم عینی مانند الگوی علوم دیگر درباره‌ی واقعیت اجتماعی امکان‌پذیر است و چنین علمی باید وجود داشته باشد. برای وجود جامعه‌شناسی دو چیز لازم است: از یک سو، لازم است که موضوع این علم موضوعی خاص، یعنی از موضوع‌های علوم دیگر متمایز باشد. از سوی دیگر، لازم است که این موضوع به نحوی همانند با پدیده‌هایی که موضوع علوم دیگرند مشاهده و تبیین شود. شرط اول به این بیان می‌انجامد که خصیصه‌ی واقعیت اجتماعی آن است که اجباری بر افراد وارد می‌کند. شرط دوم با این عبارت بیان می‌شود که واقعیت‌های اجتماعی را باید در حکم اشیاء واقعی در نظر گرفت (آرون،411:1382). چرا دورکیم می‌خواهد واقعیت‌های اجتماعی را مانند شیء در نظر بگیرد؟ نقطه عزیمت دورکیم این است که ما، به معنای دقیق و علمی کلمه، نمی‌دانیم که واقعیت‌های اجتماعی پیرامون ما، واقعیت‌هایی که ما در بطن آنها به سر می‌بریم، یا حتی، با آنها زندگی می‌کنیم، چیستند. این بدان معنا نیست که ما از این مفاهیم تصوری نداشته باشیم. برعکس، ما تصوری از اینها داریم، اما تصوری مبهم و درست به خاطر همین تصور مبهم و نامتمایز است که باید پدیده‌های اجتماعی را در حکم اشیای واقعی در نظر گرفت، یعنی باید خود را از پیش‌داوری‌ها و مفاهیم قبلی که فلج‌کننده‌ی ادراک علمی‌اند رها کرد. باید پدیده‌های اجتماعی را از بیرون مشاهده کرد، و آنها را درست به همان نحوی که پدیده‌های طبیعی کشف می‌شوند کشف کرد. اشیاء همه‌ی آن چیزهای داده شده، همه‌ی آن چیزهایی است که در برابر مشاهده‌ی ما قرار دارد یا ما ناگزیر از مشاهده‌ی آنیم.
به نظر دورکیم همچنانکه موضوع فیزیک، اجسام آنچنانکه هست می‌باشد و نه تصوری که مردم از آنها دارند، موضوع علم اخلاق هم خود این قواعد است نه نظری کلی و اجمالی که ما از آنها داریم. در علم اقتصاد هم به گفته استوارت میل، موضوع علم واقعیت‌های اجتماعی است که مخصوصا یا منحصرا در کسب ثروت پدید می‌آید. (دورکیم؛ 1368: 47) «پدیده‌های اجتماعی، شی است و باید با آنها همانند اشیا رفتار کرد. باید درباره پدیده‌های اجتماعی آنچنانکه هستند و جدا از موجودات خودآگاهی که آنها را به تصور خود در می‌آورند اندیشید. باید این پدیده‌ها را از بیرون و مانند اشیا بیرونی مطالعه کرد؛ زیرا با این کیفیت است که پدیده‌های مذکور بر ما معلوم می‌شود. هرگز نباید از پیش عمل یا نهادی را قراردادی فرض کرد. اغلب می‌بینیم که ظاهرا ارادی‌ترین واقعیت‌ها بر اثر مشاهده دقیق‌تر ثبات و نظمی از خود نشان می‌دهد که خود نشانه عینی بودن آنهاست. در واقع نشانه مهم شی این است که با حکم اراده نمی‌توان آن را تغییر داد. منظور این نیست که شی در قبال هر گونه تغییری عایق است، مقصود این است که برای دگرگون ساختن آن کافی نیست و باید کوشش کمابیش رنج‌آوری به خرج داد تا بر این ایستادگی فائق شد.» (همان؛ 51) «اصلاحی که باید در جامعه‌شناسی به عمل آید از هر لحاظ عین اصلاحی است که در روان‌شناسی صورت گرفته است. همچنانکه کنت و اسپنسر اظهار می‌دارند که واقعیت‌های اجتماعی واقعیت‌های طبیعی است ولی آنها را اشیا نمی‌شمارند، نحله‌های تجربی هم سالیان دراز به طبیعی بودن پدیده‌های روانی معترف بودند ولی همان روش صرفا فکری و مسلکی را در مورد آنها به کار می‌بردند. واقعیت‌های اجتماعی به نحو طبیعی‌تر و مستقیم‌تر از پدیده‌های روانشناسی، صفات شی را دارا هستند: مثلا حقوق در مجموعه قوانین، و حرکات حیات روزانه در ارقام آمار و نهضت‌های تاریخی، و رسم‌ها در لباس‌ها و ذوق و سلیقه در آثار هنری، منعکس است.» (همان؛ 52-53)
قواعد مشاهده واقعیت‌های اجتماعی
اما چگونه می‌توان در جامعه‌شناسی به جای ساختن مفاهیم عامیانه و عملی به وصف و بیان اشیا پرداخت؟ دورکیم سه قاعده برای مشاهده واقعیت‌های اجتماعی بیان می‌کند. قاعده اول او این است که باید به نحو منظم و مرتب هرگونه مفهوم پیش‌ساخته را از ذهن خود دور کرد.(همان؛ 54) قاعده دوم آنکه هر تتبع علمی به گروه معینی از پدیده‌ها مربوط می‌شود که مصداق تعریف واحدی هستند. بنابراین، نخستین کار جامعه‌شناس باید تعریف اشیائی باشد که مطالعه می‌کند، تا خود او و دیگران بدانند که موضوع چیست.(همان؛ 57)
دورکیم می‌گوید: «برای اینکه تعریف عینی باشد باید پدیده‌ها را از روی صفات ذاتی آنها بیان کرد نه از روی تصور ذهنی آنها. باید آنها را به مدد عنصری که جزو ساختمان طبیعت آنهاست مشخص ساخت نه از روی مطابقت آنها با مفهومی کم و بیش کمالی. باید اجزا یک تعریف ابتدایی و اساسی را در نخستین خصائص (یعنی خصائص محسوس) جستجو کرد. از سوی دیگر این تعریف باید بدون استثنا و تبعیض همه پدیده‌هایی را که دارای خصائص واحد است دربرداشته باشد. مثلا ما اعمالی را مشاهده می‌کنیم که وقتی انجام گرفت جامعه واکنش خاصی در برابر آنها به خرج می‌دهد که کیفر یا جزا نامیده می‌شود. ما این اعمال را جرم نام می‌دهیم و موضوع علمی خاص یعنی جرم‌شناسی قلمداد می‌کنیم. همچنین در درون همه اجتماعات شناخته شده به جامعه‌ای جزئی بر‌می‌خوریم که با این علامت خارجی باز‌شناخته می‌شود که اغلب افراد آن هم‌خونند و روابط قضایی ایشان را به هم پیوند می‌دهد، اینها پدیده حیات خانوادگی است. ما آن را خانوده می‌نامیم و آنها را موضوع علم خاصی قرار می‌دهیم که هنوز در مجموعه اصطلاحات جامعه‌شناسی عنوان معینی پیدا نکرده است. موضوع هر مساله چه جزئی باشد و چه کلی باید پیوسته با همین اصل معین گردد. جامعه‌شناس با همین شیوه از همان آغاز کار مستقیم بر واقعیت تکیه می‌کند. این قاعده با وجود بداهت و اهمیت خود هنوز در جامعه‌شناسی مراعات نمی‌شود. در این علم اموری مانند خانوده و مالکیت و جز اینها را مطالعه می‌کنیم که پیوسته در گفتگوها ما به کار می‌رود این است که تعریف قبلی و دقیق آنها به نظر جامعه‌شناس کار بیهوده‌ای می‌نماید. تعریفی که قاعده آن به دست داده شده در آغاز علم قرار دارد. بنابراین کار آن نمی‌تواند بیان ذات واقعیت باشد. تنها اثر آن این است که ما را در نیل به ذات واقعیت در آینده قادر می‌سازد.»(همان؛ 58-65)
قاعده آخر اینکه باید خواص ظاهری که از روی آنها موضوع تحقیقات تعریف می‌شود تا آنجا که ممکن است عینی باشد و رنگ ذهنی و شخصی به خود نگیرد.(همان؛ 66).

ديدگاه کلي دورکيم
دورکيم براين باور است که هر پديده اجتماعي بايد در چارچوب اجتماعي آن تجزيه و تحليل شود و نمي توان تفسيرهاي رواني و زيستي رادرمورد پديده هاي اجتماعي به کاربرد. به طور مثال خودکشي  را نبايدناشي ازجنبه بيولوژيکی ورواني افراددانست بلکه بايدآن رامعلول شرايط اجتماعي ومحيطي به شمار آورد، زيراپديده هاي اجتماعي پيش ازهرچيز تابعي ازنظام اجتماعي است .به همين جهت هنگامي قابل درک و فهم هستندکه در درون نظام اجتماعي مربوط، مورد بررسي قرارمي گيرند و چنانچه اين پديده ها را از جامعه خود منفک کنيم قابل درک نيستند . ازاينرو حتي اگريک پديده در دو اجتماع گوناگون همانند باشند فقط به دليل همانندي نمي توان آنهارا مورد مقايسه و ارزيابي قرارداد . به نظر دورکيم پديده هاي اجتماعي به مثابه واقعيت هاي اجتماعي هستند که مي توان موردبررسي جامعه شناسي قرارگيرند.
دورکيم عقيده داشت که واقعيت هاي اجتماعي داراي ويژه گي هاي عيني بوده و بر رفتار و کردار مسلط هستند. به نظر او واقعيتهاي اجتماعي عليرغم گرایش شخصي افراد وجود داشته وبه ماندگاري خود ادامه مي دهند. او معتقد بود که واقعيتهاي اجتماعي داراي دو ويژگي اساسي  هستند:
– نخست این که واقعه يا پديده اجتماعي بيرون از فرد قرار دارد و به اصطلاح برون ذاتي
است ، همچنين از هستي وموجوديت برخوردار است.
– دوم، اجباري بودن آن است و انسان زيرنفوذ و قدرت آنها واقع مي شود.
به نظر دورکيم واقعيتهاي اجتماعي در حکم اشياوچيزهايي هستند که مي توانند رفتار و کردار انساني را زير نفوذ خودقراردهند . هرچند دورکيم در آغازعمرعلمي خود واقعيتهاي اجتماعي رابه مثابه واقعيتهاي خارجي شناخته بود ونفوذ مستقيم آنها رادر رفتار مورد تأکيد قراردادولي درسالهاي پاياني عمر تا حدودي تغييرعقيده دادو مدعي شد واقعيتهاي اجتماعي زمان ،درحکم موازين اخلاقي در مي آيندو توسط فرد پذيرفته ميشودومقبوليت عام پيدا ميکند.بنابراين واقعيت اجتماعي جنبه تحميلي ندارد، بلکه در اثر اجتماعي شدن فرد جزء خصوصيات اودرآمده وبه صورت تعهد اخلاقي در مي آيد. جامعه به مثابه واقعيتي است که خارج ازوجودافراد بوده ودرعين حال جزءشعوراجتماعي انسانها مي باشد . بدين سان واقعيتهاي اجتماعي فقط چيزهايي نيستندکه در عالم خارج عينيت پيدامي کنند بلکه پديدارهايي هستندکه جزء نهاد افراد درآمده ودرعين حال قابل تشخيص و مشاهده هستند.
واقعيتهاي اجتماعي محصول رفتار متقابل اجتماعي است،يعني اززندگي اجتماعي ناشي شده وبه خصلت هاي شخصي افرادربطي نداردو با آن متفاوت است ، اما همين که فرد وارد انبوه مردم شد، احوال و رفتارش تغيير مي کنـد. به طـور مثال  به سبکسري و تندخويي مي گرايد ، بنابراين از تجمع افراد ، واقعيتهاي تازه اي پديدمي آيدکه باحالات فردي متفاوت است.
اساس نظريه دورکيم اين بودکه درکل،خاصيتي است که درتک تک اجزاء نيست(اصل امر جنس)وکل اجتماعي، داراي واقعيتي مستقل ازاعضاي خود است . به همين دليل شناخت اعضاء بايد در رابطه باکل در نظر گرفته شود (قرایی مقدم،67:1374).

منابع:
– آشفته تهرانی، امیر. (1381). جامعه و جامعه شناسی. تهران: فرهنگ گستر.
– آرون، ریمون (1382). مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه‌شناسی. ترجمه باقر پرهام. تهران. انتشارات علمی و فرهنگی: چاپ ششم.
– ادیبی، حسین و انصاری، عبدالمعبود (1383). نظریه جامعه شناسی. تهران: نشر دانش.
– تنهایی، ابوالحسن. (1383). درآمدی بر مکاتب و نطریه های جامعه شناسی. تهران: نشر مرندیز.
– دورکیم، امیل (1368). قواعد روش جامعه‌شناسی. علیمحمد کاردان. تهران. انتشارات دانشگاه تهران.
– ریتزر، جرج (1373). نظریه‌های جامعه‌شناسی. ترجمه احمدرضا غروی‌زاد. تهران. نشر ماجد.
– قرایی مقدم، امان الله. (1374). مبانی جامعه شناسی. تهران: ابجد.
– گیدنز، آنتونی. (1376). دورکیم. ترجمه یوسف اباذری. تهران: انتشارات خارزمی.

Emile Durkheim: His Life and Work (1858-1917)

[Excerpt from Robert Alun Jones. Emile Durkheim: An Introduction to Four Major Works. Beverly Hills, CA: Sage Publications, Inc., 1986. Pp. 12-23.]
David Emile Durkheim was born on April 15, 1858 in Epinal, capital town of the department of Vosges, in Lorraine. His mother, Mélanie, was a merchant’s daughter, and his father, Moïse, had been rabbi of Epinal since the 1830s, and was also Chief Rabbi of the Vosges and Haute-Marne. Emile, whose grandfather and great-grandfather had also been rabbis, thus appeared destined for the rabbinate, and a part of his early education was spent in a rabbinical school. This early ambition was dismissed while he was still a schoolboy, and soon after his arrival in Paris, Durkheim would break with Judaism altogether. But he always remained the product of close-knit, orthodox Jewish family, as well as that long-established Jewish community of Alsace-Lorraine that had been occupied by Prussian troops in 1870, and suffered the consequent anti-Semitism of the French citizenry. Later, Durkheim would argue that the hostility of Christianity toward Judaism had created an unusual sense of solidarity among the Jews.

An outstanding student at the Collège d’Epinal, Durkheim skipped two years, easily obtaining his baccalauréats in Letters (1874) and Sciences (1875), and distinguishing himself in the Concours Général. Intent now on becoming a teacher, Durkheim left Epinal for Paris to prepare for admission to the prestigious Ecole Normale Supérieure. Installed at a pension for non-resident students, however, he became utterly miserable: his father’s illness left him anxious over his family’s financial security; he was an utter provincial alone in Paris; and his intellectual predilections, already scientific rather than literary, were ill-fitted to the study of Latin and rhetoric essential for admission to the Ecole. After failing in his first two attempts at the entrance examination (in 1877 and 1878), Durkheim was at last admitted near the end of 1879.

Durkheim’s generation at the Ecole was a particularly brilliant one, including not only the socialist Jean Jaurès, who became Durkheim’s life-long friend, but also the philosophers Henri Bergson, Bustave Belot, Edmond Goblot, Felix Rauh, and Maurice Blondel, the psychologist Pierre Janet, the linguist Ferdinand Brunot, the historians Henri Berr and Camille Jullian, and the geographer Lucien Gallois. Despite constant fears of failure, which plagued him throughout his life, Durkheim became an active participant in the high-minded political and philosophical debates that characterized the Ecole; and, like Jaurès, he was soon a staunch advocate of the republican cause, with special admiration for Léon Gambetta, the brilliant orator and “spiritual embodiment” of the Third Republic, and the more moderate Jules Ferry, whose anti-clerical educational reforms would soon lead to a national system of free, compulsory, secular education.

Durkheim’s concerns were less political than academic, however, and while he continued to criticise the literary rather than scientific emphasis of the Ecole, he discovered three scholars of a more congenial spirit – the philosophers Charles Renouvier and Emile Boutroux, and the historian Numas-Denis Fustel de Coulanges.
Though ill through much of 1881-82, Durkheim successfully passed his agrégation (the competitive examination required for admission to the teaching staff of state secondary schools, or lycées), and began teaching philosophy in 1882.
In 1882, the Faculty of Letters at Bordeaux had established France’s first course in pedagogy for prospective school teachers, and in 1884 the state had begun to support it as part of its drive for a new system of secular, republican education. The course was first taught by Alfred Espinas, whose Les Sociétés animales(1877) Durkheim greatly admired, but who was soon elevated to Dean of the Faculty. Durkheim’s articles on Germany philosophy and social science had by now caught the attention of Louis Liard, then Director of Higher Education in France. A devoted republican and Renouvierist, Liard both resented the German pre-eminence in social science and was intrigued by Durkheim’s suggestions for the reconstruction of a secular, scientific French morality. At the instigation of Espinas and Liard, therefore, Durkheim was appointed in 1887 as “Chargéd’un Cours de Science Sociale et de Pédagogie” at Bordeaux. The “Science Sociale” was a concession to Durkheim, and it was under this guise that sociology now officially entered the French university system.

This appointment of a young social scientist to the predominantly humanist Faculty of Letters at Bordeaux was not without opposition, and Durkheim exacerbated this by emphasizing the value of sociology to the more traditional humanist disciplines of philosophy, history and law. He thus aroused (justifiable) fears of “sociological imperialism” and unjustifiable (though understandable) fears that his particular explanations of legal and moral institutions through reference to purely social causes undermined free will and individual moral agency. These fears long excluded Durkheim from the powerful Paris professorship to which he aspired. Nonetheless, he gained the support and even allegiance of at least some of his Bordeaux colleagues – the legal scholar Léon Duguit; the Roman historian Camille Jullian; the rationalist, neo-Kantian philosopher Octave Hamelin; and Georges Rodier, an expert on Aristotle. With Hamelin and Rodier, in particular, Durkheim formed a celebrated “trio” of rationalist opposition to those forms of mysticism and intuitionism which were increasingly denounced under the epithet “bergsonisme.”

Throughout this Bordeaux period (1887-1902), Durkheim primary responsibility was to lecture on the theory, history, and practice of education. Each Saturday morning, however, he also taught a public lecture course on social science, devoted to specialized studies of particular social phenomena, including social solidarity, family and kinship, incest, totemism, suicide, crime, religion, socialism, and law.

In 1898, Durkheim founded the Année sociologique, the first social science hournal in France. In fact, Durkheim’s intellectual virtuosity up to 1900 had implicitly contradicted one of his central arguments, namely that in modern societies, work (including intellectual work) should become more specialized, though remaining part of an organic whole. In 1896, therefore, putting aside his work on the history of socialism, Durkheim devoted himself to establishing a massive program of journalistic collaboration based upon a complex division of intellectual labor. Supported by a brilliant group of young scholars (mostly philosophers), the Année was to provide an annual survey of the strictly sociological literature, to provide additional information on studies in other specialized fields, and to publish original monographs in sociology.

As Director of Primary Education at the Ministry of Public Instruction from 1879 to 1896, Ferdinand Buisson had been the man most responsible for implementing Jules Ferry’s educational reforms. Subsequently appointed to the chair in the Science of Education at the Sorbonne, Buisson was elected to the Chamber of Deputies in 1902, and the chair became vacant. The successful resolution of the Dreyfus Affair had left both sociology and socialism with a more respectable public image; and Durkheim, while arguing that his competence in education was limited, and that his candidacy would thus give the appearance of using any expedient to insinuate himself in Paris, nonetheless allowed his name to go forward. After seeking letters from Boutroux, Buisson, and Victor Brochard, the Council of the Faculty of Letters at the Sorbonne appointed Durkheim chargéd’un course by a large majority. Four years later Durkheim was made professeur by a unanimous vote and assumed Buisson’s chair, which was to be renamed “Science of Education and Sociology” in 1913.

Durkheim arrived in Paris with a reputation as a powerful intellect pursuing an aggressively scientific approach to all problems (everything else was mysticism, dilettantism, and irrationalism). His “science of morality” offended philosophers, his “science of religion” offended Catholics, and his appointment to the Sorbonne (which, in the wake of the Dreyfus Affair, appeared not above extra-academic considerations) offended those on the political Right. The appointment also gave Durkheim enormous power. His lecture courses were the only required courses at the Sorbonne, obligatory for all students seeking degrees in philosophy, history, literature, and languages; in addition, he was responsible for the education of successive generations of French school teachers, in whom he instilled all the ferbour of his secular, rationalist morality. As an administrator, he sat on the Council of the University as well as on many other councils and committees throughout the University and the Ministry of Public Instruction, and though largely averse to politics, he numbered many powerful politicians among his personal friends. Not surprisingly, Durkheim’s enemies complained of his power, accusing him of “managing” appointments and creating chairs of sociology in provincial universities in order to extend his influence. Frequently described as a “secular pope,” Durkheim was viewed by critics as an agent of government anti-clericalism, and charged with seeking “a unique and pernicious domination over the minds of the young.”

On August 3, 1914, Germany launched its invasion of Belgium and northern France. All went as in the summer of 1870 until the surprising Russians attacked East Prussia, forcing Moltke to withdraw troops for use on the eastern front. The French Army under Joffre regrouped with support from the British, and at the battle of the Marne, fought from September 5 to 12, forced the Germans to retreat, and thus altered the entire character of the war.
Durkheim’s response was one of optimism and enthusiasm. Despite poor health already induced by overwork, he devoted himself to the cause of national defense, organizing a committee for the publication of studies and documents on the war, to be sent to neutral countries in the effort to undermine German propaganda. Several patriotic pamphlets were written by Durkheim himself, and sent to his fellow-countrymen in the effort to maintain the national pride. But for the most part, Durkheim was unaffected by the war hysteria, and, though always a patriot, was never a nationalist. Indeed, by 1916, he was concerned lest a German military defeat be turned to the advantage of the conservative, “clerical” party in France; and on at least two occasions, as a native of Alsace-Lorraine and as a Jew with a German name, Durkheim suffered aspersions of disloyalty motivated by the most vulgar kind of anti-Semitism.
The greatest blow, however, was yet to come, Durkheim was utterly devoted to his son André, a linguist who had gained his agrégation just before the War, and was among the most brilliant of the younger Année circle. Sent to the Bulgarian front late in 1915, Andréwas declared missing in January, and in April, 1916, was confirmed dead.
Durkheim was devastated by his son’s death, withdrawing into a “ferocious silence” and forbidding friends to even mention his son’s name in his presence. Burying himself all the more in the war effort, he collapsed from a stroke after speaking passionately at one of his innumerable committee meetings. After resting for several months, relieved by America’s entry into the war, he recovered sufficiently to again take up his work on La Morale; but on November 15, 1917, he died at the age of 59.

http://durkheim.uchicago.edu/Biography.html

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *