اردوگاه کار اجباری
فرانکل در جنگ جهانی دوم زمانی که یهودیها و کمونیستها و همجنسگرایان توسط حکومت نازی در آلمان که اتریش نیز به آن الحاق شده بود روانهٔ ارودگاههای کار اجباری میشدند در سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵ در آشویتس و داخائو زندانی بود نامزدش هرگز پیدا نشد و ظاهراً جزو قربانیان این اردوگاهها بود. ویکتور در کتاب خاطرات خود و در کتاب انسان در جستجوی معنا بارها تاکید میکند که بازنویسی کتاب لوگوتراپی انگیزه زنده ماندن او بود. این کتاب را که در مورد نظریه اش درباره معناجویی و معنا درمانی بود در دستگیری وی در اردوگاه به همراه همه لباس هایش از او گرفتند. او با این نظریه توانست خود را در بدترین شرایط ارودگاه حفظ کند و نجات یابد. در واقع نظریه خود را خود تجربه کرد و میتوان گفت که این نظریه از بوته آزمایش به توسط خود او گذشته است. هر چند خود او در کتاب انسان در جستوجوی معنا مینویسد: «ما که از بخت خوب یا حسن اتفاق یا معجزه – یا هر آنچه که شما نامش مینهید- از این اردوگاهها بازگشتهایم، خوب میدانیم که بهترینهای ما برنگشتند.» [۱]
دیدگاهها
فرانکل اگزیستانسیالیست (پیروان اصالت وجود، هستیگرا) بود. او واژه “هستی نژندی”[۲] را در مورد اختلال عاطفی ابداع کرد و اختلال عاطفی را حاصل عدم توانایی فرد در یافتن معنا برای زندگی میدانست. به نظر فرانکل آزادی به معنای رهایی از سه چیز است: ۱ـ غریزهها ۲ـ خویها و عادتها ۳ـ محیط[۳] در زمینهٔ نظریه شخصیت فرانکل معتقد است، در آدمی انگیزهیی بنیادی وجود دارد و آن «ارادهٔ معطوف به معنا»[۴] است.[۵] مکتب روانشناسی لوگوتراپی یا معنا درمانی که ویکتور فرانکل بنا نهاد امروز یکی از مکاتب مطرح روانشناسی در جهان است.
تعریف لوگوتراپی یا معنادرمانی
خاستگاه لغوی معنادرمانی یا لوگوتراپی به واژه یونانی لوگوس باز میگردد. لوگوس به معنای واژه یا کلمه، ارادة پروردگار یا معناست. اما رساترین معادل آن معنا میباشد (logo=meaning). بر این اساس و بنا به گفتهٔ ویکتور فرانکل معنادرمانی عبارت است از: «درمان از رهگذر معنا یا شفابخشی از رهگذر معنا» یا «روان درمانی متمرکز بر معنا».
لوگوتراپی در لغت به معنی «درمان از طریق معنا» است و نوعی درمان فعالانه – رهنمودی است که متوجه یاری رساندن به بیمار، خاصه در مراحل بحران زندگی است. این نوع درمان مفروض می گیرد که زندگی معنای بی قید و شرط دارد و این معنا را هرکس، در هرجا و در هر زمان می تواند بیابد و کشف کند. لوگوتراپی یا تحلیل وجودی پس از روانکاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر سومین مکتب روان درمانی وین شمرده می شود که توسط ویکتور امیل فرانکل (۱۹۹۷-۱۹۰۵م) متخصص اعصاب و استاد سابق روانپزشکی و فلسفه دانشگاه وین، بنیان گذاشته شد. این نظریه به لحاظ فلسفی ریشه در اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی و به لحاظ روانشناختی ریشه در روانکاوی و روانشناسی فردی و به لحاظ معنوی ریشه در تعهدی تام و تمام به وجود انسان دارد، همچون موجودی که به طرز تقلیل ناپذیری معنوی است و بر ۳ پیش فرض اساسی استوار است:
الف) زندگی در هر شرایطی دارای معناست،
ب) انسان اراده معطوف به معنا دارد و این اراده به نیاز مدام انسان با جست وجو نه برای خویشتن، بلکه برای معنایی که به هستی منظور می بخشد، ارتباط می یابد،
ج) انسان تحت هر شرایطی از این آزادی بهره مند است که اراده معطوف به معنا را به ظهور رساند و معنایی بیابد. در این مختصر تلاش شده تا گزارش کوتاهی از رأی ویکتور امیل فرانکل در باب ۳ مرحله تحلیل وجودی یا لوگوتراپی (معنا درمانی) ارائه شود.
فلسفه اي از زندگي را که در آن فرد براي وجود و حياتش مسؤول است بدست آورد و به يک رشته از ارزش ها نائل آيد و براي رنج بردنش معنايي پيدا کند. هدف اين است که فراسوي امکانات بي حد و حصر بيمار ارزش هاي پنهان, بدون دست کاري اسرار ژرف, به واقعيت بپيوندد. در اصطلاح نگرش ها انگيزش هاي روان آزرده با مسؤوليت ها جايگزين مي شود. در اين ميان خود شکوفايي يک محصول جانبي تلقي مي شود.
فرانکل و درمان اختصاصي او, معنا درماني, را نمي توان جداي از رويکرد والد آن يعني رويکرد وجودي – انسان گرا بررسي کرد. فرانکل در کنار لوديگ بينزوانگر و مدارد باس جزو برجسته ترين روان درمانگران وجودي است (بوجنتال, 2000), او پايه گذار “تحليل وجود”است (پترسون, 1973). حتي اگر کسي گرايش معنوي نداشته باشد برايش کار دشواري است تا اين پيام فرانکل را نشنيده بگيرد:وراي غرايز و ژن هاي خودخواهي, ماوراي شرطي سازي کلاسيک و عامل, ماوراي حاکميت زيست شناختي چيز خاصي هست, وجود دارد, شخص يگانه و انساني بي همتا.
لوگوس واژه ايست يوناني که معنا را مي رساند. لوگوتراپي که بعضي از نويسندگان کارشناس آنرا مکتب دوم روان درماني وين نام نهاده اند. بر پايه معناي هستي آدمي و تلاش فرد براي رسيدن به اين معنا استوار است. بنابراين اصل لوگوتراپي تلاش براي جستن معنايي در زندگي, و اولين نيروي محرکه و انگيزه هر فرد است(فرانکل, 1967, به نقل از معارفي, 1380).
اصطلاح يوناني لوگوس براي دانشجويان الهيات آشناست. اين واژه به طور معمولي به صورت لغت يا کلمه يا اراده خدواند در محافل مذهبي مطرح مي شود. در مفهومي گسترده تر مي توان آن را به عنوان “چيزي که ميتواند دليلي براي بودن باشد. “تعبير کرد. فرانکل ترجمه ساده معنا را براي لوگوس ترجيح مي دهد(شولاي, 2002).
لوگوتراپي يا معنا درماني در ساده ترين تعريف آن گونه که فرانکل(1383, ص13)مي نويسد عبارت از درمان از رهگذر معنا يا ” شفا بخشي از رهگذر معنا”. اما از آنچه که بويژه تعريف اخير بار مذهبي دارد, مي توان معنا درماني را :”درماني متمرکز بر معنا” تعريف کرد(فرانکل, 1978).
فرانکل(1965)معنا درماني را نوعي روان درماني در قالب اصطلاح هاي معنوي مي داند. در واقع معنا درماني چنان که پيشتر نيز ذکر شد شاخه اي مجزا در مکتب روان درماني وجودي انسان گراست از آن جهت که بر روح انسان يا بعد معنوي او متمرکز کرده و معناي وجود را تحت عنوان جستجوي انسان براي چيزي به نام معنا بررسي مي کند(وانگ, 2000).
لوکاس و اروانگ هيرش(2002)معنا درماني را يک نظام فلسفي- روان شناختي مي دانند که به بيماران کمک مي کند تا به رغم سوگ و نا اميدي بر از دست رفته ها تمرکز نکنند بلکه در جستجوي معنا باشند. در نتيجه, زندگي از نگاه معنا درماني تحت هر شرايطي معنا دار است, افراد با اراده اي معطوف به معنا انگيخته مي شوند و انسان داراي اراده آزاد است.
بنابر تعاريف ذکر شده, وظيفه معنا درمانگر اينست که به بيمار کمک کند تا معناي زندگي را کشف کند و البته به اين وظيفه قانع نيست بلکه روش هاي درمان بخش خاصي را نيز براي بيماران روان آزرده تدوين مي کند.
آموزه ي معنا درماني اين است که, اين ما نيستيم که از زندگي مي پرسيم چرا؟ بلکه اين زندگي است که از رهگذر گوش دادن براي درک ژرف معناي لحظه, پاسخ مي دهيد. انتخاب هاي ما بر اساس ارزش هاست و با نداي وجدان هدايت مي شود(شولاي, 2002).
در تکميل آنچه گفته شد مي توان به فرانکل(1997, به نقل از کاردن, 2003) استفاده کرد:”معنا درماني بر توانا ساختن بيماران براي غلبه بر مثلث غم انگيز زندگي يعني درد, گناه و رنج تمرکز مي کند.
شولاي(2002)بر اين باور است که معنا درماني با چهار پيام به انسانها, در جهت معنايابي کمک مي کند:
ما معنوي هستيم: اين بعد نوش داروي معنا درماني است. قدرت مبارزه جويي روح انسان در اينجا فعال شده و بر موقعيت هاي جاري زندگي غلبه مي کند تا تغيير مطلوبي که شفا بخش و زندگي بخش است را ايجاد نمايد.
ما منحصر به فرديم: هميشه موقعيت ها و فرصت هايي هست که يکتايي خود را تجربه کنيم. در روابط بين فردي, در خلاقيت و امثال آن, شايد تصويري که کشيده ايم شاهکار نباشد ولي بالاخره آن را ما کشيده ايم.
با خود متعالي کردن را تمرين مي کنيم: از رهگذر متعالي کردن محدوديت هاي پيشين, تقلايي به سوي هدف ارزشمند و تعامل با ساير موجود هاي انساني را آغاز مي کنيم و اين طريق معناي زندگي را تحقق مي بخشيم.
ما مي توانيم نگرش خود را تغيير دهيم: هنگامي که با رنج بردن گريزناپذير مواجه مي شويم و قادر به تغيير دادن موقعيت نيستيم, قادريم زاويه ي ديد خود را تغيير دهيم ما در اتخاذ موضع نسبت به موقعيت تغيير ناپذير آزاديم, يعني شجاعانه طرز تلقي و برخورد خود با موقعيت را بر موقعيت تحميل مي کنيم.
سير تکاملي معني درماني
اصطلاح روان شناسي ژرفا را نخستين بار يوجين بلوئر مطرح کرد(مور و فاين, 1990). در گستري ادبيات روان شناسي, همواره روان شناسي ژرفا در تبيين پديده هاي رواني جايگاه اصلي را اشغال کرده است. تفاوت در اين گستره تنها مربوط به تبيين ريشه اين پديده ها مي شود که ممکن است از علي نگري, يگانگي و امثال آن متغير باشد.
النبرگر(1970)مي نويسد :”به نظر مي رسد در 1896, که فرويد به هدف خود براي بناي نظريه روان آزردگي و تبيين جزئيات علائم و ريشه هاي آن نائل شده بود, اين اصطلاح مطرح شد. با اين وجود, براي فرويد اين سرآغاز ژرفا بود. روان شناسي ژرفا معتقد است که کليدي براي گشودن ذهن ناهوشيار دارد که از اين رهگذر دانش احياء شده ي ذهن ناهوشيار را بدست مي آورد. دانشي که کاربردي وسيع در درک ادبيات, هنر, مذهب و فرهنگ دارد. “
کارل يونگ, اتورنک, آلفرد آدلر, ملاني کلاين, هري استک ساليوان, کارن هورناي, ساندوررادو, آبراهام کاردينر از جمله کساني هستند که در تعيين کرانه هاي اين قلمرو مطرح هستند. لازم به ذکر است که ژاک لاکان و هاينز کوهات نيز در گستره روان شناسي ژرفا جاي مي گيرد. دراين ميان مکاتب دگرانديش متأخر روان شناسي ژرفا يعني آدلر, يونگ, رنک و کوهات دربرابر جبر گرايي فرويدي قد علم کردند. به عنوان نمونه هاينز کوهات با طرح مفهوم انسان غم انگيز در برابر انسان گناهکار فرويدي بر اين باور بود که فرد بالقوه با فرهنگ هماهنگي دارد(کوپر, 1983).
روان شناسي ناظر بر همان موضوع ها و مباحثي است که در نظريه هاي روانکاوانه به آنها اشاره مي شود(مور و فاين, 1990). گاه, هم معنا با روان شناسي ناهشيار است(کوپر, 1983).
اسکار پفيستر(فرانکل, 2000)مي نويسد:”کار مهمي که مي توانيم انجام دهيم اين است که بلنداي معنوي ماهيتمان را که به همان قدرتمندي ژرفاي, غير غريزي است بشناسيم. “
فرانکل(2000)تحت تأثير پفيستر, روان شناسي بلندا را در 1938 به عنوان در بر گيرند اميال و آرزوهاي بالاتر آدمي مطرح کرد که بطور ويژه معنا جويي انسان را علاوه بر لذت طلبي فرويدي و قدرت طلبي آدلري در خود جاي مي دهد. او مي نويسد:”درست اين است که بگوييم روان شناسي بلندا فقط مکملي ضروري براي روان شناسي ژرفا محسوب مي شود تا يک جايگزين؛ تفاوت روان شناسي بلندا با روان شناسي ژرفا در اين است که بطور اختصاصي بر پديده هاي انساني تمرکز مي کند. در ميان اين پديده ها ميل انسان براي يافتن و تحقق يک معنا در زندگي يا ميل او به رفتن موقعيت هايي در زندگي فردي که وي را با آن روبرو کند مد نظر ماست. من انساني ترين نيازهاي تمام انسان ها را از رهگذر اصطلاح نظري انگيزش يعني اراده معطوف به معنا تعريف مي کنيم. “
فرانکل(2000)محصول روان شناسي نقاب بردار را تفسير افراطي مي داند:”روان شناسي ژرفا يا روان شناسي ناهوشيار مدت مديدي است که وقت خود را صرف نقاب برداري از پديده هاي ناهوشيار کرده است, حال آنکه در يک”خلاء وجودي”اسير است. انساني که رسالت خود يعني جستجوي معنا را گم کرده است بيش از اندازه نگران و اسير تفسير خود مي شود. “
معنا درماني يکي از مکاتب حوزه ي روان درماني است و برخي مؤلفان آن را تحت عنوان روان پزشکي وجودي طبقه بندي کرده اند. فرانکل با اينکه اين اصطلاح را در دهه 1920ابداع کرد ولي تا مدت ها از اصطلاح تحليل وجود استفاده مي کرد. او اصطلاح “تحليل وجود” را در خلال دهه 1930 به کار برد. منظور از به کار بردن اصطلاح “تحلي وجود” هشيار کردن معناي نهفته يا بعد معنوي درمانجو بود. با توجه به اين که ترجمه “تحليل وجودي”توسط مؤلفان آمريکايي براي “دازاين تحليل”لودويگ بينز وانگر نيزمورد استفاده قرار مي گرفت, فرانکل براي رفع اين ابهام و پرهيز از در هم آميختگي, اصطلاح “معنا درماني”را به کار گرفت و از استعمال اصطلاح هاي مشابه امتناع کرد(فرانکل, 1967).
معنا درماني يک شاخه مجزا در مکتب روان درماني وجودگرا – انسان گرا است(وانگ, 2000). معنادرماني به دليل اينکه معناي وجود انسان را تحت عنوان جستجوي انسان براي چيزي به نام معنا بررسي مي کند از روان درمانگران وجودي چون رولو مي و ايرون يالوم(2000)جدا مي شود. به عبارت ديگر چون فرانکل بر اهميت بي قيد و شرط معناي زندگي تأکيد مي کند با روان درماني وجودي که معنا را تنها يکي از نگراني هاي نهايي مي داند متمايز مي شود(وانگ, 2000).
در ظرف چند سال سه مکتب روان شناسي از وين سربرآورد. هر کدام از اين مکاتب نقطه نظر و تأکيد متفاوتي داشتند که در يک نما به صورت زير مي توان آن را خلاصه کرد:
روانکاوي اراده معطوف به لذت
روان شناسي فردي اراده معطوف به قدرت
معنا درماني اراده معطوف به معنا
در آغاز آنچه را که فرانکل مطرح مي کرد به منزله درمان تکميلي روان شناسي فردي آدلر درنظر گرفته مي شد. اما با اختلاف نظر فرانکل و آدلر و اخراج او از جامعه آدلري ها, تفاوت دو مکتب آشکارتر شد. آدلر بر اين باور بود که علائم روان آزردگي بيماران مي تواند وسيله اي براي دستيابي به اهداف شخصي شان شود. در حالي که فرانکل فکر مي کرد يک اختلال خرد زاد علائم را به وجود مي آورد که به صورت روان آزردگي خود را بيان مي کند.(لوکاس هيرش, 2002).
انسان با خاستگاه زيست روان شناختي فرويد در کنار انسان با خاستگاه اجتماعي- روان شناختي آدلر در کنار انسان زيستي- اجتماعي- روان شناختي- معنوي فرانکل بيشتر مسير تکامل نوع بشر را منعکس مي کند.
فرانکل(1967)مي نويسد:”من فکر مي کنم که اشتياق هاي معنوي مانند ناکامي هاي رواني انسان است پس بايد ارزش سطح و نما را بدانيم, نه اينکه اين قسمت روان انسان را تسکين بدهيم و يا با تحليل آن را دور بريزيم. “
مکتب روانکاوي انسان را موجودي خارج از تعالي و موجودي دانسته است که مي کوشد بر احساس حقارت خود غلبه کند براي همين تقلايي را براي برتري راه مي اندازد(فرانکل, 2000).
هر رويکرد درماني, بر نظريه اي زير بنايي مبتني است که شيوه هاي عمل و کار باليني خود را از آن گرفته است. نظريه معنا درماني نيز بر سه اصل مبتني است که نمايانگر چشم انداز اين مکتب از انسان به شمار مي آيد.
معنا درماني بر خلاف بسياري از “روان درماني ها”مبتني بر فلسفه ي آسان ديدي از زندگي آدمي است. اين فلسفه آسان ديد بر سه فرض اساسي استوار است که به منزله زنجيره اي از حلقه هاي متصل به هم مي باشد(فرانکل, 1967):
آزادي اراده:خاستگاه اين قبيل داده ها رويکرد پديدار شناختي هورسل است. در واقع دوگروه از مردم را مي توان برشمرد که اراده آزادي ندارند: نخست:بيماران اسکيزوفرن, دوم:فيلسوفان جبرگرا.
اراده معطوف به معنا:فرانکل اراده معطوف به معنا را در مقابل دو تبيين ساده انگارانه فرويد و آدلر يعني: اراده معطوف به لذت و اراده معطوف به قدرت مطرح مي کند.
معناي زندگي:به نظر فرانکل(1965)لذت قادر نيست زندگي را معنادار کند. اگر لذت منبع معناي زندگي بود زندگي چيزي براي ارائه به انسان نداشت.
در 15 سال گذشته معنادرماني کلاسيک فرانکل توسط آلفريت لانگل و انجمن بين المللي معنادرماني و تحليل وجودي توسعه و گسترش يافته است. اين جامعه ويني موازي با مؤسسه ويکتور فرانکل يعني جامعه علمي معنادرماني و تحليل وجودي که آن هم در وين است تأسيس شد.
لانگل معتقد است که تحليل وجودي در حال حاضر يک روش درمانبخش کاملا پخته است, بطوري که معنادرماني فرانکل يکي از شاخه هاي فرعي آن محسوب مي شود, او تحليل وجودي را در اختلال هاي رواني- اجتماعي, روان تني و روان زاد بکار برد. لانگل چهار نوع انگيزش انساني را بيان مي کند:
پرسش از وجود؛ من هستم ولي آيا مي توانم يک شخص کامل بشوم؟
پرسش از زندگي؛ من نفس مي کشم ولي آيا از زنده بودنم کامياب هستم ؟
پرسش از شخص؛ من خودم هستم ولي آيا نسبت به خودم آزادم؟
پرسش از معناي وجودي؛ من اينجا هستم ولي چه کار دارم مي کنم؟
لانگل روشهاي بيشتري را نيز تدوين کرده است:
روش بيوگرافي؛در تحليل پديدار شناختي مورد استفاده قرار مي گيرد براي حل موضوع هاي حل نشده گذشته.
تحليل پروژه؛براي تبيين حوزه هايي که مانع بر سر راه زندگي فرد است(وانگ, 2000).
ژزف فاربري, پس از بازنشستگي با آثار فرانکل آشنا شد. وي مؤسسه معنا درماني ويکتور فرانکل را در برکلي پايه نهاد و خود اولين رئيس آن شد. علاوه بر اين “تريبون آزاد بين المللي معنادرماني”و اولين همايش جهاني نيم سالانه معنادرماني را پايه نهاده است.
او مقاله ها و کتابهاي بي شماري را در زمينه معنادرماني نگاشته است. وي در شکل گيري مشاوره و درمان متمرکز بر معناي انسجامي سهيم بوده است.
اليزابت لوکاس در آلمان يکي از دو مؤسسه فعال معنادرماني جهان را پايه گذاشت. او يکي از شاگردان فرانکل است و در سطوح بين المللي به عنوان يکي از چهره هاي مسلط و با نفوذ معنا درماني است. او آزمون معنا را در 1968 تدوين کرد, همچنين از او مقاله ها و کتابهاي بي شماري در زمينه معنا درماني وجود دارد.
جيمز, سي. کرومباخ يک روان شناس باليني است که سالهاي متمادي در بيمارستان دولتي وتيرانس در گلف پورت مي سي سي پي مشغول کار است. او آزمون مقصود در زندگي را با همکاري ماهوليک ابداع کرد, همچنين آزمون جستجوي اهداف خردزاد را در سال 1977 تدوين کرد, وي مقاله ها و کتاب هايي را بر پايه تجارب خود از کاربرد معنا درماني منتشر کرده است.
رابرت.ار.هاتزل سردبير مجله بين المللي معنادرماني در هفت سال گذشته بوده است او در گسترش معنا درماني سهم به سزايي داشته است, مجله او اطلاعات زيادي را در مورد پژوهش و انديشه هاي اخير در حوزه هاي معنا درماني به وجود آورده است.
از کارهاي برجسته ويليام بلرگولد تأليف کتاب درسي “ويکتور فرانکل, زندگي با معنا” است که در کلاس هاي فلسفه و روان شناسي تدريس مي شود.
کرانونه(1983)التقاط معنادرماني و هيپنوزرا در کار باليني سودمند يافت. او در ترکيب معنادرماني و هيپنودرماني از فن فراخواني استفاده کرد.
لنتز(1998)کاربرد بازتاب رويا را به منظور تسهيل فرايند معنا درمانبخش با گزارش هاي موردي سودمند دانست.
پل وانگ در دانشگاه تريبني وسترن مشغول کار است و در تابستان 2000 رياست اولين کنگره بين المللي معنا شخصي را در ونکوور کانادا بر عهده داشت.
پيترسون(2002),شباهت هاي معنادرماني و مفاهيم مارتين لوتر را از احساس وظيفه و الهيات مسيحي مورد بررسي قرار داد. او معتقد است که معنايابي براي فرانکل مي تواند در احساس وظيفه نسبت به همسايه لوتر تجلي يابد موضوع رنج بردن و مثلث غم انگيز نيز با الهايت مسيحي لوتر رابطه دارد. بر اين اساس رنج بردن وسيله اي براي تحقق معنا است.
شولنرگ(2003)تمرين رشته کوه را به منظور تسهيل فرايند معنا درمان بخش در نوجوانان مذکر مبتلا به عقب ماندگي ذهني متوسط بکار برد.
تينلبون(2004)تحول هاي اخير در معنا درماني را دردو حوزه پررنگ مي داند:
۱- تلاش هاي صورت گرفته براي تمرکز بر نظامدارتر کردن ارزش ها و معاني که بيشتر توسط کرومباخ انجام شده است.
۲- تلاش هاي صورت گرفته براي قرار داده معنا درماني در قالب علمي.
بلر(2004)از معنادرماني براي کمک به بيماران نوجوان مبتلا به افسردگي استفاده کرد او گام هايي را براي کمک به نوجوانان افسرده براي کشف و جستجوي معنا ذکر مي کند:
1)رابطه درمان بخش ايجاد شود, 2)نسبت به هويت, ارزش ها و اهداف بصيرت فزاينده اي شکل بگيرد, 3)افسردگي قالب بندي دوباره شود, 4)معناي نهفته در افسردگي کشف شود و 5)تحقق معنا پيگيري شود.
هاچينسون و چپمن(2005)درماني عقلاني- هيجاني- رفتاري اليس را با معنا درماني ارتقا بخشيدند. بدين ترتيب که شخص در تجارب مثبت زندگي مشارکت مي کند و مسؤوليت براي تغيير را بيشتر مي پذيرد.
روش و فنون معني درماني
معنا درماني نوعي از روان درماني است که اساس روان آزردگي را تقلاي معنوي مي بيند. در عمل, روان درماني و معنا درماني جدايي ناپذيرند, زيرا ابعاد روان شناختي, فلسفي يا معنوي آدمي را نمي توان از هم جدا کرد. روان درماني جنبه هاي روان شناختي يک جهان بيني را آشکار مي سازد. حال آنکه معنا درماني نقايص مربوط به پايه هاي غير متعارف چشم انداز بيمار نسبت به جهان را نمايان مي سازد.
هدف معنا درماني توانا ساختن بيمار براي کشف معناي منحصربفرد خودشان مي باشد. معنا درماني مي کوشد تا حدود اختيارها و آزادي هاي بيمار را ترسيم کند. معنا درماني در شکستن چرخه هاي معيوب روان آزردگي مؤثر است(وانگ, 2000).
مشاور و درمانگر معتقد به معنا درماني مي کوشند تا به مراجع کمک شود که در زندگي خود هدف و منظوري را جستجو کند, هدف و منظوري که متناسب وجود و هستي وي بوده براي او معنا داشته باشد.
مشاور کمک مي کند تا مراجع به عالي ترين فعاليت حياتي ممکن دسترسي پيدا کند. به مراجع کمک مي شود تا نه تنها به تجربه هستي بپردازد و کوشش پيگيري در بالفعل کردن ساختن ارزش ها از خود نشان دهد, بلکه او را متعهد انجام کاري مي کند که مسؤوليتي را بپذيرد و تکليف معيني را عهده دار شود.
روان کاوي فرويد کوشش مي کند تا انسان را نسبت به تجربه ها و کشش هاي سرکوب شده اش به آگاهي رساند.
روان شناسي آدلر انسان را موجودي مي شناسد که مسؤول رفتار خود بوده و ناگريز است که به قبول مسؤوليت هاي خود گردن نهد. هر دو نظريه يک جانبه به انسان مي نگرند, در حالي که هر دو ديدگاه مکمل يکديگرند.
اساس ديدگاه فرانکل اين است که انسان موجودي است آگاه و موجودي است مسؤول. معنا درماني فراسوي هر دو بعد وجود انسان رفته و بر اين باور است که بايد قلمرو ديگري را به آن افزود و آن همانا جنبه روحي و معنويت انسانيت. مسؤوليت به آگاهي مربوط است و آگاهي از وجدان سرچشمه مي گيرد(قاضي, 1383).
لوکاس(1984, به نقل از وانگ, 2000)چهار فن معنا درمان بخش عمده را مطرح مي کند:
- قصد متناقض:دراينجا سعي مي شود تا درمانجو از علامت فاصله گرفته و خود را از شر روان آزردگي رها کند, بنابراين اگر بيمار از علائم فرار نکند و به استقبال آنها برود شاهد از بين رفتن علائم خواهيم بود(فرانکل, 1967).
- بازتاب زدائي:دراين فن از درمانجو خواسته مي شود تا به مسائل خود دوباره توجه کند و جنبه هاي هرچه مثبت تر زندگي خود را در نظر بگيرد.
به طور کلي گام نخست براي کم به درمانجو اين است که بين خودش و علائم فاصله ايجاد کند, سپس توان مبارزه جويي روح انسان براي متعالي کردن شرايط فعلي فرا خوانده مي شود و در مانجو به سوي فعاليتهاي مثبت انگيخته مي شود, اين کار باعث کاهش علائم مي گردد.
- تصحيح نگرش ها:اين فن بر تغيير مجدد چارچوب نگرش ها از منفي به مثبت تأکيد مي کند.
- فنون فراخواني:سه فن معنا درمانبخش پيشين وقتي مؤثرتر خواهند بود که درمانگر قدرت مبارزه جويي روح انسان را به کمک مي طلبد. درمانگر در اين فن قدرت تلقين را مورد استفاده قرار مي دهد و به شکل مستقيم از درمانجو مي خواهد که براي تغيير مثبت شرايط فعلي و وضعيت جسماني-هيجاني اش به خود تکاني بدهد. درمانگر اعتماد به شکوه, آزادي, مسؤوليت, جهت گزيني معنايي و توان تغيير مثبت را به درمانجو گوشزد مي کند.
با اينکه فرانکل(1984)ادعا مي کند که معنا درماني نه آموزش است نه نصحيت کردن. معنادرماني استدلال منطقي نيست و از توصيه اخلاقي فاصله زياد دارد. با اين فن فراخواني, اغلب اتخاذ موضع قهرمانانه در برابر رنج بردن را توصيه مي کند.
از سوي ديگر شولاي(2002)ذيل عنوان ابزار معنا درماني, گفتگوي سقراطي را وسيله ي اصلي معنا درماني مي داند.
ولتر(1987, به نقل از وانگ, 2000)مي نويسد:”پرسش هاي سقراطي نياز به بکار گيري تفکر درمانجو دارد. اين کار مستلزم اين است که به دقت سخنان درمانجو را گوش دهيم تا حدود تفکر او را مشخص نماييم.
گفتگوي سقراطي زماني استفاده مي شود که درمانگر و درمانجو با هم تلاش مي کنند که معنايي را در زندگي درمانجو کشف نمايند. نکته مهم اين است که اين معنا تعيين شده نيست بلکه بايد از زندگي فرد استخراج شود. براي همين درمانگر تفکر درمانجو را به مبارزه مي طلبد, نکته مهم اينجاست که نبايستي پرسشگري به ائتلاف درماني لطمه بزند. شولاي(2002)فرايند گفتگوي سقراطي را به شرح زير مرحله بندي مي کند:
۱-ابتدا درمانجو مي فهمد که قرباني شرايط نيست. هرچند ممکن است علائمي را نشان دهد.
2-درمانگر به درمانجو کمک مي کند تا درون مثلث معنا, معناي خودرا پيدا کند.
3-درمانگر بايد استقلال و تماميت درمانجو را به رسميت بشناسد. اين کار را از رهگذر کمک کردن به درمانجو براي يافتن راهنماي دروني اش انجام مي دهد.
اگر انسان اين دستورالعمل را سر مشق رفتار خود قرار دهد که:همواره چنان رفتار کن که گويي بار دومي است که زندگي مي کني و طوري عمل کن که به نظر آوري بار اول که در آن مورد عمل کردي, بسيار غلط عمل کرده بودي. “احساس مسؤوليت شگرفي احساس خواهد کرد.
نقد و ارزيابي معنادرماني
مانند هر مکتب روان درماني ديگر, معنا درماني نيز داراي نقاط مثبت و منفي است:
ارزشمند ترين سهم معنادرماني اين است که مردم را مسؤول زندگي خودشان مي داند(کاردن, 2003). معنادرماني ديدگاه فلسفي آساني از نوع بشر ارائه مي دهد. پترسون(1973)ارزش معنا درماني را در همين صراحت و سادگي آن مي داند و بر خلاف ساير رويکرد هاي وجودگرا, معنا درماني رويکردي خوش بينانه و سازنده از وجود آدمي ارائه مي دهد و تنها مکتبي است که فنون خاص خود دارد و پشتوانه پژوهش معنا درماني در مقايسه با ساير مکاتب روان درماني به ويژه در قلمرو وجودي مناسب است. معنا درماني روشي مؤثر براي واژگون کردن تجربه افراد از افسردگي در جامعه معاصر است اين پيام معنا درماني مي گويد تحت هر شرايطي با پذيرش مسؤوليت زندگي و تحقق معنايابي مي توان مفهومي از کنترل و لياقت را بدست آورد که در نوع خود بي نظير است(ديوسين, نيل و کرينگ, 2004).
از سوي ديگر برخي رويکرد معنا درماني را بيش از حد سلطه جويانه مي دانند(تيملبن, 2004). معنا درماني بيش از حد بر زندگي شخصي فرانکل استوار است به طوريکه تيملبن(2004)يکي از پايه هاي نظري فرانکل را زندگي نامه و تجربه هاي شخصي اش مي داند. رويکرد معنادرماني هرچند پشتوانه پژوهشي مقبولي دارد ولي مبهم بودن, چند تعريف داشتن برخي مفاهيم و حتي غير قابل تعريف بودن برخي از آنها در درون خود با محدوديت هاي پژوهشي روبرو است.
انتقاد ديگر از سوي کاردن(2003)مطرح شده است:فرانکل در آثار خود از کتاب مقدس وامگيري مي کند ولي در اکثر موارد منابع وامگيري خود را پنهان مي کند. کاردن(2003)به برخي تناقض ها در گفته هاي فرانکل اشاره مي کند: اينکه فرانکل مي گويد زندگي در هر شرايطي معنادار است يک جمله غير سقراطي است.
معنا درماني هرچند يک نظام روان درماني معنوي است اما هرگز خداي مذهبي خاص, عقايد فرقه اي و امثال آن را القا نمي کند(فرانکل, 1967). نکته مهم ديگر اين است که معنا درماني بطور مستقيم با علائم روبرو نمي شود بلکه مي کوشد نگرش را عوض کند. واژگوني نگرش شخصي نسبت به علائم در واقع, معنادرماني را تبديل به يک روان درماني شخصي نگر کرده است(فرانکل, 1947, به نقل از پترسون, 1973).
فرانکل
اختلاف دیدگاه فرانکل با دیگران:
اختلاف با فروید
فروید روان نژندی را حاصل سرکوبی کششهای غریزی میداند که توسط ناخودآگاه به «من» تحمیل شده است. در حالی که فرانکل این را کافی نمیداند و تعارضات روانی را تنها دلیل رواننژندی نمیشمارد.
اختلاف با آدلر
آدلر رواننژندی را نتیجهٔ محدودیت «من» در باربر حس مسئولیت بیان میکند. روانشناسی فردی آدلر از انگیزهٔ «تلاش برای برتری» سخن میگوید. اما فرانکل انسان بودن را «آگاه بودن» و «مسئول بودن» و در جستوجوی معنایی برای زندهگی بودن میداند و درواقع دو مکتب فرویدی و آدلری را مکمل هم میشمارد.
اختلاف با رفتار درمانگران
فرانکل اعتقاد دارد چون رفتار درمانگران آدمی را مانند حیوانان و به صورت ماشین فیزیولوژیک تحلیل میکنند آزادی اراده و انتخاب را در انسان نادیده میگیرند اما در لوگوتراپی به بعد معنوی انسان اهمیت داده میشود.[۶]
آثار
۱۹۵۵، پزشک و روح به انگلیسی ترجمه و منتشر شد. در سال ۱۳۷۷ انتشارات درسا ترجمهٔ از این کتاب که توسط فرخ سیف بهزاد صورت گرفته بود منتشر کرد. ۱۹۷۵، انسان در جستوجوی معنا، معنا درمانی چیست؟، «کتاب انسان در جستجوی معنی ویکتور فرانکل را اکبر معارفی در سال ۱۳۵۴ ترجمه نموده و انتشارات دانشگاه تهران منتشر کرده است.تا سال ۱۳۷۵ این کتاب در ۵ نوبت تجدید چاپ شده است.» [۷]ترجمه دیگری از این کتاب به فارسی توسط دکتر نهضت صالحیان، مهین میلانی صورت گرفته است و بارها توسط ناشرین مختلف منتشر شده است. ۱۹۷۷، فریاد ناشنیده برای معنا، ترجمهٔ مصطفی تبریزی و علی علوینیا از این کتاب به فارسی در سال ۱۳۷۱ توسط نشر یادآوران منتشر شد.
قسمتهایی از کتاب انسان در جستوجوی معنا
«هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر میکردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرین بایستی روی بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز میکشیدند. واگنها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجرهها روزنهای برای تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم میخورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحهسازی در آورد و این جایی بود که ما را به بیگاری می کشیدند و ما نمیدانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیدهایم. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماسکنان به سوی نیستی سقوط میکرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک میشویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست میکرد: اتاقهای گاز، کورههای آدمسوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی میخواست لحظههای وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:آش … ویتس!» [۸]
«برای هر زندانی از بند رستهای روزی فرا میرسد که وقتی به دوران اسارت خود مینگرد و تجارب اردوگاهی را زیر و رو میکند، باور نخواهد کرد که چنان روزگار دشواری را تحمل و سپری کرده است. همچنان که سرانجام روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون رویای زیبایی بود، روزی هم فرا خواهد رسید که تجربههای اردوگاهیاش چون کابوس رنجش خواهد داد.» [۹]
مراحل تحلیل وجودی در روان درمانی «امیل فرانکل»
تحلیل وجودی یا لوگوتراپی، (معنا درمانی) روشی از روان درمانی است، زیرا می خواهد انسان، بویژه انسان روان نژند را به مسئولیت خودآگاه کند. انسان در تحلیل وجودی یا لوگوتراپی بر معنویت یا وجودی بودن (existentiality) آگاه می شود.
زیرا، به عقیده فرانکل، تنها از منظر معنویت یا وجودی بودن است که می توان انسان را براساس مسئولیت توصیف کرد. بنابراین، در تحلیل وجودی یا لوگوتراپی نه سائقه یا غریزه، نه سائقه های نهادی و نه سائقه های «من» (ego)، بلکه «خود» (self) است که به آگاهی درمی آید. در اینجا «من» نیست که بر نهاد (id) آگاه می شود، بلکه «خود» است که برخود آگاه می شود. به عقیده فرانکل، روان کاوی با برداشتی مکانیستی از انسان، در نهایت او را ماشین واره ای دارای دستگاه روان می پندارد. ولی تحلیل وجودی در مقام لوگوتراپی مفهوم متفاوتی از انسان را در برابر برداشت روان کاوانه از انسان قرار می دهد. این مفهوم نه به ماشین واره ای با دستگاه روان، بلکه به خودگردانی وجود معنوی توجه دارد. با ذکر این مقدمه، یادآور می شویم که تحلیل وجودی یا لوگوتراپی ۳ مرحله دارد. الف) نقطه آغازین، این واقعیت پدیدار شناختی بنیادین است که انسان بودن در خودآگاهی و پاسخگو بودن است و در ترکیبی از این هر دو، یعنی انسان در آگاهی از مسئولیت به اوج می رسد ب) در دومین مرحله، تحلیل وجودی پا به وادی معنویت ناخودآگاه می گذارد ج) تحلیل وجودی در مرحله سوم به دینداری ناخودآگاه در درون ناخودآگاه معنوی دست می یابد.
الف) تحلیل وجودی در مرحله اول بر آزادی اراده و مسئولیتی که از پس آن می آید، تأکید می کند و از این رو، مبنایی اگزیستانسیالیستی دارد. در واقع، آزادی انتخاب یکی از ابعاد هستی انسان است. عوامل غیرمعنوی، یعنی غریزه، توارث یا اوضاع و احول محیط، چیزی را برای ما تعیین نمی کنند. فرانکل بر این باور است که اگر بخواهیم سلامت روان داشته باشیم، آزادی انتخاب رفتار خود را داریم و باید این آزادی را به کار بریم. کسانی که این آزادی را تجربه نمی کنند متعصبانه یا به جبر باور دارند یا بشدت روان نژند هستند. روان نژند ها راه تحقق استعدادها و در نتیجه رشد و پرورش کامل انسانی خویش را می بندند. البته کافی نیست که احساس کنیم که آزادی انتخاب داریم، بلکه باید مسئولیت انتخابمان را هم بپذیریم. از آنجا که پذیرش مسئولیت به طور قاطع و الزام آوری در لوگوتراپی مستتر است، روش درمانی آن بر این استوار است. «چنان بزی که گویی بار دومی است که زندگی می کنی و در بار اول همان خطا را کرده ای که اینک در حال انجام آنی.» تلاش لوگوتراپی این است که بیمار را از وظیفه مسئولیت پذیری خودآگاه کند. ولی باید او را آزاد بگذارد که خود را در هر مورد مسئول هرکس و هر چیزی که می خواهد بکند. لوگوتراپی انسان را بیش از هر چیز بر مبنای مسئولیتش تعریف می کند. اما انسان پاسخگو کیست؟ لوگوتراپی نمی تواند به این پرسش پاسخ دهد. بیماران خود باید پاسخ ها را بیابند. لوگوتراپی تنها می تواند آگاهی بیمار را نسبت به مسئولیتش ارتقا بخشد و این مسئولیت شامل پاسخگویی به تفسیر زندگی نیز هست. لوگوتراپی را می توان آموزش مسئولیت دانست. تأکید لوگوتراپی بر مسئولیت نه تنها آگاهی روزافزون بیمار را نسبت به مسئولیت خودش برمی انگیزد، بلکه مانع از موعظه درمانگر هم می شود.هم از این روست که فرانکل می گوید: «لوگوتراپی به بیمار هدف نمی دهد. اگر چنین کند دیگر لوگوتراپی نیست.» مسئولیت پذیرش این نکته است که زندگی ما نتیجه انتخاب هایی است که در گذشته کرده ایم و آینده هم با تصمیماتی شکل می گیرد که امروز گرفته ایم.
ب) در مرحله دوم، تحلیل وجودی پا به عرصه معنویت ناخودآگاه می گذارد و با کشف ناخودآگاه معنوی، شناخت ناخودآگاه آشکار می شود. به باور فرانکل، در این ژرفناهای معنوی ناخودآگاه، انتخاب های وجودی بزرگی انجام می شود. نتیجه آنکه، پاسخگو بودن انسان به سطح ناخودآگاه می رسد؛ بدین سان انسان، افزون بر پاسخگویی آگاهانه باید پاسخگوی ناخودآگاه نیز باشد. برای تقرب به فهم مراد فرانکل از این ادعا، به توضیح دو نوع ناخودآگاه می پردازیم که وی از آنها سخن می گوید به اعتقاد فرانکل، نه تنها ناخودآگاه غریزی، بلکه ناخودآگاه وجودی یا معنوی نیز وجود دارد. پس، از نظر وی، محتوای ناخودآگاه به غریزه ناخودآگاه و معنویت ناخودآگاه تمایز می یابد. وی تذکر می دهد که فروید، تنها غریزه ناخودآگاه را می دید و از آن به صورت «نهاد» سخن می گفت؛ نزد فروید ناخودآگاه، نخست و پیش از هر چیز، مخزن غرایز سرکوب شده است، حال آن که، معنویت نیز می تواند ناخودآگاه باشد. به رأی فرانکل، هستی انسان، هستی معنوی است. با ابتنا بر هستی معنوی، شخصی و وجودی است که انسان بودن یکپارچه می شود: بدین سان، هسته معنوی و فقط هسته معنوی است که یگانگی و تمامیت انسان را تشکیل داده و تضمین می کند تمامیت در این بافت به معنای یکپارچگی تنی، روانی و معنوی است. به اعتقاد فرانکل، این تمامیت ۳ گانه انسان بودن انسان را کامل می کند. «به هیچ روی نمی توان سخن گفتن از انسان را به عنوان صرفاً «کل روان- تنی» توجیه کرد. تن و روان می تواند وحدتی ایجاد کند، یعنی وحدت روانی- فیزیکی، اما این وحدت نماینده تمام انسانیت نیست.این تمامیت، بدون معنویت، که زمینه اساسی آن است، نمی تواند وجود داشته باشد. تا زمانی که از تن و روان سخن بگویم، تمامیت ما رخت بربسته است.» فرانکل بر آن است که تحلیل وجودی یا لوگوتراپی با کشف ناخودآگاه معنوی، از بلایی که روان کاوی به آن مبتلاشده بود، یعنی از نهادی کردن ناخودآگاه مصون مانده است.
ج) تحلیل وجودی در مرحله سوم، به کشف دینداری ناخودآگاه در درون ناخودآگاه معنوی نایل می شود. فرانکل می گوید: این دینداری ناخودآگاه را، که با تحلیل پدیدارشناختی نشان داده ام، باید در ربط و نسبتی نهان با تعالی فطری انسان فهمید. چنانچه کسی ترجیح دهد، می تواند این ربط و نسبت را بر حسب ارتباط میان خود متدانی (The immanent self) و یک توی متعالی (Transcendentthou) فهم کند. هر قدر خواهان طرح ریزی و تدوین این رابطه به عنوان جزئی یگانه از ناخودآگاه باشیم، بازهم با چیزی مواجه هستیم که من آن را «ناخودآگاه متعالی» اصطلاح کرده ام. این مفهوم به این معناست که انسان همیشه- حتی در سطح ناخودآگاه- در ارتباطی آگاهانه با تعالی قرار دارد. اگر شخص اشارتگر آگاهانه یک چنین ارتباطی را خدا بنامد، شایسته است که از یک خدای ناخودآگاه، سخن براند این سخن به این معناست که خدا برای انسان و همچنین رابطه انسان با خدا می تواند ناخودآگاه باشد. شاید مهمترین وظیفه درمانگر، یاری رساندن به مراجعه کننده در کشف دوباره دینداری نهانی باشد که در همه ما وجود دارد. فرانکل بر این نکته تأکید بسیار می نهد که رابطه ناخودآگاه انسان با خدا عمیقاً شخصی است. «خدای ناخودآگاه» را نمی توان به نادرست همچون نیروی غیرشخصی که در انسان فعال می شود، پنداشت. به اعتقاد او این برداشت غلط همان اشتباه بزرگی است که یونگ اسیر آن شد. اعتبار کشف عناصر مشخصاً دینی را باید به یونگ داد. با این حال، به اعتقاد فرانکل، یونگ جای صحیح این دینداری ناخودآگاه انسان را نیافت و نتوانست خدای ناخودآگاه را در حوزه شخصی و وجودی قرار دهد. در عوض، آن را به حوزه غرایز و سوائق نسبت داد که در آنجا دینداری ناخودآگاه دیگر موضوعی اختیاری نبود. فرانکل می گوید: به اعتقاد یونگ، در درون انسان چیزی دینی وجود دارد، اما در این صورت دیگر انسان دینی نیست. چیزی در درون انسان او را به سوی خدا می راند، اما او انتخاب نمی کند و پاسخگو نیست. نزد یونگ دینداری ناخودآگاه مقید به سر نمون های دینی متعلق به ناخودآگاه جمعی است. یونگ بر آن است که دینداری ناخودآگاه چندان ربطی به تصمیم شخصی ندارد، بلکه فرآیندی اساساً غیرشخصی، جمعی و سر نمونی است که در انسان روی می دهد، اما فرانکل بر این باور است که دینداری دقیقاً از آن رو نمی تواند در اصل از ناخودآگاه جمعی برآمده باشد که دین متضمن شخصی ترین تصمیمات انسان است، هرچند که فقط در سطح ناخودآگاه باشد.
از دیدگاه او زندگی جاده پرپیچ و خمی است، پشت هر پیچ داستانی قرار دارد. داستانی نیمه نوشته که اگر چه برخی از قسمتهای آن بر ما تحمیل میشود اما در نهایت این ما هستیم که با زاویه دید خود به این قسمتها شکل میدهیم، دیگر قسمتهای آن را میسازیم. همهی ما در زندگی گرفتار شرایطی میشویم که خود به وجود آورنده آن نبودیم، بیماری، مرگ عزیزی یا …. درست است که در به وجود آمدن آنها آزاد نبودیم اما قادریم در مقابل مصیبت، خود تصمیم بگیریم که تسلیم شویم یا در مقابل آن قد علم کنیم.
از دیدگاه فرانکل در هر مصیبتی معنایی نهفته است، اگر بپذیریم که جهانی که ما در آن زندگی میکنیم جهان مفاهیم و نشانههاست، هر رویدادی پیامی است برای انسان هوشیار تا آن را خوب ببیند و پیام نهفتهاش را درک کند. افراد با راهنمای روانشناسان میدان دید خود را وسعت دهند تا معنا و ارزش نهفته شده در آن مصیبت را ببینند آن گاه قادر خواهند بود شجاعانه آن را بپذیرند و با آن مبارزه کنند و وقتی به پذیرش برسند میتوانند به وظایف و مسئولیتهای خود رسیدگی کنند.
انسان باید دریابد غمها و مرگ است که واقعیت بودن و زندگی را توجیه میکند و وجود انسان را شکوفا میسازد و او را به تعالی میرساند پس باید اینها را از دریچه دیگری نگاه کرد. این همان نقطهای است که هر جامعه به آن نیاز دارد. افراد در اجتماع نیاز دارند برای زندگی خود معنایی را پیدا کنند، اگر نتوانند این معنا را پیدا کنند دچار خلاء وجودی میشوند که منشاء اغلب ملالتها و بیحوصلگیهاست که روزگار ما به شدت از این خلاء رنج میکشد و ما آن را به شکل افسردگیها و وابستگی به داروهای روانگردان و خشم میبینیم. افراد یک اجتماع برای امرار معاش، گذران زندگی یا طی مسیر عمر فعالیتهای مختلفی را انجام میدهد اگر این فعالیتها هدفمند نباشد بعد از مدتی حتی در اوج موفقیت دچار سرخوردگی و افول میشود. این بیانگیزگی و سرخوردگی ناشی از فعالیت اشتباه نیست بلکه از نبودن هدفی مشخص که در راستای معنایی کلی و نگاه عمیق به زیستن است ناشی میشود.
آیا تا به حال به معنای زندگی خود فکر کردهاید؟!
بدون شک در دنیای امروز ما که پر از فراز و نشیبهای متفاوت است ما به این معنا احتیاج داریم. هر یک از ما باید معنایی برای زندگی خود پیدا کنیم. معنا زندگی هر کس خاص و ویژه خود اوست زیرا برداشت هر کس از زندگی متفاوت است. شخصیت هر فرد مجموعهای است از استعدادهای بالقوهای که در جودش قرار دارد، آنچه از کودکی در نحوه تربیت و تعلیم او در خانواده آموخته و آنچه جامعه به او میدهد مجموعهای است از باورها، نگرشها و باید و نبایدهایی که هنجارهای یک جامعه است.
پس هر فرد متناسب با آنچه که از گذشته به همراه دارد معنایی خاص خود را برای زندگی متصور میشود. به عقیده فرانکل معنیجویی حقیقتی انکارناپذیر در زندگی انسان است و ماهیت اصلی بشریت همین حقیقت است که الهامبخش وجود انسان میگردد.
این معنا دارای نیروی شفابخشی است که میتواند به زندگی جهت دهد و فرد را برای رسیدن به هدفش یاری کند. اگر چه انسان قادر به جبران گذشته نیست اما با پیدا کردن راه آینده میتواند گذشته را آن گونه که دوست دارد جبران کند و راه خودشکوفایی استعدادهایش را پیدا کند. گذشته هر فرد هر قدر هم با شکست و ناکامی توأم باشد میتواند با نگاهی صحیح و عمیق راه موفقیت آینده را فراهم آورد. بسیاری اوقات کاستیها همچون چراغ هشداری برای کسب موفقت و تکامل در آینده عمل میکند.
امروزه از روش لوگوترابی برای کمک به معنا دادن به زندگی افراد افسرده، افرادی که قصد خودکشی دارند، افرادی که بیماری صعبالعلاج دارند، افرادی که با سوگ مواجهه میشوند و … استفاده میشود. به آنان کمک میکنند معنای آن حادثه را دریابند و با عینک جدید به آن اتفاق نگاه کنند و این راز فرانکل بود. مردی که پس از جنگ سرافرازانه به وطنش بازگشت و با روش جدید درمان به کمک همنوعانش شتافت. او به همنوعانش آموخت که گرد و غبار عینک خود را بزدایند و بدانند که به جای امکانات، میتوانند واقعیت را در اختیار گیرند. واقعیاتی که محتوی آن تنها کارهای انجام داده شده نیست، بلکه عشق و محبتی است که به دردها و رنجهایی میورزد که آن را شجاعانه به دوش میکشد.