گویند سبب عمده در وحشت خارزمشاه آن بود که بهاء ولد بر سر منبر به فلاسفه وحکما بد میگفت وآنها را مبتدع میخوانداین تفکر و پرخاش بر فخر رازی استاد خوارزمشاه گران می آمد وخوارزمشاه را به دشمنی بهاءولدبرمی انگیخت.زمانی که بها ء ولد سر در حجاب خاک کشید مولانا که در آن هنگام بیست وچهارمین مرحله زندگانی رامی پیمود به وصیت پدر وبه خواهش مریدان بر جای پدر نشست.بعد از این واقعه مواوی با شوری دگرگون به تدریس پرداخت و تمام وقت خود را وقف مدرسه کرد.
فصل سوم
قیل وقال مدرسه وپیرامونیان شیفته درس ومدرسه برای مولانای جوان جذابیت نداشت. او پس از مرگ پدرگرچه عملا بر جای پدر نشست وبساط وعظ وافادت گسترداما تا یافتن لالای خود سید برهان الدین ترمذی دل ودماغی نداشت.
سید که مقرن عزیمت قهرآمیز استادش سید بهاء الدین ولد از بلخ به ترمذ رفته بود،بدین سبب از عزیمت ناگهانی شیخ واستادش پدر مولانا بی خبر مانده بود،که بعد از جستوجوی بسیار نشان شیخ و استاد خود را در بلاد روم یافته بود. چنین بود که پرسان پرسان وبعداز آوارگی های بسیاردر بلاد روم بعداز سالها دوری از شیخ و شیخ زاده به قونیه رسیداما به مجرد ورودباتآثر واندوه دریافت که سلطان العلمای بلخ یک سال پیش از ورود او درگذشته است. هنگام ورود سید به قونیه،مولانا جوان بود که نخستین باردر آنجا ازدواج کرده،زن وفرزند یافته بودوبرای تحمل غم واندوه فوت پدربه دیدار خویشان گوهر خاتون زن خوذ رفته بود. به هر حال به مجرد دریافت خبرورود پیر ولالای خودسید برهان الدین محقق ترمذی باعجله به قونیه بازگشت.جلال الدین محمد در آن زمان 25سال بیشتر نداشت. سید به مولانای جوان علاقه ای پدرانه داشت وعشق او به پدر مولانا این علاقه را شدت بیشتری میداد. چنین بود که حضور سید برهان در قونیه فرصتی عظیم به وجود آورد.
از طرفی به نظرش آمدکه اگر او برای ادامه تحصیل وسیر وسلوک روحانی قونیه را ترک کندسید با علاقه ای که به او وپدرش داشت از خانواده اوخاصه در پسرش بهاءالدین وعلاءالدین مراقبت مینماید.
چنین بود که مولانای جوان به تشویق سید برهان وبه قصد ادامه تحصیل به شام عزیمت کرد. در این سفر زن وفرزندان خویش را همراه نبردوبه مجرد ورودبه شام درمدرسه ای منزل کرددر این هنگام پسرانش 6و8 ساله بودند.علاء الدین محمد 6ساله وبهاء الدین که سلطان ولد خوانده میشد8 ساله بود.
در این هنگام که مولانا دور از خانواده خود زندگی میکرد،سرپرستی او نسبت به حرم مولانا،نسبت به خانواده وتربیت فرزندانش،اظطراب ونگرانی های او رااز بین میبرد.مولانا در ایام تعطیل وفرصتهای بدست آمده به مناسبتهای مختلف به قونیه می آمدوبه خانواده خویش سرکشی میکرد. سید برهان از آنچه که در توان داشت در حق مولانا دریغ نکردومولانای جوان نیز دا فراگیری علوم زمانهبا تمام قوا اهتمام ورزید.مولانا از اینکه استاد وپیر خود را در قونیه زیارت میکرد خوشحال بود وبه آسانی رضایت نمیداد او را به قیصریه بدرقه کنند.معهذا این آخرین دیدار مولانا واستاد پیرش بود.سید برهان در آن زمان 78سال از عمرش میگذشت.که اندک زمانی پس از بازگشت به قیصریه درگذشت.ویکبار دیگر مولانا در مرگ استادش که همچون پدری در حق او زحمت کشیده بودداغدار شد. سیدگرچه در غربت ودر تجرد،اما میان مریدان و ستایشگران خود درگذشت.
فصل چهارم
بعد ارز مرگ سید برهان،مولانا در آن دیار غربت تنها شد.
اینک پس از سالها دوری و جدایی از دیار کنار زن وفرزندان ومشتاقانش بود.پس باید با شرایط به وجود آمده زندگی کند.بدینسان اوقات گرانقدر خود را در جهت تربیت فرزندان،تعهد امور خانواده،وعظ وتدریس وعبادت می گذراند.
حال پسرانش بزرگ شده بودند،سلطان ولد 17ساله وعلاء الدین محمد 15 ساله بود.اما وقتی این سه تن در کنار هم راه میرفتند انگار 3برادر بزرگ و کوچک بودندگر چه مولانادر این هنگام عطوفت زیادی نسبت به در فرزندش نشان می داد،اما این محبت مانع آن نشد که آنها را برای ادامه تحصیل مدتی از خانواده دور نکند.این امر موجب نگرانی و ناخرسندی مادرشان گوهر خاتون شد.علاوه بر این خبرهای خوشی هم از آنها نمیرسید.خبر ها حاکی از این واقعیت بودکه آنه قادر به زندگی مسالمت آمیز در کنار هم نیستند.
دو نوجوان دارای دو طرز تفکرودو منش جداگانه بودند.نامه هایی هم که مولانا در جهت دوستی و آشتی آنها برایشان مینوشت ،وآنها را ملزم به درس وتکلیف و رعایت مراقب وخدمتکار خویش نمود،هرگز الزام آنها نسبت به حفظ برادری ودوستی میسر نشد.ای خبرها گوهر خاتون را بیش از پیش نگران وبیمار کرد.چنین بود که احوال واوضاعی که در خانه جریان داشت،باعث شد که مولانا هر روز بیش تر از روز پیش توجه خود را معطوف بیرون از خانه کند.ودر خارج از خانه اوقات او تماما،صرف درس و وعظ و فتوا،وگذراندن ساعاتی با مریدان ومشتاقان میشد.
در اندک زمانی پس از بازگشت مولانا از شام وگذشت زمان کوتاهی از مرگ سید برهان،جلال الدین محمد بلخی چنان محبوب قلوب ومقبول طبقات مردم قونیه قرار گرفت که نظیرش در هیچ دوران وزمانی ودر هیچ کجای بلاد اسلامی دیده نشده بود.او بدون هیچ کبروغروری و با آغوش باز به هر سوالی پاسخ میگفت.
در گذر این زمان بود که بلائی دیگر طاق خانه مولانا را در هم کوبید.گوهر خاتون مادر فرزندانش زوجه او در سال 640 در گذشت و او را از درس ووعظ بازداشت.اما چندی نگذشت که مولانا ناچاربه تجدیدفراش شد.
وکراخاتون قونوی که از شوهر سابق خود(شاه محمد)فرزندی به نام شمس الدین یحیی داشت به ازدواج مولانا در آمدودختری که پرورده دست او بودوظاهرا او را هم از شوهر ثابق خودداشت،به نام کیمیا خاتون اینک مولانا که واعظی پر آوازه ،مدرسی اثتثنایی وبی نظیر بود را بزرگان شهر ودیوانیان به چشم تحقیر می نگریستند.بی حاصلی علم ،بی حاصلی جاه فقیهانه،وبیهودگی شهرت هر روز بیشتر برای او روشن می شد.
فصل پنجم
یکی ازحیرت انگیزترین،وپر هیاهوترین دوران زندگانی مولانا،دیدار جادویی وجذاب او با شمس بود.این دیدار عجیب سرفصل سرالاسرارزندگی متلاطم مولوی است.
شمس اهل تبریز بوده و تنها یک فرزند به نام علاء الدین محمد(618_653 )داشته است.مولانا در حجره خود نشسته بود،مردی با قامتی بلند ولباسی از نمد سیاه،وچهره ای خشن بر او ظاهر گشت ؛پیرامون مولانا چند کتابی پراکنده بود،پرسید اینها چه باشند؟مولانا جواب داد:تو آن ندانی!
نگاهی سهمگین وسوزنده به کتابهاانداخت حجره آتش گرفت و کتابهاشعله ور شدند.مولانا گفت اینها چه باشند؟شمس گفت:تو نیز آن ندانی!حجره مولانا در میدان مال فروشان بود ودر پای حجره جوی آبی نیرومند بود ،شمس با همان هیبت بر او ظاهر شد،مولانا مشغول بود،ووجود شمس را احساس نکرد،شمس مدتی تأمل کردوبعد با عصبانیت کتابی چند برداشت وبه جوی آب انداخت.وآب کتابها را برد.مولانا با عصبانیت دامن شمس بگرفت ،ای مرد،من برای نوشتن اینها خون دی خوردم شمس دست کرد وکتابها را از آب برداشت و به مولانا داد بی آنکه خیس شده باشند و سپس از حجره بیرون رفت.
مولانا و شمس باری دیگر در بازار با هم روبه رو شدندو جاذبه عجیبی بین این دو برقرار شد.گویی زمین هم در آن دقایق باشکوه از گردش خود فرو مانده بود.
مولانا نگاهش را به شمس میدوزد وطنین نغمه اشتیاقش وجودش را به آشوب میکشد وسرمست خود رادرکنارمردی ژنده پوش بانیرویی جذاب وعظیم می یابد.
آری شمس وجلال الدین آرام ارام درکنارهم راه می رفتند ورهگذران ومردم قونیه ،با تعجب و حیرت به مرد ژنده پوش می نگریستند.که عشق آنان را به بیسوئیودیار بی خویشتنی میبرد. جلال الدین به هنگام عبور از برابر حجره اش ناخوداگاه میایستد وبه شاگردانش و مریدانش اجازه مرخصی می دهد،ودست ناشناس تبریزی را می گیرد وبه حجره می برد.زانو بر خاک می نهد و دست این پیر دانارا می بوسد.و بااو 40 روز در آن زاویه اقامت می گزیند،وکسی را به خلوت خود راه نمی دهد… در همین خلوت است که اندیشه مولانا لبریز شده از کسوت متعارف بیرون آمده و شوریده ای بی سر ودستار می شود، در همین زمان کوتاه است که شمس مولا و مراد ومولیان او می شود،از قیل و قال مدرسه بیرون می آید ودر دنیای جذبه وشوق نغمه سر می دهد. مولانا شمس را خدای خود می دانست،بدین روی بی نهایت عاشق او بود وبر در ودیوار حجره و خانه و عالم شمس را می دید گریی که اگر شمس نباشد او هم نیست می شود.
فصل ششم
برای مولانا جز شمس و پیرامونیان اندک (قونوی – چلبی،ولد) چیزی یا کسی وجود نداشت.جامعه ای که در آن زیسته بود،مدرسه ای که در آن شکفته شده بود،همدمی که با او سر بر یک بالین می نهاد،حتی علاء الدین که به شمس کینه توزانه می نگریست و فرزند مولانا بود،هیچ کدام،هیچکدام در مخور اندیشه او،در لوح ضمیر او، در جان گداخته او نبودند، شمس برای او فروغی تابان ، شمعی جاودانه و سفیری از جهانی ناشناخته بود،و او هرروز راز تازه ای از این وجود تابان کشف می کرد،واو را خدای خویش می خواند.
در این چله از مولانا انسان دیگری ساخته شده ،به گونه ای که هیچ شباهتی به مولانای فقیه، مدرس ندارد.
ازچندی پیش زمزمه هایی در گوش مولوی خوانده می شد که شمس ساحر است ، جادوگر است و مولای ما را از ما گرفته،از طرفی علاء الدین فرزند او نیز با دیگران همصدا شده و در خانه نفاق افکنده بود،این اخبار روح حساس و مشتعل (خداوندگار)را آزرد،او دیگر با چنین حرفهایی بیگانه بود،اما از آنجایی که همه چیز بر بقای شمس تعلق داشت ، به خاطر رفع هر گونه شک و شبهه ای ناچارا چله را تعطیل کرد، و به خانه آمد در جوار خانه تاب خانه ای بود که از پدر به او رسیده بود ،شمس را در آنجا مسکن داد وخوددر جامعه ظاهر شد،اما نه در لباس مدرس و مجتهد بلکه چون سالکی عاشق،اماهمه اندیشه اش بر محوراندیشه شمس می چرخید،وهر روز با شمس به سماعی عارفانه می پرداخت.
چنین بود که متشرعان خشک اندیش و مدرسان دنیا دوست در مقابل او صف آرایی کردند،ومولوی از این صف آرایی های بی خردانه رنج هایی عظیم در سینه دارد.
فصل هفتم
چله به پایان آمده بود اما آثار آن بی پایان بود.
مدرسه انتظار مولانا را میکشیدفبابی تابی میخواست با شمس آشنا شود،با آب پاره دوز و پنبه زنی که ناشناخته در بازار قونیه می زیست ،وکسی را با او آشنایی نبود.اما هیچ کدام به مدرسه ندفتند،بزرگان شهر،فقیهان،متشرعان آن هایی که پیش از این به سهولت مواوی را می دیدند.
از محل او،از مجلس او استفاده ها میکردند ، به امید دیدارش نشستند،از او نشانی نبود.به خانه اش شتافتند،او را با خود بیگانه یافتند،(خداوندگار) در عالمی برتر ،در وجدی گیراتر،در احساسی گرمتر،می پرید واینان می خواستند بال و پر او را بشکنند،همه می دانستندکسی که او را آتش زده،از حلقه درس و مدرسه جدا کرده،از منطق و عقل دور ساخته،جز شمس کسی نیست،باچنین باوری شایع کردند که شمس ساحر است ومولانا جادو شده ،عقل از دست داده است.
یک روز وقتی مولانا از خواب بیدا شد دلشوره ای خوفناک وجودش را لرزاند،با حالتی اضطراب آلودبی آنکه به سوی حوض حیاط برود،به حجره شمس شتافت شمس نبود به اتاقهای دیگر رفت در راهرو و حیاط به دنبال مولای خود سرگردان شد…
صدا کرد،صدایش در فضای تابخانه بی جواب ماند،ترسی آزار دهنده به جانش افتادمثل دیوانه ها اتاقها را می پیمود،در حیاط مدرسه تا دم درب خروجی دوید،بیرون آمد.کوچه را با شتابی ترس آلود طی کرد.
به خانه برگشت ،نمی دانست چه بکند.شمس رفته بود به یاد سخنان دوشین ،وچهره روشن اما پیچیده شمس افتاد وناگهان چیزی در دلش ترکید.چیزی در درونش منفجر شد.با فریادی ترسناک فرزندش ولد را صدا کرد،نه تنها که ولد…تمامی اهل خانه بیدار شدند و به سوی او دویدند،چی شده پدر…؟این هیجان ولد بود.
— خانه خراب شدیم،مولایمان نیست،بی کس شدیم،بی یار و یاور شدیم،لباس بپوش به دنبالش برو،همه جای شهر را بگرد،همه را خبر کن،در شهر جار بزن،اسب بردار و در بیابانها بگرد…
چنین بود حال وروز (خداوندگار)در غیبت شمس…
قونوی،چلبی،ولد وتک تک اعضای خانواده اش مدام بر بالینش بودند،از او مراقبت میکردند.اما او نه چیزی می نوشید نه قادر به حرکت بود.
سر انجام تبش فروکش کرد.پلکهای سنگینش سبک شد.چشم گشود وخود را در میان دوستانش یافت،آنهایی که شب و روز در کنارش بودند.نخستین کلماتی که برلبان سوخته اش جاری شد،این بود،مولای من دیشب مهمان من بود.قول داد که خواهد آمد برای من آبی بیاورید وضو بگیرم،نماز بگزارم،وخدای را شکر کنم.پیش از آنکه دوستان به حرکت در بیایندچست وچالاک بلند شد،وضو گرفت و به نماز ایستاد.
به زودی مولانا خود را میان فقیهان تنها یافت ،حس میکرد نه پدر ،نه خانواده،نه هیچ کس قادر نیست جای شمس را پر کند،وقونیه نیز از حال و روز اوبه ترحم آمد.
فصل هشتم
خبر ها درباره نشانی های شمس ،ضدونقیض بود که( خداوندگار) دچارغثیان روحی می شد.واما حقیقت اینکه شمس رفته بود،چون قطره ای که در آب فرو رود،اما شمس در چشم مولانا قطره نبود،دریایی بود که در طرفة العینی ناپدید شده بود.
یکی از روزهاکه تعدادی از متشرعان ،(خداوندگار)را با حرفهای بی ریشه عذاب می دادندمردی غریب با پوششی درویشانه که رازی بی پایان در چهره داشت ،به مجلس آمد،وکناری نشست،چنین می نمود که وصله تن مجلس نیست.متشرعان توجهی به او نکردند.
(خداوندگار)رو به غریبه کرد وگفت:دوست من شما نیز حرفی بزنید.ومرد غریبه با صدایی گیرا گفت:مرااز سخن قال بهره ای نیست چون سلطانم،از حال میگویم… مولانا تکانی خورد،سلطان شماکیست؟… مردغریب چشمانش رادرچشمان مولوی دوخت وگفت:سلطان من شمس کبیراست.چنین حرفی لرزه ای برجان(خداوندگار)انداخت،اورابه وجدآورد،هیجانی شدیددراوایجادکردپرسید،کجابااوآشناشدید؟مردغریبه گفت:سالهابااودرغاربودم.دربازارپنبه زنان مدتی باهم بودیم،گردش روزگارمرابه غربت انداخت،باغرابان هم کاسه شدم،آمده ام ازاونشانی بگیرم. بعدازآنروزحال(خداوندگار)بهترشد،دیگرزندگانیش فغان بی انعکاس درکویری غیرمسکون نبود.
زندگی مولانادوباره گرم شده بود،وانتظارمی کشید،به یادش امدکه مردگفته بود،عطروجودمولایم راازدمشق می شنوم،تمامی وجودش کوچه پس کوچه های دمشق شده بود.
به زودی مرد غریبه را شناختند.کسانی که در بازار پنبه زنان ،قدیمی بودند گفتند او الیاس نام داردکه مدتی یار وهم کاسه شمس بوده وبا شمس روزگار می گذرانده ، اما خانواده ای نداشته، او را تنها یار ومونس شمس به شمار آوردند.
همچنین گفتند که شمس علاقه ای بسیار به او داشته است.شبی از شبها،شبی بعدازیک وجد وسماع شیرین مولانا خوابی عجیب دید.مردغریبه در بیابانی بی انتها سرگردان شده است،به هر سونگاه میکند،جز افقی بی پایان نمی بیند،تشنه و گرسنه در تکاپو است ،به یکباره به هوا پرواز کرد ودر فضای لایتناهی به حرکت در آمد،رفت ورفت وستاره تابانی شد،که با سرعتی بی مانندمیان ستارگان حرکت می کرد، ناگهان شهری که شبیه دمشق بود زیر پایش نمایان شد، پایین آمد وکوچه به کوچه گشت ، در حجره ای رازد وقتی در را گشود مجمعه ای رادید که مردی نورانی در میانه بود ، دقت کرد واز فرط شوق بیدار شد مولای خود را یافته بود.شمس در میانه بود. در بامداد همان روز بود که کاروان سالاری دق الباب کرد، وخبر خوش دیدار داد.کاروان سالار گفت:شمس را در دمشق در حجره ای میان مردان شهر ملاقات کرده است.این شیرین ترین خبری بود که شوری در دل مولانا افکند.چنان منقلب شد که تصمیم گرفت تا دمشق پا برهنه بدود،اما تدبیر بهتری اندیشید.فرزندش ولد را همراه هدایای توجه انگیز به کاروان سالار سپرد، اودر شعرونوشتارش از شمس خاضعانه خواست که بازگردد.در مکتوب نوشت که زندگی بدون او برایش بی ارزش است ودر همان بامداد بهاری پیک (خداوندگار)به سوی دمشق به پابوس شمس شتافت.
فصل نهم
از این شب فراموش نشدنی ، از این شب شور انگیز بود که حال(خداوندگار)خوب شد.بعد از آن در حالی که هر لحظه در شوق دیدار می سوخت ،با چهره ای بشاش با حاظران برخورد می کرد.ودر تمامی مجالس از سمش سخن می گفت.
سخنان او را تک جمله های عمیق و پر نکته او را زمزمه می کردند.اگر وجد وسماعی بر پا می شد اشعاری بود که در فراق شمس در عظمت شمس ودر حال و هوای شمس به نوا در می آمد.وشیفتگان مولانا بیشتر با اندیشه او آشنا می شدند شمس را می شناختند و در میافتند که (خداوندگار)به مرد ، به ابر مردی عظیم دل باخته است. چنین بود که تمامی مردم قونیه از دل و جان برای استقبال شمس آماده شدند.آخرین شب فراق بود.
آخرین شبی که( خداوندگار) بی وجود شمس سپری می کرد.دلشدگان در مدرسه محل سکونت شمس دور او را گرفته بودند.
مرد روشنی ، مردی سوته دل از در وارد شد و فریاد بر آورد، مژدگانی دهید که شمس فردا خواهد آمد.سکوتی سنگین به فضای خانه سایه انداخت کسی را یارای حرکت وحرف نبود و آن مرد چنین گفت:دیشب خواب دیدم کاروان شمس فردااز ره میرسد،مولانا در چهره شفاف مردخیره شد.
به چشمان شعله ورش چشم دوخت و در یک لحظه بی پایان تمامی خانه فقان و فریاد شد.همه به پاخواستند.همه به رقص درآمدند.همه یکپارچه شور و سخن شدند.همه ذات عشق شدند،هنگامه ای بر پاشد آنچنان که تابه آن شب نظیرش را ندیده بودند.
سر انجام غافله شمس از راه رسید.قونیه به حرکت در آمد ،یکپارچه شور و عشق شد.ضربان قلبش بیشتر شد.به استقبال کاروان سالار عشق شتافت.(خداوندگار) سر از پا نمی شناخت،با وجد و سماع به استقبال شمس رفت دیگر شمس آن درویش یک لا قبای شولای پوشی نبو که در دکان متروکه ای در پس کوچه های بازار پنبه زنان خشتی زیر سر می نهاد وشب را به روز می آورد. شمس قلندری پر صولت،ابر انسانی ملکوتی ، عارفی عظیم، انسان سالارس شوریده با اندیشه ای بی پایان بود که چون خورشیدی پر تلالو در آسمان قونیه می درخشید. شمس آمد همراه با کاروانی بزرگ ،همراه ولد فرزند خداوندگار همه جا عود و اسپند می سوزاندند، گلاب میپاشیدندف نقل و نبات پخش می کردند. دیدار این در ابر مرد،دیدار در انسان نبود،دیدار دو ابر متلاطم بود.قتی مولانا در لحظه نخستین دیدار مولایش را در آغوش کشید ، احساس کرد ،جانش پس از14ماه تب و تاب ، بعد از آن همه بی قراری، آن همه شکنجه،آن همه رنج و عذاب مرگبار،آن همه در به دری ووحشت آرام گرفته است. آفتاب زندگانی اش دوباره طلوع کرده و او را از ظلمت و سکون رهانیده بود.
فصل دهم
مولانا دو فرزند داشت.سلطان ولد وعلاء الدین ،هیچ کس نمی دانست که علاء الدین گوشه چشمی به کیمیا خاتون دارد وحتی خود کیمیا خاتون هم از این موضوع بی خبر بود.روزی که مولانا دریافت که می تواند مولایش را از تنهایی ستوه نجات دهد و در قونیه پای بند کند،آرامش خیال یافت و سخنش شکوفاتر شد.
هر روز مجالس وجد و سماع بر پامی کرد و با جذبه و شوق بسیار هو میزد.و شعرش شیدایی تر میشد.شمس نیز پر تحرک تر شد و چهره اش و حرف و حرکاتش مطبوع تر و دلچسب تر شد.در این دوران است که او مردم آمیز تر شده و مردم را با طیب خاطر پذیرفته وبا آنها بی خشم وخروش سخن گفته است.
هر چه مقدمات این وصلت مهیا تر می شد علاء الدین برخورد غریبانه تری با شمس پیدا می کرد.اما این برخورد آنچنان محسوس نبود که خانواده احساس کند.
آنگونه که از نوشته های به جا مانده ی مولانا و سلطان ولد مشهود است اوضاع در حرم مولانا آنچنان بود که همه در خدمت شمس بودند ومخالفت علاءالدین به چشم نمیامدکیمیاخاتون ومادرش نیزدرجهت آرزوهای مولاناگام برمی داشتند،به چنین وصلتی تن در دادند،وبرای فراهم آوردن مقدمات کارتلاش کردند.
خبراین رویدادنخستین باربه وسیله علاءالدین به بیرون درزکردوهموبودکه جسته وگریخته باب کینه تازه ای رانسبت به شمس گشود.
فصل یازدهم
پس ازوصلت وبعدازگذشت مدت زمانی روزی شمس بیمارشد،دربسترافتاد،(خداوندگار)درکناربالینش نشست وبه مداوای اوپرداخت.اما بیماری او جسمی نبود ،تب و تابش ریشه ی دیگری داشت و او قادر به بازگو کردنش نبود.حکیمانی بر بالینش آمدند و معالجاتی کردند،اما هیچ کدام از این افراد قادر به تشخیص این بیماری نبودند.
یک روز علاء الدین فرزند مولانا به عیادت شمس آمدو بیماری او را بدتر کرد. راستی چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟ آیابیماری شمس باعلاء الدین ارتباط تنگاتنگ داشت؟ روزی ولد فرزند مولانا به نماز نیامده بود، او را هراسان دید وپرسید:چی شده پسرم…؟ امروز غایب بودی! کیمیا…کیمیا…بیمار شده می روم که حکیم بیاورم، خوب می شود پسرم.مولایمان هم بیمار بود مگر نمی دانی…؟ اما بیماری کیمیا طور دیگری است، ترسناک است و خداوندگار هراسان بر بالین کیمیا شتافت.
فصل دوازدهم
کیمیا خاتون ، زوجه شمس ، دختر خوانده (خداوندگار) دختر کراخاتون ، زوجه دوم مولانا را با تبی سوزان، تبی مرگبار به تاب خانه آوردند.تاب خانه محل زندگی شمس در مدخل مدرسه سلطان ولد، پدر بزرگ وار مولانا بود.
سه روز پیش شمس در پی یک مشاجره سخت و قهر آمیز به خاطر تأخیر کیمیا در بازگشت از باغ که برای تفرج با عده ای از زنان رفته بود اورا بیمار کرده وبه بستر انداخته بود.
از زمانی که پیر تبریز نسبت به علا ء الدین فرزند کوچک (خداوندگار) ظنین شد ، نسبت به غیبتهای زوجه اش تنگ جوصله بود. او وقتی با کیمیا ازدواج کرد سالهایی دشوار با یک تنهایی کشنده دست به گریبان بود. همراهان در تب و تابند ، به هر کاری برای مداوای کیمیا دست میزنند.پاشویه میکنند،شیر گرم می خورانند،نتیجه نمی بخشد.شمس می آید کنار کیمیا،می نشیند،او را صدا می زند،چشمان کیمیا چرخی می زند باز می شود به چهره شمس خیره می شود وچیزی بر زبانش می آید.
چیزی که مفهوم نمی شود.سه روز است او در تب می سوزد.سه روز است چیزی نخورده است.حکیمان حرفهای ضدونقیض زده اند.
فصل سیزدهم
شمس خود را در مرگ کیمیا مقصرمی دید و می خواست از خوشتن خویش فرار کند.از طرفی ترک مولانا ویافتن انسانی چنین عظیم ،چنین همدلی مگر آسان بود،مگر امکان داشت؟با این حال او نیز انسان بود،پوست وگوشتی داشت ،خونی در رگهایش جاری بود،در این یک هفته ای که از مرگ کیمیامی گذشت حس کردتوان ماندن ندارد،دیگر محیط برایش بیگانه شده بود.تنها به حیات انسانی توجه داشت که اندیشه او شیوه دیدگاه وجان گداخته اش او را به عشقی مشتعل مبدل ساخته است ،چنانکه اگر با سوز جدایی همراه شود ،همه جا و همه کس و تمامی دلها را روشن خواهد کرد.دید شوق وسوز دیرین را ندارد،دید نیروی حیات در اودر حال فروکش کردن است،صلاح این بود که برود،ماندن جایز نبود.
فصل چهاردهم
نیمه های شب بود که حس کردقادر به ماندن در آن دیار نیست،همه چیز وهمه کس در نظرش بیگانه می آمد،تنها وجودبی قرار مولانا بود که دلش را می لرزاند.
اندکی مردد ماند، ویکباره با عزمی محکم قد راست کرد،اندک ماحضری برداشت وراه افتاد.وقتی در را پشت سر خود بست وبیرون آمدهوای خنکی در فضا تاب می خورد،بی آنکه به پشت سر توجه کند،آرام ،چون شبحی لرزان می رفت.
هر گامی که بر می داشت هزاران فرسنگ از آنجا دور می شد،چنان بود که انگار ازجهانبی به جهانی دیگرمی رفت.
فصل پانزدهم
در عمق ضمیرش چیزی تاب میخورد. به تلاطم می آمد،از عشق سوزانی که(خداوندگار) به او داشت آگاه بود،خود نیز چنین عشقی به مولانا داشت .
امااودر بیابانهای تتفتیده عشق بی کس بود .چنان بی کس که در دشت شب زندگی ستاره ای هم به اوسوسونمی زد.از روزی هم که شمس رفته بود صلاح الدین بیش از یاران دیگر مواظب خداوندگار بود ودرد ورنجی را که مولانا از فراق شمس در روح وجان داشت حس می کرد.
بعضا وقتی (خداوندگار)را غمگین می یافت،از حرفهایی که شمس در غیبت او زده بود،واز قصه هایی که نقل کرده بود،سخن می گفت ومولایش رابه سر ذوق می آورد.
طوری که مولانا قامت راست می کردوبه هیجان می آمدوبر کلمات و موضوع همان قصه غزل می ساخت.
(خداوندگار)در دمشق زیسته بود،گوشه گوشه این شهررا می شناخت ، اولین بار نیزشمس رادر میان موج جمعیت در آنجا دیده بود. بامدادان با قافله خود وبابار و بنه ای که همراه داشت به سوی دمشق روان شد.
فصل شانزدهم
قافله سالار از سفر دمشق باز گشت واز شمس خبری نیاورد ، حرفهای ضدونقیض زد گفت:از حجره ای که در دمشق در آن زندگی می کرده رفته ناپدید شده می گویند به حلب رفته است.
برای خداوندگار این سوال پیدا شد… نکند شمس …نتوانست بیش از این دوام بیاورد، قافله سالار را مرخص کرد وبه میانه آمد، آن شب نیز سماع صوفیانه بر گزار شد، صلاح الدین از حال زار او خبر داشت. در حالی که آرام و خاموش اشک میریخت مواظبش بود، بعد از سماع کنارش نشست و گفت : مولای من اگر رخصت دهید من شخصا به دمشق می روم وخبر درست می آورم ،انگار دنیا رابه خداوندگار دادند،گل از گلش شکفت.وجودش از ته دل خندید، باناله ای مستانه گفت:با هم می رویم پس بلند شو بار سفر ببندیم.
فصل هفدهم
درای پر طنین کاروان سکوت ممتدوتوهم انگیز شب را می شکست و پیش می رفت،(خداوندگار)لبریزازوجدونشاط شمیم یاربه شهرنزدیک می شد.اوبعدازرسیدن به دمشق ،نخست به حجره تنگ تاریکی سر کشید که سلطان ولد ،فرزندش،مولایش را در آن جا یافته بود.
اما این بار در آنجا را بسته یافت.بهد همراه صلاح الدین قونوی به همه جا رفت اما از شمس نشانی نیافت.جست وجوی خداوندگار در دمشق و حلب ،پایان نداشت ، اگر چه او احساس می کرد این بارمولایش به سفر بی بازگشت رفته است ،اما لحظه ای آرام و قرار نداشت.
دمشق در بلندی هایش غار های زیادی دارد.مولانا در جست وجوی شمس به اتفاق همراهانش بارها در این غارها می گذشت اما از گمشده اش اثری نمی یافت.
فصل هجدهم
شمس به سفری بی بازگشت رفته بود،وخداوندگاراگر چه چندین سفردرجست وجوی اوبرآمد،دریغا که هرگز اورا نیافت.
فصل نوزدهم
بعد از غیبت شمس احوال خداوندگار چنین بود،وقتی به رقص وسماع بر می خواست چنان در شور وهیجان در خویشتن بی خود میشد که حتی مطربان وقوالان ویاران از دست اوبه جان می آمدند.سماع مولانا از ظهر تا هنگام نماز مغرب ادامه پیدا کرده بود.
فصل بیستم
پیش ازظهورشمس تشکیلات عارفانه مولانا خلیفه نداشت.مریدان اورااین فقیه ومدرس سخنورراکه ازکلامش شهدوشکرمی ریخت ازاین مدرسه به آن مدرسهوازاین مجلس به آن منبرمی بردندوعاشقانه ازکلام اوکسب فیض می کردند.
درآن روزگاران پرآشوب وفقرزده وبی ثبات که فقیهان مجتهدان وصالحان دین وطریقت هرکدام مریدانی داشتندومرمی که ازجنگ وبیدادگری به جان می آمدند به دوریکی ازاین بزرگان آمده ومسایل دینی خودرابااودرمیان می گذاشتند شمس نیزخلیفه مولانا ومریدانش شدوخیلی هاازبزرگان فکرواندیشه وشریعت وحتی بزرگان حکومت به دیدارش شتافتندتامعمای وجودش راکشف کنندوگرچه ازاین منبع فیاض واندیشه عاشق کسب فیض ها کردند.
ولی خیلی ازکسانی که به چنیین ذوق ومشربی غیرمتعارف باکینه می نگریستند درکینه وعنادخودپابرجامانندندوچه بساکه مزاحمت هایی نیزبرمولانای عاشق ایجادنمودند.
تشکیلات عارفانه مولانا بعدازغیبت شمس مدت هابدون خلیفه ماندامابه دنبال ماجرای بازارزرکوبان کهدرآن صلاح الدین تمامی سرمایه خودرامیان مردم قسمت کرده بود (خداوندگار)اورابه خلافت انتخاب کرد.
مولانل صلاح الدین رابیش ازهرکس به شمس نزدیک ترمیدید.
درنظر(خداوندگار)صلاح الدین فریدون این روستایی امید ودوراز مدرسه این زرکوب پیروبی سوادبه تمامی وجود شمس را دراوتداعی می کرد .
گویی می خواست بااین کارخودرا که اینک به یک شمس واقعی تبدیل شده بودازدردسرشیخی ومرادی برهاندوشمس که اینک دروجودش تجلی یافته بودچنان شاهدی زندگی کند.
بیشترین غزلیات کتاب شمس که سروپاشوروشوق وتمامی ناله وفریاداست دردوران خلافت صلاح الدین قونوی سروده شده وبه مارسیده شده استوخواننده دراین کتاب باانسان وارسته عاشقی مواجه میشودکه درفراق معشوق ازغم جان می نالدوبرتی رسیدن به ازهیچ مانعی نمی هراسد.
کتاب غزلیات شمس بالغ با46000 بیت غزل شورانگیزداردکهاززمان پیداش انسان تابه امروزچنین کتاب پرحجمی باچنین غزلیات پرشوروخوش آهنگ وچنین اشعارپرطنیین عاشقانه ای سروده نشده است.
دراین کتاب بزرگترین وهیجان بخش ترین وغم انگیزترین ناله های عشق فراهم آمده است به گونه ای که باهیچ ناله ودردومویه ای هم خونی ندارد.
حیلت رهاکن عاشقانه دیوانه شودیوانه شو
واندردل آتش درآ پروانه شوپروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه راویرانه کن
وانگه بیاباعاشقان هم خانه شو هم خانه شو
احمدافلاکی نوشته :
درقریه (کامله)ازتوابع قونیه (یاغیبسان)و(لطیفه خاتون )که باکشاورزی وماهی گیری روزگار می گذرانیم خداوند فرزندی به ایشان عنایت فرمود که نام اورا (فریدون )نهادند.
درپی دوران طفلیت وکودکی وایام شباب زندگانی اجتماعیش را باکارگری دربازارزر کوبان قونیه آغاز کرد در همین ایام با سیدبرهان الدین محقق ترمذالدین آشنا شده حلقه ارارتش رابه گوش جان کشید.
پس ازاینکه به مغام جانشینی رسید سیدبرهان الدین نایل آمد به زادگاهش مراجعت کرده با لطیفه خاتون که هم عنان مادرش بودازدواج کردباردیگربه قونیه بازگشت.
فریدون باگذشت زمان لیاقت وکفایت خویش رادرمورد امور دنیا نیزنمایاند.
درقونیه دارای گارگاهی با شاگردان زیاد شد همچنین خانه بزرگی نیز تهیه کرده ودربیرون شهرنیز باغی خریداری نمود که محل تفرج خانواده ودوستانش بود.
قصه دلدادگی صلاح الدین زرکوب به مولانا ازروزی آغاز شد که سیدبرهان الدین لالای بزرگوار خداوندگار درباره عظمت جلال مولانا کلماتی می فرمود.
شمس چنان توجه مولانا را به خود جلب کرد که شیخ صلاح الدین راپیش کشید فرمود:توازمائی آن مائی جان مائی دست اورابگرفت وهمد خود ساخت وسپس وی رابرسروری یاران برگزیدوخلیفه خودساخت وانیس مجلس انس گردانید ودرجمع یاران گفت:
آن سرخ قبائی که چومه یاربرآمد
امسال دراین خرقه زنگار برآمد
آن ترک که ان سال به یغماش بدیدی
آن است که امسال عرب واربرآمد
وقتی مریدان می آمدند وقتی چشمان منتظر(خداوندگار)ازدیدار شمس مایوس می گشت جانش شعله ورمی شدکلمات جان می گرفتندودرزبان اوبه جولان می آمدند.
هرروزمریدانش افزون تر ومجلس اوپررونق تروسودایی تربود.
به بزرگان قونیه که برای یافتن جواب به سوالهای پیچیده خودبه نزد اومی امدند باحوصله پاسخ می گفت وازآن ها به اندازه بضاعتش پذیرایی می کرد.
درخانه اوآمدوشدبسیاربود.حتی درماندگان ادیان وفرق دیگرنیزبه خانه اومی آمدندروی گشاده واخلاقی ملایم وخوش داشت چنان بود که درسوگاوتمامی قونیه مویه کرده است.
به خاطرمقابله بااین مخالفت ها مولانا نه تنها همان احترامی راکه به مولای خودش شمس قایل بوددرمورد زرکوب نیزبه جامی آورد. افزون تر ازاین درخلال بعضی صحبت ها چنین القا می کرد که طریقه اوطریقه عرفان اهل دفتر نیست چراکه اوبعدازدیداشمس علم اهل مدرسه راترک کرده بود ومعتقدبود برای ارشاد وتربیت یاران یک دل شفاف وزلال ویک لوح پاک ازقلبی که الوده به سواد وحرف صوفیان دفتری باشد بیشتر شایسته اعتماداست.
چه می توان کرد وقتی جامعه ای پیچیده درلباس خرافات باشد انسان عظیمی چون مولوی چه رنج ها بایدکه ازاین متشرعان ببیند.
با این حال خیلی ازصوفیان سماع رابدعت نمی دانستند زیرا که نه تنهامزاحم هیچ سنتی به نظرنمی رسید بلکه پاره ای فوائدراهم دارابودبه همین خاطر سماع مولانا که بدعث شمس بود رشد کرد.
رشحاتی که درجان مولانا دراین لحظه های هیجان مادی ولبریزی تراوش می کرد همین غزل های نابی است که مارابه ماورای این جهان مادی می برد ماراسرشار از عشق وسبکباری می کند مارادرسرزمین بهشتی طواف می دهد بخوانید:
ای دل سوی دلدارشو ای یار سوی یارشو
ای پاسبان بیدارشو خفته نشایدپاسبان
فصل بیست ویکم
مولانا درمراسم ازدواج شادی وسرور بی حدنشان داد وچندین غزل شورانگیز نیزبه نظم آورد.
بعدها نیز(خداوندگار) برای تهیه جهیزیه دخترکوچک شیخ (هدیه خاتون)هم کمک های بسیارکرد.
گفتیم ازطواف واکناف عالم وازبلاد دور ونزدیک به دیدار مولانا می آمدندواز محضر اوکسب فیض می کردند اما (خداوندگار) ازچنین دیدار کنندگانی نوری می جست خلاصه سفره خانه هم نداست وزیرا که صلخ قبول نمی کردو مداحی کسی رانمی گفت وباتنگدستی زندگی می کرد.
البته شیخ مریدانی درتبریز داشت که اوراپدرمعنوی خودمی دانستند.
شمس الدین وعلاء الدین جوینی وزیران سلطان آباقای مغول مریدان شیخ بودند.
سلطان آباقا درتبریز حکومت می کرد وخودراسلطان روی زمین می دانست .
ازخواجه علاءالدین جوینی کتاب باارزش تاریخی به یادگارمانده که تاریخ جهان گشا ی عطاملک جوینی نامیده شده است وازشوخ چشمی های روزگار این که هنوز سعدی زنده بوده خواجه شمس الدین گرفتار غضب مغولان شده وسرش رابربادداده.
فصل بیست ودوم
مولانا ازبام تاشام پروبال می زدتا به وجدوسماع شبانه درآید ودرکنارمریدان ودرحلقه آنان سرشار ازیاد شمس لحظاتی رادروادی گمشده بی خویشتنی سپری سازد ودیگران بزرگان دینی قونیه به این مجالس باتلخی وتنگ نظری می نگریستند.
ودرتعینات وبرتری جویی های این جهان مادی اسیربودندازاین محافل شبانه پنداردیگری داشتند ودربهترین تصویر مولانا راانسانی می پنداشتندکه اسیرجادوی شمس شده ودفتروکتاب رابه دورانداخته است.
دردوران خلافت صلاح الدین زرکوب قونوی مولانا یک پارچه شورسراسرالتهاب وتمامی عشق وحال بوددراین دوران آتش فراق شمس درتمامی دقایق خاصه لحظات وجدوسماع اورامی گداخت.
ازنظرآنان درشهری که صوفیان دیگر مجالس درس داشتند وبه مریدان علوم دینی درس می دادند تسلیم به یک شیخ عامی که چیزی ازاسرار مشایخ قدما نمی داند نوعی سرشکستگی است.
درطی ده سالی که(647-657 )شیخ درکنارمولانا ارشاد یاران رابر عهده گرفت حال این دو انسان چونان دو جان دریک بدن بودوآن آرامش نسبی که مولانا بعدازآن طوفان فراق وبعدازپایان جستجوی بی امان شمس درصحبت زرکوب قونیه پیداکرده بود توانست شیرین ترین شورانگیز ترین ودلنشین ترین غزل های عاشقانه خودرا بسراید وکتابی عظیم به نام غزلیات شمس ازخود به یادگار گذارد.
(خداوندگار) بیش ازحدبه صلاح الدین عشق می ورزید. صلاح الدین برای او تجسم شمس بود.گویند. چندبار مخالفان اوتوطئه کردند تا صلاح الدین راازنظر مولانا بیاندازند. به همین خاطر مدام ازشمس می گفتند ویاداورا زنده می کردند.
گویند فاطمه خاتون ومادرش لطیفه خاتون زوجه صلاح الدین زرکوب قونوی بعد ازده سال خلافت سرانجام دربستر بیماری افتاد وبیماری اودرست باسال 656 هجری قمری مصادف بود. که سال فتح بغداد به دست مغولان بود.
آری حکومت خاندان خلفای غاصب عباسی درهمین سال منقرض شد.
(خداوندگار) ازفرط اندوه سه روز به عیادت صلاح الدین نرفت ودرعوض این نامه رابه نزد اوفرستاد:که ((یادمی کنم خداونددل وخداوند اهل دل قطب الکوبین صلاح الدین رامدالله ظله که شکایت می فرمود ازآن ماده که درناخن هایش متمکن شده است.
ای سرو روان بادخزانت مرساد
ای چشم جهان چشم بزانت مرساد
ای آن که تو خان آسمانی وزمین
جزرحمت وجزراحت جانت مرساد
صلاح الدین وصیت کرده بود جنازه اورانه بالحن مقربان ونوای نوحه گران بلکه بابانک دهل وطبل ونغمه رباب ونی تاآخرین منزل هستی بدرقه کنند که سلطان ولد این وصیت راچنین سروده است.
شیخ فرموددرجنازه من دهل آریدوکوس بادف زن
سوی کویم بریدرقص کنان خوش وشادان ومست ودست افشان
به محرم 657 جنازه اورادر جوار سلطان العلماء بهاء ولد پدرمولانا به عظمت تمام همراه باآهنگ دف ودهل ورباب به خاک سپردندو مولانا درعزای خلیفه محبوب خود مرثیه بل مرثیه ای جانسوزسرود:
ای زهجرانت زمین وآسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل وجان بگریسته
چون به عالم نیست یک کس سرکانت راعوض
درعزای تومکان ولامکان بگریسته
فصل بیست و سوم
پس ازمرگ صلاح الدین زرکوب قونوی مولوی حس کرد زیراین طاق بلند مینایی خیلیتنها شده است.
زرکوب قونوی برای ((خداوندگار)) عطردل آویز خاطره شمس بود. درکنج خلوت خانه اوبودکه جلال الدین با شمس به چله نشسته بود.
می توان گفت که مرگ صلاح الدین (خداوندگار) راناتوان کرد. سوگنامه های دردناکی که اوسروده موید وگواه این مدعا است در این سوگنامه ها اوراجان جانی خطاب کرد که بی تن به گور می رفت ومولانا تن اوبود. چراکه دردوران ده ساله خلافت زرکوب شورانگیز ترین زندگانی مولانا بود.
درشب های روشن وقتی مهتاب می شد تنها ورازناک برسرگور می شتافت ودرآن گورستان سرد بااو رازونیاز می کرد. حس می کرد گور می شکافد صلاح الدین شیفته وبی قرار بیرون می اید و(خداوندگار) دور ازچشم این مردم حقیر که اورا رنج ها داده بودند بابی قراری می کرد.
مریدان خاصه حسام الدین اورا تنها نمی گذاشتند.حسام الدین چلبی ازجوانی همراه (خداوندگار) ویکی ازاعضاء اربعه(چله) بود.
حسام الدین چلبی برخلاف زرکوب که سواد نداشت نه تنها سواد کلانی داست بلکه خط وصدای خوش نیزداشتوبا ان که خودرامریدمولانا ومنسوب به طریقه صو فیه بوددربین فتوت داران قونیه تعداد زیادی ازهخیان وتربیت یافته گان پدرش اورا به چشم مرشد ومربی خویش می نگریست حتی به صورتی که انچه را در حق پدرش به جا می اوردند درمورد وی نیز رعایت می کردند.
دراصل راه ورزش فتوت داران همانند کسانی بودکه دباکثرشهرهای ایران بعدازاسلام (عیار) خوانده می شدند وهدف عمده خودرا کمک به نیازمندان وحمایت ازکسانی که خودراازعمده دفاع ازحق خویش برنمی امدند همچنین مهمان داری ازغریبان ودرماندگان راه که درشهرهای ایشان منزل وماوایی نداشتندقرارداده بودند.
واوبعدازمرگ صلاح الدین قونوی گرچه نه رسما اما پنج سالی که مولانا خلیفه نداشت پنهان واشکار مسوولیت این مهم رابر عهده گرفت وانجام میداد.وخیلی ازوقتها در صحن وفضای همان مدرسه که زندگانی دوساله شمس درتابخانه ان سپری شده بود مجالس وجد وسماع به یاد شمس وصلاح الدین زرکوب برگزار میشد دراین دوران مولانا خلیفه نداشت یعنی رسما خلیفه نداشت (657-662) وتمامی مسایل مریدان رابه کمک حسام الدین چلبی به انجام می رساند ودر همین دوران بود که یکی از عظیم ترین رنج های بشری به سراغش امدوبعداز گرفتارشدن دردرد والم فراق شمس درسوگ فرزند کهتر خود محمدعلاء الدین محمد ان هم در36 سالگی داغ دارشد مولانا چنان دراندوه این مرگ نابهنگام متالم شد که مدتی ازشهرکوچ کرده وبه باغ حسام الدین رفت وحتی درمراسم عزاداری علاءالدین قدرت شرکت نیافت.
سرانجام حسام الدین چلبی درسال 662 یعنی 10سال پایانی زندگانی پرحاصل مولانا رسما خلیفه اوگشت وتقریر وتحریر کتاب عظیم(مثنوی معنوی) اغازگشت .
شبی که این درخواست برزبان امد اتفاق شگفت انگیز افتاد که حاضران را حیرت زده کرد وان اتفاق چنین بود. مولانا ازجیبش اشعاری رادر وزن وقافیه وسبک مثنوی بیرون اورد وخواند. واین اشعار مطالع کتاب مثنوی وشورانگیز ترین اشعار زبان فارسی به شمار می رود.
بشنوازنی چون حکایت می کند
ازجدایی ها شکایت می کند
بایدگفته شود که مثنوی معنوی بدون تردید بزرگترین وجامع ترین اثرمنظوم عرفانی استکه به وسیله ابر مردی حکیم تقریر شده است . حکایاتی که دراین کتاب امده که بیشترینش از قران کتاب اسمانی ما گرفته شده تراوشات ضمیر انسان بسیار والا وبی خویشتن است که به درجه معراج روح بلندش رسیده. روح بلندوجستجوگری که دردورترین وعمیق ترین اندیسه های انسانی نفوذکرده وراه حق وحقیقت رانمایان می سازد.
یک سال ازمرگ زرکوب پیرمی گذرد هنوز مولانا درمجالس وجدوسماع شرکت کرده وبه یاد دوخلیفه خود شوریدیگیهامی کند اما ارام ارام درمی یابد که دیگرجسم خستهاوتوان این همه شور وهیجان را ندارد.
دران سال های دور.دران سال هایی که مشعل های بوی ناک دنیا راروشن می کردند. سال های 50 مرز پیری بود…! به هنگامی که میان مریدان با دف ورباب طبالان واوازقوالان چرخ میزد خستگی وجودش رادر می کوفت نفسش مبرید عرق ازتنش می جوشید حس می کرد ازشور جوانی فاصله گرفته است.
بگوییم که برای انسان حساس وجدامانده ازحبیبی چون او خلیفه نقش بزرگی داشت . خلیفه اورا ازدردسر درماندگان می رهانید.
درچنین احوالی بودکه حسان الدین چلبی که ازسرحلقه یاران اووکاتب وجامع اشعاراونیز بود. نظم مثنوی را به شیوه الهی نامه ثنایی ومنطق الطیر عطارازاوخواست. خدانوندگار به ثنایی عشق می ورزید .
دوسال بعدازاملا گلستان سعدی .دراین زمان گرچه حسام الدین شایدبه علت صغرسن خلیفه مولوی نشده بوداما ازدل وجان املا مثنوی رابرعهده گرفت وبرکتابت ان متعهد گشت .
حال اودرمرز 54سالگی .حال عارفی است که هرچه ازتعلقات وتعینات این جهان خاکی وگذرگاه کوتاه. دروجودش مامن وماوایی داشته .ازخودتکانده واینک نی جانی خالی شده ایست که شوروفریادش جزحکایت وشکایت لب دمساز نیست .
حالا این تموج روح بی قرار وپرتابش اوبود که حکایت وشکایت جدایی راشره شره اززبان نی باز می گفت وبدین گونه وبااین نی نامه رازناک که تمامی شرح درد اشتیاق بود نظم مثنوی اغازگشت.
سخن گوینده همچنان که درمثنوی امده واینک دردسترس ماست باچنان لطافت وشیرینی وشگرفی عمیق ادامی شدکه نفس ها رابندمی اورد… .!
گوینده که درتمامی لحظات گاه حتی وقت بیگاه می شد باچنان شوروالتهابی سخن می گفت که همه رابه وجدمی اورد … .
گویا چند وقتی می شدکه مولانا درمجلس وجدی شرکت نکرده بود.
طبالان می زدند ونی. نی شوریده نئی که پنداری نوای سوناکش ازپس نسیم می امد جان ها را نوازش می داد که اوای طبالان ونی نوازان رساترگشت وقوالان دسته جمعی خواندند:
سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق
تابگویم راز درد و اشتیاق
چنان گویی تمامی وجودش مشتعل شده بود به چرخ درامده بود .سبکبار وبی خویشتن می چرخید چنان گردبادی که می چرخید وبه اسمان می رود .
دیگرهمگان به هم امیخته بودند مستانه می رقصیدند ونوای دلنشین وشورانگیز قوالان ونی نوازان به نرمی ونفوذ ونشاء شراب دراجزای وجودشان می دوید.
جمله معشوق است وعاشق پرده ای
زنده معشوق است وعاشق مرده ای
فصل بیست و چهارمیک سال بعداز مرگ صلاح الدین زرکوب املای مثنوی دربحرووزن منطق الطیرعطار نیشابوری بعدازتقریر (نی نامه) اغاز شده است. کتابی که تاکنون نظیر ان درقلمرو هیچ زبان وادبیات اسلامی دیده نشده است.
مثنوی کتابی است که وقتی انسان با هر اندوخته داشتی وهر غلبات عشقی غرق ان میشودگرچه فهم اشارات وایهامات وقصدگوینده بدون احاطه برمعارف اسلامی وشناخت اصول واندیشه گوینده دشوار می نماید.
مولوی درغزلیات عاشقی است که برای رسیدن به معشوق ولقای رب وجدوسماع راوسیله وصل قرار داده است.وبه مامی گوید که توفیق ادب را بایداز خدا جوئیم مولوی درغزلیات عاشقی است که برای رسیدن به معشوق ولقای رب وجدوسماع راوسیله وصل قرار داده است.وبه مامی گوید که توفیق ادب را بایداز خدا جوئیم واین بی ادبان هستندکه ازلطف پروردگار محرومند. وتوضیح میدهدنه تنها بی ادب خودرا پیش همه بدمی کندبلکه اتش درهمه افاق میزند.
فصل بیست وپنجم
بعدازتشکیل حکومت سلاطین ترکمنان سلجوقی درایران که با سلطنت طغرل اول (429 ه) اغازشده است درروم شرقی نیز ترکمنان سلجوقی تشکیل حکومت داده اند(477 ه).
اما دردورانی که قلمرو سلجوقیان روم روم مولانای خردسال وپدرپراوازه اش (سلطان ولد) رادر اغوش خود پناه میداد قونیه تختگاه پادشاهان سلجوقی بودو علاءالدین کیقباد (618_ 634ه) بزرگترین پادشاه ادب دوست وهنرمند این خاندان درروم شرقی سلطنت می کرد .
به جانب روم شرقی مخصو صا قونیه روان میگردید چنین بود که در عهد علاءالدین کیقباد نه تنها قونیه که تمامی قلمرو سلجوقیان چونان یک جزیره ثبات به بیشترین حد ابادانی وعظمت رسید.
این پادشاه مدبر در اداره امور مملکت نیز مهارت فوقالعادای داشت نه تنها با تدبیر وقدرت بلند پروازیهای سرکردهای مهلی ولایات را مهار کرد .بلکه با مهر و شفقتی که داشت اطرافیان و امرای خود را مطیع ودست اموز محبت خود کرد . او نمونه کامل یک سلطان مستبد اما مصلح و عاقل و مدبر شرقی بود که به بسط ابادانی ورفاه مردم و نشر علوم و عدالت توجه خاص نشان میداد .
تحت تاثیر اندیشه ها و اثر اما م محمد غزالی بود ودر عین حا ل مثل اودر بعضی مسائل دینی سختگیر نبود . طراوت و تساهل تصوف را به اندیشه اش راه داده بود با صوفیان و عارفان و مشایخ عرفان که به قونیه می امدند سلوک درویشانه داشت.
او با قدرت یک پادشاه سلحشور و جنگنده با تدبیر و عدالت یک سلطان عادل و هوشیار قلمرو خود را از فا جعه مغول نجات داد
این سلطان خوارزمشاه که علاقه ی مفرطی به این مناطق داشت با این شکست به سوی اذربایجان روان شد ومغولان را نیز به دنبال خود از قلمرو سلجوقیان دور کرد. با مرگ این سلطا ن جسور وعادل وادب پرور ارامش وامنیت هم از قلمرو سلجوقیان رخت بر بست. فرزندش غیاث الدین کیخسرو دیوانه ای مستبد که قادر به حفظ نظم نبود بر تخت نشست .
پدرش این امیران را با دستجات جنگاورانی که همرا ه جلال الدین خوارزمشاه از جلوی لشکرجرار مغول گریخته بودند به داخل مرزهای کشورش راه داده بود که در بیرون مرزها موجب حرج ومرج میشدند .
از رابطه دوستانه ای هم که با پادشاهان مسیحی مجاور پیدا کرد سوءظن عناصر مذهبی و مسلمانان را
برانگیخت و رعایای مسلمانان را بر ان داشت که شورش بزرگی بر علیه سلطان به راه اندازند و سلطان تنها با استفاده از چریک یا مزدور فرنگی این شورش را در هم شکند .
سلطان غیاث الدین کیخسرو (دیوانه) بود که به پیغام های توهین امیز خود خشم مغول را بر ضد خود و کشورش بر انگیخته بود که با پرداخت خراجی سنگین و دادن قربانیان بسیار خاتمه یافت .
اما این پادشاه تنها در اداره مملکت بی عرضه و نالا یق نبود در اداره امور خانه و اهل و عیال نیز بی عرضه بود .
سلطان مستبد در برا بر این زن وزوجه محبوب ضعف بسیار داشت واین ملکه ابخاز نیز از این ضعف او سوء استفاده می کرد با مرگ این سلطان بی کفایت و خود خواه که از مملکت داری چیزی نمیدانست
قونیه و قلمرو سلجو قیان در اشوب وحرج و مرج فرو رفت .
اما عزل الدین را جلا ل الدین قرا طا ی ارشاد می کردورکن الدین را معین الدین پروانه که چندین بار باسیاست و تدبیر این امیران قونیه وقلمرو سلجوقیان میان دو برادردست به دست گشت وسرانجام بعد از مرگ قراطای که حامی عزل الدین بود این پادشاه جوان باتحریک بدسگالان از انچه مصلحت حال وی بود منحرف شد و.با اعمالی که از او سرزد مورد نفرت مردم قرار گرفت .
قدرت واقعی در دست معین الدین پروانه بود .واین معین الدین بود که سرنوشت قونیه و قلمرو سلجوقیان روم را رقم میزد و حتی سرنوشت سلطان راتایین مینمود.
سلطان نیز سودایی در سر داشت که فرصت نیافت به انجام برساند. زیرا که معین الدین پروانه با سران کشوری هم دست شده و با تایید و تصویب ایل خان مغول اباقا خان فرزند هللا کو خان در تبریز حکومت می کرد سلطان را توقیف نموده و با اشاره اباقا خان سلطان را به قتل رساندند.
بعد از ان پروانه مدت 12 سالی به قونیه حکم راند که در همه ی این سالها با اخلاص وارادت به مولانا عشق میورزید .
معین الدین پروانه سرانجام به جهت توطعهی پنهانی که با الملک الظاهر پادشاه مصر بر ضد مغول کرده بود به قتل رسید که نزدیک 4 سالی از وفات مولانا می گذشت.
فصل بیست و ششم
گفتیم که مولانا اندکی بعد از اوج سالهای سماع درعهد خلافت شیخ صلاح الدین که مجالس شمس را در روح و جان خود زنده میکرد به یک ارامش روحانی نیاز داشت که بتواند اندیشه های امیرو فلسفی خود را منتشر سازد که این فرصت در عهد حسام الدین چلبی به وجود امد اینک تقریر و انشاء مثنوی اغاز شده است و خدا وندگار در مطلع مثنوی معنوی و در نی نامه شور انگیزی که سروده خود را به (نی) از خود خالی شده ای مانند میبیند که نوای او جز شکایت شب حجران و حکایت معبود ومعشوق و روزگار وصل نیست .
خداوند گار به هنگام تقریر قصه از قصه های مثنوی معنوی بیشتر به اقیانوسی مانند می شد که امواج رقصان ومصت و شیدای ان از کرانه ها و افق ها ناپیدا می امدودلهای سوخته وتفتیده مخاطبان را در خنکای جانبخش خود زنده میکرد .مخاطبان تشنه ی جانای بودند که هر چقدر از این اقیانوس اندیشه و اخلاق پندار گوارا مینوشیدند سیر نمی شدند و برای ره یافتن به مجالس بعدی دقیقه شماری میکردند
حسام الدین چلبی سومین خلیفه مولانا که مثنوی معنوی به درخواست او تقریر میشد در سال 660 که اولین دفتر مثنوی به پایان امد در سوگ همسر خود که علا قه سوزانی به او داشت داغدار شد.در این اوقات مولانا نیز فرزند جوانش علاء الدین محمد را که 36 سال بیشتر نداشت را در سال 624 ه ج
از دست داد که همین درد را هم حسام الدین چلبی داشت .
سرانجام با با زگشت حسام الدین به مجمع یاران ادامه مجالس مثنوی معنوی را ازاغاز دفتر دومممکن ساخت باز گشت او به قول مولانا (مواج حقایق)موجب شادی و اسا یش خاطر مولانا و باعث خرسندی خاطر فوق العاده یاران شد ودر این هنگام بود که مولانا اورا به طور رسمی خلیفه خویش کرد و او در سن 40 سالگی به خلا فت او گردن نهادند .
مولانا در مقدمه دفتر دوم مثنوی معنوی چنین اغاز سخن کرده و حسا م الدین چلبی را با مهر و عطو فت قلبی نوا خته است .
مدتی این مثنوی تا خیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
چون ز دریا سوی ساحل باز گشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
بدین سان تقریر مثنوی دوباره اغاز شد وجانهای بی قرار و شوریده که 2 سالی دور از این مجا لس لبریز از عرفان و اخلاق و فلسفه و اکنده از وقا یع شیرین و ناب حکمت الهی مانده بودند مراد خود را باز یافتند و در امواج پیمان و رقصان ومتلاطم اندیشه این مراد عظیم (مولانا جلال الدین بلخی )یگانه تمامی ادوار تاریخ 7 شهر عشق را سیر و سیا حت کرده در دنیایی به دور از کینه و دشمنی و حسد زیستند .این مجموعه که بعدها کتاب((فیه ما فیه )) لقب گرفت بدون انکه نوشته مولانا باشد شامل اقوال واراء اصیل و واقعی اوست .
تاریک ترین و وحشت ترین و خون بار ترین دوران تاریخ که نه تنها فارسی زبانان بلکه شاید تمامی سرزمین های خاورمیانه و اسیای مرکزی بر اثر هجوم مرگبار این قوم وحشی وخون خار و کافر قرار گرفته و ویران شده است.
درچنین دوران وحشت باری است که تفکر تابناک مولانا از شهر قونیه پرتو افشانی کرده و تمامی سرزمین ها ی فارسی زبهن ان دوران را تسخیر نموده است.
مجالس تقریر مثنوی معنوی تمام شدنی نبود. به نظر می رسید که این مجالس تا پایان زندگانی مولانا ادامه خوهد یافت که چنین هم شد.
معمولایا باقی قصه مجلس پیشین تیریر می شد یا حکایت تازه ای اغاز می گردید و ارام ارام پیش می رفت.
کاتبین که سردسته انان حسام الدین چلبی بود هر گامی که از زبان مولوی بیرون می امد می نوشتند .
واگر خلوت مناسبی پیش می امد مولانا علاقه داشت که ادبیات تقریر شده را ازصدای خویش حسام الدین شنیده وبعد تصحیح نماید وبعدازاین کاربود که کل قصه دردفتر ثبت می گردید .
با این حال کسانی که درباره زندگانی واثار مولانا چیزی نوشته اند هرگز اشاره ای به شیوه تقریر مثنوی نکرده اند معهذا سال ها بعداز دوران زندگانی مولانا یک دوستدار او دولتشاه سمرقندی تصویری ازشکل این مجالس عرضه کرده که معلوم نیست صححیح باشد. اومی گوید(درخانه مولانا ستونی بودکه چون او غرق بحر محبت شدی دست درآن ستون زدی وبه چرخ امدی واشعار پرشور گفتی ومردم ان اشعار را می نوشتند ).
دردقایق ولحظه های ناب ان مسائل اخلاقی وفلسفه بسیاری بازگوشده وازانجایی که این کتاب بیشترقصص واحادیث قرانی وحکیمی رابیان می دارد وتغییر ان فی البداهه انجام می گیرد لذا نمی تواند با حرکت وجذبه عاشقانه وجدوسماع صورت بگیرد.
سیردر عمیق ترین وغامض ترین مسائل روحی ونکات پرپیچ وخم وناپیدای قلب وجان زندگانی است.
اماحال گوینده نیزدر چنین قابل توصیف نیست زیرا که خود گوینده در دقایق حساس این مجالس درنوعی خلسه وبی خودی سیر می کند وازکلام خود مست می شودوگاه گاه نیزحس می کند که کلامش انعکاس لب دمساز است.
تمامی قصص وحکایات پیچیده مثنوی لبریزاز شوق وامیداست .
مثنوی به اخرین دفتر خود رسیده اما ازمولوی هم جزپوست واستخوانی باقی نمانده است .ملاقات های بی ثمر وخسته کننده ای کهاز طالبان علم وفقاهت ازگوشه وکنار خواستاران بودندپیرمرد را می فرسود.
دیدوبازدید رسمی با علمای شهر که غفلت ازان مایه رنجش هابودحضوردراین ائین گشایش مدارس خانقاه های شهرشرکت درمراسم عبادت واحیانا نماز جنازه افزون براین ها مطالعه دائم در کتب فقه وحدیث وکلام ورسیدگی به نیازحاجت مندان ونامه هایی که برای حاجت مندان نصبت به گره گشایی زندگانی وکارانها به بزرگان می نوشت وبعضا بحث وجدل بافقیهان وبلنداوازگان شعر دیگر فرصتی برای اسایش واستراحت که چقدر هم دراین سنین کهولت به ان نیاز داشت باقی نمی گذاشت.
سرانجام زمانی فرارسیدکه تکمیل اخرین دفتر مثنوی هم برایش ناممکن شد.اودرسکوت مقدس به چه می اندیشید؟سکوتی که با خاموشی ابدی او چندروزی فاصله داشت… آیا به خانقاه ومدرسه حلال وحرام دنیا به فرزندان وبستگانش به کم وکیف زندگانی پرحاصلی که از سرگذرانده بود یابه کوتاهی عمر وغم وحسرت ان…؟به ذوق وعشق می اندیشید که افتان وخیزان هستی گداخته اورابه ملاقات صانع می برد وبا ان روح سترگ وبی قرار وبا جان تفتیده نادره خویش می اندیشید که ارام ارام ازجسم خسته وکالبد بیمارش جدامی شد وبه سوی هستی بی پایان درمی امد.
همچنان تاپایان عمر که بیش ازچند روز نبود همین غزل را دردقایق سخن دردورنج وتب املا می کرد.
اما عجیب بودکه تا احساس می کرد اندکی ازسنگینی درد وتب کاسته میشدیاران را دلداری میداد.
اوباحوصله با شفقت باهرکس وهرچیزی که درپیرامون داشت اوبدون کوچکترین حسرت واه جدا می شد.
چقدرارامش خاطر یافت ووقتی دید صاحب وامی وقتی به عیادت امدوحال مولایش را دریافت 50 درهم طلبش را ازمولانا بخشید .
همین جسم که هنوز بارشته باریکی به روحش متصل بودهرروز به گودال مرگ نزدیک ترمی شد وروح بزرگ او ان روح مشتعل ورازناک ان روح بی قرار باچه جدوشوقی اماده گسستن این رشته باریک بودتابه مبدا هستی به نیستان ازلی به جان جان ها متصل شود.
بیماری ناگهانی مولوی قونیه را به قفاناورده بود در تمامی وجود دعای سلامتی خوانده میشد و او مولانا در کنار یاران و با تبی سوزان انتظار رسیدن ملک الموت را می مشید مدام چشمانش به در دوخته شده بود.
اما او مدام ان ها را دلداری مداد. حال که از ان خاموشی سنگین به در امده بود مردم به دیدارش می امدند.
ولادت در دنیایی که شیرین ترو جذاب تر و دلپذیر تر از این دنیای پر قیل و قال پر کشمکش و لبریز از درد و رنج است.
اما خود می دانست به دنیایی که جز جسم نزار او چون رشته باریکی بدان متصل بود هیچ گونه پیوستگی نداشت.
احساس میکرد هیچ گونه تعلقی به این دنیا ندارد ودر شعری که برای فرزندش خانده بود و او را به سوی بالین رهنمون شده بود در مصراعی گفته بود :
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با سر اشارتی کرد که عزم سوی ما کن لازم است بگوئیم (خداوندگار) چهره زرد و کم خون ام چشم های جذاب و کاونده داشت .
بعد از عزیمت صدر الدین قونوی و مدتی بعد در لحظاتی که از همه خداحافظی می کرد و برای عبور از این ورطه هولناک اماده میشد وصیت کرد که نماز جنازه اش را شیخ صدر الدین بخواندوبدین صورت یکبار دیگر بذر محبت را در اخرین لحظات عمرش در این دنیای فانی پاشید.
بدین صورت باارامش باور نکردنی در حالی که مرگ را به شوق انتظار می کشید با یاران و مریدان خداحافظی کرد و از هر چیز و هر کس که پیرامونش بودند می خوست جدا شوند که کراخاتون نوحه ها سر میداد و می گفت ای نور عالم ای جان ادم ای سید این مارا به که میسپاری و به کجا میروی.
فصل بیست و هفتم
غروب افتاب روز1شنبه پنجم جمادی الاخرسنه 672که مصادف با دیماه بوده است شمس افتاب جلال وجمالش درمغرب عالم قدس غروب کرد کسانی که با نگرانی درون خانه یاکوچه های اطراف جویای حالش بودنداز دریافت این خبر مرگ بار فریاد وفغان برداشتند جامه ها چاک شدودران تنگ غروب ازدر ودیوار شهر بانگ نوحه وخروش برخواست .
اما گویا این مرد خدا مولانا جلال الدین درتشیع جنازه خود شرکت داشته وبه هنگام مرثیه یاران را دلداری میداده است.2 سال قبل مرثیه مرگ وتشییع جنازه خودرا چه زیبا سروده وبه یاران واحیانا انهایی که ازمرگ اوبه شیون فغان برمی خیزند گوش زد کرده است که مرگ پایان حیات نیست بلکه اغاز زندگانی دیگری است.
مردم داغدیده که توگویی درمرگ پدر یتیم شده اند هرگز ازناله ومویه باز نمی ایستادند .گرچه خداوندگار درتعلیم وتدریس عرفانی خویش ودراشعار وغزل هایی که سروده بود به یارانش خاطر نشان کرده بودکه مرگ نه تنها پایان بلکه نقطه اغاز حیاتی تازه است.
به هنگام وداع ابدی ازجمعیت فریادی هولنانک وپردرد فضاراانباشت وبدین سان ان جسم خسته وفرسوده را که در طول 68سال زندگی چنان روح پرشور وبی قرارش به شعروموسیقیونی خالی شده ای مبدل شده بود به خاک سپردند.
گویند یاران او ومردم قونیه مدت 40روز درمجالس ومراسم تعزیت برپامی داشتند وبزرگان ودوست دارانش به زیارت وتربت مقدسش حاضر می شدند.
زودترازهمه مظفرامیر عالم که سومین فرزند او ازکراخاتون بود 4 سال بعد ازمرگ او وفات یافت معین الدین پروانه 3سال بعداز مرگ مولانا مورد سوء ظن وخشم مغولان واقع شدوبه نحواندوهباری کشته شد.
کراخاتون که هنگام مرگ شویش جامه ها چاک کرده بود درسال 691 به سوی معبود شتافت ودرکنارشوهر محبوبش به خاک سپرده شدو دخترش ملکه خاتون 11 سال بعدازمادرش زنده ماند که اونیز بعدازمرگ درکنارپدرومادرش ارمید وپسر ارشدش سلطان ولد درسن 89 سالگی دارفانی را وداع گفت.
امیدان داریم که ازاندیشه های خالص ومواج این عارف وسخنور همه دوران ها بی نصیب نمانند!
سماع ارم جان زندگانی است
کسی داندکه اوراجان جان است!!!