بلافاصله جواب دادم؛ نه بابا خودم میریزم راضی به زحمت شمانیستم.
گفت: تعارف نکن.زحمتی نیست بابا. دارم برای خودم میریزم.برای تو هم میریزم.
چند دقیقه بعد بابا آمد. دو استکان چای. با یک سینی کوچک! فوری بلند شدم…چای را گرفتم و تشکر کردم.
آمدم بنوشم دیدم نعلبکی پر از چایی ست.وای خدای من! تا بحال ندیده بودم..دست بابا چقدر میلرزد.
این چایی عجب تلخ است..تا بحال چای به این تلخی نخورده بودم! دیگر نمی خواهم بابا برای من چایی بریزد…
* میخ *