گاهی به بچه ها حسودی می کنم. خصوصاً همان لحظه ای که اگر دلشان چیزی را بخواهد ملاحظه هیچ چیز و هیچ کسی را نمی کنند و با تمام وجود برای داشتنش تلاش می کنند. اگر از آن ها دریغ کنی و مانع شان شوی آن قدر اصرار و پافشاری و بعدش گریه و زاری می کنند و همه را به ستوه می آورند تا به خواسته شان برسند. تازه از این جا به بعد دنیایشان قشنگ تر هم می شود؛ هنوز چیزی که می خواهند را به دستشان ندادی با چشمانی اشکبار، گونه هایی سرخ و صورتی کثیف بلافاصله غرق شادی و خنده می شوند. چقدر کودکی دوران خوبی است. خوش بحال بچه ها که به راحتی آنچه را می خواهند مطالبه می کنند، چقدر ساده از گریه و ناراحتی به خنده و شادمانی مهاجرت می کنند و چه زیبا وقتی به خواسته شان رسیدند از آن لذت می برند و دنیا به کامشان می شود. انگار قدرت شان از ما بیشتر است. ما گرفتار قوانین خود ساخته ایم. اسیر مصلحت اندیشی ها، زندانی چارچوب ها و افکار مختلفی که ما را محصور کرده و اتفاقاً ته بسیاری از آن ها واقعیت نداشته و غیر ضروری اند. باید یک بار دیگر زندگی مان را مرور کنیم. از دور ریختن نترسیم؛ افکار نامناسب، وسایل زیادی، مصلحت اندیشی های نابجا و قوانین دست و پاگیر را دور بریزیم. آدم هایی که به ما نمی خورند را کنار بگذاریم و بدون رودربایستی آن چه حق ماست، دلمان می خواهد و از آن لذت می بریم را مطالبه کنیم.