عجب صبري خدا دارد!
اگر من جاي او بودم؛ که در همسايه ي صدها گرسنه، چند بزمي گرم عيش و نوش مي ديدم، نخستين نعره ي مستانه را خاموش آندم، بر لبِ پيمانه مي کردم.
عجب صبري خدا دارد!
اگر من جاي او بودم؛ که مي ديدم يکي عريان و لرزان؛ ديگري پوشيده از صد جامه ي رنگين؛ زمين و آسمان را، واژگون، مستانه مي کردم.
عجب صبري خدا دارد!
اگر من جاي او بودم؛ براي خاطر تنها يکي مجنونِ صحراگردِ بي سامان، هزاران ليلي ناز آفرين را کو به کو، آواره و ديوانه مي کردم.
عجب صبري خدا دارد!
اگر من جاي او بودم؛ به گردِ شمع سوزانِ دلِ عشاقِ سرگردان، سراپايِ وجودِ بي وفا معشوق را، پروانه مي کردم.
عجب صبري خدا دارد!
چرا من جايِ او باشم؛ همين بهتر که او خود جايِ خود بنشسته و تابِ تماشايِ تمامِ زشتکاري هايِ اين مخلوق را دارد! وگرنه من به جايِ او چو بودم، يک نفس کي عادلانه سازشي، با جاهل فرزانه مي کردم؛
عجب صبري خدا دارد!
عجب صبري خدا دارد!