(1947)
تلخیص: منصوره نعمتي, يگانه سيرجانيان, حمزه زارع زاده
بهار1388
چون رود جاري باش
خاموش درشباهنگام
نترس ازتاريكي
اگر درآسمان ستاره ايست
تونورش را بازتاب
وگر ابري گذرد از آن بالا
ياد آر كه ازآب است ابر ،همچون رود
درژرفاي آرام خويش
“مانوئل باندئيرا”
زندگي نامه پائولو كوئيلو
————————————————————–
برخي اورا كيميا گر واژه ها مي دانند وبرخي ديگر،پديده اي عامه پسند .اما درهر حال ،كوئيلو يكي از تاثير گذارترين نويسندگان قرن حاضر است .
پائولو كوئيلو 24 اوت سال 1947درخانواده اي متوسط به دنيا آمد .پدرش ،پدرو،مهندس بود ومادرش،ليثريا ،خانه دار .درهفت سالگي به مدرسه ي عيسوي هاي سن ايگناسيو در ريو دوژا نيرو رفت وتعليمات سخت وخشك مذهبي تاثير بدي براو گذاشت .اما اين دوران تاثير مثبتي هم براو داشت.در راهروهاي خشك مدرسه ي مذهبي ،آرزوي زندگي اش رايافت :مي خواست نويسنده شود ،اما والدين او براي آينده ي پسرشان نقشه هاي ديگري داشتند .مي خواستند مهندس شود .پس سعي كردند شوق نويسندگي را در او ازبين ببرند.اما فشارآن ها وبعد آشنايي پائولو باكتاب مدار راس السرطان هنري ميلر ،روح طغيانرا دراو برانگيخت وباعث شد به زير پا گذاشتن قواعد خانوادگي روي آورد.
پائولو كمي بعد باگروه تئاتري آشنا شد وهمزمان به روزنامه نگاري روي آورد .پدرش رفتار اورا ناشي ازبحران رواني دانست .همين شد كه پائولو تاهفده سالگي دوبار دربيمارستان رواني بستري شد وبارها تحت درمان الكترو شوك قرار گرفت .روانپزشك به آنها گفت پائولو ديوانه نيست ونبايد دربيمارستان رواني بماند.فقط بايد ياد بگيردچگونه با زندگي روبرو شود . پائولو كوئيلو ،سي سال پس از اين تجربه كتاب ورونيكا تصميم مي گيرد بميردرا نوشت .در بيست و شش سالگي به اين نتيجه رسيد كه به اندازه ي كافي زندگي كرده وديگر مي خواهد”طبيعي”باشد .شغلي دريك شركت توليد موسيقي به نام پلي گرام يافت وهمان جا با زني آشنا شد كه بعد با او ازدواج كرد .
سال1977 به لندن رفتند .پائولو ماشين تايپي خريد وشروع كرد به نوشتن .اما موفقيتي به دست نياورد .سال بعد به برزيل برگشت ومدير اجرايي شركت توليد موسيقي ديگري ب هنام سي بي سي شد اما اين هم فقط سه ماه طول كشيد .سه ماه بعد همسرش ازاو جدا شد واز كارهم اخراجش كردند .
بعد با دوستي قديمي به نام كريستينا اوتيسيكا آشنا شد كه به ازدواج انجاميد وهنوز باهم زندگي مي كنند.
فهرست آثار پائولو كوئيلو
————————————————————–
خاطرات يك مغ(1987)
كيمياگر (1988)
بريدا(1990)
عطيه ي برتر(1991)
والكيري ها(1992)
كنار رود پيدرا نشستم وگريستم(1994)
مكتوب(1994)
كوه پنجم(1996)
كتاب راهنماي رزم آور نور(1997)
نامه ي عاشقانه يك پيامبر(1997)
دومين مكتوب (1997)
ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد(1998)
شيطان ودوشيزه پريم(2000)
پدران ،فرزندان ونوه ها(2002)
يازده دقيقه(2003)
زهير(2004)
چون رودجاري باش(2005)
ساحره ي پورتويلا(2006)
داستان مداد
————————————————————–
پسرك پدر بزرگش را تماشا كرد كه نامه اي مي نوشت . بالاخره پرسيد: ” ماجراي كارهاي خودمان را مي نويسيد ؟ درباره ي من مي نويسيد؟”
پدر بزرگ نوشتن دست كشيد لبخند زد و به نوه اش گفت : ” درست است ، درباره ي تو مي نويسم . اما مهم تر از نوشته هايم مدادي است كه با آن مي نويسم . مي خواهم وقتي بزرگ شدي مثل اين مداد بشوي ” پسرك با تعجب به مداد نگاه كرد و چيز خاصي در آن نديد: ” اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است كه ديده ام! ”
” بستگي دارد چطور به آن نگاه كني .در اين مداد پنج خاصيت است كه اگر به دستشان بياوري ، تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي.
” خاصيت اول : مي تواني كارهاي بزرگ كني، اما نبايد هرگز فراموش كني كه دستي وجود دارد كه هر حركت تو را هدايت مي كند . اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حركت دهد”
” صفت دوم : گاهي بايد از آنچه مي نويسي دست بكشي و از مداد تراش استفاده كني اين باعث مي شود مداد كمي رنج بكشد . اما آخر كار ، نوكش تيز تر مي شود . پس بدان كه بايد رنج هايي را تحمل كني ، چرا كه اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.”
” صفت سوم : مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاك كردن يك اشتباه ، از پاك كن استفاده كنيم . بدان كه تصميم يك كار خطا ، كار بدي نيست ، در واقع براي اينكه خودت رادر مسير درست نگه داري ، مهم است”
” صفت چهارم : چوب يا شكل خارجي مداد مهم نيست ، زغالي اهميت دارد كه داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.”
” و سرانجام ، پنجمين خاصيت مداد : هميشه اثري از خود به جا مي گذارد و سعي كن نسبت به هر كار مي كني ، هشيار باشي و بداني چه مي كني .”
-چنگيز خان و شاهينش:
يك روز صبح ، چنگيز خان مغول و درباريانش براي شكار بيرون رفتند . همراهانش تيز و كمان شان را برداشتند و چنگيز خان شاهين محبوبش را روي ساعدش نشاند . شاهين از هر پيكاني دقيق تر و بهتر بود، چرا كه مي توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببيند كه انسان نمي ديد.
اما با وجود تمام شود و هيجان گروه ، شكاري نكردند . چنگيز خان مايوس به اردو برگشت ، اما براي آنكه ناكامي اش باعث تضعيف روحيه ي همراهانش نشود ، از گروه جداشد و تصميم گرفت تنها قدم بزند.بيشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزديك بود خان از خستگي و تشنگي از پا در بيايد . گرماي تابستان تمام جويبارها را خشكانده بود و آبي پيدا نمي كرد، تا اينكه – معجزه ! – رگه ي آبي ديد كه از روي سنگي جلويش جاري بود.خان شاهين را از روي بازويش بر زمين گذاشت و جام نقره ي كوچكش را كه هميشه همراهش بود، برداشت . پر شدن جام مدت زيادي طول كشيد ة اما وقتي مي خواست آن را به لبش نزديك كند، شاهين بال زد و جام را از دست او بيرون انداخت . چنگيز خان خشمگين شد ، اما شاهين حيوان محبوبش بود، شايد او هم تشنه اش بود . جام را برداشت ، خاك را از آن زدود و دوباره پرش كرد . اما جام تا نيمه پر نشده بود كه شاهين دوباره آن را پرت كرد و آبش را بيرون ريخت .
چنگيز خان حيوانش را دوست داشت ، اما مي دانست نبايد بگذارد كسي به هيچ شكلي به او بي احترامي كند، چرا كه اگر كسي از دور اين صحنه را مي ديد، بعد به سربازانش مي گفت كه فاتح كبير نمي تواند يك پرنده ي ساده را مهار كند.
اين بار شمشير از غلاف بيرون كشيد ، جام را برداشت و شروع كرد به پر كردن آن . يك چشمش را به آب دوخته بود و ديگري را به شاهين . همين كه جام پر شد و مي خواست آن را بنوشد ، شاهين دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد . چنگيز خان با يك ضربه ي دقيق سينه ي شاهين را شكافت .
جريان آب خشك شده بود. چنگيز خان كه مصمم بود به هر شكلي آب را بنوشد،ازصخره بالا رفت تاسرچشمه راپيدا كند.امادركمال تعجب متوجه شد كه آن بالا بركه ي آب كوچكي است ووسط آن،يكي ازسمي ترين مارهاي منطقه مرده است. اگر ازآب خورده بود،ديگر در ميان زندگان نبود .
خان شاهين مرده اش رادرآغوش گرفت وبه اردوگاه برگشت .دستور داد مجسمه ي زريني ازاين پرنده بسازند وروي يكي از بالهايش حك كنند:
“يك دوست ،حتي وقتي كاري مي كند كه دوست نداريد،هنوز دوست شماست.”
وبر بال ديگرش نوشتند:
“هرعمل از روي خشم،محكوم به شكست است.”
كتاب راهنماي كوهنوردي
——————————————————————————————————-
الف) كوهي را كه مي خواهي از آن بالا بروي انتخاب كن : تحت تاثير حرف هاي ديگران قرار نگير كه مي گويند :” فلان كوه قشنگ تر است” يا ” بهمان كوه راحت تر است” . قرار است براي رسيدن به مقصدت ، نيرو و شور و شوق زيادي صرف كني ، پس مسئول انتخاب خودتي و بايد از كارت مطمئن باشي.
ب) زمان نزديك شدن به كوه را بشناس : كوه اغلب منظره اي دور دست است: زيبا ، جالب، پر از چالش . اما وقتي به آن نزديك مي شوي ، چه اتفاقي مي افتد؟ راه پيچاپيچ است و جنگل هاي زيادي درون و پيرامون توست . آنچه روي نقشه آسان مي نمايد، در زندگي واقعي بسيار دشوار است. پس تمام راه ها و مسيرها را بررسي كن، تا روزي به قله ي مقصدت برسي.
پ) از كسي كه پيش تر به آنجا رفته ، بياموز: هر چه هم خود را بي همتا بداني، هميشه كس ديگري هم هست كه پيش از تو همين رويا را داشته . او نشانه هايي به جا گذاشته كه پيمودن مسير را برايت آسان تر مي كند: بهترين مكان براي آويزان كردن طناب ، مسيرهاي كوبيده، شاخه هايي كه شكسته تا عبور را راحت تر كند. اين صعود متعلق به توست ، مسئوليت توست، اما هرگز فراموش نكن كه تجربه ي ديگران بسيار به تو كمك مي كند.
ت) خطرها را اگر از نزديك ببيني ، مي تواني مهار كني : وقتي بالا رفتن از كوه روياهايت را آغاز مي كني به اطرافت توجه كن البته پرتگاه هايي در راه هست . شكاف هايي تقريبا ناديدني سر راهت است . سنگ هايي سر راهت است كه توفان چنان صيقل داده كه مثل يخ ليز شده است . اما اگر بداني هر پايت كجاست ، خطرات را هم تشخيص مي دهي و مي تواني مهارشان كني.
ث) چشم انداز عوض مي شود ، از آن استفاده كن: البته بايد هدفي در ذهن داشته باشي ( رسيدن به قله ) . اما همان طوركه صعودميكني،بيشترهم ميتواني ببيني وزحمتي ندارد كه گاهي توقف كني وكمي از چشم انداز اطرافت لذت ببري.با هرمتر صعود ؛مي تواني كمي دورتر راببيني.ازاين فرصت براي كشف چيزهايي استفاده كن كه تاكنون نشناخته اي.
ج)به بدنت احترام بگذار:تنهاكسي مي تواند ازكوه صعود كند،كه به اندازه ي كافي به جسمش توجه كند.آن قدر كه زندگي به تو وقت مي دهد ؛فرصت داري .پس براي صعود پيش از حد لازم تلاش نكن.اگر تندتر بروي ؛خسته مي شوي ونيمه راه از پيشروي دست ميكشي .اگر آهسته بروي ؛شب مي رسد وگم مي شوي.ازچشم انداز استفاده كن،ازآب خنك چشمه ها وميوه هايي كه طبيعت سخاوتمندانه تقديمت كرده ،لذت ببر ، اما به پيشروي ادامه بده.
چ)به روحت احترام بگذار :تمام مدت تكرار نكن كه “بايد موفق بشوم”.روحت ديگر اين موضوع را مي داند ،درعوض ،احتياج دارد كه ازاين راهپيمايي طولاني براي رشد ؛گسترش به سوي افق ورسيدن به آسمان استفاده كني .وسواس هيچ كمكي دررسيدن به هدفت نمي كند وفقط لذت صعود راازتوميگيرد .اما توجه كن: اين را هم تمام مدت تكرار نكن كه “راه مشكل تر ازآن است كه فكر مي كردم “،چرا كه باعث از دست رفتن نيروي دروني ات مي شود.
ح)خودت براي پيمودن يك كيلومتر بيشتر آماده كن:مسير قله كوه هميشه طولاني ترازآن است كه فكر مي كرده اي .خودت راگول نزن ؛لحظه اي ميرسد كه فكر مي كني به هدف نزديكي ؛اما هنوز خيلي راه مانده .اگر خود را براي بيشتر رفتن آماده كرده باشي،اين موضوع برايت دردسرساز نمي شود.
خ)وقتي به قله رسيدي ؛شادشو،گريه كن ،دست بزن،ازته دل فرياد بكش ،بگذارباد بالاي كوه – چراكه بالاي كوه هميشه باد مي وزد – ذهنت راپاك كند،پاهاي عرق كرده وخسته ات را تازه كند،چشمهايت راباز كند ،غبار قلبت رابروبد.چه خوب ،آنچه قبلا فقط رؤيايي بود،چشم انداز دوردستي بود ،اكنون بخشي از زندگي توست ،پيروز شده اي .
د)باخودت عهدي ببند:بپذير نيرويي راكشف كرده اي كه نمي شناختي وبه خود بگو ازحالا به بعد ،ازاين نيرو تاپايان عمرت استفاده مي كني .ترجيحا باخودت عهد كن كه كوه ديگري پيداكني ورهسپار ماجرايي تازه شوي.
ذ)داستانت رابراي ديگران بگو:بله،داستانت رابگو .الگويي به جا بگذار .هرچه راممكن است بگو،تاديگران هم احساس شهامت كنند وبا كوههاي خود روبرو شوند .
تماشاي يك باغ
——————————————————————————————————-
يك ضرب المثل عربي مي گويد:”به ابله هزار نعمت بده ،اما باز هم فقط مال تو رامي خواهد.”شروع مي كنيم به كاشتن باغ زندگي مان ،بعد به كنارمان نگاه مي كنيم ومي بينيم همسايه مان آنجاست وما را مي پايد.ازهركاري ناتوان است ،اما دوست دارد مارا راهنمايي كند كه چطور اعمال خودرا درو كنيم ،افكارمان را بكاريم ،فتوحاتمان را آبياري كنيم .
اگر به گفته هاي او توجه كنيم ،آخر كار مي بينيم داريم براي اوكار مي كنيم وباغ زندگي ما مي شود آنچه همسايه مان مي خواهد .سرانجام فراموش مي كنيم زميني راكه باعرق جبين كاشته ايم وبا بركات بسيار بارور كرده ايم .از ياد مي بريم كه هروجب زمين ،رازهاي خودرا دارد وفقط دست صبور باغبان مي تواند آن را رازگشايي كند .ديگر توجه نمي كنيم به آفتاب ،به باران وبه فصل ها….،چراكه فقط حواسمان به چشمهايي است كه درهمان نزديكي مرقب ماست .
ابلهي كه عشقش فضولي درباغ ماست ،هرگز باغ خود را نمي كارد .
كل چگونه مي تواند در جزء باشد
——————————————————————————————————-
در خانه ي نقاشي سان پائولويي در نيويورك ملاقات مي كنيم . از فرشته ها و كيمياگري حرف مي زنيم . بعد سعي مي كنم براي مهمانهاي ديگر اين نظريه ي كيمياگري را توضيح بدهم كه همه ي ما تمام جهان را درونمان داريم و مسئول آنيم.
با كلمات كلنجار مي روم ، اما نمي توانم خوب توضيح بدهم . نقاش كه آرام گوش مي دهد ، از همه مي خواهد از پنجره ي استوديوي او بيرون را نگاه كنند.
” چي مي بينيد؟”
يكي جواب مي دهد : ” يك خيابان در گرينويچ ويليج.”
نقاش كاغذي روي شيشه مي گذارد و خيابان را ديگر نمي بينيم ، بعد با قلم تراش مربعي در كاغذ در مي آورد.
” حالا از اينجا نگاه كنيد ، چه مي بينيد ؟”
يكي از مهمان ها مي گويد : ” همان خيابان را.”
نقاش چند مربع ديگر در كاغذ در مي آورد و مي گويد :
” هر كدام از اين مربع ها تمام خيابان را در خودش دارد، ما هم تمام كيهان را در خودمان داريم .”
همه ي حاظران براي اين تصوير زيبا از مفهومي پيچيده ،دست مي زنند.
بركه ي شيطان
——————————————————————————————————-
بركه اي طبيعي نزديك روستاي بابيندا در استراليا راتماشا مي كنم .جواني بومي نزديك مي آيد ومي گويد :”مراقب باشيد نلغزيد.”
صخره ها بركه ي كوچك رااحاطه كرده اند .ام مطمئن به نظر مي رسند ومي توان درميان آن ها راه مي رفت.
پسرك ادامه مي دهد:”اسم اينجا بركه ي شيطان است.سال ها پيش ،اولونا ،دختر بومي زيبايي كه همسر يكي از جنگجوهاي بابيندا بود،عاشق مرد ديگري شد.باهم به اين كوه ها فرار كردند .اما شوهر خودش رابه آنها رساند .مردفرار كرد،اما شوهر اولونا ،همين جا،درهمين آب ها ،اوراكشت .ازآن موقع ،اولونا تمام مردها راباعشق از دست رفته اش اشتباه مي گيرد وآنها را درميان بازوان آب گونه اش مي كشد.”
كمي بعداز صاحب هتل كوچك درباره ي بركه ي شيطان پرسيدم .گفت:”شايد خرافات باشد .اما واقعيت اين است كه دراين سالها ،يازده جهانگرد آنجا كشته شده اند وهمه شان مرد بوده اند.”
زغال تنها
——————————————————————————————————-
خوان هميشه به مراسم مذهبي كليسايش مي رفت .اما به نظرش ميرسيد كشيش هميشه حرفهاي تكراري مي زند وكم كم ديگر به كليسا نرفت .
دوماه بعد ،درشبي سرد وزمستاني ،كشيش به ديدنش آمد .
خوان فكر كرد :”حتما آمده مرا مجاب كند به كليسا برگردم.”
فكر كرد نمي تواند به كشيش بگويد كه دليل غيبتش موعظه هاي تكراري اوست .بايد بهانه اي پيدامي كرد ووقتي فكر كرد ،دوصندلي جلوي آتشدان گذاشت وشروع كرد به صحبت درباره ي آب وهوا .
كشيش چيزي نگفت .خوان بعد از اينكه بي فايده سعي كرد مدتي مكالمه را ادامه دهد،خودش ادامه دهد،خودش هم ساكت شد .دو نفري درسكوت نشستند ونيم ساعت به آتش خيره شدند .
بعدكشيش برخاست وبا تكيه چوبي كه هنوز نسوخته بود ،زغالي راجدا كرد ودور ازآتش گذاشت .
زغال كه حرارت كافي نداشت تا شعله ور بماند،كم كم خاموش شد .خوان با عجله زغال را به داخل آتش انداخت.
كشيش بلند شد تا برود وگفت :”شب خوبي بود.”
خوان جواب داد:”شب خوبي بود وخيلي متشكرم .زغال دور ازآتش ؛هرچه هم درخشان باشد ،به سرعت خاموش مي شود .انساني كه از همنوعانش دور بماند ،هرچه هم هوشمند باشد،نمي تواند حرارت وشعله اش را حفظ كند. يكشنبه ي ديگر به كليسا مي آيم .”
در راه نمايشگاه كتاب شيكاگو
——————————————————————————————————-
براي شركت در نمايشگاه كتاب شيكاگو كه اتحاديه ي كتابفروشان امريكا برگزار مي كند ،به شيكاگو پرواز مي كردم .ناگهان مرد جواني در راهروي هواپيما ايستاد وگفت :”دقيقا دوازده داوطلب مي خواهم كه پس از فرود ،هركدام يك گل سرخ در دست بگيرند.”چند نفر از مسافران دست هاي خود را بالا گرفتند .من هم دستم رابالا بردم ،اما انتخاب نشدم .با وجود اين توانستم آن گروه را همراهي كنم .پس از فرود،مرد جوان بادختر جواني در فرودگاه اوهار ملاقات كرد.مسافران يكي يكي شاخه هاي گل سرخشان را به آن دختر جوان تقديم كردند. سرانجام پسر جوان از دختر تقاضاي ازدواج كرد…. او هم پذيرفت .
يكي از خدمه ي پرواز به من گفت :”از هنگامي كه اينجا كار مي كنم ،اين رويداد رمانتيك ترين حادثه اي است كه در اين فرودگاه رخ داده است.”
ناني كه چپه به زمين افتاد
——————————————————————————————————-
هميشه گرايش داريم قانون مرفي را باور كنيم :يعني دوست داريم باور كنيم كه در كارهامان احتمال خطا بسيار زياد است ،گمان مي كنيم سزاوار اقبال نيستيم .ژان كلود كاريه ،داستان جالبي دقيقا درباره ي همين احساس دارد.
مردي با فراغ بال صبحانه مي خورد .اما موقع ماليدن كره ،ناگهان نان از دستش برزمين افتاد.
پايين را نگاه كرد وباكمال تعجب ديد آن طرف نان كه بر روي آن كره ماليده ،رو به بالاست !فكر كرد معجزه كرده .با هيجان سراغ دوستانش رفت وماجرا را برايشان گفت .همه تعجب كردند ،چرا كه نان وكره هر وقت برزمين مي افتد،سمت كره دار به طرف پايين قرار مي گيرد وكثيف مي شود .
يكي لز دوستانش گفت :”شايد قديس باشي واين هم نشانه اي از سوي خداست .”
خيلي زود ماجرا در آن ده كوچك پيچيد و همه با هيجان آمدند تا ماجرا را بشنوند و ببينند چطور شده كه برخلاف هميشه ، نان اين مرد به آن شكل برعكس روي زمين افتاده . هيچ كس نتوانست پاسخ مناسبي پيدا كند پس سراغ استادي رفتند كه اطراف شهر زندگي مي كرد و ماجرا را برايش گفتند.
استاد از آن ها يك شب وقت خواست تا دعا كند ، فكر كند و از خدا بخواهد پاسخ اين سوال را به قلبش الهام كند روز بعد همه بي قرار شنيدن پاسخ آنجا جمع شدند.
استاد گفت : ” خيلي ساده است . در حقيقت نان دقيقا همان طوري روي زمين مي افتد كه بايد بيفتد ؛ تقصير كرده بوده كه به اشتباه در طرف ديگر نان ماليده شده”
ميهماني از مراكش مي آيد
——————————————————————————————————
مهماني از مراكش مي آيد و داستان عجيبي از تصور بعضي از قبايل بدوي درباره ي گناه نخستين برايم مي گويد: حوا در باغ عدن قدم مي زد كه مار به او نزديك شد و گفت: ” اين سيب را بخور.” حوا كه درسش را از خدا آموخته بود ، قبول نكرد. مار اصرار كرد: ” اين سيب را بخور . چون بايد براي شوهرت زيباتر بشنوي.” حوا پاسخ داد: ” نيازي ندارم. او كه جز من كسي را ندارد .” مار خنديد : ” البته كه دارد.” حوا باور نكرد . مار او را به بالاي يك تپه ، به كنار چاهي برد. “آن پايين است . آدم او را آنجا مخفي كرده.” حوا به درون چاه نگريست و باز تاب تصوير زن زيبايي را در آب ديد . بعد سيبي را كه مار به او پيشنهاد مي كرد، خورد. همين قبيله ي مراكشي معتقد است كه هركس به بازتاب چهره ي خود در آب بنگرد و نترسيد ، حتما به بهشت باز خواهد گشت.
برقراري تعادل در شبكه
—————————————————————————————————-
غروب ، با خانم هنرمند مشهوري در نيويورك مي رويم تا چاي بنوشيم . در بانكي در وال استريت كار مي كرد ، اما روزي رويايي داشت : بايد به دوازده مكان در جهان سفر مي كرد و در هر مكان ، در خود طبيعت اثري از نقاشي و مجسمه سازي به جا مي گذاشت . اكنون چهار بخش از ماموريتش را به انجام رسانده . عكس هايي را از يكي از كارهايش نشانم مي دهد: سرخپوستي كه در غاري در كاليفرنيا حكاكي كرده . او همزمان كه مراقب نشانه هاي روياهايش است، در بانك هم كار مي كند. پول لازم را براي سفر و تحقق وظيفه اش اين طور به دست مي آورد. مي پرسم : ” چرا اين كار را مي كني؟”
جواب مي دهد: ” براي حفظ تعادل دنيا . شايد به نظرت چرند بيايد ، اما شبكه ي ظريفي ما را احاطه كرده ، به هم پيوندمان مي دهد و بنا به رفتار ما، قوي تر يا ضعيف تر مي شود . با يك رفتار ساده كه گاهي كاملا بي فايده به نظر مي رسد ، مي توانيم خيلي چيزها را نجات بدهيم يا نابود كنيم .
” حتا روياهاي من هم ممكن است چرند باشد ، اما نمي خواهم خطر كنم و دنبالشان نروم . براي من، روابط ميان انسان ها درست مثل يك تار عنكبوت عظيم و شكننده است. من با كارم سعي مي كنم بخشي از اين شبكه ي تارها را ترميم كنم”.
اين دوستان منند
————————————————————–
درخيابان زني بسيار متدين گفت :”قدرت اين پادشاه ازعهدي که با شيطان بسته .”پسرک گيج شد.
مدتي بعد؛پسرک به ديگري سفر کردوشنيد که مردي در کنارش مي گفت:”همه ي اين زمين ها مال يک نفر است .مطمئنم دست شيطان در کار است.”
درپايان روزي تابستاني ؛زن زيبايي از کنار جوان گذشت .واعظي خشمگينانه فرياد زد:”اين کنيز شيطان است .”از آ نروز به بعد پسرک تصميم گرغت دنبال شيطان بگردد وهمين که او پيدا کرد،گفت:”مي گويند شما مردم را قدرتمند،ثرتمند و ريبا مي کنيد .”
شيطان جواب داد:”دقيقا اين طور نيست .تو فقط نظر کساني راشنيده اي که مي خواهند مرا تبليغ کنند.”
لحظه ي سحر
————————————————————–
سياستمدارمشهوري درکنفرانس اقتصاد داووس ،داستان زيررابرايم تعريف کرد.
معلم شاگردانش راجمع کرد وازآنها پرسيد:
“چطور لحظه ي دقيق پايان شب وآغاز روز را تشخيص مي دهيم؟”
پسرکي گفت :”وقتي ازدور ميشي رااز سگي تشخيق بدهيم .”
ديگري گفت :”وقتي مي فهميم روز شروع شده که از دور درخت زيتون راازدرخت انجير تشخيص بدهيم .”
معلم گفت :”اين تعريف دقيقي نيست .”
پسرها پرسيدند :”پس جوابش چيست ؟”
معلم گفت:”وقتي بيگانه اي نزديک مي شود واورا با برادرمان اشتباه مي گيريم ،اختلاف ها ناپديد مي شود .اين لحظه اي است که شب تمام وروز آغاز مي شود .”
راج داستاني برايم مي گويد
————————————————————–
در يکي از روستاهاي بنگال،زن بيوه اي استطاعت نداشت تابراي پسرش بليت اتوبوس بخرد .وقتي پسرش به سن مدرسه رسيد، مجبور بود براي رفتن به مدرسه ،تنها از وسط جنگل بگذرد.براي آنکه پسرش را آرام کند ،به او گفت :”پسرم ،جنگل نترس .از ايزد کريشنا بخواه همراهي ات کند .دعايت را اجابت مي کند.”
پسرک به دستور مادرش عمل کرد:کريشنا ظاهر شد وازآن به بعد،هر روز تا مدرسه همراهش مي رفت .
روزتولد معلم مدرسه؛پسرک از مادرش کمي از مادرش کمي پول خواست تا براي معلمش هديه اي بخرد.
“پسرم پولي نداريم.از برادرت کريشنا بخواه هديه اي براي معلمت تهيه کند.”
روز بعد؛پسرک مشکلش را کريشنا درميان گذاشت.کريشنا يک کوزه ي پر از شير به او داد .
پسرک با هيجان کوزه رابه معلمش داد.ام ازآنجا که هداياي شاگردهاي ديکر بسيار زيبا بود ،معلم هيچ توجهي به هديه ي او نکردوبه دستيارش گفت:”اين کوزه رابه آشپزخانه ببر.”
دستيار دستور معلم را انجام داد. اما وقتي کوزه را خالي کرد ؛ناگهان ديد کوزه دوباره پرشده.بي درنگ ماجرا را به معلم گفت .معلم باخشم ازپسرک پرسيد:
“اين کوزه را از کجا آورده اي؟چه کلکي در کارش است؟”
“کريشنا ؛ايزد جنگل آن را به من داد.”
معلم ودستيارش وهمه ي شاگردها زدند زير خنده.
معلم گفت:”جنگل که خداندارد؛اين ها خرافات است.اگر راست مي گويي،برويم به جنگل وببينمش!”
تمام گروه راه افتاد.اما پسرک هرچه کريشنا راصدا زد ،ظاهرنشد.سرانجام ،نوميدانه آخرين تلاشش راکرد:
“برادر کريشنا ،معلمم مي خواهد تورا ببيند.خواهش مي کنم ظاهر شو!”
درهمين لحظه ؛صدايي از سوي جنگل آمد ودرشهر پيچيد وهمه آن را شنيدند:
“پسرم،چطور مي خواهد مرا ببيند ؟حتي باور نمي کند که من وجود دارم!”
پيش از يک کنفرانس
————————————————————–
من ويک خانم نويسنده ي چيني ،خود را براي گفت وگو در يک جلسه ي ملاقات با کتابفروشان امريکايي آماده مي کرديم .
خانم چيني ،با حالتي بسيار عصبي ،برايم تعريف کرد:
“صحبت دربرابر عموم هميشه سخت است .فکرش را بکنيد که مجبور بشويم به يک زبان ديگر، درباره ي کتابمان توضيح بدهيم.”
از او مي خواهم بس کند،وگرنه من هم مضطرب مي شوم ،من هم مشکل اورا دارم.ناگهان برگشت، به من لبخند زد وباصداي ملايمي گفت :
“همه چيز خوب پيش مي رود .نگران نباشيد.تنهانيستيم :اسم کتابفروشي زني را که پشت من نشسته نگاه کن !”
برنشان سينه ي زن نوشته است:”کتابفروشي فرشتکان .”
هم من وهم خانم چيني،بسيار عالي درباره ي کارمان سخنراني مي کنيم،چرا که فرشتگان به ما نشانهاي داده اند که منتظرش بوديم.
نيا چيکاي بائپندي
————————————————————–
معجزه چيست؟
معجره تعاريف مختلفي دارد:”چيزي که بر خلاف قوانين طبيعي عمل مي کند”؛”دخالت نيروهاي ماوراي طبيعي هنگام بحران شديد”،”اتفاقات غيرممکن از نظر علمي “و….
من تعريف خودم را دارم :معجزه چيزي است که قلب مارا سرشار ازآرامش مي کند.گاهي خودش را به شکل يک درمان ،يک تمناي پذيرفته ياچيز ديگري نشان مي دهد،مهم نيست ؛نتيجه اين است که وقتي معجزه رخ مي دهد،نسبت به لطفي که خدا نثار ما کرده، احساس احترام مي کنيم.
بيست وچند سال پيش ، وقتي دوران هيپي گري زندگي ام را از سر گذراندم،خواهرم از من خواست از پدر خوانده ي اولين دخترش بشوم .دعوتش راپذيرفتم،خوشحال بودم که از من نخواسته تا موهايم را موتاه کنم (آن موقع ،موهايم تاکمرم مي رسيد)ونخواسته تاهديه ي گراني براي دخترخوانده ام بخرم (پولي در بساط نداشتم).
دختر به دنيا آمد،سال اول گذشت ومراسم تعميد برگزار نشد.فهميدم خواهرم نظرش راعوض کرده ،از او پرسيدم ماجرا از چه قرار است .پاسخ داد:”موقع تعميد،تو پدرخوانده اش مي شوي.اما براي نيا چيکا نذر کرده ام ومي خواهم دختر را در بائپندي تعميد بدهم،چرا که او لطف بزرگي در حق من کرده است.”
نمي دانستم بائپندي کجاست ومن هرگز نام نيا چيکا را نشنيده بودم.دوران هيپي گري ام گذشت وشدم مدير توليد آثار صوتي.خواهرم صاحب دختر ديگري شد وخبري از تعميد نبود.
سرانجام،در1978،تصميمشان را گرفتند ودو خانواده _خانواده ي خواهرم وخانواده ي شوهر سابقش _عازم بائپندي شدند.آنجا فهميدم نيا چيکا که نمي توانست شکمش را سيرکند،سي سال عمرش را صرف ساختن يک کليسا وکمک به فقرا کرده است .
آن زمان،دوران متلاطمي را درزندگي ام مي گذراندم وديگر به خدا هم اعتقاد نداشتم. يا بهتر بگويم،ديگر فکرنمي کردم طي طريق دردنياي روحاني اهميتي داشته باشد:مهم اتفاقات همين دنيا ونتايج اين اتفاقات بود.رؤياهاي جنون آميز جواني ام را رها کرده بودم _که يکي از آنها نويسندگي بود _ونمي خواستم دوباره به آن توهمات روي بياورم. به آن کليسا رفته بودم تا فقط يک وظيفه ي اجتماعي را به جا بياورم .همان طورکه منتظر زمان تعميد بودم؛دراطراف گشت مي زدم وسرانجام به خانه ي محقر نيا چيکا در کنار کليسا رسيدم .دو گنجه ويک محراب کوچک ؛با چند تمثال از قديسان و گلداني با دوگل سرخ و يک گل سفيد .
ناخودآگاه،برخلاف تمام عقايدم درآن دوران، نذري کردم:اگر روزي بتوانم نويسنده بشوم،همان طور که قبلاً مي خواستم وحالا دربندش نبودم ،درپنجاه سالگي به آنجا برمي گردم ودو شاخه گل سرخ ويک گل سفيد درآن گلدان مي گذارم.
فقط براي اينکه مراسم تعميد را به ياد داشته باشم، عکسي از نيا چيکا خريدم .هنگام بازگشت به ريو، ناگهان فاجعه اي رخ داد. اتوبوسي جلوي اتومبيلم سبز شد، در يک چشم برهم زدن، فرمان را گرداندم، شوهرخواهرم هم توانست به موقع فرمان را بگرداند،اتومبيل پشتي ما به اتوبوس خورد، انفجاري رخ داد وچند کشته به جا گذاشت .کنار خيابان ايستاديم؛ نمي دانستم چه کنم. دست در جيبم کردم تاسيگاري بردارم وتصوير نيا چيکا را ديدم .در سکوت، پيام محافظت از من را مي داد.
سفر بازگشت من به سوي رؤياهايم، به سوي سير وسلوک روحاني، به سوي ادبيات، از همان جا آغاز شد ويک روز ديدم دوباره درگير نبرد نيک شده ام، همان نبردي که قلب آدم را پر از آرامش مي کند، زيرا حاصل يک معجره است. هرگز آن سهگل رز را فراموش نکردم. سرانجام، پنجاه سالگي _که اول بسيار دور مي نمود _ازراه رسيد.
تقريباً هم گذشت. در دوران بازي هاي جام جهاني عازم بائپندي شدم تا نذرم را ادا کنم. کسي مرا ديد که براي گذراندن شب، وارد کاشامبو شدم وخبرنگاري براي مصاحبه با من از راه رسيد. وقتي گفتم آنجا چه مي کنم، گفت:
“مايليد از نيا چيکا حرف بزنيد؟ همين هفته قبرش را نبش کردند وقرار است تبرک او در واتيکان انجام شود. هر کس بايد خاطره اش را از نيا چيکا بگويد.”
گفتم :”نه. اين يک داستان بسيار خصوصي است. فقط اگر نشانه اي ببينم حرف مي زنم.”
فکر کردم:”نشانه چيست؟ فقط اينکه کسي از طرف او حرف بزند !”
روز بعد اتومبيلي کرايه کردم، گل ها را خريدم وبه پائبندي رفتم. کمي دور از کليسا ايستادم ويادن آمد مدت ها پيش که اينجا ايستاده بودم، مدير توليد آثار صوتي بودم واتفاقات بسياري را به ياد آوردم که مرا به اينجا بازگرداند. وارد خانه ي نيا چيکا شدم، زن جواني از يک لباس فروشي بيرون آمد وگفت:”ديدم کتابتان مکتوب را به نيا چيکا هديه کرده ايد. مطمئنم آن زن مهربان خيلي خوشحال شده.”
از من هيچ چيزي نپرسيد. اما اين نشانه اي بود که منتظرش بودم واين همان شهادت در ملاء عام است که بايد مي دادم.
بازسازي خانه
————————————————————–
يکي از آشنايم که هيچوقت نمي توانست رؤياهايش را با واقعيت تطبيق بدهد، دچار مشکل شديد مالي شد. ازآن بدتر، با کساني دچار مشکلي شد که هرگز دلش نمي خواست آزارشان بدهد.
نمي توانست بدهي هايش را بپردازد و روز به روز روي هم انباشته مي شد. به فکر خودکشي افتاد. روزي وقتي در خياباني قدم مي زد؛ چشم هايش به خانه ي ويراني افتاد. يک لحظه فکر کرد :”ممکن است اين خانه، خود من باشد؟” ودرست در همان لحظه، آرزويي عميق براي بازسازي اين خانه در او زنده شد.
صاحبخانه را پيدا کرد وبه او پيشنهاد کرد که حاضر است خانه را بازسازي کند. صاحبخانه موافقت کرد. هر چند اصلاً نمي فهميد چي گير دوست من مي آيد. با هم توانستند آجر، سفال سقف ، مقداري چوب ومقداري سيمان تهيه کنند. دوست من با عشقي غير قابل وصف کار را شروع کرد، بي آنکه بداند براي چه وبراي که.اما همزمان با تعمير آن بنا، احساس مي کرد زندگي شخصي اش بهبود مي يابد.
پس از يک سال، هم آن خانه آماده ي سکونت شد وهم مشکلات شخصي اش برطرف شد.
کوپا کابانا، ريو دوژانيرو
————————————————————–
من وهمسرم، آن زن در کنار خيابان کنتستانته راموس کوپا کابانا مي بينيم. نزديک شصت سالش است. همسرم پيشنهاد مي کند کمکش کند:زن مي پذيرد واز او مي خواهد او را به خيابان سانتا کلارا ببرد. چند کيسه ي پلاستيکي از صندلي چرخدار آويزان است. در راه برايمان مي گويد اين کسيه ها، تمام مايملک اوست. زير گنبد آسمان مي خوابد وبا صدقات ديگران زندگي مي کند.
به محل مورد نظر مي رسيم؛ گداهاي ديگري آنجا جمع شده اند. زن از کيسه هاي پلاستيکي، دو پاکت شير مدت دار بيرون مي آورد وبين مردم پخش مي کند.
زن فقط گفت :”ديگران به محبت کرده اندف پس بايد به ديگران محبت کنم.”
نمي توانم وارد شوم
————————————————————–
نزديک اوليت در اسپانيا، قلعه ي ويراني است. تصميم مي گيرم ببينمش. وقتي مي رسم، آقايي کنار در مي گويد:
“نمي توانيد وارد شويد.”
غريزه ام به من اطمينان مي دهد که دليل لذت ممنوعيت مانع ورودم مي شود. توضيح مي دهم که از راه درازي آمده ام، سعي مي کنم به او انعام بدهم، با مهرباني رفتار مي کنم، مي گويم اين که فقط يک قلعه ي ويران است… ناگهان، ورود به آن قلعه برايم بسيار مهم مي شود.
مرد تکرار مي کند:”نمي توانيد وارد شويد.”
فقط يک راه ديگر وجود دارد: بايد به راهم ادامه بدهم تا به زور جلويم را بگيرد. به طرف در راه مي افتم. مرد چشم به من مي دوزد وکاري نمي کند.
موقع ترک آنجا، دو جهانگرد هم مي آيند و وارد قلعه مي شوند. پيرمرد سعي نمي کند جلويشان را بگيرد. احساس مي کنم به لطف مقاومت من، پيرمرد تصميم گرفته از گذاشتن قواعد احمقانه دست بکشد. گاهي دنيا از ما مي خواهد به چيزهايي که نمي شناسيم بجنگيم، به دلايلي که هرگز نخواهيم فهميد.
قوانين هزاره ي جديد
————————————————————–
1. تمام انسانها متفاوتند. وبايد هر کار مي توانند بکنند تا متفاوت بمانند.
2. به هر انسان دو امکان اعطا شده است: عمل وانديشه. هر دو به يک جا مي رسد.
3. به هر انسان دو کيفيت اعطا شده است: قدرت وعطيه. قدرت انسان را به مقابله با سرنوشتش هدايت مي کند، عطيه او را وا مي دارد بخش بهتر وجودش را با ديگران سهيم شود .
4. هر انسان يک فضيلت دارد: قدرت انتخاب. کسي که از اين فضيلت استفاده نکند، نفرين مي شود و ديگران برايش انتخاب مي کنند.
5. هر انسان بر دو برکت براي براي کسب دانش تسلط دارد: برکت درست عمل کردن وبرکت خطا کردن. در دومين مورد، هميشه آموزه اي وجود دارد که فرد را به راه درست هدايت مي کند.
6. هر انساني ساختار جنسي خودش دارد و بايد بدون احساس گناه، آن را به کار بگيرد، اما نبايد ديگران را وادار کند مشابه او عمل کنند.
7. هر انساني افسانه ي شخصي خودش را داردکه بايد تحقق يابد ودليل .ج.دي او در اين دنياست. افسانه ي شخصي، خود را با شيفتگي به انجام يک وظيفه نشان مي دهد.
يک نکته وجود دارد: فرد مي تواند مدتي افسانه ي شخصي اش را کنار بگذارد، به شرط آنکه آن را از ياد نبرد وسراغ آن برگردد.
8. هر مردي وجهي زنانه وهر زني وجهي مردانه دارد. لازم است بر غريزه انظباط حاکم باشد وبرعينيت، غريزه.
9. هر انساني بايد دو زبان را بداند: زبان جامعه وزبان نشانه ها. يکي به کار با ديگران مي آيد. ديگري براي درک پيام هاي خداوند است.
10. هر انساني حق دارد خوشبختي را بجويد وخوشبختي چيزي است که شاد و راضي اش مي کند. لزوماً آنچه شما را خوشبخت مي کند، ديگران را هم راضي نمي کند.
11. هر انساني بايد درون خودش شعله ي مقدس جنون را زنده نگه دارد، اما مثل انساني معمولي رفتار کند.
12. تنها خطاهاي غير مجاز براي انسان، خطاهاي زير است: عدم احترام به حقوق ديگران، فلج شدن از ترس، احساس گناه، اين گمان که سزاوار خوبي وبدي اي نيست که در زندگي برايش رخ مي دهد، و جبن.
تبصره1: ما دشمنانمان را دوست داريم، اما با آنها متحد نمي شويم. آن ها بر سر راه ما قرار گرفته اند تا شمشير نا را بيازمايند وسزاوار احترام ما درهنگام نبرد هستند.
تبصره2 : ما دشمنان خود را انتخاب مي کنيم.
13. همه ي اديان به خدايي واحد مي رسند وهمه ي آن ها سزاوار احترام يکساني هستند.
تبصره: انساني که ديني را انتخاب مي کند، همزمان دارد شيوه اي جمعي براي نيايش و سهيم شدن در اسرار هستي انتخاب مي کند. اما او تنها کسي که است براي اعمالش در مسيرش مسئول است وحق ندارد مسئوليت اعمالش را به گردن دينش بياندازد.
14. انتهاي ديواري که مقدس را از گجسته جدا مي کند، مشخص شده است. از حالا به بعد، همه چيز مقدس است.
15. هر آنچه امروز رخ مي دهد، عواقب آن بر آينده و رستگاري آن بر گذشته تاثير خواهد گذاشت.
16. تمام قوانين مخالف اين بيانيه، باطل اعلام مي شود .
ويران کردن و بازسازي
————————————————————–
به گونکان گيما، از معابد ذن بوديسم، دعوتم کرده اند. وقتي به آنجا مي رسم، تعجب مي کنم: آن عمارت بسيار زيبا در ميان جنگلي عظيم قرار دارد، اما قطعه زمين بايري نيز کنارش است.
مي پرسم آن زمين خالي آنجا چه مي کند وپاسخ مي دهند که:
“قرار است معبد بعدي را آنجا بسازيم. هر بيست سال يک بار، اين معبد را خراب مي کنيم وکنارش معبد ديگري مي سازيم. به اين ترتيب، راهبان نجار، سنگ تراش ومعمار،فرصتي مي يابند تا توانايي هاي خود را به کار بگيرند و به ديگران هم بياموزند. به اين ترتيب، نشان مي دهيم که هيچ چيز در زندگي ابدي نيست، حتي معابد نيز در معرض تغيير دائم قرار دارند.”
در بندر ميامي
————————————————————–
همان طور که با دوستي به تماشاي بندر ميامي ايستاده ايم، مي گويد:” گاهي مردم آن قدر به آنچه در فيلم ها مي بينند عادت مي کنند که داستان اصلي را از ياد مي برند. فيلم ده فرمان يادت است؟”
“البته که يادم است. يک جا موسي-چارلتون هستون- عصايش را بلند مي کند، آب مي شکافد وقوم بني اسرائيل از آن مي گذرند.”
دوستم مي گويد:” درکتاب مقدس داستان فرق مي کند. آنجا خدا به موسي مي گويد:به فرزندان اسرائيل بگوي که پيش روند. وتنها بعد به موسي مي گويد عصايش را بلند کند وآب درياي سرخ مي شکافد. فقط شهامت پيش رفتن است که باعث مي شود راه ظاهر شود.”
عمل بر اساس غريزه
——————————————————————————————————-
كشيش زكا ، از كليساي رستاخيز كوپا كاباناي ريودوژانيرو، سوار اتوبوسي بود كه ناگهان آوايي به او گفت همان جا برخيزد و سخنان مسيح را موعظه كند.
پدر شروع كرد به صحبت با آوا :” فكر مي كنند احمقم !اينجا كه جاي وعظ نيست.” اما چيزي درونش اصرار مي كرد كه بايد صحبت كند. پدر التماس كرد: ” من آدم كمرويي ام . خواهش مي كنم اين را از من نخواه.”
تكانه ي دروني اش اصرار كرد.
بعد قول خود را به ياد آورد :” پذيرش تمامي برنامه هاي مسيح.”
در اوج شرم از جا برخاست و شروع كرد به صحبت درباره ي انجيل . مسافران در سكوت به او گوش دادند. به تمام آن ها نگريست ، همه به او خيره بودند. كمتر كسي رويش را برگرداند. هر چه را در دلش احساس مي كرد گفت ؛ موعظه ي خود را به پايان رساند و نشست.
حتا امروز هيچ تصوري ندارد كه در آن اتوبوس چه وظيفه اي را انجام داد. اما در آنجا رسالتي را به انجام رسانده است، در اين هيچ شكي ندارد.
نيكوكاري در خطر است
——————————————————————————————————
چند وقت پيش ، همسرم به جهانگردي سوييسي در ايپانما كمك كرد. مي گفت قرباني دزدها شده . با لهجه اي غليظ ، بسيار بد پرتغالي حرف مي زد، مي گفت گذر نامه و پولش را دزديده اند و جايي براي خواب ندارد.
همسرم پول ناهارش را داد ، كمي پول به او داد تا شب را در هتل بگذراند و با سفارتخانه شان تماس بگيرد و بعد رفت. چند روز بعد، روزنامه اي در ريودو ژانيرو اعلام كرد كه آن ” جهانگرد سوييسي ” ، در حقيقت كلاهبردار حيله گري است كه لهجه اش را عوض مي كند و از كساني كه شهر ريو را دوست دارند و نمي خواهند تصوير بدي از آن در ذهن مسافران بماند ، سوء استفاده مي كند. همسرم كه خبر را خواند، گفت: ” اين باعث نمي شود به ديگران كمك نكنم .”
حرفش مرا به ياد داستان خردمندي انداخت كه يك روز عصر ، به شهر اكبر رسيد. مردم اهميت چنداني به حضور او ندادند و به پند و اندرزهاي او توجهي نكردند . پس از مدتي ، روش خنده و طنز و كنايه را در برابر مردم شهر پيش گرفت.
يك روز عصر ، وقتي از خيابان اصلي اكبر مي گذشت ، گروهي زن و مرد شروع كردند به توهين به او. به جاي آنكه خودش را به نفهميدن بزند ، به طرف آن ها را تبرك كرد.
مردي گفت : ” آقا، نكند شما ناشنواييد؟ ما به شما بدوبيراه مي گوييم و شما ما را تبرك مي كنيد! ”
خردمند گفت :” هر يك از ما تنها مي تواند آنچه را دارد به ديگران عرضه كند.”
زوج خندان ( لندن 1977)
——————————————————————————————————-
با زن جواني به نام سسيليا مك داول ازدواج كرده بودم و- در دوره اي كه تصميم گرفته بودم هر چيزي را كه برايم جذاب نيست ، كنار بگذارم – در لندن زندگي مي كرديم ، در طبقه ي دوم آپارتمان كوچكي در خيابان پالاس و پيدا كردن دوست برايمان بسيار سخت بود . اما هر شب ، زوج جواني از ميخانه ي كنار خانه بيرون مي آمدند و از جلوي پنجره ي ما مي گذشتند و دست تكان مي دادند و از ما مي خواستند پايين برويم.
اهل معاشرت با همسايه ها نبودم : هيچ وقت پايين نمي رفتم و وانمود مي كردم متوجه منظور ان ها نشده ام . اما هر بار فرياد مي كشيدند ، حتا اگر كسي پشت پنجره نبود.
يك شب، پايين رفتم و به سر و صداي آن ها اعتراض كردم . خنده ي آن دو بي درنگ به اندوه مبدل شد . عذر خواستند و از آنجا رفتند . اما آن شب ، متوجه شدم كه هر چند دنبال دوست مي گردم ، اما بيشتر نگران آنم كه ” همسايه ها چه مي گويند” .
تصميم گرفتم دفعه ي بعد آن ها را به خانه مان دعوت كنم تا قهوه اي بنوشيم . يك هفته ي تمام ، در ساعتي كه اغلب آن ها پيداشان مي شد، پشت پنجره ماندم ، اما ديگر نيامدند . چند بار به آن ميخانه رفتم تا شايد آن ها را ببينم ، اما صاحب بار آن ها را نمي شناخت.
تابلويي به پنجره آويختم و روي آن نوشتم : ” دوباره صدامان كنيد.” اما حاصلش فقط اين بود كه شبي ، گروهي مست ، شروع كردند به فرياد زدن و عربده كشي و همسايه مان، همان كه نگران بودم درباره ي ما چه بگويد، به ما به خاطر آويختن آن تابلو اعتراض كرد.
ديگر هرگز آن ها را نديدم.
استراليايي و آگهي روزنامه
——————————————————————————————————-
در بندر سيدني ، به پل زيبايي نگاه مي كنم كه دو بخش شهر را به هم وصل مي كند . بعد يك استراليايي به طرفم مي آيد و از من مي خواهد آگهي روزنامه اي را برايش بخوانم . مي گويد: ” حروفش خيلي ريز است . عينكم را در خانه جا گذاشته ام و نمي توانم بخوانم .”
سعي خودم را مي كنم ، اما من هم عينك مطالعه ام را نياورده ام . از مرد عذر مي خواهم .
مرد مي گويد : ” خوب ، فراموشش كنيم . يك چيزي را مي دانيد؟ من فكر مي كنم چشم خدا هم ضعيف است. نه اينكه پير شده ، اما خودش اين طور مي خواهد . اين طوري ، وقتي كسي اشتباهي مي كند ، درست نمي بيند و چون دلش نمي خواهد ناديده قضاوت كند، او را مي بخشد.”
مي پرسم : ” خوب ، پس كارهاي نيك چه مي شود؟ استراليايي مي خندد: ” خوب، خدا هيچ وقت عينكش را در خانه جا نمي گذارد.” و به راهش ادامه مي دهد.
اشك هاي صحرا
——————————————————————————————————-
يكي از دوستانم با داستان بسيار زيبايي از مراكش برگشت . داستان درباره ي يك مبلغ مسيحي است كه بعد از ورود به مراكش ، تصميم گرفت هر روز صبح در بيابان بيرون شهر پياده روي طولاني بكند. اولين بار كه اين كار را كرد ، متوجه مردي شد كه روي زمين دراز كشيده بود و گوشش را بر زمين چسبانده بود و با يك دستش به زمين مي زد .
مبلغ فكر كرد: ” حتما ديوانه است.”
اما اين صحنه هر روز تكرار مي شد و پس از يك ماه ، مبلغ كه از اين رفتار عجيب گيج شده بود ، تصميم گرفت با مرد غريبه صحبت كند. هنوز عربي را خوب ياد نگرفته بود ، بنابر اين با زحمت زياد ، كنار مرد روي زمين زانو زد.
” چه كار مي كني؟”
” دارم با صحرا همنشيني مي كنم و به خاطر تنهايي و اشك هايش ، او را تسلا مي دهم.”
” نمي دانستم صحرا هم اشك مي ريزد.”
” هر روز گريه مي كند ، آرزو دارد براي مردم مفيد باشد، به دشت سبز وسيعي مبدل شود كه مردم بتوانند در آن كشت و زرع كنند و گل برويانند و گله ها در آن بچرند.”
مبلغ گفت: ” خوب ، به صحرا بگو همين حالا هم دارد وظيفه ي مهمي انجام مي دهد. هر وقت در صحرا راه مي روم ، به اندازه ي واقعي انسان پي مي برم ، چرا كه فضاي باز وسيع صحرا ، به ياد من مي آورد كه ما در قياس با خدا چقدر كوچيكيم . وقتي به شن هاي صحرا نگاه مي كنم ، تصور مي كنم تمام اين ميلياردها انسان جهان يكسان آفريده شده اند ، حتا اگر دنيا نسبت به همه ي آنها منصفانه رفتار نكرده باشد . كوه هايش در مراقبه به من كمك مي كند و وقتي مي بينم خورشيد از فراز افق بالا مي آيد ، روحم سرشار از شعف مي شود و خود را به آفريدگار نزديك تر احساس مي كنم.”
مبلغ مرد را ترك كرد و به كارهاي روزمره اش برگشت . اما فكرش را بكنيد كه روز بعد ، وقتي آن مرد را دوباره در همان حال ديد، چقدر تعجب كرد.
” حرف هاي مرا به صحرا گفتي ؟”
مرد سرش را تكان داد.
” هنوز هم دارد گريه مي كند؟ ”
” هر هق هقش را مي شنوم . حالا به اين خاطر گريه مي كند كه هزاران سال را با اين فكر گذرانده كه كاملا بي فايده است و تمام اين مدت را به كفرگويي بر عليه خدا و سرنوشت خودش تلف كرده است.
” خوب ، به صحرا بگو طول عمر ما انسان ها خيلي كوتاه تر است، اما ما هم بيشتر وقتمان را به اين فكر مي گذرانيم كه بي فايده ايم . به ندرت سرنوشت واقعي مان را پيدا مي كنيم و هميشه احساس مي كنيم خدا نسبت به ما منصف نبوده است . وقتي سرانجام لحظه ي موعود مي رسد و اتفاقي مي افتد و دليل زايش ما را به ما نشان مي دهد ، فكر مي كنيم براي عوض كردن زندگي مان خيلي دير شده و به رنج بردن ادامه مي دهيم و مثل صحرا ، خودمان را براي وقتي كه تلف كرده ايم ، سرزنش مي كنيم .”
مرد گفت: ” نمي دانم صحرا اين حرف را گوش مي دهد يا نه . به رنج عادت كرده و نمي تواند زندگي اش را طور ديگري ببيند.”
” پس بيا كاري را بكنيم كه من مي كنم ، وقتي احساس مي كنم آدم ها تمام اميدشان را از دست داده اند . بيا دعا كنيم .”
دو مرد زانو زدند و دعا كردند . يكي كه مسلمان بود ، رو به مكه نماز خواند و ديگري كه كاتوليك بود ، دست هايش را به هم چسباند و دعا كرد. هر كدام به درگاه خداي خود دعا كردند، كه هميشه يكي بوده است ، هر چند مردم اصرار دارند او را به نام هاي مختلف بخوانند.
روز بعد ، وقتي مرد مبلغ براي پياده روي صبحگاهي اش رفت ، آن مرد ديگر آنجا نبود. در جايي كه معمولا بر زمين مي خوابيد و زمين را در آغوش مي كشيد ، شن ها خيس به نظر مي رسيد، چرا كه چشمه ي كوچكي از آن مكان داشت مي جوشيد . تا چند ماه بعد ، چشمه بزرگ تر شد و اهالي شهر در آنجا چاهي ساختند.
باديه نشينان آنجا را ” چاه اشك هاي صحرا ” مي نامند . مي گويند هر كس از اين آب بنوشد ، راهي براي مبدل كردن رنج هايش به شعف مي يابد و سرانجام سرنوشت حقيقي اش را پيدا مي كند.
ايزابلا از نپال بر مي گردد
——————————————————————————————————-
ايزابلا را در رستوراني ملاقات مي كنم كه به خاطر خلوتي اش اغلب به آنجا مي رويم . غذايش عالي است . مي گويد در سفرش به نپال ، چند هفته را در يك صومعه گذرانده . يك روز بعد ازظهر ، داشت با يكي از راهب ها از كنار صومعه مي گذشت كه راهب موزش را باز كرد و مدت درازي ايستاد و محتويات آن را بررسي كرد . بعد به ايزابلا گفت:
” مي دانستي موز مي تواند معناي زندگي را به تو ياد بدهد؟” بعد موز فاسدي از آن بيرون آورد و دور انداخت و گفت: ” اين زندگي اي است كه مسير خود را به پايان رسانده و از آن استفاده نكرده اند … و حالا بسيار دير است.”
بعد موز ديگري را از خورجينش بيرون آورد كه هنوز سبز بود . موز را به ايزابلا نشان داد و دوباره در خورجينش گذاشت و گفت : ” اين زندگي اي است كه هنوز مسير خود را نپيموده و منتظر لحظه ي مناسب است.”
سرانجام ، موز رسيده اي از خور جينش بيرون آورد ، پوست كند، با ايزابلا تقسيم كرد و گفت :
” اين لحظه ي اكنون است . ياد بگير چگونه بي هراس و احساس گناه آن را زندگي كني.”
در كوه هاي آبي
——————————————————————————————————-
روز بعد از ورودم به استرليا، ناشرم مرا به يك پارك طبيعي در نزديكي سيدني مي برد. آنجا، در ميان جنگلي كه منطقه اي به نام كوه هاي آبي را پوشانده، سه تخته سنگ به شكل اوبليسك هاي مصري ديده مي شود.
ناشرم مي گويد:” اين تخته ي سه خواهران است.” وبعد افسانه ي زير را برايم تعريف مي كند.
شمني، با سه خواهرش در سفر بود كه مشهور ترين جنگجوي زمان نزديك شد و به او گفت :
“مي خواهم با يكي از اين دختر هاي زيبا ازدواج كنم.”
شمن گفت:” اگر يكي شان ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج مي برند. به دنبال قبيله اي مي گردم كه مردانش بتوانند سه زن بگيرند.”
سال ها قاره ي استرليا را پيمودند، بي آنكه چنين قبيله اي را بيابند.
هنگامي كه پير شدند وخسته، از هواپيمايي ماندند، يكي از خواهرها گفت :”دست كم يكي از ما مي توانست
شاد باشد.”
شمن گفت :”من اشتباه مي كردم ، اما حالا ديگر خيلي دير شده .”
وسه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد، تا هركس ازآنجا مي گذرد، بفهمد كه شادي يك نفر، نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد.
ابرو تپه ي شني
——————————————————————————————————-
برونو فررو مي نويسد :” همه مي دانند زندگي ابرها بسيار پر تحرك است واما بسيار كوتاه.”
ابر جواني در ميان توفان عظيمي برفراز درياي مديترانه به دنيا آمد. اما فرصتي براي رشد در آن منطقه نيافت ؛باد عظيمي تمام ابرها
را به سوي افريقا راند.
همين كه به قاره ي افريقا رسيدند ، آب وهوا عوض شد . آفتاب تندي در آسمان مي درخشيد ودر زير، شن هاي خشك صحرا ديده مي شد. باد آنها را به سوي جنگل هاي جنوب راند، در صحرا هيچ باراني نمي باريد.
بنابراين، ابر هم مثل انسان هاي جوان، تصميم گرفت از پدران ودوستان پير ترين جدا شود و به كشف جهان بپردازد .
باد اعتراض كرد:”چه كار مي كني ؟ صحرا همه جا يك شكل است ! به گروه برگرد تا به مركز افريقا برويم. آنجا كوه ها ودرختان زيبايي وجود دارد!”
اما ابر جوان وعاصي توجه نكرد. كم كم ارتفاعش را كم كرد وسرانجام نزديك تپه هاي شني ، پشت نسيم ملايمي نشست . پس از مدت درازي ، متوجه شد يكي از تپه ها به او مي خندد.
تپه هم جوان بود. باد تازه آن را شكل داده بود. همان جا، ابر عاشق تپه شد.
“روز به خير، زندگي آن پايين چطور است؟”
“با تپه هاي ديگر، خورشيد، ياد وكاروان هايي هم صحبتم كه هر از گاهي از اينجا مي گذرند. گاهي خيلي گرمم مي شود، اما تحمل مي كنم. زندگي درآن بالا چطور است؟”
“اينجا هم باد و خورشيد كنار ماست، اما حسنش اين است كه مي توانم در آسمان بگردم وبا چيزهاي زيادي آشنا بشوم.”
تپه گفت :”زندگي من كوتاه است . وقتي باد از جنگل برگردد ناپديد مي شوم.”
“حالا غمگيني ؟”
“حس مي كنم به هيچ دردي نمي خورم .”
“من هم همين حس را دارم. باد تازه كه بيايد، مرا به جنوب مي راند وباران مي شوم. به هر حال سرنوشتم همين است.”
تپه لحظه اي مكث كرد، بعد گفت:
“مي داني اينجا در بيابان، به باران مي گوييم بهشت؟”
ابر با غرور گفت :”نمي دانم مي توانم به چيزي به اين مهمي بدل شوم يا نه.”
“از تپه هاي پير افسانه هاي زيادي شنيده ام .مي گويند بعد از باران ، گياه ودرخت ما را مي پوشاند. اما هيچ وقت نفهميدم اين يعني چه. در صحرا خيلي كم باران مي بارد.”
اين بار ابر مكث كرد. اما خيلي زود، دوباره خنديد:
” اگر بخواهي ، مي توانم باران بر سرت بريزم . همين كه رسيدم ، عاشقت شدم و دلم مي خواهد هميشه كنارت بمانم .”
تپه گفت : ” وقتي براي اولين بار تو را در آسمان ديدم ، من هم عاشقت شدم. اما اگر موهاي زيبا و سفيدت را به باران مبدل كني مي ميري .”
ابر گفت : ” عشق هرگز نمي ميرد . دگرديسي مي يابد؛ مي خواهم بهشت را نشانت بدهم.”
و با قطره هاي ريز باران ، شروع كرد به نوازش تپه ؛ زمان درازي به همين شكل ماندند، تا اينكه رنگين كمان ظاهر شد.
روز بعد ، تپه ي كوچك از گل پوشيده شد. ابرهاي ديگري كه از آنجا مي گذشتند ، ديدند كه آنجا ، جنگل كوچكي به وجود آمده و آن ها هم بر تپه باريدند . بيست سال بعد ، آن تپه ، واحه اي شده بود ، كه با سايه ي درختانش ، مسافران را پناه مي داد.
و همه ي اين ها به خاطر اين بود كه روزي ، ابري عاشق ، نترسيد و زندگي اش را فداي عشق كرد.
در ساحل سن ديگو ، كاليفرنيا
——————————————————————————————————-
در ساحل سن ديگوي كاليفرنيا قدم مي زدم و با زني پيرو سنت ماه- نوعي مكتب اسراري زنانه كه بر اساس هماهنگي نيروهاي طبيعت كار مي كند- صحبت مي كردم.
خيره به پرندگاني كه روي ديواره ي ساحلي نشسته بودند، پرسيد:
” دوست داريد يك مرغ دريايي را لمس كنيد؟”
البته كه دوست داشتم . اما هر بار به آن ها نزديك مي شدم ، پرواز كنان مي گريختند .
” سعي كنيد به آن ها احساس عشق كنيد . بعد اين عشق را مثل رشته ي نوري ، از درون قلب خود بيرون بكشيد و به قلب مرغ دريايي بتابانيد و در آرامش به او نزديك شويد.”
به توصيه هاي آن زن عمل كردم . دوبار موفق نشدم ، اما بار سوم ، گويي به حالت خلسه وارد شده باشم ، نتوانستم مرغ دريايي را لمس كنم . بار ديگر وارد خلسه شدم و باز همان نتيجه ي مثبت را گرفتم .
دوست جادوگرم گفت: ” عشق در جاهايي پل مي زند كه غير ممكن مي نمايد.”
اين تجربه را اينجا براي آناني تعريف مي كنم كه مايلند دست به اين تجربه بزنند.
نشانه هاي خدا
——————————————————————————————————-
ايزابل كوچولو داستان زير را برايم گفت.
عرب بي سوادي عادت داشت هر شب با چنان حرارتي نماز بخواند كه مالك ثروتمند كاروان عظيم ، تصميم گرفت با او حرف بزند.
” چرا اين طور با اخلاص نماز مي خواني ؟ تو كه حتا خواندن بلد نيستي ، از كجا مي داني خدا وجود دارد؟ ”
” مي دانم قربان . من هر چيزي را كه پدر عظيم آسماني ما نوشته ، مي خوانم .”
” چطور ؟”
خدمتكار فروتن گفت :” وقتي نامه اي از فردي دور از اينجا دريافت مي كنيد ، از كجا نويسنده را مي شناسيد؟”
” از روي دستخطش.”
” وقتي جواهري به دست تان مي رسدة از كجا مي فهميد كي آن را ساخته ؟”
” از روي مهر جواهر ساز.”
” وقتي صداي حركت جانوران را اطراف خيمه تان مي شنويد ، از كجا مي فهميد گوسفند بوده يا اسب يا گاو ؟”
مالك كاروان كه از اين همه سوال تعجب كرده بود ، گفت : ” از رد پايش.” پيرمرد او را از خيمه بيرون برد و آسمان را نشانش داد. ” هيچ كدام از چيزهاي آن بالا و هيچ كدام از چيزهاي روي صحراي اين پايين ، به دست انساني ساخته يا نوشته نشده است.”
موضوعي مفرح درباره ي نوع بشر——————————————————————————————————-
مردي از دوستم خائيمه كوهن پرسيد : ” با مزه ترين خصوصيت نوع بشر چيست؟”
كوهن گفت: ” تناقص . به شدت عجله داريم بزرگ شويم و بعد دلمان براي كودكي از دست رفته مان تنگ مي شود . براي پول در آوردن خودمان را مريض مي كنيم ، بعد تمام پولمان را خرج مي كنيم تا دوباره سالم شويم . آن قدر به آينده فكر مي كنيم كه اكنون را نديده مي گيريم و براي همين ، نه اكنون را تجربه مي كنيم و نه آينده را. طوري زندگي مي كنيم كه انگار هرگز نمي ميريم و طوري مي ميريم كه انگار هرگز زندگي نكرده ايم.”
چه كسي اين اسكناس را مي خواهد ؟
—————————————————————————————————-
قاسم سعيد عامر داستان خطيبي را مي گويد كه موقع سخنراني ، يك اسكناس بيست دلاري را بالا گرفت و گفت :” كي اين اسكناس بيست دلاري را مي خواهد ؟”
چندين دست بالا رفت ، اما خطيب گفت : ” قبل از آنكه بدهمش به شما ، بايد كاري بكنيم .”
بعد اسكناس را مچاله كرد و گفت :” كسي هنوز اين اسكناس را مي خواهد؟”
باز هم دست ها بالا رفت .
خطيب اسكناس را به ديوار كوبيد ، روي زمين انداخت ، به آن توهين كرد، لگد مالش كرد و باز آن را بالا گرفت . حسابي كثيف و چرك شده بود . سوالش را تكرار كرد و باز هم دست ها بالا رفت .
خطيب گفت: ” اين منظره را هرگز فراموش نكنيد . هر كاري با اين اسكناس بكنم ، باز هم يك اسكناس بيست دلاري مي ماند . در زندگي بارها مضروب مي شويم ، لگدمالمان مي كنند، به ما توهين مي كنند ، تحقيرمان مي كنند ، اما باز هنوز همان ارزش سابق را داريم.”
دو جواهر
——————————————————————————————————
به قول ماركوس گاريا ، راهب سيترسين در بورخوس اسپانيا : ” گاهي خدا بركتي را از كسي مي گيرد، تا بداند خدا فقط كسي نيست كه مي شود از او در خواستي كرد. خدا مي داند روح هر شخص را تا كجا مي تواند امتحان كند و هرگز از آن نقطه فراتر نمي رود . در اين لحظات هرگز نبايد بگوييم : خدا مرا ترك كرده . خدا هرگز كسي را ترك نمي كند ، هر چند شايد گاهي ما خدا را ترك كنيم . اگر پروردگار ما را مورد آزمون سختي قرار دهد ، هميشه به ما توانايي كافي – به عقيده ي من بيش از كافي – مي دهد تا از اين امتحان عبور كنيم .
يكي از خوانندگانم ، كاميلا گالوان پيوا داستان جالبي را در همين باره برايم فرستاد . نام اين داستان ” دو جواهر ” است.
خاخام بسيار مومني به خوبي و خوشي با خانواده اش زندگي مي كرد. زني بسيار وفادار و دو پسر عزيز داشت . زماني به خاطر كارش مجبور شد چندين روز از خانه دور بماند . در آن مدت ، هر دو فرزندش در يك تصادف اتومبيل كشته شدند.
مادر بچه ها در تنهايي رنج فقدان فرزندانش را تحمل كرد. اما از آنجا كه زن نيرومندي بود و به خدا ايمان و اعتقاد داشت ، با متانت و شجاعت اين ضربه را تحمل كرد . اما چطور مي توانست اين خبر هولناك را به شوهرش بدهد؟ شوهرش هم به اندازه ي او مومن بود ، اما او هم مدتي پيش براثر بيماري قلبيدر بيمارستان بستري شده بود و همسرش مي ترسيد خبر اين فاجعه باعث مرگ او هم بشود .
تنها كاري كه از دست زن بر مي آمد، اين بود كه به درگاه خدا دعا كند تا بهترين راه را نشانش بدهد و شبي كه شوهرش قرار بود بر گردد ، باز هم دعا كرد و سرانجام دعايش اجابت شد و پاسخي گرفت.
روز بعد خاخام به خانه بر گشت ، همسرش را در آغوش گرفت و سراغ بچه ها را گرفت . زن به او گفت فعلا نگران آن ها نباشد و حمام بگيرد واستراحت كند.
كمي بعد نشستند تا ناهار بخورند . زن احوال سفر شوهرش را پرسيد و او هم همه ي ماجراهايش را براي همسرش گفت ، از لطف خدا گفت و باز سراغ بچه ها را گرفت .
همسرش با حالت عجيبي گفت: ” نگران بچه ها نباش . بعدا به آن ها مي رسيم . اول براي حل مشكلي جدي ، به كمكت احتياج دارم”
شوهرش با اضطراب پرسيد : ” چه اتفاقي افتاده؟ به نظرم رسيد كه مضطربي . بگو در چه فكري ، مطمئنم به لطف خدا مي توانيم هر مشكلي را با هم حل كنيم .”
” در مدتي كه نبودي ، دوستي سراغمان آمد و دو جواهر بسيار با ارزش پيش ما گذاشت تا نگه داريم . جواهرات بسيار زيبايي است! تا حالا چيزي به اين قشنگي نديده ام . حالا آمده و مي خواهد جواهراتش را پس بگيرد و من نمي خواهم آن ها را پس بدهم . خيلي دوستشان دارم. چكار بايد بكنم ؟”
” اصلا رفتارت را درك نمي كنم ! تو هيچ وقت زن مبتذلي نبوده اي !”
” آخر تا حالا جواهراتي به اين زيبايي نديده ام ! فكر جدا شدن از آن ها برايم سخت است .”
و خاخام با قطعيت گفت:” هيچ كس چيزي را كه صاحبش نبوده ، از دست نمي دهد. نگه داشتن اين جواهرات يعني دزديدن آن ها. جواهرات را پس مي دهيم و بعد كمكت مي كنم تا فقدانشان را تحمل كنيم . همين امروز اين كار را با هم مي كنيم.”
” هر چه تو بگويي عزيزم . جواهرات را برمي گردانيم . در واقع ، قبلا آن ها را پس گرفته اند . اين دو جواهر ارزشمند ، پسران ما بودند. خدا آن ها را به ما امانت سپرد ووقتي تو در سفر بودي ، آن ها را پس گرفت . رفته اند .”
خاخام فهميد . همسرش را در آغوش كشيد و با هم گريه كردند. اما خاخام پيام را دريافته بود و از آن روز به بعد ، سعي كردند فقدان فرزندانشان را با هم تاب بياورند.
خود فريبي
——————————————————————————————————-
بخشي از سرنوشت انسان اين است كه هميشه به شدت در مورد ديگران قضاوت مي كند ووقتي جهت باد به ضرر او عوض مي شود، هميشه بهانه اي براي سوء رفتارهاي خودش پيدا مي كند يا كس ديگري را به خاطر اشتباهاتش مقصر مي داند . داستاني كه آورده ام ، منظورم را مي رساند.
پيكي را براي ماموريتي فوري به شهر دوردستي فرستادند . اسبش را زين كرد و چهار نعل تاختند . بعد از عبور از كنار چندين كاروانسرا كه توقف نكردند تا اسب غذا بخورد، اسب فكر كرد: ” هيچ كدام از اين طويله ها نمي ايستيم تا غذا بخورم. معني اش اين است كه با من مثل انسان رفتار مي كنند ، نه اسب . احتمالا مثل انسان هاي ديگر ، در اولين شهر غذا مي خورم .” اما يكي يكي از شهرهاي بزرگ هم گذشتند و سوار به راهش ادامه داد. اسب فكر كرد:” شايد اصلا انسان نشده ام . شايد فرشته شده ام ، چرا كه فرشته ها غذا نمي خورند .”
سرانجام به مقصدشان رسيدند و اسب را به طويله بردند و او هم با حرص و اشتها هر چه كاه پيدا كرد خورد . بعد به خودش گفت :” نبايد به خاطر آنكه بعضي چيزها مطابق انتظار من اتفاق نمي افتد ، باور كنم همه چيز عوض شده است . من نه انسانم و نه فرشته ، فقط يك اسب گرسنه ام.”
پدر زن من ، كريستيانو اويتيسيكا
—————————————————————————————————–
پدر زنم ، كمي پيش از مرگ ، خانواده اش را فرا خواند : ” مي دانم مرگ فقط يك گذرگاه است. وقتي به آن دنيا رسيدم ، علامتي مي دهم كه مي تواند در اين زندگي به ديگران كمك كند.”
وصيت كرد او را بسوزانند ، خاكسترهايش را در آرپوادور پخش كنند و همزمان ، موسيقي مورد علاقه اش را بنوازند.
دو روز بعد در گذشت . يكي از دوستانش مراسم سوزاندن او را در سان پائولو برگزار كرد و وقتي به ريودوژانيرو برگشتيم ، با يك دستگاه پخش صوت و كوزه ي خاكستر ، مستقيم به آرپوادور رفتيم . وقتي به كنار دريا رسيديم ، تعجب كرديم : درپوش كوزه ي خاكستر به خود كوزه پيچ شده بود . نمي توانستيم بازش كنيم . كسي در آن حوالي نبود به جز گدايي كه به طرف ما آمد و پرسيد ” مشكلتان چيست؟”
برادر زنم پاسخ داد:” پيچ گوشتي .خاكستر پدرم داخل اين كوزه است.”
گدا گفت :” حتما مرد خيلي خوبي بوده ، چون همين حالا اين را پيدا كردم.”
و يك پيچ گوشتي به او داد.
كاتوليك و مسلمان
موقع ناهار با يك كشيش كاتوليك و يك مرد جوان مسلمان صحبت مي كردم . وقتي خدمتكار با سيني اش از راه رسيد، همه غذا برداشتيم ، به جز مرد مسلمان كه در ماه رمضان روزه بود . وقتي ناهار تمام شد و همه داشتند مي رفتند ، يكي از مهمانان ديگر نتوانست مقاومت كند و گفت : ” مي بينيد اين مسلمان ها چقدر مرتجعند ؟ خوشحالم كه شما كاتوليك ها مثل آن ها نيستند .”
كشيش گفت : ” اما ما هم همين طوريم . او سعي دارد درست مثل من در خدمت خدا باشد . ما فقط قوانين متفاوتي داريم” .
و نتيجه گرفت: ” شرم آور است كه مردم فقط به تفاوت ها توجه مي كنند . اگر با عشق بيشتر به ديگران نگاه كني ، مي بيني ما چه مشتركاتي داريم و در اين صورت ، نيمي از مشكلات جهان حل مي شود.”
گشوده ماندن در برابر عشق
——————————————————————————————————-
گاهي آرزومند آنيم كه به كسي كه بسيار دوستش داريم، كمك كنيم ، اما كاري از دستمان بر نمي آيد . شرايط به ما اجازه نمي دهد به او نزديك شويم ، شايد هم آن شخص روحش را به هر حركت محبت آميز و حمايت ما بسته باشد.
و بعد براي ما فقط عشق مي ماند . در اين شرايط ، وقتي كار ديگري از دستمان بر نمي آيد ، هنوز مي توانيم عشق بورزيم ، بدون انتظار پاداش يا تغيير يا قدر شناسي .
اگر اين كار را بكنيم ، نيروي عشق تمام جهان پيرامون ما را عوض خواهد كرد. هرگاه اين نيرو ظاهر شود ، همواره به نتيجه مي رسد . هنري دروموند مي گويد: ” زمان انسان را دگرگون نمي كند . اراده انسان را دگرگون نمي كند . عشق دگرگون مي كند.”
در روزنامه درباره ي دختر كوچكي در برازيليا خواندم كه به شكلي بي رحمانه به دست والدينش كتك خورده بود . تمام بدنش از كار افتاد و حتا نمي توانست ديگر حرف بزند.
دختر بعد از اينكه در بيمارستان بستري شد ، تحت مراقبت پرستاري قرار گرفت كه هر روز به او مي گفت : ” دوستت دارم.” هر چند پزشك ها مطمئن بودند كه اين دختر نمي تواند بشنود و تمام تلاش هاي او بي حاصل است ، پرستار همچنان مي گفت :
” فراموش نكن ، دوستت دارم.”
سه هفته بعد ، كودك قدرت حركتش را دوباره به دست آورد. چهار هفته بعد ، باز مي توانست صحبت كند و لبخند بزند. پرستار هرگز مصاحبه اي نكرد و روزنامه هم نامش را فاش نكرد ، اما بگذاريد همين جا بگويم ، فراموش نكنيم : عشق درمان مي كند.
عشق دگرگون مي كند و درمان مي كند ؛ اما گاهي ، عشق دام هاي مرگباري مي گستراند و مي تواند منجر به نابودي كسي شود كه تصميم گرفته است خودش را به تمامي تسليم كند . اين احساس پيچيده چيست كه در ژرفا تنها دليل زندگي ، مبارزه و پيشرفت ماست؟
اگر بخواهم آن را تعريف كنم ، از بي مسئوليتي من است، چرا كه من، در كنار هر انسان ديگري ، تنها مي توانم آن را احساس كنم . هزاران كتاب درباره ي اين موضوع نوشته اند ، نمايش هاي زيادي اجرا كرده اند ، فيلم هاي زيادي ساخته اند، شعرهاي زيادي گفته اند ، مجسمه هاي زيادي از چوب و مرمر تراشيده اند ، اما هر هنرمندي ، فقط مي تواند تصور اين احساس را منتقل كند و نه خود آن را.
اما من آموخته ام كه اين احساس در چيزهاي كوچك حاضر است و خود را در بي اهميت ترين اعمال ما نشان مي دهد. پس لازم است همواره عشق را در ذهن داشته باشيم ، فارغ از آنكه عمل مي كنيم يا نه.
برداشتن گوشي تلفن و گفتن حرف هاي محبت آميزي كه به تاخير انداخته ايم . گشودن در به روي كسي كه به كمك ما نياز دارد. پذيرفتن يك شغل . ترك كردن يك شغل . گرفتن تصميمي كه به تاخير مي انداخته ايم . تقاضاي بخشش براي اشتباهي كه كرده ايم و ما را آزارمي دهد. تقاضاي حقي كه متعلق به ماست . باز كردن حسابي در گلفروشي محله ، كه بسيار مهم تر از جواهر فروشي است . بالا بردن صداي موسيقي وقتي كسي كه دوست داريم ، از ما دور است. پايين آوردن آن صدا وقتي او نزديك است. دانستن آنكه كي بگوييم “بله” و كي بگوييم ” نه” چرا كه عشق با تمام نيروهاي ما عمل مي كند. يافتن ورزشي كه مي توان دو نفره انجام داد. پيروي نكردن از هيچ دستورالعملي ، حتا آنچه در اين متن آمده است ، چرا كه عشق نيازمند خلاقيت است.
و وقتي هيچ يك از اين ها ممكن نيست ، وقتي تنها چيزي كه مي ماند، تنهايي است، پس اين داستان را كه خواننده اي برايم فرستاده ، به ياد بسپريد.
گل سرخي روز و شب خواب زنبورها را مي ديد ، اما هيچ زنبوري بر گلبرگ هايش نمي نشست.
اما گل به رويايش ادامه داد. در شب هاي دراز ، آسماني پر از زنبور را تصور مي كرد كه بر او فرود مي آمدند تا ببوسندش . با اين كار ، مي توانست تا روز بعد دوام آورد و بار ديگر گلبرگ هايش را به روي خورشيد بگشايد.
شبي ، ماه كه از تنهايي گل سرخ آگاه بود ، پرسيد : ” از انتظار خسته نشده اي؟”
” شايد . اما بايد به تلاشم ادامه بدهم.”
” چرا ؟”
” اگر گلبرگ هايم را باز نكنم ، مي پژمرم .”
گاهي ، وقتي به نظر مي رسد كه تنهايي تمام زيبايي ها را له مي كند ، تنها راه براي مقاومت ، گشوده ماندن است.
نيايش هاي واپسين
ذمه پادا ( منسوب به بودا )
بهتر بود . به جاي هزاران كلمه.
تنها يك كلمه بود، كلمه اي كه صلح مي آورد.
بهتر بود . به جاي هزاران شعر .
تنها يك شعر بود . شعري كه زيبايي راستين را آشكار مي كرد.
بهتر بود. به جاي هزاران ترانه.
تنها يك ترانه بود. ترانه اي كه شادي مي پراكند.
مولانا جلال الدين رومي ( قرن سيزدهم )
از كفر وز اسلام برون صحرايي است
ما را به ميان آن فضا سودايي است
عارف چوبدان رسيد ، سررا پنهد
ني كفر و نه اسلام ، نه آنجا جايي است.
قرآن كريم
خداوند سرنوشت هيچ ملتي را تغيير نمي دهد . مگر آنكه خودشان تغيير روش دهند.
محمد (ص) رسول خدا ( قرن هفتم)
خدايا حمد و ستايش مخصوص توست ، معبودي جز تو نيست ، در كتابت فرمودي :” خداوند نعمتي را كه به ملتي داده است ، تغيير نمي دهد مگر اينكه خودشان تغيير روش دهند.” پس من به تو ايمان آوردم و تو را تصديق نمودم . خدايا اگر تو كسي را حفظ نكني . چه كسي توان آن دارد كه با نيرو و توان خود نعمت هاي در اختيار خود را حفظ نمايد و از تغيير يافتن آن جلوگيري كند . پس خداوندا ، به كرمت، رشته ي در امان ماندن مرا برقرار كن تا من زمينه ي اطاعتي را كه در وجودم از تو دارم ، تغيير ندهم ، و گرنه هر چه نعمت در پيش من داري . تغيير خواهد يافت. پس حمد و ستايش مخصوص توست اي خداي هميشه زنده و پايدار .
عيساي ناصري (مسيح) ( انجيل متي)
بخواهيد تا به شما داده شود ؛ بجوييد كه خواهيد يافت؛ در بكوبيد كه بر شما گشوده خواهد شد. زيرا هر كه بخواهد ، دريافت كند و هر كه بجويد ، بيابد و هر كه در بكوبد ، براو گشوده خواهد شد.
نيايش صلح يهودي
بگذاريد به كوه خداوند صعود كنيم و در راهش گام بگذاريم . بگذاريد شمشيرهايمان را به خيش و نيزه هامان را به شن كش مبدل كنيم .
ملت در برابر شمشير برنگيرد و ديگر از جنگ نياموزد. و هيچ كس نترسد ، چرا كه دهان خداوند قوج ها سخن گفته است.
لائوزه چين ( قرن ششم ق. م)
جهان اگر بناست در صلح باشد . ملت ها بايد در صلح بزنيد . اگر بناست در ميان ملت ها صلح باشد. شهرها نبايد در برابر هم برخيزند.
اگر بناست در ميان شهرها صلح باشد، همسايه ها بايد همديگر را درك كنند.
اگر بناست در ميان همسايه ها صلح باشد، در خانه بايد آرامش باشد.
اگر بناست در خانه صلح باشد، بايد هر يك قلب خويش را بازيابيم.
(چند ترانه از پائولو كوئيلو)
سيب
——————————————————————————————————-
چه حقير است اين عشق،
گر بماند به ميان منو تو،
خود بميره در خود،
گرببندد در خود،
وبماند به ميان من وتو.
عشق در بسته،
ناسزايي است به عشق همگان.
او كه سيبي را دوست مي دارد،
به همه مهر مي ورزد.
كه همه از گوهر يكتايند.
من به خوبي مي دانم،
كه وراي من وتو،
هستي هست،
عشق ما مي ميرد، مگر آزاد شود ،
رفتنت رنج من است ،
رنج من عشق من است ،
پس رهايت خواهم كردع
كه تو را آزاد دوست مي دارم .
مي خواهم
——————————————————————————————————-
مي خواهم هر طور دلم مي خواهد ،
تو را دوست بدارم،
از عشق بگويم،
وزماني دراز شرمم مي آمد از خواسته ام.
گل همان گل است،
نام ديگري ندارد،
سادگي ترس ندارد.
دوباره بكوش
——————————————————————————————————-
نگاه كن،
نگو كه ترانه از دست رفته ست،
دوباره بكوش،
بنوش،
درچشمه هنوز،
آبي هست.
با دو گام از پل مي گذري ،
هيچ چيز به پايان نرسيده ست هنوز.
دست تشنه ات را بالا بگير وراه بيفت،
مي ميري تو اگر باز بماني .
صدايي هست كه مي خواند، صدايي هست كه مي رقصد،
صدايي هست كه مي رقصد ومي گردد،
بخواه،
اگر بخواهي ،تو جهان را مي جنباني ،
دوباره بكوش،
نگو كه قله ي فتح از دست رفته ست،
زندگي همان رزم است،
دوباره بكوش.
قطار ساعت هفت
——————————————————————————————————-
هاي،هاي، ببين آن قطار را كه از پشت كوه هاي آبي،
سرازير است.
مي آورد خاكستر قرون را از دوردستان،
مي آيد.
دودكنان ،سوت كشان ،ندا در مي دهد سوي
آنان كه مي شناسندش .
اين قطار ،
راه نمي خواهد،بار نمي خواهد.
چه كسي مي آيد؟
چه كسي لبخند مي زند؟
چه كسي مي ماند؟
چه كسي خواهد رفت؟
زيرا كه قطار مي آيد.به ايستگاه مي رسد.
قطار ساعت هفت است،
قطار هفت كار،
آخرين قطار دهكده.
هاي،هاي، آسمان
ديگر آن نيست كه بود،
اين قطاري است كه درآن ،
شر ونيكي به هما غوشي مشغولند.
پايان