در زمستان دلم برايش تنگ مي شود. آخر كمتر توفيق رفيق مي شود تا او را ببينم. خدا كند مرا فراموش نكند. من كه نمي توانم او را از ياد ببرم. چون با گرماي وجودي اش انس گرفته ام و زندگي مي كنم. او همواره در خاطرم هست. و هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شوم اول او را در ذهنم و يادم زنده مي كنم. پرده ها را زود كنار مي زنم تا ببينم امروز هست يا نيست؟ آفتاب عالم تاب من كجاست؟ مي دانم روزهاي زمستاني كوتاه است ولي نمي دانم چرا براي من روزهاي زمستان چون شب يلدا بلند است. شايد به اين دليل طولاني است كه لحظه شماري مي كنم تا زودتر تابستان شود و فراق آفتاب به سر آيد. آفتاب من بتاب. حتي در زمستان سرد. آرام آرام طلوع كن و دل من را همچون گرماي درخشش تابستاني ات گرم كن. مهر ثابت و عشق پايدار من اين نعمت ” آفتاب ” و ” ياد آفتاب ” را از من مگير.
*ميخ *