مترجم : گیتی خوشدل: خلاصه كتاب:آرزو محمديان- فصل اول:
حكايت مشاوره مرد جوان و خويشاوندي دولتمند روزگاري جواني هوشمند مي زيست كه مي خواست دولتمند شود.در حالي كه منتظر بخت خويش بود؛به عنوان دستيار مدیرحسابداري در شركت تبليغاتي كوچكي كار مي كرد . مدتي بود كه احساس مي كرد كارش براي او چندان رضايتي همراه نمي آاورد . در اين فكر بود كه به كاري ديگر دست بزند ؛ شايد كتابي يا داستاني كه دولتمند و پرآوازه اش كند .بيش از يك سال بود كه كارش كابوس روزانه اش شده بود . هر دوشنبه صبح نمي دانست كه چگونه هفته يي ديگررا در اداره دوام آورد. شش ماه پيش استعفانامه اش را نوشته بود و بارها با استعفانامه يي كه در جيبش زبانه می كشيد؛ به اتاق رييس اش قدم گذاشته بود. چيزي كه او را عقب نگه مي داشت آيا نيرويي بود يا جبن محض؟
يك روز كه به شدت احساس ناكامي مي كرد ؛ ناگهان به فكر ديدار يكي از عموهايش افتاد كه بسيار دولتمند شده بود.عمويش مردي گرم وصميمي بود كه بي درنگ پذيرفت او را ببيند . عمويش پس از گوش سپردن به حكايت ناله وفغانش پرسيد : ((چند سالت است ؟)) جوان با ترس و لرز زمزه كرد: سي و دو سال. سالي چقدرگير مي آوري ؟25000دلار؟آيا فكرمي كني كسي كه 25000 دلار در مي آورد هفته يي ده برابر تو كار مي كند ؟مسلما نه پس اگر اين شخص ده برابر تو در مي آورد بايد در كارش رازي باشد.عموی جوان آنگاه لبخند زد.((برآن شدم یاری ات کنم تا از این وضعیت برهی.تو را نزد مردی خواهم فرستاد که اورا دولتمند آنی می خوانند.عمویش به سوی نقشه یی بزرگ بردیوار برگشت و به شهری کوچک و تقریبا متروک اشاره کرد. ((آیا هیچگاه آنجا بوده ای))(( نه))برو و پیدایش کن.شاید رازش را بر تو فاش کند.عموی جوان یک ورقه زیبا از کشو میز بیرون کشید وچند خطی بر آن نوشت. گفت: این هم معرفی نامه ات این هم نشانی دولتمند آنی!جوان به گرمی از او تشکر کرد و آنجا را ترک گفت.
فصل دوم
حکایت دیدار جوان با باغبانی سالمند جوان به سوی شهر دولتمند آنی رهسپار شد؛آیا شیوه اسرارآمیز دولتمند شدن خود را بر او فاش می کرد؟به محض نزدیک شدن به خانه دولتمند معرفی نامه را گشود از شدت ضربه حیران شد. چون نامه فقط یک برگ کاغذ سفید بود! اکنون مقابل در ورودی خانه دولتمند ایستاده بود و متوجه نگهبانی شد. نگهبان به خشکی پرسید : چه خدمتی از دستم برایتان ساخته است ؟میل دارم دولتمند آنی را ببینم.آیا قرارملاقات دارید. جوان نیمی از نامه را از جیبش بیرون کشید نگهبان پرسید:آیا می توانم نامه تان را ببینم؟نامه را به دست نگهبان داد که آن را خواند.گفت:بسیار خوب و نامه را به جوان پس داد نگهبان او به سوی در جلویی خانه هدایت کرد.مستخدمی در را گشود.پرسید:آیا می توان کمکتان کنم. می خواهم دولتمند آنی را ببینم مستخدم جوان تا در ورودی باغی همراهی کرد.آنگاه نگاهش به باغبانی افتاد. وقتی جوان به او نزدیک شد باغبان با صدایی گرم ودوستانه پرسید:برای چه به اینجا آمده ای؟ آمده ام دولتمندآنی را ببینم. آهان به چه منظور؟ خب جویای اندرزش هستم. باغبان به جوان گفت آیا یک ده دلاری همراهت است؟ جوان پرسید: ده دلار؟این تنها چیزی است که به همراه دارم.عالی است فقط همین مقدار نیاز دارم.جوان پاسخ داد: بهراستی میل داشتم آن را به شما بدهم اما مشکل اینجاست که پول برگشت ندارم.مگر می خواهید امروز به خانه برگردید جوان گفت:تا دولتمند انی را ندیده ام نمی خواهم از اینجا بروم.اما اگر امروز به این پول نیازی نداری؛چرا در قرض دادنش به من اکراه داری؟ جوان پول را به دست باغبان داد.در این لحظه مستخدم به باغ آمد و به پیرمرد گفت:آقا آیا می توانید ده دلار به من بدهید؟ باغبان ازمیان یک دسته بزرگ اسکناس اسکناسی که هم اکنون از جوان قرض گرفته بود برداشت وبه دست مستخدم داد؛جوان به خشم آمد وپرسید چرا از من ده دلار خواستید؟گفت: البته که لازمش داشتماصلا چرا این همه پول با خود نگه می دارید.برای فوریتهای اضطراری 25000دلار نقد با خودم نگاه می دارم.ناگهان همه چیز روشن شد.((شما دولتمندآنی هستید؟))باغبان پاسخ داد:از آمدنت خوشحالم.اما به من بگو چطور شده که هنوز دولتمند نشده ای؟آیا هیچگاه از خود پرسیده ای؟اگر می خواهی ؛درمقابل من با صدای بلند فکر کن.جوان پس از چند کوشش سست؛این کار را رها کرد.دولتمند گفت:می بینم به فکر کردن به صدای بلند عادت نداری. آیا می دانی جوانانی بسیار به سن و سال توهم اکنون دولتمند شده اند؟اما حالا موقع شام است.میل داری به من بپیوندی؟((بسیارمتشکرم.با کمال میل.به اتاق نهارخوری رفتند؛میزپیشاپیش برای دو نفر چیده شده بود.))
فصل سوم
حکایت آموزش جوان برای غنیمت شمردن فرصت و خطر
دولتمند جامش را بلند کرد و گفت:بیا به سلامتی نخستین میلیون دلار تو بنوشیم.دولتمند از جوان پرسید:که آیا از کارت راضی هستی؟ اوضاع اداره ام اندکی دشوار است.اما اگرچه باید از کارت لذت ببری به تنهایی کافی نیست.برایدولتمند شدن باید از باید از اسرار آن آگاه باشی.آیا به راستی معتقدی این اسرار وجود دارند؟بله معتقدم. بسیار خوباین نخستین گام است.اگر فکرکنی نمی توانی دولتمند شوی؛به ندرت دولتمند می شوی.باید با این اعتقاد آغاز کنی کهمی توانی دولتمند شوی؛پس باید با شور وشوق طالب آن باشی.جوان با دقتی مسحورانه به دولتمند گوش فرا داد .
در تب وتاب یافتن اسرار بود حالا چطورحاضری برای دریافت اسرار دولتمندی بپردازی؟پاسخ داد((نمی دانم صد دلار))دولتمند زیر خنده زد.فقط صد دلار؟پس واقعامعتقدنیستی که این اسرار وجود دارد؛معتقدی؟جوان؛گیج وحیرانگفت:آخروقتی پولی نداشته باشم؛ دستهایم بسته است.منظورم پول نقداست وانگهی؛دسته چک ات که باید همرامت باشد جوان می خواست انکار کند اما دولتمند چنان نگاه تیزی داشت که گویی قادر به خواندن ذهن بود.جوان صدای خود را شنید که با لکنت می گوید:بله؛آن را همراه آورده ام.دولتمند پاسخ داد: بسیار خوب؛حالا می توانی ببینی که ببینی که مشکلی وجود ندارد؟ قلمی ظریف را برداشت وآن را به دست جوان داد.آخرنمی دانم چقدربنویسم.خب بنویس25000دلار. ((من دقیقا به همین شکل بزرگترین معامله ام را کردم و این یکی از درسهای کسب و کارم بود.
درس دیگر اینکه اگر می خواهی در زندگی موفق شوی؛باید مطمئن باشی که حق انتخاب نداری.پس چرا اکنون تردیدروا می داری؟پشتت را به دیوار بچسبان.آن چک 25000دلاری را به من بده.جوان چک را نوشت؛ آهسته ارقام راپر کرد اما وقتی خواست امضایش کند؛دید که نمی تواند.دولتمند پرسید:چه چیز تو را از امضای چک باز می دارد؟
جوان زیر لب گفت: به علت مبلغش نیست.اگر یقین داشتی که این اسرار به تو کمک می کرد که کمتراز یک سال100000دلار به دست آوری آیا چک را امضا می کردی؟البته که می کردم.((پس امضایش کن)).از سر میز بلند شد؛ درکشویی کاوید؛وقردادآماده یی را بیرون کشید.دولتمند ضمانتنامه را امضا کرد و گفت من نظری دیگر دارم.چطوراست شرط بندی کنیم؟بیا شیر یا خط بازی کنیم؟اگر من باختم 25000دلار نقدی به تو می دهم.اگر بردم؛توچک را به
من می دهی.
فصل چهارم
حکایت به حبس افتادن جوان و آموزش ایمان
دولتمند نکته یی را افزود که بی درنگ شک وتردید جوان را تایید کرد.فقط یک مساله هست.اگر در شرط بندی ببازیباید سوگند بخوری که این چک را محترم بشمری.دولتمند از او پرسید شیر یا خط ؟(( خط)).دولتمند سکه را در هوا انداخت و سکه روی میز افتاد. دولتمند مسرور گفت:شیر اما بی درنگ از روی همدردی افزود:متاسفم. وقتی جوانچک را امضا کرد نمی توانست اندکی نلرزد.و چک را به دولتمند داد وگفت:حالا می توانی اسرار را به من بگویید؟
دولتمند گفت:البته آیا یک ورق کاغذ داری؟آنها را برایت بنویسم.
((ببخشید کاغذ همراهم ندارم))((مگر به هنگام ورود به اینجا معرفی نامه با خود نداشتید؟جوان نامه را از جيبش درآورد و نامه را به دست او داد. دولتمند قلمش رابرداشت و از جوان خواست تا برود و مستخدم را صدا کند. وقتيجوان با مستخدم بازگشت دولتمند داشت پاکت نامه را می چسباند آنگاه رو به جوان کرد و گفت:((اسراراينجاست)) تنها چیزی که باید از تو بخواهم این است که پیش از گشودن نامه و خواندن اسرار باید صبرکنی تا در اتاقت تنها باشیچندی نگذشت که جوان دراتاقش تنها ماند.آرام پاکت را گشود و نامه را باز کرد.برگه کاغذ خالی بود.در ازای چیزیکه وجود نداشت چکی با مبلغی سرسم آور پرداخته بود!چه می توانست بکند؟فقط یک چاره داشت.با سرعت هر چه تمام تر گریزيد. با نوک پا به سوی در رفت و آهسته دستگیره را چرخاند؛اما در از بیرون قفل شده بود.پنجره تنها راه خروج بود؛ اما حدود سی پا از زمین فاصله داشت. زنگ را کشید و منتظر شد.هیچ کس نیامد.روی تخت دراز کشیدو رویدادهای آن روز شتابناک از برابر چشمانش گذشتند.سرانجام خواب او را در ربود. صبح بعد جوان احساسمی کرد کامیونی سه تنی از رویش گذاشته است.انگشتانش را میان موهایش کشید و به سوی در رفت.به یادآورد که شب پیش درقفل شده بود.حالا قفل نبود به سوی اتاق ناهار خوری رفت.دید دولتمند آرام سر میز نشستهدولتمند سکه یی را به هوا می انداخت وهر بارکه روی میز می افتاد آن را می شمردوگفت: هیچوقت نتوانستم بیش ازده بار بیندازم.جوان دریافت که شب پیش به تله افتاده است.جوان نامه را در هوا تکان داد وروی میز انداخت.
آقای محترم خوب به من حقه زدید.چه آسان برای یک ورقه سفید25000 دلار به چنگ آوردید.دولتمند گفت: آن راز دولت است تضمین می کنم که با همان ورقه کاغذ سفید می توانید دولتمند شوید.باید به شما هشدار دهم که شاید دولتمند شدن زیادی آسان بنماید.اما نگذارید سادگیش شما را بفریبد.نبوغ در سادگی است.درآغاز شک و تردید خواهیدداشت.زمان که بگذرد؛وقتی دولت به صورتی مغناطیسی و به غیر منتظره ترین شکل ممکن به سوی شما جذب شود.جوان پاسخ داد : دقیقا با همه قلبم همین امید را داشته ام:فهم وادراک!
فصل پنجم
حکایت آموزش تمرکز بر هدف
دولتمند گفت:آزادانه هر سوالی را که از خاطرت می گذرد از من بپرس وآیا آن کاغذی را همراه داری؟((اینجاست))((آیا به راستی می خواهی دولتمند شوی؟)) بسیار خوب.رقم پولی را که می خواهی بنویس.((آیا فکر می کنید به علت نوشتن ارقام بر روی کاغذ پول از آسمان بر سرم خواهد بارید؟دولتمند گفت:بله به تو هشداردادم که این راز سادهخواهد بود.((به نظرم سحر وجادو می نماید.))((اما همین است که هست:جادوی هدف کمیت یافته.آنچه بیشتر مردم یادست کم افراد ناموفق از ان بی خبرنداین است که زندگی دقیقا به ما همان چیزی را می دهد که می خواهیم.
پس نخستین کاری که باید کرد این است که دقیقا آنچه را می خواهی درخواست کنی.اگر تقاضای تو مبهم باشد؛آنچه به دست می آوری همانقدر درهم وبرهم خواهد بود.اگر حداقل را بخواهی؛حداقل را به دست خواهی آورد.((هر در خواستی که می کنی باید کاملا دقیق باشد.))زندگی می خواهد بداند که دقیقا از آن چه می خواهید.اگر چیزی نخواهید؛چیزی به دست نخواهید آورد.پیرمرد گفت:((حالا بیا تو را بیازماییم.به من گفتی که می خواهی دولتمند بشوی))((قطعا))((به منبگو سال آینده چقدر می خواهی به دست آوری.))رقمی که دوست داری سال آینده به دست آوری بنویس.می دانم چه می کنم.وقتی فرصت تمام شد؛باید رقم را بنویسی.مهلت آن را قبلا تعیین کرده ایم:یک سال از امروز.پس تنها چیزی که باید درباره اش فکر کنی مقدار آن است.
وقتی این را گفت؛لیوان طلایی ساعتی روی میز را برداشت وآن را برگرداند. دولتمند گفت)): بسیار خوب؛چه رقمیدر ذهنت است؟جوان سرانجام بزرگترین رقمی که می توانست تصور کند به ذهن آورد؛وآهسته ارقام را نوشت. دولتمند فریاد زد)):فقط 50000 دلار؟این که خیلی کم است.اگر چه شروع کار است. ترجیح می دادم بنویسی 500000دلار.خیلی کار داریم تاتو دولتمند آنی بشوی.اما خواهی دید؛آنقدر که مردم می پندارند خسته کننده نخواهدبود.وبه رغم هر شغلی که انتخاب کنی؛مهمترین کاری خواهد بود که در زندگی به انجام خواهی رساند.نامش کار کردنبا خویشتن است.
فصل ششم
حکایت ارزش تصویر از خود
دولتمند گفت:((نخستین چیزی که باید دریابی این است که رقمی که بر روی آن صفحه کاغذ نوشتی؛مفهومی بسیار ژرفتر ازآنچه می پنداری دارد.در واقع؛آن رقم نمایانگر ارزشی است که در چشم خود داری. جوان گفت:این واقعیت که آن رقم را انتخاب کردم نمایانگر آن است که ذهنی متوازن دارم وهر دو پایم روی زمین است.((طرز تفکرت تا حدودی معتبراست.همه رویدادهای زندگیت آینه یی است که اندیشه هایت را باز می تاباند.در واقع؛هر چیزی زندگی مساله گرایش است.زندگی دقیقا همان گونه است که تصویرش می کنی.هرچیز که برایت پیش می آید؛ محصول اندیشه های توست.استدلال و منطق برای کامیابی امری اساسی است.اماکافی نیست.باید آنها را به صورت ابزار و خادمانی وفادار به کار گرفت؛نه بیشتر.شاهکارهای بزرگ فقط توسط کسانی آفریده شده اند که به قدرت ذهن ایمان
داشته اند.افراد موفق هیچگاه نمی گذارند که اوضاع و شرایط بیازاردشان.((اما بیا به صفحه بازگردیم:رقم 50000دلار که نوشتی بزرگترین رقم بود؟))((سرم از ارقام انباشته بود))((مثلا؟))((خب؛100000دلار.))((پس چرا همان را ننوشتی؟))((به گمانم در دسترس نبود.))((تا زمانی که معتقد نباشی می توانی آن را به دست آوری؛به همان شکل باقی خواهی ماند.))پس بزرگترین رقمی را که اکنون برایت قابل دسترس می نماید بنویس.جوان پس از لحظه یی تفکرنوشت75000 دلار.دولتمند پاسخ داد تبریک می گویم در عرض چند ثانیه 25000دلار به دست آوردی.))حد و مرزهای ذهنت را بگستر تا حدو مرزهای زندگیت را بگستری.اوضاع و شرایط زندگیت چنان دگرگون خواهد شد که گویی با سحر وجادو.هم اکنون چگونگی یافتن حدو مرز مربوط به تصویری که از خود داری را توضیح دادم.بیا باردیگر تمرین خود را از سر بگیریم.این بار رقمی جسورانه تر بنویس.جوان چند ثانیه یی اندیشید وبا ناراحتی نوشت 100000 دلار.دولتمند گفت :بگذار به تو تبریک بگویم.پیشرفت چشمگیری داشته ای.باید با تعیین هدفی آغاز کنی که هم جاه طلبانه که هم جسورانه باشد؛هم در عین حال معقول.راز هر هدف این است که هم جاه طلبانه باشد؛هم قابل دسترس.((نباید از گسترش حدو مرزهای ذهنی ات بهراسی.))در خلوت اتاقت بنشین و مسیر تقدیر مالیت را تعیین کن و به این شکل بنویس:تاشش سال از تاریخ امروز دولتمند می شوم. اما به فعالیت در درآوردن کلید رازی که تقدیر مالی و بخت واقبالت را تضمین می کند فقط یک ثانیه طول می کشد.از متواضعانه ترین تا شکوهمندترین می تواند سبب شود که هر سال 5000 دلار بر درآمدت بیفزایی.آنگاه تاریخ روز و ماه وسال را بنویس. مادامی که به آرمان دولتمند شدن خو نگرفته ای؛ ومادامی که این آرمان بخشی از زندگی و درونی ترین اندیشه هایت نشده است؛ هیچ چیز نمی تواند به تو کمک کند تا دولتمند بشوی .
فصل هفتم
حکایت کشف نفوذ کلام
ساعتی بعد مستخدم آمد که جوان را که سخت در فکر تمرین غریبی بود با خود ببرد.مستخدم توضیح داد که دولتمند در باغ منتظر اوست؛دولتمند وقتی صدای نزدیک شدن گامهای جوان را شنید؛سر بلند کرد.پرسید:((تمرین چگونه بود؟))((بله؛اما سوالهای بسیار دارم.))((آنچه به ویژه مرا می آزارد این است که حتی اگر این جمله جنون آمیز را بنویسم و به آن بیندیشم؛چگونه در طول شش سال دولتمند می شوم.هنوز برای دولتمند شدن خیلی جوانم.))((جوانی مانع نیست.مانع عمده بی خبری از راز است؛یا دانستن آن و به کار نبستن آن.))در عرض چند روز یا حداکثر چند هفته آینده گرایش یک دولتمند انی را در خود خواهی پروراند.((راز پرورش این شخصیت در کلام همراه با تصاویر است؛راه ویژه یی که اندیشه ها از ان طریق خود را بیان و عیان می کنند.راه دولتمند شدن؛خواستن شدید آن است.
در هر زمینه زندگی؛صمیمیت و شدت ؛لازمه کامیابی است.))آنچه فاقد آنی؛ایمان است.راه کسب ایمان از طریق تکرارکلام است.کلام دارای اقتدار مطلق است.جوان گفت:((نمی خواهم برخلاف حرف شما حرفی بزنم.منته فکر می کنم مبالغه می کنید.دولتمند پاسخ نداد.آنگاه گفت:((در میز تحریرم اتاقت گذاشته ام برو و آن را دریاب.جوان به اتاقش بازگشت ودر را بست و در میز تحریرش نامه ای یافت. نامه را گشود.فقط با قلم قرمز نوشته شده بود: خدانگهدار. وامضا شده بود دولتمند آنی.در ان دم از پشت سرش صدای عجیبی شنید .برگشت و کامپیوتری دید چاپگر ان با سرعتی هرچه تمامتر کلماتی را بیرون می فرستاد:فقط یک ساعت از زندگیت باقی مانده است.جوان به طرز وحشتناکی گیج شد نامه را به زمین انداخت و به سوی در رفت اما دیگر بار به طرزی محکم قفل شده بود. جوان دیوانه شد.این دیگر چه کابوس خوفناکی بود که براو می گذشت!همین طور که نومیدانه این سو و آن سو می چرخید تلفنی دید.به متصدی تلفن زنگ زد وشماره نزدیکترین اداره پلیس را خواست.او نیز شماره یی داد.صدایش نامعلومترین صدا بود. چندی نگذشت که صدای گامهای سنگین آهسته را به سوی در شنید.صدای چرخاندن کلید را شنید در باز شد ودرآستانه در؛سایه سیاهی به پیکر مجسم مردی درآمد؛آنگاه مرد دستش را در جیبش فرو برد.صفحه کاغذی را بیرون کشید لبهکلاهش را بالا برد؛جوان دولتمند را دید.دولتمند گفت:آیا دفترچه یی که گفتم پیداکردی؟جوان به طرز خشمناک گفت:
((نه این (نامه)را به جایش پیدا کردم.مفهوم فلیمنامه که الان اجرا کردی چیست؟((اما آنها که فقط کلماتند.مگر تو به من نگفتی که به نفوذ کلام اعتقا نداری؟جوان ناگهان دریافت که دولتمند از چه سخن می گوید.((حالا نفوذ کلام رامی فهمی؟اقتدارش چنان عظیم است که حتی لازم نیست حقیقت داشته باشد تا مردم تاثیر کند.هیچگاه نیت جنایتکارانهنسبت به تو نداشتم جوان گفت:از کجا می دانستم؟تو هرگز ازاری به من نرسانده ای.می توانستی از مغزت استفاده و استدلال کنی وبه منطق ات تکیه کنی. بااین حال متوجه شدی که در چنین وضعیتی منطق چقدر ناتوان است.
فصل هشتم
حکایت نخستین آشنایی با دل گل سرخ و تسلط بر ضمير ناهشيار
دولتمند به جوان گفت:((امروز چیزهای مهم بسیار آموخته ای.اکنون می دانی که چه بخواهیم و چه نخواهیم؛کلام برزندگیمان عمیقا تاثیر می گذارد.اندیشه حتی دروغ اگر معتقد باشیم که راست است می تواند بر ما اثر نهد. وقتیمی آموزی ارزش فکررا تشخیص بدهی ذهنت می تواند آرامشش را بازیابد یا حفظ کند.ذهنت بود که به تهدیدمعنی داددر آینده هرگاه با مشکلی مواجه می شوی وراه دولت آکنده از موانع است این تهدید ویژه را به یاد بیاور.
زندگی بسته به چهار چوب ذهنیت می تواند بر روی زمین باغ گل سرخی یا جهنمی باشد.اغلب به گل سرخ بیندیش کهمشکلی روی می نماید خودت را در دل گلسرخ گم کن.پس از این عبارت بلند دولتمند خسته می نمود.قاعده یا عبارتتاکیدی که به تودادم همین قدر قدرتمند است.اگرایمان داشته باشی که کاری را انجام خواهی رساند؛به انجامش خواهیرساند.))جوان گفت:((نمی توانم باور کنم که پس از شش سال از تاریخ امروزدولتمند شوم.))((حتی اگر این قاعده راباور نداشته باز برایت کار خواهد کرد.ذهن استدلالی یا ذهن هوشیارت را نباید مجاب کنی.ذهن نیمه هوشیار در برابرنفوذ کلام؛تاثیر پذیر است.چون سالهای سال به خود گفته ای که نمی توانی.این کلمات عمیقا در ذهن نیمه هوشیارت نقش بسته اند.از زمانی که کودک بودی هر تلقینی را که پذیرفتی اگرچه تلقینی کاذب در واقع به ذهن ناهشیارت حقه زد.پس اکنون همان چیزی را تجربه خواهی کردبا عزم واراده نیز می توانی بر ذهن ناهشیارت اثر بگذاری؛چرا باید با ذهن ناهشیار کار کرد/به این دلیل که اگر قدرتمند است؛نمی تواند میان حقیقی و کاذب فرق بگذارد.))جوان پرسید:((اگر ذهن ناهشیارم آرمان دولت را نپذیرد چه رخ می دهد؟))((بهترین راه حل تکرار است.این فن ((تلقین به خود))خوانده می شود.ذهن ناهشیار برده ای است که می تواند ارباب ما شود؛صرفا به این دلیل که بینهایت قدرتمند است.اما کور نیز هست؛و باید بیاموزی که چگونه به آن حقه بزنی.))جوان نمی توانست همه چیزهایی را که دولتمند می گفت دریابد؛با این حال مشتاق اکتشاف بیشتر بود.
دولتمند گفت زیبایی این نظریه این است که واقعا لازم نیست به آن معتقد باشی تااز آن بهره بگیری. اما برای کسب نتیجه باید آن را به کار بندی. کلام نفوذی عظیم دارد.تلقین به خود در زندگیمان نقشی عمده ایفا می کند. اگر از آن آگاه نباشی ؛ اغلب بر ضد تو کار خواهد کرد.اگر از آن بهره مند شوی؛همه اقتدار عظمیش در خدمت و اختیارت خواهد بود.))جوان گفت:)) خب فکر می کنم مجابم کرده اید که آن را بیازمایم.اگر چه باید این حقیقت رابه شما بگویم کههنوز اندکی ظنینم.))((اشکالی ندارد.فقط به خاطر داشته باش که داوریهایت را به جای معیارهای عقلی؛بر پایه و اساس نتایج بگذاری.
فصل نهم
حکایت بحث در باب ارقام و قواعد
دولتمند پشت میز تحریر نشست و از جوان خواست که به او بپیوندد.صفحه یی کاغذ وقلم برداشت و ارقامی را بر آن نوشت. گفت:((قاعده ات می تواند چنین بنماید. نوشته بود:تا پایان این سال داراییهایی به ارزش 31250دلار خواهم داشت.هر سال به مدت پنج سال؛این داراییها را دو برابر خواهم کرد تا میلیونر شوم. به جوان گفت نباید دارایی را با درآمد اشتباه بگیری.جوان گفت:چرا باید هر سال داراییها را دو برابر کرد؟زیرا عملی ساده است که ذهن نیمه هوشیارت به آسانی از پس آن برمی آید.آنگاه هدفت برای سال نخست؛داراییهیی به ارزش 15625 دلار خواهد بود. ((همراه با این قاعده یا عبارت تاکیدی که:مدام دولتمند خواهم ماندباید هدفهای کوتاه مدت نیز برای خودت تعیین کنی.دولتمند گفت:((به هر جهت مهمترین چیز این است که هدفهایت را بر روی کاغذ بنویسی. طرحها و برنامه ها و جدولهایت تعیین کن.طرحهایت رابسنج تا طرح مناسب خود را بیابی.این برنامه تو خواهد بود.باید از رویای دولتمند شدن آغاز کنی.این در واقع باید نخستین تمرینی باشد که انجام می دهی.با ارقام بازی کن.عمل ساده برروی کاغذ بر روی کاغذ آوردن هدفها و مهلتها و مجموع ارقامت؛نخستین گام به سوی تبدیل آرمانت به معادل مادی آن است.قاعدهدو برابر رساندن ثروت یا داراییها آشکاراتنها راه دولتمند شدننیست؛منتها رازی که در بر داردهدف کمیت یافته برایهرکس که بخواهد در راهی کامیاب شود معتبر است.هزاران تن امیدوارند وضع مالیشان بهبود یابدو مطلقا هیچ کاریدرباره اش نمی کنندآیا این جهل است؟((به محض اینکه دریابی که باید در زندگیت تغییری ایجاد کنی تا بتوانی به هدفهایت برسی؛شاید ببینی که هیچ امکان دیگری به نظرت نمی رسد.مراقب فرصتها باش وهمین که فرصتی پیش آمد
بیدرنگ آن را بقاپ.وقتی برنامه ریزیت درست باشد؛ذهن هوشیارت برایت شگفتیها خواهد آفرید.ذهن ناهوشیارت مانند موشکی است که ار راه دور هدایت می شود برهمه موانعی که در راه هدفش قرار بگیرد فایق خواهد آمد.
دولتمند گفت:((خیلی حرف زده ام.از همه اینها چه حاصلت شد؟))جوان گفت:((عالیتر ازآن می نماید که حقیقت داشته باشد.))((دولتمند پاسخ داد:کلمات بینهایت قدرتمندند.باید صبح وشب دست کم پنجاه بار یا حتی بیشتر؛قاعده ات را باصدای بلند تکرارکنی .این خودش تمرینی است.جوان گفت:((چرا باید با صدای بلند تکرار کرد؟))زیرا تاثیرش برذهنت ناهشیارت می دهی از بیرون می آید و در نتیجه ؛آمرانه تر می نماید.در لحظه های شک و تردید؛ به یاد بیاورکه به تو قول داده ام.کامیاب شوی. ((جوان که کاملا مجاب نشده بود پرسید: ((آیا مطمئن هستید؟))((چرا باید شک
کنم؟تو نیز مانند من دولتمند آنی خواهی شد.فقط زمان می خواهد تا واقعا دولتمند شوی.
فصل دهم
حکایت یادگیری نیکبختی و زندگی و بیان خواسته ها در زندگی
دولتمند آنی به شاگرد جوان گفت: ((برای کمک و پشتبانی از تو؛یک قاعده کلی دیگر نیز به تو می دهم.در سراسر زندگیت از آن بهره های عظیم خواهی برد.((قاعده مالی ات خواهد گذاشت که به هدفهای مالی ات و حتی به بیش ازآن برسی دویدن از پی پول به آسانی می تواند به وسواس بدل شودو نگذارد که اززندگی کام بجویی.وهمان گونه کهگفته اند:چه سود آدمی همه جهان را به دست آورد اما روحش رااز دست بدهد؟جوان گفت: ((آیا منظورتان این است که دولت ونیکبختی نمی تواند با هم وجود داشته باشند؟))((ابدا.اما باید بسیارهوشیار باشی تا چشم اندازت را از دست ندهی.جوان گفت:((ثروت را جلو چشمم می آورید و آنگاه مرا می هراسانید؟))دولتمند گفت:((اگرچه نیتم این نیست؛وقاعده یی که هم اکنون به تو خواهم داد یاری ات خواهد کرد تا از تله یی که بسیاری از جویندگان دولت به دامش افتاده اند برحذر بمانی.نخستین پولی که به دست می آورند؛انگشت بر ژرفترین جاه طلبی شان می گذارد؛ و سببمی شود که مشتاقتر شوند. بیشتر مردم می خواهند خوشبخت باشند اما نمی دانند جویای چیستند.اگر ندانی به کجامی روی؛معمولا به جایی نمی رسی.))این از نظر جوان کاملا مفهوم بود.به طرزی خلع سلاح کننده ساده به فکر افتادچرا هرگز پیش از این به آن نیندیشیده بود .دولتمند گفت:نیکبختی به طرق گوناگون تعریف شده است.اما من کلید نیکبختی رابه تو می دهم .با این کلید خواهی توانست بدون بدون ذره یی تردید؛در هر زمان از زندگیت دریابی که کاری که به ان سرگرمی به نیکبختی خواهد انجامید یا نه.مردمی که به انجام کاری سرگرمند که دوستش نمی دارند؛خوشبخت نیستند.و وفتی خوشبخت نباشند؛آماده نیستند که با هشداری آنی بمیرند.جوان گفت:((شما بهگو نه یی درباره مرگ با من صحبت می کنید که گویی همین گوشه و کنار است.))آنان که هیچ گاه از آنچه می کنند به راستی لذت نمی برند؛یا آنان که از رویاهای خود دست کشیده اند؛به گروه مردگان زنده متعلقند.))هر کدام از ما به طریق خودمان و در کار خودمان می توانیم نابغه باشیم حتی اگر جامعه ما را نابغه نداند.نبوغ یعنی به انجام رساندن آنچه از ان لذت می برید.این نبوغ راستین زندگی است.پیرمرد مستقیما از جوان پرسید: ((و اگر قراربود که فردا بمیری چه می کردی؟آیا هر آنچه را که تاکنون کردهای می کردی؟))((نه نمی کردم.))در بسیاری از موارد؛مرگ ناگهان از راه می رسد.اما مردم این توهم را می افرینند که زمان زیادی در پیش دارندبه خود می گویند:هنوز فرصت دارم.آنگاه که پیری فرا می رسدو می بینند که هیچ کاری نکرده اند.))جوان گفت)):این مرا به یاد این گفته می اندازدکه اگر جوانان می دانستند اگر پیران می توانستند.))((دقیقا پس از نیکبختی این است که هر روز چنان زندگی کنی که گویی آخرین روز زندگی توست.اگر چند ساعت بیشتر فرصت نداشته باشی چه می کردی؟همواره زمانی که به راستی فرصتی اندک مانده است این را دریابم. پس جراتش را داشته باشی که بی درنگ عمل کنی .با این اندیشه زندگی کن:
بدون جرات به انجام رساندن آنچه می خواهم نمی میرم.وباید بدانی که چگونه شهامت داشته باشی.)) جوان گفت:کاملا موافقم.اما اگر اصلا ندانم که به راستی انجام چه کاری را دوست دارم چه کنم؟((کاملا حق با توست.اما برای کشف این که به راستی چه شغلی را دوست داری؛این را از خود بپرس:اگر دراین لحظه یک میلیون دلار در بانک پولداشتم آیا بازهم به همین کار ادامه می دادمآشکارا پاسخت نه باشد؛آنقدر که باید کارت را دوست نداری. بیشتر دولتمندان خود را بازنشسته نمی کنند. تا آخرین سالهای زندگی کار می کنند.دولتمند گفت: ((استدلالم به آخر خط رسیده است . باید از کارت لذت ببری.آنان که در کاری می مانند که از ان نفرت دارند؛تاوانی مضاعف می پروراند.
این گفته را به یاد بیاور که :((منش یعنی تقدیر.))ذهنت را تقویت کن؛تا موقعیتها تسلیم آرزوهایت شوند.بر زندگیت مسلط خواهی شد.))جوان پرسید:((ایا شما همیشه خوشبخت بوده اید؟))((ابدا.زمانی بود که یکسر نکبت بار بودم. اندیشه خودکشی نیز به سرم زد.اما انگاه من نیز دولتمند پیری را ملاقات کردم که تقریبا همان چیزهایی را به من آموخت که امروز به تو می آموزم.اغلب می گفت که می توانم ارباب زندگیم بشوم.آنگاه روزی که مکررا حرف خودش را تکرار کرد؛به خود گفتم شاید حق دارد.شاید زندگی آن نبود که همواره می پنداشتم.انقلابی در ذهنم پدید آمد.تقریبا چندی پس از از اینکه با خود تکرار کردم :هر روزغاز هر جهت ؛بهتر و بهتر می شوم.آموزگارم قاعده دیگری به من آموخت وآن اینکه سکون و آرامش عظیمترین تجلی اقتدار است ((باز ایستید و بدانید که من خدا هستم.هر روز هر
چقدر می توانی تکرارش کن.تکراراین قاعده مرا به یاد گفته یی نگاه داشت که دولتمند سالمند بارها تکرارکرده بود:به محض اینکه بتوانم ارباب تقدیرم باشم؛قادر به انجام دادن هر کار خواهم بود؛و هیچ چیز برایم غیر ممکن نخواهد بود.