کوه پنجم

خلاصه كتاب: مترجم : میترا میرشکار- گردآورنده : مهرداد کمالی:
در اوايل سال 870 پيش از ميلاد، كشوري به نام فنيقيه كه اسرائيلي ها آن را لبنان مي ناميدند، حدود سه قرن در صلح و صفا زندگي مي كرد. ساكنان شهرهاي بزرگي همچون سيدون، تاير و بوبلوس با اعداد، محاسبات نجومي و توليد شراب آسنا بودند و تقريبا حدود دويست سال بود كه از حروفي براي نوشتن استفاده مي كردند كه يوناني ها آن را الفبا مي ناميدند.
در اوايل سال 870 پيش از ميلاد، شوراي جنگي در محلي دور افتاده به نام نينوا تشكيل شد.
از كودكي صداهايي مي شنيد و با فرشتگان سخن مي گفت. در آن زمان بود كه پدر و مادرش او را وادار كردند با كاهني اسرائيلي صحبت كند. كاهن پس از چنديدن ساعت صحبت با او به پدر و مادر الياس گفت كه حرف هايي كه از دهان آن پسر خارج مي شود، صادقانه و دوست است. پدر و مادرش از الياس خواستند در مورد آنچه ديده يا شنيده بود به كسي چيزي نگويد. مفهوم پيامبر بودن ايجاد روابط با دولت بود و اين مسئله هميشه مخاطره آميز بود.
به همين دليل آن اصوات و روياها به تدريج كاهش يافتن. پدر و مادرش خوشحال بودند و ديگر از آن مسئله صحبتي به ميان نياوردند. هنگامي كه الياس توانست روي پاي خودش بايستد، پدر و مادرش به او پول قرض دادند تا يك دكان نجاري كوچك باز كند.
الياس به پيامبران ديگري كه گهگاه در خيابان هاي جلعاد مي ديد، به ديده ي احترام مي نگريست. در جلعاد، زادگاهش، چنين افكاري از نظر ساكنان، ديوانگي محسوب مي شد.
هنگامي كه الياس از ازدواج پادشاه با ايزابل، شتهدخت تاير، آگاه شد، اهميت چنداني به آن نداد. ديگ پادشاهان اسرائيل نير چنين كرده بودند و نتيجه اش صلحي پايدار در منطقه و مبادلات بازرگاني با اهميت تري با لبنان بود.
پس از اينكه ايزابل به تاج و تخت رسيد، از شاه اخاب خواست تا پرستش خداوند را جايگزين پرستش خداوند يكتا گرداند.
اما الياس از تبعيت از اخاب سخت خشمگين بود و به پرستش خداوند قوم اسرائيل و تبعيت از قوانين موسي ادامه داد. انديشيد :”اين دوران سپري خواهد شد. ايزابل اخاب را اغوا كرد ولي موفق نخواهد شد مردم را اغوا كند.”
سپس آنچه انتظار نداشت، رخ داد. يك روز بعد از ظهر هنگامي كه مشغول تمام كردن ساختن ميزي در دكانش بود، همه جا تاريك شد و هزاران پرتو نور در اطرافش درخشبدن گرفت. سرش چنان به درد آمد كه سابقه نداشت.
يكي از پرتو ها روشن تر شد و ناگهان گويي صدايي از هر طرف به گوش رسيد.
و كلام خداوند به وي نازل شد كه گفت: به اخاب بگو به خواست خداوند اسرائيل كه در مقابلش ايستاده اي، در اين سال ها نه شبنم و نه باراني خواهد بود مگر به فرمان او. لحظه ي بعد همه چيز به حالت عادي بازگشت. الياس آن شب نخواهيد. صبح روز بعد تصميم گرفت كاري را كه از او خواسته شده بود انجام دهد. ترتيب ملاقات با شاه اخاب دشوار نبود.
هنگامي كه الياس به قصر رسيد، به پادشاه گفت كه خشك سالي آن منطقه را فراخواهد گرفت و تا از پرستش خدايان فنيقي دست برندارند، ادامه پيدا خواهد كرد.
الياس متقاعد شد كه وظيفه اش را انجام داده. در راه بازگشت با تمام شور و شوق جواني بيست و سه ساله به ايزابل مي انديشيد.
الياس بقيه ي روز را به كار پرداخت و در آرامش خوابيد. او و لاوي دو روز در اصطبلي در جنوب جلعاد پنهان بودند. در همان زمان چهارصد و پنجاه نبي به قتل رسيدند.
صدايي برنده كه فريادي به همراه داشت رشته ي افكار الياس را بر هم زد. با سراسيمگي به همراهش نگاه كرد.
“چه بود؟”
پاسخي داده نشد. پيكر لاوي بر زمين افتاد. تيري سينه اش را شكافته بود. سربازي روبرويش ديد كه تير ديگري را در كمان مي گذاشت. الياس به پيرامونش نگريست. سرباز دوباره كمانش را بلند كرد. الياس در كمال شگفتي دريافت كه نه مي ترسد و نه مي خواهد زنده بماند و نه هيچ احساس ديگري دارد. دست سرباز كمتان را رها كرد تير زوزه كشان در هوا پيش رفت و از كنار گوش الياس عبور كرد تا بر روي زمين خاك آلود پشت سر او فرود بيايد.
سرباز دوباره تيرش را در كمان نهاد و نشانه گرفت. اما به جاي رها كردن آن به چشمان الياس خيره شد.
گفت:” من بزرگترين كماندار سپاه شاه اخاب هستم. هفت سال است كه تيرم خطا نرفته.”
الياس به جسد لاوي نگاه كرد.
“مي خواستم آن تير را به تو بزنم.” سرباز همچنان كشيده شده بود و دستهايش مي لرزيد. گفت :”الياس تنها پيامبري است كه بايد كشته شود. بقيه ي پيامبران مي توانند مذهب بعل را بر گزينند.”
“پس كارت را تمام كن.”
گفت:” من نمي توانم. برو، از جلوي من دور شو. چون فكر مي كنم خداوند تير مرا منحرف كرد و اگر تو را بكشم، مرا نفرين خواهد كرد.”
ساعت ها راه رفت. راهش را دور مي كرد تا از مسيرهايي عبور كند كه بدون رفت و آمد باشد، تا سرانجام به ساحل نهر كريت رسيد.
او نمي توانست به طرف دريا رود و نمي توانست به سوي شمال برود چرا كه لبنان در آنجا بود. به سوي شرق هم نمي توانست برود چون تعدادي از قبايل اسرائيلي از دو نسل پيشتر در آنجا درگير جنگ بودند.
الياس آرامشي را كه در حضور آن سرباز تجربه كرده بود را به ياد آورد. از اين گذشته مرگ چه بود؟ مرگ يك لحظه بود نه بيشتر.
روز بعد الياس از خواب بيدار شد و ديگر بار به كريت نگريست.
فردا، يا يكسال بعد، آنجا به صورت بستري از شن هاي نرم و سنگ هاي صيقلي در مي آمد.
الياس احساس كرد به پاسخ نزديك شده است. رود در كنارش جاري بود، تعدادي كلاغ در آسمان مي چرخيدند و گياهان مصرانه در زمين شني و بي حاصل به زندگي چسبيده بودند. اگر به سخنان نياكانشان گوش سپرده بودند، از آنها چه شنيده اند؟
اما، كلاغ به پرواز در آمد. الياس هم به انتظار سربازان ايزابل نشست چون يك بار مردن برايش كافي بود. روزها بدون وقوع حادثه اي سپري مي شدند.
پرنده روز بعد بازگشت. الياس، به جاي اينكه به بحث ديروز ادامه دهد به او نگاه كرد چون آن پرنده مي توانست شكم خودش را سير كند و هميشه براي الياس ته مانده ي غذايش را مي برد.
رابطه اي اسرار آميز مابين آن دو به وجود آمده بود و الياس به ندريج از آن پرنده مي آموخت. مي ديد كه پرنده مي تواند در صحرا غذا بيابد و پي برد كه اگر بتواند از آن پرنده بياموزد قادر است تا چند روز ديگر زنده بماند.
اما تنهايي در صحرا وحشتناك و طاقت فرسا بود و به همين سبب دوباره تصميم گرفت وانمود كند با كلاغ صحبت مي كند.
شبي ديگر سپري شد. الياس احساس كرد جسمش نيرومند تر و ذهنش قوي تر شده است.
آن شب، هنگامي كه الياس از شكار بازگشت و رفت تا كمي آب بنوشد، دريافت كه كريت خشك شده. اما به حدي خسته بود كه تصميم گرفت بخوابد.
در خواب، فرشته ي نگهبانش كه مدت ها الياس او را نديده بود به سراغش آمد.
فرشته ي نگهبان گفت:” فرشته ي خداوند با روحت سخن گفته و فرمان داده: از اينجا برو، به سوي شرق و خودت را در كنار نهر كريت كه قبل از اردن است، پنهان ساز. من به زاغ ها فرمان داده ام كه شكمت را سير كنند.”
الياس در خواب پاسخ داد:”روحم همه چيز را شنيد.”
“پس بيدار شو چون فرشته ي خداوند مي خواهد از اينجا دور شوي و مي خواهد با تو صحبت كند.”
الياس هراسان از خواب بيدار شد. چه اتفاقي افتاده بود؟ با وجود اينكه شب بود اما همه جا روشن شد و فرشته ي خداوند نمايان گرديد.
“تو راهت را يافته اي اما نبايد تا دوباره ساختن را نياموخته اي دست به نابودي بزني. به تو فرمان مي دهم كه: برخيز، به صرفه كه به سيدون تعلق دارد برو و در آنجا مسكن گزين. بدان و آگاه باش كه من به بيوه اي فرمان داده ام در آنجا ار تو حمايت كند.”
الياس پيش از رسيدن به دره اي كه شهر صرفه در آن قرار داشت، روزها در راه بور. ساكنان صرفه آن شهر را اكبر مي ناميدند. هنگامي كه نيرويش تمام شد زني را ديد با لباس مشكي كه چوب جمع مي كرد.
الياس پرسيد:” تو كه هستي؟”
زن به تازه وارد نگاه كرد. از حرفهاي او سر در نمي آورد.
الياس گفت:”  برايم كمي آب بياور يك تكه نان هم به من بده.”
الياس با اصرار گفت:” نترس. من مردي تنها، گرينه و تشنه هستم نيروي ندارم به كسي آسيبي برسانم.”
سرانجام زن گفت :” تو اهل اينجا نيستي. از حرف زدنت پيداست كه اهل اسرائيلي. اگر مي شناخي مرا متوجه مي شدي كه من چيزي ندارم.”
” تويك بيوه اي. خداوند اين را به من گفته است. و من حتي كمتر از تو دارم. اگر هممين حالا به من غذا و آب ندهي، مي ميرم.”
الياس احساس كرد كه آسمان تار شده و دريافت كه هر لحظه ممكن است غش كند. گفت:” نمي دانم به خواب اعتقاد داري يا نه نمي دانم آيا خودم هم به خواب اعتقاد دارم يا نه؟ اما خداوند گفت كه من به اينجا خواهم رسيد و تورا پيدا خواهم كرد. و خداوند اسرائيل از من خواست كه به زني كه در صرفه ملاقات مي كنم، بگويم: تا روزي كه خداوند  باران برروي زمين نازل نكند ظرف آرد و نيز كوزه  ي روغنش تمام نخواهد شد.”
الياس بي آنكه بتواند توضيح دهد چگونه چنين معجزهع اي اتفاق خواهد افتاد، غش كرد.
انديشيد:” اگر كسي چيزي از من مي خواهد دليلش اين است كه هنوز در اين دنيا ارزشي دارم. به تقاضاي اين مرد پاسخ مي دهم تا از درد و رنجش بكاهم. من هم با گرسنگي آشنا هستم و از قدرت مخربش آگاهم.”
به خانه اش رقت و با تكه اي نان و كمي آب بازگشت. زانو زد، سر آن غريبه را بر دامنش نهاد و لب هاي او را مرطوب كرد. پس از لحظه اي مرد به هوش آمد.
گفت:” مرا در خانه ات پناه بده چون در مملكتم مورد آزار و اذيت قرار گرفته ام.”
زن پرسيد:” چه جرمي مرتكب شده اي؟”
” من پيامبر خدا هستم.ايزابل دستور مرگ همه ي كساني را داده كه از پرستش خدايان فنيقي سرباز مي زند.”
“چند سال داري؟”
الياس پاسخ داد :” بيست و سه سال.”
“اگر تو دشمن ايزابل هستي پس دشمن منم هستي. او شاهدخت تاير است و كسي است كه هدف از ازدواج با پادشاه شما اين بود كه مردم كشورت را به سوي ايمان واقعي هدايت كند، حداقال كساني كه او را ملاقات كرده ان چنين مي گويند.”
زن قله ي كوهي را نشان داد . گفت:
“خدايان ما نسلهاست كه در كوه پنجم زندگي مي كنند و آرامش را در كشور ما حفظ كرده اند، اما اسرائيل در جنگ و عذاب زندگي مي كند. چطور مي تواني به يك خدا ايمان داشته باشي؟ به ايزابل فرصت بده تا بتواند رسالتش را به پايان برساندو آنگاته تو هم ميتواني شاهد صلح و آرامش در كشورت باشي.”
الياس پاسخ داد:” من صداي خداوند را شنيده ام. اما مردم تو هيچ وقت از كوه پنجم بالا نرفته ان تا بفهمند چه چيزي در آنجا وجود دارد.”
” هر كس از كوه پنجم بالا برود از آتش آسمان ها خواهد مرد. خدايان غريبه ها را دوست ندارند.”
زن ساكت شد. به ياد نور بسيار شديدي افتاد كه شب پيش در خواب ديده بود. از ميان آن نور صدايي به گوشش رسيده بود كه گفت:” غريبه اي را كه به تو پناه مي آورد، بپذير.”
“خداوند از تو خواست تا بگذاري پيشت بمانم. او هيچ گاه كسي را كه دوست دارد رها نمي كند. آنچه از تو خواستم انجام بده. برايت كار مي كنم. من يك نجار هستم مي توانم با چوب صدر كار كنم. به اين ترتيب خداوند مرا با وعده اش وفا خواهد كرد: تا روزي كه خداوند باران بر زميت نازل نكند، ظرف آرد و نيز كوزه ي روغنت تمام نخواهد شد.”
زن كه از خواب شب پيش پريشان بود و با وجود اينكه مي دانست غريبه دشمن شاهد خت تاير است، تصميم گرفت اطاعت كند.
به تدريج الياس جزئي از زندگي مرم صرفه شد و مانند ديگر ساكنان آنجا را اكبر ناميد.
كنار مدخل ورودي دره چندين سرباز آشوري خيمه زده بودن و مشخص بود كه خيال ماندن دارند. آن دسته ي كوچك سربازان براي شهر اكبر هيچ تهديدي محسوب نمي شدند.
حاكم گفت:” انها كاري به ما ندارند. حتما ماموريت تجاري دارند تا مسير بهتري براي كالاهايشان پيدا كنند. اگر تصميم بگيرند از راههاي ما استفاده كنند ماليات مي پردازند. و ما ثروتمند تر مي شويم. چرا عصبانشان بكنيم؟”
اوضاع وخيم تر شدئ و پسر بيوه زن بيمار شد. همسايگان اين پيشامد را به حضور بيگانه در نانه اش مرتبط ساختند و زن از الياس خواست آنجا را ترك كند. اما الياس نرفت- خداوند هنوز او را فرا نخوانده بود. شايع شد كه آن غريبه خشم خدايان كوه پنجم را برانگيخته است.
كنترل سپاهيان و آرام كردن مردم به خاط حضور سربازان آشوري امكان پذير بود. اما با بيماري پسر بيوه زن حاكم جهت آروم نمودن افكار مردم در مورد الياس دوچار مشكل شد.
هيئتي از ساكنان شهر اكبر به ديدار حاكم رفتند تا با او صحبت كنند. هيئت با نارضايتي آنجا را ترك كرد چون كاهن اعظم به آنها گفته بود كه الياس روزي با طلا و جوايزي ديگر معاوضه خواهد شد.
در دوردست شمار چادر هاي سربازان آشوري رو به افزايش نهاد.
حاكم گفت:” اكبر هميشه به دنبال صلح بوده است. اين نخستين باري نيست كهمورد تهاجم قرار گرفته ايم. بهتر است كشور هاي ديگر با هم به نبرد برخيزند. ما سلاحي قدرتمند تر از آنها داريم- پول. هنگامي كه يكديگر را نابود كردند ما وارد شهرهايشان مي شويم و كالاهاي خود را به فروش مي رسانيم.”
حاكم موفق به آرام كردن جمعيت در رابطه با سربازان آشوري شد.
پس از گذشت مدت زيادي الياس از كوه پايين آمد و خود را به قربانگاه رساند. نگهبانان منتظرش بودند اما مردم به اكبر بازگشته بودند.
الياس گفت:” من آماده مرگم. من از خدايان كوه پنجم طلب مغفرت كردم و آنها به من فرمان دادند قبل از مرگم به خانه ي بيوه اي كه مرا پناه داد بروم و از او بخواهم كه روحم را ببخشايد.”
الياس در ميان ضربات مردم خود را از دستي كه او را گرفته بود رها كرد و به بيوه زن كه در گوشه اي نشسته و اشك مي ريخت رساند.
گفت:” من مي توانم او را  زنده كنم. بگذار پسرت را لمس كنم. براي يك لحظه.”
الياس التماس كرد:” حواهش مي كنم. به عنوان آخرين كاري كه در زندگي برايم انجام مي دهي به من فرصت بده تا پاسخ مهرباني هايت را بدهم.”
سپس علي رغم ترديدها، گناهان و هراس هايش پسر را از آعوش مادرش گرفت و به اتاق خود برد و روي تخت خوابش گذاشت.
در پيشگاه خداون اشك ريخت و گفت: اي يهود اي خداي من آيا توه به بيوه اي كه در خانه اش اقامت گزيدم بلا رساندي و پسرش را كشتي؟   
و سپسپ سه بار كودك را لمس كرد و رو به خداوند نمود و فرياد زنان گفت: اي يهود خداي من در پيشگاه تو دست به دعا برداشته ام . بگذار روح اين پسر دوباره به جسمش باز گردد.
و آنگاه پسر چشمانش را گشود پرسيد:” مادرم كجاست؟”
الياس كه لبخند مي زد پاسخ داد: ” پايين منتظر توست”
پسر كوشيد بلند شود اما به حدي ضعيف شده بود كه نمي توانست راه برود. الياس بازوي او را گرفت و از پلاه ها پايين رفتند.
به نظر آمد مردمي كه طبقه ي پايين بودند از وحشت سراسيمه شدند.
پسرپرسيد:” چرا مردم اينجا هستند؟”
الياس بازوي زن را گرفت و از او خواست تا بلند شود.
بيوه زن به سربازان گفت:”اين مرد را آزاد كنيد! او بلايي را كه بر سر خانه ام نازل شده بود را رفع كرد.”
مردمي كهخ جمع شده بودند نمي توانستند آنچه را كه مي بينند باور كنند. زن جوان بيست ساله ي نقاشي كه كنار بيوه زن ايستاده بود، در مقابل الياس زانو زد. جمعيت يكي پس از ديگري از او تقليد كردند، حتي سربازاني كه وظيفه داشتند اورا تحويل دهند.
الياس به آنان گفت: ” برخيزيد و خدا را ستايش كنيد. من فقط يكي از خادمان او هستم. و شايد يكي از نا آزموده ترين آنها.”
نزديك ديوار جنوبي شهر بود كه الياس به او رسيد. گفت:
“خداوند پسري را از دنياي اموات بازگرداند. مردم شهر به قدرت من اعتقاد پيدا كردند.”
” به سخن كه بايد بگويم گوش كن. بعد از معجزه ي ديشب من خارج از شهر خوابيدم چون به كمي آرامش نياز داشتم. سپس دوباره همان فرشته اي را كه ديدم ظاهر شد. او به منگفت جنگ، شهر اكبر را ويران خواهد كرد.”
حاكم با گروهي از درباريان به الياس و كاهن اعظم نزديك شد و پرسيد:” چه مي گوييد؟”
الياس تكرار كرد:” مي گوييم شما بايد خواهان صلح باشيد.”
كاهن اعظم با سردي گفت:” اگر مي ترسي بهتر است به جايي كه از آن آمده اي برگردي.”
كاهن اعظم به حاكم گفت:” به حرفهايش گوش نكنيد. ديروز هنگامي كه براي محاكمه او را نزد من آوردند از ترس گريه مي كرد.”
هنگامي كه الياس رفتن آنها را ديد اميدش را از دست داد. براي خدمت به خداوند چه كاري از دستش ساخته بود؟ آن گاه در وسط ميدان شهر فرياد بر آورد و گفت:” اي مردم اكبر ديشب من از كوه پنجم بالا رفتم و با خداياني كه در آنجا زندگي مي كنند صحبت كردم. وقتي بازگشتم توانستم كودكي را از دنياي اموات باز گردانم!”
مردم گرد او جمع شدند. اين داستان در شهر پيچيده بود. حاكم و كاهن اعظم ايستادند و برگشتند تا ببينند چه اتفاقي رخ داده است. پيامبر اسرائيلي مي گفت ديشب ديده است خدايان بزرگتري را ستايش مي كنند.
كاهن اعظم گفت:‍” مي دهم او را بكشند.”
پيرزني به حاكم گفت :” اين اسرائيلي مرد مقدسي است. هيچ كس قادر نيست از كوه پنجم بالا رود و برق آسمان گريبانش را نگيرد. اما اين مر چنين كرد. و بعد هم مرده اي را به زندگي بازگرداند.”
افراد بيمار و معلول راهي در ميان جمعيت باز كردند تا خود را به الياس برسانند. آنها جامه ي او را لمس مي كردند و از او طلب شفا مي نمودند.
كاهن اعظم گفت :”  قبل از نصيحت كردن حاكم بهتر است بيماران را شفا دهي در اين صورت است كه باور مي كنيم خدايان كوه پنجم با تو هستن.”
الياس سخني را كه فرشته شب پيش به او گفته بود، به ياد آورد: قدرت او مانند مردم عادي خواهد بود.
كاهن اعظم مصرانه گفت:” بيماران محتاج ياري تو هستند. ما منتظريم.”
اولين كار ما اينست كه از جنگ اجتناب كنيم . اگر قصور كنيم بيماران و معلولين بيشتري خواهيم داشت.
حاكم گفت و گوي آنها را قطع كرد و گفت الياس با ما خواهد آمد. خدايان بر او نظر دارند.
گرچه حاكمئ اعتقادي به خدايان كوه پنجم نداشت اما بايد ياوري پيدا مي كرد تا كمكش كند به مردم بفهماند صلح تنها راه حل است. الياس گفت من بر اين باورم كه صلح تنها راه حل است. اما به اينكه خداياني در كوه پنجم هستند اعتقادي ندارم. من آنجا بوده ام.
“و چه ديدي؟”
“فرشته اي از جانب خداوند. قبلا هم اين فرشته را جا هاي ديگر ديده بودم و تنها يك خدا وجود دارد.”
كاهن اعظم خنديد.
“منظورت اينست كه به اعتقاد تو همان خدايي كه طوفان را مي فرستد، گندم را نيز به عمل مي آورد در حالي كه اين دو كاملا متفاوت هستند؟”
كاهن اعظم بر فراز ديوار شهر ايستاده بود و به دشمن مي نگريست.
فرمانده پريسيد خدايان براي جلوگيري از ورود مهاجمان چه مي كنند؟
من در مقابل كوه پنجم قرباني هايي داده ام. از آنها خواسته ام تا رهبر شجاع تري براي ما بفرستند.
ما بايد مانند ايزابل عمل كنيم. بايد كار پيامبران را يكسره كنيم. يك اسرا ئيلي عادي كه ديروز محكوم به مرگ بود امروز به كمك حاكم مردم را به صلح تشويق مي كند. فرمانده به كوه نگاه كرد ” ما مي توانيم دستور قتل الياس را صادر كنيم و از جنگجويانم استفاده كنيم تا حاكم را از مسند قدرت بردارند.”
كاهن اعظم گفت:” من فرمان قتل الياس را صادر خواهم كرد.”
در مورد حاكم كاري از دست ما ساخته نيست. نياكان او نسل هاست كه در مسند قدرت هستند. پدر بزرگش حاكم ما بود. و مقامش را به پسرش داد و او هم مقامش را به اين حكم داد.”
“چرا سنت اجازه نمي دهد كه قدرت را به شخص كار امد تري بدهيم؟ و اين سنت براي برقراري نظم در دنياست. اگر در آن دخالت كنيم جهان به نابودي كشيده مي شود.”
***
زن پرسيد :” آيا خداوند از صحنه ي كلام محو خواهد شد؟”
الياس پاسخ داد :” او در ميان آنها باقي خواهد ماند. اما اشخاص براي آنچه مي نگارند، در مقابل او مسئول خواهند بود. “
زن از درون آستين پيراهنش لوحي گلي بيرون آورد كه چيزي رويش نوشته بود.
الياس پرسيد:” مفهوم اين نوشته چيست؟”
“كلمه عشق است”
الياس لوح را گرفت اما جرات نكرد بپرسد چرا آن را به او داده است.
بر روي آن تكه لوح خطوطي نقش شده بود كه به اختصار مي گفت:” چرا ستارگان در آسمان هستند چرا انسان بر زمين راه مي رود.
الياس سعي كرد لوح را به زن بدهد ولي اوآن را نگرفت.
من آن را براي تو نوشته ام. من از مسئوليت تو آگاهم ميدانم. مي دانم روزي بايد از اينجا بروي و دشمن سرزمين من خواهي شد چون قصد داري كار ايزابل را يكسره كني. در آنروز شايد من در كنار تو باقي بمانم و از توحمايت كنم. شايد هم با تو به نبرد برخيزم چون خون ايزابل خون سرزمين من است. اين كلمه اي كه تو در دست داري سرشار از اصرار است. هيچ كس نميداند اين كلمه چه چيزي را در قلب يك زن بيدار ميكن. حتي پيامبراني كه با خداوند سخن مي گويند.”
الياس دستش را جلو برد و بيوه زن دست او را گرفت. آنها به همان حال باقي ماندند. تا اينكه سرانجام آفتاب خود را پشت كوه پنجم پنهان كرد.
هنگامي كه به خانه بازگشتند ماموري از جانب حاكم منتظرش بود. او از الياس خواست تا بلافاصله با او نزد حاكم برود.
حاكم گفت:” تو جواب حمايت مرا با بزدلي جواب دادي. بايد با زندگي تو چه بكنم؟
الياس پاسخ داد :” من حتي يك لحظه ام بدون خواست خداوند زنده نخواهم ماند. اين اوست كه تصميم مي گيرد نه تو. حاكم تصميم گرفت به آن بحث بي نتيجه پايان دهد. بايد نقشه اش را به آن پيامبر اسرائيلي مي گفت.
يك معجزه؟
مي خواهم معجزه اي به بزرگي زنده كردن آن پسر از خود نشان بدهي. بعد مي تواني به مردم بگويي كه صلح تنها راه حل است. و آنها سخنت را مي پذيرند. كاهن اعظم هم تمام قدرت و نفوذش را از دست مي دهد.
لحظه اي ذسكوت برقرار شد.
حاكم ادامه داد:” مي خواهم عهدي با تو ببندم. اگر به حرفي كه زدم عمل كني دين يكتا پرستي در شهر اكبر الزامي خواهد شد. تو خداوند را خشنود خواهي ساخت و من اجازه خواهم داد در مورد شرايط صلح مذاكره كنيم.”
الياس از پيشنهاد حاكم هيجان زده شده بود. حتي فكر كرد برود. بيوه زن را كه طبقه ي پايين خوابيده بود بيدار كند. اما منصرف شد. بدون شك، روياي غروب زيبايي را مي ديد كه در كنار هم گذرانيده بودند.
فرشته ي نگهبانش را فراخواند.
الياس گفت :” تو پيشنهاد حاكم را شنيدي. اين فرصتي بي نظير است.”
فرشته پاسخ داد :” هيچ چيز بي نظير نيست. خداوند به انسان فرصت هاي زيادي مي دهد. و آنچه را گفته شده بود فراموش نكن. تا زمان بازگشت به كشورت هيچ معجزه اي نخواهي كرد.”
معجزه ي بعدي تو به اين شكل است.
تو مردم را در كنار كوه پنجم گرد مي آوري فرمان خواهي داد كه در يك طرف كوه قربانگاهي براي بعل بسازند و گوساله اي روي آن خواهي نهاد. در طرف ديگر قربانگاهي براي يهوه خدايت برپا خواهي ساخت و روي آن نيز گوساله اي قرار خواهي داد.
و به بعل پرستان خواهي گفت به خداي خود متوسل شويد. من هم به خداوند يكتا متوسل خواهم شد. بگذار ابتدا آنها چنين كنند. و بگذار از صبح تا شام دعا كنند. و بعل را بخوانند تا پيشكش آنها را بپذيرد.
آنها با صداي بلند فرياد خواهند زد خود را با خنجر زخمي خواهند كرد تا بعل گوساله ي آنها را بپذيرد اما اتفاقي نخواهد افتاد. 
هنگامي كه خسته شدند تو بايد چهار كوزه را پر از آب كني و بر پيكر گوساله ات بريزي. بايد اين كار را براي بار دوم يا سوم نيز تكرار كني و سپس به درگاه خداوند ابراهيم اسحاق و اسرائيل لابه كن و از او بخواه تا قدرتش را به همگان نشان دهد.
در آن لحظه خداوند آتشي از آسمان خواهد فرستاد. و قربانيت را خواهد بلعيد.
الياس زانو زد و شكر گذاري كرد.
فرشته ادامه داد:
” البته اين معجزه فقط براي يك بار در زندگي ات كارساز خواهد شد انتخاب كن كه آيا مي خواهي آن را در اينجا قرار دهي تا از جنگي اتجتناب شود يا مي خواهي آن را در وطنت به نمايش بگذاري تا مردمت را از چنگ ايزابل رها گرداني.
و فرشته خداوند نا پديد شد.
الياس و پسر به پاي كوه پنجم رسيدند. گياهان در ميان سنگ هاي قربانگاه روييده بودند. پس از مرگ كاهن اعظم كسي به آنجا نرفته بود.
الياس گفت:
” بيا از كو.ه بالا برويم”
“اين كار قدغن است.”
” بله قدغن است ولي مفهومش اين نيست كه خطرناك است.”
الياس هر دو دست پسر را گرفت و با هم از كوه بالا رفتند. گاه به گاه مي ايستادند و به دره ي پايين نگاه مي كردند.
كمي ديگر راه رفتند. اينك ابرها بسيار نزديك شده بودند.
پسر به ابرها اشاره كرد و. گفت: ” من نمي خواهم به آنجا بروم.”
اين ابرها به تو هيچ صدمه اي نمي رسانند ئفقط ابر هستند با من بيا.
پسر گفت:
” بيا برگرديم”
الياس تصميم گرفت در اين كار پافشاري نكند. پسر پرسيد آيا من مبارز روشنايي هستم؟”
الياس گفت: ” آيا نام مرا مي داني؟”
“آزادي”
الياس تخته سنگي را نشان داد و گفت :” بيا اينجا و كنار من بنشين.”
من هرگز نامم را فراموش نمي كنم. بايد به وظيفه ام ادامه دهم. حتي اگر در اين لحظه با تمام وجود بخواهم در كنار تو بمانم. دليل بازسازي اكبر اين بود كه به ما بياموزد پيشرفتن ضروري است. حتي اگر دشوار به نظر آيد.
تو مي خواهي بروي؟
الياس شگفت زده پرسيد: “از گجا مي داني؟”
“آن را ديشب بر روي لوحي گلي نوشتم يك نفر اين مطالب را به من گفت”
شايد مادرم بود، يا يك فرشته اما در حال حاضر آن را در قلبم احساس كرده ام.
***
تقريبا 800 سال بعد عيسي از پتروس، يعقوب و يوحنا دعوت كرد تا از كوهي بالا بروند. در انجيل متا چنين آمده است كه عيسي در مقابل ايشان تغيير شكل داد چهره اش مانند خورشيد درخشيد و جامه اش همچون نور سفيد گشت. و ناگهان موسي و الياس در مقابلش ظاهر شدند و با او به سخن پرداختند.
عيسي از حواريون خواست تا در اين مورد صحبتي به ميان نياورند تا پسر انسان از بستر مرگ برخيزد.
آن گاه شاگردانش دريافتند كه او از يحيي تعميد دهنده با آنان سخن گفته است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *