آئین دوست یابی

خلاصه کتاب: ترجمه: ریحانه جعفری- پروین قائمی- لیتوگرافی: گلنام- مقدمه: آئين دوست يابي ( چگونه دوست پيدا كنيم و روي مردم تأثير بگذاريم) اولين بار در سال 1937 فقط در پنج هزار نسخه چاپ شد. نه ديل و نه ناشران او ، سيمون و شوستر ، تصورش را نمي كردند كه اين كتاب بيش از حد متوسط فروش كند، ولي با نهايت حيرت ديدند كه كتاب يك شبه ناياب شد و چاپ بعد از چاپ، پاسخگوي تقاضاي روز افزون خوانندگان آن نبود.
راه آمدن با مردم ، بخصوص اگر حرفه اي و پيشه اي داشته باشيد ، بزرگترين مسأله آدمي است. خانه دار و مهندس و معمار هم كه باشيد همين طور است. چند سال قبل بنياد كارنگي در مورد پيشبرد آموزش تحقيقي انجام داد كه نكته بسيار مهمي را روشن كرد. بعدها مؤسسه فني كارنگي هم مطالعاتي انجام داد و همين نكته را تأييد كرد. اين تحقيقات نشان مي دهند كه حتي در رشته هاي فني مهندسي، مؤفقيت مالي افراد فقط 15 درصد به اطلاعات فني آنها بستگي دارد و 85 درصد باقي به مهندسي انساني يعني ايجاد رابطه با مردم و توان هدايت آنها برمي گردد.
دانشگاه شيكاگو و مدارس واي. ام.سي .ا متحدّه تحقيقاتي انجام داده اند تا ببينند بزرگسالان مايلند چه چيزي بخوانند. اين تحقيق 25.000 دلار هزينه و دو سال وقت برد. آخرين بخش تحقيق در مريدن كانكتي كات صورت گرفت. اين شهر را به عنوان نمونه يكي از شهرهاي آمريكا انتخاب كرده بودند. با همه بزرگسالان مريدن مصاحبه شد و از آنها خواستند به 156 سؤال جواب بدهند. سؤالات از اين قبيل بودند «حرفه يا شغل شما چيست؟ميزان تحصيلاتتان چقدر است؟ اوقات فراغت تان را چطور مي گذرانيد؟ درآمد شما چيست؟ سرگرمي هايتان كدامند؟ خواسته ها و آمال شما چه هستند؟ مسائلتان كدامند؟ دوست داريد چه بخوانيد؟» و امثال اينها. آن تحقيق نشان داد كه سلامتي، اولين نكته مورد علاقه بزرگسالان و دومين نكته اين است كه مي خواهند بدانند چطور مي شود با بقيه مردم كنار آمد و كاري كرد كه آنها آدم را دوست داشته باشند و آنها را با نحوه تفكر خود آشنا كرد.
اين مطلب را براي شما شاگردانم مي گفتم و آنها را تشويق مي كردم بيرون از كلاس و در روابط تجاري و اجتماعي، آنها را امتحان كنند و بعد برگردند و در مورد تجربه ها و نتايجي كه به دست آورده بودند، صحبت كنند. عجب مشق جالبي! اين زنها و مردها كه تشنه پيشرفت شخصي بودند، از تصوركار در آزمايشگاهي جديد به وجد آمدند. اولين و تنها آزمايشگاهي كه در آن درباره روابط انساني مطالعه مي شد.
سالها پيش، ابتدا قوانين را روي كارت كوچكي نوشتيم. در دوره بعدي كارتمان بزرگتر شد و بتدريج توانستيم جزوه و كتابچه درست كنيم. پس از پانزده سال تجربه و تحقيق، اين كتاب به وجود آمد.
فنون اصلي سازگاري با مردم 
« اگر مي خواهيد عسل برداريد، به كندو لگد نزنيد.» 
در 7 ماه مه 1931، مهيج ترين صحنه شكار يك آدم در شهر نيويورك به نمايش گذاشته شد.
صد و پنجاه پليس و كارآگاه، مخفي گاه او را در طبقه فوقاني ساختمان، محاصره كرده بودند. آنها ثقف آپارتمان را به گلوله بستند و سعي كردند كراولي« پاسبان كش» را با گاز اشك آور بيرون بكشند. سپس در ساختمانهاي اطراف پشت مسلسل هايشان نشستند و يك ساعت تمام با تيراندازي هاي مداوم خود سكوت محله آبرومند نيويورك را درهم شكستند.
چند روز قبل، او در يك جاده خارج از شهر لانگ آيلند داشت با معشوقه اش معاشقه مي كرد كه پليسي به شراغشان آمد و گفت:
« گواهي نامه تان را ببينم.»
كراولي يك كلمه هم حرف نزد و بلافاصله تفنگش را در آورد و به مغز آن پليس شليك كرد. موقعي كه پليس افتاد، كراولي از ماشين پياده شد، تپانچه پليس را برداشت و به بدن بي جان او تيراندازي كرد و آن وقت حرفي كه مي زند چيست؟ « زير اين لباس دلي خسته، اما مهربان وجود دارد. دلي كه به هيچ كس لطمه نخواهد زد.»
كراولي را به اعدام با صندلي الكتريكي محكوم كردند. موقعي كه به اتاق مرگ در زندان سنيگ سنيگ رسيد، آيا فكر مي كنيد اين حرف را زد؟ « اين سزاي كشتن مردم است.» خير! او گفت: « اين سزاي من است كه از خود دفاع كردم.»
نكته مهم اين داستان همين است: كراوالي « دو تپانچه اي» ابداً خودش را براي كارهايش سرزنش نمي كرد.
« من بهترين سالهاي عمرم را صرف اين كرده ام كه مرددم را خوشحال و برايشان اوقات خوشي فراهم كنم و به جايش چه چيز نصيبم شده است؟ توهين و تعقيب!
اينها حرفهايي هستند كه آلكاپون دشمن شماره يك امنيت جامعه امريكا و رئيس مخوف ترين گروه گانگستري شيكاگو مي زد. او واقعاً خود را خدمتگذار مردم مي دانست. خدمتگذاري كه كسي قدر خدماتش را نمي دانست.
كم هستند جانياني كه واقعاً خودشان را خطا كار بدانند. آنها هم مثل من و شما انسان هستند، بنابراين كارهايشان را توجيه مي كنند و برايشان استدلال منطقي مي آورند.
انتقاد فايده ندارد، چون شخص را در حالت دفاعي قرار مي دهد و او را وادار مي سازد كه اعمالش را توجيه كند. انتقاد خطرناك است، چون غرور ارزشمند فرد را جريحه دار مي كند و به احساس اهميت دادن به خود لطمه مي زند و بيزاري و كينه را برمي انگيزد.
بي . اف. اسكينر، روان شناس مشهور جهاني، در آزمايش هايش ثابت كرد حيواني كه براي رفتار درستش، پاداش مي گيرد، سريعتر و مؤثرتر از حيواني كه براي رفتار غلطش تنبيه شده است، چيز ياد مي گيرد. تحقيقات بعدي نشان داد كه اين اصل براي انسان هم مصداق دارد.
ما با انتقاد نمي توانيم تغييرات دائمي به وجود آوريم و اغلب بيزاري و كينه ايجاد مي كنيم.
هين سلي روان شناس بزرگ ديگر، گفته است: « هرچقدر كه تشنه تأثيريم، از سرزنش و تكذيب نفرت داريم.
در تاريخ نمونه هاي بسياري از بيهودگي انتقاد وجود دارند. مثلاً جدال مشهوري را كه بين تئودور روزولت و رئيس جمهور تافت پيش آمد و در حزب جمهوريخواه اختلاف افتاد يادتان مي آيد؟ در اثر اين واقعه وودرو ويلسون به كاخ سفيد رفت و تغييرات برجسته و اساسي در جنگ جهاني اول به وجود آورد و مسير تاريخ را دگرگون كرد. بيائيد سريع نگاهي به ماجرا بيندازيم. موقعي كه در سال 1908 تئودور روزولت از كاخ سفيد بيرون رفت، از تافت كه رئيس جمهور منتخب بود حمايت كرد. سپس براي شكار شير به افريقا رفت. هنگامي كه برگشت، از خشم ديوانه شد و تافت را به خاطر محافظه كاريش سرزنش كرد. همه سعي او اين بود كه خود را براي سومين بار كانديد كند و حزب بال موز را تشكيل دهد و همه احزاب غير از حزب جمهوريخواه را منحل كند. در انتخابات بعدي، ويليام هوارد تافت و حزب جمهوريخواه فقط در دو ايالت ورمونت و يوتا رأي آوردند. اين رسواترين شكست حزب تا آن زمان بود.
تئودور روزولت تافت را سرزنش مي كرد، ولي آيا رئيس جمهور تافت هم خود را مقصر مي دانست؟ البته كه نه. او كه چشمهايش پراز اشك شده بود گفت: « نمي دانم غير از كاري كه كردم چه بايد مي كردم؟»
چه كسي تقصير داشت؟ روزولت يا تافت؟ رك و راست بگويم من نمي دانم و برايم اهميت هم ندارد. نكته اي كه مي خواهم توجه شما را به آن جلب كنم اين است كه انتقادهاي تئودور روزولت تافت را تشويق به اين كار نكرد كه فكر كند اشتباه كرده است، بلكه تمام سعي او اين بود كه اعمالش را توجيه كند و با چشمهاي پراشك بگويد: « نمي دانم غير از كاري كه كردم چه بايد مي كردم.»
ملاحظه مي كنيد؟ اين طبيعت بشر است. آدمهاي خطاكار هركسي غير از خودشان را سرزنش مي كنند. همه ما اين طوريم. بنابراين وقتي وسوسه مي شويم همين فردا از كسي انتقاد كنيم، بنابراين وقتي وسوسه مي شويم همين فردا از كسي انتقاد كنيم، بد نيست ياد آلكاپون، كراولي « دو تپانچه اي» و آلبرت فال بيفتيم. يادمان باشد كه انتقاد، كبوترِ جَلْد است و به هرجا آن را بفرستيم، برمي گردد. يادمان باشد وقتي مي خواهيم كار كسي را تصحيح يا از او انتقاد كنيم، احتمالاً اعمال خود را توجيه و به ما توهين خواهد كرد و يا مثال تافت نازنين مي گويد: « نمي دانم غير از كاري كه كردم چه بايد مي كردم.
هنگامي كه خانم لينكلن و ديگران درباره مردم جنوب با خشونت صحبت مي كردند، لينكلن جواب مي داد: « اگر به آنها خرده نگيريد، چون ما هم اگر در شرايط آنها بوديم، دقيقاً همين كار را مي كرديم.»
آيا كسي را مي شناسيد كه دلتان بخواهد تغييرش بدهيد، اصلاحش كنيد و بهبودش بخشيد؟ بسيار عالي است! من هم كاملاً با اين امر موافقم، ولي چرا از خودتان شروع نمي كنيد؟ خودخواهانه هم كه نگاه كنيد، سودش خيلي بيشتر از آن است كه بخواهيد ديگري را تغيير دهيد. بله و البته خطرش هم خيلي كمتر است. كنفوسيوس مي گفت:« وقتي جلوي در خانه تان كثيف و پر از برف است، به برف روي بام همسايه فكر نكنيد.
اگر من و شما بخواهيم همين فردا باعث دل آزردگي كسي بشويم، ممكن است قرنها بگذرد و طرف مقابل تا لحظه مرگ از رنجش يك انتقاد گزنده، خلاصي نيابد و ابداً هم مهم نيست كه ما در اين قضاوت واقعاً چقدر حق داشته ايم.
موقعي كه سروكارمان با مردم است، بهتر اين كه يادمان نرود با موجوداتي بي منطق روبرو هستيم، با موجوداتي كه احساساتي اند، تعصب دارند و محركشان عقايد بي پايه و غرور و خودبيني است.
انتقاد تند باعث شد كه توماس هاردي، يكي از نازنين ترين داستان نويسان انگليس، براي هميشه داستان نوشتن را ترك كند. انتقاد باعث شد توماس چاترتون، شاعر انگليسي ، خودكشي كند.
هر احمقي مي تواند انتقاد و سرزنش و گلايه كند و اغلب احمقها همين كار راهم مي كنند.
ولي شخصيت و كف نفس مي خواهد كه انسان بتواند حرف ديگران را بفهمد و آنها را ببخشد، كارلايلمي گويد:« يك مرد بزرگ با شيوه رفتارش با مردان كوچك، عظمت خود را نشان مي دهد.
والدين غالباً دوست دارند از فرزندانشان انتقاد كنند. شما از من انتظارداريد بگويم « اين كار را نكنيد» ولي من نمي گويم . فقط مي گويم « قبل از انتقاد از آنها، يكي از آثار كلاسيك روزنامه نگاري امريكا را به نام  «پدر فراموش مي كند» بخوانيد. اين مطلب در سرمقاله اي در نشريه خانه مردم چاپ شد و ما با اجازه نويسنده اش كه آن را در مجله ريدرز دايجست درج كرد اين مطلب را عيناً در اينجا نقل مي كنيم.
اين مقاله از ابتداي چاپ در صدها مجله و سازمان خانوادگي و روزنامه هاي سرتاسر كشور بازگو شد. بعدهم آن را تقريباً به بسياري از زبانهاي خارجي ترجمه كردند. من شخصاً به هزاران نفر كه آرزو داشتند آن را در مدرسه، كليسا و سخنراني ها بخوانند، اجازه دادم. مقاله را به مناسبت هاي مختلف در راديو هم خواندند و عجيب آن كه نشريات ادواري دانشكده ها و مجلات دبيرستانها هم از آن استفاده كردند. گاهي اوقات يك مطلب كوچك به شكل اسرارآميزي « جرقه اي در ذهن ها مي زند» اين مطلب هم همين كار را كرد.» 
پدر فراموش مي كند
پسرجان گوش كن: اينها را وقتي مي گويم كه تو خوابي. زيرگونه ات چين خورده و حلقه اي از موهاي طلائيت به پيشاني عرق كرده ات چسبيده است. دزدكي به اتاق خوابت آمده ام. همين چند دقيقه پيش بود كه در كتابخانه نشسته بودم و داشتم روزنامه مي خواندم كه موج سهمگين پشيماني مرا با خود برد و با احساس گناه، كنار بسترت آمدم.
پسرجان! چيزهايي هستند كه من درباره شان فكر كرده ام. من با تو كج خلقي كرده ام. موقعي كه لباس مي پوشيدي كه به مدرسه بروي سرزنشت كردم، چون صورتت را به جاي اين كه بشويي، با حوله مرطوب پاك كردي. از تو كار شلاقي كشيدم، چون كفشهايت را تميز نكرده بودي، موقعي كه وسايلت را كف اتاق انداختي، با عصبانيت سرت داد كشيدم.
موقع صبحانه خوردن هم ايراد كارهايت را پيدا كردم. تو چيزها را ريختي. دهانت را پر از غذا كردي،  آرنج هايت را به ميز تكيه دادي. زياد كره روي نانت ماليدي، و موقعي كه سراغ بازيت مي رفتي و من راه افتاده بودم كه به قطار برسم، برايم دست تكان دادي و فرياد زدي، « خداحافظ بابا!» و من اخم كردم و در جوابت گفتم، «قوز نكن!»
بعد دوباره همه اين ماجرا تا غروب ادامه پيدا كرد. موقعي كه آن طرف جاده بودم، جاسوسيت را كردم و ديدم زانو زده اي و داري با سنگ مرمرها بازي مي كني. جورابهايت سوراخ شده بودند. جلوي روي دوستانت تحقيرت كردم و خودم جلو افتادم و وادارت كردم پشت سرم تا خانه بيايي. جورابها گران بودند و اگر خودت مجبور بودي آنها را بخري، حتماً بيشتر مراقبت مي كردي! فكرش را بكن پسر! پدر باشي و اين جور فكرها به سرت بزند!
يادت مي آيد يك كمي بعد توي كتابخانه نشسته بودم و داشتم روزنامه مي خواندم كه تو با كمرويي و نگاهي كه و بيش رنجيده آمدي؟ وقتي از بالا روزنامه نگاهت كردم و معلوم بود كه حوصله ام از بي موقع مزاحم شدنت سر رفته است، تو ترديد كردي و همان جا كنار در ايستادي. من نق زدم، « چي مي خواي اين وقت شب؟»
تو هيچ نگفتي، فقط با يورشي توفاني به طرفم دويدي، دستهايت را دور گردنم انداختي، مرا بوسيدي و دستهاي كوچولويت با عاطفه اي كه خداوند در قلب تو شكوفا كرده بود و حتي غفلت و جهل هم نمي توانست ناديده اش بگيرد، مرا محكم در برگرفتند. و بعد تو رفته بودي و صداي تاپ تاپ پاهات از  پله ها مي آمد.
خب پسرجان! خيلي نگذشت كه روزنامه از دستم ليز خورد و ترس هولناك آزار دهنده اي برمن چيره شد. عادت داشت با من چه مي كرد؟ عادت خرده گيري، عادت سرزنش كردن. اين پاداش من به تو بود كه پسر بودي. اين كارها به خاطر اين نبود كه دوستت نداشتم، به خاطر اين بود كه از يك كودك، بيش از حد انتظار داشتم. داشتم تو را با متر سن خودم اندازه مي گرفتم.
و در شخصيت تو چيزهاي خوب و نازنين و حقيقي، فراوان بودند. قلب كوچك تو به اندازه سحر بود كه از بالاي كوهها سربر مي آورد. اين را با حركت خود انگيخته ات نشان دادي. تو امشب براي خداحافظي به طرفم دويدي و مرا بوسيدي، پسرجان! امشب ديگر هيچ چيز اهميت ندارد. من در تاريكي به اتاقت آمده ام و شرمسار در كنار تختت زانو زده ام! جبران عاجزانه اي است. مي دانم كه اگر در بيداري اينها را به تو مي گفتم متوجه نمي شدي. ولي از فردا يك باباي واقعي خواهم بود! باتو صميمي خواهم بود و وقتي رنج مي بري، رنج خواهم برد و وقتي مي خندي ، خواهم خنديد. موقعي كه مي خواهم از سربي حوصلگي حرف بزنم، زبانم را گاز مي گيرم و مثل يك عبادت ديني دائماً با خودم تكرار خواهم كرد: « او كه پسر بچه اي بيش نيست، يك پسر بچه كوچولو!»
متأسفم كه تو را در ذهنم يك مرد تصور كرده بودم. حالا كه تو را مي بينم كه مچاله و خسته توي تختت خوابيده اي، مي فهمم كه هنوز يك نوزادي. ديروز در آغوش مادرت بودي و سرت روي شانه او بود. مي دانم كه خيلي خواسته ام، خيلي زياد.» 
به جاي سرزنش مردم، سعي كنيم حرف آنها را بفهميم. بيائيد ببينيم چرا بعضي كارها را انجام مي دهند. از سرزنش كردن، كارهاي مفيدتر و ارزشمندتري هم وجود دارند و آن همدردي، صبر و مهرباني است« همه چيز را دانستن يعني همه را بخشيدن.»
به قول دكتر جانسون : « آقا! خود خدا هم تا دم آخر، انسان را قضاوت نمي كند.»
پس من و شما چرا اين كار ررا مي كنيم؟
انتقاد، سرزنش و گلايه نكنيد.
راز بزرگ راه آمدن با مردم 
تنها راهي كه مي شود كسي را وادار به انجام كاري كرد اين است كه به او آنچه را مي خواهد بدهيد.
زيگموند فرويد مي گفت همه كارهايي كه من و شما انجام مي دهيم از دو انگيزه ريشه مي گيرند. شوق جنسي و آرزوي بزرگ بودن.
جان ديويي يكي از برجسته ترين فلاسفه آمريكا، همين حرف را به شكل متفاوتي مي زند. او مي گويد عميق ترين اشتياق در طبيعت بشر « آرزوي مهم بودن» است. اين عبارت را از خاطر نبريد« آرزوي مهم بودن.» اين جمله را در اين كتاب زياد خواهيد شنيد، چون بسيار جمله ضروري و مهمي است.
چه چيزهايي مي خواهيد؟ قطعاً خيلي زياد نيستند، ولي چيزهاي اندكي را كه آرزو مي كنيد، با چنان قوتي مي خواهيد كه نمي شود انكارش كرد. بعضي از مهمترين چيزهايي كه همه آدمها مي خواهند اينها هستند.
سلامتي و حفظ حيات
غذا 
خواب 
پول و چيزهايي كه با پول مي شود خريد.
زندگي بعد از مرگ 
ارضاي جنسي
سعادت و سلامت فرزندان 
احساس مهم بودن 
تقريباً همه اين خواسته ها بنوعي ارضا مي شوند جز يكي . يك آرزوي خواستني كه به اندازه بقيه يعني خواب و غذا در وجد ما ريشه عميق دارد، ولي بندرت ارضا مي شود. فرويد به آن « آرزوي بزرگ بودن» و ديويي « آرزوي مهم بودن» مي گويد.
همين اشتياق شما را وادار مي كند لباسهاي آخرين مدل بپوشيد، ماشينهاي آخرين مدل سوار شويد و درباره بچه هاي باهوشتان داد سخن بدهيد.
همين اشتياق بسياري از پسرها و دخترها را به باندها و گروههاي خلافكار مي كشاند.به قول اي . پي . سولروني كه يك وقتي كميسر پليس نيويورك بود، « منِ» نوجوان خيلي بزرگ است و اولين در خواست او پس از دستگيري اين است كه روزنامه هايي را كه از او يك قهرمان ساخته اند در اختيارش بگذاريم. تصوير ناخوشايندي كه از دوران خدمت در ذهن كميسر مانده است اين است كه اين جوانها دنبال شهرتي چون چهره هاي ورزشي، ستاره هاي سينمايي و تلويزيوني و سياستمدارها مي گشتند.
ميليونرهاي ما به درياسالار برد كمكهاي مالي كردند تا در سال 1928 به قطب جنوب برود به شرط آن كه اسامي آنها را روي كوههاي يخي قطب بگذارد. ويكتور هوگو آرزويي جز اين نداشت كه بعد از مرگش نام او را روي شهر پاريس بگذارند. حتي شكسپير، بزرگ بزرگان، سعي مي كرد با دست و پاكردن كتي پر از نشانهاي خانوادگي، برجلال و شكوه خود بيفزايد.
بعضي از روانشناسها مي گويند بعضي از مردم كه در دنياي خشن واقعيت، احساس مهم بودن را به دست نمي آورند، به سرزمين رويايي جنون پناه مي برند و واقعاً ديوانه مي شوند. در ايالات متحده آمريكا، بيماران رواني بيشتر از كل بيماران ديگر هستند.
علت جنون چيست؟
هيچ كس نمي تواند به چنين سؤالي پاسخ جامعي دهد، ولي ما مي دانيم كه بعضي از بيماريها، از جمله سفليس، سلولهاي مغزي را نابود مي كنند و باعث جنون مي شوند. در واقع حدود نيمي از بيماريهاي مغزي در نتيجه عواملي چون صدمات مغزي، الكل، مسموميت و جراحت به وجود مي آيند، ولي نيمي از مردم ديوانه مي شوند در حالي كه از نظر عضوي بلايي برسر سلولهاي مغزي شان نيامده است. در آزمايش هايي كه پس از مرگ روي جسد افراد صورت مي گيرند، با ميكروسكپ هاي فوق العاده قوي، سلولهاي مغزي را مطالعه مي كنند و متوجه شده اند كه سلولهاي مغزي چنين افرادي درست به اندازه من و شما سالم است.
بسياري از افرادي كه ديوانه مي شوند در ديوانگي احساس مهم بودني را درك مي كنند كه در عالم واقع از فهم آن عاجزند. سپس اين داستان را برايم تعريف كرد.
« همين حالا بيماري دارم كه ازدواجش فاجعه از كار درآمد. او عشق، ارضاي جنسي، فرزند و موقعيت اجتماعي مي خواست، ولي زندگي همه آرزوهاي او را به باد داد. شوهرش دوستش نداشت و حتي حاضر نبود با او غذا بخورد و وادارش مي كرد غذايش را در اتاق خودش در طبقه بالاي منزل صرف كند. اين زن فرزندي نداشت و در جامعه هم پايگاهي براي خود دست و پا نكرده بود. او ديوانه شد و در جهان خيال، از شوهرش طلاق گرفت و زن يك اشراف زاده انگليسي شد و سخت اصرار داشته كه او را ليدي اسميت صدا كنند.
« از نظر بچه داشتن هم ، حالا گمان مي كند هرشب فرزند جديدي مي زايد، هربار كه به او سرمي زنم مي گويد: « دكتر من ديشب يك بچه زائيدم.»
زندگي يك بار كشتي روياهاي او را به صخره هاي سخت واقعيت كوبيد، ولي در جزاير آفتابي و دل انگيز جنون زورق هاي او با بادبانهاي برافراشته و نسيمي كه در ميان آنها مي ورزند، به سوي سواحل حركت مي كنند.
غم انگيز است؟ گمان نمي كنم. پزشك او مي گويد: « اگر هم مي توانستم دستم را دراز كنم و جنون را از وجود او بردارم، اين كار را نمي كردم. او همين طوري كه هست خيلي هم خوشحال و خوشبخت است.» 
شوآب مي گويد: « همه توانم را به كار مي گيرم تا شعله اشتياق را در دل مردمم برافروزم. بزرگترين سرمايه من و بهترين راهي كه براي زندگيم برگزيده ام اين است كه قدر زحمات ديگران را بدانم و آنها را تشويق كنم. هيچ چيز بيشتر از انتقاد بالا دستي ها و بزرگترها، شوق حركت را در آدمي نمي كشد. من هرگز از كسي انتقاد نمي كنم و ايمان دارم كه بايد به انسانها شوق كار كردن داد. بنابراين همه سعي من اين است كه به جاي خرده گيري و سرزنش، در آدمها دنبال نكته اي بگردم كه قابل تشويق است. اگر از كار كسي خوشم بيايد، از صميم دل تشويق مي كنم و در ستايش از او حتي مبالغه هم مي كنم.
اين كاري است كه شوآب مي كرد. او اغلب مردم چه مي كنند؟ درست خلاف اين كار را انجام مي دهند. اگر از چيزي خوششان نيابد، آبروي زيردستانشان را مي برند و اگر دوست داشته باشند، هيچ حرفي نمي زنند. به قول آن ضرب المثل قديمي: « بدي كردم و هميشه بد شنيدم. خوبي كردم و هيچ وقت خوب نشنيدم.» 
بعضي از خوانندگان همين الان كه دارند اين مطلب مي خوانند مي گويند، « برو بابا! دلت خوش است! اينها همه جفنگيات است! اين مزخرفات را بارها امتحان كرده ام. اثر ندارد. مخصوصاً اگر آدم مقابلت باهوش باشد.» 
البته تملق در مورد آدمهاي تيزبين، كمتر اثر مي كند، زيرا عمق ندارد، خودخواهانه و عاري از صميميت است. تملق بايد شكست بخورد و شكست هم مي خورد. راستش بعضي آدمها بقدري تشنه محبت و قدرداني هستند كه هرچه را به دستشان بدهي، مي بلعند، درست مثل آدم گرسنه اي كه از علف و كرم قلاب ماهي هم نمي گذرد.
حتي ملكه ويكتوريا هم در مقابل تملق ضعف نشان مي داد. نخست وزير او بنجامين ديزرائيلي اعتراف مي كند كه در سلوكش باملكه، از تملق استفاده مي كرد. عين عبارتش اين است، « با تملق روي همه چيز ماله مي كشيدم» . ولي ديزرائيلي يكي از شسته روفته ترين و مطلع ترين و زرنگ ترين كساني است كه بر امپراتوري بريتانيا حكم مي راند. او در كار خودش نابغه بود. روشي كه در مورد او جواب مي داد، لزوماً به درد من و شما نمي خورد. تملق در دراز مدت، بيشتر از آن كه سود برساند، صدمه مي زند. تملق مثل پول تقلبي است و اگر به دست كسي بدهيدش، بالاخره شما را به دردسر مي اندازد.
تفاوت بين تحسين و تملق چيست؟ ساده است. تحسين صميمانه است و تملق صميمانه نيست. يكي از دل برمي آيد و ديگري از زبان. يكي بدون خود خواهي است و ديگري خودخواهانه. يكي از همه جاي دنيا مي پسندند و ديگري را نكوهش مي كنند.
نه ! نه ! نه ! من ابداً تملق را پيشنهاد نمي كنم! هرگز مبادا. دارم درباره شيوه جديدي در زندگي حرف مي زنم. بگذاريد تكرار كنم. دارم درباره شيوه جديدي در زندگي حرف مي زنم.
جورج پنجم، داده بود شش جمله قصار را روي ديوارهاي اتاق مطالعه اش در قصر بوكينگهام نصب كنند. يكي از اين جملات قصار اين بود: « يادم بده كه نه تملق كسي را بگويم و نه زيربار تحسين بي ارزش ديگران بروم.» و تملق يعني همين: تحسين بي ارزش. يك وقتي تعريفي از تملق خواندم كه تكرارش بد نيست. « تملق يعني چيزي را به كسي گفتن كه او دقيقاً خودش درباره خودش فكر مي كنند».
رالف والدو امرسان مي گفت: « از هرزباني كه مي خواهي استفاده كن. مطمئن باش جز آنكه كه هستي هرگز نمي تواني چيزي بگويي.» 
اگر تنها چيزي كه احتياج داشتيم تملق بود، همه ما يكي راگير مي آورديم كه تملقش را بگوئيم و همگي در ايجاد روابط انساني كارشناس مي شديم.
موقعي كه ذهنمان مشغول مسأله خاصي نيست، 95 درصد وقت خود را صرف فكر درباره خودمان مي كنيم، حالا اگر براي مدت كوتاهي دست از فكر كردن درباره خودمان برداريم و درباره نكات مثبت فرد ديگري فكر كنيم، ناچار نمي شويم دست به دامن تملق و دروغ بي پايه اي بشويم كه اغلب قبل از آن كه از دهانمان خارج شود، بيهودگي آن لو رفته است.
آزردن ديگران آنها را تغيير نمي دهد و هيچ كس هم طالب آن نيست. ضرب المثلي قديمي را روي آئينه دستشويي چسبانده ام تا هر روز چشمم به آن بيفتد: 
اين راه را فقط يك بار مي گذرانم، پس هركار خوبي كه از دستم برمي آيد بگذار همين حالا انجام دهم و هرصحبتي كه مي توانم بكنم، بگذار همين حالا بكنم. مگذار غفلت كنم، زيرا اين راه را دوباره نخواهم پيمود.
امرسون مي گفت:« هركسي را كه مي بينيم از جنبه اي از من برتر است و من در همان جنبه از او چيز ياد مي گيرم.»
اگر اين موضوع درباره امرسون صادق بود، آيا در مورد من و شما دهها برابر مصداق ندارد؟ بيائيد اين قدر در برابر خواسته ها و كارهايمان فكر نكنيم. بيائيد سعي كنيم نقاط مثبت شخصيت ديگران را دريابيم، تملق را فراموش كنيم و به ديگران تحسين صادقانه و صميمانه نثاركنيم. مردم از اين سخنان شادمان خواهند شد و تا عمر دارند آنها را چون گنجينه اي در دل خود حفظ مي كنند و از ياد نمي برند و آنها را سالها پس از آن كه شما فراموششان كرده ايد، باخود تكرار مي كنند.
تشويق صميمانه و صادقانه نثار ديگران كنيد.
« آن كس كه مي تواند اين كار را انجام دهد جهان را با خود دارد. آن كه نمي تواند اين راه را تك و تنها طي مي كند.» 
من معمولاً تابستانها در مين به ماهيگيري مي رفتم. اگر از من بپرسيد عاشق توت فرنگي و خامه هستم، ولي فهميده ام كه ماهي ها به علتي نامعلوم، كرم را ترجيح مي دهند. بنابراين وقتي مي رفتم كه ماهي بگيرم، درباره چيزي كه خودم مي خواستم فكر نمي كردم و نوك فلاب توت فرنگي و خامه نمي گذاشتم، بلكه يك كرم يا ملخ به آن وصل مي كردم و به ماهي مي گفتم: 
« ميل داري آن را بخوري؟»
چرا موقعي كه سروكارمان با آدمها مي افتد، آن قدرها از عقل سليم استفاده نمي كنيم؟
اين درست همان كاري بود كه لويد جورج، نخست وزير بريتانياي كبير در طول جنگ جهاني اول انجام داد. وقتي از او پرسيدند چطور همه رهبران دوران جنگ از جمله ويلسون، اورلاندو و كلمانسو از يادها رفتند، ولي او همچنان در خاطره ها ماند ، پاسخ داد، اگر او همچنان در اوج باقي مانده است، موقعيت خود را فقط مرهون يك چيز است و آن هم اين كه يادگرفته است چيزي را كه مناسب ماهي است به نوك قلاب وصل كند.
چرا بايد درباره چيزي كه خودمان مي خواهيم با مردم حرف مي زنيم؟ اين كار كاملاً بچه گانه است. مسخره است. بيهوده است. البته آدم به چيزي كه مي خواهد علاقمند است و تا ابد هم علاقمند است، ولي كس ديگري تعهد نداده است از آن خوشش بيايد. بقيه ماها هم مثل شما هستيم و به چيزي كه مي خواهيم علاقه داريم.
بنابراين تنها راه عالم براي نفوذ در ديگران اين است كه درباره آنچه كه آنها مي خواهند علاقه نشان بدهيم و به آنها بگوئيم چگونه مي توانند آن را به دست آورند.
اصولاً فراموش نكردن اين اصل ، بدنيست. حالا مي خواهد سرو كارتان با بچه ها يا گوساله ها يا شمپانزه ها باشد. مثلا يك روز والف والدو امرسون و پسرش سعي كردند گوساله اي را به آغل ببرند، ولي همان اشتباه همه مردم را مرتكب شدند، يعني به چيزي كه خودشان مي خواستند فكر كردند، براي همين امرسون گوساله را مي كشيد و پسرش مي كشيد، ولي گوساله هم همان كاري را مي كرد كه آنها مي كردند، يعني فقط به چيزي كه خودش مي خواست فكر مي كرد، بنابراين پاهايش را سفت به زمين چسبانده بود و ابداً نمي خواست مزرعه را ترك كند. كلفت ايرلندي امرسون اين كش و قوس را ديد. او نمي توانست مقاله و كتاب بنويسد، ولي حداقل در اين مورد، شعورش بيشتر قد مي داد و زبان اسب و گوساله را بهتر از امرسون مي فهميد. او فكر كرد گوساله چه مي خواهد، بنابراين با حسي مادرانه ، انگشتش را در دهان گوساله گذاشت و اجازه داد كه حيوان آن را بمكد و سپس آرام به طرف آغل هدايتش كرد.
مثال ديگري از تشويق را يكي از شاگردان دوره هاي ما، استن نو واك اهل كليولند اوهايو تعريف كرد. يك شب استن از سركار به خانه برگشت و ديد پسرش دارد بلند جيغ مي زند و به كف اتاق لگد مي كوبد. قرار بود از فردا صبح او را به مهد كودك بگذارند و ابداًخوشش نمي آمد و نمي خواست برود. عكس العمل طبيعي استن بايد قاعدتاً اين مي بود كه به بچه بگويد به اتاقش برود و عاقلانه به اين نتيجه برسد كه بايد به مهد كودك برود، چون هيچ راه ديگري ندارد. ولي آن شب، استن فهميد با اين جور دستورها نمي تواند كمكي به تيم بكند، براي همين نشست و فكر كرد، « اگر من جاي تيم بودم چرا از رفتن به مهد كودك اين قدر ناراحت مي شدم؟» او و زنش فهرستي از كارهاي دلپذيري كه ممكن بود تيم در مهد كودك انجام بدهد تهيه كردند.نقاشي با انگشت، آواز خواندن، دوستان جديد پيدا كردن. بعد همه اينها را به عمل در آوردند. استن گفت: « من و همسرم ليل و پسر ديگرمان باب، به آشپزخانه رفتيم و روي ميز با انگشتهايمان نقاشي كرديم و واقعاً خوش گذشت. خيلي زود تيم آمد و دور و برما پلكيد. بعد خواست كه او را هم بازي بدهيم. گفتيم، « اوه نه ! تو اول بايد به مهد كودك بر وي و نقاشي با انگشت را ياد بگيري» بعد با اشتياق مواردي را كه فهرست كرده بوديم، بازي كرديم و به او فهمانديم كه براي يادگيري آنها بايد اول به مهد كودك رفت و خيلي هم خوش مي گذرد. روز بعد فكر كردم من اولين كسي هستم كه از خواب بيدار شده ام. به طبقه پائين رفتم و ديدم تيم در صندلي اتاق پذيرايي خوابش برده است. پرسيدم : « اينجا چه مي كني؟» جواب داد: « منتظرم به مهد كودك بروم. دلم نمي خواهد ديركنم.» اشتياق كل اعضاي خانواده، چنان ميل عجيبي را در تيم برانگيخت كه هيچ تهديد و بحثي نمي توانست اين كار را بكند.»
فردا شايد بخواهيد كسي را تشويق كنيد كه برايتان كاري انجام دهد. قبل از اين كار اندكي مكث كنيد و از خود بپرسيد: « چطور مي توانم در اين شخص ميل به اين كار را ايجاد كنم؟»
يك وقتي سالن رقص يكي از هلتهاي نيويورك را براي سخنراني هايم اجاره كرده بودم. قراربود در هر فصل بيست شب سخنراني كنم. در شروع يكي از فصلها، ناگهان به من خبر دادند كه اجاره سالن سه برابر قبل شده است. اين خبر موقعي به من رسيد كه بليط هايم را فروخته و اطلاعيه هايم را هم توزيع كرده بودم. طبيعتاً نمي توانستم اضافه اجاره را بپردازم ولي فايده هم نداشت كه با مديران هتل درباره خواسته خود صحبت كنم. آنها فقط به چيزي كه خودشان مي خواستند علاقه داشتند. بنابراين چند روز بعد به ديدن مديرهتل رفتم و گفتم: 
« راستش وقتي نامه شما به دستم رسيد يك كمي يكه خوردم، ولي ابداً شما را سرزنش نمي كنم. اگر من هم جاي شما بودم احتمالاً نامه مشابهي مي نوشتم، شما به عنوان مديرهتل وظيفه داريد حداكثر سود را براي اينجا كسب كنيد و اگر اين كار را نكنيد شايد اخراجتان كنند. حالا بيائيد كاغذي برداريم و روي آن نفع و ضررهايي را كه از اصرار شما براي اضافه كردن اجاره پيش مي آيد بنويسيم.» 
بعد كاغذي برداشتم، خطي وسط آن كشيدم، طرف راست نوشتم « سود» و طرف چپ نوشتم «ضرر» . زير « سود» اين عبارت را نوشتم: « سالن رقص خالي مي ماند» بعد گفتم: « سالن خالي مي ماند و مي توانيد آن را براي مجالس رقص و مهماني اجاره بدهيد. سود زيادي دارد، چون براي اين جور مهماني ها خيلي بيشتر از مراسم سخنراني پول مي پردازند. اگر من سالن رقص شما را براي بيست شب بگيرم، مطمئناً سود سرشاري را از دست مي دهيد.
« حالا بيائيد ضررهايش را بسنجيم. اول، به جاي اضافه كردن درآمدتان از طريق من، داريد آن را كاهش مي دهيد. در واقع داريد جلسات سخنراني مرا حذف مي كنيد چون من قدرت پرداخت اجاره تان را ندارم و ناچارم جلسات را در جاي ديگري برگزار كنم.
« براي شما هم تعطيل اين جلسات ضررر ديگري دارد، چون جلسات سخنراني من باعث مي شوند آدمهاي تحصيلكرده و با فرهنگ به هتل شما بيايند و همين براي هتل شما تبليغ خوبي است. درست مي گويم؟ در واقع اگر شما پنج هزار دلار پول آگهي در نشريات بدهيد، نمي توانيد به اندازه اي كه من آدم به هتل مي آورم، آدم اينجا بياوريد و اين براي هتل خيلي صرف دارد مگر نه ؟
همين طور كه حرف مي زدم، اين دو ضرر را زير عنوان خودش نوشتم و كاغذ را به دست مدير دادم و گفتم: « اميدوارم با دقت هر دو جنبه را بررسي كنيد و تصميم نهايي تان را به من اطلاع دهيد.» 
روز بعد نامه اي دريافت كردم كه در آن نوشته بود اجاره سالن را به جاي 300 درصد فقط 50 درصد اضافه كرده اند.
از شما چه پنهان اين تخفيف را بدون آن كه كلمه اي درباره خواسته دروني خود حرف بزنم دريافت كردم. در تمام طول مدتي كه با مدير صحبت مي كردم، به فكر اين بودم كه چه چيز عايد او مي شود و چطورمي تواند آن را به دست آورد.
تصورش را بكنيد كه من از همه شيوه عادي و طبيعي آدمها استفاده مي كردم. يعني مثل توفان به دفتر كار او يورش مي بردم و مي گفتم: « منظورتان چيست كه اجاره سالن را سيصد درصد زياد كرده ايد؟ شما كه مي دانيد بليط ها را فروخته و اطلاعيه ها را پخش كرده ام؟ سيصد درصد اضافه ! مسخره است! بيشرمانه است! صنار هم نمي پردازم!»
و آن وقت چه مي شد؟ كار بالا مي گرفت و جر و بحث ادامه پيدا مي كرد و شما بهتر از من مي دانيد عاقبت بحث چيست. حتي اگر مي توانستم طرف را متقاعد هم بكنم كه حق با من است، غرورشجريحه دار مي شد و بعيد بود از حرف خودش بگذارد.
در اينجا يكي از بهترين نصايحي را كه درباره هنر عالي روابط انساني گفته شده است، نقل مي كنم. هنري فورد مي گويد: « اگر موقعيت فقط يك راز داشته باشد، توانِ ديدِ دنيا از چشم طرف مقابل و ديدن مسائل از زاويه ديد اوست».
اين عبارت بقدري عالي است كه تكرارش مي كنم:
« اگر موقعيت فقط يك راز داشته باشد، توانِ ديدِ دنيا از چشم طرف مقابل و ديدن مسائل از زاويه ديد اوست».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *