هرگز نگویید هرگز

خلاصه كتاب: سحر محمودي – هرگز نگویید هرگز / فیلیس جورج؛ [مترجم] مهدی قراچه داغی- درس یک: به خود آری بگویید: شما هرگز این کار را نخواهیدکرد ، من هرگز این کار را نخواهم کرد . آیا هرگز شده کسی به شما بگوید که نمی توانید کاری را انجام بدهید؟ اگر این طور است باید بگوییم که شما تنها نیستید.
اما اشکال «هرگز» در کجاست ؟ اشکالش در این است که مانع از تلاش کردن شما می شود . تضمین می کند که شما شکست خواهید خورد . پایان داستان.«هرگز» در ها را به صورت شما می کوبد و فرصت های بالقوه را از شما می گیرد . شخصاٌ در جهانی که اغلب «نه»می گویند فریاد«آری» سر دادن ساده نیست. من نمی توانم را از فرهنگ کلمات خود پاک کنید.به خاطر داشته باشید اگر نمی توانم معادل انجام ندادن کاری باشد،می توانم معادل انجام دادن آن کار خواهد بود
در سال 1974 وقتی ورزش تلویزیون تحت سلطه مردان بود،ورزش شبکه سی بی اس شغلی به من پیشنهاد کرد می توانستم بگویم از پیشنهاد شما متشکرم.اما در میان این همه نا مطمئنی تصمیم گرفتم پیشنهادرابپذیرم قسمتی به این دلیل که شغلی احتیاج داشتم و قسمتی به این دلیل که چیزی در درون من به من گفت که از عهدهاین کار بر می آیم.
اولین ماموریت من مصاحبه با یک ستاره بسکتبال به نام دیو کوونز از تیم بستون بود.وقتی به اتفاق تهیه کننده برنامه و گروه فیلمبرداران به محل تمرین بستون رفتم کوونز و همبازیهای او نگاهی به من کردند و ابرئیی بالا انداختند از آنجایی که ایستاده بودم گفتم سلام دیو حالت چطوره اما او جوابی نداد به محض تمام شدن تمرین کوونز مستقیماّ به سمت جیپش حرکت کرد من به دنبالش راه افتادم و تهیه کننده خواست که دست از سرش بر ندارم از این رو در اتومبیلش نشستم در حال رانندگی دیو مستقیماُ به جلو نگاه میکرد و توجه چندانی به من نکرد در 45 دقیقه بعد درباره هر موضوعی که به ذهنم رسید حرفی زدم«آه چه بیرون هوا سرد است ، چقدر جیپ تورا دوست دارم…»از این رو به صحبت و سوالاتم ادامه دادم و او با تک کلماتی جوابم را می داد و این زمانی بود که من هنر مکث کردن در یک مصاحبه را نمی دانستم گاه سکوت می تواند بسیار موثر باشد وقتی به منزل دیو رسیدیم در ایوان خانه او روی دو صندلی گهواره ای نشستیم در حالی که به ارامی اورا سر حرف می آوردم بیشتر از اینکه مصاحبه کنم با هم گفتگو می کردیم بعد تا بخواهید حرف زد طرز صحبتم با او به جای اینکه با یک فوق ستاره باشد انگار با یک شخص معمولی بود تا آن زمان هر مصاحبه ای با یک ستاره ورزش درباره استراتژی و خط مشی بازی ئ تاکتیک و این قبیل چیزها بود اما سوالات من حالت احساسی و خصوصی داشت جواب را هفته بعد پس از بازی لیگ سراسری بسکتبال که رود آنتن رفت دریافت کردم طرفداران دیومی گفتند ما هرگز دیو کوونز را اینگونه ندیده بودیم تهیه کننده متوجه مطلب جدیدی شد اتفاقی متفاوت از همیشه صورت گرفته بود من کاری کرده بودم که ستاره ورزشی زره اش را از تن بیرون کند تولید کنندگان من و خود من می دانستیم که هیچ کس دیگری ورزش را به لحاظ جنبه های انسانی آن دنبال نمی کند با گفتن اینکه بله می توانم و بعد با انجام دادن آنکار فرصت مناسبی برای گزارش کردن مسابقات ورزشی به دست آوردم.

درس دوم
به استقبال تغییر بروید
به همه تغییراتی که در زندگی تجربه کردید فکر کنید؟ تغییرات بزرگ و تغییرات کوچک.من تا کنون پنج بار شغل عوض کرده ام ، در چهار ایالت زندگی کرده ام و دو بار هم ازدواج کرده ام اینها تغییرات بسیار زیادی هستند وقتی چیزی درست کار نمی کند من تغییر ایجاد میکنم و وقتی چیزی کار میکند فرض را براین نمی گذارم که پیوسته کار خواهد کرد چیزی که برای همیشه کار کند وجود خارجی ندارد من دوست دارم تغییرات در زندگی ام را یک گذر طبیعی به حساب آورم گذر از یک فاز به فاز بعدی گاه تغییر کردن دشوار است گاه تغییر کردن دردناک است بعضی وقتها شما تغییر میکنید اما اطرافیان شما تغییر نمی کنند اجازه ندهید این کار شما را متوقف سازد آنها را تشویق کنید که با شما همراه شوند اما اگر نتوانستید باز هم باید به حرکت خود ادامه دهید و امیدوار باشید که آنها خودشان را به شما برسانند به رغم همه مشکلات هرتغییری فرصتی برای رشد کردن است هر تغییر فرصتی برای رسیدن به رشد و ترقی و حرکت بهجلوست و نخستین قدم در برخورد با تغییر  این است که بدانیم چیزی نیست که از آن بترسیم.
رفتن از شهر کوچک محل زندگیم به بیرون ورسیدن به مقام دختر شایسته آمریکا زندگی مرا با  تغیرات اساسی روبه رو کرد.تغیر بلافاصله وفوری بود. هر روز به شهری و به ایالتی میرفتم,هر روز با گروه متفاوتی صحبت میکردم و با صدها نفر سخنرانی میکردم.من پیوسته در شرایط وظیفه بودم وقتی از هواپیما پیاده می شدم مجبور بودم بدون اینکه علاقه داشته باشم تبسم کنم و لبخندی بر چهره داشته باشم. در پایان روز خسته وتحلیل رفته روی تختم دراز می کشیدم و گاه از شدت خستگی بدون اینکه لباسهایم را عوض کنم به خواب می رفتم.کمی دیرتر متوجه شدم که این تغییر چه دنیایی از فرصت های مناسب را به رویم گشود.قبلا که در شهر تگزاس زندگی میکردم فکرمی کردم که درباره ی خودم و خواسته هایم همه چیز را میدانم اما وقتی از دنیای کوچکم پا به بیرون گذاشتم دانستم که در واقع از این دنیا هیچ علم و اطلاعاتی نداشتم. این تغییر به من فرصتی داد تا چشمانم را بگشایم وببینم که دنیا به مراتب بزرگ  تر از چیزی بود که من تصور می کردم حالا من  از این دنیا سهم بیشتری میخواستم.

درس سوم
به استقبال خطر بروید
ز راهی که گذر است ومیدانید به کجا منتهی میشود عبور نکنید از راهی بروید که خودتان گذری بسازید. در تمام زندگیم میل به ریسک کردن سببی بوده که من از یک فرصت مناسب به سراغ فرصت بعدی بروم. اول به خودم یاد دادم که فرصت های پیش رویم را بشناسم و از آن بهره برداری کنم. دوم,اگر موقعیت مناسبی پیش روی خود نمی دیدم آن را به وجود می آوردم.وسرانجام آموختم به قدر کافی شجاع باشم تا حتی اگر شرایط علیه من باشد ایده های خودم را به
کاراندازم.
تصور کنید که یک لاک پشت هستید .اگر آنقدر بترسید که سرتان را از لاکتان بیرون نیاورید نه چیزی را می بینید ونه به جایی می رسید. باید سرتان را از زیر لاک بیرون بکشید.
در زندگیم اوقاتی پیش آمد که سرم را از زیر لاکم بیرون آوردم وبه جاهای مختلف رسیدم. در مواقعی هم گردنم را از زیر لاک بیرون آوردم وسرم به سنگ خورد. حتی در آن زمان هم خوشحال بودم که از خودم شجاعت نشان دادم.من میدانستم: حتی اگر شکست بخورم از آن چیزی می آموزم شکست,سنگ زیربنای رسیدن به موفقیت است.
بعد از پانزده سال کار روزی دوازده ساعت و هفته ای شش روز کار مرا از کار اخراج کردند.او فرصت مناسب شخصی خود را خلق نمود. او سرش را از زیر لاک بیرون کشید تا شانس خود را بیازماید.خود او با خنده می گوید:من زندگی حرفه ای را از نو خلق کردم. از این رو تصیم گرفتم روی یک سیستم کامپیوتری کار کنم که میان دالان اوراق بهادار کاربرد داشته باشد.برای دفتر کار یک اتاق اجاره کردم وبا چهار کارمند و بدون هر گونه قرارداد شرکتی تشکیل دادم.بیست سال بعد این شبکه اطلاعاتی تبدیل به یکی از بزرگترین شبکه های خبری مالی و انتشاراتی جهان شده بود.

درس چهارم
خلایی را پیدا کنید و آن را پر کنید
جایگاه خود را پیدا کنید,ذهن خلاق و روحیه ای خلاق می خواهد تا آن چه را که وجود ندارد ببینیم.باید بدانید که چگونه جاهای خالی را پر کنید. کار فرماها هستند که می توانند چیزهایی را که دیگران نمی بینند ,ببینند. وقتی به استعداد و نقطه نظر منحصر به فرد خود دقیق می شوید و این کاری است که هیچ کس دیگری نمی کند شما جایگاه ویژه خود را یافته اید.
در سال 1986 شرکتی را بنام مرغ جرج تاسیس کردم که در دنیای خرده فروشی مرغ انقلابی برپا کرد به خاطر داشته باشید که تا چندب پیش نمی توانستید در سوپر مارکتها سینه مرغ آماده خریداری کنید.
مرغ را یا درسته و یا قطعه قطعه شده خریداری میکردید تنها اگر قصاب سینه مرغ را برای شما پوست میکند میتانستید سینه مرغ پاک کرده استخوان دار تهیه کنید اگر می خواستید سینه مرغ در سس خوابانده مصرف کنید باید خودتان این کار را میکردید من شرکت فروش سینه مرغ پوست کنده بی استخوان درسسخوابانده را شروع کردم این محصول جدید با مقاومت فروشگاههای مواد غذایی روبرو شد اما مصرف کنندگان بلا فاصله ازآن استقبال نمودند ما شرکت را در محل توسعه دادیم و بعد در سطح مملکت بر فعالیت خود اضافه کردیم .
مرغ جرج خلایی را در بازار پر کرد و دیری نگذشت که سایر شرکت های فروش مرغ به تاسی از ما عمل کردند.مردم تا زمانی که این محصول معرفی نشد نمی دانستند که به آن احتیاج دارند.
من بلافاصله متوجه شدم اگر محصولی به بازار عرضه شود که در وقت و انرژی اشخاص صرفه جویی کند با موفقیت زیاد روبه رو می گردد.
خود را مصرف کننده زندگی خودتان در نظر بگیرید. چه می توانید بکنید که زندگیتان ساده تر شود؟ از چه موضوعی ناراحتید,با چه دشواری روبه رو هستید,چیست که بیش از اندازه وقت شما را می گیرد؟چه کالا وکدام خدمات می توانند کمک کنند؟اگر نقطه نظری دارید که می تواند به شما کمک کند ,ممکن است بتوانند به دیگران هم کمک کند.این گونه فکر کردنکلید کار فرما شدن است.

درس پنجم
به شم خود اعتماد کنید
اولین ماموریت بزرگ من بعد از پیوستن به گروه ورزشی سی بی اس مصاحبه با کواتر بک بزرگنیویورک ,جو نامات بود.
مدیریت شبکه با من یک قرارداد سه ساله امضا کرده بود با این حال عده ای تردید داشتند و مطمئننبودند که بتوانم این کار را بکنم. بعضی ها هم دوست داشتند من شکست بخورم . فرصتی داشتم به کسانی که فکر می کردند من از عهده این کار بر می آیم ثابت کنم که اشتباه نکرده اند.
همه روزه اول کارشان عصبی می شوند و دلهره دارند. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. به خصوص که برنامه ام برای اولین بار در تلویزیون ملی آمریکا پخش می شد.اگر خراب می کردم ,چه پر شماراشخاصی که مرا می دیدند. از آن گذشته نامات, بزرگترین ورزشکار آمریکا بود. البته سایر قهرمانان هم بزرگ بودند, اما نامات بزرگ تر از همه ی بزرگ تر ها بود.  و با این حال یکی از مشکلات این بود که من او را سال ها قبل در یک برنامه ی تلویزیونی دیده بودم واز او سوالاتی کرده بودم آن شب تبادل بسیار کوتاهی داشتیم اما فکر می کنم کمی از من دلخور شده بود. در این جلسه شروع بدی داشتیم . قرار بود در محل باشگاه درست قبل از شروع تمرینات با او مصاحبه ای داشته باشم. وقتی گروه فیلم بردار دوربین ها را در محل خود مستقر ساخت منتظر ورود او شدیم. نگران دیر شدن تمریناتش بود زیرا بازیکنان اگر دیر به جلسه تمرین می رسیدند جریمه می شدند.
وقتی سر انجام من و جو برای مصاحبه نشستیم تشریفاتی را رعایت کردم تا مصاحبه شروع شود. باید تصمیم می گرفتم آیا ابتدا سوال دشوار بکنم یا نه؟ سوال دشوار را برای بخش انتهایی بگذارم؟ به راهنمایی شم وغریزه ام این بار تصمیم گرفتم که روش خودم را تغییر بدهم. به این نتیجه رسیده بودم که نامات باید به سرعت حرف افشا کننده ای بزند. بنابرین هنوز لحظاتی از مصاحبه نگذشته بود که از او سوالی کردم که همه به دانستن جوابش راغب بودند.
باشگاه جتز در آن فصل خوب در مسابقات ظاهر نشده بود ونامات می توانست در این خصوص توضیحاتی بدهد. اما چه کسی حاضر بود که چنین سوالی بکند؟ تهیه کننده برنامه قبلا به من گفته بود که گزارش گران قبلی هرگز نخواسته بودند از او در این باره سوال کنند. به هر صورت من به غریزه می دانستم باید موضوع را مطرح کنم.
پرسیدم: میدانی جو تیم جت ها امسال خوب بازی نکرد. آیا تو مسئولیت این را بر عهده می گیری؟ابتدا نمی دانستم که چه جوابی دریافت خواهم کرد. نامات کمی برافروخته شد بعد خنده نخودی کرد. او گفت نمی تواند بگوید که تیمش بد بوده است. از آن گذشته شروع فصل است وهنوز تا پایان فصل مانده. وبعد گفت مسئولیت تمام تیمش را بر عهده می گیرد. او درباره ی شرایط روحی تیمش و احساس خودش در قبال باخت ها حرف زد .
در حال صحبت بودیم که ناگهان صدای گوش خراش یک ماشین چمن زنی از بیرون از خانه بلند شد. ضبط را متوقف کردیم ولو همکارم به سرعت از خانه بیرون رفت تا تقاضا کند ماشین چمن زنی را برای چند دقیقه خاموش کند. من ناراحت بودم نامات تازه شروع به حرف زدن کرده بود و من نمی خواستم این موقعیت را از دست بدهم. اما وقتی لو برگشت مرا دید که ایستاده ام و اشک در چشمانم حلقه زده وجو هم ایستاده بود وداشت میکروفن را از جلوی پیراهنش بر می داشت. او عجله داشت ومی خواست برود.
کمتر از سه دقیقه برنامه ضبط کرده بودیم در همان 180 ثانیه بیش از تمام مدت فصل درباره ی خودش اطلاعات داده است. من روی سوال خوبی انگشت گذاشته بودم, برنامه با موفقیت ضبط شده بود. وقتی یکشنبه هفته بعد این مصاحبه پخش شد روزنامه ها وسایر رسانه ها از  صداقت این فوق ستاره حیرت زده شده بودند. واز این که من توانسته بودم حرف های دل او را بیرون بکشم تعجب کرده بودند.من در آن لحظه به غریزه وشم خود اعتماد کرده بودم این موثر واقع شده بود.

درس ششم
گزینه های خود را باز نگه دارید
وقتی به نیویورک برگشتم خود را در کنار یک چهار راه یافتم . پدر عزیزم اخیرا فوت کرده بود و بعد از بیست سال زندگی زناشویی من وجان متارکه کردیم. زمان پایان ها بود و اما زمان شروع ها هم بود. تصمیمات زیادی باید می گرفتم.
مانند اغلب زنانی که از نو شروع می کنند, در شروع گیج و سر در گم بودم. کجا باید بروم ؟ چه باید بکنم؟ می توانستم در کنتاکی باقی بمانم که مردم مرا به عنوان همسر فرماندار می شناختند. می توانستم به تگزاس بروم که در آنجا مرا فیلیس می شناختند همان دختری که با او بزرگ شده بودند ویا می توانستم به نیویورک برگردم و به هر کسی که می خواهم تبدیل گردم.
اگر دنبال گزینه های جدید هستید به جایی بروید که گزینه های فراوان وجود داشته باشد.
من نیویورک را انتخاب کردم از این رو راهی نیویورک شدم تا بار دیگر فیلیس جرج شوم. اگر گزینه های خود را باز نگه دارید شانس رسیدن شما به موفقیت و خوشبختی به حداکثر میرسد. این به دو معناست اول وقتی برنامه ای را تدارک می بینید خودتان را تنها به یک انتخاب محدود نکنید به خودتان امکانات و احتمالات متعدد بدهید. این گونه اگر برنامه ی شماره 1 موثر واقع نشد می توانید به سراغ برنامه ی شماره 2 بروید. اگر برنامه ی شماره 2 موثر واقع نشد به سراغ برنامه ی شماره 3 بروید. دوم بدون توجه به این که درباره ی برنامه ی خود تا چه اندازه مطمئن هستید نقش شانس را دست کم نگیرید. رویایتان را مجسم کنید تصویری در ذهن خود نقاشی کنید . خود را در موقعیت ها و نقش های مختلف ببینید. چه احساسی درست تر به نظرتان می رسد. بعد خود را در آن نقش ببینید . آیا به نظرتان راحت نمیرسد؟
به امکانات و احتمالات فکر کنید و از خود بپرسید: در گذشته چه آموختم که می توانم از آن حالا کمک بگیرم؟ این موضوع مهمی است زیرا گزینه های جدید اغلب ترکیبی و یا تنوعی از گزینههای قبلی هستند.
وقتی انتخاب هایی را که داشتم در ذهنم تصویر کردم به مهارت هایی فکر کردم که در گذشته به دست آورده بودم. به این توجه کردم که کدام یک از آن ها قبلا برایم مفید واقع شده اند. این گونه بود که توانستم مطالب زیر را بنویسم: بازگشت به تلویزیون/بعد از سالها خدمت در سی بی اس تجربه ی قابل ملاحظه ای داشتم. و در برنامه ی دختر شایسته به عنوان داور شرکت کرده بودم .
نوشتن یک کتاب دیگر/ در مورد صنایع آمریکا دو کتاب کامل نوشته بودم و حالا هم می توانستم کتاب های بیشتری بنویسم.
بازیگری/ سه سال آموزش بازیگری دیده بودم. در ده ها برنامه ی آگهی ی تجارتی حضور فعال داشتم. بنابراین امکان آن را داشت که به این زمینه ی کاری باز گردم.
شروع کردن یک تجارت دیگر/ می دانم که از مهارت کار فرمایی برخوردارم. از این رو می توانستم شرکت دیگری نظیر مرغ جرج برپا کنم.
سخنرانی/ از تجربه ی سخنرانی برای گروه های مختلف برخوردار بودم .من از داشتن تبادل با دیگران لذت می برم.
کار در زمینه ی حمایت از زنان و کودکان / در این زمینه هم از تبحر و مهارت فراوان برخوردار بودم.
نمی خواستم که هیچ امکاناتی را نادیده بگیرم.تمام مهارت هایم را لیست کرده بودم تا بتوانم از بین آن ها یا ترکیبی از آن ها کاری پیدا کنم که الن فانت دستیار مجری ی برنامه ی دوربین مخفی را به من واگذار کرد. همه تعجب کرده بودند من هم برایم جالب بود زیرا نه تنها اولین دستیار مجریبودم بلکه اولین دستیار مجری بودم.

درس هفتم
قدرت خوب بودن را احساس کنید
مرا طوری تربیت کردند که دختر خوبی باشم و من از این خوب بودن ضرری ندیده ام.در واقع من آموختم خوب بودن کالای قدرتمندی است. امروز به نظر می رسد که هر کاری که بکنید و به هر طرف که نگاه بکنید مردم می خواهند نقطه ضعف های دیگران را بیابند و آن ها را مسخره کنند. از این رو بعضی ها هم به این نتیجه رسیده اند که خوب بودن کلمه ی بدی است. آن ها می گویند  خوب ها آخر خط قرار می گیرند. می گویند اگر می خواهی موفق باشی نباید خوب باشی. در نظر آن ها خوب بودن نقطه ی مقابل قدرتمند بودن است. برای آن ها خوب بودن ضعف است. من در اینجا می خواهم بگویم این طرز فکر ابدا درست نیست.
خوب بودن نشان می دهد که شما با خودتان راحت هستید.نشان می دهد که شما قوی و به اندازه ی کافی مطمئن هستید. نشان می دهد که شما بیمی ندارید که علاقه ی خود را به دیگران نشاندهید. راه خوب بودن بسیار ساده است خودتان را به جای دیگران تصور کنید.
با خود بگویید اگر دیگران این کار را با من می کردند چه احساسی پیدا می کردم؟ اگر من در موقعیت او بودم چه اقدامی به من احساس بهتری میداد؟ اگر من با مشکل او روبه رو بودم انتظارداشتم دیگران برایم چه کنند.
وقتی برای اولین بار از تگزاس به نیویورک رفتم  به من گفتند که آدم متفاوتی هستم زیرا خوب و مهربان هستم . سوار تاکسی می شدم و با راننده حرف می زدم.به رستوران می رفتم و با گارسون حرف میزدم. در فروشگاهها باور نمی کردم که بعضی از فروشنده ها تا چه اندازه بی ادب هستند. فکر می کردم آن ها باید به خریداران کمک کنند. به هر صورت من یک مشتری هستم با این حال سعی می کردم خوب ومهربان باشم. بعضی از نیویورکی ها به دوستانه بودن من تردید داشتند.اما اغلب مردم از این حیث من تعریف می کردند. از آن به بعد سعی کردم که در تمام موقعیت ها آدم
مهربان وخوبی باشم

درس هشتم
زندگی کامل نیست
زندگی تقریبا برای من کامل بود تا این که به کلاس پنجم رسیدم. خواستم فلوت یاد بگیرم تا در ارکستر مدرسه بنوازم. در میان ناباوریم پدر و مادرم با این کار مخالفت کردند. به آن ها التماسکردم به من این اجازه را بدهند.این بدترین اتفاقی بود که برای من در آن سن وسال افتاده بود.
اما آن ها محکم روی حرفشان ایستادند. به من گفتند تو کلاس پیانو میروی فرصت این کار را نداری که هر دو کار را بکنی. من در یازده سالگی نت های باخ وبتهوون را می نواختم. در مسابقه ای که بسیاری از افراد بزرگ تر از من شرکت کرده بودند اول شده بودم. پدر و مادرم معتقد بودند که تنها باید یک رشته را بچسبم و در آن به حد عالی برسم. در آن شرایط بود که من پیانو را انتخاب کردم. من برای اولین بار به این نتیجه رسیدم که همیشه نمی توانم شاد وراضی باشم.
من به این نتیجه رسیدم که کامل و صد در صد وجود خارجی ندارد.
بلوغ من به داستان های پریان شباهت دارد چیزی شبیه سیندرلا . من با یک پرنسس جذاب ازدواج کردم. در قصر زندگی کردم. حتی تاج طلایی بر سر گذاشتم. اما در قصه من لحظات نا خوشایند نیز بوده و واقعیت این است. به یاد دارم وقتی داستین هافمن جایزه ی بهترین بازیگر را به خاطر ایفای نقش در فیلم مرد باران دریافت کرد.گفت: دلم می خواهد از آن هایی که مرا با لگد زدند و آن هاییکه مرا بوسیدند تشکر کنم .به نظرم رسید که حرف منطقی میزند.
اغلب اوقات این ضربه های شدید است که ما را در زندگی شکل می دهدو قدرتمند می کند.

درس نهم
چشم انداز خود را حفظ کنید
سال ها  قبل از مسخره ترین چیزها ناراحت می شدم. آن ها را بار ها و بارها در ذهنم مرور می کردم. چرا این حرف را زدم؟ چرا این کار را کردم؟ باور نمی کنم به من چنین حرفی زده باشد.
منظورش چه بود؟ اما حالا به این نتیجه رسیده ام که گسترده تر فکر کنم.
مسئله درباره ی چشم انداز است شما  می دانید که وقتی در موقعیت دشواری قرار می گیرید و کسی به شما می گوید: نگذار تو را به زمین بزنند چشم انداز و دیدگاهت را حفظ کن.
خوب معنای این حرف چیست؟ جوابش را وقتی پیدا کردم که به قله رفیع کوه بیرون از شهر تاکسون آریزونا صعود کردم. آنجا درخت ها, جاده ها و خانه ها تا چندین مایل دورتر می دیدم. منظره به شدت الهام بخش بود. احساس کردم هر چه نگرانی دارم بی مورد است. هر گاه کسی به شما حرف نا خوشایندی می زند ویا احساس می کنید حرف بدی زده اید ویا کار بدی کرده اید.
ماجرای قله کوه را بیاد آورید.
این گونه بهتر می توانید همه چیز را در چارچوب مناسب خود قرار دهید. اگر نمی توانید موقعیتخود را تغییر دهید, چشم اندازتان را تغییر دهید.

درس دهم
بیاموزید که به خود بخندید
بعد از سال ها جدی گرفتن  بیش از اندازه زندگی فکر می کنم سر انجام خندیدن به خودم را آموخته ام. باید بیاموزیم که به طرزی با مشرب خوش  به زندگی نگاه کنیم.
من پشت دوربین تلویزیون اشخاص را با نام های اشتباه صدا زده ام. دلم می خواست می توانستم بلافاصله حرف ها را به دهانم بر گردانم. اما در مواقعی بهتر است لطیفه ای بگویید و موضوع را فراموش کنید.
با آن که درس بازیگری را نزد معلمان بزرگی آموخته بودم وقتی به نیویورک آمدم قبلا در هیچ فیلم سینمایی بازی نکرده بودم. برای ایفای نقشی با چند زن دیگر امتحان بازیگری دادیم. کسی که از من امتحان بازیگری گرفت, در تگزاس بزرگ شده بود.به همین جهت وقتی لهجه ی تگزاسی من را شنید به نظرش خیلی آشنا رسید. فکر می کنم به همین دلیل بود که او نقش را به من داد.
بازیگر این فیلم رابرت دو نیرو بود. یکی از روزها رابرت نگاهی به من کرد  و پرسید: فیلیس آیا این اولین باری است که فیلم بازی می کنی؟ و من در جواب گفتم :بله. این را شنید نگاهی به من انداخت وتبسم کرد. یکی از روزها در اتاق نشیمن صحنه ای را فیلم برداری می کردیم. دو خانواده ای که در فیلم بازی می کردند آمده بودند تا درباره ی ازدواج حرف بزنند. وظیفه من این بود که روی کاناپه بشینم سرم را تکان بدهم و تبسم کنم. حالت عصبی داشتم به محض اینکه دوربین روی من افتاد تند تند شروع به حرف زدن کردم, انگار در خانه ی خودم مهمانی داده ام. صدای کارگردان بلند شد و همه حیرت زده بودند.فیلیس نیازی نیست که در اینجا حرف بزنی, قرار نیستکه حرف بزنی.
صورتم سرخ شده بود.من در کنار چهره های سرشناس سینما نشسته بودم. می خواستم زیر کاناپه پنهان شوم.اما درس مهمی که گرفتم این است که هر موضوعی را آن قدر جدی نگیرم.سعی کردم از خودم بپرسم آیا این موضوع این همه مهم است؟ نه این اولین فیلم من بود می توانستم اشتباه کنم. من به جای اینکه این موضوع را جدی بگیرم از آن لطیفه ای ساختم.
ببخشید قصد نداشتم زیاد حرف بزنم اما احساس کردم در خانه ی خودم هستم و در اتاق نشیمن خودم هستم. همه خندیدند و موضوع را فراموش کردند.
خنده توانسته مرا در بدترین شرایط از مخمصه نجات دهد. به خودتان سخت نگیرید. خواهید دید که آن قدر ها هم که فکر می کردیدمسئله ی مهمی نیست.
خدایا
گفتم: خسته ام.
گفتی: لا تقنطوا من رحمة الله…از رحمت خدا نا امید نشوید.[زمر/53]
گفتم: هیچ کی نمیدونه تو دلم چی می گذره.
گفتی: ان الله بین لمر وقلبه… خدا حائل است میان انسان و قلبش[انفال/26]
گفتم: هیچ کسی رو ندارم.
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید… ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم[ق/16]
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی؟
گفتی: فاذکرونی اذکرکم…منو یاد کنید تا یاد شما باشم[بقره/152]

Never say never
Engineer
Saharmahmuodi
جورج ، فیلیس        phyllis George
هرگز نگویید هرگز / فیلیس جورج؛ [مترجم] مهدی قراچه داغی . – تهران :قطره ، 1383.
158 ص.- (سلسله انتشارات قطره ؛ 505.فلسفه و روانشناسی؛31)
فهرست نویسی بر اساس اطلاعات فیپا .
عنوان اصلی :    never say never
1 .    موفقیت  . الف . قراچه داغی ، مهدی ،1326 –         مترجم . ب . عنوان
4 ه 9 ج  / 1611          1/158
1383
کتابخانه ملی ایران                   31620-83م

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *