زن(فاطمه فاطمه است)

چگونه باید بود؟ در جامعه ما، زن به سرعت عوض می¬شود. جبر زمان و دست¬دستگاه -هر دو-او را از “آنچه هست”دور می¬سازند و همه خصوصیات و ارزش¬های قدیمش را از او می¬گیرند تا از او موجودی بسازند که “می-خواهند”و”می سازند”و می¬بینیم که “ساخته اند”! این است که حادترین سؤالی که برای”زن¬آگاه”در این عصر مطرح است. این است که:”چگونه باید بود؟”.زیرا، می¬داند که بدان گونه که”هست”، نمی¬ماند و نمی¬تواند و نمی¬گذارندش که بماند؛ واز سویی، ماسک نوی را که می¬خواهند بر چهره قدیمش بزنند، نمی¬خواهد بپذیرد، می¬خواهد خود تصمیم بگیرد،”خویشتن جدید”ش را، خود، انتخاب کند، چهره جدیدش را، خود آگاهانه و مستقل و اصیل، آرایش کند، ترسیم نماید؛ اما، نمی داند”چگونه؟”؛ نمی¬داند این چهره انسانیش-که نه آن “قیافه موروثی”است، و نه این “ماسک بزک کرده تحمیلی و تقلیدی”-چه طرحی دارد؟ شبیه کدام چهره است؟ ش

مردم ما همواره از فاطمه دم می¬زنند، هر سال دهه¬ها برایش می¬گیرند، صدها هزار دوره و مجلس و منبر روضه و جشن و عزا به خاطرش برپا می¬کنند. و با این همه چهره روشن او شناخته نیست. و درباره آنچه که باید از فاطمه آموخت، هیچ.
ما و مردم
این مسئولیت سنگین و خطیر را دو گروه به دوش داشتند. این دو گروه دار مرگ خویش را قرن¬ها بر پشت خود حمل کردند: یکی علمای بزرگ آگاه و مجاهد شیعه، و گروه دوم، توده مردم صمیمی و پاک اعتقاد ما که از گستاخی و سکوتشان، شکنجه خانه¬های خلیفه عرب و سلطان ترک و عجم به فریاد می¬آمد و چهره های خونین و آرامشان جلاد را شرمگین می¬ساخت و گرده¬های مردانه¬شان-که هم¬چون صخره¬های صبور، گویی رنج را حس نمی¬کند- شلاق¬های حکومت را به درد می¬آوردند.
عقل و عشق
هر مذهبی، مکتبی، هر نهضتی یا انقلابی، از دو عنصر ترکیب می¬یابد: عقل و عشق.
یکی روشنایی است و دیگری حرکت، یکی شعور و شناخت می¬بخشد و به مردم بینایی و آگاهی می¬دهد و دیگری نیرو و جوشش و جنبش می¬آفریند.
به گفته الکسیس کارل:”عقل چراغ یک اتومبیل است که راه می¬نماید،عشق موتوری است که آن را به حرکت می¬آورد”.هر یک بی¬دیگری هیچ است و به ویژه، موتوری بی¬چراغ، عشق¬کور، خطر ناک، فاجعه و مرگ!
در یک جامعه، در یک نهضت فکری یا مکتب انقلابی، دانشمندان، گروه روشنفکران آگاه و مسئول، کارشان نشان دادن راه است و شناساندن مکتب یا مذهب و آگاهی بخشیدن به مردم؛ و مردم مسئولیتشان روح دادن و نیرو و حرکت بخشیدن است. یک نهضت، اندام زنده ای است که با مغز دانشمندانش می¬اندیشد و با قلب مردمش عشق می¬ورزد.
در جامعه ای، اگر ایمان و اخلاص وعشق و فداکاری کم است، مسئول مردم¬اند واگر شناخت درست، بینایی و بیداری و آگاهی منطقی و آشنایی عمیق و راستین با مکتب و معنی و هدف و حقایق مکتب کم است مقصر دانشمندان اند. به ویژه در مذهب، این دو سخت به هم نیازمندند چه، مذهب یک نوع آگاهی عاشقانه است یا عشق آگاهانه، شعور و شناختی که شور و ایمان برانگیزد و در آن، عقل و احساس از یک دیگر جدایی نا پذیرند.
اسلام نیزچنین بوده است و بیش¬تر از هر مذهبی، دین”کتاب”و”جهاد”است و اندیشه و عشق، آن¬چنان که درقرآن نمی¬توان دانست که مرز میان عقل و ایمان کجا است. شهادت را زندگی جاوید می شمارد و به قلم و نوشته سوگند می خورد و در میان یاران پیامبر،”عابد” و”مجاهد”و”مبلغ”از هم مشخص نیستند.
و تشیع،به ویژه با تاریخ و فرهنگش،تجلی گاه عشق و شور و خون و شهادت است و کانون ملتهب و جوشان احساس و در عین حال یک نوع تفکر ومعرفت وفرهنگ علمی وعقلی ویژه نهضت فکری نیرومند ومشخص؛”حادثه ای”است،در سرگذشت انسان،و به نام و نهاد علی،از “علم”و”عشق”.
و”حقیقت پرستی”چنین مذهبی است،که حقیقت،بی پرستش،فلسفه ودانش است وپرستش،بی حقیقت،بت پرستی یا شهوت!

اشک:شهادت عشق
تشیع، در تاریخ، این چنین زادوزیست، متفکران و دانشمندانش مظهر اجتهاد و تعمق و تحقیق و منطق و فرورفتن دراندرون معانی و شناختن جهت راستین اسلام نخستین در معرکه گیج¬کننده و گمراه¬سازنده¬ای که به نام فلسفه و تصوف و علم و ادب و زهد نمایی و یونانی¬زدگی و شرق¬گرایی درافکار برانگیخته بودند.
و توده مردمش مظهر وفاداری به حقیقت  و اخلاص وعشق و شور و فداکاری و جانبازی در راه علی و ادامه دهندگان راه علی، در دوره¬هایی که زور و شکنجه و قتل عام بر زندگی توده حکومت می¬راند و لبی را که به نام او باز می¬شد می¬دوختند و خونی را که با مهر او گرم می¬شد می¬ریختند و از خاندان پیغمبر سخن گفتن، پاداشش در خلافت پیغمبر، پوست کندن و سوزاندن بود.
و اما، امروز نیز، توده مردم ما همچنان عشق می¬ورزند، هم¬چنان دوست می¬دارند، هم¬چنان به این خانه وفادارند.
می¬بینیم که هم¬چنان سر بر دیوار خانه فاطمه نهاده¬اند و، به درد، می¬نالد. این اشک ها، هر کدام«کلمه»ای است و که توده¬های صمیمی و وفادار ما با آن، عشق دیرینه خویش را به ساکنان این«خانه»، بیان می کنند. این زبان توده است و چه زبانی صادق¬تر و زلال¬تر و بی¬ریا¬تر از زبانی که کلماتش، نه لفظ است ونه خط؛ اشک است؛ و هر عبارتش ناله¬ایی، ضجه دردی، فریاد عاشقانه شوقی؟
مگر چشم از زبان صادقانه¬تر سخن نمی¬گوید؟ مگر نه اشک، زیباترین شعر، و بی¬تاب¬ترین عشق، و گدازان ترین ایمان، و داغ¬ترین اشتیاق، و تب¬دارترین احساس، و خالص¬ترین«گفتن» و لطیف¬ترین«دوست داشتن»است که همه، در کوره یک دل، به هم آویخته و ذوب شده¬اند و قطره¬ای گرم شده¬اند، نامش اشک؟ می¬بینیم که توده ما هنوز حرف می¬زند و حرف خودش را خوب می¬زند.
«برنامه گریه کردن»، به عنوان یک کار و یک وظیفه و یک وسیله برای رسیدن به هدفی، و به عنوان یک اصل و یک حکم چیز دیگری است، و«گریستن» یعنی تجلی طبیعی یک احساس، حالت جبری و فطری از یک عشق، یک رنج، یک شوق یا اندوه، چیز دیگری.
حتی رژی دبره-انقلابی معروف فرانسوی که اکنون در آمریکای لاتین است و از همرزمان مردی چون«چه گوارا»می¬گوید:«انسانی که هرگز نمی¬گرید و گریستن را نمی¬داند احساس انسانی را فاقد است.»،یک سنگ است، یک روح خشک وحشی.
کسی که عاشق است و از معشوقش دور افتاده است و یا عزادار است ومرگ عزیزی قلبش را می¬سوزاند، می گرید، غمگین است، هرگاه دلش یاد ا¬و می¬کند و زبانش سخن از او می¬گوید و ¬روحش آتش می¬گیرد وچهره اش برمی¬افروزد، چشمش نیز با او هم¬دردی می¬کند، یعنی اشک می¬ریزد، اشک می¬جوشد، و این حالات همه نشانه¬های لطیف و صریح ایمان عمیق و عشق راستین اویند.
اما کسی که صبح تا ظهر، توی بازار، دودو می¬زند و توی اداره چخ چخ می¬کند و دنبال ریا و ربا و کلاه و کلک و یا تملق به آقای رئیس و تکبربه مرئوس و تفرعن به مراجع…و ظهر می¬رود به خانه و خوب و خوش و راحت، می¬خورد ومی¬نوشد ومی¬خوابد ومی¬خندد، وعصر دنبال تفریحات سالمش و هزار کلک وکلاه ناسالمش، وآنگاه اگر او را دیدی که، به مناسبت تقویمش و از روی قرارش، می¬رودبه محفلی، باعده-ای و طبق قرار قبلی و معمولی سنواتی می¬نشیند و غصه می¬خورد و هی، با تلقین و تلاش ، خودش را فشار می¬دهد و ناله می¬کند و در صورت امکان اشک می¬ریزاند، و بعد از انجام برنامه گریه کردن و مراسم غصه خوردن و سایر مسائل مربوطه، چای و قهوه¬ای و قلیانی، و بعد هم با روح سبک و وجدان موفق و احساس این که کار مهمی کرده است و قدمی برداشته در راه عقیده و ایمان یا عشق و هجران و عزا ومصیبتش، برمی¬خیزد و می¬رود رنبال کارش و ادامه زندگی روزمره رایجش، تا باز برنامه گریه دیگری و برکزاری مراسم غصه خوردن موسمی دیگری، طبق قرار تعیین شده و برنامه تنظیم شده…….. گریه¬ای که تعهد و آگاهی و شناخت محبوب یا فهمیدن وحس کردن ایمان را به همراه نداشته¬باشدکاری¬است که فقط به درد شست¬وشوی چشم از گردوغبار خیابان می¬آید. فراموش نکنیم که:
نخستین کسی که بر سرگذشت حسین بزرگ گریست عمر سعد بود و نخستین کسی که این گونه گریه بر حسین را ملامت کرد، شخص زینب بزرگ!
و بد نیست که بدانید که نخستین مجلس عزاداری، در دربار یزید! اما توده مردم ما عاشقانه می¬گریند، زیرا برای بیان پیوند عمیق دل خویش با این خانه محبوبی که یک پانتئون(مجمع خدایان یونانی)راستین است، یک المپ(کوهی دریونان که خدایان، یعنی رب¬النوع¬های عظمت، قدرت، زیبایی، دا¬نش، فداکاری و….. همه در بالای آن¬خانه دارند.)واقعی است ودر آن، رب¬النوع¬های حقیقی ساکن¬اند، جز اشک زبانی نمی¬شناسند، چه توده نه عالم است و نه فیلسوف؛ او را ایمان و احساس و فداکاری باید و دارد.
هیچ مذهبی، تاریخی و ملتی چنین خانواده¬ای ندارد، خانواده¬ای که درآن، پدر، علی است و مادر، فاطمه و پسر، حسین و دختر، زینب. همگی در زیر یک سقف و در یک عصر و یک خانواده.
و در عین حال، به هیچ خانواده¬ای، از جانب ملتی این همه عشق و اخلاص وایمان و شعر وخون نثارنشده است. اما این عشق¬ها همه عقیم مانده¬اند؛ این اشک¬ها، هم¬چون بارانی که بر شوره¬زار ببارد، سبزه¬ای در این کویرنمی¬رویاند و این همه فداکاری¬ها، سرمایه¬ها، آمادگی¬ها و تجمع¬ها و نیروهای انسانی و وقت¬ها و فرصت¬های عزیز نیرو بخش هدر می¬رود.
مقصر کیست؟ دانشمند! که پا به پای توده، مسئولیت خویش را انجام نمی¬دهد؛ او می¬بایست به توده آگاهی و شناخت و جهت می¬داد و نداد. اصول، ادبیات و معانی و بیان و بدی و صرف و نحو مشغول شدند وپس از سال¬ها تحقیق و تفکر ورنج عملی خویش، برای توده مردم جزیک رساله عملیه در آداب طهارت وانواع نجاسات و احکام حیض و نفاس و شکیات نماز، کاری نکرده¬اند. این بودکه کار معرفی اهل بیت و تبلیغ دین و تعلیم حقایق اسلام را  بیشتر رفوزه¬های مدارس قدیمه بر عهده¬گرفتند بدین صورت که گروهی جوان برای تحصیل علوم اسلامی و بیشتر فقه وارد مدرسه می¬شدند، با استعدادها و زحمتکش¬ها فقیه می¬شدند و مجتهد و عملاً در حوزه درس و تعلیم طلاب محبوس و از عوام به دور؛ و آن¬هایی که موفق نمی¬شدند درس حسابی بخوانند، هوش و استعداد و همتی نداشتند، اما در عوض آواز گرمی و احیاناً هنر بیانی داشتند ناچار به ترویج و تبلیغ حقایق دین در جامعه می¬پرداختند؛ ودسته سوم آنها که نه آن را داشتند ونه این¬را، نه علمی داشتند ونه لااقل هنری و صدای گرمی، راه سومی را انتخاب می-کردند وگنگ می¬شدند و می¬زدند به در قدس….. واتفاقاً هم از مجتهد جلو می¬زدند و هم از مبلغ. در این میان انصاف دهید که سرنوشت مردم چه می¬شود و سرگذشت مذهب؟ این است که ملتی ایمان و عشق دارد و قرآن و نهج¬البلاغه دارد و علی و فاطمه دارد و حسین و زینب دارد ویک تاریخ سرخ دارد و سرنوشتش سیاه است. فرهنگ و مذهب شهادت دارد و مرده¬است. من فریاد خشمگین سرزنش آمیزی را می¬شنوم، فریاد بر سر گروه دانشمندی که مسئول عقاید مردم¬اند و مأمور اسلام محمد و تشیع علی، فریادی که نمی¬دانم از حلقوم علی بر می¬آید یا از عمق وجدان ناخود آگاه مردم که:
به چه و چه¬ها مشغولید؟ از چه سخن می¬گویید؟ چرا سخن نمی¬گویید؟ در طول این سال های دراز، کو یک کتابی برای مردم تا بدانند در  این قرآن چیست؟ کو یک رساله کوچک درست در شرح امامانی که شما از جنس و ذات و کرامات و معجزاتشان این همه دم می¬زنید و در ولادت و وفاتشان این همه جشن و عزا می¬گیرید؟ کو یک جزوه که به ملت شیعه و شیفته علی بگوید که علی که بود وفاطمه که بود وفرزندانش چگونه می¬زیستند و چگونه می¬اندیشند؟ چه کردند و چه گفتند؟ اگر این مرد، در عاشورا بر سر و تنش تیغ می¬کشد و به عشق حسین، از شکنجه و درد خویش، لذت می¬برد، اما، حسین را کج می-شناسد و کربلا را بد می¬فهمد، مقصر کیست؟
اگر این زن با تمام وجودش، می¬گرید و نام فاطمه و یاد زینب آتش در استخوانش می¬زند و اگر بداند که می¬ازرد و به کار می¬آید، عاشقانه جانش را می¬بخشد، اما این دو را نمی¬شناسد و یک جمله از سخنانشان را نمی¬داند و یک خط از شرح حالشان نخوانده است و فاطمه را فقط کنار در خانه¬اش، در لحظه¬ای که در به پهلویش می¬خورد، به یاد می¬آورد و زینب را در ساعتی که از خیمه به سراغ شهیدی بیرون می¬پرد، وفقط از صبح عاشورا، تا ظهر عاشورا از او خبر دارد و از عصر عاشورا دیگر برای همیشه گم¬اش می¬کند، و درست از روزی که کار زینب و رسالت بزرگش که وراثت حسین است، آغاز می¬شود، آگاهی او از زینب پایان می¬یابد، مقصر کیست؟
اگر توده مردم ما معتقدند که : صرف حب علی و ولایت علی-بدون شناخت و عمل- یک اثر شیمیایی و خاصیت اسیدی دارد که به حکم قرآن! زشتی¬ها و بدی¬هایشان را به زیبایی¬ها و نیکی¬ها تبدیل می¬کند، یعنی نفس همین خیانتی که در این دنیا می¬کند در آخرت تغییر ماهیت می¬دهد و به صورت خدمت درمی¬آید و به عبارت دیگر: هر گناهی که این¬جا کرده¬اند آن¬جا پایشان صواب می¬نویسند! ، مقصرکیست؟
کدام؟
خاندان علی؟روشنفکر؟ یا مردم؟
آیا به راستی این خاندان بی¬اثرند یا این نسل جوان و روشنفکر در قضاوت اشتباه می¬کنند؟ یا توده مردم مذهبی ما کوتاهی¬کرده¬اند؟ علی، آشکارترین حقیقت و مترقی¬ترین مکتبی است که در شکل یک موجود انسانی تجسم یافته¬است.
واقعیتی است بر گونه اساطیر. وانسانی است که هست، ازآن¬گونه که باید باشد و نیست و همسرش، فاطمه، نمونه ایده¬آل زن، که می¬تواند شد و کسی نشده¬است. وحسین¬وزینب، خواهروبرادری،که چنان انقلاب عظیمی در تاریخ پدیدآوردند که آزادی را آبروداد و استبداد و استحمار را رسوا ساخت.
این مردم فقیر و گرسنه را ببینید که به خاطر نشان دادن احساس و ایمانی که به خرد اعضاء این خانوادة محبوب دارند،چه¬ها که نکرده¬اند و نمیکنند.
گاه جیب از جبین، قدرت ایمان و اخلاص را دقیق تر نشان میدهد. این همه وقفها و نذر ها و خرجها را حساب کنید. حتی همین امروز که مادیت نیرو گرفته و مذهب ضعیف شده و جاذبه اقتصاد دلها را به خود کشیده و میبینیم که فقر در میان توده چنان پیش رفته است که مسأله نان و آب خودشان و شیر و بچه و داروی بیمارشان اساسیترین مسأله زندگی شان شده است، باز هم در ایامی که به این خانواده منسوب است، بیش از یک میلیون مجلی به نامشان برگزار میشود. و آنچه به نام خمس، سهم امام و صدقات و خیرات میپردازند از حساب و شمار بیرون است و اگر بیشتر دقت کنیم که این کشور یک کشور در حال توسعه اقتصادی است، درآمد سرانه ناچیز است و به خصوص اگر بیشتر دقت کنیم که به اختلاف طبقاتی زیادی که در جامعه اسلامی هست و نیمی از سرمایه ملی در دست چند هزار نفر است و دو سوم هرچه هست در اختیار یک دهم کل جمعیت و این که، بر خلاف گذشته، سرمایه ها از دست مالکان قدیم و تجار قدیمی بازار، به دست سرمایه¬داران جدید و گروه متجدد صنعتی و واسطهگان فروش کالاهای فرنگی و یا تولید کنندگان مصرفهای تازه افتاده و پول از انبارهای دهات و حجرههای تجارتخانه و زیر سقفهای قدیمی بازار و از دست صرافها و اصناف حرفه های بومی و صنایع سنتی و مشاغل کلاسیک….، به بانک ها و بورسها و کمپانی ها و نمایندگی ها و…. نقل مکان کرده است و این طبقه جدید تیپ متجدند و فرنگی مآب و در هوای غرب تنفس میکنند و مذهبی نیستند و اگر افرادی از آنها هم خاطرات یا تمایلات مذهبی داشته باشند، مذهبشان، مذهبی اتو کشیده و اشرافی و تشریفاتی و موسمی و اطواری و در این کار هم فرنگی مآب، و اسلامشان هم یک نوع اسلام آمریکایی! دختر خانم و آقا پسرشان سال ها در دانسینگهای سوئیس و انگلستان و آمریکا و اتریش، سخاوت به خرج میدهند و خودشان و خانمشان هم سالی یک-دو بار، کیسه لبریز از پول را به فرنگ می برند و به جیب سرمایهداران و طراران و به گریبان رقاصان پر خرج و عیاران خر رنگ¬کن سرازیر میکنند و کمبودها و ضعفها و ناشیگریها و املیها و عقبماندگیهای خود را، در آن محیط ها، با ولخرجیها و بریز و بپاشهایی که، خود، بیشتر نشانه بدویت است و سپس، با جیبهایی واروشده و دستهایی خالی از پول، با سرهایی پر از باد و چانهای مالامال لاف و گزاف به خاک گهر بار میهن عزیز و آغوش گرم هموطنان نجیب و گران مایه بر میگردند تا باز جمع کنند، و برای آنکه در آنجا بدوشندشان، در اینجا بدوشند، و این کار را هم خیلی طبیعی انجام میدهند و آن را نشانه پیشرفته بودن و امروزی زیستن و با تمدن آشنایی داشتن خود میشمارند.
و در همان حال، فلان زائر حج یا کربلا، که غالباً یا روستایی است و یا پیشهوری متوسط و یا مرد اقتصاد ملی و تجارت داخلی پس از یک عمر کار و رنج تولید، به عنوان تنها کاری در زندگیاش که هم برایش استراحت است و هم لذت و هم سفر و هم توریسم و هم آشنایی با خارج و دنیا دیدن و هم تجلی ایمان و عقیدهاش و اتصال به تاریخش و پیوند با فرهنگش و زیارت شخصیتهای محبوبش و شناخت آثار تمدن و هنر منسوب به خودش و تحقق عشق و آرزویش و بالاخره، انجام وظیفه اعتقادی مذهبیاش و به هر حال، کاریکه در هر سطحی، به او آموزش میدهد و در جهت پرورش روحی و معنوی و تقویت ارزشهای اخلاقی او است، یک بار در همه عمر قصد حج میکند.
در این جا است که این سؤال، ناگهان، همچون یک پتک بر مغز فرود میآید، مغزی که تا اینجا مسأله را دنبال کرده است و، با تفکر دقیق و مو شکافانه منطقی و روشن، همه جوانب امر را بررسی کرده و مرحله به مرحله آمده است و همه را درست و متعالی و استوار یافته است که:
از یک سو، دین ما اسلام: آخرین مکتب مذهبی تاریخ و تکامل یافته ترینش، و محمد و قرآن واصحاب و تاریخ اسلام، آموزنده زندگی و دین توحید الهی و توحید اجتماعی و انسانی و رسالت قیام مردم به قسط و ساختن امتی که هر فرد آن شهید مردم است! از سویی دیگر، مذهب ما تشیع: مذهب امامت و عدالت، پروی از علی و فرزندانش و تاریخ سرشار از جهاد و مقاومت و الهام و آزادی و داد و آشتی ناپذیری با جور وبا تبعیذ و اسارت و تسلیم و دشمنی پیوسته با عصب حق و مسخ حقیقت و استعباد سیاسی و استثمار اقتصادی و استبداد روحانی و ایمان به علی و حسین و زینب و عدل و رهبری معصوم و اجتهاد علمی و جهاد عملی وشهادت و آمادگی و انتظار انفجار وانقلاب هر لحظه انتقام و برابری و ظهور قائمی که چشم به راه نشسته است تا هرگاه قیام کنید فرارسد…..
پس چرا این همه عشق ها و احساسها و اشکها در ایمان به این مفاهیم لبربز از حیات و حریت و در وفای به این چهره های سرشار از جلالت انسان، مردم ما را که مؤمن و عاشق این همه است، هیچ ثمری نمیبخشند؟ دین، دین نجات و مذهب، مذهب عدالت و روشنفکر، مسئول؛ و مردم، مؤمن، پس مقصر کیست؟
در یک کلمه:  عالم !
چرا؟ زیرا که علت اصلی عقیم ماندن ایمان ما به اسلام و محمد و راه علی و کار حسین، این است که این ها نمیشناسیم، به این ها عشق داریم اما شعور نداریم. محبت است و معرفت نیست. راز این معما، که این دین حیات بخش به ما حیات نمیبخشد، این است که مردم ما به آن ایمان دارند، اما آگاهی ندارند. که باید این آگاهی را میداد؟ عا¬لم. او بود که باید علی را میشناساند و مکتب علی را میآموخت. در اسلام، عالم یک داننده بیتعهد و دارنده مشتی دانستنی نیست. علم، در مغز او، انبوهی از معلومات و اطلاعات فنی تخصصی نیست، در دل او پرتوی از نور است: نوری خدایی. همچنین علم فیزیک و شیمی و تاریخ و جغرافی و فقه و اصول وفلسفه و منطق نیست که اینها همه معلومات علمی اند و نور. علمی که نور است، علم مسئول است، علم هدایت، علم عقیده که در زبان قرآن فقه نام دارد، ولی امروز به معنی علم احکام شرعی و فرعی است. این عالم، در تاریکی و با تاریکی کار نمیکند، او فضا را روشن میسازد و شب را میشکند، راه را نشان میدهد، معلم مردم است؛ این گونه عالمااند که وارثان پیامبران خوانده شده¬اند. علم دانستنی ها یک نوع قدرت است و علم نور هدایت. بدیهی ترین وظیفهاش این است که لااقل به مردم بشناساند که امام کیست؟ امامان چه کسانی بودند و چه می اندیشیدند؟ چچه میگفتند؟ چه میکردند؟ چگونه میزیستهاند؟ در تاریخ چه نقشی داشتهاند؟ مکتبشان چه بود؟ واگر میبینیم که این ها همه است، اما در میان مردم و به زبان مردم، به اندازهای که برای شناختن یک هنرپیشه اروپایی کتاب است، برای تمامی ائمه شیعه نیست، مقصر عالم است.علی، آزادی بخش است و مردم، عاشق علی و عاشقان علی، منحط و مظهر ضعف، و روشنفکر به ضعف و انحطاط امت علی آگاه! علت اساسی این تناقض، نشناختن است. شناختن است که ارزش دارد و اثر، ایمان و عشق، پیش از شناختن و انتخاب کردن، هیچ نمیارزد. قرآنی که نخوانند و نفهمند با هر کتاب دیگری، با هر دفتر سفیدی برابر است. علی وقتی به پیروانش آگاهی و عظمت و عزت وآزادی میبخشد که پیروانش بدانند او کیست.«عشق و ایمان پس از شناختن است که روح میدهد و حرکت میآورد و سازندگی». واین چنین است فاطمه، چهرهای که در پشت مدح و ثناها و گریه و نالههای همیشگی پیروانش پنهان مانده است.
سه چهره زن
در جامعه و فرهنگ اسلامی،سه چهره از زن داریم: یکی چهره زن سنتی و مقدس مآب،و یکی چهره زن متجدد و اروپایی مآب که تازه شروع به رشد و تکثیر کرده است و یکی هم چهره فاطمه و زنان(فاطمه وار)!که هیچ شباهت و وجه مشترکی با چهره ای به نام زن سنتی ندارد. سیمایی که از زن سنتی در ذهن افراد وفادار به مذهب در جامعه ما تصویر شده است با سیمای فاطمه همان قدر دور و بیگانه است که چهره فاطمه با زن مدرن.در دنیای امروز به خصوص در مشرق زمین و بالاخص در جامعه اسلامی و ایرانی ،با واقعیتی که روبروایم، ایجاد یک تضاد است و یک بحران و یک دگرگونی و فرو ریختن و آشفتگی بسیار شدید در خصوصیات انسانی و رفتار و عادات اجتماعی و طرز تفکر، و اصولا تغییر شکل انسانی که تیپ خاصی به نام روشنفکر و زن و مرد تحصیل کرده یا متجدد به وجود آورده است که با زن و مردسنتی در تضاد است. این تضاد، تضادی است که باید به وجود می آمد و هیچ کس قادر به جلوگیری اش نبود،جبری بود که هیچ قدرتی نمی توانست جلوگیرش باشد.
این، نه به معنای تأیید این دگرگونی است و نه انکارش، که بحث این نیست، بلکه سخن این است که با تغییر و دگرگونی جامعه تغییر لباس مرد، تغییر فکر و تغییر زندگی و جهت او، زن نیز جبراً تغییر می کند و امکان ماندنش در قالب های همیشگی نیست.
در نسل های گذشته، پسر اهل بود، درست قالب پدرش، وپدر هیچ وسوسه ای نداشت که پسرش شکلی کاملاً بدیع و تازه و نا شناخته بگیرد، و بعد به صورتی در بیاید که میان پدر و پسر هیچ گونه وجه اشتراک و تفاهمی وجود نداشته باشد و چنان احساسات نامشابه میان هر دو مرد باشد که حتی یک دقیقه بی انتقاد و بد بینی و ستیزه نتوانند به گفتن بنشینند.اما امروز چنین نیست که یکی از خصوصیات قرن ما-چه در شرق و چه در غرب- فاصله میان دو نسل است، که از نظر زمان تقویمی فاصله شان سی سال است و از نظر زمان اجتماعی سی قرن.
دیروز جامعه ثابت بود و ارزش ها و خصوصیات اجتماعی غیر قابل تغییر می نمود. در طول 300،200،100سال هیچ چیز عوض نمی شد. زیر بنای اجتماعی، شکل تولید و توزیع، نوع مصرف، رابطه اجتماعی، حکومت، نوع تبلیغات دینی،مراسم مذهبی، خلق و خوی،ارزش های مثبت و منفی، هنر، ادبیات و زبان و همه چیز، در دوره باباها و بابا بزرگ ها بود که در دوره بچه ها و نوه ها.  
اهل و نا اهل
در دنیایی چنان ثابت و جامعه ای بسته که”زمان اجتماعی” حرکت نداشت، مرد وزن نیز تیپی ثابت داشتند. و این طبیعی بود که دختری کپیه مادرش باشد؛ و اگر هم میان مادر و دختری اختلافی باشد، در مسائل فرعی زندگی و یا در تصادفات زندگی روزمره و یا انحراف و فساد اخلاقی فردی باشد، فسادی که تمام جامعه و همه گروه ها و تیپ های اجتماعی در فساد بودنش هم رأی اند. نه رفتار و حالتی که تیپی آن را فساد بشناسد . تیپی دیگر صلاح، آن چنان که اکنون هست.
اما در دنیای امروز، دختر از مادر فاصله می گیرد و هر دو با هم بیگانه می شوند، و اختلاف سنی 30،20،15 سال از هر دو، دو انسان جدا، دو انسان وابسته به دو دوره اجتماعی، وابسته به دو تاریخ،دو فرهنگ، دو زبان و دو بینش می سازد، که پیوندشان با هم، جز در شناسنامه هایشان،نیست و اشتراکشان در زندگی جز آدرس خانه شان!
مذهب و سنت
جمع این تضاد یک جمع طبیعی ماندنی نیست و پیداست که از این دو تیپ، یکی(مادر)آخرین روزهای عمرش را می گذاراند و خود را به زور و رودربایستی و عادت کشانده و نگه¬داشته و دیگری(دختر)، اولین روزهای تولدش را آغاز کرده است. در برابر این”واقعیت” کسانی ناشیانه می ایستند و فقط نق می زنند و به فحش و تهمت و توهین و عصبانیت و کتک و فشار و تنبیه و داد و قال راه انداختن دست می زنند تا آن را پیش¬گیری کنند، کار عبثی کرده اند، زحمت بیهوده ای کشیده اند و نتیجه اش نه تنها صفر که پایین تر از صفر است، چون این تغییر را تسریع می کند و جبهه مخالف را تقویت.آن ها هم که به عنوان هادی و متفکر و به نام ایمان و عقیده و مذهب، هرگونه شکلی را که از قدیم به میراث رسیده وجزء سنت و عادت شده و به اصطلاح قرآن جزء”سنت الاولین” و”اساطیرالاولین” بوده و آباءالاولین بر آن می رفته اند، توجیه می کنند و تقدیس، و می کوشند تا نگاه دارند و قدیمی بودن را با مذهبی بودن یکی می گیرند و در نتیجه تغییر را، به هر شکلی و در هر چیزی حتی لباس و آرایش، کفر می شمارند و محافظه کاری و سنت پرستی و فرار از نو آوری و بیزاری از تحول و تجدد را که ناشی از روح و بینش تسلیم است با اسلام اشتباه می کنند. زن هم جبراً تغییر می¬کند و هم اختیاراً، زیرا زمان حرکت می¬کند و جامعه پوست می اندازد و سنت ها و عادت ها و شکل ها دگرگون می شوند، زیرا حقیقت زنده می ماند و اشکال حقیقت یا باطل می میرند و اگر اشکال را هم بخواهیم ناشیانه حفظ کنیم، قافله شتابان زمان آن را زیر می گیرد.
مذهب و سنت را وقتی یکی کردیم و«اسلام بی¬زوال»را «نگهبان» اشکال زوال¬پذیر زندگی و جامعه ساختیم، و آن را با عقاید موروثی قومی و پدیده های فرهنگی و تاریخی اشتباه کردیم، آنگاه زمان که حرکت می کند و در سر راهش سنت ها، عادت ها و اشکال زندگی و روابط اجتماعی و پدیده های قومی و تاریخی و نشانه های فرهنگی قدیم را می روبد و می برد، مذهب را و اسلام را هم با آن ها اشتباه می کند و همه را به یک چوب می راند.
سنت پیغمبر اسلام
سنت پیغمبر، که این همه در اسلام اهمیت دارد، عبارت است از سخنی که فرموده و دستوری که حضرتش صادر کرده است(حدیث) و یا قبول پیامبر است که در برابر عملی که انجام شده یا می شده، ساکت مانده و مخالفتی نکرده است، یا خود در زندگی اش عملی انجام داده، حتی بدون آنکه به دیگران بگوید که بکنید(تقریر). پس سنت پیغمبر سخن و عمل اوست. و احکام اسلام نیز در نتیجه، بر دو گونه تقسیم می شود:
1- آنچه پیش از اسلام سابقه داشته و پیغمبر تأیید کرده(احکام امضایی)
2- آنچه بی سابقه بوده و اسلام وضع کرده(احکام تأسیسی)

روش ویژه پیغمبر
پیامبر در برابر یک پدیده¬ی¬اجتماعی که قرارداشته برای اصلاح و یا تغییرش، به گونه¬ای عمل¬کرده ویا متدی به کاربرده است که هم فکری ومسائل اجتماعی برای ما سرمشق آموزنده است. دراین باره به مثالی بسنده می کنیم:
پیش ازاسلام، سنتی به نام«غسل»بوده که جنبه اعتقادی وخرافی داشته است؛ عرب قبل از اسلام معتقد بوده-است که درآدم جنب، جن یا شیطان حلول می¬کند و بدن ونگاه¬ونفسش نجس می¬شود و تاخود را به آب نرساند، شیاطین از بدنش خارج نمی شوند.
بنابراین، اگرعرب جاهلی خود را به آب می¬رساند وغسل می¬کند، برای بیرون کردن شیطان ازبدن است!
سه روش مشخص
شیوه¬ای که درمبارزه اجتماعی برای اصلاح وجوددارد، برحسب بینش¬ها و مکتب¬های اجتماعی عبارت است از:
1- روش سنتی ومحافظه کارانه: رهبرمحافظه کاراجتماعی چنین پدیده ای را، باهمه خرافی بودنش، حفظ میکند چون سنت است و محافظه¬کار و سنت گرا، نگاهبان سنت است؛ چه، آن¬را شیرازه ی وجودی ملتش می شمارد.
2- روش انقلابی: رهبر انقلابی، به شدت و ناگهانی این پدیده را ریشه کن می¬کند، چون¬سنت خرافی کهنه وارتجاعی و پوسیده است.
3- روش اصلاحی: رهبر اصلاح می کوشد تا یک سنت رابه تدریج تغییر دهدوزمینه راوعوامل اجتماعی رابرای اصلاح آن،کم کم فراهم آوردوآن رارفته رفته اصلاح کند.
اماپیغمبر اسلام کار چهارمی¬کند! یعنی سنتی را که ریشه دراعماق جامعه دارد ومردم، نسل¬به¬نسل، بدان عادت کرده¬اند و به طورطبیعی عمل می¬کنند، حفظ می¬کند، شکل آن را اصلاح می¬نماید، ولی محتوی وروح وجهت وفلسفةعملی این سنت خرافی را، به شیوة انقلابی دگرگون می¬کند.
استدلال منطقی محافظه کار این است که:
اگر سنت¬های گذشته را تغییر بدهیم¬، ریشه¬ها و روابط اجتماعی که در سنت حفظ می¬شوند و مثل سلسله¬های اعصاب، اندام¬های اجتماع را به خود گرفته¬اند، از هم گسسته می¬شوند و جامعه، دچار آشفتگی بسیار خطرناکی می¬شود، و برای همین هم هست که بعد از هر حادثه انقلابی بزرگ، آشفتگی و هرج و مرج و یا دیکتاتوری پیش می¬آید که لازم و ملزوم یکدیگرند؛ زیرا، ریشه کن¬کردن سریع سنت¬ها ریشه¬دار اجتماعی و فرهنگی¬، در یک جهش تند انقلابی، جامعه را دچار یک خلاء ناگهانی می سازد که آثار آن پس از فرو نشستن انقلاب ظاهر می گردد.
واستدلال انقلابی این است که :
اگرسنت¬های کهنه رانگه داریم، جامعه راهمواره درکهنگی وگذشته¬گرایی ورکود نگه داشته ایم؛ بنابراین، رهبر کسی است که آنچه را که از گذشته به صورت بندها وقالب¬هایی بردست و پا و رو و فکر و اراده و بینش مابسته است، ناگهان بگسلد وهمه را آزادکند و تمامی این روابط باگذشته وخلق وخوی وعادات را ببرد و قوانین تازه¬ای راجایگزینشان کند، وگرنه جامعه را منحط ومرتجع و راکد گذاشته است.
استدلال مصلح راه سومی را پیش می¬گیرد که تحول آرام و دریجی است در این متد می¬کوشد تا جامعه را از رکود و اسارت در سنت¬های جامد نجات دهد، صبر می¬کند تا جامعه، با تحول تدریجی،¬ به آرمان¬های خود برسد. انقلابی عمل نمی¬کند، بلکه طی مدت طولانی و برنامه¬ریزی مرحله به مرحله، به این نتیجه می رسد.
اما پیغمبر اسلام یک متد خاصی را در مبارزه¬ی اجتماعی و رهبری نهضت و انجام رسالت خویش ابداع کرده است و آن این است که :¬«شکل سنت ها ¬را حفظ می¬کند ولی از درون، محتوای آن¬هارا به طور انقلابی عوض می¬کند.»
در مثال غسل، پیامبر، با اصلاح فرم آن و تغییر انقلابی محتوای آن، از آن، به سادگی، بزرگ¬ترین سنت بهداشتی را می سازد.
پیامبر با پرشی¬انقلابی، سنت بت¬پرستی¬قبائلی نژادپرستانة¬حج رابه سنتی تبدیل کردکه کاملاً مغایر و متضاد محتوای اولیه¬اش بود. واین پرش و حرکت انقلابی به شکلی انجام گرفت که مردم عرب آشفتگی وگسستگی باگذشته و در هم ریختن همة ارزش¬ها و مقدساتشان را احساس نکردند، بلکه احیاء وتحقق، یا تمییزشدن وتصفیه وتکامل سنت همیشگیشان را احساس کردند. درحالی که ازبت¬پرستی تا توحید، که قرن¬های بسیار و دوره¬های تاریخی متعددفاصله است، پیغمبر، ناگهانی وانقلابی، طی کرد و فوری¬تر و ناگهانی¬تر از هر انقلاب فرهنگی و فکری، بی¬آنکه جامعه متوجه شود که از گذشته بریده و همة بناها و نهادهایش فروریخته است.
این پرش و حرکت خاص را در متد کار اجتماعی پیغمبر، «انقلاب دردرون سنت¬ها با حفظ فرم اصلاح شدة آن» می¬توان نامید. با این متد است که می¬توان «به هدف¬های انقلابی رسید، ¬¬¬¬¬بی¬آن¬که جبراً، ¬همة عواقب و ناهنجاری های یک روش انقلابی را تحمل کند و نیز با مبانی اعتقادی و ارزش¬های کهنه اجتماعی درافتد بی-آن¬که از مردم دورافتد و با آن¬ها بیگانه شود و مردم او را محکوم سازند.
تنهایی:
تنهایی بزرگ¬ترین فاجعه قرن است. «هالبواکس» در کتابی به نام «خودکشی» و «دورکیم» در کتاب دیگری باز هم با نام «خودکشی»، از نظر جامعه¬شناسی خودکشی را در اروپا تحلیل کرده اند.
خودکشی، در شرق به عنوان حادثه¬های گاه¬به¬گاه و استثنایی است، اما دراروپا به عنوان نه«حادثه» بلکه پدیده¬ای اجتماعی است؛ واقعه نیست، واقعیت است؛ که منحنیش در ممالک پیشرفته روزبه¬روز بالاتر می رود. و همین منحنی نیز در یک کشور، میان روستا و شهر، و در یک شهر، میان قسمت¬های پیشرفته و بخش¬های عقب¬مانده و در یک جامعه، میان گروه غیرمذهبی و متجدد و مذهبی و قدیمی، صادق است.
چرا که انسان¬ها تنهایند و به قول شاملو:
کوه¬ها با هم¬اند و تنهایند                                  همچو ما، با همان تنهایان
مذهب افراد را به هم پیوند می¬داد و یک روح مشترک در پیروان خود پدیدمی¬آورد و نیز هر فردی را با خدایش همدم می¬ساخت.
بی¬نیازی اقتصادی و اجتماعی،افرادرا از هم بی¬نیاز کرد،جامعه¬ به جای¬خانواده¬وهمسایه¬و پدر و مادر و فرزندو….. از فرد دفاع می¬کند و احتیاجات مادی و روحیش را تأمین می¬کند، رشد عقلی و منطقی هم به این پیوندهای روحی و مذهبی سنتی حمله می¬برد، این پیوندهای روحی غیرعقلی را متزلزل می¬کند،فرد استقلال می¬یابد، خود گرا می شود، به دیگران بی¬نیاز می¬شود و آن¬گاه«تنها می¬گردد».
چون دیگران نیز چنین شده¬اند و وقتی به او نیازی نداشتند از او کنده می¬شوند، هر کسی برای مصلحتی و به سراغ فایده¬ای سراغ او را می¬گیرد، فرد درجزیره مستقل خویش تنها می¬شود و آن¬گاه خودکشی-که همسایه دیوار به دیوار تنهایی است-بر او حمله می¬برد.
آزادی¬های جنسی، دراندیشه زن و مرد، که«رسماً»از ابتدای بلوغ و«عملاً» از هر زمانی¬که بخواهند آغاز می شود، این اعتقاد را پدیدآورده¬است که برای ارضای غریزه جنسی فقط داشتن غریزه جنسی لازم است و اگر هم ضعیف بود ضعفش را با پول می¬تواند جبران کند، فقط پول لازم است و در سطح¬های مختلف و با پول¬های مختلف می¬شود غریزه جنسی را ارضاء کرد. بانوی اول امریکا را هم¬ می¬توان با مبلغی خرید، فرقش با آن¬ها که سر چهارراه می¬ایستند در نرخ اوست. و چون دختر وپسر–هر دو-از آزادی¬های جنسی برخوردارند، در دوره قدرت غریزه جنسی مصلحت نمی بینند که خود را برای تمام عمر مفید کنند و باز منطق و عقل و حساب هیچ کدام فتوی نمی دهند که فرد آزادی¬های متنوع خود را و برخورداریش را از زیبایی، از جاذبه¬ها و تیپ¬های نا محدود، در یک فرد زندانی کند.
تشکیل خانواده:
زن و مرد، دوره قدرت غریزه جنسی را آزادانه در دانسینگ¬ها، رستوران¬ها، گردشگاه¬ها و مجالسی از اینگونه می¬گذرانند؛ تا زن به خود می¬آید، دو رو برش را خالی می¬بیند، دیگر کسی به سراغش نمی¬آید و اگر می¬آید برای تجدید خاطره¬ای است از گذشته. و مرد دورۀ تجربۀ آزادی¬های جنسی را گذرانده و از هر باغی،گلی و از هر گلی، بویی¬گرفته و رفته¬است. اکنون دیگر هیچ¬چیز برایش تازه نیست. غریزه جنسی فروکش کرده است، حب جاه¬و¬مال¬وشهرت طلبی ومقام پرستی جانشینش شده است، و میل سامان گرفتن خانه و خانواده تشکیل دادن، در وجودش سرمی¬کشد.
زن، با احساس خطر از اینکه دیگر دوروبرش شلوغ نیست و کسی سراغش را نمی¬گیرد، و مرد نیز با خستگی از آزادی¬ها و تجربه¬های متنوع و پایان جنسی که دیگر دلش را زده، رودرروی هم قرار می¬گیرند و در انتهای راه¬های طولانی و خسته کننده به هم می¬رسند و می¬خواهند تشکیل خانواده بدهند.
خانواده تشکیل می¬شود اما آن¬چه این دو را به یک خانه کشانده است و دست به دست هم¬داده، هراس زن است از ورشکستگی و فرار مرد است از خستگی و دل زدگی! خانواده تشکیل شده است، اما به جای عشق و شدت ایده آل-به جای این¬که بودنشان با هم احساس و تپش بیافریند و عظمت و شکوه و تخیل ایجاد کند-خستگی و بیزاری آمده است،که هیچ چیز تازگی ندارد و می¬دانند چه خبر است: هیچ خبر.
چیزی نیست که چنگی به دل زند، می¬دانند که چرا هم را یافته¬اند و چه نیازی به هم دارند. این است که در روزهای ازدواج، تالار بزرگ عمومی شهرداری پر می¬شود-که در کلیسا راه نمی¬دهند- وکسی از طرف شهردار-با آرمی روی سینه، در قیافه یک کارمند اداره، نه یک روحانی(چهره¬ای نمایندۀ روح وایمان-وحرمت وقداست)-زوج زوج معرفی می¬کند؛ از روی لیستی نام¬ها را می¬خواند و«بله»می¬گیرد. بعد زن به کاری می رود و مرد به کاری، وبا دوستانشان قرار می¬گذارند که ظهر در رستوران جمع شوند و نهار را با هم بخورند، و این درصورتی است که عروسی شور و هیجانی داشته باشد، وگرنه یادشان می¬رود که قضیه چه بوده و چه اتفاقی افتاده¬است. غالباً دم در شهرداری پس از عقد، عروس و داماد، که چند یا چندین سال است با هم زندگی می¬کنند و هر کدام، چند یا چندین سال با دیگری و دیگران، به هم نگاهی خنک می¬کنند که یعنی چه؟ کجا بروند؟ به تفریح؟ که هزار بار با هم رفته¬اند. هم آغوشی؟ که مزه آن را هم هزار بارچشیده¬اند واز مزه در رفته ا¬ند. به خانه؟ از خانه می¬آیند. چه چیز برایشان جاذبه دارد، خیالشان و احساسشان را تحریک می¬کند؟هیچ. پس بهتراست هر کدام بروند دنبال کارشان، مثل همیشه، هر روز. خانواده چنین تشکیل می شود. هر دو-زن و مرد-با محاسبه¬ای دقیق هم را یافته¬اند و شرکتی اقتصادی تشکیل داده¬اند.
یا با اجبار و فشار قانون، به ازدواج تن داده¬اند. و این در هنگامی بوده¬است که بچه آمده و پدر و مادرش را عروس و داماد کرده است. و این دو بی¬هیچ شور و احساس و اشتیاقی با هم بودن را گردن نهاده¬اند. اما نه نیازی به هم دارند و نه در هم پناهی می¬جویند، نه رازی در یکدیگر احساس می¬کنند و نه معمایی در وصال و نه چیزی آغاز می¬شود و نه چیزی عوض می¬شود و نه نکاتی در خیال، تپشی در دل و نه حتی لبخندی بر لب می نشاند. چنین است که پایه خانواده سست می شود،چون سست بنا می شود؛ وفرزندان،درخانواده،شور و گرما و جذبه ای نمی بینند. و بعد هم¬چنان که با قوانین مصلحتی با هم شریک شدند و خانواده تشکیل دادند، از هم جدا می شوند و خانواده می¬پاشد. مردی که طعم صدها آغوش گرم و جوان را چشیده، یک زن خسته از جوش افتاده پخته-که تسلطش در رفتار جنسی مرد را متنفر می-کند- چگونه می¬تواند برایش سیر کننده باشد و نگهش دارد؟و بر عکس، زن نیز همیشه، با خاطره صدها«مقایسه»، مرد فرسوده جا افتاده¬اش را در آغوش می¬گیرد و در این مقایسه¬ها بی-شک نمره وی معلوم است. و در این حال، در بیرون این خانه بی شور وحال و بی¬تازگی وجاذبه، مثل همیشه آغوش¬ها بازند وکافه¬ها داغ و محفل¬ها وتجربه¬ها وکانون¬های رسمی و غیررسمی……و باز آن عاملی که علی¬رغم این دعوت، این دو را در این خانه نگه می¬دارد، عاملی غیر عقلی است.
زن در نظام مصرفی، جنسیت به جای عشق:
در جامعه¬ای که درآن«تولید و مصرف»و«مصرف و تولید» اقتصادی است و تعقل نیز جز اقتصاد چیزی نمی فهمد، زن نه به عنوان موجودی خیال انگیز، مخاطب احساسات پاک، معشوق عشق¬های بسیار بزرگ، پیوند تقدس، مادر، همدم، کانون¬الهام، آینه صادقی در برابر خویشتن راستین مرد، بلکه به عنوان کالایی-اقتصادی است که به میزان جاذبه جنسی¬اش، خرید و فروش می¬شود.
سرمایه¬داری زن را چنان¬ساخت که به دو کاربیاید: یکی این که جامعه هنگام فراغت-فاصله دو کار-به سرنوشت اجتماعی، به استثمار شدنش، به آینده خشک¬وپوچش نیندیشد و نپرسد«چرا کار می¬کنم؟»، «چرا زندگی می¬کنیم؟»
زن، به عنوان ابزار سرگرمی و به عنوان تنها موجودی که جنسیت و سکسوالیته دارد، به کار گرفته شد، تا نگذارد کارگر و کارمند و روشنفکر در لحظات فراغت، به اندیشه¬های ضدطبقاتی و سرمایه¬داری بپردازند، و به کار گرفته شد که تمامی خلاء و حفره های زندگی اجتماعی را پر کند. و هنر به شدت دست به کار شد تا بر اساس سفارش سرمایه¬داری، سرمایه هنررا-که همیشه زیبایی وروح و احساس و عشق بود-به «سکس»تبدیل کند و فرویدیسم بازاری و سکس¬پرستی بسیار پست مبتذل را به عنوان فلسفه علمی و زیر بنای انسان روشن آگاه روز، و رآلیسم را پوچ و سکسوالیته را مایه هنر جدید معرفی کند.
این است که می¬بینیم یک باره نقاشی، شعر، سینما، تأتر، داستان، نمایشنامه و…..بر محور«سکسوالیته»به گردش درمی¬آیند.
دیگر این که، سرمایه¬داری برای تشویق انسان¬ها به مصرف بیش¬تر نیازمند کند و مقدار مصرف و تولید را بالا ببرد، زن را فقط به عنوان موجودی که سکسوالیته دارد-و جز این هیچ، یعنی موجودی یک بعدی-به کار گرفت. در آگهی¬ها و تبلیغاتش نشاند، تا ارزش¬ها و حساسیت¬های تازه¬ای بیافریند و نظرها را به مصارف تازه جلب کند و احساسات مصنوعی¬ای که لازم دارد در مردم به وجود آورد.
سکسوالیته به جای عشق نشست و زن، این«اسیر محبوب»قرون وسطی، به صورت یک«اسیر آزاد»قرون جدید درآمد.

و اما در شرق؟
و اکنون به سراغ شرق-به سراغ ما-آمده است و در این¬جا کارش بسیار آسان است،که جوان شرقی، پیش از آن¬که به سن بلوغ برسد، به بلوغ جنسی می رسد، و همین بلوغ زودرس جنسی است که جامعه-شناسان و روان¬شناسان شرقی را با مشکلات فراوانی روبرو می¬کند. اما،کو صاحب این نسل که به¬مشکلاتش بیندیشد، که جنگ بین دو گروه است و به خاطر چیزهای دیگر؛ بحث بر سر طرزآرایش و لباس و رفتارهای خاص و عادات و سلیقه هاست. مسائل انسانی برای هیچکدام از طرفین کهنه و نومطرح نیست؛ جنگ میان«اُملیسم»و«فکلیسم» است که هر کدام پیروز شوند، به نفع هیچکس نیست. یکی به دروغ، خود را«متمدن»می¬نامد و یکی به دروغ«متدین». و هیچ¬کدام نه به تمدن ارتباط دارد و نه به«تدین». یکی تیپ ایده¬آلش را«فاطمه»و«زینب» می¬گوید و یکی«زن اروپایی»، و هر دو، تهمت به هر دو است. که یا دروغ می گویند ویا با ایده¬آل¬هاشان بیگانه¬اند.
اروپایی می¬خواهد جامعه شرق را تغییر بدهد، که هم مس و تاسمان را غارت کند و هم براندیشه و احساسمان سوار شود. هم لقمه را از دهانمان بگیرد وهم شعور و شناخت و اصالت اراده و ارزش¬های انسانی مان را نابود کند، که بی¬نابود کردن این¬ها آن لقمه را نمی¬تواند بگیرد، مس و تاس را نمی تواند ببرد.
پس باید قبلاً از خود تخلیه شویم و همه ارزش¬های انسانی را فراموش کنیم و همه سنت هایی راکه ما را بر پایه¬های خودمان نگاه می¬داشت، از دست بدهیم، در خود بشکنیم و خالی از ذهنیت، با روحی عاجزوفلج و بی¬محتوا، به صورت ظرف¬هایی خالی دربیاییم، درست مانند ظرف¬های خاکروبه که از هر چه کثافت و بی مصرف است، پر و خالی¬اش می¬کنند.
با مغز و روح شرقی دارند چنین می¬کنند؛ که وقتی درونی خالی داشت و بی¬ایمان به هر چیز و بی¬هیچ شناختی، نتوانست به چیزی تکیه کند، و صاحب افتخاری نبود و حماسه¬ای نمی¬شناخت و گذشته¬اش را ننگین و بی¬ارزش می¬دانست و مذهبش را پوچ و خرافی، و معنویتش را کهنگی و خودش را، نژادش را و معنویتش را، یا نشناخت یا بد شناخت، به چه صورتی درمی¬آید؟ به صورت مشکی خالی و تشنه و نیازمند فرمان استعمار. که هرچه می¬خواهد به درونش بریزد و به هر ترتیب که اراده کند به غارتش بپردازد.
زن در این هجوم چه نقشی دارد؟
زن در کشورهای اسلامی عامل نیرومندی بود که می¬توانست سنت¬ها، نظام قدیم، روابط اجتماعی-اخلاقی، ارزش¬های معنوی و از همه مهم¬تر، مصرف را تغییر دهد (هم¬چنان که در حفظ آن عامل نیرومندی بود)، چرا که با روح حساسی که دارد، به خصوص در شرق، بیش¬تر و زودتر پذیرای جلوه¬های نو«شبه تمدن» جدید، یعنی مصرف جدید می¬شود. مخصوصاً وقتی در برابر تشعشع دائمی و خیره¬کننده زیبایی¬ها قرارگیرد و در مقابل، هیچ¬چیز دیگری نباید جز زشتی. دیگر این¬که زن در جامعه شرقی از جمله جامعه شبه اسلامی فعلی، به نام مذهب و سنت، بیش¬از همه رنج می¬برد و از درس و سواد و بسیاری حقوق انسانی و امکانات اجتماعی و آزادی رشد و کمال و پرورش و تغذیه روح و اندیشه محروم است و حتی به نام اسلام، حقوق و امکاناتی را که خود اسلام به زن داده¬است از وی بازگرفته¬اند و نقش اجتماعی او را در حد یک«ماشین رختشویی» و ارزش انسانی¬اش را در شکل«مادر بچه¬ها»پایین آورده¬اند و از بر زبان آوردن نام او عار دارند و او را به اسم فرزندش می¬خوانند.
ستم¬گرو ستم¬پذیر:
حضرت علی (ع) می¬فرماید، برای به وجود آمدن ظلم دو نفرمسئول¬اند:یکی ظالم است ویکی آن¬که ظلم را می¬پذیرد. با همکاری این دو است که ظلم پدید می¬آید، وگرنه یک¬طرفه نمی¬تواند وجود بیابد. ظالم در هوا نمی¬تواند ظلم کند؛ ظلم تکه آهنی است که در زیر چکش ستمگر و سندان ستم¬پذیر شکل می¬گیرد.
ونه تنها ظلم، که فساد و انحراف و همه بیچارگی¬ها و شکست¬ها نیز به همکاری دو جانبه نیازمند است تا ایجاد شود. در شکست یک جامعه، تنها فاتح نیست که شکست می¬دهد، جامعه نیز باید شکست.
اگرزن امروز دیوانه¬وار رنگ عوض می¬کند و خود را به شکل عروسک فرنگی (و نه زن فرنگی) درمی¬آورد، باید در آن سوی مرز، استعمار اقتصادی بیگانه را ببینیم و در این سوی مرز، خودمان را که در این کار با او هم¬دستی کرده¬ایم؛ ما زن را فرار داده¬ایم و او به سادگی صیدش می¬کند؛ ما او را ضعیفه، پاشکسته، کنیزشوهر، مادر بچه¬ها (اصلاح عصر بردگی = ام ولد) و حتی بی¬ادبی، منزل و بز . . . لقب دادیم و خلقت او را از انسان جدا کردیم و بحث می¬کردیم که آیا زن می¬تواند خط داشته باشد یا نه؟ واستدلال می¬کردیم که اگرخط داشته باشد ممکن است به نامحرم نامه بنویسد.
تقوا و عفت زن را چنین حفظ می¬کردیم، با دیوار و زنجیر، نه به عنوان یک انسان و با اندیشه و با شعور و پرورش و شناخت. او را حیوان وحشی تلقی می¬کردیم که تربیت بردار نیست، اهلی نمی¬شود، تنها راه نگهداری¬اش قفس است و هرگاه زنجیر در خانه باز ماند می¬گریزد و از دست می¬رود نه به مدرسه راه داشت و نه به کتابخانه و نه به جامعه.
زنی که در خانه کارش تولید بچه بود ودرجامعه نقشش تولید«اشک»-این شخصیت تولیدی زن-این تیپ-ها ،«تیپ ایده آل»شان وسرمشق اعلاشان فاطمه؟ که«تولیدش»دختری است چون زینب که چند روز پیش شاهد قتل عام عزیزانش-ازجمله دو پسر رشیدش – بوده است، در برابر امپراطوری خشن و وحشی ودیکتاتور مآب وآدمکش بنی¬امیه، در پایتخت وحشت وجنایت دنیا،دلیر وصبور، میگوید:«سپاس مرخدایرا،که این همه افتخار و این همه رحمت به خانواده¬ی ماعطا فرمود».
تأسف این¬جاست که این همه خرافه¬سازی¬ها وعقده¬¬گشایی¬ها و جهالت¬هاو عقب¬ماندگی¬ها و سنت¬های قومی ومیراث ¬های نظام¬های کهن بدوی وبردگی وپدرسالاری وکمبودهای جنسی و روانی وغیره که همگی دست به دست هم داده بود وشبکه¬ی پیچیده¬ای چون تار عنکبوت بافته¬بود و زن بیچاره درآن گرفتارشده بود و درآن «پرده نشین»، به نام مذهب اسلام و به نام سنت و به نام تشبه به فاطمه! توجیه شده بود و به نام عفت اعمال می¬شد و به نام این که زن باید فرزندانش را پرورش دهد.
اما مضحک¬تر از این نقش و وضع نوع دیگری از زن بودکه او را باید زن هیچ¬وپوچ نام دارد. وآن«خانم خانه»است. اوزن ایلی وروستایی ما نیست که هم درگله ومزرعه با مردش کار بیرون می¬کند ودرتولید و درآمد سهم دارد، هم همسر است و هم دایه و هم مادر و هم کارگر و هم هنرمند و هم خانه¬دار و هم پرستار.
«زن هیچ و پوچ» زن اروپایی هم نیست، زنی که همسر یک خانواده دو همسری است که در آن زن و مرد دو شریک و برابر و متشابه هم¬اند و هردو در بیرون کار می¬کنند و در درون خانه¬داری.
«زن هیچ و پوچ» زن خانه¬دار هم نیست، زنی که در خانه پدر فقط بزرگ شده است و در خانه شوهر خانه داری می¬کند،شوهرداری و بچه¬داری و آشپزی و اداره داخلی زندگی.
«زن هیچ و پوچ» همین زن خانه نشین است که فقط به کار خانه¬داری می¬خورد و بچه¬داری اما چون امکانات مالی دارد کلفت و آشپز و نوکر و دایه استخدام می¬کند و این¬ها خانه¬داری می¬کنند و بچه¬داری و او زن خانه داری می¬ماند که خانه¬داری نمی¬کند.
پس این چه جور موجودی است؟ پس این موجود زنده چه کار می کند؟ چه نقشی در این دنیا دارد؟ هیچ !
آخر این¬ها کارشان چیست؟ این¬ها؟ «خانم خانه»اند. شغلشان چیست؟ مصرف و فقط مصرف. وقتشان را چگونه می¬گذارانند؟ وقتشان را؟ اتفاقاً خیلی هم مشغولند و شب و روز گرفتار، و مشغولیات¬شان هم بیش از آن زن روستایی صد هنر است؛ مثلاً چه می کنند؟ غیبت، حسد ورزی، تظاهر، توالت، تجمل، رقابت، تهمت، تکبر، ادعا، خود نمایی، نق نق، ناز، ادا، اطوار، عشوه، غمزه، دروغ.
اما دخترش، این عجایب تکانش نمی¬دهد، او در هوای دیگری نفس می¬کشد. او اکنون، دلش در آسمان رنگین و رمانتیک خیال¬های جوانی و جلوه¬های آزادی و عشق و وسوسه¬های جنسی و بحران¬های نوجوانی و نوجویی و کم¬جویی¬های ذهنی و تصویر¬های پر جاذبه دنیای نوی- که در پشت دیوار آن قدم می¬زند و گاه از روزنه¬ها و پنجره¬هایی دزدانه بدان سو سر می¬کشد- غرقه است و تنش در زیر اوامر مادر و نواهی پدر، همچون مگسی در شبکه عنکبوتی پیچیده¬ای از«نه، نه، نه» اسیر مانده است.
فریاد استعمار
وه که چه زمینه آماده¬ای برای استعمار که فریاد بکشد:
– آزاد شو.
-از چی؟ از همه¬چی آزاد شو! زن آزاد می¬شود اما نه با کتاب و دانش و ایجاد فرهنگ و روشن¬بینی و بالا رفتن سطح شعور و سطح احساس و سطح جهان¬بینی، بلکه با قیچی! قیچی شدن چادر! زن یک¬باره روشن فکر می¬شود! عقده¬های زن مسلمان- وشرقی- بزرگ¬ترین دستاویزهای روانشناسان و جامعه¬شناسان شد و در خدمت استعمار و اقتصاد جهانی قرار گرفت.
چه کنیم؟
برای این¬هاست که«چگونه باید شد» مطرح است،که نه می خواهند«چنان» بمانند و نه می-خواهند«چنین» بشوند، و نمی¬توانند، بی¬اراده و انتخاب، تسلیم هرچه بود و هست بشوند. الگو می¬خواهند. کی؟
فاطمه
فاطمه، چهارمین دختر پیامبر بزرگ اسلام بود و کوچکترین؛ هم دختر آخرین خانواده ای که پسری برایشان نمانده بود و هم در جامعه ای که ارزش هر پدری و هر خانواده ای به«پسر» بود.در عصر جاهلیت نزدیک به «بعثت»، عرب به دوره «پدر سالاری» رسیده بود و «خدایان» مذکر شده بودند و بت ها و فرشتگان ماده بودند(یعنی که دختران خدای بزرگ اند)و حکومت قبیله با«ریش سفید»(شیخ).و حاکمیت خانواده ها و خاندان ها با«پدر بزرگ» بود و اساساً مذهب نزدشان،سنت پدرانشان بود و ملاک درستی عقیده و عامل ایمانشان،ایمان و عقیده«آباء»شان و پیامبران بزرگی که در قرآن آمده اند همه بر این مذهب «آباء و اجدادی»شوریده اند. آن یک نوع«ارتجاع سنتی تقلیدی و موروثی» بود بر پایه اصل«پدرپرستی»و این یک «بعثت انقلابی خود آگاهانه فکری»بر اساس«خدا پرستی».
گذشته از این، زندگی قبیله ای«پسر»را موقعیتی می بخشید که پایه نظامی و اجتماعی داشت و بر«فایده و احتیاج»استوار بود. ولی طبق قانون کلی جامعه شناسی، که«سود» به«ارزش» بدل می شود،«پسر بودن» خود به خود ذات برتری یافت، و دارای«فضایل»؛«ارزش های»معنوی و شرافت اجتماعی و اخلاقی و انسانی شد و به همین دلیل و به همین نسبت،«دختر بودن» حقیر شد و«ضعف» در او به«ذلت» بدل گردید، و«ذلت»او را به«اسارت» کشاند و اسارت ارزش¬های انسانی او را ضعیف کرد . آنگاه موجودی شد«مملوک» مرد، ننگ پدر، بازیچه هوس جنسی مرد،«بنده منزل»شوهر! و بالاخره موجودی که همیشه دل«مرد خوش غیرت» را می لرزاند که«ننگی بالا نیاورد» و برای خاطر جمعی و راحتی خیال پس چه بهتر که از همان کودکی زنده بگورش کند تا شرف خانوادگی پدر و برادر و اجداد همه مرد! لکه دار نشود.
پسر عامل اقتصادی و دفاعی و اجتماعی ضروری یک خانواده با قبیله می¬شود و پسر نان ده و دختر نان خور، و طبیعتاً، اختلاف جنسی ملاک اقتصادی طبقاتی می¬شود و مرد طبقه حاکم و مالک را می¬سازد و زن طبقه محکوم و مملوک را، و رابطه زن و مرد به صورت رابطه ارباب و رعیت در می¬آید و این دو پایگاه اقتصادی برای هر یک از این دو جنس دو نوع ارزش¬ انسانی و معنوی مختلف را می¬سازد.
قرآن راست و روشن می¬گوید: ترس از تهی¬دستی بوده است، یعنی عامل اقتصادی است و ناشی از حرص و مال¬دوستی و ضعف و ترس. در چنین محیطی و زمانی است که تقدیر که در پس پرده غیب، دست اندرکار بر هم زدن همه چیز است و پنهانی بر آن است تا در این مرداب آرام و متعفن زندگی و زمان انقلابی ریشه بر انداز و آفریننده برپا کند و طوفانی برانگیزاند، ناگهان نقشه شگفت، شیرین اما دشواری را طرح می¬کند. و برای این کار دو چهره شایسته را برمی¬گزیند: پدری را و دختری را. بار سنگین آن را باید محمد(ص) بکشد(پدر)، و خلق ارزش¬های نوین انقلابی را باید فاطمه(ع) در خویش بنماید(دختر).
چگونه؟
اکنون که قریش بزرگ ترین قبیله عرب است و سرشار از افتخارات دینی و دنیایی و چهره اشرافیت قوم، همه مفاخر خویش را به دو خانواده بنی امیه و بنی هاشم سپرده است. بنی امیه ثروتمند ترند ولی بنی هاشم آبرومندتر. اکنون عبدالمطلب مرده است و ابوطالب، بزرگ بنی هاشم نفوذ و قدرت پدر را ندارد، در تجارت نیز ور شکسته و از فقر قرزندانش را میان خویشاوندانش تقسیم کرده است. رقابت شدیدی میان این دو خانواده جان گرفته و بنی امیه می کوشد تا وارث تمام مناصب و مفاخرقریش گردد و بنی هاشم را از نظر معنوی نیز بشکند. تنها خانواده ای که در بنی هاشم اعتبار و حیثیتی تازه یافته خانواده محمد است، نواده عبدالمطلب که از ازدواج با خدیجه، زن نامور و با شخصیت و ثروتمند مکه، برایش موقعیت اجتماعی استواری پدید آورده است.
همه در انتظارند تا از این خانه«پسرانی برومند» بیرون آیند و به خاندان عبدالمطلب وخانواده محمد قدرت و اعتبار و استحکام بخشند. فرزند نخستین دختر بود! زینب. اما خانواده در انتظار پسر است. دومی دختر بود: رقیه. انتظار شدت یافت و نیاز شدیدتر. سومی: ام کلثوم. دو پسر، قاسم و عبدالله آمدند؛ مژده بزرگی بود، اما ندرخشیده افول کردند. و اکنون در این خانه سه فرزند است و هر سه دختر.
فاطمه وارث همه مفاخر خاندانش، وارث اشرافیت نوینی که نه از خاک و خون و پول، که پدیده وحی است، آفریده ایمان و جهاد و انقلاب و اندیشه و انسانیت و….بافت زیبایی از همه ارزش های متعالی روح.محمد، نه به عبدالمطلب و عبدمناف، قریش و عرب، که به تاریخ بشریت پیوند خورده و وارث ابراهیم است و نوح وموسی وعیسی، و فاطمه تنها وارث او. اکنون، یک«دختر»، ملاک ارزش های پدر می شود، وارث همه مفاخر خانواده می گردد و ادامه سلسله تیره و تباری بزرگ، سلسله ای که از آدم آغاز می شود و بر همه راهبران آزادی و بیداری تاریخ انسان گذر می کند و به ابراهیم بزرگ می رسد و موسی و عیسی را به خود می پیوندد و به محمد می رسد و آخرین حلقه این«زنجیر عدل الهی»، زنجیر راستین حقیقت،«فاطمه» است.آخرین دختر خانواده ای که در انتظار پسر بود. ومحمد می داند که دست تقدیر با او چه می کند. و فاطمه نیز می داند که کیست! آری در این مکتب، این چنین انقلاب می کنند. در این مذهب، این چنین زن را آزاد می کنند. و مگر نه این مذهب، مذهب ابراهیم است و اینان وارثان اویند؟ هیچ جسدی را حق ندارند که در مسجد دفن کنند. خدای اسلام از نوع انسان یکی را برگزید تا در خانه خاص خویش، در کعبه، دفن شود، کی؟ یک زن، یک کنیز، هاجر.
آری، در این مکتب این چنین انقلاب می کنند. در این مذهب این چنین زن را آزاد می سازند. این تجلیل از مقام زن است. . اکنون باز خدای ابراهیم فاطمه را انتخاب کرده است. با فاطمه، «دختر»، به عنوان وارث مفاخر خاندان خویش، و صاحب ارزش های نیاکان خویش و ادامه شجره تبار و اعتبار پدر، جانشین«پسر» می شود.در جامعه ای که ننگ دختر بودن را تنها زنده به گور کردنش پاک می کرد و بهترین دامادی که هر پدری آرزو می کرد نامش«قبر» بود. و محمد می دانست که دست تقدیر با او چه کرده است. و فاطمه نیز می دانست که کیست. این است که پیغمبر، نه تنها به نشانه محبت پدری، بلکه همچون یک«وظیفه»، یک«مأموریت خطیر» از فاطمه تجلیل می کند و این چنین نیز از او سخن می گوید:
-بهترین زنان جهان چهار تن¬اند: مریم، آسیه، خدیجه و فاطمه(ع).
هجرت
سیزده سال سختی و مبارزه و حصار و شکنجه مکه به سر رسید و فاطمه از طفولیت،پا به پای پدر،در شهرو در خانه ودر حصار،با جان لطیفش ضربه های خشن کینه و سختی های مبارزه در محیط وحشی جاهلیت را تحمل می کرد و با دست های کوچکش پدر قهرمان و تنهایش را همچون مادری می نواخت.
فاطمه که اساساً تنی ضعیف داشت و سه سال زندان در دره بر سلامتش اثر گذاشته بود، از این حادثه صدمه بسیار دید و در طول راه تا مدینه درد کشید.
اکنون در مدینه اند. پیغمبر مسجدش را بنا کرده است و در کنارش خانه اش را از گل و شاخ و برگ درخت خرما و در خانه از درون مسجد و همین. سپس مراسم«پیمان برادری» را اعلام کرد.«در راه خدا دو نفر برادر شوید». یک بار دیگر از میان همه چهره ها علی در کنار محمد قرار می گیرد. یک گام دیگر بیش نمانده است تا علی به آخرین سر منزلی برسد که در سر گذشت محمد و در بلندی اسلام برایش از  پیش مقدر کرده اند.
فاطمه با علی بزرگ شده است؛ او را برادری عزیز برای خویش و پروانه ای عاشق برگرد پدر خویش می بیند. تقدیر سرنوشت این دو را از کودکی به گونه خاصی به هم گره زده است، هر دو با جاهلیت پیوندی نداشته اند، هر دو از نخستین سال های عمر در طوفان بعثت رشد کرده اند و در زیر نور وحی روئیده اند.
سختی زندگی در خانه علی آغاز شد،اما دشوار تر از همیشه؛ فاطمه اکنون همان مسئولیت های همیشه اش را دارد، اما این بار در برابر علی؛ جوانی که دیروز در چشم برادر در او می نگریست و امروز در چشم همسر.فاطمه می داند که زندگی علی همواره این چنین خواهد ماند، می داند که همسرش جز به جهاد و اندیشه خدا و مردم نمی اندیشد و هیچگاه، جز با دست های خالی،از بیرون به خانه باز نخواهد گشت. فاطمه بیش تر از خانه پدر در این جا خود را مسئول می یابد، مسئول همسر بودن این مرد تهی دستی که از خوشبختی جدی تر است و از زندگی بزرگ تر.
علی که جلال و عظمت فاطمه را می شناسد و گذشته از آن، او را به چندین مهر، دوست می دارد و می داند که سختی های زندگی و آزار هایی که از کودکی دیده است او را ضعیف ساخته است از این همه سختی و کاری که وی بر خود روا می دارد رنج می برد. برای کمک به سراغ پدر می روند.
پدر می گوید:-نمی خواهید شما را از چیزی با خبر کنم که از آنچه از من در خواست کردید بهتر است؟
-چرا؟، ای رسول خدا.
-آن کلماتی است که جبرئیل به من آموخت:
پس از هر نماز ده بار الله را تسبیح کنید، و ده بار حمد و ده بار تکبیر، و چون به بسترتان آرام گرفتید، سی و چهار بار تکبیر کنید و سی و سه بار حمد و سی وسه بار تسبیح…..
یک بار دیگر فاطمه این چنین درس گرفت. یک بار دیگر، با ضربه ای نرم، که تا عمق هستی اش را خبر کرد آموخت که: «او فاطمه است».! این درسی بود که می دانست، از کودکی فرا گرفته بود، اما درس هایی این چنین همواره به آموختن و پیاپی تعلیم گرفتن نیازمند است، این نه درس«دانش» است، درس«شدن» است.«فاطمه شدن» آسان نیست این «ودیعه»ای است که باید معراج های بزرگ را و پروازهای ماورائی را گام به گام و بال در بال علی باشد، عظمت ها و رنج های علی را باید با او قسمت کند. و او مسئولیت خطیری در تاریخ آزادی و جهاد و انسانیت دارد، او حلقه واسطه ای است که تسلسل ابراهیم تا محمد را به حسین تا منجی انتقام جوی نجات بخش انتحای تاریخ می پیوندد. واسطه العقد نبوت و امامت!
این¬ها مسئولیت ها و مقامات فاطمه است،اما ارزشهای شگفت خود فاطمه، پیغمبر ¬را ناچارمی کند که بر-این «شاگرد ویژه و صحابی استثنایی»اش سخت بگیرد،لحظه ای آرامش زندگی نباید او را از «رفتن و شدن»باز دارد؛رنج و محرومیت،آب و خاک این درختی است که باید در زیر نور وحی بروید و برای آزادی و عدالت ثمر دهد.
این است که فاطمه همواره باید آموختن باشد ،آموزشی که همچون نور و هوا و غذا برای «درخت»پایان یافتنی نیست،مکرر و مداوم است.کلمه،به جای خدمتکار.تنها این عروس وداما¬دشگفت اند که می توانند بفهمند که«کلمه»می توان زندگی کرد،خوشبخت بود و آن را نوشید و خورد و سیراب شد!
پیغمبر برفاطمه دختر محبوبش بسیار سخت می گرفت.اواین رفتار راازخدا آموخته بود،¬¬درقرآن هیچ پیامبری،به اندازه محمد،عتاب ها وانتقا¬دهای سخت نشده است.چه،هیچ پیامبری نه به اندازه اودرچشم خدا محبوب بوده است ونه به اندازه اودرمیان خلق خدا مسئول.
از لحن سخن و شیوه ی رفتارپیغمبر با فاطمه یا درباره فاطمه پیداست که فاطمه دیگراست ودختران دیگروی.
-«فاطمه کار کن،که فردا،من هیچ کاری برای تو نمی توان کرد.»
حتی پیغمبر، فاطمه اش را از این که در برابر عدالت حاکم بر هستی، و در برابر حاکم بر جهان، بتواند یاری کند و از بیراهه نجاتش دهد مأیوس می کند. فاطمه باید خودش فاطمه شود. دختر محمد بودن آن¬جا به کارش نمی آید، این¬جا می تواند به کارش آید و آن هم برای«فاطمه شدن» و اگر نشد باخته است و«شفاعت»یعنی این، و فاطمه، به شفاعت محمد فاطمه شد، که شفاعت در اسلام عامل کسب«شایستگی نجات» است، و نه وسیله«نجات نا شایسته». این فرد است که باید شفاعت را از شفیع بگیرد و سرنوشت خود را بدان عوض کند. هیچ عنصر آلوده و بی ارزشی، با هیچ فوت و فنی از«صراط» نمیگذرد، مگر پیش از آن،در این«جهان زندگی و تلاش و کار و خدمت و خیانت»، فن عبور از آن را آموخته باشد، و شفیع یکی از این آموزگاران است، نه یک«پارتی».
فاطمه«مثال» محمد بوده است. حتی محمد نیز در نظام عدالت خدا و قانون اسلام مستثنی نیست، او نیز مقامی مسئول است؛ باید برای هر قدمش و هر سخنش پاسخ بدهد. چرا از میان همه عزیزانش، نزدیکانش،«دختر محمد»؟ و چرا به نام فاطمه؟ فاطمه، به تصریح شخص وی یکی از چهار چهره ممتاز زن در تاریخ انسان است: مریم، آسیه، خدیجه، و در آخر: فاطمه. و ارزش فاطمه؟ چه بگویم؟ به خدیجه؟ به محمد؟ به علی؟ به حسین؟ به زینب؟ به خودش؟!!
«عترت» و«اهل بیت» که در قرآن و حدیث آن همه بدان تکیه می شود و از پلیدی پاک شده است و عصمت از آن نگهبانی میکند و با قرآن دویادگاری است که برای مردم، در همیشه عصرها و نسل¬ها، چذاشته شده است همین خانه و خانواده است.و هرکه این خانه را می شناسد به استدلال های نقلی و بحث های کلامی نیازی ندارد، که اگر هیچ نقلی نمی بود، عقل آن را اعتراف می کرد.
اکنون در مدینه، دیوار به دیوار خانه عایشه، در مسجد، این«خانه» بنا شده است، ثمره های بزرگ و بی نظیر این پیوند، پیاپی بر شاخ شکفت:
حسن، حسین، زینب،ام کلثوم.
تاریخی دیگر آغاز شد؛ با طلوع این ستارگان، افق های تازه پدیدار گشت: برای محمد، معنی زندگی، برای اسلام، حجت ادعا، و برای بشریت، همه چیز! ادامه نسل پیامبر می بایست در انحصار دخترش باشد: فاطمه! فاطمه باشد. و علی نیز. او نمی بایست در سلسله ای که از محمد آغاز می شود بر کنار ماند؛ مگر نه در معنی، علی تداوم محمد است و در روح، وارث وی؟ در نژاد نیز در ذریه های محمد، علی حضور داشته باشد و در ذریه های علی، محمد نیز. و اکنون حضور هر دو در سیمای معصوم این دو طفل آشکار است و محمد هر سه را در سیمای این دو می بیند:
علی را، فاطمه را و خود را !  تقدیر را سپاس می گذارد که این دو را جانشین دو پسر خویش کرد، این دو، ثمره پیوند علی و فاطمه اند.
آیا پیغمبر، در عین حال، عمد ندارد که از همه مردم، به خصوص همه اصحاب بدانند و به چشم ببینند که او این دو طفل را، حسن و حسین و مادرشان را و پدرشان را بیش از آنچه یک قلب، ظرفیت و توانایی دوست داشتن دارد، دوست می¬دارد؟ وگرنه چرا در برابر جمع این همه فاطمه را اکرام می¬کند؟ دست و رویش را بوسه می¬دهد؟ در مسجد، این همه از او ستایش می¬کند؟ در منبر و محراب این همه، و با این شکل، پیوند غیرعادی روح و عاطفه خویش را با این خانواده، به همه نشان می¬دهد؟ به خصوص این قیدی که در دنباله ستایش¬هایش می¬افزاید، نسبت به حسن و حسین، نسبت به زهرا و نسبت به علی که: خدایا تو نیز او را، یا آنان را دوست بدار، خشنودی او را یا آن¬ها، خشنودی من است و خشنودی من، خشنودی تو. خدایا هرکه او را، هر که آن¬ها را، بیازارد، مرا آزار کرده است و هر که مرا بیازارد، تو را آزار کرده است….
این قیدها را؟ این همه ابراز عاطفه¬ها و دوست¬داشتن¬ها و نشان¬دادن احساس ویژه¬اش به اعضاءاین خانواده، چرا؟ فردا همه این چراها را پاسخ می¬گوید. سرنوشت این خانواده، یکایک اعضاء این خانواده، پاسخ این چراهاست. بگذار پیغمبر برود.
نخستین قربانی، فاطمه، سپس علی، سپس حسن، سپس حسین و…….در آخر زینب. این است «اهل بیت پیغمبر».
هرگاه پیغمبر از خانه بیرون می¬آید و به هر کجا که می¬رود و در کوچه و بازار مدینه که قدم می¬زند، همیشه یکی از این دو طفل را نیز بر دوش خود می¬برد. در مسجد بالای منبر سخن می¬راند و خلق سراپا گوش¬اند، نواده¬هایش که صحن خانه¬شان مسجد است از در بیرون آمدند و بر تن هر دو پیراهنی قرمز رنگ. راه می¬رفتند و زمین می¬خوردند. ناگهان چشم پیغمبر به آن¬ها افتاد، نگاهش را نتوانست از آن¬ها بر گیرد، دید که به زحمت راه می¬روند، می¬افتند و برمی¬خیزند. طاقت نیاورد،سخنش را رها کرد، شتاب¬زده از منبر فرود آمد و آن¬ها را بغل کرد و همچنان کودکان در آغوش، بازگشت و به منبر بالا رفت، دید مردم حیرت زده می¬نگرند و از این همه بی¬تابی روحی آن¬چنان نیرومند به شگفت آمده¬اند. وی احساس کرده گویی می¬خواست از مردم عذرخواهی کند تا این را که به خاطر بچه¬هایش سخن خویش را با آن¬ها بریده و رهایشان کرده است بر او ببخشایند. در حالیکه بچه¬ها را به نرمی و مهر پیش رویش برمنبر گذاشت، گفت:
-راست گفت خدای بزرگ:«انما اموالکم و اولادکم فتنه».
گویی نوازش¬های حسین باز حالتی دیگر دارد، شدت و رقت عاطفه از حد می¬گذرد.شانه¬هایش را می-گرفت، با او بازی می¬کرد و می¬خواند، دراز می¬کشید، پاهایش را بر سینه¬اش می¬نهاد، از او می¬خواست که:« دهنت را باز کن». کودک دهانش را می¬گشود، بردهانش با شور و شوقی وصف¬ناپذیر بوسه می¬زد و از دل می¬گفت-با آهنگی که از اشتیاق و هیجان می¬لرزید-:«خدایا، او را دوست بدار؛ من او را دوست دارم».
فتح مکه پیش آمد و فاطمه همراه پدر نیرومند و همسر قهرمانش که پرچم عقاب را به دست داشت، به مکه رفت و شاهد بزرگ¬ترین پیروزی اسلام بود و از شهر زادگاهش دیدار کرد و خاطره¬های خوش و ناخوش زندگیش را درمکه تجدید نمود.
زندگی مهربان شده است و بر چهره فاطمه لبخندی شیرین می¬زند و گرداگرد خانه فاطمه را هاله¬ای از خوشبختی و افتخار و کرامت فراگرفته است و فاطمه، برخوردار ازمحبت¬های وصف¬ناپذیر پدر، عظمت پر افتخار شوی، و شور و شوقی که از حیات و امید کودکانش برپا کرده¬اند.
اما این¬ها همه، آرامش پیش از طوفان بود و طوفان در رسید. سیاه و هولناک و برباد دهنده آشیانه او و ویران¬کننده¬خانه او. پیغمبر در بستر افتاد. دیگر نتوانست برخیزد. چهره¬ها ناگهان در چشم او همه عوض شدند، مدینه پاک و خوب، از کینه و هراس لبریز شد؛ سیاست، ایمان و اخلاص را از شهر محمد را¬ند، پیمان¬های برادری گسست و پیمان¬های قبایلی، باز جان گرفت.
و فاطمه، پدر را آن¬چنان دوست می¬داشت که با دختری که به پدر عشق می¬ورزد یکی نیست؛ صمیمیت و خلوص احساسی که نسبت به وی یافته بود، پیوندی ناگسستنی و وصف¬ناپذیری که با روح پدر در خود حس می¬کرد زاده سال¬های پر از سختی و کینه و هراس و شکنجه¬ای بود که پدر قهرمانش قربانی آن¬همه بود و در وطن خویش غریب مانده بود و در شهر خویش بیگانه و در جمع خویش تنها و در میان خویشاوندانش و هم زبانانش گسسته و بی هم زبان و با همه جبهه¬ها در گیر و رودرروی جهل و بت-پرستی، و در کشمکش با شیوخ وحشی و اشراف پست و زر اندوزان و برده¬داران کینه¬توز پلید، و در زیر بار سنگین رسالتی خدایی یک تنه و بی¬کس، و در راه درازش-از اسارت تا آزادی- بی¬همراه، و در صعودش از حضیض دره تاریک مکه تا اوج قله کوهستان نور تنها و بی¬همگام و جانش از کینه و خیانت و جمود اندیشه و ذلت توده دردمند، و تنش از آزار و ضربه خصم مجروح و قومی که بر آن¬ها مبعوث بوده و برای خوش¬بختی و سیادت و نجات آن¬ها بیش¬از همه تلاش می¬کرد، بیش از همه او را می رنجاند و خویشاوندانش، که به او از همه نزدیک¬تر بودند، او را بیش تر می¬آزردند و بیگانگی می¬کردند و او یک روح دردمند تنها، از یک سو التهاب وحی، ازسویی طوفان عشق و ایمانی آتشین و جوان، و از سویی خصومت قوم و از سویی تنهایی و بی¬کسی و از سویی کشیدن بار آن«امانت» خطیر که آسمان و زمین و کوه¬ها از کشیدنش سر باز می¬زنند و از سویی تازیانه کلماتی که پیاپی از غیب بر جان بی¬تابش می¬نوازند، واگر بر کوه ¬زنند از هراس به زانو در می¬آید و سنگ را ذوب می¬کند….. و او-در زیر باران این همه رنج- هر روز آن آتش که مشتعلش ساخته به میان خلق می¬راندش و هر روز از صبح، بر سر هر رهگذر تنها فریاد می¬زند، بر بالای تپه صفا مردم خفته و رام و بی درد را بیم خطر می¬دهد و پیامش را ابلاغ می¬کند و در صحن مسجدالحرام، کنار دارالندوه اشراف قریش، و پیش چشم سیصد و سی و اندی بت گنگ بی درک و بی-روح-که معبود مردم¬اند- صلای بیداری می¬دهد و ندای آزادی، و در پایان روز، خسته و کوفته، با تنی مجروح و دلی لبریز درد، و دست¬هایی آواره وتهی، به خانه باز می¬گردد و در پی¬اش هیاهویی از دشنام و استحزاء، و در پیشش خانه ای خاموش و زنی شکسته ایام، همه تن عشق و همه هستی، دو چشم انتظار بر در.
و اکنون ناگهان همه این رشته¬ها به تیغ مرگ گسسته است و فاطمه باید، بی او،همچنان«باشد و زندگی کند».چه هولناک و سنگین است این ضربه بر دل نازک و تن ضعیف فاطمه این دختری که تنها با عشق به پدر، با ایمان به پدر و به خاطر پدرش بود که زنده بود. تصادفی نبود که پیغمبر، در بستر استحضار، احساس کرد که تنها او را باید تسلیت بگوید، او را نیرویی بخشد که بتواند مرگ پدر را تحمل کند و این نیرو تنها مژده مرگ نزدیک خودش بود واین صمیمیت خاص که وی زودتر از همه دیگران به خواهد پیوست. اما ضربه دیگری نیز بر او وارد آمد، ضربه¬ای که اگر به اندازه نخستین«شدید نبود»، لااقل به ا-ندازه آن عمیق بود وشاید عمیق¬تر.
«کس دیگری به جانشینی پیغمبر انتخاب شده است».چه فرقی می¬کند این جانشین ابوبکر باشد ویا دیگری؛ به هر حال، علی نبود. همه چیز روشن شد. چرا پیغمبر در بازگشت از حج وداع، در غدیرخم که هر دسته از مسلمانان همراه پیغمبر، به سویی می¬رفتند، علی را بر سر جمع معرفی کرد و از آنها اقرار گرفت که ولایت او و ولایت علی مترادف هم¬اند. و چرا آن همه در تب بیماری مرگ اصرار دارد و تکرار می¬کند و حتی دعاها و نفرین¬ها تا سپاه به زودی حرکت کند و آن«شیوخ» هم حرکت کنند و باز هم علی را در مدینه نگاه می¬دارد؟چرا….؟ چرا…..؟چرا…..؟ چرا هرچه به مرگ نزدیک تر می¬شود، بیش¬تر تکرار می¬کند که فتنه¬ها همچون«پاره¬های شب سیاه روی آوردند، سر در دنبال یکدیگر فرا می¬رسند…..» آری اکنون همه این چراهارا پاسخ می¬گویند، پاره¬های آن شب سیاه پشت سر هم می¬رسند، علی، دفن پیغمبر را پایان داده است و اصحاب بزرگ نیز دفن حق او را. آن¬ها از سقیفه به مسجد آمدند تا خلیفه خطبه ولایت خویش را بر مردم بخواند و…. علی از خانه خالی پیغمبر به خانه فاطمه بازمی¬گردد تا بیست¬وپنج سال سکوت و عزلت دردناک و سیاهش را آغاز کند. و فاطمه است که سنگینی و خشونت این ضربه¬های بی¬رحم را پیاپی بر جان ناتوانش باید تحمل کند. سرنوشت اسلام، در سقیفه تعیین می¬شود، بی¬حضور علی و سلمان، ابوذر و عمارو مقدادو چند تنی چون اینان. اکنون، این ها، همگی، در خانه فاطمه گرد آمده¬اند، غمگین و خشمناک. چرا این¬ها به علی وفادارمانده¬اند؟ این¬ها در چشم پیغمبر، عزیز و محبوب بودند، اما اکنون که او رفته است به خواری وبی پناهی همیشگی¬شان باز گشته¬اند.ارزش¬ها دوباره عوض شده است.
ارزش¬های علی، خودآگاه و ناخودآگاه حسد دوستان را برانگیخته است و این فداکاری¬ها و دلاوری¬ها کینه دشمنان را آشتی¬ناپذیر ساخته است و هر دو را در حمله به علی و محکومیت او، تهمت وتحقیر او و بالاخره محروم ساختن و تنها گذاشتن همدست و همدا¬ستان کرده است. این است که باید علی کوچک شود. این است که می¬بینیم بنی¬امیه-که دشمن مهاجر وانصارند و خصم علی و عمر-همه¬جا تبلیغ می-کنند که: علی«ابوتراب» است،«علی نماز نمی¬خواند». کاتب وحی، جامع قرآن، دایی و خویشاوند پیغمبر بنی¬امیه¬اند، ام¬المومنین دختر ابوسفیان است، خانه ابوسفیان است که در نظر پیغمبر همچون خانه خدا در مکه محل امن عام است و حرام است و هرکه در آن پناه آورد در امان است…
علی در محراب مسجد، کشته شده است؟ این چه خبری است؟ علی در مسجد چه می¬کرده است؟ در محراب چه کاری داشته است؟ مگر علی نماز می¬خوانده است؟ هر کسی می¬داند که این¬ها کینه ضربه¬های قهرمانی بدر و خندق است که این چنین چرکین شده و سر باز کرده است.
امادوست. دوستی هم که در بدر و خندق، همراه علی، علیه بنی¬امیه به پیکارآمده است، با بنی¬امیه هم-آواز می¬شود. چرا؟ زیرا هنگامی¬که آن¬ها، که بزرگان نامی اصحاب¬اند، درخندق سر به زیر می افکنند و علی، جوان بیست وهفت ساله ضربه¬ای می¬زندکه دشمن¬را به وحشت می¬افکند و فریاد تکبیر از قلب مسلمانان برکشیده می¬شود و پیغمبر او را این¬چنین می¬ستایدکه:«ضربت علی در نبرد خندق، از عبادت جن و انس ارجمندتر است». آن¬ها را، همان¬هایی را که از دل تکبیر گفتند و همان¬هایی که از این ضربه به شوق آمدند و سود بردند و نجات¬یافتند و فخریافتند تحقیر می¬کند؛ پنهانی، بذر یک حسد در عمق و وجدان ناخودآگاهشان می¬کارد واین بذربعدها رشد می¬کند و بی¬آنکه خود بدانند، سر می¬زند وشاخ وبرگ می¬دهد وتمام روح واندیشه¬شان را می¬پوشاند ودرسایه می¬گیرد وریشه در عمق استخوانشان می¬افشاند .
در خیبر که ابوبکر پرچم را برمی¬گیرد و برای فتح قلعه پیش می¬رود وپس از تلاش¬های بسیار، شکسته برمی¬گردد وعمر می¬رود شکسته بر می¬گردد و پیغمبر می¬گو ید، فردا پرچم را به دست کسی می دهم که هم او خدا و رسولش را دوست می¬دارد و هم او را خدا و رسولش.
در بدر، دراحد، علی هم¬چون برق و باد در صحنه می¬گذرد ودر پریشانی وشکست قطعی، جبهه¬ای تازه تشکیل می¬دهد، در«فتح»که پرچم¬داراست و درحنین¬که باز درآن هنگام¬که¬ رجال ¬بزرگ وبا نفوذ و معتبر چنان از تنگه¬ی حنین می¬گریزند که ابوسفیان به قهقهه¬ای تمسخرآمیز فریاد می¬کند:«این طور که می گریزند تا دریای¬احمر خواهندرفت»، علی، چون صخره¬ای، در دهانه تنگه را می¬بندد. این شمشیرها در دشمن رویاروی کینه می¬آفریند و در دوست هم¬صف و هم¬رزم، حسد، حقارت. و این است که دشمن و دوست در یک جبهه قرار می¬گیرند، هنگامی که شخصیت و فضیلت یاقدرت علی مطرح است. واین است که دوست به دشمن محتاج می¬شود ودشمن به دوست، وهر دو همکار می¬شوند، واین است که آن حقارت¬ها را که عظمت های علی در آنان پدیدآورده¬است باید با علی جبران کنند. چگونه؟ فضیلت های مسلمش را نادیده گرفتن، طرح نکردن و اگر ناجوانمردی پلید باشد آن¬ها را هم تحریف کردن و به گونه دیگری توجیه کردن و نیز تهمت زدن.
و این¬ها همه را فاطمه خوب می¬داند، خوب می¬شناسد. او یک خانه¬نشین ناآگاه نیست، فاطمه راه رفتن را در مباررزه آموخته¬است و سخن گفتن را در تبلیغ و کودکی را در مهد طوفان نهضت به سرآورده و جوانی را در کوره سیاست زمانش گداخته است. او یک مسلمان است: زنی که عفت اخلاقی او را از  مسئولیت اجتماعی مبرا نمی¬کند. اما آنچه کانون خطر است، خانه فاطمه است. آری، خانه فاطمه، برای حکومت¬ها، همواره کانون خطر بوده¬است. ناگهان هیاهوی بسیاری از مسجد بلندشد و فاطمه، در میان صداهایی که بر هم می¬خورد وهمهمه می¬شد فریادهای تندوهولناک عمربن¬خطاب را شنید که دمادم نزدیک می¬شود.
-من این خانه را با اهلش به آتش می¬کشم.
این جمله را فاطمه به روشنی شنید. اکنون خیلی نزدیک شده¬اند. درخانه فاطمه به مسجد باز می¬شود. و شنید که صداهایی باشگفتی به او می¬گویند:
-گرچه در خانه فاطمه باشد؟
و عمر با همان لحن قاطع:
-باشد.
به راستی هم، غلام عمر، از خانه آتش به مسجد آورده¬است. و هیاهوی جمع و در این میان فریاد رعب-آور عمرکه:
-ای علی، بیرون بیا.
در خانه به شدت تکان می¬خورد. و زبانه های آتشی که آورده¬اند، از روزنه¬های در پیداست و فریادهای عمر که هر لحظه تندتر و مهاجم¬تر می¬شود.
ناگهان فریاد فاطمه که پشت درآمده¬بود، برخاست. فریادی که تمامی اندوه عالم را با خود داشت:
-ای پدر ، ای رسول¬خدا، بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابی¬قحافه چه¬ها که ندیدم!
همراهان عمر، چند گام عقب رفتند. این فریاد گریه و خشم دختر محبوب پیغمبر است. گروهی نتوانستند خود را نگه¬دارند، بلندگریستند؛ وگروهی بر سر در خانه فاطمه و پیغمبر لحظه¬ای خیره ماندند. شرم آن¬ها را آهسته آهسته بازگرداند. عمرکه تنها مانده بود، لحظه¬ای مردد ایستاد، بی¬آنکه بداند چه¬کند، و سپس به سوی ابوبکر بازگشت. اکنون همه بر ابوبکر گرد آمده¬اند. داستان فاطمه را به او گزارش کردند و برخی، با لحنی که گویی از فاجعه¬ای سخن می¬گویند.
پسر ابی¬قحافه وپسر خطاب به خانه فاطمه برگشتند، اما این بار نرم و خاموش؛ ابتکار را ابوبکر به دست گرفته است.«عمر با تیغ می¬برید و این با پنبه»!
اجازه خواستند که وارد شوند. فاطمه اجازه نداد. علی بیرون آمد، از فاطمه در خواست¬کرد که آن¬ها را اجازه ورود دهد؛ فاطمه، در برابر علی، مقاومت نکرد، اما فقط ساکت ماند. بر فاطمه سلام کردند، فاطمه به خشم روبرگرداند وپاسخشان را نداد، تنها رفت وخود را در پس دیواری از چشم آنان دورکرد. شرم و سکوت بر سر دو شیخ سایه افکنده بود. در چنین لحظه¬ای، برای آن¬ها سخت است در میان فاطمه و علی حضور یافتن. ابوبکر، با چهره¬ای که از آن غمی عمیق پیدا بود و آهنگی که از تأثر می¬لرزید آرام و مهربان آغاز کرد:
-ای دختر محبوب رسول خدا. به خدا قسم که خویشاوندی رسول خدا برای من عزیزتر است از خویشاوندی خودم. و تو پیش من از دخترم عایشه محبوب¬تری. آن روز که پدر تو مرد، دوست داشتم که من می¬مردم و پس از او نمی¬ماندم. میبینی که من تو را می¬شناسم و فضل و شرفت را اعتراف دارم و اگر حق و میراث رسول خدا را باز گرفتم تنها از آن روبود که از او شنیدم که می¬گفت:«ما پیامبران ارث نمی-گذاریم، آنچه از ما میماند صدقه است».
فاطمه، بی¬آنکه در پاسخ لحظه¬ای تردید کند شروع به سخن کرد:
-اگر سخنی از رسول خدا(ص) برای شما دو نفرنقل¬کنم، آن را اعتراف می¬کنید و بدان عمل خواهید نمود.
هردویکصدا گفتند:آری.
گفت: شمارابه خداسوگند میدهم،آیاشمادونفرازرسولخدانشنیدیدکه میگفت:«خوشنودی من است وخشم فاطمه خشم من است،آنکه دخترم فاطمه رادوست بداردمرادوست داشته است وآنکه فاطمه راخشنودسازدمراخشنودساخته است وآنکه فاطمه رابه خشمآوردمراخشمگین کرده است؟»هردوباهم پاسخ دادندکه:چرا،این سخن راماازرسول¬خدا(ص)شنیده ایم.
سپس بی درنگ ادامه داد:
-پس من خداراوفرشتگانش راگواه میگیرم که شمادوتن مرابه خشم آوردید وخشنودم نساختید،واگررسولخدا راببینم،نزدش ازشمادونفرشکایت میکنم.
ابوبکربه گریه افتاد،احساس کردکه نه اوتوان گفتن داردونه فاطمه توان شنیدن.برخاست وعمربه دنبالش،وارد مسجدشد،آشفته وگریان،باخشم ودردبرسرجمع فریادزدکه…
اماکارگزارانومصلحت اندیشان قدرت اوراقانع کردندکه صلاح امت نیست شماکناررویدوابوبکرباکراهت شدیدقانع شدوصلاح اندیشی هاراناچارپذیرفت ورام گردیدوبه خیال خوددست به کارنصرت اسلام واجرای سنت رسول خداشدو نخستین تصمیمی که گرفت مصادره فدک بود.بدین گونه،علی ازنظرمالی وزندگی شخصی نیز فلح شدتازندگیش درگروحقوقی باشدکهازبیت المال دارد.
علی رابه حال خودواگذاشتندکه تهیدست وتنهاشده بودوچندتنی هم که براوگردآمده بودندبه زور یا زرپراکنده شدندونمی توانست عدم بیعتش منشاءعصیان وخطری باشد؛به خصوص که آنان یقین داشتندکه تا فاطمه زنده است از علی نمیتوان بیعت گرفت وعلی نمیتواندبیعت کند،چه فاطمه دربرابرقدرتی که حق نمی دانست ،کمترین نرمشی نداشت.
پیغمبرمرد،علی خانه نشین شد،میراث فاطمه که تنهامنبع زندگی اووهمسروفرزندانش بودمصادره شدوقدرت به دست ابوبکروعمرافتادوسرنوشت اسلام ومردم به دست سیاست سپرده شدوعبدالرحمان بن عوف مال پرست وعثمان اشرافی وخالد بن ولیدلاابالی وسعدبن وقاص خشن وبی تقوی کارگزاران اصلی خلافت رسول شدندوعلی درخانه نشست وبه جمع اوری و تدوین قران پرداخت وبلال مدینه راترک کردودرشام گوشه گرفت وبرای همیشه خاموش شدوسلمان بااین لحن گوشه داروتعبیرپرمعنای فارسی به آنهاکه شتابان وموفق ازسقیفه بازمیگشتندگفت:«کردیدونکردید»!وسپس غمگسن وناامیدبه ایران بازگشت ودرمدائن منزوی شد و
ابوذر،انیس پیغمبر، و عمار عزیز پیغمبر بیکاره شدند.اما فاطمه از پا ننشست. در زیر کوهی از اندوه که بر جان عزادارش حس میکرد، مبارزه با خلافتی را که غصب میدانست و خلیفهای راکه ناشایست میشمرد ادامه داد.برای بازپس گرفتن فدک ازتلاش بازنایستاد،این تلاش همه به صورت حمله وانتقادبود،می کوشیدتابه همه ثابت کندکه خلیقه دراین کارخواسته است ازاوانتقام سیاسی بگیردوبرعلی ضربه ایاقتصادی فرودآورد باطرح مساله مصادره ی فدک میکوشدتاحکومت را محکوم کند،تااثبات کندکه آنها درراه مصالح خویش چگونه حقایق را انکار می کند.میخواست به افکار عمومی برساند که اینها که «سنت رسول» راشعارخلافت خویش ساخته اند تا کجابه خاندان رسول ستم میکنندوحقی راکه دراسلام هرفرزندی داردوهرثدری،ازشخص پیغمبروفرزندش بازمی گیرند ومی گویند پیغمبرفرزندمی گذارد اماارث نمی گذارد.
باید بانظام حاکم مبارزه کند،اگرتوانست آنرامغلوب سازدواگرنتوانست لااقل محکوم.اگرباطل رانمی توان ساقط کرد،میتوان رسواساخت،اگرحق را نمی توان استقراربخشید،میتوان اثبات کرد،طرح نمود،به زمان شناساند،زنده نگاه داشت،لااقل مردم بدانندکه آنچه برسرکاراست ناحق است وظلم است وآنچه مطرودوشکست خورده وزندانی،حق است وعدل وآزادی.
واکنون فاطمه،شخصابه سراغ آنهامیرود،هرشب همراه علی،به مجالس آنها سرمیزند،باآن هاحرف میزند،فضایل علی رایکایک برمی شمارد،شفارش های پیغمبررایکایک به یادشان می آورد،بانفوذ معنوی،شخصیت بزرگ انسانی،آگاهی سیاسی،شناخت دقیقی که از اسلام برروح وآرمانهای اسلام داردوبالاخره قدرت منطق واستدلال استوارخویش،حقانیت علی راثابت می نمایدونشان میدهد،بطلان انتخاباتی راکه شده است اثبات میکند،فریبی راکه خورده اندآشکارمیسازدوعواقبی راکه براین شتابزدگی سطحی وغافلگیری سیاسی بارخواهدشدبرمی شماردوآنان راازآینده ی ناپایداروتیره ای که درانتظاراسلام ورهبری امت است بیم میدهد.
فاطمه تن به مرگ داد.احساس کردکه بیش ازآنچه درتصورآیدتنهااست.اصحاب وی اکنون در هوای دیگری دم میزنند؛مدینه،دیگر«شهرپیغمبر»نیست.سیاست وحکومت بر«شهرایمان»خیمه زده است.گوش ها چنان به غوغای قدرت وحکومت و«خودپایی»مشغولندکه دیگرآوای نرم وضعیف عاطفه ودوستی واخلاص رانمی توانند شنید.صدای فاطمه به گوش کی نمی رسد.
دشمنان فاطمه،دراینجابسیارنیرومندترندازدشمنانی که درمکه باآنان مبارزه میکرد.
همیشه مبارزه درجبهه یداخل سخت تروبیچاره کننده تراست ازجبهه ای که دشمن خارجی درمقابل است.
دراین سوعلی است وفاطمه،هم چنان که درمکه بود،دربدرواحدوخیبروفتح وحنین…بود؛وامادرآن سو،ابوبکر است،نخستین کسی که بیرون ازخانواده پیغمبر،به اوگروید،یارغاراو،همگام هجرت او،پدرهمسراوام المومنین کسی که دربی کسی وغربت پیغمبربه اودست یاری دادوهمه ثروت خویش رادرراه ایمان به اونابودکردودر مدینه چنان تهیدست شدکه پیش یهودیان پست ومردم بیگانه وحقیرمدینه کارمی کردوکسی که همه مردم بیست وسه سال تمام یعنی از نخستین سال بعثت تامرگ پیغمبر،اوراهمه جادرکناراودیده اند.وعمر،چهلمین کسی که درمخفیگاه پیغمبربه اسلام گروید وباپیوستن اووحمزه به جمع اندک و ضعیف یاران نخستین پیغمبر،مسلمانان نیروگرفتندوآشکارشدندوازآن هنگام همه ی نیروی خویش راوقف پیشرفت این نهضت کرد وازنزدیکترین یاران پیامبروبرجسته ترین مهاجران بودومردم اوراار رهبران بزرگ واصحاب کباررسول خدامیدانستندودرکنارشان ،ابوعبیده مهاجربزرگ وپشگام است وعثمان ،مهاجرذوهجرتین اسلام است وداماد«ذوالنورین»پیغمبر.وخالدبن ولید،که درجهاد بادشمنان اسلام قهرمانی ها کرده است ودرموته که سربازی ساده بود،نه شمشیر برسررومیان شکست و«سیف الله»لقب داشت وعمر وعاص،یکی از چهار نابغه معروف عرب که سال هااست به مسلمین پیوسته و درمرزها ی شمال،به قدرت امپراطورروم ضرب شست اسلام را نشان داده است،وسعد بن ابی وقاص،نخستین کسی که دراسلام تیری به روی دشمن رهاکرده و مسلمانان رااز مرحله ی دفاعی،بدرآورده وحالت حمله رابه دشمن اعلام کرده است ودراحد،باتیرباران های دقیق وزبردستانه اش ازجان پیغمبرکه سخت به خطرافتاده بودوتنها مانده بوددفاعی کرده بودکه پیغمبر با تعبیرویژه ای اوراستایش کردو…دیگران ودیگران.
ودراین میانه،حقی پایمال می شود،آسان وآرام!حق علی!چگونه؟خیلی ساده وبامنطقی عاقلانه وازسردلسوزی نسبت به ا مت وبه خاطر سرنوشت اسلام وخطرعصیان های داخلی وفشاردشمنان خارجی وبیم تفرقه ی مسلمین و…خلاصه«فعلامصلحت نیست؛جوانی سی وچندساله،آنهم تند،باآن سابقه هاکه خیلی بااوخوب نیستندوازاوکینه دارند،باآن رفتارکه خیلی ازخانواده های بانفوذوشخصیت های موثروگروه هایی راکه درکارها دست دارندودرجامعه ها!باخودش بدکرده است!!»
مصلحت!تیغی که همواره،زرنگ ها،باآن حقیقت راذبح می کرده اند،ذبح شرعی!روبه قبله،به نام خدا!قربانی طیب وطاهروگوشت حلال!
وچه آسان! چه بی¬سروصدا¬! بی آنکه کسی بفهمد،بی آنکه خفته ای بیدار شود!بی آنکه مردم برشورند،بی آنکه هیچ تلاشی،ناله ای،فریادی،اعتراضی،بتواندحقیقت رانجات بخشدودربرابرقدرتی که به سلاح«مصلحت پرستی »مسلح است کاری کند.هرچندفاطمه باشدوتلاش هاوفریادهاواعتراض هاوناله های فاطمه!«وقتی زورجامه ی تقوی می پوشد،بزرگ ترین فاجعه درتاریخ پدید می آید».
فاجعه ای که قربانیان خاموش وبی دفاعش علی است وفاطمه وبعدهادیدیم که فرزندانشان یکایک واخلافشان همه!اکنون که فداکارترین مهاجران اسلام وجانبازترین انصارپیغمبر،نسل نخستین وپیشگامان ایمان،اینچنین علی رابه خاطرمصالح خویش کنارزنندوخانه¬نشین کند،نسل فرداوسیاست فردا-که درجو ایمان وتقوی وجهادپرورش نیافته اند-بافرزندانم چه خواهندکرد؟ازهم اکنون فردای حسن وحسین وزینب را می توان دیدومی توان یقین دانست که سرنوشتشان چه خواهد بود.اما اکنون چه بایدکرد؟فاطمه هرچه درتوان داشت کوشیدتانخستین خشت این بنا را کج نگذارند؛ نتوانست. احساس کردکه مدینه ی پیغمبر گوشش دربرابرفریاد¬¬¬¬ وی¬کر¬است ودلش دربرابر«سکوت»علی سنگ!اکنون،از آن دو دریچه ای که هر روز به روی هم باز می شد و به روی هم می خندید و موجی از لطف و مهر و امید به خانةگلین بی زیور فاطمه می ریخت،اکنون یکی بسته شده است. مرگ آن را برای همیشه به روی فاطمه بست.¬ سیاست نیز در خانه اش را بست. و او اکنون،در این خانه زندانی. در کنار علی-که همچون کوهی از اندوه نشسته استو سکوت کرده ،سکوتی که انفجار آتش فشانی مهیب را در درون خویش به بند کشیده است-و در میان فرزندان پیغمبر،که در سیمای معصوم و غمگینشان سرنوشت هولناک فردای یکایکشان را می خواند.
اکنون زنده بودن،«برایش دردآور و طاقت فرسا است».ماندن«بار سنگینی است دوش های خسته و نا توان فاطمه رایارای کشیدن آن نیست».
اکنون¬تنها مایه های تسلیتی که دراین دنیا می ماند تربت مهربان پدر است و دیگری مژدة امید بخش او که¬:
فاطمه،از میان خاندا¬نم،تو نخستین کسی خواهی بود که به من خواهی پیوست».
هرگاه¬ پنجه ¬درد قلبش را سخت می فشرد و عقدة گریه، راه نفسش را می گیرد، واحساس می کند که به محبت ها و تسلیت های پدرش محتاج است به سراغ او می رود،بر تربت او می افتد،چشم هایش را که از گریه های مدام مجروح شده است، بر سر خاک خاموش پدرمی¬دوزد؛ ناگهان،آنچنان که گویی خبر مرگ پدر را تازه شنیده است، شیون می¬کند، پنجه های لرزانش رادر سینه خاک فرو می¬برد، دست های خالی و بی¬پناهش را از آن پرمی¬کند، می کوشد تا از ورای پرده اشک آن را تماشا کند، خاک را بر چهره می گذارد،باتمام عاطفه ای که پدر را دوست می¬داشت آن را می بوید و لحظه ای آرام می¬گیرد،گویی تسلیت یافته است. هر روز گویی روز مرگ وی است. بیتابی های او هر روز بیشتر می¬شد و ناله¬هایش دردمند تر؛ زنان انصار بر او جمع می¬شدند و با او می¬گریستند و او، در شدت درد و اوج ضجه هایی که دلها را به درد می¬آورد و چشمها را به خون می¬نشاند، از ستمی که کرده¬اند شکوه میکرد و حقی را که پایمال کردند به یاد می¬آورد.
اما زمان دیر می¬گذرد. اکنون، نود و پنج روز است که پدر مژده مرگ داد و مرگ نمی¬رسد(چهل، هفتاد، هفتادوپنج، نود¬وپنج روز یا شش ماه پس از مرگ پیغمبر نوشته¬اند و هفتادوپنج و نودوپنج قوی¬تر می-نماید).
کودکانش را یکایک بوسید: حسن هفت ساله، حسین شش ساله، زینب پنج ساله و ام¬کلثوم سه ساله.و اینک لحظه وداع با علی چه دشوار است اکنون علی باید در دنیا بماند. سی سال دیگر!
فرستاد«ام رافع» بیاید، وی خدمتکار پیغمبر بود. از او خواست که:
-ای کنیز خدا بر من آب بریز تا خود شست¬وشو دهم. با دقت و آرا¬مش شگفتی غسل کرد و سپس جامه های نویی را که پس از مرگ پدر کنار افکنده بود و سیاه پوشیده بود پوشید، گویی از عزای پدر بیرون آمده است واکنون به دیدار او می¬رود.
به ام رافع گفت:
-بستر مرا در وسط اطاق بگستران.
آرام و سبکبار بربستر خفت،رو به قبله کرد،در انتظار ماند. ¬¬لحظه¬ای گذشت و لحظاتی…. ناگهان از خانه شیون بر خاست.¬پلک هایش را فرو¬بست و چشم هایش را رو به محبوبش-که در انتظار او بود-گشود.
شمعی از آتش و رنج،¬در خانه علی خاموش شد.وعلی تنها ماند.با کودکانش.
از علی خواسته بود تا اورا ش دفن کنند،گورش را کسی نشناسد،¬آن دو شیخ از جنازه اش تشییع نکنند. و علی چنین کرد.اما کسی نمی¬داند چگونه؟ و هنوز نمی دانند کجا؟در خانه اش؟ یا در بقیع؟معلوم نیست. و کجای بقیع؟معلوم نیست.
و علی که سخت تنها مانده است، هم درشهر و هم¬ درخانه،بی پیغمبر،بی فاطمه،همچون کوهی از درد،بر سر خاک فاطمه نشسته است. نسیم نیمه شب کلماتی را که به سختی از جان علی بر می¬آید از سر گور فاطمه به انه خاموش پیغمبر می¬برد.
-«بر تو،از من و دخترت،که در جوارت فرود آمد و بشتاب به تو پیوست،¬سلام ای رسول خدا».
-«از سرگذشت عزیز تو-ای رسول خدا-شکیبایی من کاست و چالاکی من به ضعف گرائید. اما،در پی سهمگینی¬فراق¬تو و سختی مصیبت تو،مرا اکنون جای شکیب است».
-«من تو را در شکافتة گورت خواباندم و در میانة حلقوم و سینة من جان دادی»،
«انا للّه و انا الیه راجعون».
درد چنان سهمگین است که روح توانای او را بیچاره کرده است. نمیتواند تصمیم بگیرد، تردید جانش را آزار میدهد، برود؟ بماند؟  آنگاه برخاست، ایستاد، به خانه پیغمبر رو کرد، با حالتی که در احساس نمیگنجید گویی میخواست به او بگوید که این«ودیعه عزیزی» را که به من سپردی، اکنون به سوی تو باز میگردانم، سخنش را بشنو. از او بخواه، به اصرار بخواه تا برایت همه چیز را بگوید تا آنچه را پس از تو دید یکایک برایت برشمارد. فاطمه این چنین زیست و این چنین مرد و پس از مرگش زندگی دیگری را در تاریخ آغاز کرد.
از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیاردشوار است.فاطمه یک«زن»بود،آن چنان که اسلام می خواهدکه زن باشد.تصویر سیمای او را پیامبر ،خود رسم کرده بود و او را در کوره های سختی و فقر و مبارزه و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.
وی در همه ابعاد گوناگون «زن بودن»نمونه شده بود.
مظهر یک «دختر»،در برابر پدرش.
مظهر یک «همسر»،در برابر شویش.
مظهر یک «مادر»،در برابر فرزندانش.
مظهر یک«زن مبارز و مسئول»،در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش.وی خود یک «امام»است،یعنی یک نمونه مثالی ،یک تیپ ایده آل برای زن،یک «اسوه»،یک «شاهد»برای هر زنی که می خواهد«شدن خویش»را خود انتخاب کند.
او با طفولیت شگفتش،با مبارزه مدامش در دو جبهه داخلی و خارجی،در خانه پدرش،خانه همسرش،در جامعه اش،در اندیشه و رفتار و زندگی اش،«چگونه بودن»را به زن پاسخ می داد.
نمی دانم چه بگویم؟بسیار گفتم و بسیار نا گفته ماند.در میان همه ی جلوه های خیره کننده ی روح بزرگ فاطمه،آنچه بیش از همه برای من شگفت انگیز است این است که فاطمه همسفر و همگام و هم پرواز روح عظیم علی است.
او در کنار علی تنها یک همسر نبود،که علی پس از او همسرانی دیگر نیز داشت،علی در او به دیده ی یک دوست،یک آشنای درد ها و آرمان های بزرگش می نگریست و انیس خلوت بیکرانه و اسرار آمیزش و همدم تنهایی هایش.
این است که علی هم او را به گونه ی دیگر می نگرد و هم فرزندان او را.پس از فاطمه،علی همسرانی می گیرد و از آنان فرزندانی می یابد.
اما از همان آغاز فرزندان خویش را که از فاطمه بودند با فرزندان دیگرش جدا می کند.اینان را «بنی علی» می خواند و آنان را «بنی فاطمه».
شگفتا،در برابر پدر آن هم علی نسبت فرزند به مادر.و پیغمبر نیز دیدیم که او را به گونه ی دیگری میبیند.از همه ی دخترانش تنها به او سخت می گیرد،لز همه تنها به او تکیه می کند.او را-در خردسالی-مخاطب دعوت بزرگ خویش می گیرد.
نمی دانم از او چه بگویم؟چگونه بگویم؟
خواستم از «بوسوئه» تقلید کنم،خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لوئی،از «مریم»سخن می گفت.
گفت،هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم داد سخن داده اند.
هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملت ها در شرق و غرب ارزش های مریم را بیان کرده اند.
هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان،در ستایش مریم همه ذوق و قدرت خلاقانه شان را به کار گرفته اند.
هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان،چهره نگاران،پیکره سازان بشر،در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی های اعجازگر کرده اند.
اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوشش ها وهنرمندی های همه در طول این قرن های بسیار،به اندازه این یک کلمه نتوانسته اند عظمت های مریم را باز گویند که:«مریم مادر عیسی است.»
و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم؛باز درماندم:
خواستم بگویم:فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که:فاطمه دختر محمد(ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که:فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که:فاطمه مادر حسنین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که:فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه،این ها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه،فاطمه است
ناشر:انتشارات چاپخش و بنیاد فرهنگی دکتر علی شریعتی
نوبت چاپ:بیست و پنجم 1389
چاپ و صحافی:پژمان
شمارگان:5100
شابک:3-7-90433-964-978

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *