دلنوشته:خيلي وقت بود هم را نديده بوديم. تا منو ديد بلافاصله در آغوش كشيد غرق بوسه كرد. اصلاً رها نمي كرد. به شدت مي بوسيد و گريه مي كرد. خيلي به وجد آمده بود. بعد كه كمي آرامتر شد نگاهي به من كرد و گفت: مادر جان كمي عقب تر بايست قد و بالايت را نگاه كنم. كمي عقب تر ايستادم.
مادربزرگ عاشقانه و مهربانانه منو نگاه مي كرد. گفت: مادر خيلي وقته به من سر نزدي دلم تنگ شده بود براي همين خودم آمدم سراغت. همين كه ديدم سلامتي خيالم راحت شد. ناگهان با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم. چه اوقات خوشي بود كاش اين ساعت لعنتي زنگ نمي زند! خداي من فكر مي كنم چشم انتظاره! آخرين باري كه سر مزار مادربزرگ رفتم را به ياد نمي آورم!