دلنوشته: هر روز ظهر بابا که به خانه می آمد دستانش پر بود؛ میوه، نان، ماست، شیر و… تا حدی که با زحمت در را باز می کرد و باری را که در دست داشت به سختی در آشپزخانه می گذاشت. بعد دست وصورتش را می شست و مرا صدا می کرد. پسرم! بیا کمی شانه های مرا ماساژ بده. من هم بلادرنگ بر بالای سر پدر حاضر می شدم و شانه هایش را مالش می دادم. این کار هر روز ادامه داشت. تا جایی که کم کم دیگر این کار را دوست نداشتم و احساس می کردم بابا دارد خودش را لوس می کند. از شما چه پنهان بعضی اوقات از روی حرصی که می خوردم شانه هایش را محکم تر مالش می دادم. خدا مرا ببخشد!! حالا سال ها از آن زمان می گذرد خدا رحمت کند پدر را. الان هر وقت من به خانه می آیم اولین کاری که می کنم پسرم را صدا می زنم و به او می گویم: بابا بیا شانه های مرا ماساژ بده. راستش را بخواهید دیگر سن و سالم بالا رفته، شانه هایم درد می کند و هر روز اگر پسرم شانه هایم را ماساژ ندهد دردش امانم را می برد. حالا من مانده ام، یادِ پدر، تکرار تاریخ و عذاب وجدان!
خراسان – مورخ دوشنبه 1391/11/09 شماره انتشار 18328
http://www.khorasannews.com/News.aspx?type=1&year=1391&month=11&day=9&id=4682813