نباید دوستش داشته باشم. او لایق محبت های من نیست. نه اینکه آدم بدی باشد. نه! اما حرف محبت را نمی فهمد. از عشق سر در نمی آورد. همه چیز را حساب و کتاب می کند. اهل گذشت و عبور کردن از مسائل و کاستی ها نیست. اصلاً برایش عشق حتی همان هم اول آسان نمی کند. از ابتدا تا انتها فقط “افتاد مشکل ها”. هزاران بار به او محبت کنی به چشمش نمی آید. فقط کافیست یک بار چیزی مطابق میلش نباشد. حق با او باشد یا نباشد فرقی ندارد قیصریه را به آتش می کشد. نگران قیصریه نیستم فدای یک تار موی سرش. اما این که چشمانش را می بندد و هر چه دلش می خواهد می گوید برایم عذاب آور است. هر کسی او را می شناسد و شرایطش را می داند می گوید رهایش کن. او لایق دوست داشتن نیست. خودم هم می دانم نباید دوستش داشته باشم اما نمی دانم چرا نمی شود. من دوستش دارم. خیلی زیاد …