در را بست و رفت و من داخل آسانسور شدم. همین طور که آسانسور پایین می آمد و در افکارم غرق بودم، نمی دانم چرا به یکباره این جمله روی دوشم سنگینی کرد. بدون اغراق با خودم گفتم: من یک درخت بی بار و بر هستم سایه ای ندارم که بالای سر کسی باشد. اوست که مرا آرام می کند، باعث دلگرمی و دلخوشی است، در همه حال از من پشتیبانی می کند، از تشویق من خسته نمی شود، بی محابا محبت می کند و خلاصه هر چه دارم و ندارم از صدقه سر اوست حالا به من این گونه می گوید. فوری گوشی را برداشتم شماره اش را گرفتم. هنوز بله اش کامل نشده بود گفتم: «خدا نگهدار تو باشد، خدا تو را برای من ببخشد، سایه تو از سر من کم نشود، تو درخت تنومندی، تو خوبی، تو عشقی و … » او که از فکر و حال من بیخبر بود زد زیر خنده و با شوخی و بدجنسی گفت: «چی شده؟ زده به سرت؟ بخدا تو دیوانه ای!» گفتم آره خوب فهمیدی. «دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید»