وسط چهارراه زندگی، انتهای کوچۀ شیدایی درست همان جایی که دل از کف داده ای و جز جمالِ معشوق بی همتا چیز دیگری را نمی بینی، بن بستِ عقل است. دل برایت حدیثِ “شور و شرِ جوانی” می خواند، می خواهد پرواز کند و تو را به جایی ببرد که بی خیال همۀ دنیا همواره مستِ وصال یار باشی و جز او را نبینی. اما عقل که این حرف ها حالی اش نیست؛ برایت صغری و کبری می چیند، دل را دیوانه می خواند، تو را امر و نهی می کند، از حساب و کتاب سخن می گوید و به شدت می خواهد از دل و خواسته هایش بر حذر باشی. ما هم که حال و حوصله جنگ و جدال و قضاوت بین کارزار عقل و دل را نداریم تنها گوشه ای ایستاده و نظاره می کنیم تا خودشان با هم کنار بیایند و در نهایت همانی که پیروز شد عنان زندگی را چون غرامت جنگی به دست گیرد و هر آن چه از عاشقی و جوانی داریم به یغما ببرد. گاهی عقل حرفش را به کرسی می نشاند و فکر می کنیم منطقی ترین آدم دنیا شده ایم، هیچ درسی جز ریاضیات نخوانده و همواره دو دوتایمان چهار تاست. و گاهی دل دودمان عقل را به هم می ریزد و تا مرز جنون ما را شیدا و رسوا و از خود بیخود می کند. و حکایت انسان بیچاره و حیران همچنان باقیست. یا در اسارت عقل حسرت آزادی می خورد و یا به جرم مستی و دلباختگی دست روزگار بر او حد جاری می کند و آرامش و آبرویش را می برد.