من دلبری دارم یگانه و بیهمتا که از چشمانش عشق می جوشد، از لعل لبانش حرف محبت می خروشد و جان خستۀ من از سبوی وجودش شراب ناب می نوشد. هم اوست که دلبری هایش مرا مست و کندوانِ عسلِ دیدگانش کامم را شیرین می کند. سینه ای پر شور، سیمایی پر نور و دلی به وسعت دریا دارد. او محبوبِ عزیز من است که عشق و امید در کلامش موج می زند، رایحه ای همچون گل های نرگس و اطلسی و احساسی همچون نسیمی فرح بخش در میان گیسوانش جاریست. نفس هایم به نفس هایش بند است و زمانی که دستانم را در دستانش به گرمی می فشارد ضربان قلبم بالا می رود. هرگاه از من دور می شود تاب نمی آورم، دلم میخواهد بلافاصله ابرهای سیاه جدایی را کنار زده و بی محابا لحظه لحظه ثانیه های عمرم را قربانی کنم تا دوباره بر قلب خسته من طلوع کند و دیدار خورشید نگاهش را به نظاره بنشینم. رویایی ترین لحظات زندگی من هنگامۀ ظهور اوست که مقابلش بنشینم چشم در چشم او بدوزم و ضربان قلبم را با پلک زدن هایش تنظیم کنم.