“دیگه مهم نیست” حکایت تلخ رهاکردن هاست. دقیقاً همان نقطه ای که اتفاقاً برای انسان خیلی هم مهم است ولی آن چنان آن موضوع حالش را گرفته، عمرش را کوتاه کرده و جانش را به لب رسانده که دیگر نایی برای ادامه دادن ندارد. وقتی امر مهمی توان انسان را می گیرد، روانش را به هم می ریزد، آرامش اش را به هم می زند و گاهی حتی نای راه رفتن برای انسان باقی نمی گذارد آدمی دیگر کم می آورد، سعی می کند سرش را بند کند، خود را به آن راه زده و بی تفاوت بگیرد و آن چه از بیخیالی و نادیده گرفتن آموخته با بیان یک جمله نشان دهد. پس با خود می گوید: هر چند مهم است ولی چون می خواهم زندگی کنم، چون اهل کش دادن نیستم، چون سلامتی و آرامشم از هر چیز دیگری اهمیت بیشتری دارد دیگر مهم نیست. من عطایش را به لقایش بخشیدم. شما می دانید و هر آنچه مهم می پندارید. مراقب باشید آدم ها را به جایی نرسانید که دیگر موضوعاتِ مهم یا شما برایشان اهمیت نداشته باشید و اتفاقی بیفتد که بعدها همواره حسرتش را بخورید.