آن چشم ها

⛱ اکنون نمی دانم چه چیز را باور کنم؛ بی رحمی تو یا شیدایی دیدگانت؟ من نمی دانم تو آن ها را به چه جرمی به اسارت گرفته ای و می خواهی با من سخن نگویند؟ من نمی دانم تو که هستی و درونت چه می گذرد؟ اکنون دیگر کاری با تو ندارم سر و کار من تنها با خورشید نگاه توست که هر روز مقابل دیدگانم طلوع می کند، دلم را گرم می کند، خانه ام را روشن می سازد و بارقه های امید را در دلم به وجود می آورد. من خیره خیره به تو نگاه می کنم، لختی نگاهت را از من دریغ مکن، چشمانت را بر هم مزن، روی بر مگردان، بگذار تا ضربان قلبم را با چشم بر هم زدن های تو تنظیم کنم.

#دلنوشته
#غارتنهایی
#پایگاه_جامع_مدیریار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *