نويسنده : مايكل نيلسن
ترجمه : محمد علي محمديان
برخي از نظريه پردازان روانشناسي ديدگاه هاي جالبي در باره دين دارند. در اينجا مروري خواهيم داشت بر بعضي از نظرات كلاسيك:
ويليام جيمز، زيگموند فرويد، كارل يونگ، گوردون آلپورت، آبراهام مازلو، آلفردآدلر و اريك اريكسون.
ويليام جيمز (1910-1842 )
جيمز روانشناس و فيلسوف آمريكايي بود كه عنوان رياست انجمن روانشناسي آمريكا را داشت و يكي از اولين كتاب هاي مرجع در روانشناسي را نوشت . در مورد روانشناسي ديني نفوذ جيمز هنوز پايدار است . كتاب تنوع تجربه ديني به عنوان يك كار كلاسيك در اين زمينه محسوب مي شود و براي كساني كه به موضوع روانشناسي و مذهب علاقه مند هستند، مطالعه آن ارزشمند است . به علاوه هنوز هم ارجاع به نظريات جيمز در همايش هاي تخصصي امري متداول است . چنانچه گفته اند : (( براي آموختن يك عقيده نو يك كتاب قديمي بخوانيد )) .
جيمز بين دين نهادي شده و دين شخصي تمايز قايل شد . دين نهادي شده معطوف به سازمان ها يا گروه هاي مذهبي است و نقش مهمي را در فرهنگ جامعه به عهده دارد. دين شخصي، كه در آن فرد يك تجربه معرفتي دارد، عليرغم فرهنگ جامعه قابل تجربه است . اگر تجربه هاي شخصي چنان باشد كه جيمز مي گفت، دگماتيزم (جزم انديشي) چيزي بود كه او از آن متنفر بود . افكار دگماتيك، چه مذهبي و چه علمي از نظر جيمز مطرود بود . اهميت جيمز در روانشناسي ديني – و در روانشناسي به طور كلي – نياز به بزرگ نمايي ندارد . او در باره ي موضوعاتي اساسي بحث كرده است كه امروزه نيز به عنوان موضوعات حياتي باقي مانده است .
زيگموند فرويد (1939-1856)
فرويد، روانپزشكي است كه بنيان گذار روان تحليل گري است و نفوذي شگرف در فرهنگ جديد دارد . اعتقاد برخي از مردم در باره افكار نا خود آگاه، كودكي و رفتار والديني، ريشه د رنظريات فرويد دارد . او براي توسعه نظرياتش تلاش كرد توضيح دهد كه ما چگونه به وسيله حوادث گذشته تحت تأثير قرار مي گيريم و عوامل خارج از ما چگونه برآگاهي هشيار ما تأثير مي گذارد . فرويد به روشي بسيار ساده توضيح داد كه افراد بين آنچه مي خواهند انجام دهند ( كه به وسيله ايد ظاهر مي شوند ) و آنچه از سوي جامعه و والدينشان به آنها مي گويندكه بايد انجام دهند ( و به وسيله سوپر ايگو ظاهرمي شوند) درگيرتعارض مي شوند . اين تعارض به درجات كمتر يا بيشتر به وسيله ايگو حل مي شود . فرويد منشأ دين را در روابط بين كودك و پدرش مي ديد . از اين رو در بعضي فرهنگ ها خدا به عنوان پدر آسماني شناخته مي شود . بر اين اساس دين، انعكاسي است از تلاش براي ارضاء نيازها و يك توهم است .
فرويد كوشيد تا علمي و بي طرف باشد، هرچند كه با معيار هاي اخير معلوم شده كه روش هاي مورد استفاده او، احتمالا” سبب دخالت سوگيري هايي در داده هاي او شده است . نفوذ او در روانشناسي به مرور افول كرده است، كمتر از 10% اعضاي انجمن روانشناسي آمريكا، خود را با ديدگاه هاي روان تحليل- گري معرفي مي كنند . در جامعه روانشناسي آمريكا حدود كمتر از 5% اعضاء در برخي حوزه ها بر تعابير تحليل گرانه از دين، باقي مانده اند.
آلفرد آدلر ( 1937- 1870)
آدلر، روانشناس اتريشي كه با فرويد همراهي مي كرد، در نظريه روانشناسي فردي خود به نقش اهداف و انگيزش تأكيد داشت . يكي از معروف ترين عقايد آدلر اين است كه ما تلاش مي كنيم تا حقارت هايي را كه در خود احساس مي كنيم، جبران نماييم.در بيشتر موارد، ريشه احساس حقارت، نداشتن قدرت است .
اين، يكي از روش هاي ورود دين از طريق باورهاي ما نسبت به خداست، كه مشخصه اين باورها، گرايش ما به كسب كمال و برتري هر چه بيشتر مي باشد . براي مثال، دربرخي از اديان، خدا كامل و قادر مطلق است و به مردم فرمان مي دهد تا كامل باشند . اگر ما تا حد بسيار زيادي كامل شويم با خداوند يكي مي شويم . با چنين شناختي از خدا، ما نواقص و احساس حقارت خود را جبران مي كنيم .
باورهاي ما درباره خداوند شاخص هاي مهمي هستند از اين كه جهان را چگونه مي بينيم . به نظر آدلراين باورها درطول زمان تغيير مي كنند، هم چنان كه نگاه ما به جهان – وجايگاهي كه درآن داريم – عوض مي شود . به اين مثال كه آدلر ارايه كرده است، توجه كنيد: عقيده سنتي مبني بر اينكه آدميان به عنوان خلقت نهايي خداوند و هدفمندانه روي زمين قرار گرفتند، با اين عقيده كه آدميان از طريق انتخاب طبيعي تكامل يافته اند، جابه جا شده است . اين موضوع با نگاه به خداوند، نه به عنوان يك هستي واقعي، بلكه به عنوان وانمودي انتزاعي از نيروهاي طبيعت، همزمان مي شوند . به اين ترتيب، نگاه ما به خداوند ازيك موضوع عيني و اختصاصي به مفهومي كلي تر تغيير كرده است. از نظر آدلر، اين باور يك دريافت نسبتا” نامؤثر از خداوند است، به خاطر اين كه عموما”براي انتقال يك حس قوي از جهت يابي و هدفمندي با شكست مواجه مي شود .
بيشتر نوشته هاي آدلر حاكي از سر سپردگي او به نهضت هاي اجتماعي است . در اين زمينه، دين دست كم از دو جهت اهميت دارد . نخست، لازم است بدانيم كه آدلراساسا به خدا باوري به عنوان يك انگيزنده علاقه مند بوده است، نه باتوجه به اين پرسش كه خدا وجود دارد يا خير. آنچه اهميت دارد اين است كه خدا ( يا اعتقاد به خدا ) مردم را به عمل برمي انگيزد، و اين اعمال پيامدهايي و اقعي براي ما و ديگران دارد . به نظرآدلر ما با دو انتخاب مواجه هستيم . ما مي توانيم فرض كنيم كه در مركز جهان قرارگرفته ايم – هم ما و هم خدا– و چون خدا ناظر بر ماست ، منفعلانه منتظر توجه او باشيم، هم چنين مي توانيم فرض كنيم ما مركز جهان هستيم و فعالانه تلاش كنيم تا جامعه مطلوب تري داشته باشيم . آدلر معتقد است كه اگر ما خود را مسلط بر محيط بدانيم، به گونه اي عمل خواهيم كرد كه براي جهان اطراف ما منفعت داشته باشد . نگاه ما به خدا مهم است، چون اهداف و جهت گيري ما را در تعاملات اجتماعي شكل مي دهد .
دومين جهت اهميت داشتن دين، آن است كه دين نفوذ گسترده اي در محيط اجتماعي ما دارد، و به خودي خود به عنوان يك جريان اجتماعي نيرومند مهم است . دين در مقايسه با علم – نهضت اجتماعي ديگر – پيشرفته تر است، چون كه مردم را به نحو مؤثرتري برمي انگيزد . به عقيده آدلر، فقط وقتي كه علم آغاز به فتح زمينه هاي مشابه و مورد علاقه دين كند و رفاه اجتماعي در همه بخش ها ارتقاء يابد، در چشم مردم جايگاهي هم تراز با دين خواهد داشت .
كارل يونگ ( 1961- 1875)
زماني، يونگ شاگرد فرويد بود، اما وقتي در باره ميزان اهميت مسايل جنسي و معنوي در رشد روان -شناختي فرد، به توافق نرسيدند، يونگ پيروي از فرويد را رها كرد . ( فرويد به تفوق مسايل جنسي بر مسايل معنوي تأكيد داشت، يونگ مخالف بود ) . جدا شدن آنها از يكديگر بدان جهت پرتنش توصيف شده كه گويي يونگ از ” معبد فرويد ” تكفير و طرد شد .
يونگ به تأثير متقابل نيروهاي خودآگاه و ناخودآگاه توجه كرد . او دو نوع ناخودآگاهي را فرض كرد : فردي و جمعي . ناخودآگاهي فردي ( يا سايه ) شامل چيزهايي درباره خودمان است كه دوست داريم آنها را فراموش كنيم . ناخودآگاهي جمعي اشاره به وقايعي دارد كه در همه ما به عنوان يك ميراث همگاني (نوع بشر ) مشترك است . براي نمونه، تصوير ( صورت نوعي ) يك قهرمان افسانه اي چيزي است كه در همه فرهنگ ها وجود دارد. اين صورت هاي نوعي ممكن است به عنوان خدايان فرض شوند، از آن رو كه در خود فرد هستند .
يونگ در باره مسيحيت و اديان شرقي حرف هاي زيادي داشت . او شيفته ديدگاه هاي غيرغربي بود و زمينه هاي مشترك بين اديان شرق و غرب را جستجو مي كرد . به اين دليل، نظر يونگ در باره آنچه مفهوم تجربي داشت، وسعت يافت . براي نمونه، فرض كنيد در وضعيتي كه ما دركنار يكديگر نشسته ايم، من يك الهام صوتي را بشنوم، اما شما نشنويد . حتي اگر فقط يك فرد تجربه اي داشته باشد، يونگ آن را يك مشاهده تجربي مي شناخت . هر چند اكثر دانشمندان معاصر او، اين مورد را به عنوان يك مشاهده تجربي در نظر نمي گرفتند . به اين دليل، متأسفانه پژوهش هاي اندكي در مورد روانشناسي دين از منظر يونگ انجام شده است .
گوردون آلپورت ( 1967-1897)
آلپورت با كمك به پالايش مفهوم خصيصه ها، سهم مهمي در روان شناسي شخصيت دارد . علاقه او به تفاوت هاي بين افراد – يعني آنچه كه روانشناسي شخصيت است- منجر به مطالعه روانشناسي دين شد. كتاب قديمي او ( آدمــــي و دينــش ) نشان دهنده علاقه آلپورت به انسانها به عنوان افراد بود . او شيوه هاي استفاده از دين به وسيله مردم را توصيف كرده است . احساس مذهبي بالغ موضوعي بود كه آلپورت آن را در مورد افرادي مشخص مي كرد كه رويكرد آنان همراه با پويايي و وسعت نظر باشد و قادر به حفظ پيوندهاي بين موضوعات متنا قض هستند . برعكس، مذهب نا بالغ امري خودپذير است و به طوركلي كليشه هايي منفي از دين را ارايه مي دهد.
پس از آن ، آلپورت و راس، مقياس جهت گيري ديني را، براي اندازه گيري دو رويكرد بالا نسبت به دين، طراحي كردند . رويكرد دروني به دين نشان دهنده علاقه مندي به خودِ مذهب است . رويكرد بيروني به دين موضوعي است كه در آن رفتار مذهبي وسيله اي است براي دستيابي به نتايج ديگر. براي نمونه، به انگيزه هاي خير خواهانه افرادي كه به كليسا مي روند، توجه كنيد . افرادي كه جهت گيري دروني دارند، صرفا به خود كليسا توجه دارند، اما افرادي كه رويكرد بيروني دارند ممكن است رفتاري مشابه داشته باشند، ولي دليلشان اين باشدكه اين كار، راهي است براي ملاقات با ديگران يا اين كه به آنان براي كنار آمدن با مشكلات زندگيشان كمك مي كند . رويكرد ديني، با وجود نقدهايي كه متناوبا” از غير مفيد بودن آن مي شود، هنوز نقطه كانوني در روانشناسي دين است.
آبراهام مازلو ( 1970– 1908 )
عامل سلامت روانشناختي چيست ؟
اين پرسشي بود كه كارهاي مازلو را هدايت مي كرد . او تأكيد خيلي زياد روان شناسي را بر رفتارها و افكار منفي مشاهده كرد و خواست تا آن را با روان شناسي سلامت روان، جا به جا كند . با اين هدف، او هرم طبقه بندي نيازها را تهيه كرد كه نيازهاي روان شناختي را از سطوح پايين تر به بالا – از نيـاز به عشـق و تعلق تا خود شكوفايي – طبقه بندي مي كرد . افراد خود شكوفا كساني هستند كه نيروهاي با لقوه خود را براي رشد شخصي به كار مي گيرند . مازلو ادعا كرد كه ممكن است برخي از عرفا، افرادي خود شكوفا باشند . اين افراد هم چنين، ” تجربه هاي اوج ” زيادي دارند، تجربه هايي كه در آن حس جذبه و وحدت با جهان، شخص را فرا مي گيرد . هر چند طبقه بندي نيازهاي مازلو سر و صداي زيادي به پا كرد، پژوهشگران براي يافتن شواهدي به منظور حمايت از اين نظريه با مشكلاتي مواجه شده اند . انتقاد مهمي كه مازلو به روان شناسان داشت، به تلاش آنان براي دور نگه داشتن ارزش ها از كارهاي علمي، مربوط مي شد. بيشتر روان شناسان اين روش را تلاش براي اجتناب از سو گيري مي دانستند، در حالي كه مازلو آن را نبود ارزش ها در مواردي مي ديد كه اهميت زيادي دارند . از نظر مازلو، دانش بدون ارزش قادر نيست نشان دهد كه قتل يا كشتار جمعي بد است . اين نقص، با پذيرش يك رويكرد گسترده تر به موضوع و با درنظرگرفتن انتخاب ها و ارزش هاي مردم، جبران مي شود.
يكي از نتايج كارهاي مازلو، پيدايش روان شناسي رشد شخصي بود كه موضوع محوري آن سلامتي معنوي افراد است و در آن ارزش ها با قوت، حمايت مي شوند . روان شناسان رشد شخصي در پي تركيب نمودن مذاهب شرقي ( بودايي، هندويي و مانند آن ) يا عرفان مسيحي، يهودي يا اسلامي با شكلي از روان شناسي جديد هستند . روان شناسان رشد شخصي به طور متناوب از پذيرش روش هاي متفاوت علمي مورد استفاده در علوم طبيعي امتناع مي كنند.
نفوذ نهضت رشد شخصي در حد اندكي باقي مانده است، اما شواهدي وجود دارد مبني بر اين كه اين حركت رو به رشد است . من حدس مي زنم كه بيشتر روان شناسان با مازلو موافق خواهند بود كه روان شناسي – ازجمله روان شناسي دين – نيازمند يك پايه نظري رشد يافته است .
اريك اريكسون ( 1994 – 1902)
اريكسون روان شناسي است كه به دليل نظريه اش درباره رشد روان شناختي، به خوبي شناخته شده است . ريشه نظريه او در موضوع مهم روان تحليلي هويت در شخصيت افراد است . اريكسون معتقد بود كه رشد روان شناختي مناسب، در مجموعه اي از مراحل هشت گانه اتفاق مي افتد، كه بايد يك توالي مشخص را طي كند . هر مرحله با حل شدن مثبت يك تعارض هويتي( فضيلت ) يا شكست منفي درحل تعارض ( آسيب ) همراه است .
حل مثبت تعارض، شخص را براي حركت به سوي درگير شدن با تعارض هاي بعدي آماده مي كند . نظريه ي اريكسون تأكيد زيادي بر دو دهه ي نخست زندگي دارد كه شش مرحله از مراحل هشتگانه در آن و در دوره نوجواني واقع مي شود . با اين حال رشد شخصي در دوره بزرگسالي نيز مورد تأكيد اريكسون بود.
زيست نگاري هاي گاندي و لوتر، ديد مثبت اريكسون را به دين آشكار مي سازد . او به تأثير مهم اديان در رشد موفقيت آميز شخصيت توجه داشت، چرا كه به نظر او، دين روشي ابتدايي است كه فرهنگ به وسيله آن فضيلت هاي وابسته به هر مرحله از زندگي را ارتقاء مي دهد . انجام مراسم مذهبي، اين رشد را تسهيل مي كنند . فايده ي نظريه اريكسون با مطالعات منظم تجربي تاييد نشده، اما در مطالعات روان شناختي دين، اين نظريه به عنوان يك رويكرد با نفوذ و قابل دفاع، باقي مانده است . پايان .