در ايستگاه منتظر اتوبوس بودم. صداي موبايل پيرمردي كه در كنارم نشسته بود توجه مرا جلب كرد. با دستان لرزانش زمان زيادي طول كشيد تا گوشي را از جيبش درآورد و جواب داد. يكي دو جمله كه “گفت و شنيد” شادمان شد و با خوشحالي تلفن را قطع نمود. و زير لب دعا مي كرد. الهي خير ببيني باباجان!عاقبتت به خير باشد پسرم و… راستش كنجكاو شدم. باسلام پرسيدم: پدرجان چه كسي را اين قدر دعا مي كني؟ پاسخ داد: پسر بزرگم. گفتم مي توانم بپرسم چرا؟ گفت: هر كار كه بگويم برايم انجام مي دهد؛ بدون مكث، بدون عذر، بدون منت. مي داني پسرجان! واقعاً عصاي دست است چون هر وقت اراده كنم كنارمن است و با “باباست”. كلي حرف ديگر هم زد ولي من ديگر سخنان پيرمرد را نمي شنيدم. راستش در فكر بودم كه آيا من هم با “بابا” هستم بدون مكث، بدون عذر، بدون منت؟!